اندیشمند بزرگترین احساسش عشق است و هر عملش با خرد

Thursday, December 3, 2015

حاجی ملایری

حاجی ملایری را کسانی‌ که در کسب و کار در سطح بالائی بودند بخوبی میشناختند. او نه تنها با اعتقاد کامل مذهبی‌ بود و اینرا در هر حرکت و یا هر جمله‌اش نمایان میکرد، بلکه بسیار به حرفه‌اش علاقمند بود. گر چه تجارتش را از پدرش به ارث برده بود، ولی‌ در کارش بسیار وارد بود. پدر حاجی ملایری با پدر من در ملایر زندگی میکردند و از دوران دبستان با یکدیگر رفاقتی صمیمی‌ داشتند. پدرم تا کلاس ششم در ملایر درس می‌خواند. چون به تحصیلات علاقه داشت قول داده بود که چنانچه والدینش وسایلِ تحصیلات او را فراهم میکردند، او هم در مقابل دست خواهر و برادرهای کوچکترش را که در سنین مختلف بودند میگرفت و آنها را بجائی میرساند. پدر بزرگم نخست با این کار مخالف بود، و بزرگترهای پدر بزرگ هم او را از این کار منع میکردند، بخصوص که شهر ملایر تا کلاس ششم ابتدائی بیشتر نداشت و کسی که خواستارِ تحصیلاتِ مافوقِ ابتدائی بود بالاجبار باید برای ادامهٔ تحصیلات به شهر بزرگتری میرفت. عاقبت پدرم توانست همه را قانع کند که او را نزد عمویش به تهران بفرستند. پدر بزرگم هم چند شاهی از پولهایی را که در زیر دخل ذخیره کرده بود، همراه با پنجاه نان ملایری و یک پیت روغن و یک کیسه توت خشک به پدرم داد که برای عمویش ببرد و چند صباحی تا پایانِ تحصیلات در منزل عمویش باشد.

پدرم از دوستِ هم مدرسه‌ایش، حسنِ مش غلام (که پدر حاج ملایریِ کذائی باشد)، که یارِ غار و محرمِ اسرار یکدیگر بودند، جدا شد و به تهران آمد. نامه پدرش را به عمویش داد، که البته عمویش بسیار خوشحال شد و مانند فرزند خودش (که تا آن زمان پنج دختر داشت و پسردار نمی‌شد) از او نگهداری کرد. عموی پدرم در دورانِ علی‌اکبر داور در مالیه کار میکرد و زمانیکه داور چشم از جهان بر بست، و یا به قول وی “به غضب رضا شاه خودش را حمله قلبی کرد”، پُست مهمی‌ نداشت. گر چه او از هوادارانِ داور بود و این شعرِ کلیم کاشانی را که گویا کنار جسد داور پیدا شده بود همواره میخواند: “افسانهٔ حیات دو روزی نبود بیش- آن هم کلیم با تو بگویم چه سان گذشت- یک روز صرفِ بستنِ دل شد به این و آن- روزِ دگر به کندنِ دل زین و آن گذشت”؛ ولی‌ پس از مرگ داور، شاید به منظور راضی‌ نگاه داشتن طرفدارانش، به بعضی‌ها از جمله عموی پدرم مشاغل پُر مسٔولیتی دادند. پدرم که به محض ورود به منزل عمویش عاشق دختر بزرگ آنها، بهجت، شده بود پس از اتمامِ سه سالِ اول دبیرستان از عمویم خواست که اجازه دهد که او بجای ادامه تحصیلات بیشتر، کار کند. در آن زمان محصلین میتوانستند پس از سه سال تحصیل در دبیرستان مدرکی‌ بگیرند که به آن سیکل میگفتند. مدرکِ سیکلِ پدرم هنوز هم روی دیوار خانه ما آویزان است. با توجه به اینکه مخارج پدرم سنگین بود و پدرش به سختی از عهده آن بر میامد و بارها با برادرش در آن مورد مذاکره کرده بود، عموی پدرم به ترک تحصیل او رضایت داد و برای پدرم در اداره مالیه پستی دست و پا کرد. روزی به پدرم خبر داد که از آغاز برج بعدی میتوانست با او به اداره مالیه برود و مشغول کار شود.  قبل از شروع کار پدرم اجازه خواست که سری به خانواده اش بزند، که عمویش با آن پیشنهاد موافقت کرد، و پدر با سلام و صلوات به ملایر رفت. پس از ورود به ملایر، نخستین چیزی که از پدرش درخواست کرد،خواستگاری از بهجت بود.
پدرم با بهجت ازدواج کرد و من اولین فرزند و پسر ارشد پدر و مادرم بودم، که البته هشت کودک قد و نیم‌قد به دنبال من به این دیار فانی قدم گذاشتند. عموی پدرم فوت کرد و نام اداره مالیه به وزارت دارائی تغییر پیدا کرد، و پدرم همچنان با دوست صمیمیش حسن که در ملایر سکونت داشت از راه دور در ارتباط بود. درس منهم به پایان رسید ولی‌ پس از دیپلم علاقه‌ای به ادامه تحصیل نداشتم و از پدرم که اکنون از مدیران دارائی بود خواستم که برای منهم کاری پیدا کند. او هم مرا در آنجا مشغول بکار کرد، و حدود دَه سال در آنجا مشغول بودم. پدرم که فوت کرد بهترین فرصت را دیدم که از اداره دارائی خارج شوم، و در بخش خصوصی مشغول بکار شدم. با شروع انقلاب شرکت ما را بنیاد مستضعفان تصاحب کرد و من توانستم به مقام بالاتری در شرکتمان، که اکنون توسط یک بنیاد دولتی اداره میشد، ارتقأ پیدا کنم. روزی به دفترم تلفن شد. دوست قدیم ملایری پدرم حسن بود ، که ما به او آمیرزا می‌گفتیم. به تهران آمده بود و میخواست که مرا ببیند. او را به منزلم دعوت کردم، و بعد از شام از حال و روزش پرسیدم. از جریان زندگی‌ او تا حدی با خبر بودم. گویا زمانیکه پدر من به تهران میاید او مشغول کاری در یک داروخانه میشود، و سپس به صابون سازی علاقمند میشود و در منزل پدرش که حیاط بزرگی‌ داشته و علاوه بر پدرش پنج عموی او هم در آن خانه همراه با خانواده هایشان زندگی‌ میکردند، صابون میساخته است. خودش میگفت که عموها و خانوادهایشان از بوی تُند صابون شکایت میکردند. در نتیجه او تصمیم به نقل مکان می‌گیرد و خانه مخروبه‌ای را در حومه شهر پیدا می‌کند که گویا به کسی‌ تعلق نداشته است، و فردی‌ را استخدام می‌کند که برای او کار کند. دستی‌ به سر و گوش آن خانه مخروبه میکشد و در آنجا دو اتاق میسازد. هر روز هر دو آنها مشغول بکار در آنجا میشوند تا اینکه کارشان بالا می‌گیرد و سالن بزرگتری میسازند و چند نفر دیگر را استخدام می‌کند. اوائل انقلاب سرشان خیلی‌ شلوغ بوده، ولی‌ چند ماه بعد دولت جدید کارگاه صابون سازی را مصادره میکند. آمیرزا از من کمک خواست، که البته من با صمیم قلب به این و آن در بنیاد مستضعفان سپردم. البته چشمم آب نمیخورد چون من با  رژیمِ سرِ کار آمده رابطه نزدیکی‌ نداشتم، ولی‌ به هر که میشناختم از اوضاع آمیرزا سفارش کردم و گواهی دادم که نه تنها او بقول خودشان طاغوتی نبود و دارائیِ چندانی نداشت، بلکه آدمی‌ مذهبی‌ و خود ساخته بود که توانسته بود با دستان خودش کارگاه کوچکی بسازد. ولی‌ گویا این صحبتها فایده‌ای نداشت. گرچه آمیرزا آدمی‌ مؤمن‌ و اهل نماز و روزه بود، ولی‌ خودش میگفت که هیچگاه به مسجد نمیرفت و به ملاها هم هیچگاه حق و حسابی‌ نداده بود. دلم برای او میسوخت و هر گاه کسی‌ راجع به شخص با نفوذی صحبت میکرد داستان آمیرزا را برایش تعریف می‌کردم تا شاید گشایشی در کارش ایجاد شود. آمیرزا کم کم با برادرانش به کارهای دیگری مشغول شد.
سه چهار سال گذشت و در این فاصله هر زمانی‌ که او به تهران میامد سری به من میزد، و منهم با او واقعیت امر را در میان میگذاشتم، که گر چه چشمم آب نمیخورد ولی‌ هنوز هم هر کسی‌ را که در رابطه میدیدم سفارشش را می‌کردم. یک روز از ملایر با شوق فراوان زنگ زد که به او خبر داده بود‌ند که برود کارگاهش را پس بگیرد، چون در مورد او اشتباه کرده بودند! به او گفتم: “آمیرزا اگر نان و آبی از کارگاهت بیرون میامد آنرا بتو بر نمیگرداندند. زیاد ذوق نکن که احتمالاً از آن خرابه‌ای بیشتر باقی‌ نمانده است.” گفت که حرفهای مرا قبول دارد و چند سال پیش که کارگاه را از او گرفتند گر چه برایش بسیار ناگوار بود، ولی‌ با آن خداحافظی کرده بود. حالا هم برای زنده کردن خاطره‌هایش میرفت، نه اینکه در پی اداره مجدد آن باشد. به او گفتم که حداقل خوشحال باشد که اسمش از لیست سیاه رژیم خارج شده بود! پاسخ داد که خشنود بود که از اسمش در محل بخوبی یاد میشد، و از من خواست که اقدامات لازم برای استرداد مالکیت را در تهران برایش انجام دهم، که منهم انجام دادم. حدود یکماهی گذشت. یک روز زنگ زد که پسر کوچکش با ماشینش او را به تهران آورده بود، و میخواست مرا ببیند. منهم او را به خانه برای صرف شام دعوت کردم. وقتی‌ که آمد و او را دیدم، تقریبا از پیری و شکستگی زودرس او در این چهار سال یکه خوردم. پسرش بسیار جوان بود و دَه سالی‌ از من جوانتر به نظر میرسید. در را که باز کردم صورت مرا بوسید و پسرش دست گُل بزرگی‌ به دستم داد. پس از اینکه مدتی‌ نشستند به پسرش اشاره کرد که از ماشین بقیه چیزها را بیاورد، و پسرش از در خارج شد. در فکر بودم که منظورش از بقیه چیزها چه بود. شاید لحاف تشک خودشان را آورده بودند. منکه زیاد با مردم ملایر در تماس نبودم و از فرهنگ آنها چیزی نمیدانستم. پس از صرف چای و با تکرار تشکر و تعارفات بسیار گفت که کارگاه خرابه او را مصادره کرده و بجایش یک کارخانه بزرگ و شیک تحویلش داده بودند. منظورش را متوجه نشدم و پرسیدم چطور ممکن است. با مسرت گفت: “شما که خوب میدانید که با اینکه مرتب سفارش من را میکردید، من هیچ امیدی به باز پس گرفتن آن خرابه را نداشتم. وقتی‌ که نامه آمد که کارگاه (که البته در نامه نوشته بود تاسیسات) را پس بگیرم آن  نامه را مستقیما برای شما فرستادم، که تمام کاغذ بازیهایش را انجام دادید، و البته میدانم که زحمات زیادی کشیدید. یک روز آقائی به در خانه ما آمد که آخرین مدیر عامل کارخانه بود و میخواست کارخانه را تحویل من بدهد. من هم با همین پسرم عبدالله دنبالش رفتیم. وقتی‌ که پهلوی ساختمان توقف کرد مطمئن بودم که مرا با شخص دیگری اشتباه گرفته بود. ساختمان در همان منطقه بود و من بارها از پهلویش رد شده بودم، ولی‌ این کارگاه خرابهٔ ما نبود بلکه تاسیسات وسیعی بود با ماشین‌آلات جدید و رختکن و حمام برای ۲۵ کارگر و سالن نهارخوری، و حتی اتاقی‌ برای تعمیرِ ماشین‌آلات. من میدانستم که بالاخره آقای مدیر عامل متوجه اشتباهش میشد، و بی‌خیال دنبال او راه میرفتم. حد اقل یک کارخانه صابون سازی که آرزوی من بود را تماشا می‌کردم. تا اینکه چشمم به غلام خورد و برق از سرم پرید.” پرسیدم غلام چه کسی‌ بود. با هیجان ادامه داد: ”بابا غلام همون کارگری بود که با هم کارگاه را ساختیم و شبها آنجا می‌خوابید. پرسیدم غلام واقعیت دارد؟ چشمکی زد و آمد جلو و صورتم را بوسید و گفت بالاخره حق به حقدار رسید. مبارکتان باشد. نخست تصور کردم که غلام در استخدام این کارگاه مشابه در آمده بوده، ولی‌ پس از صحبت بیشتر متوجه شدم که این همان کارگاه است و وضعیت آنرا بهبود داده و باز سازی کرده بودند، و چون دادگاه به نفع من رأی داده بود چاره‌ای جز باز پس دادن آن را نداشتند. گویا بعد از اینکه بنیاد کارگاه را ضبط می‌کند، چون نمیدانستند که در آن چه می‌گذرد، از غلام میخواهند که به کارش ادامه دهد. غلام هم در تمام مدت آنجا کار میکرده و در بازسازی کارگاه و حتی پیشنهادِ طرحِ بازسازیِ تأسیسات دخیل بوده است.” در همین زمان پسرِ آمیرزا، عبدالله وارد شد، در حالیکه جعبه بزرگی‌ را حمل میکرد. کمکش کردم که آنرا زمین بگذارد، و پس از آن برای آوردن جعبه بزرگ دیگری خارج شد. آمیرزا در جعبه ها را باز کرد و انواع شیرینی‌جات و خوراکیهای ملایری، علاوه بر مقداری صنایع دستی‌ آنجا بود که برایم آورده بودند. پس از صرف شام از آنها برای خوابیدن دعوت کردم، ولی‌ گویا قول داده بودند که منزل یکی‌ از اقوامشان بروند. چند سالی‌ گذشت و گاه و بیگاه با آمیرزا، که دیگر بازنشسته شده و پسرش عبدالله مدیر عامل شده و زمام امور را به دست گرفته بود، صحبت می‌کردم. و اگر او به تهران میامد ملاقاتش می‌کردم، که هر بار مقدار بسیاری سوغات به ارمغان می‌آورد. یک روز پس از کار در منزل بودم که عبدالله زنگ زد و خبر مرگ آمیرزا را داد. با تاسف فراوان چند بار به ملایر رفتم و در مجالس ختم و هفت و چله او شرکت کردم.
 دو سه سال بعد شخصی‌ با لهجه ملایری با من تماس گرفت. او را نشناختم و با تصور اینکه از اقوام دور پدرم باشد (چون عموماً آنها خود را معرفی‌ نمی‌کردند و میبایست با حدس و گمان آنها را شناخت) با او محترمانه تا چند دقیقه‌ای توانستم تعارفات بی‌ خاصیت را ادامه دهم. عاقبت عقلم بجائی نرسید و با شرمندگی اذعان کردم که او را نمی‌شناختم. بر خلاف انتظارم که گله و شکایت کند که “حالا دیگر ما را نمیشناسید و فراموش کرده‌اید” با پوزش گفت که حق داشتم که او را نمی‌شناختم چون مدت زیادی یکدیگر را ندیده بودیم و تصور میکرد که خود را معرفی‌ کرده بود، و بالاخره خود را حاجی ملایری معرفی‌ کرد. دو مرتبه به مغز خود فشار آوردم که حاجی ملایری را در محلی یا جایی نشانه کنم، ولی‌ فایده‌ای نداشت. عاقبت با شرمساری مجدد اذعان کردم که هنوز هم او را بجا نمیاوردم. با لبخند گفت: “گویا معرفی‌ هم فایده‌ای نداشت. تصور می‌کردم از طریق نام خانوادگیِ پدرم مرا هم به خاطر بیاورید، بخصوص که سه سال پیش که در ملایر قدم رنجه فرموده بودید نام کامل من معرف حضورتان شده بود، شاید شما مرا با نام عبدالله می‌شناسید. پدرم را که دوسه‌ سال پیش مرحوم و الهی نور به قبرش ببارد با نام آمیرزا صدا میزدید.” فوراً او را در ذهنم جایگزین کردم، و به خاطر آوردم که عبدالله به مکّه رفته و خود را حاج ملایری مینامید، و در مراسم فوت پدرش هم به همین نام صدایش میزدند. همینطور بخاطر آوردم که چندی پیش در روزنامه خوانده بودم که حاجی ملایری با یک شرکت آلمانی‌ کارخانه محصولات تمیز کننده شیمیائی تاسیس کرده بود، ولی‌ آن موقع به صرافت نیافتادم که حاج ملایری همان عبدالله خودمان بود. با لحنی دوستانه ولی‌ مودبانه گفتم: “حاجی آقا خیلی‌ ممنونم که یادی از ما کردید. چه خدمتی می‌توانم برایتان انجام دهم؟” در پاسخ و پس از تعارفات معموله گفت: “آیا شما هنوز هم بکار مشغولید؟” جواب دادم: “خیر. از دو سال پیش و پس از مرگ ابویتان منهم باز نشسته شدم و بیشتر مطالعه میکنم که کمبود مافات شود.” خنده‌ای کرد و گفت: “شما را چه به بازنشسته شدن؟ شما هنوز خیلی‌ جوان هستید، گرچه مثل برادر بزرگ من هستید. البته دور از جان شما حتما اطلاع دارید که تنها برادر من که شش سالی‌ از من بزرگتر است از بیماری نسیان رنج میبرد و کاری از او بر نمیاید.” اعلام کردم که از موقعیت خانوادگی آنها اطلاعی نداشتم. ادامه داد: “به هر صورت میخواستم شما را برای صرف ناهار به منزلم در تهران دعوت کنم و مطالبی را با شما در میان بگذارم. افتخار میدهید؟” به او جواب مثبت دادم و آدرس او را گرفتم، که به نظر میامد که در یکی‌ از گرانترین مناطق شمال شهر بود. روز موعود به آنجا رفتم و آنچنان که انتظار داشتم قصر بزرگی‌ بود با دربان و پیشخدمت. حاجی ملایری تا دم در به پیشبازم آمد و روی مرا با صورت زبر و ریش دو روز نتراشیده‌اش بوسید و مرا یکراست به سمت میز ناهار خوری برد. در مورد شرکت آلمانی‌ پرسیدم که مطمئن باشم که خود او بوده است و چون پاسخ مثبت داد از وضع تجارت او جویا شدم. تسبیحش را به دست دیگرش داد و گفت که برای همین مطلب میخواست با من صحبت کند که بعد از ناهار پیش خواهد کشید. ناهار مفصلی برای ما دو نفر تهیه شده بود که در ضمن خوردن سؤالاتی در مورد اوضاع خانوادگی و مالی من کرد، و پس از صرف ناهار مرا به اتاق دیگری برای خوردن دسر و مذاکره راهنمائی کرد.
پس از چای و شیرینی‌ و تعارفات آغشته به اصطلاحات اسلامی، فرصتی پیدا کردم که هدف او را از این گردِهمآئی بپرسم. کمی‌ جابجا شد و پس از مقدمه تعارف آلود طولانی‌ ادامه داد: “… میدانید که مرکز فعالیتهای من در ملایر است. با توجه به قراردادهای بین‌ا‌لمللی اخیر، مرکزی هم در تهران تاسیس کرده‌ام که بتوانم با سازمانهای دولتی در تهران در ارتباط باشم. شما سالهاست که هم با دنیای خارج و هم با سازمانهای دولتی در ارتباط و تماس بوده‌اید. تجربه شما برای من بسیار با ارزش است. از طرف دیگر، پدرم آنقدر به شما اطمینان داشت که حاضر بود تمام زندگی خود را در اختیار شما بگذارد. باید اقرار کنم که شما از برادر بزرگ هم به من نزدیکتر هستید و همان اطمینانِ پدرم، و بلکه بیشتر را به شما دارم. بنابر این چه از نظر تجربه و تخصص و چه از نظر اطمینان، شما بهترین کسی‌ هستید که میتوانید به من کمک کنید. البته تصور نمیکنم بیشتر از چهار ساعت در روز وقت شما گرفته شود و میتوانید بقیه روز خود را به کارهای بازنشستگی خود بپردازید. در دفتری که تاسیس کرده‌ام فعلا کارپردازی کار می‌کند که میتواند در امور مختلف، در هر موردی که مورد نظرتان باشد، به شما کمک کند. البته من میدانم که شما احتیاج مالی‌ ندارید. ولی‌ به عنوان تشکر از زحماتتان هر رقمی‌ که مورد نظر شما باشد از نظر من مساعد است و شما خودتان به حساب بانکی‌ دسترسی خواهید داشت و میتوانید هر مبلغی که مناسب میدانید برداشت کنید. کمی‌ این پا و آن پا کردم و با تشکر از حُسن ظن او پرسیدم اگر بطور مشخص میتوانست بگوید چه کاری از من بر میامد. مشخص بود که به کسی‌ که میتوانست امور اداری او را انجام دهد احتیاج داشت، بخصوص که من هنوز هم در اداره دارائی و بنیاد و چند اداره دیگر کسانی‌ را میشناختم و به راه و روش کار آشنائی داشتم. از محبت‌های او تشکر کردم و مدتی‌ در مورد حقوق به تعارف گذشت تا اینکه من خودم رقمی‌ را پیشنهاد کردم و او فقط در پاسخ گفت که قابلی‌ نداشت.
از هفتهٔ بعد در دفتر او که نزدیک بازار بود شروع بکار کردم. پسر جوانی به نام داوود بود که به عنوان کارپرداز به من کمک میکرد، و کارهائی را که رفت و آمد احتیاج داشت، مانند کارهای بانکی‌ و یا ثبت اسناد، انجام میداد. در مجموع کارِ من کار بسیار ساده و بی‌دردسر بود. البته گاهی‌ باید به این و آن رو می‌انداختم و در مواردی اشکالاتی در کارها ایجاد میشد، ولی‌ چون حاجی ملایری خودش رابطه‌هائی از طریق سرمایه‌گذاری‌های بزرگی‌ که با چند تن از کله گنده‌های رژیم کرده بود داشت، بالاخره کارش را راه میانداخت. اگر هم با دیدن این و آن کارش به نتیجه نمی‌رسید، دست به جیبش بد نبود! او به ندرت به تهران میامد و معمولاً در ملایر میماند. رابطهٔ ما هم از طریق تلفن بخوبی انجام میشد. البته با صحبت با او چندان خشنود نبودم، با آنکه بسیار مهربان و متواضع و محترم بود. دلیلش این بود که علاقه عجیبی‌ به صرف کلمات عربی‌ و مذهبی‌ داشت که از هر جمله‌اش استخراج میشدند، و چون با تعارف و تکلف سخن میگفت، صحبتهایش به نظرم صادقانه نمی‌آمدند. به تهران هم که میامد مرتبا مرا به منزلش یا محلهای گوناگون دعوت میکرد، که من باز به دلیل همان جوّ مذهبی‌ که مرا زیاد خشنود نمیکرد با بهانه های مختلفی‌ دعوت‌هایش را رد می‌کردم.
اگر خوانندگان بخاطر بیاورند زمانی‌ بود که ارزش پول بسیار پائین آمده بود و پولهائی که بصورت چک و یا با ارزش بالا بعدها رایج شد هنوز چاپ نشده بودند. حمل پول در آنزمان معضل بزرگی‌ بود و باید دسته‌های بزرگ پول را با لطایف‌الحیل از مکانی به مکانی دیگر نقل میداد. من کیف دستی‌ کوچکی داشتم که به آن کیف پاسپرتی هم میگفتند، و معمولا اسناد مهم و یا پول را در آن کیف حمل می‌کردم. روزی باید برای معامله‌ای مبلغ هنگفتی را از حسابی‌ خارج و به حساب دیگری در جهت مخالف مسیر شهری واریز می‌کردم. به دلیل ضخامت این دسته اسکناس تصمیم گرفتم تا میتوانستم از پولهائی با ارزش پایین‌تر در آن کیف بگذارم و مابقی را در جیب بغل کاپشنی که داشتم که هم نازک بود و هم جیب عمیق و گشادی داشت بگذارم. این جیب قسمت چپ سینه مرا میپوشاند. وارد خیابان که شدم مطابق همیشه جلوی یک ماشین شخصی‌ را که مسافر کشی‌ میکرد گرفتم. در قسمت عقب ماشین سه نفر و در صندلی‌ جلو یک نفر نشسته بودند. آن‌روزها مسافرکشها در صندلی‌ جلو دو نفر را مینشاندند. مسیر را که به راننده گفتم اشاره کرد که سوار شوم. شخصی‌ که جلو نشسته بود پیاده شد که من وسط بنشینم، و توضیح داد که قبل از من در محلی که نام برد پیاده میشد. چند دقیقه‌ای که گذشت راننده با عذرخواهی خواهش کرد که کمی‌ از او فاصله بگیرم چون رانندگی‌ برایش مشکل میشد. مسافر پهلوی دست من کمی‌ خودش را جمع و جور کرد و برای من فضائی باز کرد که به او بتوانم نزدیکتر شوم، و دستش را برای ایجاد فضای بیشتر از پشت سر من دراز کرد، بطوری که بازوی او روی شانهٔ من قرار گرفته بود. راننده دو بار برای جلوگیری از یک تصادف، که البته به دلیل عدم توجه خود او بود، فرمان را تیز پیچاند، که در نتیجه  و در آن فضای کم مسافرها روی هم پرتاپ شدند. بار نخست شروع به فحاشی به ماشین کناری کرد، ولی‌ من چون پهلوی او نشسته بودم میدانستم که مقصر خودش بود. عجیب اینکه هر سه مسافری که عقب نشسته بودند بدون اینکه واقعه را مثل من از نزدیک دیده باشند از راننده دلجوئی کردند و شهادت خود را بر اینکه راننده ماشین کناری ناشی‌ بود اعلام داشتند. شاید حادثه دوم که دو دقیقه بعد رخ داد به این دلیل بود که راننده ما حالا جری شده بود. ولی‌ اینبار او اذعان کرد که خودش مقصر بود و از همه مسافران عذر خواهی کرد و دلیلش را تب و هراسی عنوان کرد که از حادثه قبلی‌ برایش مانده بود. چند ثانیه پس از آن مسافری که پهلوی من نشسته بود، با اینکه هنوز به مقصدی که به من گفته بود که تصمیم داشت برود نرسیده بودیم، از راننده خواست که نگه دارد تا پیاده شود. گمان کردم که حتما از طرز رانندگی‌ راننده نگران شده بود و تصمیم گرفته بود که تا جان سالمی داشت از این اتومبیلِ حادثه آفرین خارج شود. به مقصدِ من که رسیدیم از راننده خواستم که نگه دارد تا پیاده شوم، و کرایه اش را که در جیب شلوارم از قبل آمده کرده بودم دادم و به طرف بانک حرکت کردم. کمی‌ حسّ سبکی می‌کردم و بی‌ اختیار دستم را در جیب بغلم کردم و آنرا خالی‌ یافتم. خشکم زد. بسته ضخیم پول که در جیب کاپشنم بسختی جا میشد بالکل مفقود شده بود. جیب دیگرم را گشتم، به این امید که اشتباه می‌کردم، ولی‌ خیر، اثری از آثار پول نبود. فکر کردم شاید در تاکسی افتاده باشد؛ و آنگاه بود که با مرور اتفاقات درون آن ماشین همه چیز دستگیرم شد. مسافری که پهلوی من نشسته بود، با همدستی راننده و سه نفر دیگر که در صندلی‌ عقب نشسته بودند جیبم را زده بود.
جایگزین کردنِ این پول برای من به هیچ وجه مقدور نبود. توضیح دادنِ حادثهٔ دزدی برای حاجی ملایری هم با توجه به اطمینانی که به من داشت برایم بسیار گران تمام میشد. ولی‌ چارهٔ دیگری نبود. آن پول باید همان روز به حساب ریخته میشد و وقت زیادی باقی‌ نمانده بود. سر درد داشتم. پیشانیم کرخت شده بود. نمیدانستم که با چه کسی‌ میتوانستم این موضوع را در میان بگذارم. از همه بیشتر ساده لوحیِ خودم مرا اذیت میکرد که به این سادگی‌ به‌دامِ چند جیب‌بر افتاده بودم. حزن‌انگیزتر آنکه بخاطر آوردم که شبیه همین واقعه را در روزنامه خوانده بودم، و تازه بعد از حادثه به یادم آمده بود. پول هنگفتی بود. با آن پول میشد یک خانه خرید. البته مقدار کمی‌ از آن هنوز در کیفم باقی‌ مانده بود، ولی‌ قسمت اعظم آن رفته بود. با اینکه میدانستم که باید پول همانروز به حساب ریخته میشد تصمیم گرفتم که به خانه بروم، غذائی بخورم، و بقیه روز را در مورد تصمیمی که باید میگرفتم فکر کنم. تاکسیِ دیگری به سمت دفتر گرفتم تا کیف را در گاو صندوق بگذارم. گویا دیگر اطمینانم را از خودم در لیاقتِ نگاه داشتنِ پول از دست داده بودم. به دفتر رفتم و در حال باز کردن درِ گاو صندوق بودم که تلفن زنگ زد. بدون هیچ تفکری و بی‌ اراده گوشی را برداشتم. حاجی ملایری بود. بی‌ اختیار رنگم پرید؛ مانند بچه‌ای که در حالیکه دستش در جعبه شیرینی‌ است و مادرش صدایش میزند. شروع کرد به احوالپرسی کردن، و طبق معمول اظهار اینکه زحمات زیادی برای من به وجود آورده بود. دلیل تلفنش را میدانستم که برای اطمینان از واریز شدنِ پول بود. حال و حوصله تعارفاتش را نداشتم. تا آنجا که می‌توانستم خود را آرام نگه دارم و با ملاحظه باشم و اعصابم را کنترل کنم، حرفش را قطع کردم و با طمأنینه گفتم: “حاجی آقا؛ می‌بخشید میپرم وسط حرفتان. اینقدر نگران هستم که فقط می‌توانم راجع به نگرانیم صحبت کنم. اتفاقی‌ پیش آمده که باید برایتان مطرح کنم، ولی‌ نمیدانم که از کجا شروع کنم. در مسیر بانک، در تاکسی جیبم را زدند و تقریبا تمام پولهائی را که برای واریز به بانک میبردم دزدیدند. به دفتر آمده بودم که چندر غازی را که مانده بود در گاو صندوق بگذارم.“ پس از چند ثانیه‌ای مکث از احوالم پرسید که گفتم که سالم بودم و این بار جریان را بطور کامل برایش شرح دادم. با خونسردی گفت: “خوشحالم که خودتان سالم هستید. پول را میشود جبران کرد ولی‌ سلامتی‌ را نمی‌توان. من طرفِ معامله را در جریان میگذارم و سعی‌ میکنم با چک معامله را جوش بدهم. شما روز بدی داشتید. بفرمائید منزل استراحت کنید و نگران هیچ چیزی نباشید.” خداحافظی سردی با او کردم و به خانه رفتم. از خودم و این کاری که خودم را درگیرش کرده بودم بدم آمده بود. دو سه روز سر کار نرفتم و با تلفن اوضاع را زفت و رفت کردم تا کم‌کم قضیه کم رنگ شد، و از زخمِ روحیِ آنروزِ فراموش نشدنی‌ داغی بیش باقی‌ نمانده بود.
چند سالی‌ بدون دردسرِ این‌چنانی سپری شد تا اینکه روزی حاجی ملایری زنگ زد که روز بعد در ساعت مشخصی‌ به منزلش در تهران بروم. اضافه کرد که وکیلش، آقای حقوقی، هم در آن ساعت قرار بود که آنجا باشد و مرا ملاقات کند، ولی‌ خودش نمیتوانست به ما ملحق شود. گفت که از من خواهش بزرگی‌ داشت که میخواست با همکاری آقای حقوقی برایش انجام دهم. قبول کردم و روز بعد به منزلش رفتم. همینکه در زدم، دربان در را باز کرد و مرا به داخل اتاق پذیرائی برد. آقای حقوقی در اتاق پذیرائی بود و همینکه مرا دید از جا برخاست و دست داد. چون از قبل او را میشناختم مدتی‌ به خوش و بش گذشت. از او در مورد کاری که حاجی میخواست برایش انجام دهیم پرسیدم که با کمال تعجب گفت که او هم از آن اطلاعی نداشت و قرار بود که به حاجی زنگ بزند و از ماوقع مطلع شود. در تشویش بودم که آن چه کاری بود که حتی آقای حقوقی که از کلیه امور تجاری حاجی مطلع بود، از دانستن آن بی‌ بهره بود. به حاجی زنگ زد و تلفن را روی بلندگو گذاشت. مدتی‌ به سلام و احوالپرسی گذشت تا اینکه حاجی پرسید که چه کسی‌ در اتاق بود. گفت که فقط من و او بودیم. از آقای حقوقی خواست که دربان را، که گویا مستخدم هم بود، صدا بزند و به او دستور بدهد که تا اطلاع ثانوی به اتاقش در طبقه پائین برود و همانجا بماند تا دومرتبه صدایش کنیم. او هم همین کار را کرد و در اتاق را بست. سپس حاجی گفت که البته کاری که از ما میخواست انجام دهیم بسیار غیر عادی بود و چون به ما دو نفر بیش از هر کس دیگری اطمینان داشت این را از ما خواسته بود، و لازم به تذکر نبود که این موضوع باید بین ما سه نفر محرمانه میماند. پس از اینکه ما توافق کردیم از آقای حقوقی پرسید اگر او رمز گاو صندوق را همراهش آورده بود، که او پاسخ مثبت داد. سپس به من گفت که پس از اینکه آقای حقوقی گاو صندوق را گشود، وظیفه من بود که پنجاه عدد شمش طلا را که در صندوق جا داده بود بیرون بیاورم و برای مدتی‌ حدود یکماه، که البته تاریخ دقیق آنرا او به من بعداً میگفت، آنها در پیش خود نگاه دارم. مطمئن نبودم که درست شنیده باشم. پرسیدم که آن پنجاه عدد چه چیزی بودند. تکرار کرد که شمش طلا میباشند. کمی‌ برآشفته گفتم: “حاجی آقا من تا کنون شمش طلا ندیده‌ام و نمیدانم چقدر وزن دارند، ولی‌ شنیده‌ام که بسیار سنگین هستند. من در آپارتمان کوچکی زندگی‌ میکنم که هفته‌ای چند روز نوه‌هایم پیش من میایند و تمام آپارتمان را زیر و رو میکنند. به هیچ کجای دیگر هم اطمینان ندارم. چطور می‌توانم پنجاه شمش سنگین را مخفی‌ کنم؟” حاجی کمی‌ فکر کرد و گفت: “بسیار خوب. این خانه بسیار بزرگ است و من مطمئن هستم که شما میتوانید پنجاه جای محفوظ که کسی‌ به آن دسترسی ندارد پیدا کنید. فقط به اتفاق آقای حقوقی محل مخفی‌ کردن آنها را یادداشت‌ کنید و در دو نسخه‌ نگاه دارید. به هیچ کس دیگر، حتی به خود من هم در مورد محل اختفای آنها چیزی نگوئید. من از آقای حقوقی میخواهم که هر دو روز یکبار سری به آنها بزند تا از امن بودن آنها مطمئن شود. میدانم که این خواهش بزرگی‌ است ولی‌ هر دوی شما با این کار لطف بزرگی‌ به من می‌کنید.
نگاهی‌ به آقای حقوقی انداختم و دستهایم را به علامت نومیدی از هم باز کردم. او هم لب پائین خود را کمی‌ کج کرد و گفت: “شاید باید اول دنبال مخفیگاه‌ها بگردیم و بعد گاو صندوق را باز کنیم.” با توجه به اینکه نمیتوانستیم از امنیّت طلاها در آن خانه اطمینان حاصل کنیم، چرا که سرایدار از گوشه و کنار آن خانه بهتر از ما اطلاع داشت، و احتمالاً تا یکماه آینده قسمتهائی از خانه را تمیز میکرد، و ممکن بود پنهانیِ ما را کشف کند، تصمیم گرفتیم که آنها را بین خودمان دو نفر تقسیم کنیم و همراه خود ببریم. از آقای حقوقی خواستم که درِ گاوصندوق را باز کند تا نظری به آنها بیندازم. او هم بی‌ وقفه درِ گاو صندوق را باز کرد که لبریز بود از شمشهای طلا، علاوه بر مقدار کثیری مدرک و سند. یکی‌ از شمشها را بلند کردم و از وزنِ سنگینِ آن حیرت کردم. آقای حقوقی پیشنهاد کرد که آنها را در کیفهای چرمیِ مخصوصی که تقریبا به اندازهٔ آن شمشها بودند جای دهیم. من قبلاً کیفهای چرمیِ موردِ نظرِ او را دیده بودم و یک سراجی را در بازار میشناختم که آنها را میساخت. قرار گذاشتیم که روزِ بعد همانجا یکدیگر را ملاقات کنیم و هر کدام با یک چمدان برویم که کیفهای چرمی را (که من قول دادم که داوود را برای ابتیاع آنها عازم بازار کنم) در آن چمدانها جای دهیم که در حملِ کیفها تسهیل میکردند. همینکه به خانه رسیدم به داوود تلفن زدم که روز بعد، قبل از رفتن به دفتر، به سراجیِ مورد نظر به بازار برود و کیفها را تهیه کند. فردای آن روز مجددا با آقای حقوقی در منزل حاجی ملایری ملاقات داشتیم. مستخدم را پی نخود سیاه فرستادیم تا با خیال راحت یک یکِ شمشها را در کیفها و چمدانها جای دهیم.خوشبختانه چمدانی که برده بودم چرخدار بود، و گرنه تحمل سنگینیِ ۲۵ شمش طلا را نداشتم. بهترین محل برای چمدان همانجائی بود که همیشه آنرا نگاه می‌داشتیم، یعنی‌ در انباری. با توجه به اینکه همیشه چمدانهای خالی‌ در انباری نگهداری میشدند، کسی‌ به آن مظنون نمی‌شد. فقط قفل دیگری برای محکم کاری به درِ انباری نصب کردم، و تقریبا هر روز برای مدتی‌ نزدیک به یک ماه به آن سر میزدم. روزی آقای حقوقی تماس گرفت و خواست که محموله را برگردانم.

هیچکدام از ما از حاجی ملایری دلیلِ نگاهداریِ آنهمه شمش طلا، و اینکه به چه دلیل از ما خواسته بود که برای مدتی‌ آنها را مخفی‌ کنیم، نپرسیدیم. هر چه بود به نظرم اشکالی‌ در این ماجرا بود که هیچ توضیحی نمیتوانست آنرا توجیه کند. در حقیقت من تصمیمم را از قبل گرفته بودم که پریشان خاطریِ این شغل بیش از آن بود که من در خود میدیدم. روزی به حاجی ملایری زنگ زدم و با تشکر و قدردانی از اظهار لطفش در آن چند سالی که با او کار می‌کردم‌، به اطلاع او رساندم که تصمیم داشتم که در منزل به استراحت و مطالعه بپردازم، زیرا که به دلیل سنم  به آرامش و یکنواختی بیشتری احتیاج داشتم. او هم زیاد پاپی نشد و در پایانِ آن ماه به یکدیگر بدرود گفتیم. از آن به بعد نه از او و آقای حقوقی خبری شد، و نه راجع به آنها چیزی شنیدم. راز شمشهای طلای حاجی ملایری هم هیچگاه فاش نشد.