اندیشمند بزرگترین احساسش عشق است و هر عملش با خرد

Monday, March 3, 2014

باغ سریال- نوشته جون آیکِن

مارک در حالیکه با بی اشتهایی به ظرف صبحانه‌اش نگاه میکرد با اعتراض پرسید “فرنیِ سرد بجای صبحانه؟” مادرش گفت “اینقدر ایراد گیر نباش. فقط تو یکی‌ داری اعتراض میکنی‌.” در حقیقت این حرفِ منصفانه ای نبود چرا که او و مارک تنها کسانی بودند که سر سفرهٔ صبحانه نشسته بودند. هرییِت رفته بود خانه یکی‌ از همکلاسی‌هایش و سرخک گرفته بود، و آقای آرمیتاژ بغفلت در گنجهٔ قفل شده حبس شده بود. خانم آرمیتاژ هم که به هرحال هیچوقت بغیر از نان و مارمالاد چیز دیگری روی میز صبحانه نمیگذاشت. مارک همینطور با اخم به فرنی سرد نگاه میکرد. این تنها صبحانه ای بود که در گنجه نبود، و همان موقع از یخچال بیرون آمده بود.


خانم آرمیتاژ گفت “اگه خوشت نمیاد‌ میتونی‌ بری مغازهٔ خانم ‘پراید’ و یه جعبه کوچک سریال بگیری، یا اینکه ترجیح میدی پدرت کُرن فلکس را دونه دونه از هواکش گنجه بهت بده. خانم ‘پراید’ ساعت هشت در مغازش را باز میکنه؛ در حالیکه ‘هیکمن’ تا ساعت نُه بسته است. فایده ای هم نداره که منتظر قفل ساز بشینی‌ تا بیاد قفل گنجه را باز کنه؛ مطمئن هستم که تا چند ساعت دیگه پیداش نمیشه.”
از گنجه صدای تقّی آمد، به این نشان که گر چه آقای آرمیتاج در رنج است ولی‌ هنوز زنده است. در حالیکه مارک از جلوی در گنجه می‌گذشت با بی‌ علاقگی حال پدرش را پرسید “حالت خوبه حتما”. گرچه صدای پدرش زنگدار به گوش میرسید، ولی‌ او میتوانست لرزشی را که به اندام پدرش پس از گفتنِ “کیک” افتاد حسّ کند “هیچ چیزی از اینکه امروز کورن فلکس داشته باشی‌ جلودارِت نیست. آه، یادم رفت که شیر تو یخچاله. خوب، میتونی‌ پنیر و خیارشور و یا کیک بخوری.” زندانی شدنِ آقای آرمیتاژ تقصیر خودش بود؛ چرا که گفته بود که به هر قیمتی میبایست موشی را که در گنجه قایم شده بود پیدا کند، حتی اگر تمام شب طول بکشد. پس از داخل گنجه شدن در را محکم بسته بود که یکوقت کسی‌ آنرا سرزده باز نکند. درِ گنجه فنری داشت که در مواقعی‌ خوب جا نمی‌افتاد و در قفل میشد، و از بختِ بد این دفعه یکی‌ از آن مواقع بود.
مارک مزرعه را طی کرد تا به مغازه خانم ‘پراید’ در ‘استیک کرنر’ رسید و از موجودی کورن فلکس او پرسید. خانم پراید پاسخ داد “فکر نکنم عزیزم. به نظرم میاد که آخرین بسته را حدود یک هفته پیش روز سه شنبه فروختم. ولی‌ بذار یه نگاهی‌ بندازم.”
“اونکه پشت ویترینه چی‌؟”
“اون واسه دکوره.”
پشت ویترین پُر از جعبه های قدیمی‌ و رنگ و رو رفته و خالی‌ بود. بعضی از آنها حتی افتاده بودند و هیچکس زحمت بلند کردنشانرا نکشیده بود. در داخل مغازه هم تعدادی قوطی و شیشه کوچک و قدیمی‌ بودند که اطرافشان خراش و تو رفتگی داشتند؛ مثل اینکه موشی سعی کرده بود که آنها را بجود و پس از تقلای زیاد رهایشان کرده بود. خانم ‘پراید’ با قد کوتاه و رنگ پریده و موهای زرد مایل به خاکستری با نااُمیدی جعبه های خالی‌ را بازرسی میکرد. مادر مارک از روزیکه روی دَرِ یک ظرف خامه پنیر تاریخ مصرف آنرا دیده بود که نوشته بود “این پنیر تا ۱۱ مِه سال ۱۸۹۹ باید مصرف شود” سعی‌ میکرد از دکان خانم ‘پراید’ خریداری نکند.
“متاسفانه نتونستم حتی یه کورن فلکس پیدا کنم.”
“گندم بو داده، ذرت پفکی، یا برنجک چی‌. یکی‌ از اینارو دارین؟”
“نه عزیزم، همه تموم شده. فقط سریال ‘زنگ صبحانه’ مونده.”
مارک با تردید گفت “تا حالا همچین چیزی نشنیده بودم.”
خانم پراید با زبانبازی گفت “یه شیشه تخم مرغ شیری دارم که میتونی‌ اون رو روی نون بمالی و بخوری. برای صبحونه خیلی‌ خوبه.” مارک کمی‌ به شیشهٔ بد قیافه نگاه کرد و فکر کرد که این تخم مرغ شیری بیشتر به رنگ زرد نقاشی‌ میمانست. پس جعبه ‘زنگ صبحانه’ را انتخاب کرد… روی جعبه عکس یک پسر فربه  بد ترکیب بود با موهای روشن که بیشتر به ‘اگوستوس’ چاق شبیه بود، و به نظر میامد که با قاشق روی پیاله میزد.
همینکه مارک مقداری از سریال را در ظرف ریخت، خانم آرمیتاژ با نگاه شکاکی گفت “بیشتر به پادَری‌های خورد شده شبیه هستن.” مارک گفت “اَه، مزهٔ اونارم میدن. باید عجله کنم و گرنه مدرسم دیر میشه. عکس یه باغ قشنگ پشت جعبه است. مادر؛ وقتی‌ که خالی‌ شد جعبه را دور ننداز.” همینطور که از پهلوی گنجه می‌گذشت گفت “بابا خدا حافظ. امیدوارم آقای ‘الیس’ زود بیاد که آزادت کنه.” و به طرف در خانه دوید که اتوبوس مدرسه را از دست ندهد.
روز بعد مارک مقدار زیادی از سریال ‘زنگ صبحانه’ را در ظرف ریخت و از پدرش هم خواست که از آن بخورد. آقای آرمیتراژ با ترشروئی گفت “مزه عَلَف میدن.”
“میدونم. ولی‌ بابا اگه ممکنه یه مقدار بیشتری بخور تا زودتر تموم شه. عکس باغ پشت جعبه خیلی‌ قشنگه. میخوام با قیچی اونا ببرم.”
“راست میگی‌ خیلی‌ با صفاست. شبیه حکاکی‌های قرن هجدهم آلمان هستش. به نظر میرسه هر کسی‌ این عکس را روی جعبه سریال گذاشته نابغه بوده، چون هیچکس حاضر نیست این سریال رو برای طعمش بخره. لطفاً ظرف شکر و کِرِم و توت فرنگی‌ رو رد کن اینطرف.”
مارک، به دلیل تعطیلات وسط ترم مدرسه نداشت، و میتوانست جعبه خالی‌ را بعد از صبحانه به اتاق بازی ببرد و با قیچی عکسها را از جعبه سریال جدا کند. او به دقت دیوارهای سنگی‌، درختان، حوض و فواره، تاق نصرت، دو حیات چمنکاری شده، و باغچه گلهای رنگارنگ را از یکدیگر و از جعبه جدا کرد. او در این زمینه تجربه داشت و میدانست که باید بر طبق دستورالعمل قطعات را به یکدیگر بچسباند و با نوار چسب قسمتهای متصل شده را محکم کند، در غیر اینصورت همه از هم جدا میشدند. کار بسیار دقیق و ظریف، ولی‌ لذت بخشی بود.
هیچکس مزاحمش نشد. خانم آرمیتراژ  تقریبا هر شش ماه یکبار اتاق بازی را تمیز میکرد، که تمیز کاری جانانه‌ای بود؛ از ضبط صوت گرفته، تا رولرسکیت، دستگاه هواشناسی، خط راه آهن‌های پلاستیکی‌ جدا شده از هم؛ مجلات قدیمی‌، راکت تنیس‌های پاره شده، نقاشی‌های قدیمی‌، و مدلهای کهنه را دور میریخت. هر بار که اتاق بازی تمیز میشد، مارک و هرییِت به مادرشان بابت اسباب بازی‌های دور ریخته شده اعتراض میکردند، ولی‌ پس از مدتی‌ فراموش میکردند و دور ریختنی‌ها مجددا انباشته میشدند.
همیطور که مارک مشغول بود، چشمش به شعری که روی جعبه بود افتاد:
زنگ صبحانه، آغاز روز است”
چونکه سلامتی، با ما هنوز است
بچه ها خوشحالن، با قاشق بر کاسه
میزنن که از همین، دوباره باشه!
زنگ صبحانه، ناهار و هم شام
باشه بی‌ صدا، می‌خوریم لام تا کام”
مارک در حالی‌ که یک درخت سرو را وسط باغچه میچسباند و دیوارهای اطراف را در محل نقطه چینهای ۱، ۲، ۳، و ۴ می‌گذاشت زیر لب گفت “عجب، من که هیچی‌ واسه صبحونه و ناهار و شام نمی‌خوام، حتی حلوا. زنگ صبحانه که جای خود داره.” بعد یک دسته گل سرخ پُر زرق و برق را به دیوار تکیه داد و آنرا چسباند. همینطور که مشغول کار بود، واژه های شعر به ذهنش رسیدند و آنها را زیر لب زمزمه کرد؛ و با آهنگی که ناخوداگاه به ذهنش رسید و با شعر روی جعبه جور در میامد شروع به خواندن کرد: “زنگ صبحانه، آغاز روز است..چونکه سلامتی، با ما هنوز است.“ - “آه، اون تیکه چسب را چیکار کردم؟ آهان اینجاست.” – “بچه ها خوشحالن، با قاشق بر کاسه..میزنن که از همین، دوباره باشه “” - “نوشته پرچینها را با تیغ جدا کنید؛ مطمئنم با چاقو هم میشه این کار رو کرد.” – “زنگ صبحانه، ناهار و هم شام..باشه بی‌ صدا، می‌خوریم لام تا کام.”
ناگهان با شگفتی از جا پرید “ای، چرا اینجوری شد؟” پایه در آهنی که تازه گذاشته بود شروع کرد به رشد کردن، و سپس بقیه پایه‌ها از چپ و راست بالا آمدند، و بین آنها را دیوارهای سنگی‌ پُر کرد که تا افق مِه آلود کشیده شدند. سرش را بالا برد و بالای دیوارها درختان بلند سرو و سایر درختانی که اسمشان را نمیدانست دید که بالا رفته بودند. مارک پیش خودش گفت “این جالبترین شعبده بازیه که من تا به حال دیدم. ببینم میشه در باغ را باز کرد.” همینطور که در را فشار میداد یاد گنجه افتاد و لبخندی زد. در را باز کرد و داخل باغ شد. اولین چیزی که به نظرش رسید این بود که زمانیکه گلهای مقوائی را میبرید آنها به اندازه و ترتیبی که اکنون میدید نبودند. ولی‌ این گلهای واقعی‌ زیباتر و بزرگتر و پُر جلا تر بودند. انواع گلهای بنفشه به رنگهای متنوع و به اندازهٔ نعلبکی؛ گلهای ختمی به اندازهٔ بشقاب و چمن سبز مخملی جابجا با گلهای مروارید تزئین شده بودند. گلهای سرخ ولی‌ کوچک و ظریف و به اندازهٔ دکمه سردست بودند. داخل حوض ماهی‌های واقعی‌ صورتی‌ رنگ  شنا میکردند.
مارک همینطور که در کوچه باغ خزه گرفته قدم میزد با شگفتی از خود میپرسید “همه اینها را من درست کردم؟ هرییِت از دیدن اینها شاخ در میاره. کاش الان اینجا بود و اینا رو میدید. موندم که چطوری نقاشیها زنده شدن.” همینطور که با خودش زمزمه میکرد از طاق نصرت رد شد، و متوجه شد که در آنطرف جز تاریکی‌ مِه‌آلوده چیز دیگری نیست. در حقیقت این لبه مقوای پشت جعبه بود. به طرف باغ برگشت و گلهای سرخ بزرگ مناطق حاره را دید که احتمالاً باید گلهای شمعدانی میبودند که رشد کامل نکرده بودند “حالا فهمیدم! شعری که روی جعبه نوشته شده بود.” شعر را تکرار کرد ولی‌ هیچ اتفاقی نیافتاد. فکر کرد شاید باید آنرا بصورت آواز بخواند، و شروع به خواندن  با آهنگی که قبلاً به ذهنش رسیده بود کرد. یکمرتبه و به سرعت برق باغ بزرگ مچاله و کوچک شد و جلوی چشم مارک دوباره بصورت پیشین، بصورت یک باغ مقوائی درآمد. مارک پیش خودش گفت “برای موقعی که نمیخوام کسی‌ مزاحمم بشه چه مخفی‌ گاه خوبیه.” برای اینکه مطمئن شود که طلسم جادوئی کار می‌کند مجدداً شعر را خواند؛ و مجددا دیوار خزه گرفته، درِ آهنیِ با شکوه، و سر درختیها ظاهر شدند. مارک داخل شد و به پشت سرش نگاه کرد. از اتاق بازیش خبری نبود، و فقط یک فضای پوچ خاکستری دیده میشد.
در این موقع صدای جرینگ جرینگ، مثل صدای شیپور محشر و یا زنگ آماده شدن غذا شنیده شد. با خود گفت “مثل اینکه ناهار حاضره.” برای چهارمین بار آهنگ را خواند و درجا خودش را در اتاق بازی دید، در حالیکه باغ مقوائی روی زمین پشت پایش بود، و صدای زنگ غذای‌ ‘اَگنِس’ خدمتکار از پشت در میامد. مارک نهیب زد “بسیار خوب، شنیدم، الان میام.”
با عجله به باقیمانده خورده ریزهای جعبه نگاه کرد تا شاید نشانه‌ای جادوئی پیدا کند، ولی‌ چیزی نیافت. تنها چیزی که پیدا کرد این بود که سریالی که او خریده بود قسمت سوم از یک سری محصولات “زنگ صبحانه” شش قسمتی‌ بود، و قسمتهای یک، دو، چهار، پنج، و شش در جعبه‌های جداگانه فروخته میشدند. همچنین ذکر شده بود که اگر یکی‌ از قسمتها پیدا نشد “خواهشمندیم به آدرس فروش تاکسگس چیررزیگلس تینیندوستری (بریتانیای کبیر)، جاده زنبق، در شهر شپردبوش نامه بنویسید”.
مارک همینطور که با دستهای نَشُسته به طرف میز ناهار میرفت با خود حساب میکرد “جعبه‌های یازده پنی. پنج تا یازده تا میشه سی‌ و پنج. سی‌ و پنج پنی برای- نه، اشتباه کردم. میشه پنجاه و پنج پنی که معادل چهار و هفته [چهار شیلینگ و هفت پنی]. پدر، اگه من یه‌ ماه چمن بزنم و هر روز ذغال بیارم می‌تونم چهار شیلینگ و هفت پنی اجرت بگیرم؟”
آقای آرمیتاژ با نگاه مشکوکانه‌ای پرسید “سلاح فضائی که نمی‌خوای با اون بخری؟ یه دونه از اونا برای این خونه کافیه.”
“نه. قول میدم.”
“پس موافقم.”
“و می‌تونم چهار و هفت را الان داشته باشم؟”
آقای آرمیتاژ با بی‌میلی قبول کرد و اضافه کرد “چَمَنا باید مثل مخمل بشن، و اگه یه روز ذُغالا نرسن باید پولم رو پس بدی.”
مارک قول داد “نه، نه، حتما”. و همینکه نهارش را خورد یکراست بطرف مغازه خانم پراید دوید. آیا خانم پراید جعبه های شماره یک، دو، چهار، پنج، و شش را داشت؟ او مطمئن بود که هیچکس حتی اسم سریال زنگ صبحانه را نشنیده بود. بنابراین، بغیر از آدرس روی جعبه، خانم پراید تنها امید مارک بود.
خانم پراید با کمی‌ شگفتی و تردید گفت “اوه، نمیدونم، باید دید. ممکنه چند تائی روی طبقه پائین باشه- آهان، اینجا هستن.”
قسمتهای چهار و پنج پیدا شدند، گرچه کج و معوج و پُر از خاک بودند. مارک کمی‌ تسکین پیدا کرد. سپس عاجزانه درخواست کرد “میشه جاهای دیگه رو برای بقیش بگردین؟”
خانم پراید با تاسف گفت “می‌تونم بگردم ولی‌ قول نمیدم. اینا از یه شرکت خارجی‌ میان. خیلی‌ وقته که جنسی‌ ازشون تحویل نگرفتم؛ مردم زیاد از این استقبال نکردن.” سپس دری را باز کرد که به یک ردیف پله سنگی‌ خیس باز میشد. مارک مثل یک سگ شکاری او را تعقیب کرد.
زیر زمین انباشته بود از جعبه های پُر و خالی‌ کپک زده، کهنه و مستعمل و کج و معوج و در حال ریزش. یک ستون جعبه های کنسرو ماهی‌ که با تنه مارک برخورد کردند در حال سقوط بودند. عاقبت خانم پراید با خوشحالی‌، مثل اینکه به غنیمتی دست یافته باشد، سه جعبه به شماره‌های شش و دو و یک را پیدا کرد. سپس با هیجان اعلام کرد “به این میگن خوش شانسی”. در حقیقت عجیب بود که خانم پراید بتواند پنج عدد از یک جنس را در یک زمان بفروشد.
مارک با خوشحالی‌ و هیجان بطرف خانه دوید. جلوی در با آقای آرمیتاژ برخورد کرد که با دیدن سریالها نالید “ترجیح میدادم سلاح فضائی میخریدی”. مارک با آواز سر داد “زنگ صبحانه، ناهار و هم شام -باشه بی‌ صدا، می‌خوریم لام تا کام”. آقای آرمیتاژ جواب داد “با صدا یا بی‌ صدا، امشب دوباره میافتم دنبال موشا. از جای پاشون پیداست که هنوز به پنیرا دستبرد میزنن.”
پدر و مادر مارک نگران بودند که ممکن بود که در چند روز آینده، بقول آقای آرمیتاژ، روی سر مارک بجای مو دانه‌های سریال سبز شوند؛ چرا که در تمام این مدت غذای‌ مارک شده بود زنگ صبحانه؛ به عنوان نهار با سوپ، روی پودینگ، با مربا و چای، به عنوان عصرانه، و البته به عنوان صبحانه با مقدار معتنابهی شکر و شیر. آقای آرمیتاژ اعلام کرد که اگر این سریال را لای کباب غاز هم میگذاشتند به آن لب نمیزد. مارک متاسف بود که هرییِت، که زیاد در غذا ایرادگیر نبود، سرخک گرفته بود و منزل خاله‌اش مانده بود. روز دوم جعبه دوم نیز خالی‌ شده بود. بعد از جدا کردنشان از یکدیگر، مارک آنها را با دستهائی لرزان به قسمت سوم چسباند. آیا وِرد در این قسمت هم کار میکرد؟ با صدائی پُر لرزش وِرد را خواند، که خوشبختانه در اتاق بسته بود و کسی‌ صدای او را نمی‌شنید. بله! دیوار باغ طول کشید و بالا رفت، و همینکه او دروازه  را باز کرد و از زیر طاق نصرت گذشت، خودش را در باغی‌ با پرچمهای رنگارنگ و پُر از گل دید، گلهائی به بزرگی‌ یک نیلوفر آبی. مارک مدتی‌ ایستاد و با خشنودی اطراف را نظاره کرد، و سپس به راه افتاد و گلها را بوئید، که هیچ شباهتی‌ به عطرهای گلی‌ که او میشناخت نداشتند. یکمرتبه گوش‌هایش را تیز کرد. به نظرش آمد که صدائی شنیده باشد! به گمان صدای گریه شخصی‌ از آن طرف پرچین میامد. به طرف راهرو مقابل دوید و به داخل چشم انداخت. هیچ، تنها مِه خاکستری و پوچ‌. شاید در خیالش بود، ولی‌ حسّ کرد که پردهٔ سپید و طلایی رنگی‌ در جلوی چشمش از دروازه عبور کرد.
روز بعد خانم آرمیتاژ از شوهرش پرسید “فکر میکنی‌ مارک حالش خوبه. این روزا به نظر میاد که همش تو ‌رؤیاست.” آقای آرمیتاژ قُرولُند کرد که “اگه از من می‌پرسی‌ میگم که این پسره کلاً به سرش زده. به خاطر این آشغالائیه که میخوره. آدم که نمیتونه همیشه شیکمشا با ریسمون گندیده پُر کنه. ولی‌ باید اذعان کنم که چمنها را خیلی‌ تمیز زده و آوردن ذغال را هم بطور مداوم ادامه داده. بهتره که یه روز مرخصی بگیرم و شماهارو کنار دریا برای هواخوری ببرم؛ هوای دریا حالش رو جا میاره.” خانم آرمیتاژ از مارک خواست که از خوردن زنگ صبحانه پرهیز کند، ولی‌ مارک چنان خشمگین شد که او حرفش را پس گرفت. البته‌ خانم آرمیتاژ او را مجبور کرد که قبل از صبحانه چهار بار دور باغ بدود. مارک نزدیک بود بگوید “کدوم باغ؟” اما سر بزنگاه ملتفت شد. او چمنزار وسیع دیگری را جدا کرده و به هم چسبانده بود، به همراه یک دریاچه و یک بید مجنون. نگاهش که به سمت دیگر دریاچه افتاد تصویر وسوسه انگیز شخصی‌ ملبس به رنگهای سپید و طلایی را دید؛ همان شخصی‌ که در زمانیکه مارک به آنجا رسید از نظرها پنهان شده بود، و مارک نتوانست او را پیدا کند.
پس از اینکه چهارمین جعبه سریال را تمام کرد، به یک مسیر سرسبز پوشیده از چمن دست یافت که با درختان بلندی احاطه شده بود. در انتهای راه، شخص ملبس به لباس سپید و طلایی را دید و بطرف او دوید؛ ولی‌ همینکه به انتهای راه رسید که مطابق معمول فقط مِه خاکستری بود، اثری از آن شخص نیافت. پس از اینکه پنجمین جعبه را (یک باغ میوه) برید و چسباند، اتفاق ناهنجاری رخ داد. برای دو روز نمیتوانست آن آهنگ را به خاطر بیاورد. به طرق مختلف شعر را خواند، ولی‌ آهنگ اصلی‌ نبود. همینطور در اتاق بازی نشسته بود و آنقدر خواند تا صدایش گرفت. اگر هیچگاه آنرا به یاد نمی‌ آورد چه خاکی به سرش می‌ریخت؟ مادرش آنشب سرش را به چپ و راست تکان داد و به او گفت “چهرت خیلی‌ رنجور شده. خوبه که فردا کنار دریا میریم. برات خیلی‌ لازمه.” مارک با اعتراض گفت “اوه، فراموش کرده بودم. من باید حتما بیام؟” مادرش با سگرمه‌های درهم به او خیره شد.
نیمه‌های شب آهنگ را بخاطر آورد. با عجله ولی‌ بی‌ سر و صدا از تختش پائین آمد و بدون اینکه زیرجامه‌اش را بپوشد و یا دمپائی پا کند بطرف اتاق بازی رفت. باغ میوه زیبائی بود، چرا که علاوه بر سیب، پُر بود از درختان پرتقال، لیمو، لایم، و انواع میوه‌های مناطق حاره که او با اسامیشان آشنائی نداشت؛ و همچنین خربوزه، آناناس، موز، و آوکادو. از همه مهمتر، او شخص ملبس به لباس سپید و طلایی را دید که در ته کوچه منتظر بود، و اینبار توانست که بطرف او برود و با او صحبت کند. به نظر میامد که دختر از دیدن او تعجب کرده باشد، پرسید “جنابعالی کی‌ باشین؟” مارک مودبانه پاسخ داد “من مارک آرمیتاژ هستم. این باغ متعلق به شماست؟” از این  فاصله نزدیک او را دختر برازنده‌ای یافت. لباسش ساتن مروارید دوزی شده سپید بلندی بود که زمین را جاروب میکرد؛ با شال گردن طلایی و موهای مرتب و جمع شده بالای سر که با یک تاج بسته شده بودند. چهره صورتی‌ رنگ و بسیار ساده با دماغی کشیده داشت، اما حالت صورتش مهربان بود، با چشمانی خاکستری و گیرا. با غرور خاصی‌ پاسخ داد “بله دقیقا. من شاهزاده ‘صوفیا ماریا لیزا هافن‌پافن-اوند-همستر’ هستم. تو اینجا چکار میکنی‌؟” مارک با احتیاط گفت “خوب، گمون کنم که با خوندن آهنگ ورد مانندی اینجا سبز شدم.” شاهزاده تائید کرد “بسیار جالبه. حتما اینجوری شروع میشه؟” و بعد مقداری از آنرا خواند.
“درست همینه! از کجا میدونستی؟”
“پسر ساده دل، این من بودم که این آهنگ را وِردِ این باغ کردم، که هر کس که اونا نواخت یا خوند بتونه این باغ رو زنده کنه.”
مارک با حالت تحسین آمیزی پرسید “علاوه بر شاهزاده بودن طلسم و افسون هم بلدی؟” شاهزاده خودش را کمی‌ جمع و جور کرد “طبیعتاً! در دربارِ ‘ساکس- هافن‌پافن’ علاوه بر تحصیلات علمی‌ متداول، به شاهزادگان کمی‌ سحر و جادو یاد میدن؛ نه در حد مبتذل و عامیانه، فقط در حدی که در مواقع لزوم بتونیم از اونا استفاده کنیم.” مارک با اشتیاق گفت “خیلی‌ قابل استفاده است. برای باغ چطوری این ورد رو درست کردی؟” شاهزاده به وضوح خوشحال بود که میتوانست با کسی‌ درد دل کند. روی سکویی نشست و با انگشتانش روی آن، به عنوان دعوت از مارک که بنشیند،‌ تلنگر زد “میدونی‌، من از بد شانسی‌ زمانی‌ که مشق موسیقی میگرفتم عاشق هر رودالف که رهبر ارکستر دربار بود شدم. اوه، اون بسیار مهربون و خوش قیافه بود! خیلی‌ هم با استعداد بود، ولی‌ پدرم به دلیل اینکه او اشراف‌زاده نبود با ازدواج ما موافقت نمیکرد.”
“پس تو چکار کردی؟”
“با این شرایط تصمیم گرفتم که ناپدید بشم. ‘هر رودالف’، که من ‘رودی’ صداش میکنم، کتاب مصوری به من داده بود با عکسهائی از باغهای بسیار زیبا. پدرم سپرده بود که مواظب من باشند که فرار نکنم، و من هر وقت که میخواستم تنها باشم لای برگهای این کتاب مخفی‌ میشدم. زمانی‌ که تصمیم گرفتیم با یکدیگر ازدواج کنیم، از ندیمه‌ام خواستم که کتاب را به رودی بده. برای رودی هم یادداشتی فرستادم که همینکه کتاب به دستش رسید نت مزبور رو اجرا کنه. ولی‌ فکر کنم که گرترود، ندیمه‌ام، اشتباه فهمیده باشه یا اشکالی پیش اومده باشه که هیچوقت اون کتاب را نبرده، و من الان پنجاه ساله که اینجا منتظرم، و رودی هرگز در این مدت سراغ من نیومده.” در حالیکه دستهای گره کرده‌اش را به هم میمالید فریاد کوتاهی‌ از رنج انتظار کشید و با کمی‌ گریه ادامه داد “اوه رودی، رودی، کجا میتونی‌ در این مدت طولانی‌ گرفتار شده باشی‌!” مارک فکر کرد که این دختر بعد از گذشت پنجاه سال باید اکنون حدود هفتاد سال داشته باشد “پنجاه سال، باید بگم که اصلا نشون نمیدی.”
“البته که نشون نمیدم، آدم ساده لوح. زمان روی من که تو کتابم تاثیری نداره. حالا بگو ببینم، تو چطوری آهنگ این ورد را پیدا کردی؟ رودی این رو یاد من داده بود.” مارک گیج شده بود “نمیدونم از کجا اینو یاد گرفتم. شاید یکی‌ از دَه آهنگ روز باشه. از معلم موسیقیم میپرسم؛ اون حتما میدونه. حتی ممکنه که از رودیِ تو هم خبر داشته باشه.”
مارک پیش خودش فکر میکرد که شاید رودالف دیگر در قید حیات نباشد. ولی‌ نمی‌خواست دل شاهزاده صوفیا ماریا را بشکند؛ بنابراین به او مودبانه بدرود گفت و قول داد که هر چه زودتر با قسمت دیگری از باغ، و هر خبری که توانست کسب کند پیش او باز گردد. تصمیم گرفت که روز بعد پیش آقای ژوهانسون معلم موسیقیش برود، که یادش افتاد که قرار بود که صبح به کنار دریا بروند. با عجله کارت پُستالی برای شعبه انگلیس شرکت فروهستوکسگسچیررزیگلستینینداستری فرستاد و خواهش کرد که به او اطلاع دهند که عکسهای روی جعبه سریالهای زنگ صبحانه را چگونه ابتیاع کرده‌اند. روز بعد آقای آرمیتاژ، خانم و پسرش را به کنار دریا برد، که البته پیش‌بینی‌ شده بود که روز گرفته و نمناکی باشد.
در حقیقت، هوای بسیار خوبی‌ شد، و مارک کمی‌ ‘کریکت’ بازی‌ کرد و ساندویچ گوشت خورد و در زیر آفتاب استراحت کرد. او به این استراحت احتیاج داشت چرا که فکر غریبی همواره  او را رنج میداد؛ اگر مجددا آهنگ این ورد را فراموش میکرد در حالیکه در باغ بود، آیا مثل پدرش که در گنجه زندانی شده بود او هم برای همیشه در باغ زندانی میشد؟ البته برای گردش باغِ بسیار زیبائی بود، ولی‌ او دلش نمیخواست که پنجاه سال آینده را با شاهزاده ماریا در این باغ زندانی باشد. شاید شاهزاده آن آهنگ را برایش میخواند و او آزاد میشد، و شاید هم آنقدر به یک همدم احتیاج داشت که از خواندن آهنگ خودداری میکرد. به هر صورت مارک نمیتوانست ریسک کند. بعد از ظهر که به خانه برگشتند نزدیکیهای غروب بود. مارک فکر کرد که با توجه به اینکه آقای ژوهانسن سحر خیز است، برای دیدن او دیر شده باشد. حجم انبوهی از سریال زنگ صبحانه را با ساردین خورد- طاقتش طاق شده بود که قسمت ششم را هم کامل کند- ولی‌ آنشب به سراغ باغ نرفت.
آخرین جعبه سریال را روز بعد (که برای تغییر ذائقه در شیر گرم ریخته بود) تمام کرد- و متوجه شد که گوشه پائین سمت چپ جعبه را موشِ داخل گنجه که آقای آرمیتاژ هنوز نتوانسته بود دستگیرش کند، خورده بود، البته فقط به یک غار سنگچین تزئینی در یک باغ لیمو آسیب رسیده بود. مارک نگران بود که شاید افسون اثرش را به خاطر این نقص از دست داده باشد، و تصمیم گرفت که فوری به چیدن این قسمت از باغ بپردازد. مارک دیگر در این مدت در کارِ بریدن قسمتهای نقطه‌چین شده و وصل کردن آنها به یکدیگر خبره شده بود؛ و بنابراین انجام این کار زیاد طولی نکشید. با سرعت قسمت ششم را به قسمت پنجم وصل کرد، نفس عمیقی کشید، و ورد را یکبار دیگر خواند. با دیدن بالا رفتن دیوار خزه گرفته و کشیده شدنِ دروازهٔ زنگ زده تا بیرون از اتاق بازی‌ خیالش راحت شد؛ اشکالی‌ پیش نیامده بود. داخل باغ دوید، دور دریاچه، در طول خیابان، داخل باغ گل، و بسوی باغ لیمو رفت. بوی گلهای لیمو از بوی کیک شیرین‌تر بود. شاهزاده صوفیا ماریا از طرف سنگچین با چهره‌ای گرفته نزد او آمد.
“صبح بخیر! خبر جدیدی داری؟” مارک خبری نداشت “هنوز سراغ معلم موسیقیم را نگرفتم. کمی‌ دلواپس بودم چون یه سوراخی ایجاد شده بود.”
“آخ، درسته، یه سوراخ در سنگچین غار. یه حیوون وحشی باید تو اومده باشه، و من میترسم که دوباره بیاد.” سپس به او جای پای وسیعی را روی ماسه‌های کف غار نشان داد. مارک سوراخ را با چند شاخه پوشاند و قول داد که در برگشت سگی‌ با خود بیاورد؛ گرچه مطمئن بود که موش بر نخواهد گشت، و گفت “من می‌تونم از معلمم یه سگ قرض کنم- چون سگهای زیادی داره. من حدود یه ساعت دیگه بر می‌گردم.”
“خدا نگهدار دوست جوان من.”
مارک وارد خیابان دهکده شد و بطرف منزل آقای ژوهانسن (مقیم کلبه ‘بهشت سگها’) دوید. باید در را محکم میزد چون میدانست که یا آقای ژوهانسن در حال تمرین ویولون است و یا در انباری حیاط  پشت به نگاهداری سگها مشغول است، و به هر صورت صدای وغ‌وغ سگ آنقدر بلند است که فقط صدای توپ را میشد شنید. آقای ژوهانسن اتاقی‌ داشت که در آن از سگهائی که صاحبانشان به مسافرت رفته بودند نگهداری میکرد. او با سگها بسیار مهربان بود و معمولا از صاحبانشان غذای‌ مورد علاقه سگها را جویا میشد، و اجازه میداد که سگها روی تخت خودش بخوابند. او تقریبا تمام وقت آزادش را با سگها سپری میکرد، با آنها حرف میزد، برایشان موسیقی مینواخت، و یا صفحه صداهای مورد علاقه آنها، مثل صدای تیز کردن چاقو، یا صدای استارت ماشین، یا صدای توپ بازی‌ بچه‌ها را برایشان پخش میکرد. مارک صدای موسیقی لالایی برامس را از انبار حیات پشت شنید، و به آنجا رفت؛ موسیقی بعضی از میهمانان را وا میداشت که ناله های دلتنگی‌ سر دهند، و از اطاقک‌های بعضی صدای مرتعش طویل شکایت‌باری به گوش میرسید.
این قطعه آقای ژوهانسن هم‌زمان که مارک وارد شد به پایان رسید. پس از زمین گذاشتن ویولون لبخند خوشامد گویانه‌ای به مارک زد.
“اوه، چه خوب، مارک جوان.”
“سلام آقا.”
آقای ژوهانسن محرمانه به مارک گفت “میدونی‌ چیه، من خیلی‌ جاهای دنیا موزیک میزنم، ولی‌ هیچوقت به اندازهٔ این سگ ها مورد استقبال قرار نمیگیرم- واقعا جالبه. بیا تو، بیا توی خونه و کمی‌ کیک قهوه بخور.”
آقای ژوهانسن یک مرد مسن آرام با صورتی‌ غمگین و با موهای سپید، کمری خمیده و چشمان مشکی‌ درشت بود. مارک فکر میکرد که او کمی‌ به سگ شباهت داشت، شاید یک نژاد اسکاتلندی و یا پاکوتاه.
مارک پرسید “آقا، اگه من آهنگی رو با سوت بزنم شما میتونید نوت اون را برام بنویسید؟” آقای ژوهانسن در حالیکه قهوه میریخت پاسخ داد “البته، خیلی‌ هم خوشحال میشم.” مارک آهنگ آن ورد را با سوت زد. به اواخر آن که رسید متوجه شد که اشک در چشمان معلم موسیقی جمع شده و قطره‌های آن روی گونه‌هایش در حال سرازیر شدن بودند. در حالیکه اشک‌هایش را پاک میکرد و نتها را روی یک کاغذ موسیقی مینوشت توضیح داد “این نت من را به یاد زمان جوانیم میندازه. خود من مرتب اینرا با سوت میزنم- و حتم دارم که تو اینرا از من شنیده باشی‌- و به یاد آن روزها افتادم، و آن زمانی‌ که این آهنگ را نوشتم چقدر خوشحال بودم.” مارک با هیجان پرسید “شما این آهنگ را نوشتید؟”
“البته. چرا تعجب کردی؛ من آهنگهای زیادی نوشتم.” مارک گفت “بهتره تا مطمئن نشدم حرفی‌ نزنم. اگه اشکالی‌ نداره من برای دیدن شخصی‌ عجله کنم؟ در ضمن، می‌تونم یکی‌ از سگ ها را- هر کدوم که موش خوب میگیره قرض کنم؟” آقای ژوهانسن سگ خودش، لوتا را نشان داد که یک سگ پشمالوی خیلی‌ بزرگ و ورزیده، با دُمی نخل مانند و پاهای پهن بود؛ و با افتخار گفت “بنابراین بهتره که لوتای عزیز من رو ببری. گرچه سنش خیلی‌ زیاده اما بهترینه.” این سگ به کِبَر سن مشهور بود و آقای ژوهانسن او را سگ شیرین تازی صدا میزد. لوتا مارک را بخوبی میشناخت و مطیعانه به دنبال او براه افتاد، گرچه مثل این بود که مارک فیل ماموتی را به دنبال می‌کشید.
خوشبختانه مادرش سر حال از گردشِ کنارِ دریا، با کمک مستخدمش اَگنِس مشغول خانه تکانی بود. هر کسی‌ مشغول کاری بود، و اثاثیه را به اینطرف و آنطرف نقل مکان میدادند، و بالطبع کسی‌ متوجه نشد که مارک و لوتا به آرامی داخل اتاق بازی خزیدند. نامه‌ا‌ی روی میز بود که اسم مارک روی آن نوشته بود، و در حالیکه او نامه را باز کرده و میخواند، لوتا با اسباب بازی‌های پخش شده در اتاق، مثل انبوه مجلات و تور تنیس و کلاه کریکت و وسائل الکتریکی‌ زنگ‌زده و سایر وسائل ور میرفت. نامه از طرف یک شرکت حسابرسی بود به نام ‘دیجیت، دیجیت و رول’، و مضمون آن چنین بود: آقای محترم، نامه شما را مبنی بر عکسهای روی جعبه سریال زنگ صبحانه دریافت کردیم. باید به اطلاع شما برسانیم که این عکس ها از یک کتاب تقریبا ناشناخته شده آلمانی‌ قرن هجدهم تحت عنوان’ باغ سنگی‌ کنار بندر’ کپی‌ برداری شده است. متاسفانه تنها جلد باقیمانده کتاب در آتش سوزی که تمام اموال آقایان ‘فروهستوکسگسچیررزیگلستینینداستری’ را نابود کرد، از بین رفت. کارخانه اکنون بسته شده است و ما در حال تسویه حساب و انحلال شرکت هستیم. با تقدیم احترامات فائقه؛ رئیس کل- پ.ج. صفر
مارک پیش خودش گفت “باغ سنگی‌ کنار بندر کتابیه که صوفیا ازش برای اون ورد استفاده کرده بود- و احتمالاً همون نسخه‌ کتاب. خوب حالا که کتاب سوخته خوب شد که لااقل روی جعبه های سریال چاپ شده بودن. لوتا، بیا بریم شاهزاده قشنگمونو پیدا کنیم. آفرین دختر خوب. اگه یه موش دیدی، دنبالش کن.” ورد را خواند و لوتا به دنبالش داخل باغ شد. زیاد دور نشده بودند که شاهزاده را مشاهده کردند- که لب حوض فواره نشسته و آفتاب میگرفت. اما چیز غیر منتظره ای اتفاق افتاد. لوتا در آن واحد واق واق کرد، ناله کرد، زوزه کشید، و مثل موشک به طرف شاهزاده جهید.
مارک داد زد “هی‌! لوتا! ایست!” اما لوتا دستهایش روی شانه های شاهزاده بود و زبانش را به اندازهٔ یک متر بیرون آورده بود و با محبت عجیبی‌ داشت صورت او را می‌لیسید. شاهزاده نیز به همان اندازه هیجان زده شده بود “لوتا، لوتا! منو میشناسه. این لوتای عزیزه؛ حتما!” و در حالیکه سگ عظیم‌الّجثه که دمش به سرعت برق تکان میخورد را بغل کرده بود از مارک پرسید “از کجا پیداش کردی؟” مارک گفت “این سگ متعلق به معلم موسیقی منه، آقای ژوهانسن، اونه که این آهنگ رو ساخته.” شاهزاده رنگش پرید و مجددا لب حوض نشست.
“ژوهانسن؟ رودالف ژوهانسن؟ رودی من! بعد از این همه سال عاقبت اونا پیدا کردم. بدو، بدو اونا بیارش اینجا.” مارک کمی‌ تامل کرد. او مجدداً خواهش کرد “تمنا میکنم عجله کن! منتظر چی‌ هستی‌؟”
“فقط- خوب، تعجب نمیکنی‌ اگه اون خیلی‌ پیر شده باشه؟ ملتفتی که اون مثل تو این مدت تو باغ نبوده که جوون بمونه.” شاهزاده گفت “همه چیز عوض میشه. اون باید میوه این باغ را بخوره. به لوتا نگاه کن. موقعی‌که این یه توله بیشتر نبود من بهش یه انجیر از این باغ دادم. هنوزم مثل یه توله مونده. این احتمالاً پیرترین سگ دنیاست. اوه! عجله کن رودی را بیار اینجا.”
“چرا تو با من به خونه اون نمیای؟”
صوفیا با تکبر گفت “این رسم درستی‌ نیست. ناسلامتی من یه شاهزاده هستم.” مارک گفت “بسیار خوب. میرم میارمش. امیدوارم فکر نکنه من به سرم زده.” شاهزاده گردنبندش را در آورد که حاوی جعبه‌ای بود که در آن عکس مرد جوانی قرار داشت با موهای سیاه مجعد؛ و آنرا به مارک داد “اینرا بهش بده. عکس خودشه.” مارک شبحی از آقای ژوهانسن در این عکس دید.
او گردنبند را گرفت و دوان خارج شد. دم دروازه مکث کرد و چیزی او را وداشت که با تردید به عقب نگاه کند. شاهزاده کنار پاشویه حوض نشسته بود و دستش دور گردن لوتا بود. مارک را که دید با دست دیگرش به او اشاره کرد “زود باش!” مارک از باغ خارج شد، و در شلوغی خانه تکانی به سرعت از خانه بیرون رفت و بطرف ‘کلبه بهشت سگها’ روانه شد. آقای ژوهانسن داخل خانه بود و مقداری گوشت و استخوان برای سگها می‌پخت. مارک حرفی‌ نزد و فقط گردنبند را به او داد. او نگاهی‌ به گردنبند انداخت و مشتاقانه دستش را روی قلبش گذاشت، در حالیکه تلوتلو میخورد. مارک کمکش کرد که روی یک صندلی‌ بنشیند‌.
“آقا، حالتون خوبه”
“ بله، بله. کمی‌ شوکه شده بودم. پسرم تو اینو از کجا آوردی؟”
مارک داستان را برای او تعریف کرد. البته شگفت آور است که آقای ژوهانسن چیز غیر عادی در این داستان ندید، همینطور که مارک در حال توضیح بود او فقط سرش را تکان میداد. بعد از آن کاغذی کهنه نشان مارک داد :بله، بله من هنوز نامه‌اش رو دارم. ولی‌ کتاب باغ هیچوقت بدست من نرسید. حتما گرترود اونا به شرکت فروخته بود. و این همه سال این نازنین منتظر من بوده. طفلک سوفیا.” مارک پرسید “آیا شما به اندازهٔ ای قوی هستید که با من بیایی‌؟”
طبیعتاً. ولی‌ باید اول غذای‌ سگها را بدیم که گرسنه نمونن.”
غذا دادن به سگها را تمام کردند، که البته بسیار طول کشید، چرا که حد اقل شصت سگ بودند که نوع غذائیشان فرق میکرد. تعدادی‌ غذاهای عجیب غریبی داشتند، مثل نان سویسی مخلوط شده در نوعی آرد و گوشت، و یا خمیر ترش پیچیده شده در کارامل. مارک پیش خودش فکر کرد که سگها خیلی‌ لوس بار آمده بودند، اما آقای ژوهانسن اعتقاد داشت که هر یک بایستی غذای‌ مورد علاقه خود را دریافت میکرد، و میگفت “باید از این سگها خوب نگهداری کنم چون به من تعلق ندران.” حد اقل دو ساعت طول کشید تا اینکه آخرین بشقاب غذای‌ سگها لیسیده شد، و آن دو ‌توانستند از خانه خارج شوند. در تمام مسیر که آقای ژوهانسن با لبخند کمرنگی سلانه سلانه راه میرفت، مارک به دورش میچرخید. او هر چند وقت یکبار به مارک تذکر میداد “آهسته‌تر عزیزم. تو مسابقه که نیستیم. فراموش نکن که من سنی‌ ازم گذشته.” در حقیقت این همان چیزی بود که مارک بدان میندیشید. او دلش میخواست که آقای ژوهانسن را یکبار دیگر جوان و شاداب ببیند. هرج و مرج منزل آرمیتاژ تغییر مکان پیدا کرده بود. اتاق نشیمن تر و تمیز شده بود و جارو را به اتاق بازی‌ برده بودند. با دیدن این صحنه مارک نگران شد و به درون اتاق دوید. همه اسباب بازیها، وسائل، سلاحهای پلاستیکی‌، و تکه های ماشینهای کائوچوئی در قفسه جابجا شده بودند. کف اتاق، جایی که باغ مقوائی روی آن پهن بود، اکنون کاملا خالی‌ شده بود. خانم آرمیتاژ در حال پائین آوردن پرده های اتاق بازی‌ بود.
 “مادر، باغ زنگ صبحانه من چی‌ شد؟”
“اوه عزیزم، دیگه اونا نمی‌خواستی نه؟ من فکر کردم بازی‌هات با اون تموم شده، همش رو ریختم تو بخاری. جداً نباید بذاری اطاقت اینطور شلوغ و درهم بشه. جای خجالته. اوه سلام آقای ژوهانسن.” با دیدن آقای ژوهانسن کمی‌ خجالت زده شد، و ادامه داد “می‌بخشید من شما را ندیدم. باید بگم که شما بدترین موقع ممکن تشریف آوردید. البته مطمئن هستم که متوجه شدید که ما مشغول خانه تکانی سالیانه هستیم.”
خانم آرمیتاژ پرده ها را لوله کرد و نگاه زیرچشمی به آقای ژوهانسن، که بنظرش کمی‌ خارج از حالت عادی میامد، انداخت. اما او نگاه خسته ای انداخت و با تبسم پاسخ داد “البته خانم آرمیتاژ، کاملا متوجه هستم. بیا بریم مارک. مثل اینکه بد موقعی مزاحم شدیم.” مارک حیران مانده بود و نمیدانست چه بگوید. به ناچار به دنبال او بیرون رفت. خانم آرمیتاژ به مارک اشاره کرد “ناراحت نشو. عکس های هلیکوپتر روی جعبه‌های برنجک رو میتونی‌ جمع کنی‌.”
هر هفته تبلیغ زیر را میتوانید در روزنامه تایمز ببینید:
جعبه های سریال زنگ صبحانه، هر جعبه ۱۰۰ پوند خریداری میشود؛ به شرط آنکه جعبه ها سالم باشند، چه پُر و چه خالی‌
بنابراین، اگر شما از این جعبه‌ها دارید، میدانید که آنرا  به کجا باید بفرستید. در واقع مارک کمی‌ دلواپس شده است، چرا که هنوز هیچ بسته ای دریافت نکرده است، و آقای ژوهانسن روز به روز لاغرتر و ضعیف‌تر میشود. علاوه بر اینها، تصور می‌کنید شاهزاده در چه حالی‌ است؟
--------------------------------------------------------------------------
به یاد فریدون که در خردسالی چنین داستانی را میخواندیم و بارها برای یکدیگر بازگو میکردیم!