اندیشمند بزرگترین احساسش عشق است و هر عملش با خرد

Saturday, December 2, 2017

احمدزاده و حکایتی که آن شب گفت تا مکتوب شود


«شبا گریه کُنوم، روزا بخندُوم/که تا دشمن ندونه سرِ دردُم»
احمدزاده و حکایتی که آن شب گفت تا مکتوب شود
 فرج سرکوهی 
اخبار روز: www.akhbar-rooz.com
آدينه 
۱۰ آذر ۱٣۹۶ -  ۱ دسامبر ۲۰۱۷

و این حکایت که احمدزاده گفت و من این جا مکتوب می کنم تا ابدآلاباد بر سینه تاریخ ها بماند. ...آن شب جمله بافته شده از کلمات از کتاب درآمده بود. «جسم» شده بود. در قامت میهمان در خانه ما در تهران رو به روی من و فریده نشسته بود و بی آن که بپرسیم و بخواهیم از جهنمی می گفت که در زندان، به فرمان مستقیم امام راحل، بر او آوار کرده بودند ...

آن شب در خانه ما در نگاه او چیزی بی نام کم بود هرچند همان پیکر و همان چهره بود که در زندان های قصر و عادل آباد شیراز دیده بودم اما نگاه چیزی کم داشت که شاید بعدتر، و به تدریج، به چشم های او بازگشت. نمی دانم. دیگر او را ندیدم. در آن شب که میهمان ما بود، هم من و هم فریده که اول بار او را می دید، می دیدیم که چیزی بی نام در نگاه او غائب است. چیزی از جنس سکوتی که سخن می گوید، چیزی از جنس سپیدی که بیش از نوشته حرف می زند. غیبتی که از حضور قاطع تر است.