اندیشمند بزرگترین احساسش عشق است و هر عملش با خرد

Monday, January 15, 2018

خدای مهربان

از زمانی‌  که آقای مومنی بخاطر می‌آورد در شرکتی مشغول به کار بوده است. این البته انتخاب او نبود و قریب به اتفاق اشخاصی‌ که در آن ناحیه زندگی‌ میکردند در آن شرکت یا اداره بکار اشتغال داشتند. او هم مانند بقیه به انجام امور مربوط به خودش اشتغال داشت. ولی‌ گاهی که خوب می‌اندیشید به شک میافتاد، چرا که فعالیتهای شرکتش کمی‌ مشکوک به نظرش میرسیدند. این تردید در او زمانی‌ تشدید می‌یافت که دستورات غیر متعارف رئیسِ مستقیمش را دریافت میکرد. علاوه بر فعالیتهای روزمره، رئیس ایشان گاهی از او می‌خواست که کارهای عجیبی‌ انجام دهد که از روال کارهای عادیِ مربوط به او خارج بود. مثلا او میبایست که روزی چند بار نرمش کند و دولا و راست شود، در حالیکه جملاتی به عربی‌ به زبان میاورد. یا اینکه به او دستور داده میشد که برای مدتی‌ از خوردن خودداری کند و روزه بگیرد. زمانی‌ رئیسش از او خواست که جملات نامفهومی را از حفظ کند. هر بار که او محترمانه اعتراض کرد که این اعمال از امور روزمره خارج بود، رئیسش توضیح داد که اینها خواستههای رئیس کل بودند و او (یعنی‌ رئیس مستقیم آقای مومنی) فقط رابط و یا واسطه‌ای بین کارمندان و مدیر کل بود. البته به او هیچوقت اجازه داده نشده بود که این رئیس کل را ملاقات کند، و می‌گویند فقط پس از بازنشستگی میتوانست او را ببیند! هفتهای یکبار هم باید به سخنرانی‌ فردی میرفتند که داستان‌های مضحکی را نقل میکرد و در مورد آداب زناشوئی و سایر مسائل شخصی‌ سخنرانی‌ میکرد، که این وقت تلف کردن برای او بسیار ناگوار میامد. آقای مومنی که از این درخواستها (و یا دستورات) و جلسات مذبوحانه خسته شده بود، پس از دوندگی فراوان و به مخاطره انداختن موقعیت شغلی‌ و حتی خودِ شغلش، درخواست انتقال به دائره دیگری را داد، که چنانکه به او گفته بودند، سرپرست معقولتری داشت. جالب این بود که سرپرستان هیچکدام یکدیگر را قبول نداشتند، و حتی برخی از آنان عنوان میکردند که سرپرستِ قسمتِ دیگر واسطهٔ بین کارمندان و مدیر کل نبود و دروغ میگفت. کارمندانِ این بخشِ جدیدی که او به آن منتقل شده بود اجبار نداشتند که فعالیتهای احمقانهٔ کارمندان دائرهٔ پیشین را انجام دهند، و حتی آن جملات نامفهوم را ترجمه کرده بودند که تماما ستایش و تعاریف از مدیر کل بود. ولی‌ در اینجا هم مشکلاتی بود و علاوه بر کارهای روزمره، فعالیتهای عجیب و غریب دیگری از او خواسته میشد که انجام دهد.  به عنوان مثال، کارمندان بایستی هر هفته به یک سخنرانی‌ میرفتند که سخنران مانند سخنران دائره پیشین، داستان‌های بچه‌گانه‌ای را میگفت و از مدیر کل و اطرافیان او تعریف و تمجید، و سخنان بیارزش دیگری را عنوان میکرد. نه تنها در مورد مدیر کل، بلکه در مورد همسر و فرزند مدیر کل هم سخنرانی‌ میشد، و کارهای نا معقولی به آنها نسبت داده میشد. البته در پایان، مراسم خاصی‌ نیز همراه با موسیقی و آوازِ کارمندان داوطلب انجام میگرفت. آقای مومنی به قسمتهای دیگر اداره رفت و پس از گفتگو با کارمندان آن دوایر و تحقیق متوجه شد که کل آن سازمان در جهت تحمیق کارمندان، و در نتیجه، استثمار آنان بود. پس از اینکه آقای مومنی دریافت که تمام دوایر و قسمتهای اداره به همان نحو سرپرستی میشدند، و اکثر سرپرستان ادعا میکردند که نماینده مدیر کل بودند، تصمیم گرفت که استعفا دهد و به کار آزاد بپردازد. در اینصورت دیگر رئیسی نداشت که از او بخواهد که اعمال غیر عقلائی و احمقانه انجام دهد، و اصولا مدیر کلی‌ هم نداشت. نام خود را هم از مومنی به آزاد تغییر داد، تا بیشتر نمودار شغلش و عقایدش باشد.


با توجه به اینکه در ایران امروزی، انجام فرایض دینی اجباری است، فرض کنید که این اداره دین بطور کلی‌، و هر دائره یکی‌ از هزاران مذهب، و مدیران و روسا، رهبران مذهبی‌ مانند ملاها، کشیشها، پیشوایان، امامان، پیغمبران، موبدها، و سایر کلاشان، و مدیر کل هم خدا باشد. حدود ۴۲۰۰ دین و مذهب مختلف در جهان وجود دارد که هر کدام چند شاخه نیز میشوند، و حتماً صدها دین دیگر نیز در جهان وجود داشتها‌ند که اکنون منقرض شده‌اند. اکثر این ادیان نیز پیغمبر و یا ناجی و یا رهبری داشته‌اند که از طرف خدا ماموریت برای هدایت بشر داشته‌اند. بگذریم از این پرسش که چرا خداوندِ نیکخواه از روز نخست انسان را هدایت شده نیافرید (و اگر آفرید چرا با یک بهانه احمقانه آدم را از بهشت راند)، ولی‌ چرا اینهمه ناجی و پیغمبر هنوز نتوانسته‌اند بشر را هدایت کنند؟ چرا آموزه‌های پیامبران که چون کلی‌ هستند می‌توان گفت که یکی‌ میباشند، پس از قرنها هنوز بشر را هدایت نکرده‌اند؟ آن راه راستی‌ که مذاهب ندا میدهند چه راهی‌ است؟ ده فرمان موسی‌ با کمی‌ پس و پیش مورد قبول کلیه ادیان است، که البته نیمی از آن از قوانین اجتماعیِ حمورابی اقتباس شده‌اند، و ادیان با کمی‌ تشدید و تضعیف همان احکام را دستورات دینی خود کرده‌اند. ببینیم این ده فرمان چه هستند. اولین فرمان این است که من خدای شما هستم. خوب اگر ما به فرمانهای صدر اعظم گوش فرا میدهیم، با همین فرض شنوائیِ خود را در اختیار ایشان گذارده‌ایم و این که او چه سِمَتی دارد چندان گفتن نداشت! شاید شرط ادب را میدید که نخست خود را معرفی‌ کند، و یا موسی قصد داشت که حقانیت ادعایش را ثابت کند. دومین فرمان در رّدِ بُت پرستی‌ است. بنابر این خدا با رقابت چندان میانه‌ای ندارد و گویا سرمایه‌داریِ رقابتی زیاد باب میلش نیست و طرفدار انحصارت است! برای اطمینان فرمان سوم را صادر می‌کند که از اسم او به بدی یاد نشود. به نظر می‌رسد که خدا چندان اهل شوخی‌ هم نیست! یک روز هفته را هم در فرمان بعدی به خود اختصاص میدهد و آن روز شنبه است. البته ادیان بعدی یکشنبه و جمعه را به خدا اختصاص دادند که بین آنها تفاوتی‌ باشد. ولی‌ چرا تکتک روزها روز او نیستند؛ و علاوه بر آن در اسلام او یک خانه هم دارد که در آن خانه سنگی‌ است که قابل پرستش است، جای بحث دارد. در اینجا به سلسله مراتب می‌پردازد و در فرمان دیگر از همه میخواهد که به پدر و مادر خود احترام بگذارند، که البته احترام به بزرگتر در نهاد بشر است و احتیاجی به اوامر الهی نداشت. سپس دستور میدهد که قتل نکنیم، که این پرسش مطرح میشود که در اینصورت در زمان جهاد چه میکنند؟ صورت یکدیگر را میبوسند؟ شاید گفته شود که جهاد یک وظیفه اسلامی است و ربطی‌ به ده فرمان ندارد. در واقع تمام ادیان در زمانی‌ که در قدرت بودند و هستند کشتار مخالفین را حلال میشمردند و میشمرند؛ که نمونه‌هایش اسلام در ایران و سایر کشورهای اسلام زده، مسیحیتِ قرون وسطی و جنگهای صلیبی، و یهودیتِ اسرائیل در رابطه با مسلمانان میباشند. شاید قتل کردن هم مانند سایر فرامین مذهبی‌ بسته به این دارد که چه کسی‌ خون میریزد، و آن خون ریختن حلال و حرام دارد. فرمان دیگر در رابطه با زناکاری است. تنها می‌توان با کسی‌ به رختخواب رفت که رهبر مذهبی‌ با اورادش آنرا کرّ و یا کوشِر کرده باشد. سپس انسان را از دزدی منع میدارد. یعنی‌ به مالکیت خصوصی صحه می‌گذارد، ولی‌ حتماً تا آنجائی که دزدیِ دینی که به آن غصب نام نهاده‌اند نباشد. دو فرمان آخر در مورد همسایه است، که شاید منظورش کلیت جامعه بوده باشد، که شهادت دروغ بر علیه کسی‌ ندهیم، و یا به اموال آنها نظری نداشته باشیم. ولی‌ هیچگاه نمی‌گوید که اصولا دروغ نباید گفت، و تنها گواه دروغ دادن را منع می‌کند. در مورد دزدی، که البته قبلا به آن اشاره کرده بود و تکراری است. گویا موضوع دیگری به نظرش نمیرسید و اصرار داشت که به اندازه انگشتان دو دست فرمان داده باشد! با مطالعه این فرامین این نتیجه را می‌توان گرفت که خداوند باریتعلی دانش و منطق درست و حسابی‌ نداشته باشد!
 
سپس و در رابطه با خدا مشکل شیطان پیش میاید، که همان “سِیتِن” انگلیسی‌ است. اگر خدا انسان را از گِلِ آفریده و شیطان را از آتش، ولی‌ نمیتواند جلوی پلیدیهای شیطان را بگیرد، به قول اپیکور، پس این خدا توانا نیست. اگر توانا است ولی‌ میلی به نابودی شیطان ندارد، پس خرده شیشه دارد! اگر هم توانائی‌ آنرا دارد و هم مایل است، پس چرا ترتیب شیطان را نمیدهد؟ اگر نه توانائی‌ و نه تمایل آنرا دارد، پس برود غاز بچراند! البته اپیکور به این صورت اینها را عنوان نکرد و صورت درست آن را در زیر عنوانِ اصلی‌ این وبلاگ می‌توان دید. اصولا این که قدرت انسان، که دانش او در تغییرِ جهانِ اطرافِ خود برای راحتی‌ و سهولتش، را تحت اِنقیاد یک نیروی برتر قرار دهیم قابل تعمق است. به قول کمدین مشهور زنده یاد جورج کارلین: “زمانیکه از گزافه‌گوئی و اغراق سخن میگوئیم، باید جلوی مذاهب لُنگ بیندازیم! مذهبیون با اغراق گوئی توانسته‌اند به مردم بقبولانند که مردی نامرئی در آسمان‌هاست که بر همه چیز واقف است و همه را نظاره می‌کند. این مرد سیاهه‌ای دارد از دَه چیز که نمی‌خواهد کسی‌ انجام دهد. و چنانچه شخصی‌ یکی‌ از آن دَه مورد را انجام دهد، او محلی در آن پائین دارد که پُر است از آتش و دود. و این مرد نامرئی آن شخص خطا کار را میسوزاند و شکنجه میدهد، و خطاکار به گریه میافتد و تا ابد میسوزد و خفه میشود و تا آخر زمان زجر میکشد. ولی‌ خدا او را دوست دارد!” به نظر می‌رسد که خداوند بزرگ یک جورائی سادیستی، و یا حد اقل روان پریش تشریف داشته باشند!
 
از اینها گذشته، با نظری به تاریخ می‌توان نتیجه گرفت که خدا زیاد از دست پروردهٔ مونّثش دل خوشی‌ ندارد. از همان نخست، مخلوقِ زن به افسون کردن می‌پردازد و آدم را به خوردن میوه‌ای که ممنوع شده بود (حالا چراخوردن آنچه که خدا برای خوردن خلق کرده است ممنوع شده است؟ معلوم نیست) وادار می‌کند. شاید به این دلیل که بجای اینکه او را مثل آدم درست کند، از دنده آدم بیرون کشیده است و از همان نخست او را وابسته و دنباله‌رو آدم خلق کرده است. باید زمانی‌ که آدم را میساخت طرز ساختن او را یادداشت میکرد که یادش نرود و اجبار نداشته باشد که دومی‌ را از شکم اولی‌ بیرون بکشد و هر دو را ناقص کند! با وجود این، تمام موجودات از این جنس ماده به وجود میایند. و درد زایمان (بقول خانمی که میگفت درد زایمان مانند این است که میمیری و دوباره زنده میشوی) را باید هر بار که خدا مخلوق دیگری به دنیا میاورد، زن تحمل کند. پس از آن کار او در خانه به مهیا کردن یک زندگی‌ آسوده برای آقای خانه است. ارزشمندترین عمل، یعنی‌ سرپرستی و بزرگ کردن بچه‌ها، در اکثر فرهنگها کاری بی‌ ارزش و بدون دستمزدند. نمایندگان خدا، یعنی‌ پیغمبران دستورات ولینعمت خود را به مردم ابلاغ میکنند، و جالب اینکه این دستورات به جنس مذکر آزادی‌هایی میدهد که جنس مونث از آنها بیبهره میماند. شاید دلیلش این باشد که خود این پیغمبران از جنس مذکرند، و خدا هیچگاه یک زن را به عنوان نماینده خودش نمیفرستد. سپس‌ خدا به وجود آوردن و رشد و نمو دادنِ بچه را به زن می‌سپرد، ولی‌ تربیت او را به مرد. این چندان با عقل جور در نمیاید. علاوه بر آن، محدودیت‌های بیشماری برای زن می‌گذارد، از لباس پوشیدن گرفته تا معاشرت با مردان و سایر مسائل خصوصی، و از آنطرف آزادی‌هایی به مرد میدهد که زن از آنها بیبهره است. اگر مرد بخواهد میتواند با زنهای دیگر همخوابگی کند، ولی‌ زن اگر چنین کند سنگسار خواهد شد. در رژیمهای قرون وسطایی مانند ایران، این پدیده مذهبی‌ کاملا مشهود است. بنابراین، اگر بخواهیم عادلانه قضاوت کنیم و محدودیت‌های زن و آزادی‌های مرد را، بخصوص در جوامع مذهبی‌، مقایسه کنیم، نتیجه میگیریم که خدای عزّ و جلّ اگر مساجنیست و زن ستیز نباشد، حد اقل مرد سالار است!
 
جالب است که کسانی‌ که در اروپای غربی و آمریکای شمالی زندگی‌ میکنند، و یا کسانی‌ که در استرالیا و نیوزیلند مقیم هستند از قدرت اقتصادی و رفاه اجتماعی بیشتری نسبت به بقیه مردم دنیا بهره میبرند. جالبتر اینکه متوجه میشویم که رنگ چهره و پوست و چشم و موی این افراد نیز از بقیه مردم دنیا روشنتر است. هر چه جوامع به اروپا نزدیکتر میشوند، رنگ چهره‌ها روشنتر، قامت‌ها دُرُشت‌تر، و فقر کمتر میشود. از طرف دیگر مشاهده می‌کنیم که، هر چه فقر کمتر است، اعتقادات مذهبی‌ نیز کمتر است. آیا این نباید برعکس باشد؟ یعنی‌، کسانی‌ که به خالق خود ایمان دارند و هر روز به طرف خانه او می‌ایستند و به او تعظیم میکنند، و به زبان عربی‌ از او تعریف و تمجید میکنند که خدا خوشش بیاید، نباید وضع زندگی‌ بهتری داشته باشند؟ یا آنها که در غرب عکس پسر خدا را روی طاقچه میگذارند و نماد شکنجه و قتل او را به گردن خود آویزان میکنند، و تسبیح میاندازند و دعا میکنند تا او زودتر بیاید و چنان آدم بکشد که تا زانوی اسبش پُر از خون شود (عجیب است که خودروِ او هنوز هم یک حیوان نجیب خواهد بود!)، و این شخص در یک کشور اروپای شرقی‌ و یا آمریکای جنوبی زندگی‌ می‌کند و چهرهاش به روشنی بقیه اروپائیان و آمریکائیان نیست، از موقعیت مالی بدتری هم برخوردار است. در واقع هر چه شخصی‌، در هر کجای دنیا که زندگی‌ می‌کند، آفتاب‌خورده‌تر و رنگین‌پوست‌تر باشد، فقیرتر است. شاید عنوان شود که صاحبان معادن نفت در شبه جزیره‌ عربستان فقیر نیستند و چهره‌شان هم روشن نیست. ولی‌ اکثر جمعیت آن ممالک هم در فقر زندگی‌ میکنند و تعداد محدودی زندگی‌ آنچنانی‌ دارند که به دلیل دیکتاتوری بودنِ خاور میانه (با تشکر از کشورهای پیشرفته غربی)، کسی‌ جرات مبارزه ندارد، و اگر هم داشته باشد به سرنوشت بحرین و یمن دچار میشود. پولهای حاصل از فروش نفت شکم عده قلیلی را سیر می‌کند، و مابقیش خرج خرید محصولات تولید شده در غرب، مانند تسلیحات نظامی، میشود تا فقرای این کشورها را سر جایشان بنشانند. اگر قدرتمندان و حکومتیان از مذهب دفاع میکنند به این دلیل است که وسیله‌ای بهتر از مذهب برای استثمار وجود ندارد. با توجه به اینهمه اختلافات طبقاتی و مالی‌ بین شرق و غرب، و با توجه به اینکه خاشاکی در زمین نمیجنبد مگر آنکه خواست خدای باریتعلی و مهربان باشد، باید نتیجه گرفت که خداوند ذوالجلال نژاد پرست هم تشریف دارند؟
 
هر چه ظلم است کار انسان است. هر چه نیکی‌ است کار خداست. هر چه پلید است در نهاد بشر است و هر چه پاکی‌ است صفات خدائیست. بنابر این چرا خداوند عادل این همه اختلاف طبقاتی و معیشتی را پایان نمیدهد؟ پاسخ این پرسش را زعمای قوم به دفعات و طرق مختلف عنوان کرده‌اند. پس از بحث فلسفی‌ بسیار که همچنان هم ادامه دارد، افکارشان به این معطوف شد که آیا زندگیِ ما زورکی است، یا تحت تسلط خودمان است، و بدین وسیله مساله جبر و اختیار به پیش کشیده شد. ما در تولد خود نقشی‌ نداریم، بنابر این (و چون گزینهٔ دیگری نیست) وجود ما در این دنیا اجباری است. ولی‌ خداوند عظیم‌الشاًن به ما نیروی تفکر را داده است که به اختیار خود زندگی‌ کنیم. اگر چنین است؛ پس خداوند بزرگوار بر تختش نشسته است و همه چیز را نظاره می‌کند و هیچگونه دخالتی در امور دنیوی ندارد. پس چرا به مسجد و کنیسا و کلیسا میرویم و به او دعا می‌کنیم؟ چرا زمانی‌ که او با سیل و زلزله قهر خود را نشان میدهد ما باید نذر کنیم و جیب ملایان را پُر کنیم؟ اگر اجرِ نیکی‌ اُخروی است، پس چرا این قلمداران دینی ما را چنین میچزانند؟ اگر باید در این دنیا مطابق دستورات و امیال ابلهانی که حاضر نیستند مطابق امروز لباس بپوشند و علم امروز را فرا گیرند، و کتابهایشان دنیای هزاران سال پیش است، عمل کنیم و به این دنیا کاری نداشته باشیم و به فکر اخرت باشیم چون اظل‌الشاًن در آن دنیا پاداش ما را میدهد، پس اینهمه کبکبه و دبدبه و هیاهوی بسیار برای چیست! اصلا این خواسته خداوند که در این دنیا هر چه او میخواهد باید انجام دهیم و از موهبت‌های این دنیا بینصیب بمانیم که در آن دنیا همین موهبت‌ها را به ما بدهد، کمی‌ بودار است. آیا یک پای این فلسفه نمیلنگد؟ اگر خدا در این دنیا نیز مدخل است و هر لحظه باید گوش بزنگ اوامر او باشیم که کشیش و ملا برایمان ترجمه کنند، پس این همه ظلم و بی‌عدالتی چیست؟ مجددا باید نتیجه بگیریم که خدا عقل ما را آنقدر رشد نداده است که از کارهای او سر در بیاوریم، و فقط تا آنجائی به فکرمان می‌رسد که کارهای او به فکرمان نمیرسد! بنابر این خداوند با عظمت، مرموز و آب‌زیرکاه نیز تا حد زیادی هستند!
 
در خاتمه باید به این نتیجه رسید که خدائی با این همه صفاتِ پلید: بی‌ دانش و خودخواه و بی‌ منطق، روان پریش، مردسالار، نژاد پرست، و از خود راضی‌ و مرموز،  به درد بشر نمیخورد. آنچه که به درد بشر می‌رسد خودش و اطرفیانش هستند. باید بجای تفرقه و جنگ افروزیِ مذاهب و جدایی انداختن بین انسانها، به همبستگی‌ و عشق بیندیشیم. باید بجای رقابت با تشریک مساعی و همیاری، آینده را درخشانتر کنیم. باید بجای مذاهبی که اغنیا و حکمرانان و دولت مردان و دولت زنان به ما تحمیل میکنند تا ما را استثمار کنند، جوامع، گروهها، اتحادیه‌ها، و گردهم‌آئی‌های انسانی‌ به وجود بیاوریم. باید خدا دوستی‌ را با بشر دوستی‌، ایمان را با تردید، خرافات را با علم، دعا را با اندیشه، آخرت را با دنیا، و ملائکه و امشاسپندان و قدیسین را با انسان تاخت زد. باید تاریخ را مطالعه کرد، تاریخ زمین و کهکشان، و در کنار آن تاریخ ادیان و مذاهب. گذشته را کاوش کردن با در گذشته ماندن متفاوت است. اعتقاد باید به وجود انسان باشد و تلاش نه تنها در پیشرفت، بلکه در برابری و یکسان سازیِ استفاده از موهبت‌ها پیش رود. وگرنه با حماقت باید گفت: ما مطمئن هستیم که جهان را خدای آفریده است، ولی‌ دلیل آفریدن این جهان بر ما پوشیده است. بجای اینکه به دنبال دلیل وجودیِ جهان بگردیم، به دنبال ترفندهائی که ما را از این گردابِ تغییرات جوی و نابودیِ محیط زیست نجات میدهد باشیم. اینکه بدانیم “از کجا آمده‌ایم” موضوع تحقیقیِ جالبی‌ است، ولی‌ اینکه در صدد آن باشیم که مشخص کنیم که “به کجا میرویم” امری حیاتی است.
 

No comments:

Post a Comment