اندیشمند بزرگترین احساسش عشق است و هر عملش با خرد

Saturday, June 23, 2018

داستان واقعی‌ آفرینش

هزاران سال پیش، جز خدای متعال هیچ چیز دیگری نبود. تخت سلطنت خداوند ابرهاست، و مقر حکومت او این کهکشان بی‌ انتهاست که او به وجود آورده است. خداوند مرد بزرگواری است که نه تنها انسان را خلق کرده است، بلکه کره زمین را برای زندگی‌ و آسایش او به وجود آورده است. گفته شد که خدا مرد است، البته که خدا مرد است! خدا نه تنها مرد است، بلکه پیرمردی است که در آسمانها زندگی‌ می‌کند و کلیه صفات انسانی‌ را داراست. او همانندِ بندگانش عاشق میشود، خدعه می‌کند، انتقام می‌گیرد، دوست دارد، نفرت دارد، نیرنگ میزند، و حتی با پیغمبرش دست و پنجه نرم می‌کند. این ربّ باریتعالی است که همیشه بوده و خواهد بود، و انسان را در تصورش و مانند خود ساخته است. پس ما هر کدام مانند او هستیم، ولی‌ قدرت لایزال او را نداریم، و چنان که گفته شده، در مقابل او بندهای بیش نیستیم.


داستان خدا از صدها سال پیش، بلکه هزاران سال پیش آغاز میشود. مشکل است که زمان دقیق آنرا عنوان کرد چون زمان وجود نداشت، و خدا، خود تنها نشسته بود و در حال فکر کردن بود که چه کار کند. البته ما در زمان حال به آن فکر کردن میگوییم چون واژه دیگری برای آن نداریم، وگرنه خدا خود خالقِ فکر بود. به هر صورت تصمیم گرفت که از نیروی لایزال خود استفاده کند و چیزی بسازد که ممتد باشد، و آنرا زمان نامید. کمی‌ تعمق کرد، و فکر جالبی‌ به نظرش رسید. فکر کرد که چیزهائی خلق کند که از زمان تاثیر پذیر باشند. در پی این پندار، آتش را بوجود آورد، آتشی که شعله‌اش کم میشد و در نهایت از بین میرفت و تبدیل به خاک و سنگ میشد. خداوند به خورشید فرمان داد که بدرخشد و زمین را مسطح ساخت و ماه را در وسط آسمان کاشت. پس از آن به خورشید و ماه فرمان داد که حرکت کنند، به طوری که وقتی‌ که یکی‌ از آنها به زیر زمین میرود، دیگری بالای زمین باشد. و بین آنها ستارگان را کاشت که بعدها وسیله‌ای برای شعر گفتن شاعران شد. در زیرِ زمین آب نهاد و حفره‌هائی بوجود آورد تا قسمی از این آبها در سطح زمین روان شوند. پس از آن بهشت را در میان آسمانها بنا کرد و با انواع گیاهان و نباتات آنرا تزئین کرد، و در رودهای آن عسل ریخت. سپس، با این مواد ، مواد دیگری‌ خلق کرد و تغییر داد و مجددا خلق کرد. به دلیلِ زمان، این خاکها و سنگها از هم جدا میشدند و به اشکال دیگری در میامدند. سپس باد را اختراع کرد، و به دلیل تغییر دما باد بر می‌خواست و در تغییر شکل اجسام سرعت می‌بخشید. با ساختن کوهها و تغییرات در آن، عناصر فیزیکی‌ و شیمیائی را بوجود آورد. خلاصه خداوندِ قادر، هزاران سال مشغول ساختن و تعمق در آفریدگانش بود.

یکروز (شاید هم شب بود، این دقیقا مشخص نشده است) پیش خودش فکر کرد "بسیار خوب، حال این کُراتی که به وجود آوردهام چه خاصیتی دارند؟" یکمرتبه فکر نابی به ذهنش رسید. روی زمین نشست و یک مشت گِل برداشت و شروع کرد از آن پیکره ساختن. سپس در آن روح دمید و اسمش را آدم گذاشت. به همین سادگی‌! این آدم هزاران سال در بهشت زندگی‌ میکرد. شاید نباید آنرا زندگی‌ بنامیم چون چیزی بنام مرگ وجود نداشت. شاید باید گفت که آدم در این بهشت میپلکید. یکروز از خدا پرسید: "مرا برای چه آفریدی؟" خدا، دستی‌ به ریشش کشید و کمی‌ فکر کرد و پاسخ داد: "والله خودم هم نمیدانم. چطور مگر؟ از اینکه ترا به وجود آورده‌ام دلخوری؟" البته توضیحاً باید گفت که خدا در حقیقت واژه "والله" را بکار نبرد، ولی‌ چیزی به همین مضمون گفت. آدم گفت: "آخر خدای عزو جلاله، از اینکه اینقدر این بهشت را گز کردم خسته شده‌ام." خداوند متعال بار دیگر با دست ریشش را صفا داد، خمیازه‌ای کشید، آهی سر داد، نگاهی‌ به اطراف کرد، و سپس پرسید: "میخواهی یکی‌ دیگر مثل تو درست کنم؟" آدم ذوق کنان پاسخ داد: "آره، آره، تو رو خدا (و از همین جا بود که تو رو خدا مصطلح شد.)" خدا مشتی گِل برداشت و مشغول بکار شد. پس از اتمام کار، آنرا با آدم مقایسه کرد، و هیچگونه شباهتی‌ ندید. آنرا به یکطرف پرتاب کرد و زیر لب گفت: "اینکه آدم نیست، عنکبوته"! سپس مشت دیگری گل برداشت و با ذوق تمام شروع بکار کرد. این یکی‌ موجود درازی مانند شلنگ از آب درآمد. آنرا نیز بحال خود رها کرد و همینطور بی‌ اختیار گفت: "مار"! اینبار چند برابر گل برداشت و دوباره شروع کرد. این یکی‌ هنوز هم دراز بود و خیلی‌ بزرگ. کمی آنرا بالا و پائین کرد و زیر لب گفت: "فکر کنم گِل زیادی برداشتم. این که آدم نیست، تمساحه". خلاصه، به این ترتیب تمام حیوانات بوجود آمدند، تا در نهایت توانست چیزی شبیه آدم بسازد، که البته آنهم خیلی‌ پشمالو بود، و با تکرار و اندازه‌گیری و شبیهسازی، به این ترتیب  انواع میمونها را خلق کرد. بالاخره از با گِل کار کردن خسته شد و تصمیم گرفت که از خودِ آدم انسان دیگر را به وجود بیاورد. به آدم دستور داد که دراز بکشد، و سپس از دندهٔ او (که البته اینکه از کدام دنده، در بین دانشمندانِ فقیه اختلاف است) موجودی شبیه آدم، ولی‌ ظریفتر و با کمی‌ تغییرات فیزیکی‌ بوجود آورد، و نظر آدم را پرسید. آدم، مثل بچه‌ای که عروسک هدیه گرفته باشد، و در حالیکه آب از لب و لوچه‌اش راه افتاده بود، ذوق کنان پاسخ داد:"محشر است خداوند مهربان من! اگر اجازه بدهید، دوست دارم او را حوا خطاب کنم." خداوند باریتعالی که بخشنده و سخی‌النفس است، موافقت کرد و نام او را حوا گذاشت.

مدتی‌ گذشت و آدم مبهوت حوا شده بود. با موهای او بازی‌ میکرد و دراز می‌کشید تا حوا پشت او را بخاراند. خداوند صلاح در آن دید که آدم را در مورد هم پالکیش توجیه کند، و شروع کرد به آدم موعظه کردن: "زمانی‌ که تنها بودی هر غلطی که میخواستی میتوانستی بکنی‌، ولی‌ حال که دو نفر شدهاید، باید با احتیاط باشی‌." به او توضیح داد که حوا سالوس و فتنهگر است و از موهایش ارتعاشاتی بیرون میاید که انسان را از خدا پرستی‌ باز میدارد. همچنین به آدم هُشدار داد که حوا از نظر فیزیکی‌ ضعیفتر از آب درآمده و بنابر این آدم از هر نظر به او برتری دارد. خلاصه، ایزد باریتعالی به مدت هفت روز و هفت شب به آدم نصیحت کرد. آدم که چشمانش را نمیتوانست از حوا بردارد، سرش را تکان میداد ولی‌ حواسش جای دیگری بود، و به نظر نمی‌آمد که آدم بشو باشد! خداوند سایر حیوانات بهشت را که به آنها جان دمیده بود مورد نوازش و التفات خود قرار داد، و همه را مطیع و تحت فرمان انسان کرد. آدم و حوا از آن پس با این حیوانات صحبت میکردند و چون گذشتهای نداشتند که برای یکدیگر نقل کنند، از دیدنیهای بهشت با یکدیگر گفتگو میکردند.

پروردگار، که آدم را زیر نظر داشت، پوزخند مرموزی زد و در حالیکه سخت می‌اندیشید، دست بکار شد. از زمانیکه آدم را خلق کرده بود، در فکر بود که موجود دیگری خلق کند که از نظر شخصیتی بسیاری از صفات خودش را که به آدم و حوا نداده بود، داشته باشد. البته حوا را هم با صفاتی که آدم نداشت، یعنی‌ کم عقلتر و خود نگر و سالوس و ظاهربین خلق کرده بود. اینبار، بجای اینکه یک چانه دیگر گِل بردارد و موجود جدیدش را خلق کند، او را از آتش، و با صفات متمایزی، از جمله حیله‌گر و مکار و خرابکار آفرید، و نام او را شیطان گذاشت. سپس به شیطان فهماند که هدفش از خلق کردن او چه بوده، و چه وظایفی به عهده‌اش گذاشته بود. او وظیفه داشت کلیه صفات شیطانی خود را به آن دو انسان یاد دهد. شیطان قهقهه بلندی سر داد، که بیشتر شبیه خندهٔ آدمهای بد قیافهٔ فیلمهای هالیوود بود. خداوند سپس به او دستور داد که جلوی آدم به خاک بیافتد. شیطان پوزخندی زد و گفت: "تو مرا از آتش آفریدی و او را از خاک. او باید جلوی من زانو بزند." خدا که از نافرمانی او خشمگین شده بود زیر لب گفت: "ای ملعون، حالا دیگر از دستورات من سرپیچی میکنی‌؟ صبر کن تا زمانش برسد و در آن موقع به حسابت میرسم."

آدم و حوا کنار رودی در بهشت نشسته بودند و به هم خیره شده بودند. هیچ کاری نداشتند و جز خیره شدن به یکدیگر عقلشان بجائی نمیرسید. پرندگان بالای سرشان در حال پرواز بودند و به آنها از قسمتهای دُورِ بهشت خبر میدادند. شیران و پلنگان به کنار آدم و حوا مینشستند و بدنشان را میلیسیدند. ماهیان و سایر آبزیان سر از آب بیرون میاوردند و به آندو صبح بخیر میگفتند. ناگهان صدائی آنها را از حالت خلسه بیرون آورد. آنها مخاطبِ فرمایشات خداوند بودند. پروردگار به آنها دستور داد که باید از میوه‌های بهشتی‌ تناول کنند و از هر گونه دانه‌ای که میروید بچشند تا ببینند کدام مطابق میلشان است. از میوهها فقط سیب خوردنش ممنوع بود، و از غلات خداوند گندم را منع کرد. عقلی که خداوند در سر ایندو گذاشته بود زیاد شفاف نبود و آنها مانند حیواناتِ اطرافشان فرمایشات خدا را بدون چون و چرا پذیرفتند. پروردگار هم کناری نشست تا ببیند اختراعش چه می‌کند، و لذت ببرد. البته دستگاه هاضمهٔ آدم و حوا و سایر جانداران در بهشت، مانندِ این زمینِ خاکی عمل نمی‌کردند، و هر چه میخوردند جذب بدنشان میشد. وگرنه در بهشت که بهترین میوهها و غلات و سبزیجات یافت میشد و در جوی‌هایش عسل روان بود و رایحه گلها در همه جا پیچیده بود، که نمیتوانستند توالت یا دست به آب داشته باشند. حیوانات هم در کنار این دو انسان همچنان میخرامیدند و هیچ حیوانی به حیوان دیگر نظر سوئی نداشت و همه گیاه‌خوار و یار و غمخوار یکدیگر بودند.

خداوند باریتعالَی که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت، و مرجع کاینات است و عالِم به کلیه علوم، و هیچ نسیمی نمیوزد و هیچ پشه‌ای نمیپرد مگر به فرمان او باشد، به شیطان امر فرمود که حوا را اغفال کند که آدم را به خوردن میوه یا دانه ممنوعه وادارد. شیطان ملعون هم خدا خواسته (واقعا!) چون مار خوش خط و خالی‌ خودش را دور کمر باریک حوا پیچاند و او را که ساده لوح بود فریفت. حوا هم بدون معطلی جلوی آدم رفت و قری داد و غمزه‌ای بر کنج لب نمود و لبها را غنچه کرد و پشت پلک را نازک، و به آدم بیچاره آنچه را که نباید خوراند. همینکه آدم آنرا قورت داد، قبل از آنکه خوردنی در معده‌اش جابجا شود، نعره خداوند را شنیدند. خداوندِ قهار با غضب نگاهی‌ به آنها انداخت و پرسید که چرا آنچه را که ممنوع بود خوردند. آدم که تا به حال خدا را به این ابهت ندیده بود دست پاچه شد و آب دهانش را قورت داد و هُل هولکی به حوا اشاره کرد. یعنی‌ که تقصیر او بود. خداوند فرمان داد که از بهشت خارج شوند، که البته چون آنها جای دیگری را نمیشناختند هاج و واج ماندند که چه کنند. خداوند هم معطل نکرد و به هر کدام تیپایی زد و آنها، از بهشت که در آسمانها بود، بروی زمین افتادند.

و اما ببینیم زمین و بهشت و جهنم در کجا قرار دارند و چگونه هستند. چنانکه پیشتر آمد، زمین بصورت دیسکی است که در بالای آن بهشت و در پائین آن جهنم قرار گرفته است. خورشید که بدور زمین میچرخد، از مشرق بیرون میاید و در مغرب به زیر زمین میرود. سپس ماه بیرون میاید و چون خورشید میچرخد. ستارگان نیز مانند منجوق دوزی‌هایی هستند که بر سقف آسمان چسبیدهاند تا بشر بتواند تفاوت شب و روز را درک کند، و از دیدن آسمان لذت ببرد. چنانچه شخصی‌ خدادوست باشد و فرمان حکمرانان و نمایندگان مذهبی‌ را بپذیرد و به خداوند یکتا ایمان داشته باشد، پس از مرگ از جسم خارج میشود، و از این کره خاکی، به محیط مطبوعی به نام بهشت عروج می‌کند. بهشت که یک دنیای شیشه ایست، هوایش اکسیژن خالص است، زمینش چمنِ نرم، درجه حرارتش همیشه ۶۸ درجه فارنهایت (۲۰ درجه سانتیگراد)، انواع میوهها و خوراکیهای فرهنگ‌های مختلف به وفور (گرچه انسان فقط روحی‌ بیش نیست و از جسمش خارج شده) یافت میشوند. و انسانهای بهشتی‌ همه خصوصیاتشان مثل خود است، و در اینصورت هیچگونه اختلاف و نزاعی بین انسانها در بهشت وجود ندارد. و بالاخره حوری به اندازه‌های مختلف با رنگهای مختلف، و غلمان با همان شرایط برای مردانی‌ که جنس مذکر را ترجیح میدهند، وجود دارد. چنانچه کسی‌ آنچنان که رفت عمل نکند، پس از مرگ به جهنم فرود میاید. در هر قسمت جهنم مرکز شکنجه خاصی‌ وجود دارد. مردان قوی و پُر زور، که قبلا در زمین دوره دیده‌اند، خاطیان انتقالی در جهنم را میگیرند و به مراکز شکنجه مختلف میفرستند. گر چه جسم آدمیان از روحشان جدا شده، ولی‌ برای شکنجه دیدن مجددا به جسمشان باز میگردند و شکنجه‌گران کارکشته که در زمان حیات در زندانهای ایران و گوانتانامای آمریکا و سایر کشورهای خدا پرست، تجربه داشته‌اند مامور شکنجه جهنمیان هستند. این شکنجهها از سوختن در آتش و دوباره پوست نو در آوردن، تا فرو رفتن سیخ داغ در بدن و انواع دیگر را در بر میگیرند. به داستان آدم و حوا برگردیم که چون به این زمین خاکی نزول کردند، همینکه به هم، و بخصوص به آلات تناسلی‌ یکدیگر نظر انداختند شرمشان شد، و برگ انجیری که اتفاقا دم دست بود کندند و با آن خود را پوشاندند. هر چه فکر میکردند که چرا خدا با توطئه به آنها خوردنی ممنوعه را خوراند و آنرا مستمسک اخراج آنها از بهشت کرد، سر در نیاوردند. خود خدا هم که به آنها هیچ توضیحی نمیداد و مرتب تکرار میکرد: "تا دنده‌تان نرم شود و به دستورات من عمل کنید." آنگاه به این نتیجه رسیدند که گرچه خداوند آنها را آفریده و به آنها عقل داده، ولی‌ آنقدر عقل نداده که از کارهای او سر در بیاورند. این شروعی بود برای زندگی‌ انسان در کره خاکی، و البته کلیه امور این جهانی‌، مانند تلاش معاش و جدال با طبیعت و پس انداختن آدمک‌های قد و نیمقد، نیز از همین زمان آغازید.

روایت ما از اینجا وارد مرحله جدیدی میشود. دیگر آدم و حوا مانند سابق بی‌خیال و دل نانگران نبودند، چرا که خداوند سرنوشت آنها را به صورت دیگری قلم زده بود. از این به بعد این دو انسان پس از خوردن احتیاج به دفع مواد مضر داشتند، که گودالی میکندند و پس از انجامِ کارشان روی آن خاک میریختند، چون بوی بدی میداد، و در ضمن از دیدن آلات تناسلی‌ یکدیگر تحریک میشدند، و دلیل آنرا نمیفهمیدند. تا اینکه در فرصتی، خداوندِ کاینات آدم را شیرفهم کرد و از بعضی‌ از اسرار کاینات به او آگاهی‌ داد. خدا آدم را کناری کشید و با حوصله و با نرمی خاصی‌ که فقط خداوند یکتا قادر است، به آدم حالی‌ کرد که برای آنکه از یکدیگر خجالت نکشند و در ضمن لذتی هم برده باشند، بدن آنها به صورتی‌ در آمده که میتوانند تولید مثل هم بکنند. سپس بطور مشروح توضیح داد که آدم باید قسمتی‌ از بدن خود را، یعنی‌ آن عضوی را که از آن مواد مضر دفع میشد، داخل آن قسمتی‌ از بدن حوا، که همان مواد مضر از آنهم دفع میشد، فرو کند. آدم نخست فکر کرد که خدا شوخیش گرفته و قهقهه زد و خندید. ولی‌ خدا با چند پس گردنی به او فهماند که زیاد اهل شوخی‌ نیست. سپس به او گفت که برای آنکه زنده بمانند باید علاوه بر میوهها و گیاهان، از گوشت حیوانات نیز تغذیه کنند. برای همین، خدا چند دسته از حیوانات و سبزینهها را هم از بهشت به زمین پرتاب کرد، و به آدم قربانی کردن را آموخت. مدتهای بسیار طولانی‌ گذشت تا آدم و حوا راه و چاه زندگی‌ بر روی زمین را فرا گرفتند. زندگیِ سختی بود. باید شکار میکردند و در عین حال سعی میکردند که شکار نشوند. سبزیجات و میوهها را یک یک آزمایش میکردند تا بهترین آنها را تغذیه کنند. هر روز صبح آدم به شکار میرفت و شب با چند تکه گوشت برمیگشت. حوا هم بچه‌داری میکرد و به جمع آوری سبزی و میوه وقت میگذراند.

آدم و حوا که روی زمین زیاد برایشان خوشایند نبود و زندگی‌شان با کار و مشقت فراوان روبرو شده بود، مرتب از خداوند میخواستند که آنها را به بهشت برگرداند. پس خداوند برایشان توضیح داد که در زمین مدت زیادی نخواهند بود، و برای برگشت به بهشت باید هر روز به او دعا کنند و نماز بگزارند. به این صورت که پس از مدتی‌ بیماریهای مختلف به سراغشان میاید و سپس میمیرند، مثل اینکه به خواب رفته باشند. در واقع خوابی که ما می‌کنیم و آدم و حوا میکردند تمرینی برای خواب ابدی بود، چرا که در بهشت چیزی تحت عنوان خواب وجود ندارد. اگر به خدا نماز بگزارند، مجددا به بهشت بر میگردند، و گرنه به جهنم خواهند رفت. آدم که تازگیها به نیک‌خواهیِ خدا شک کرده بود و در ضمن کمی‌ از او وحشت داشت، راجع به جهنم پرسش کرد، و خداوند در مورد جهنم بسیار مفصل‌تر و با آب و تاب‌تر از آنچه که در بالا آمد، و با لذت بسیار سخنرانی‌ غرّائی کرد، بطوریکه آدم و حوا آنچنان مسحور شده بودند که پس از اتمام سخنرانی‌ برای او دست زدند. و دست زدن پس از یک سخنرانی‌ شروعش در اینجا بود. آدم پرسید که حوا هم همان سرنوشت را خواهد داشت، و خدا پاسخ مثبت داد. سپس در مورد شیطان پرسید. خداوند فرمود که قبلا شیطان را به زمین فرستاده بود چون از او خواسته بود که جلوی آدم به خاک بیافتد و آن چشم سفید قبول نکرده بود. سپس خداوند این شعر را خواند: "شیطان که رانده گشت بجز یک گناه نکرد- خود را برای سجده به آدم رضا نکرد- شیطان هزار مرتبه بهتر ز بی‌نماز- زیرا که این به آدم و او بر خدا نکرد". خداوند سپس توضیح داد که فرزندان آنها استمرار زندگی‌ بر روی زمین خواهند بود. سپس به آدم فرمان داد که چون حوا به اندازه او باهوش نیست، خداوند حال و حوصله سر و کله زدن با او را ندارد، و این وظیفه آدم بود که همه این داستانها را برای حوا نیز تشریح کند.

آدم شروع به فعالیت کرد تا شکم زن و بچه را سیر کند. حوا هم که همیشه حامله بود. اولین انسانی‌ که آدم و حوا به وجود آوردند قابیل بود. قابیل به کشاورزی پرداخت و برادرش هابیل شبان شد. هر روز هر کدام برای خداوند تحفه‌ای هدیه میدادند. خداوند که خدعه‌گر بود، تصمیم گرفت که در زندگی‌ یکنواخت‌شان هیجانی ایجاد کند. به این ترتیب که تحفه‌های قابیل را به کناری میزد و از آنچه که هابیل آورده بود تعریف و تمجید میکرد. قابیل از حسادت چشم دیدن هابیل را نداشت، و روزی او را به کناری کشید و پیشنهاد کرد که با هم کمی‌ قدم بزنند. خداوند که از آن بالا آنها را می‌پایید متوجه شد که قسمت هیجان آور در حال وقوع است، ولی‌ به روی خودش نیاورد. همانطور که دو برادر در حال قدم زدن بودند، یکمرتبه قابیل از پشت به هابیل حمله کرد، و از حسادتی که به او داشت، او را کشت و خود را مخفی‌ کرد. خداوند عظیم‌الشأن که ناظر بر همه چیز است و در همه جا ظهور دارد قابیل را صدا زد و از او پرسید که هابیل کجاست. قابیل با بیتفاوتی پاسخ داد: "به من چه مربوط است؟ منکه پرستار او نیستم که بدانم کجاست." خداوند گفت، "ای ملعون او را کشتی‌؟" و به قابیل فرمان داد که تا آخر عمرش سرگردان باشد. قابیل هم به غار رفت و یکی‌ از خواهرهایش را پیدا کرد و با زور به دنبال خود کشید، و با او سالها در بیابانها سرگردان بود، و پس از به دنیا آمدن پسرش "انوش"، برای خانواده‌اش خانه‌، و سالها بعد برای سایر ایل و تبارش شهری ساخت. همه انسانهای خدا نشناس از نسل قابیل هستند، و البته خداوند اینچنین سزای اعمال نخستین قاتل را داد.

صدها سال گذشت و بچههای آدم و حوا آنقدر زیاد شده بودند که آنها اسامی‌شان را فراموش کرده بودند. البته یکی‌ از دلایلش پیری بود که حافظه این دو نخستین انسان را مغشوش کرده بود. آدم که پیر و فرتوت شده بود، و هر عضو بدنش پُر از درد بود، و از انواع امراض زجر می‌کشید، روزی به درگاه خداوند رفت. پس از بخاک افتادن در مقابل خدای خود و جملات ارادتمندانه گفتن (که البته خداوند از این گونه سخن گفتن بسیار خشنود میشد) دلیل پیری و درد و مرض را پرسید. خداوند عظیم‌الشأن فرمودند: "ما بر آن شدیم که به زندگیِ زمینیِ مردم پایان دهیم و آنها را به بهشت و یا جهنم که قبلا بتو بنده گناهکار گفته بودم، بفرستیم. برای عبور از این دنیا به دنیای بهشتی‌ یا جهنمی، همه از مرحله‌ای که به آن مرگ میگوییم باید بگذرند. ولی‌ این مرگ به سادگی‌ نمیاید و پس از حمله امراض گوناگون که موجودات انگلی هستند، انسان فرتوت میشود، که به آن بیماری میگوییم، و پس از حملهٔ بیماریهای بیشمار، انسان میمیرد." آدم که سراپا گوش بود، پس از شنیدن فرمایشات خداوند پرسید: "البته میدانم که فضولی است. ولی‌ ممکن است بفرمائید این چه خاصیتی دارد؟" خداوند با دو انگشت سبابه و انگشت وسط ریشش را خاراند و فرمود: "درست گفتی‌. این یک فضولی در کار پروردگارت است. فعلا از جلوی چشمم دور شو که خیلی‌ وقتم را گرفته‌ای." در اینجا بود که آدم متوجه شد که پروردگار انسان را امتحان و آزمایش می‌کند، و انسانهای خوب در نزد خداوند آنهائی هستند که به او نماز میگزارند و نام او را به نیکی‌ یاد میکنند، و قبل از انجام هر عملی یا هر گفته‌ای، درود به خداوند خود میفرستند. سالها این موضوع افکارش را مغشوش کرده بود، ولی‌ باز هم از آن سر در نمیاورد، و بالاخره تصمیم گرفت که بار دیگر در این مورد پرس و جو کند. با این تفکر خدا را صدا زد، و همینکه او را دید تعظیم غرّائی کرد و پایش را بوسید، و سپس با عدم اطمینان از خدا پرسید: "من دقیقا سر در نیاوردم. ما که قبلا بهشت بودیم پس چرا ما را اینجا آوردی؟ آیا برای این بود که بتو دعا کنیم تا بتوانیم مجددا و  دوباره به همان بهشت برگردیم؟ تازه بهشت بسیار خسته کننده بود، و همچنان  جایی نبود که برایش سر و دُم بشکنیم. حالا اینجا باید برای زنده ماندن حیوانات را بکشیم و گیاهان را نابود کنیم و مواظب باشیم که خورده نشویم، و با این وجود، باز هم امراض به سراغمان می‌آیند و بالاخره میمیریم، و در نهایت به همان بهشتی‌ که البته زیاد هم چنگی به دل نمیزد، برمیگردیم، و یا جایی بدتر از آن." خداوند عظیم‌الشأن پاسخ داد: "واقعا که خیلی‌ خری! یعنی‌ بهشت از اینجا بهتر نیست؟" توضیحاً، خداوند از روز نخست خر را نفهم و باربردار خلق کرد، تا مثالی برای آدمیانِ از این نوع باشد. آدم مجددا سرش را خاراند و دستی‌ به پیشانیش کشید و با چابلوسی گفت: "بله، بهتره. ولی‌ خوب بعدش چی‌؟ یعنی‌ ما یا به بهشت و یا به جهنم میرویم. خوب، بعدش چی‌؟ منظورم این است که چه هدفی‌ یا خاصیتی در این کار است؟" خدا سگرمه‌هایش را در هم کرد. مدت زیادی به فکر فرو رفت. دستهایش را پشت کمرش قفل کرد و کمی‌ قدم زد. سپس روی صخره‌ای نشست و ریش بلندش را خاراند. پس از مدت زیادی تفکر روی به آدم کرد و گفت: "فضولیش به تو نیامده."

زندگی‌ آدم و حوا به پرستش خدایشان سپری شد. آنها توانستند با بردباری نسلی را به وجود بیاورند که ما همه تخم و ترکه آندو هستیم، و بدین سبب باید آدم را شکر گوئیم و به او دعا کنیم. بالاخره خداوند تصمیم گرفت که آندو را به بهشت بفرستد. آدم هزار و یکصد و پنجاه و دو سال و شانزده ساعت و بیست دقیقه و چهار ثانیه زندگی‌ کرد، و در یک بعد از ظهر جمعه در یک زمستان سخت در حالی‌ که روی زمین افتاده بود و رمقِ از جا بلند شدن را نداشت، به بهشت عروج کرد. البته حوا دقیقا دو روز بیش از آدم زنده بود، و دو روز بعد در یک یکشنبه و در حالیکه آخرین فرزندش را شیر میداد، و چون بقیه بچه‌ها دورش نشسته بودند و همگی‌ یکصدا ونگ میزدند (که البته این اولین نوت موسیقی بود) دار فانی‌ را وداع گفت و به دنبال سرورش آدم به بهشت فرازید.

انسانها، چه آنان که از نسل قابیل بودند، و چه آنها که از نسل هابیل و سایر برادران و خواهرانشان بودند، آغاز به سرکشی و عدم عبادت و نماز بر خداوندِ خود کردند. پروردگار هم بر آنها خشم گرفت، و چون فقط نوح و ایلش را  شایسته دید، به او گفت که یک کشتی به طول و عرض و ارتفاع ۱۲۷ در ۲۳ در۱۴ متر بسازد و به او یک هفته وقت داد تا ایل و تبارش را در آن بریزد و از هر حیوانی یک جفت انتخاب کند. نوح هم آنچنان که پروردگار دستور داده بود کرد، و چون زبان حیوانات را میدانست، به آنها گفت که برای یک سفر دور دنیا به داوطلب احتیاج دارد (البته آنچه را که خدا در مورد طوفان به او گفته بود از ترس اینکه حیوانات شورش و تهاجم نکنند بازگو نکرد، و این آغازی بود برای تقیه کردن که مسلمانان شیعه در این امر خطیر مهارت خاصی‌ دارند) و از هر حیوانی یک جفتِ پُر گوشت با عضلات قوی و دنبلان سالم انتخاب کرد. البته دایناسورها را مخصوصا خبر نکرد تا نسلشان منقرض شود. سپس خداوند سیل فرود آورد که به مدت ۱۵۰ روز می‌بارید، و همه را کشت بجز آنها که در کشتی نوح بودند. واضح است که نوح این کشتی را بصورتی ساخته بود که آب داخل آن نمی‌شد، وگرنه چنان طوفان و سیلی که همه موجودات خارج از کشتی را از بین برد، داخل کشتی میشد و آنرا غرق میکرد. پس از آنکه آبها فروکش کردند، کشتی نوح در کوه آرارات بر زمین نشست. پسر نوح که به همه چیز شک میکرد، از پدرش پرسید: "پدر عزیزم. چگونه است که از این چند صد جفت حیوان، هزاران نسل موجودات دیگر به وجود بیایند؟" حضرت نوح با مهربانی پسرش را روی زانوانش نشاند و در حالیکه گوش چپش را با دو انگشت گرفته بود و میفشرد، با نرمی پاسخ داد: "چند بار گفتم که در کار بزرگترها دخالت نکنی‌. تو بالاخره با بدان مینشینی‌ و خاندان نبوتت گم میشود. چنانکه سعدی علیه‌الرحمه روزی خواهد گفت: پسر نوح با بدان بنشست- خاندان نبوتش گم شد." بدین ترتیب و با توجه به امر خطیری که انجام داده بود و خداوند بزرگوار از او خشنود بود، نوح هم یکی‌ از بیست و چهار هزار پیامبر شد.

یکی‌ از اعقاب نسل نوح، ابراهیم خلیل بود. ابراهیم بسیار خدا پرست بود، اما همسرش سارا نازا شده بود. او کنیزی داشت به نام هاجر، که البته از زنِ نود ساله‌اش جوانتر بود. با توافق همسرش کنیز را به زنی گرفت و پسری به نام اسماعیل (که جهودان به اشتباه به او اسحاق می‌گویند) نصیبش شد. خداوند دستور داده بود که برای او هر از گاهی و به مناسباتی قربانی بکنند، و به این منظور محل خاصی‌ برای این قربانی در نظر گرفته شده بود. روزی به ابراهیم وحی آمد که باید اسماعیل، تنها فرزندش را قربانی کند، که البته رسم قربانی کردن فرزند به برکت خداوند چیز تازه و عجیبی‌ نبود و قرنها رواج داشت. ابراهیم پسرش را به قربانگاه برد، و همینکه چاقوئی بر گلویش نهاد، قوچی از راه رسید و فریاد زد: "دست نگاه دار!" ابراهیم از او علت را پرسید ، و قوچ توضیح داد که عباداتِ ابراهیم برای خدا روشن است و پروردگار او را فرستاده تا بجای اسماعیل قربانی شود. سپس این قوچ که از او نور الهی پراکنده میشد، پیشنهاد کرد که پس از کشتن او گوشتش را کباب کنند، و از پوستش پوستین بدوزند، و شاخش را شیپور کنند، و روده‌هایش را کمان کنند، و پشگلش را برای گرم شدن در زمستان بسوزانند، تا خداوند مهربان و بخشایشگر شادمان گردد. و ابراهیم چنین کرد و نه تنها پسرش را نکشت، بلکه به بخشش خداوند تبارک و تعالی‌، زنش در سن نود سالگی پسری به دنیا آورد. پس از آن، هاجر نزد ابراهیم عزیز شد، و به ابراهیم فشار آورد که زن خدمتکار و پسرش را از خانه بیرون کند. ابراهیم هم روزی هاجر را احضار کرد و فرمود: "خداوند باریتعالی دستور داده است که تو و پسرمان را به یک سفر مذهبی‌ ببرم." هاجر که شاد شده بود اسماعیل را به پشت گرفت و هر سه در کجاوه نشنتند. دو سه روز راه را که پیمودند، ابرهیم آندو را از کجاوه پائین آورد و گفت که در آن محل منتظر باشند تا او برای دریافت دستورات بیشتر به نزد خداوند برود. سپس سر کجاوه را برگرداند و به خانه بازگشت. سارا بسیار خشنود شد و ابراهیم را در آغوش گرفت و از خداوند درخواست بخشش گناهانشان را کرد. و به این ترتیب ابراهیم پیامبر شد.

خداوند پیامبران بسیاری برای هدایت بشر در زمانهای مختلف میفرستد. علاوه بر پیامبرانی که به صورت اعلام سماوی و یا عوامل جوی، مانند خورشید، طوفان، رعد و برق، و غیره که در دوران باستان پرستیده میشدند نزد بشر فرستاد، و علاوه بر بُتهائی که هر یک نماینده قسمتی‌ و رفتاری از خداوند بودند، خدا انسانهائی را مامور کرد که بشر را هدایت کنند، که مشهورترین آنها موسی بود. مادر موسی‌ از قوم یهود بود و بنابراین خداوند او را مامور کرده بود که این قوم را از مصر به سرزمین موعود ببرد. روزی موسی کنار صخره‌ای نشسته بود و همچنان که در رؤیای آینده بود خوابش برد. ناگهان صدای رعد و برق او را از خواب پراند. آتشی چون تیغ از آسمان به سنگ میخورد و بطور ممتد سنگ را میخراشید. موسی از ترس به گوشه‌ای پناه برد. همینکه برق آتش خاتمه یافت به طرف صخره رفت و با تعجب دید که پانزده پاراگراف به زبان عبری بر سنگ نوشته شده بود. برای راهنمائی مردم اسرائیل خداوند به او پانزده فرمان داده بود که به آنها ابلاغ کند، و در کنار تخته سنگ عصائی بود که قدرت سحرانگیز داشت؛ از سنگ آب بیرون میاورد، اژدها میشد، و رود را به دو نیم میکرد. موسی‌ آن پانزده فرمان خداوند را با خود برداشت و به طرف قوم خود رفت. همه را فرا خواند و پیغام خداوند را برای آنها خواند. البته موسی‌ در راه با مشکلات فراوانی‌ روبرو شد، چرا که قومش چنان حرف شنوی نداشتند، و گرچه او مرتب معجزه میکرد، مردم به معجزه‌هایش عادت کرده بودندو به پیرمرد میخندیدند. موسی‌ همواره لوح فرمان خداوندی را با خود حمل میکرد. روزی که در خواب بود، قومش پیکره گوسفندی را که با طلا ساخته بودند (چرا که جهودان از روز نخست در جمع‌آوری و ساخت سنگهای قیمتی تبحر داشتند) و مشغول پرستش آن بودند به روی لوح خداوندی قرار دادند و یک سوم لوح شکست و تکه پاره شد. به این ترتیب پنج فرمان از پانزده فرمان خداوند لوث شد. آن فرمانها چنین بودند: ۱۱- به قوم خود بگو که پس از آنکه آنها را به سرزمین موعود رساندی، قوم تو از آن سرزمین بیرون میروند و در جهان آواره میشوند. ۱۲- روزی قوم تو از غرب زمین سر در میاورند و به دلیل پول پرستیشان منفور عالم میشوند. ۱۳- پس از یک کشتار عظیم از مردم فقیر و بیگناه تو کشورهای قدرتمند جهان آنها را به سرزمین موعود مراجعت میدهند. ۱۴- قوم تو نسل بومیان آن سرزمین را بر میاندازند و آنجا را اشغال میکنند. ۱۵- به قومت بگو که فرمان نخستین، قتل حرام است، در مورد اعراب اشکالی‌ ندارد. این بود پنج فرمانی که خداوند به موسی‌ داد، و آن فرمانها به دلیل از بین رفتن قسمتی‌ از لوح که حامل این پیام‌ها بود،  از خاطره‌ها زدوده شد. موسی‌ در رهبری قومش به سرزمین موعود مرتب گم میشد، که البته در آن زمان هنوز خداوند نرم‌افزار نقشه خوانی را خلق نکرده بودند. ولی‌ عاقبت توانست قوم خود را به سرزمین موعود برساند، و همینکه به آنجا رسیدند، او به سوی خدای خود بازگشت و از پیامبران اوالعزم شد.

خداوند که همواره در پی آسایش بندگانش است، در مناطق مختلف دنیا که فرزندان آدم کوچ کرده بودند، نمایندگانی بین آنها پدید آورد. نخست به مردم رب‌النوع‌هائی را معرفی‌ کرد که گوشه‌ای از صفات او را داشتند. مثلا یکی‌ رب‌النوع آتش شد. دیگری رب‌النوع خورشید؛ دیگری ماه؛ دیگری رعد و برق؛ و یا زمین لرزه؛ و یا سیل؛ و غیره. گروهی از آنها مجسمه ساختند و عده‌ای بر آنها نام نهادند، مانند آناهیتا و میترا و اهورا و ویشنا و غیره. هر یک از این گروه، نوع زندگی‌ خاص خود را داشتند. مثلا یکی‌ از رب‌النوعها بودا بود که آموزههای بسیار متفاوتی داشت. و یا چند گروه از ویشناها پس از مرگ روحشان در جسم موجودات زنده دیگر، مانند حیوانات، حلول میکرد. برای هر یک پیغمبرانی را مامور کرد که راهنمائیهای آن رب‌النوعها را به مردم درس دهند. سپس پیامبران جدید را مامور کرد که رب‌النوع دیگر و بهتری را به مردم بشناسانند. این همچنان ادامه یافت، تا آنکه بیست و یک قرن پیش پیامبری را مبعوث کرد که شهره جهانی‌ شد. دلیلش البته این بود که این پیامبر پسر خودش بود.

خداوند مدتها بود که مریم را زیر نظر گرفته بود. قادر مطلق که عالِم به کلیه امور است میدانست که از نامزد مریم بجز نجاری بخار دیگری بلند نمی‌شود. مریم در شهر جلیل در فلسطین زندگی‌ میکرد و هیچگاه تصور نمیکرد که خدا به او نظر داشته باشد. یکروز مریم کنار رود نشسته بود و لباس میشست، که خداوند به او پیغام داد که او را حامله کرده است، و باید نام پسرشان را عیسی بگذارد. مریم دست پاچه شد، بطوریکه یکی‌ از زیباترین لباس‌هایش را آب برد. نگاهی‌ به اطراف انداخت و چون کسی‌ را ندید فریاد زد،: "خدایا این تو هستی‌؟" خداوند باریتعالی پاسخ مثبت داد. مریم با نگرانی گفت: "مگر نمیدانی که من با یوسف نامزد شده‌ام و چند روز دیگر به خانه او میروم؟ حال به او چه بگویم؟" خداوند پاسخ داد: "پرسش از خدایت بیمعنی است. نمیدانی که من بر همه چیز آگاهم؟ خیالت از یوسف راحت باشد. ولی‌ این موضوع را پیش دیگران عنوان نکن. فقط زمانی‌ که عیسی دوازده ساله  شد، این راز را با او در میان بگذار." و بدین ترتیب عیسی، پسر خداوند، متولد شد. عیسی بسیار محجوب و گوشهگیر بود، و با هم سن و سالانش بازی نمیکرد و خود را از دیگران پنهان میساخت. روز تولد دوازده سالگی عیسی مادرش او را به کناری کشید و به او گفت: "میخواهم رازی‌ را با تو در میان بگذارم" عیسی کنجکاو شد. مریم ادامه داد: "باید بدانی که یوسف پدر واقعی‌ تو نیست." رنگ از چهره عیسی پرید: "تو به پدرم خیانت کردی؟" مادر پاسخ داد: "قبل از اینکه با پدرت ازدواج کنم حامله بودم، و قبل از آنکه دوباره به من افترا کنی‌ و حرف مفت بزنی‌ باید بگویم که هنگامی که با پدرت ازدواج کردم باکره بودم." عیسی دهانش باز ماند و از سخن گفتن قاصر بود. مریم با خنده گفت: "میدانم باور کردنش مشکل است. پدر واقعی‌ تو خداست، و همان روزی که نهال تورا در وجود من کاشت، خودش به من اینرا گفت. علاوه بر آن، پس از تولد تو سه نفر خارجی‌ با لباسهای عجیب و غریب اینجا آمدند و برایم هدیه آوردند و پیغام دادند که پیامبر موعود تو هستی‌. باش تا خداوند بتو فرمان راهنمائی مردم را بدهد. تو برگزیده خداوندی." تا اینکه روزی خداوند به او فرمان داد که مردم را بدین جدید دعوت کند و پیروانی برای خود دست و پا کند. عیسی از خداوند مهربان پرسید: "پدر بزرگوارم. آیا میخواهی همشهریانم را به دین جدید دعوت کنم یا رومیان را؟" یزدان باریتعالَی پاسخ داد: "تو باید در میان جهودان باشی‌ و آنها را بدین نو دعوت کنی‌." عیسی پرسید: "ولی‌ این مردم پیرو پیغمبر خودت هستند، و این رومیانند که به پیامبر تو اعتقاد ندارند. چرا نمی‌خواهی که رومیان را بدینی که خدای یکتا را بشارت میدهد راهنمائی کنم." خداوند با حوصله فراوان دستی‌ به ریش بلندش کشید و آرام گفت: "آنچه که رومیان میکنند همانی است که خود من خواسته‌ام که انجام دهند. مگر نمیدانی که من بر همه چیز واقفم و سنگی‌ از سنگی‌ جدا نمی‌شود مگر آنکه به فرمان من باشد؟ آنچه که آنها ستایش میکنند با تایید من بوده است." حضرت عیسی فرمود: "پدر بزرگوار، چه خاصیتی در این کار است؟" خداوند باریتعالی که کم کم از پرسشهای بیهوده او خسته میشد  با لحنی کمی‌ بلندتر پاسخ داد: "من تورا به وجود آورده‌ام. نه تنها تو، بلکه از تو بزرگترش هم از کارهای من سر در نخواهد آورد، چرا که آنچه که من در نظر دارم بر همگان پوشیده است، و فقط خود من خاصیت اعمالی‌ را که انجام میدهم میداند نه تو یک الف بچه. حالا برو و بین جهودان کار کن." عیسی سر تعظیم فرود آورد و از خدمت پدرش مرخص شد.
 
به دلیل رفتار نیکی‌ که داشت و چون از مستمندان دستگیری میکرد و بساط ربا خواران را به هم میریخت، در بین طبقه پائین جامعه طرفدارانی پیدا کرده بود. اما جهودان او را اذیت و مسخره‌اش میکردند. همینکه عیسی طرفدارانی پیدا کرد، جهودان نزد فرماندار رومی، پایلت رفتند و از عیسی شکایت کردند. پایلت از افسرانش پرس و جو کرد و همه گفتند که او دیوانه‌ای بیش نیست. عیسی مجددا پیش پدرش رفت و از او خواست که کمکش کند. خداوند به او فرمود که همچنان در بین مردم کار کند. سپس به او گفت: "خوب به سخنان من گوش فراگیر. روزی رومیان تورا به صلیب میکشند و چند روز پس از آن روح تو از جسمت خارج میشود و پیش من میایی. تا آنروز باید در بین مردم کار کنی‌." عیسی پاسخ داد: "آیا به صلیب کشیدن درد دارد؟" خداوند فرمود: "درد بسیار خواهی کشید، و این درد گناهان مردمی است که به من ایمان نیاوردند." عیسی کمی‌ تعجب کرد و مجددا پرسید: "چرا من باید درد بی‌ایمانان را بکشم؟" خداوند عظیم الشان فرمود: "بخاطر داری که روزی به تو گفتم که تو نمیتوانی‌ از کارهای من سر در بیاوری؟ فضولی این به تو نیامده." عیسی با دستپاچگی پرسید: "قصد فضولی نداشتم. آخر این مردم بجای اینکه مرید من شوند مسخره‌ام میکنند. حرفهای مرا هم باور نمیکنند. حالا باید بجای آنها شکنجه هم بشوم. حد اقل به من چند معجزه یاد بده تا شاید حرف مرا بپذیرند." سپس خداوند به او چند معجزه یاد داد، که شخصی‌ را که مرده بود زنده کند و روی آب راه برود. ولی‌ هیچکدام از این معجزه‌ها را پونتیوس پایلت باور نکرد و رای بر به صلیب کشیدن عیسی داد. از آن زمانیکه عیسی بسوی پدرش عروج کرد، در بین فرشتگان بسر میبرد، تا موقعی که دنیا را آدمیان بیخدا پُر کنند و خداوند غضب کرده، او را به زمین برگرداند. این زمانی‌ خواهد بود که دنیا را زشتی فرا گرفته و از عدل و داد هیچ حضوری نیست. او به زمین باز میگردد و آنچنان انتقامی از انسانهای خدا نترس می‌گیرد که خون تا زانوی اسبش بالا میرود.


قرنها از ظهور عیسی گذشته بود که خداوند بر آن شد تا پیامبر دیگری برای راهنمائی مردم بفرستد. خداوند دانا و توانا تصمیم گرفت که بار دیگر مهمترین پیامبرش را از همان منطقه انتخاب کند. این انتخاب خداوند مردی بود که در سن کم  یتیم شده بود و تحت قیمومت خانواده‌ای بود. این کودک که محمد نام داشت پس از جداییِ بالاجبار از آن خانواده توسط پدر بزرگ، و پس از آن توسط عمویش تحت سرپرستی قرار گرفته بود. پس از چند سفر با عمویش به منظور تجارت، با زن تاجری که پانزده سال از او بزرگتر بود آشنا میشود و با او ازدواج میکند. از آنجائی که این مرد چهل ساله از سنین کم خداپرست بود، و همواره به صداقت شهرت داشت، و در ضمن از یکی‌ از اقوام معتبر مکّه بود، خداوند او را برای پیامبری در نظر گرفت. خداوند در مکّه خانه‌ای ساخته بود، و سنگ سیاهی را از آسمان نازل کرده بود که در خانه او بگذارند و آنرا بپرستند. یکبار محمد مامور شده بود که این سنگ را، که برای بازسازی خانه کعبه برداشته شده بود، بر جای خود قرار دهد، که البته این وظیفه خطیری بود که به عهده این جوان به دلیل شایستگی او گذاشته شده بود. این سنگ یا بت، که بزرگترین بت مکّه بود، الله نام داشت و نام پدر محمد، عبدالله، از همین بت گرفته شده بود. خداوند تصمیم گرفت که اینبار خود با پیامبرش سخن نگوید، بلکه یکی‌ از فرشتگانش به نام جبرئیل را بدین امر مامور کرده بود. پس از آنکه جبرئیل در غار حرا ظهور کرد و محمد را از ماموریتش آگاه ساخت، محمد از او سبب انتخابش را به عنوان پیامبر خداوند پرسید. جبرئیل پاسخ داد: "به این دلیل که تو محمد امین هستی‌، و دیگران امین نیستند." محمد پرسید: "خداوند تا کنون چند پیامبر برای راهنمائی بشر فرستاده است. چرا مرتب پیامبران جدیدی میفرستد؟" جبرئیل پاسخ داد: "چونکه مردم دوباره راه کج میروند." محمد پرسید: "خداوند چرا از روز نخست آنها را بصورتی خلق نکرد که راه کج نروند؟" جبرئیل نگاهی‌ به زیر بالش انداخت و پاسخ داد: "پرسش جالبی‌ است. از خدا میپرسم و جوابش را برایت میاورم." از آن پس محمد بر آن شد که مردم را به پرستش خدای یکتا دعوت کند. این باعث رنجش اقومش، که زندگیشان از بت داری می‌گذشت، شد و قصد قتل او را کردند. بدین سبب محمد به غار حرا رفت و به جبرئیل شکایت کرد: "این چه گرفتاری است که برای من درست کرده‌ای؟ بت داران که بزرگترینشان از قبیلهٔ خودم هستند به دلیل اینکه تبلیغ کردهام که خداوند یکتاست، مرا تهدید به مرگ کرده‌اند. حال چه باید بکنم؟" جبرئیل پرسید: "بزرگترین این بتان کدامند؟" محمد پاسخ داد: "سه بت از همه بزرگترند و بیش از همه درآمد دارند." جبرئیل پاسخ داد: "آن سه بت را نمایندگان خدا معرفی‌ کن." پسین روز، محمد به میان مردم رفت و آن سه بت را که بزرگترین بتهای قبائل بودند به عنوان نمایندگان خدا معرفی‌ کرد، و اظهار داشت که این وحی و یا آیه از طریق جبرئیل به او نازل شده بود. نام سه بُتی که محمد به عنوان دختران الله معرفی‌ کرد لات, عزی و منات بود. روز بعد که به حرا رفت، جبرئیل گفتار روز پیشین را انکار کرد و گفت: "شیطان چنان آیه‌ای را در گوش او خوانده بود." محمد هم به سراغ مردم رفت و اظهار داشت که آن آیه‌هایی که او تصور میکرد جبرئیل به او فراخوانده بود، در حقیقت از طرف شیطان آمده بودند و آنها آیه‌های شیطانی بودند. از آن پس، اذیت و آزار او ادامه یافت تا اینکه او مجبور شد که از مکّه به مدینه هجرت کند، که به فرمان خداوند یکتا، این زمان را مسلمانان آغاز تاریخ خود کردند. خداوند از جهودان مدینه خواست که به محمد پناه دهند، و جهودان با اطاعت از فرمان خداوند، به محمد، و یارانش که از حبشه آمده بودند، پناه دادند. و در همین مدینه بود که زمانیکه بزرگان مکّه به جنگ با مسلمین برخاستند، محمد قبله نماز را که قبلا اورشلیم بود، طبق وحی جبرئیل از اورشلیم به مکّه تغییر داد. از آن پس وحی‌های جبرئیل به مسائل روزمره می‌پرداخت، مثلا غارت کاروان‌های غیر مسلمین و تقسیم غنائم و بیرون کردن اقوام جهود از مدینه. پس از آنکه به امید خداوند تعداد مسلمانان ازدیاد یافت و به مکّه برگشتند و مکیان اسلام را پذیرفتند، خداوند به جبرئیل ندا داد که به پیامبرش بگوید که با آنانکه به او ایمان ندارند بجنگد و اموال و زنان آنها را، که همیشه از اموال مردان بوده‌اند، پس از برداشتن سهم خودش، در بین مسلمانان تقسیم کند. پس از آنکه با جنگهای بسیار و کشتار غیر مسلمانان سرزمینهای بیشماری توسط اعراب مسلمان فتح شدند، دین اسلام پس از مسیحیت بزرگترین دین دنیا شد. محمد نیز به پیش خدای خود بازگشت تا روزی که بی‌خدایی تمام جهان را در بر می‌گیرد باز گردد و کشتار کند.

خداوند دوستدار مردان قدرتمند و با جاه و منال است و در طول تاریخ همیشه به این افراد کمک رسانده است. پیش از اسلام کلیسا قدرت تام بود. پس از اسلام خداوند فرمود که این دو دین جهانی‌ با یکدیگر بجنگند تا آنکه پیروز بیرون میاید، قدرت هر دو دنیا شود. خداوند افرادی را می‌آفریند که بر افراد دیگر حکومت کنند. افرادی را، بخصوص اگر رنگین پوست باشند، برده افراد دیگر میسازد تا عده قلیلی که بر این عده کثیر برتری دارند بتوانند در ناز و نعمت زندگی‌ کنند، که البته زندگی‌ اخروی از آن ستمدیدگان است. بدین دلیل آنان که طرف ظلم قرار گرفته‌اند از خود مقاومتی نشان نمیدهند، چرا که جهان دیگر از آنان است. چون بهشت بسیار از جهنم وسیعتر است، خداوند تعداد بهشتیان را کثیر و جهنمیان را قلیل میسازد. بدین سبب است که همیشه و تقریبا در کلیه تواریخ و جوامع، آنان که تحت ستم قرار گرفته‌اند بیشمار، و تعداد بسیار قلیلی با قدرت و زور و پول منافع آن اکثریت را به سود خود انباشت میکنند. خداوند بر همه چیز آگاهی‌ دارد و از ضعیفان فقط میخواهد که به او ایمان بیاورند، به او نماز بگذارند، به او پناه بجویند، ستم را تحمل کنند، زیرا که پس از مرگ به پیش او در بهشت خواهند رفت.

می‌گویند خدا شناسی‌ خود شناسی‌ است، یا بر عکس. شاید دلیل این ضربالمثل، نیم قافیه‌ایست که در آن وجود دارد، وگرنه این دو هیچ ارتباطی‌ با یکدیگر ندارند. پس چگونه می‌توان خدا را شناخت؟ تصور کنید که در آغاز هیچ چیز نبود. نه نور بود و نه تاریکی‌. نه فضا بود و نه هوا. فقط خدا بود. تصور این البته بسیار دشوار است. حتی آنچه را که فضا شناسان به آن نقطه و یا منفذ سیاه می‌گویند که همه چیز را به خود جذب میکند، از تصور اینکه هیچ چیز نباشد ساده‌تر است. در ابتدا که هیچ چیز نبود، خدائی را تصور کنید که نمی‌شد دید یا شنید یا لمس کرد یا بو کرد یا با او صحبت کرد، چون او نه تنها جامد نبود بلکه با حواس پنج‌گانه نیز قابل درک نبود. هر کسی‌ یا چیزی میتوانست، اگر موجود زنده‌ای وجود داشت که نداشت، و یا میتواند هر طور که بخواهد او را تصور کند. برای یک مرد، خدا یک مرد است. برای یک ژاپنی، خدا شبیه اوست. برای یک اروپائی، یا آسیائی، یا هر ملیت دیگری، خدا هم اروپائی و یا آسیائی و یا تصویر آن ملیت است. برای یک ملخ، خدا هم یک ملخ است. و برای یک علف، خدا هم علف است. پس تصور هر کس از خدا خودش است. ولی‌ در واقع این خدا را می‌توان با مرد سرگردانی مقایسه کرد که خانه بدوش است و همیشه میگردد تا آنچه را که میجوید بیابد. ولی‌ چون نمیداند که دنبال چیست، همیشه فقط میگردد. این بود داستان واقعی‌ پیدایش، و اینکه چگونه خداوند بشر را آفرید و داستان کوتاهی‌ از پُر طرفدارترین پیامبرانی که خداوند برای هدایت بشر مامور ساخت. شاید این فکر در ذهن خواننده این سطور خطور کند که نویسنده چگونه به این رموز الهی پی برده است. این فکر را همینطور در ذهن خود داشته باشید تا زمانی‌ که یک مسجد، یک کلیسا، یک معبد، یک خانقاه، و یا آخوندی، کشیشی، یک مرد روحانی، یک فقیه، یک صوفی، و یا ساختمانی با چنین هدفی‌  و یا انسانی‌ در چنین مقامی ببینید. این پندار را همیشه در ذهن داشته باشید تا زمانی‌ که فردی از خدا با شما صحبت می‌کند، از او بپرسید که این آگاهی‌ را چگونه کسب کرده است؟ و یا کتب آسمانی چگونه نازل شده‌اند؟ و یا اگر قادری است که قدرت دارد که این جهان را تغییر دهد، چرا آنرا به نفع همه مردم تغییر نمیدهد؟ هیچ کسی‌ از دنیای دیگری نیامده و نخواهد آمد. این با کلیه قوانین طبیعی مغایرت دارد. کمی‌ در این مورد تفکر کنید؟ مستقل فکر کردن چیز خوبی‌ است!

No comments:

Post a Comment