اندیشمند بزرگترین احساسش عشق است و هر عملش با خرد

Thursday, April 10, 2014

نامه به خدا- نوشته گریگوریو لوپز ای فوئنتس

کلبه- که در امتدادِ آن وادیِ منحصر به فرد قرار گرفته بود- بر ستیغ یک تپه کوتاه قرار داشت. از این بلندی فرد میتوانست رودخانه را همراه با زمینِ پوشیده از ذرت که با گلهای لوبیا قرمز گُله به گُله تزئین شده بود، و از برداشتِ خوبی‌ حاکی میکرد، در آن سوی حصار مشاهده کند.
تنها چیزی که در حال حاضر زمین احتیاج داشت بارش، و یا حداقل یک رگبار بود. لنچو که با زمین زراعتی خود کاملا مانوس بود، تمام صبح نشسته بود و خیره شدن به سمت شمالِ باختریِ آسمان برای بررسی وضع هوا تنها کاری بود که میتوانست بکند: “میگم خانم، به نظر میاد که بالاخره می‌خواد یه بارونی‌ بزنه.” خانم که مشغول آشپزی بود جواب داد “آره، به امید خدا.”


خانم پسرهای بزرگتر را که در مزرعه مشغول کار بودند و همچنین کوچکترها را که نزدیک خانه بازی‌ میکردند صدا زد “بیاین که شام حاضره…”
همانطور که لنچو پیش بینی‌ کرده بود، درست موقع شام، قطره‌های درشت باران شروع به باریدن کردند. از سمت شمال باختری آسمان ابرهای انبوهی پیش میامدند. هوا تازه و شیرین بود.
مرد به بهانه کاری در مزرعه از خانه خارج شد؛ که البته هیچ کاری نداشت جز اینکه لذت باران را روی بدنش حسّ کند. و وقتیکه بر گشت گفت “اینا قطره‌های بارون نیستن که از آسمون میان پائین، بلکه سکه هستن. درشت‌ترا سکه‌های دَه سنتوئی هستن، و ریزترها پنجی…”
خوشه‌های ذرت و گلهای لوبیا قرمز را که زیر پرده‌ای از باران پوشیده شده بودند با لذت مشاهده میکرد. ناگهان طوفان شدیدی برخاست، و همراه باران، بارش سنگین تگرگ بر سر مزرعه ریخت. حالا اینها واقعا به سکه‌های پول شباهت داشتند. پسرها به بیرون از خانه دویدند تا این مرواریدهای یخ‌زده را جمع کنند. مرد با نگرانی گفت “این اصلا خوب نیست. امیدوارم که زودتر تموم شه.”
اما به زودی تمام نشد. تگرگ به مدت یک ساعت بر روی کلبه، باغ، دشت، مزرعه، و تمام تپه بارید. زمین مانند اینکه با نمک فرش شده باشد، سراسر سپید شده بود. حتی یک برگ بر روی درختان باقی‌ نمانده بود. ذرت‌ها تماما نابود شده بودند. گلهای لوبیا قرمز ریخته بودند. غمی سنگین روح لنچو را آزار میداد. وقتیکه طوفان فروکش کرد، او در وسط مزرعه ایستاد و به پسرهایش گفت “اگه یه لشگر ملخ حمله میکرد، بازم یه چیزی باقی‌ میموند… تگرگ هیچی‌ باقی‌ نذاشت؛ امسال نه از ذرت و نه از لوبیا قرمز چیزی عایدمون میشه…”
آن شب بسیار غم‌آلود بود.
-         تموم زحمتمون… واسه چی‌… هیچی‌! هیچکس نمیتونه کمکمون بکنه!
-         امسال گرسنه میمونیم.
اما در قلب همه کسانی‌ که در آن کلبه زندگی‌ میکردند یک امید باقی‌ بود. و آن امید به کمک خدا بود.
-         درسته که همه چی‌ مون رو از دست دادیم، ولی‌ زیاد دلخور نباش. یادت باشه که هیچکی از گرسنگی نمیمیره!
-         آره شنیدم که میگن هیچکی از گرسنگی نمیمیره…
تمام شب لنچو فقط به یک چیز فکر میکرد، و آن امید به کمک خدا بود؛ خدائی که دیدگانش، همانطور که به او گفته بودند، همه چیز را میدید؛ حتی ضمیر باطن را.
لنچو مثل یک گاو نر قوی بود و در مزرعه از نیرویش استفاده میکرد. ولی‌ علاوه بر آن میدانست چگونه بنویسد. روز بعد، پس از طلوع آفتاب، و پس از اینکه خودش را متقاعد کرد که قدرت لایزالی وجود دارد که از او پشتیبانی می‌کند، آغاز به نوشتن نامه ای کرد که خودش شخصا تصمیم داشت آنرا به اداره پست شهر ببرد. ارسال کننده این نامه لنچو و گیرنده آن خدا بود.
او نوشت: “خداوندا! اگر مرا یاری نکنی‌ من و خانواده‌ام امسال گرسنه خواهیم ماند. تمام محصولاتم را تگرگ از بین برد. برای اینکه بتوانم بذرپاشی کنم و تا برآمدن محصول امور را بگذرانم به یکصد پزو احتیاج دارم…” پس از اتمام نامه، پاکتی تهیه کرد و روی آن نوشت: “به خدا”، و نامه را داخل پاکت گذاشت و به سمت اداره پست شهر حرکت کرد. در آنجا تمبری روی پاکت چسباند و آنرا به صندوق انداخت.
یکی‌ از کارمندان اداره پست که در ضمن پستچی هم بود، نامه را برداشت و در حالیکه از ته دل میخندید “نامه به خدا” را به رئیسش نشان داد. در طول خدمتش در اداره پست، این کارمند هیچگاه چنین نامه ای با چنین آدرسی ندیده بود. رئیس اداره که مرد چاق و مهربانی به نظر میرسید هم با دیدن نامه خنده بلندی کرد، ولی‌ صورتش ناگهان جدی شد و در حالیکه پاکت را با دو انگشت گرفته بود و به میز میزد ابراز داشت: “واقعا چه ایمانی. کاش من به اندازه کسی‌ که این نامه را نوشته اینقدر ایمان داشتم. باور به خدا با چنین ایمانی‌؟ آرزو کردن و اعتقاد به برآورده شدن آرزو؟ نامه نگاری با خدا!”
با توجه به نامه ای که هر گز به مقصد نمیرسید، رئیس اداره پست برای رفع هر گونه ابهام از این اعجوبه ایمان با نامه اش به خدا ، پندار جالبی‌ به سرش افتاد؛ پاسخ به نامه. اما پس از باز خواندن نامه متوجه شد که به چیزی بیشتر از یک برگ کاغذ، یک قلم، و یک آرزوی بر آوردنِ حاجت نیاز بود. هر آینه، اراده‌اش را برای تصمیمی که گرفته بود از دست نداد. با این عزم، قسمتی‌ از حقوقش را برای این منظور کنار گذاشت و از دوستان و کارمندانش نیز درخواست کرد که برای “اقدام به یک عمل نیک و خیرخواهانه” کمک مادی بکنند.
فراهم آوردن پولی‌ که لنچو درخواست کرده بود تقریبا غیر ممکن بود، و او توانست کمی‌ بیش از نیمی از مبلغ درخواستیِ این کشاورز را برایش جمع‌آوری کند. او پولهای جمع شده را داخل یک پاکت گذاشت و آدرس لنچو را روی پاکت نوشت، و نامه ای ضمیمه آن کرد که فقط یک کلمه روی آن نوشته شده بود:
خدا
یکشنبه بعد، لنچو کمی‌ زودتر از معمول سری به اداره پست زد و پرسید اگر نامه ای برای او آمده بود. همان پستچی که به آن اشاره شد مشغول کار بود، و نامه ای را که خودشان تهیه کرده بودند به دستش داد، در حالیکه رئیسش از لای در اتاقش آنها را تماشا میکرد و از نتیجه این عمل نیکی‌ که کرده بود لذت میبرد. با توجه به ایمان محکمی که داشت، لنچو از دیدن پولهای داخل پاکت هیچگونه شگفتی نشان نداد، تا وقتی‌ که پولها را شمرد که در او خشم عمیقی ایجاد کرد. خداوند نه میتوانست در مقدار پولی‌ که او درخواست کرده بود اشتباه کند، و نه امکان داشت که خواسته های او را ندیده بگیرد!
لنچو با شتاب به باجه رفت و کاغذ و قلم خواست. با ابروان در هم و تفکر بسیار که بتواند مطالب مورد نظرش را به روشنی تفهیم کند، به طرف میز مخصوص مشتریان رفت و مشغول نگارش شد. همینکه نامه اش را نوشت به سمت باجه برگشت و یک تمبر خرید، و پس از لیسیدنِ پشت تمبر آنرا روی پاکت چسباند، و با مشتش محکم روی تمبر زد که خوب بچسبد. همین که نامه را داخل صندوق انداخت، پستچی آنرا برداشت تا از مضمون آن مطلع شود؛ که این چنین بود:
“خدایا: فقط هفتاد پزو از پولهائی که خواسته بودم به دستم رسید. خواهش میکنم بقیه آنرا زودتر بفرست که به آن احتیاج مبرمی دارم. اما خواهشی که دارم این است که اینبار آنرا از طریق پست نفرستی، چرا که کارمندان اداره پست یک عده دزد هستند. لنچو.”