اندیشمند بزرگترین احساسش عشق است و هر عملش با خرد

Saturday, February 1, 2014

نقد دو کتاب جرج ارول: مزرعه حیوانات و ۱۹۸۴**

در سال ۱۹۸۴ مردم در سراسر جهان، در جستجوی یک کتاب قدیمی که در دبیرستان خوانده بودند به فروشگاه های کتاب هجوم بردند. عنوان کتاب هزار و نهصد و هشتاد و چهار (۱۹۸۴) بود و به نظر مردم خنده آور میرسید که چگونه جورج اورول میتوانست در  پیش بینی‌هایش چنین اشتباه گزافی کرده باشد. آنها به اشتباهاتی که در این کتاب وجود داشت میخندیدند، و به خصوص خوشحال بودند که دولت‌هایشان هیچ شباهتی به رژیمی‌ که ارول در این کتاب توصیف میکرد نداشتند. این ساده نگریِ مردم به راستی‌ مانند شخصیتهای کتاب ۱۹۸۴بود؛ چرا که آنها به دشواری‌ می‌توانستند نزولِ دولت را به سوی استبداد تشخیص دهند. دنیائی که در این کتاب ترشیم شده است در سال ۲۰۱۴ کاملا قابل لمس است. درست مانند "تِله‌سکرین"، مردم امروز از طریق دوربین های امنیتی، اینترنت، و تهدید جدید “اِن.اِس.اِ” کنترل، و کوچکترین جنبهٔ زندگی‌ افراد زیر نظر دولت است. کسی‌ در امریکا برای انتقاد به سیاستهای دولت کشته نمی‌شود، اما دولت آمریکا می تواند یک فرد را به دلیل یک تهدید، و یا به عنوان یک تروریست برای همیشه به زندان خلیج گوانتانامو بفرستد. وزارت عشق در رمان خیالی از سرنوشت زندانیان  در گوانتانامو سخن میگوید: مردم داخل میشوند و هیچگاه بر نمیگردند، و کسی‌ جرأت ندارد از دولت بپرسد که بر سر آنها چه رفته است. تعطیلات و جشنهای ما بدین منظور بنا شده‌اند که مشقات زندگی را، مانند آنهایی که در ۱۹۸۴آمده است، برای مدت کوتاهی‌ فراموش کنیم. هر چه بیشتر این کتاب اورول مطالعه شود شباهت‌های بیشتری با زندگی‌ امروزه یافت میشوند. برخی ممکن است ادعا کنند که اتفاقاتی مشابه حوادث ۱۹۸۴برای افرادی هوشمند مثل جامعه ما رخ نخواهد داد، اما شاید این واقعیت که ما فکر می کنیم ما را نمی شود فریب داد مستمسکی است در دست دولت برای تحمیق ما.


نظریه جرج ارول در ۱۹۸۴و مزرعه حیوانات این است که زمانی‌ که اعضای محروم جامعه با انقلاب خود دولت را تغییر میدهند، با این هدف که دولتی روی کار بیاورند که منافع کلیت جامعه را در نظر بگیرد، رهبران فاسد انقلاب روی کار آمده و دولتی توتالیتر و بدتر از دولت سابق جانشین آن میکنند. آنها با روشهای خاص خود اعضای جامعهٔ نوین را مطیع و دنباله رو بار میاورند بطوریکه افراد جامعه هیچگاه پرسشی از دولت جدید نمیکنند. در چنین رژیمی‌، یک فرد ارزشی ندارد، اما گروه افراد تا زمانی‌ که هدف مشترکشان با اهداف دولت همخوانی دارد، به سادگی‌ جریان زندگی‌ دیکته شدهٔ روزمره را طی میکنند، بدون اینکه برای دولت دردسری‌ ایجاد کنند. کسانی‌ که مبارزه میکنند نمی‌توانند پیروز شوند، بنابراین آنها جذب سیستم میشوند، و گروه ناآگاه، فردیت آنها را می‌بلعد.

 مزرعه حیوانات داستان حیوانات اهلی یک مزرعه است که از دستور گرفتن از انسانها، که قدمی‌ برای رفاه حال حیوانات بر نمیدارند و “دسترنج کار طاقت فرسای” حیوانات را از آنها میربایند، خسته شده‌اند. حیوانات شورش میکنند و کنترل مزرعه را به دست میگیرند، بطوری که هر حیوانی سهم عادلانه از دسترنج خود را بر میدارد، و نام مزرعه را از “مزرعه اربابی” به “مزرعه حیوانات” تغییر میدهند. در ادامه داستان شرایط زندگی‌ برای اکثر حیوانات، بجز خوکها و سگها که حکومت را بدست گرفته‌اند و شرایط مطلوبی دارند، رو به افول میرود. کم‌کم اوضاع بدتر از آن زمانی‌ میشود که انسانها ارباب بودند، و خوکها در اداره امور جای انسانها را میگیرند. کتاب بعدی ارول به نظر می‌رسد که قسمت دوم و در ادامه مزرعه حیوانات باشد. کتاب ۱۹۸۴داستان شخصی‌ بنام وینستون است که در یکی‌ از سه کشور دنیا، اُقیانوسیه، زندگی‌ می‌کند. او به عنوان یک عضو خارجیِ حزب در یکی‌ از سه وزارتخانه، وزارت راستی‌، کار می‌کند. حاکمیتِ اقیانوسیه کنترل همهٔ جنبه های کشور را به عهده دارد: تاریخ (که در صورت لزوم قابل تغییر است)، شهروندان و افکارِ شهروندان. وینستون عاشق میشود، که البته غیر قانونی‌ است، و بدنبال راهی‌ میگردد که با رژیم مبارزه کند. راز عاشق و معشوق کشف میشود و آنها دستگیر و شکنجه میشوند و به وزارت عشق فرستاده میشوند، و در نهایت شخصیتشان را از دست میدهند. دو داستان مشابه و دنباله یکدیگرند، بدین معنا که مزرعه حیوانات داستان پیشرفت یک انقلاب است و ۱۹۸۴داستان جامعه‌ای است که پس از این انقلاب به رهبری دولتی مستبد و قدرتمند به وجود آمده است. داستان نخست لحن ملایمتری دارد و تمرکز آن بر شورش گروهی است، در حالیکه در ۱۹۸۴به تجربه یک فرد در چنین جامعه‌ای پرداخته شده است.


 "داداش بزرگ ترا میپاد". هر کس که میخواهد زنده بماند از او حساب میبرد، ترسِ همراه با نوعی احترام. ولی‌ داداش بزرگ کیست، یا چه کسی‌ بود؟ در مزرعه حیوانات خوکی به نام ناپلئون نقش داداش بزرگ را دارد. هر دو قدرت مطلقه در حیطه خودشان هستند. بر خلاف برادر بزرگ، ما تاریخچه ناپلئون را میدانیم. خوکی که شعله انقلاب را در مزرعه حیوانات روشن کرد “سرگرد کهنه‌کار” نام داشت، که بعد از مرگش دو خوک جوان، ناپلئون و گوله برفی، رهبر جنبش شدند و اربابان را سرنگون کردند. این دو نتوانستند با یکدیگر توافق کنند و ناپلئون سگها را واداشت که گوله برفی را از مزرعه تبعید کنند. رهبری ناپلئون کم‌کم بصورت رژیم سابق در آمد، چنانکه به خوکها و سگها مزایایش میرسید ولی‌ سایر حیوانات مانند سابق استثمار میشدند. هر چه امتیازاتی که ناپلئون به خودش میداد بیشتر میشد، در جامعه کمتر دیده میشد. “فرمانهای او اخیراً از طریق سکویلر [جیغ جیغو] یا خوکهای دیگر ابلاغ میشدند.” حیوانات او را به عنوان یک مُنجی میشناختند، اما او در نهایت تبدیل به یک داداش بزرگ میشد، با این تفاوت که شناخته شده بود، آرمان خاصی‌ داشت، و‌ چهرهٔ واقعیش پنهان بود. زمانی‌ که یک رهبر در انظار مشهود نیست، ابهت بیشتری در تصور دیگران پیدا می‌کند؛ و حضور نامرئی او در همه جا احساس میشود. از این شکل اسرارآمیز و ترسناک به عنوان یک شیوهٔ دلهره آفرین استفاده میشود تا همه را تحت انقیاد بیاورند.

رژیمهای توتالیتر دشمن‌هایی را اختراع میکنند که به ظاهر در صدد نابودی دولت و مردم هستند. انسانها و حیوانات به رغم نحوه مبارزه‌شان و با داشتن یک دشمن، احساس وطن پرستی‌ میکنند. در مزرعه حیوانات، گوله برفی، که یکی‌ از دو سردسته انقلاب بود، دشمن اصلی‌ قلمداد شده است. پس از اینکه گوله برفی را از مزرعه راند، ناپلئون ادعا کرد که او طرفدار آدمها بوده است و پیرو آن، در هر فرصت مناسبی به او افترا زد. از آن به بعد هر کجا مشکلی‌ ایجاد میشد مقصر گوله برفی بود. زمانیکه پروژهٔ آسیاب بادی متلاشی میشود، ناپلئون آنرا به گردن گوله برفی میاندازد: “ما به این خائن بدبخت نشان خواهیم داد که او نمی‌تواند به این سادگی‌ کار شکنی کند.” ناپلئون از خشمی که در حیوانات علیه گوله برفی ایجاد کرده است به منظور به بیگاری کشیدن هر چه بیشتر آنها استفاده می‌کند. همین عمل را دولت در ۱۹۸۴، با توسل به دشمنِ ساخته و پرداختهٔ خود به نام امانوئل گلدستاین انجام میدهد. او که زمانی‌ شریک انقلابی‌ داداش بزرگ بود، حالا (به زعم دولت) در تدارک بر انداختن رژیم است: “[وینستون] هر گز نمیتوانست به صورت گلدستاین بدون احساسِ تنفر نگاه کند.” در واقع گلدستاین، مانند بسیاری دیگر در اُقیانوسیه، هر گز وجود خارجی‌ نداشت، گر چه این موضوع برای دولت مطرح نبود. گوله برفی و گلدستاین نمایندگان یک عقیده هستند که به شهروندان ابلاغ میشود، این که این دو به عنوان خیانت‌کاران در صدد ایجاد نا آرامی و بلوا بین شهروندانِ این جوامع هستند. در حقیقت از آنها به عنوان نیروی محرکه این جوامع برای سخت کوشیدنِ شهروندان استفاده میشود، تا به رغم دولت نیروهای شیطانی نتوانند اهالی را از راه بدر ببرند.  برای خلاصی از شرّ کسانی که به دولت وفادار نیستند، به آنها تهمت توطئه بر اندازی با خائنین زده میشود. با شگفتی، دولت میتواند به عناصر نامطلوب خود بقبولاند که آنها خائن هستند. شکنجه‌های وحشیانه مجرمین سیاسی توسط وزارت عشق در ۱۹۸۴بدین منظور نیست که آنها به روابط خود با گلدستاین اقرار کنند، بلکه هدف شکنجه‌گر (وزارت عشق) مسخ فکری آنها بر این باور است که آنها واقعا خیانت‌کارند. از طرف دیگر، شهروندان مزرعه حیوانات احتیاج به شکنجه شدن ندارند تا به توطئه با گوله برفی اعتراف کنند، چرا که آنها همواره افکار ضد رژیمی‌ دارند و ساده لوحانه بر این باورند که باطناً خیانت‌کارند. گرچه گلدستاین یا گوله برفی به هیچ وجه تصمیم اخلال در امور کشور یا مزرعه را ندارند و احتمالاً هیچکدام حتی دیگر وجود خارجی‌ هم ندارند، تصویری که از آنها ساخته شده مردم را به عنوان شریک جرم متقاعد کرده و آنها را به پای چوبه دار میبرد.

همانطور که دو مزرعهٔ دیگر در مجاورت مزرعه حیوانات است، دو کشور دیگر هم در مجاورت اُقیانوسیه است. دولت اُقیانوسیه همواره با همدستی با یکی‌ از دو کشور مجاور، شرقاسیا و یوراسیا، بر علیه کشور سوم در حال جنگ است. اتحاد اُقیانوسیه هر چند وقت یکبار تغییر می‌کند و با کشوری که قبلاً متخاصم بود این‌بار متحد میشود، و زمانیکه این اتحاد جابجا میشود آنها ادعا میکنند که: “ما همیشه با شرقاسیا (یا یوراسیا) در جنگ بوده‌ایم” و همه مدارک و اسناد رسانه‌ها را تغییر میدهند که مبنی بر آن باشد. با همین روش ناپلئون اتحاد خود را از فردریک به پینکلتون، دو کشاورز، بسته به اینکه با کدامیک تصمیم دارد در آن زمان مبادله کند، تغییر میدهد. با هر مزرعه‌ای که ناپلئون اتحاد نداشت “گوله برفی رابطه مشکوکی داشت”. شگفتی در این است که زمانی‌ که دولت جای متحد و متخاصم را عوض می‌کند، مردم به راحتی‌ و به عنوان یک واقعیت آنرا می‌پذیرند. در حقیقت دولت توانسته است با حربه‌های ششتشوی فکری که در دست دارد ذهن مردم را مثل موم و به هر شکلی‌ که میخواهد تغییر دهد. هر دو دولت مرتبا اعلام میکنند که محصولات صنعتی/ کشاورزی افزایش یافته‌اند، ولی‌ شهروندان هیچ پیشرفتی در سطح زندگی‌شان مشاهده نمیکنند. مشخصا جیره‌های غذایی و سایر فرآورده‌ها مرتبا در حال کاهش هستند که البته به دلیل شکاف لاینقطع بین فقیر و غنی است که بدون هیچ اعتراضی در حال افزایش است. در واقع همه حیوانات و اکثر مردم آنرا باور دارند.

هدف حزب توتالیتر جدید مغشوش کردن افکار است تا مردم از کنکاش به فساد دولتی عاجز باشند. زمانیکه مردم درک کنند که دولتشان آن سازمانی که آنها انتظار داشتند نمیباشد احتمال شورش مجدد مردم، مانند آنچه که خود یا نسلهای پیشینشان کردند، وجود دارد. با پراکنده کردن حواس آنها، افکار توده‌ها  پیوسته در گیرودار زندگیشان است، و چون گوسفند به استثمار دولت تن میدهند. با هدفِ به وجود آوردنِ یک گروه کارگر بی‌اراده و دنباله‌رو، دولت به تاکتیکهای تخریب افکار دست میزند. پریشان کردن افکار از دو راه حاصل میشود: از طریق صف‌آرائی و تظاهرات دولتی در سالگردها و با استفاده از سرودها و شعارهای سردرگم. 
شعار دولت ۱۹۸۴آنچنان مغشوش و گیج کننده است که با چنین دولت مبهمی کاملا خوانائی دارد:
“جنگ صلح است
آزادی بردگی است
جهالت قدرت است”
این شعارها به عنوان تعاریف واژه‌های نخستِ هر جمله آمده‌اند، گر چه آنها متضاد یکدیگرند. به منظور اینکه مردم به گمراهی باور کنند که آنچه بدتر است به نفعشان است و در نتیجه بر علیه آنچه که بر سرشان آمده نجنگیده با خشنودی آنرا بپذیرند, حزب داخلی‌ ۱۹۸۴عمدا چنین اغتشاش لغوی را بوجود میاورد. در واقع حزب داخلی‌ به مردم قبولانده که هر چه شرایط بدتر شود آنها خوشحالتر خواهند بود.

در خاتمهٔ داستانِ مزرعه حیوانات و زمانیکه خوکها اصول اصلی‌ بیانیهٔ نخستینِ مزرعهٔ ایده‌آل را اجرا نمیکنند، شعارِ “همه حیوانات برابرند، اما بعضی‌ها برابرترند” را سر لوحهٔ خود قرار میدهند. گرچه واژه “برابرتر” وجود خارجی‌ ندارد، ولی‌ اکثر حیوانات بیسواد هستند و معنی برابری را درک نمیکنند، بخصوص که آنها متقاعد شده‌اند که خوکها و سگها که کار نمیکنند هوش و شعور بیشتری از مابقی حیوانات دارند و شایسته رفاه بیشتری هستند.

مردم مانند شاپرک که جذب نور میشود، گله‌وار به مراسم و آئین‌های عمومی‌ دولتی جذب میشوند. شهروندان از اینکه توده مردم برادرانه به برگزاری مراسم متحدی میروند هیجان زده میشوند. رژیمهای توتالیتر با علم به اینکه یک گروه قابل کنترل‌تر از تک تک افراد است، با حیله‌گری خاصی‌ چنین رویدادهایی را سازماندهی میکنند. آنها میدانند که احساسات مانند خشم، غیض و انتقام به راحتی‌ پراکنده میشوند. وینستون در ۱۹۸۴مجبور است که هر روز در یکی‌ از این مراسم که “دو دقیقه نفرت” عنوان دارد شرکت کند. در این جلسات اعضأ حزب باید ویدئوئی را که راجع به گلدستاین و سایر دشمنان است، روی تله‌سکرین تماشا کنند و خشمگین شوند. “وحشتناکترین چیز در مورد ‘دو دقیقه نفرت’ نه تقلیدِ اجباری، بلکه عدمِ امکانِ خود بازداری از پیوستن به آنها بود. بعد از سی‌ ثانیه هر گونه تظاهری بی‌ نتیجه بود. یک حالتِ خلسهٔ مخوف از ترس و انتقام، میل به قتل، شکنجه، خورد کردنِ صورتِ یکنفر با چکش، مثل جریان برق به تک تکِ افراد منتقل میشد، بطوریکه بر خلاف میل شخصی‌ وادار میشدی که شکلک در بیاوری و یا دیوانه وار فریاد بزنی‌. و هنوز خشمی انتزاعی وجودت را در بر میگرفت، و احساس بی‌هدفی مثل شعلهٔ کورهٔ آبگینه از یک شئی‌ به شئی‌ دیگری راه گزین میشد.” در زمانی‌ به کوتاهی‌ دو دقیقه رژیم میتواند احساسات افراد را در اختیار بگیرد و به هر طرف که میخواهد سوق دهد. حتی وینستون که رژیم را باور ندارد و روشهای تفرقه افکنی آنرا درک می‌کند نمی‌توانند از آن بگریزد، و همراه بقیه داد و فریاد میزند و خشم درونش را بیرون میریزد. البته خودداری از ابراز وجود در احاطه با گروهی که احساساتش در غلیان است کار ساده‌ای نیست. فرد، با تمام افکار و احساساتش، در دریای یکنواخت غرق میشود. 

در مزرعه حیوانات، آنها بجای خشم هر روز تمرین "ترّقیِ غرور" میکنند. با خواندن آهنگ “جانوران انگلستان” آنها مدام به آنچه که انجام داده‌اند و اهداف آینده‌شان یادآوری میشوند.
"جانوران انگلستان، جانوران ایرلند،
جانوران هر سرزمین و هر جا
به نوید شاد من گوش فرا دهید
برای رسیدن دوران طلایی آینده."
آهنگ الهام بخش جانوران است، ولی‌ ایده‌های انقلابی‌ آن ناپلئون را، در زمانی‌ که قدرت خود را کاملا تحکیم کرده است، بر آن میدارد که آنرا در خاتمهٔ داستان ممنوع کند. گر چه حیوانات مزرعه حیوانات، مانند انسانهای ۱۹۸۴، به خشم عکس‌العمل نشان میدهند، ولی‌ به ابراز غرور بیشتر جوابگوی هستند. این آهنگ به حیوانات بیشتر میچسبد، چرا که آنها از آنچه کرده‌اند بر خود می‌بالند و معتقدند که حتی اگر با مشقت، بالاخره به اهدافشان خواهند رسید. ناپلئون آهنگ دیگری را جایگزین این آهنگ کرده است، اما آن آهنگ به اندازهٔ “جانوران انگلستان” الهام بخش نیست.

برای یادآوری شهروندان از مبارزه‌ای که چنین جامعه “جالبی‌” را به ارمغان آورده، و تغییر روال روزمره، هر سال سالروز انقلاب جشن گرفته میشود.  در ۱۹۸۴سالی‌ یکبار تعطیلات یک هفته‌ای برگذار میشود که به آن هفته تنفر نام نهاده‌اند. مقدمات برگزری این تعطیلات از هفته ها قبل تهیه دیده شده، اعضأ احزاب که در وزارتخانه ها مشتغلند کار روزانه خود را رها میکنند تا برای این تعطیلات آماده شوند. “دسته ها، جلسات، رژه های نظامی، سخنرانی ها، نمایش مجسمه سازی از موم، فیلم، تله‌سکرین، کلیه این برنامه‌ها باید سازماندهی میشدند؛ محلهای تجمع باید برقرار میشدند، مترسکها باید ساخته میشدند، ابداع شعارها، نوشتن آهنگها، پراکنده کردن شایعات، و جعل عکسها باید به انجام میرسیدند.” هفته تنفر شهروندان را از تفکر به زندگی‌ مشقت بار روزانه منحرف و آنها را با آوازها و ابزار بصری به طرف اهداف میهن پرستانه منحرف میکرد. در طول چند هفته قبل از این مراسم “بمبهای موشکی بیشتر از همیشه منفجر میشدند” که اختلال بیشتری در زندگی‌ مردم پدید میاورد. نامگذاری این روز هدف از چنین مراسمی را بخوبی بیان می‌کند، و برای اینکه روحیه مردم را بیشتر جذب این مراسم کند، دولت بمبهای موشکی را منفجر میکرد که در عین حال به تنفر شهروندان اُقیانوسیه نسبت به دشمن انسجام بخشد و آنها را برای این مراسم آماده سازد. عکسهای سربازان یوراسیا به مقدار بسیار زیادی “حتی بیشتر از عکسهای داداش بزرگ” پخش میشوند تا مانند بمبهای موشکی به انزجار مردم نسبت به یوراسیا تحکیم بخشند. دلیل افزایش پوسترهای دشمن نسبت به پرتره‌های داداش بزرگ در این روزها این است که بیش از ترس از حزب، باید افکار را در جهت نفرت از دشمن سوق دهند. از طرف دیگر، دولت بطرز والائی تائید مردم را از خشونت رفتارش اختراع کرده است.  
با همان درجه که تظاهرات در ۱۹۸۴تشدید میافت، مراسم میهن پرستی‌ در مزرعه حیوانات تفاخر بیشتری پیدا میکرد. “ آهنگها، سخنرانیها، و صف‌آرائیها رو به افزایش بودند.” ناپلئون و سایر خوکها متوجه شدند که برای اینکه حیوانات شرایط قبل از انقلاب را بخاطر نیاورند باید آنها را با تبلیغات کاذب از موفقیت‌های فعلی مزرعه به عذاب بیاورند. تشدید مراسم و جشنها اندیشه انتظاراتی که حیوانات از انقلاب داشتند را می‌زداید و خوشنودی از شرایط فعلی را جایگزین آن، و ذهن آنها را از توقعات بیشتر مخدوش می‌کند. حیوانات از آنچه که در نبردشان از دست داده‌اند افسرده‌اند، اما وجد و نشاط پیگیر خوکها آنها را در نهایت اغفال می‌کند، و: “در خاتمه بنظر می‌رسد که آنها پیروزی شایانی کسب کرده‌اند.” البته حیوانات دقیقا این مراسم را درک نمیکنند، چرا که پس از آنچه که از دست دادند به آنها تفهیم میشد که باید خوشحال میبودند که بیشتر از آن نباختند. خوکهای مکار حیوانات را متقاعد کرده‌اند که این یک دستاورد سترگ بود، و در میان مراسم و التهابات حیوانات در واقع فراموش کردند که نگرانی نخستین از چه چیزی بوده است.

به نظر ساده میاید که جامعه فقط به یک گروه از مردم احتیاج دارد که انقلابی را بر علیه یک حکومت غاصب بیاغازد، اما عمال دولت در همین گروههای مردم مستقر شده‌اند. فقط باید خشم خود را در زمانی‌ که آنها را مجبور به شرکت در این فعالیتها میکند متوجه دولت کنند. دلیل اینکه مردم قدرت چنین عملی‌ را ندارند امیدهای از دست رفته میباشند. چیزی که میتواند همبستگی‌ بین آنها ایجاد ‌کند آن چیزی است که باعث تفرّقشان میشود. در ۱۹۸۴زمانی‌ که شخصی‌ تصمیم به اعتراض می‌گیرد، بقیه تصور میکنند که گروه دوستان و همفکرانشان بر علیه آنها برخاسته‌ا‌ند، و این اندیشهٔ ترسناکی است. حیوانات مزرعه حیوانات چنین تفکری ندارند؛ آنها تصور میکنند که با مراسم و جشنهای متعددی که دارند زندگی‌ شیرین‌تر میشود. رژیمها در هر دو جامعه (اُقیانوسیه و مزرعه حیوانات) ادعا میکنند که همه چیز، از جمله کیفیت زندگی‌، بهبود یافته است، در صورتی‌ که شهروندان زمانهای مرفه‌تری را به یاد دارند.

بین امید از دست رفته و مذهب رابطه تنگاتنگی وجود دارد. مذهب باعث میشود که شهروندان بجای تلاش برای ترقی‌ شرایط زندگی‌شان، با نوید زندگی‌ بهتر در آن دنیا، از کار و کوشش باز مانند. ناپلئون کلاغی را عَلَم می‌کند که در زمان قبل از انقلاب مروّج مذهبی‌ بود؛ و از مکانی تحت عنوان شِکَرکوه میگوید که در آن “هر روزِ هفته تعطیلیِ آخرِ هفته است”. وقتیکه وینستون تمام امیدهایش را از دست میدهد این جمله را به یاد میاورد که “خدا قدرت است”. آنچه که دولتها میخواهند این است که مردم و حیوانات از داشتن زندگی‌ بهتر در جهان فعلی‌ مایوس شوند، و مذاهب پیام آوران آن هستند.

پیام نهائی ارول خوش‌بینانه نیست. پس از ماهها یا سالها شکنجه، وینستون آن شخصی‌ که قبلاً بود دیگر نیست. ذهن او کاملا تحت انقیاد سیستم قرار گرفته و عشقش را به جولیا انکار می‌کند. “او بر نفس خود پیروز شد. او عاشق داداش بزرگ شد.” آنچه که وینستون را از بقیه مردم اُقیانوسیه جدا میکرد ارادهٔ او بود که اجازه نمیداد حزب داخلی‌ افکارش را مسموم کند. او در دفتر خاطراتش نوشته بود: “مرگ بر داداش بزرگ،” در زمانی‌ که همه داداش بزرگ را ستایش و پرستش میکردند. نقطه انفصال زمانی‌ است که خوکها اعدام میشوند و حتی نام مزرعه به زمان سابق، مزرعه اربابی، برمیگردد. “موجودات خارج بنظر مسخ شده میایند، از انسان به خوک و مجددا از خوک به انسان، اما در حال حاضر امکان نداشت که تشخیص داد کدام کدام بود.” تنها دلیل انقلاب این بود که دنیائی به وجود بیاورند که در آن همه حیوانات به یک اندازه احترام و برابری داشته باشند، بدون دخالت انسانها؛ اما خوکها همان جامعه سابق را مجددا به وجود آوردند با این تفاوت که خوکها و انسانها در یک طرف بودند و بقیه در طرف دیگر.


“واقعیات در ذهن انسانها جای دارند، و نه جای دیگر. حقیقت در ذهن فرد، که جایزالخطا است، نمیباشد و اگر باشد بزودی مردود میگردد: فقط در ذهن حزب وجود دارد، که کلیت انسانها را در بر می‌گیرد‌ و جاودانه است.” هدف دولتها در مزرعه حیوانات و ۱۹۸۴کنترل مطلق روی هر چیزی است که قابل کنترل است. اذهان مردم و حیوانات به سادگی‌ قابل کنترل هستند، حتی اذهان کسانی‌ که به نظر می‌رسد که افکار مستقلی دارند و به سختی قابل کنترل هستند، مانند گوله برفی و وینستون. ارول چرخش بی‌پایان دولت را نشان میدهد؛ با استبداد شروع میکنند، با تمرکز روی افراد جامعه و با یک انقلاب دولت سرنگون میگردد، اما دولت جدید نیز پس از مدتی‌ فاسد میشود و با انقلاب دیگری، سرنوشتی جز سرنگونی ندارد. شخص فقط دو انتخاب دارد: پذیرش زندگی‌ فعلی‌ و انتظار اوضاع بدتر در آینده، و یا مرگ.
---------------------------------------------------------------------------
**برگردانده شده از متن انگلیسی‌: انتشار ۱۷ ژانویه ۲۰۱۴ (Book Review by Nat F- George Orwell's "1984" and "Animal Farm")