اندیشمند بزرگترین احساسش عشق است و هر عملش با خرد

Tuesday, September 18, 2018

عاشقانه= فروغ فرخزاد

ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از عطر تو ام سنگین شده ای به روی چشم من گسترده خویش شادی‌ام بخشیده از اندوه بیش همچو بارانی که شوید جسم خاک هستیم ز آلودگی‌ها کرده پاک
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست

ای تپش‌های تن سوزان من آتشی در سایۀ مژگان من ای ز گندم‌زارها سرشارتر ای ز زرین شاخه‌ها پُر بارتر ای در بگشوده بر خورشیدها در هجوم ظلمت تردیدها

این دلِ تنگِ من و این بار نور؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟
داغ چشمت خورده بر چشمان من
ای دو چشمانت چمنزاران من
پیش از اینت گر که در خود داشتم

هر کسی را تو نمی‌انگاشتم
درد تاریکی‌ست دردِ خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
زهر در لبخند یاران یافتن
در نوازش، نیش ماران یافتن
سرنهادن بر سیه‌دل سینه‌ها
سینه آلودن به چرکِ کینه‌ها
زر نهادن در کفِ طرارها
گم‌شدن در پهنۀ بازارها
آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
آمده از دوردست آسمان
چون ستاره، با دو بال زرنشان
بستر رگ‌هام را سیلاب، تو
جوی خشک سینه‌ام را آب، تو
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
در جهانی این‌چنین سرد و سیاه
با قدم‌هایت قدم‌هایم به‌راه
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه‌هام از هُرم خواهش سوخته
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
آه، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه‌زارانِ تنم
عشق دیگر نیست این، این خیرگی‌ست
چلچراغی در سکوت و تیرگی‌ست
آه، ای روشن طلوع بی‌غروب
آفتاب سرزمین‌های جنوب
آه، آه ای از سحر شاداب‌تر
از بهاران تازه تر، سیراب تر
ای لبانم بوسه گاه بوسه‌ات
خیره چشمانم به راه بوسه‌ات
عشق چون در سینه‌ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با «من» زیستم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
ای تشنج‌های لذت در تنم
این دلِ تنگِ من و این دود عود؟
در شبستان، زخمه‌های چنگ و رود؟
آه می‌خواهم که بشکافم ز هم
شادی‌ام یک‌دم بیالاید به غم
آه می‌خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای
خُفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟
گاهوار کودکان بی‌قرار
ای نگاهت لای‌لای سِحر بار
ای نفس‌هایت نسیم نیم‌خواب
شُسته از من لرزه‌های اضطراب


ای مرا با شور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی

No comments:

Post a Comment