اندیشمند بزرگترین احساسش عشق است و هر عملش با خرد

Sunday, January 8, 2023

Shah of Shahs (11) شاهِ شاهان (۱۱)

شاهِ شاهان عنوان کتابی‌ است نوشتهٔ "ریزارد کاپوشینسکی". چنانکه از متن این کتاب مشخص است، کاپوشینسکی در زمان انقلاب و یا زمان کوتاهی‌ پس از آن در ایران بوده و وقایعِ انقلاب را تعقیب میکرده است.اریشارد کاپوچینسکی (و یا ریزارد کاپوشینسکی) خبرنگاری بود که وقایع مهم آسیا، آفریقا، و آمریکای لاتین را گزارش میداد. دوستان او انقلابیونی چون پاتریس لومومبا، چه‌گوارا، و سالوادور آیِندِه بودند. او از طرف دولت‌های بزرگ غرب چهار بار محکوم به مرگ شده بود.ا ریشارد کاپوچینسکی به طور گسترده به عنوان یکی از روزنامه نگاران برجسته قرن بیستم در نظر گرفته می شود که توانایی تقریباً عرفانی در کشف چیزهای عجیب و غریب یا نادیده گرفته شده را نشان می دهد، و این جزئیات گاهاً سورئال را در روایت هایی گنجانده است که فراتر از گزارش صرف است و وارد قلمرو ادبیات می شود.

ریشارد کاپوچینسکی در سال دوهزاروهفت فوت کرد.ااین کتاب، سه سال پس از انقلاب ایران به زیر چاپ رفت، که البته پیشتر از آن قسمت‌هائی از کتاب در مجله "نیویورکِر" به چاپ رسیده بود. فصل‌های مختلف کتاب شاهِ شاهان به تدریج ترجمه و در این وبلاگ می‌آیند. 

در این عکس چند نفر در یک ایستگاه اتوبوس ایستاده‌ا‌ند. صف‌های اتوبوس در تمام دنیا به هم شباهت دارند، بدین معنی‌ که آنها اشخاصی‌ را نشان میدهند که به نظر خسته، با نگاهی‌ بی‌تفاوت، خمود و شکست خورده به نظر میرسند. چشمانشان نیز یک نوع بی‌تفاوتی را نشان میدهد. کسی‌ که این نگاره را به من داد، پرسید چه چیز قابل توجهی‌ در آن عکس میدیدم. نظری به عکس انداختم و پاسخ دادم که هیچ چیز قابل توجهی‌ نمیدیدم. او گفت که عکس از پنجره‌ای در آنطرف خیابان بطور مخفیانه گرفته شده بود. او شخصی‌ را در آن نگاره نشان داد (با صورتی‌ ناشناس که شبیه یک کارمند سطح پائین بود) که نزدیک سه نفر دیگر که با هم در صحبت بودند ایستاده بود و به نظر میامد که به آنها گوش میداد. آن شخص یک مامور ساواک بود که همیشه در آن ایستگاه اتوبوس به اشخاصی‌ که در آن ایستگاه منتظر اتوبوس بودند گوش میداد. مردم امکان داشت که در مورد مطلب بی‌ضرری صحبت میکردند، ولی‌ حتی در آن زمان باید از موضوعاتی که پلیس به آن حساسیت نشان میداد صحبت نمی‌کردند. یک روز داغ تابستان مردی با قلب مریض در این ایستگاه گفت: "عجب زجر آور شده، حتی نفس هم نمیشه کشید." مرد ساواکی تائید کرد و به او نزدیک شد و اضافه کرد: "بله اینطوریه. هر روز خفقان‌تر میشه و مردم واسهٔ هوای تازه دارن میجنگن." مرد ساده دل پاسخ داد: "درسته." و سپس دستش را روی قلبش گذشت و گفت: "هوای خیلی‌ سنگین و خفقان‌آوریه." فوراً ساواکی گفت: "حالا یه شانسی داری که نیروت رو پس بگیری" و او را برد. مردم در ایستگاه با تعجب صحنه را برانداز میکردند و از ابتدا میدانستند که مرد مسن سال با ذکر واژهٔ خفقان‌آور خود را به دردسر انداخته بود. آنها با تجربه کشف کرده بودند که از واژه‌هائی مانند سرکوبگری، تاریکی‌، مسئولیت، پرتگاه، فروپاشی، گرداب، فساد، قفس یا زندان، میله‌های محصور، زنجیر، دهان بند، چماق و باتون، چکمه یا پوتین، کفگیر، پیچ، جیب، پنجه یا چنگ، دیوانگی؛ و اصطلاحاتی مانند دراز بکش، تخت بخواب، انتشار دادن یا گزارش کردن، روی صورت افتادن، درزوال، شل و ول، کور شو، کر شو، غوطه بخور، چیزی میچرخد، چیزی درست نیست، خراب شده، چیزی باید داد، و امثالهم؛ با کسی‌ که نمیشناسند استفاده نکنند، چرا که آنها می‌توانند کنایه‌هائی به اوضاع بد باشند، و بنابراین، مفهومی‌ ضد رژیمی‌ داشته گوینده را به دردسر بیندازند. برای یک لحظه پرسشی برای مسافرین در صف پیش آمد: آیا پیرمردِ بیمار خودش یک مامور ساواک نبود؟ از آنجائی که او با عنوان کردن واژهٔ "خفقان" به رژیم انتقاد کرد، بنابر این او آزاد بود که از چنین واژه‌ای استفاده کند. اگر او خودش ساواکی نبود، حتما میگفت: "وه چه روز زیبا و درخشان و آفتابی است امروز، و اتوبوس هر لحظه پیدایش خواهد شد"؟ و چه کسی‌ حق اعتراض داشت؟ فقط مامورین ساواک حق اعتراض داشتند و وظیفه داشتند که افراد ساده را تحریک، و سپس راهیِ زندان کنند. وحشتِ همیشه در کمین مردم را ذلّه کرده بود، بطوریکه آنچنان پارانوید شده بودند که نمیتوانستند به کسی‌ اعتبار صداقت، خلوص، و یا دلیری بدهند. از اینها گذشته، آنها خود را صادق میدانستند ولی‌ نمیتوانستند اظهار نظری بکنند و یا پندار خود را در موردی افشا کنند، و یا در موردی داوری و کسی‌ را متهم کنند، چرا که سرنوشت بعدی انتظارشان را می‌کشید. چنانکه شخصی‌ سخن نامناسبی در بارهٔ پادشاه میگفت، همه حدس میزدند که او یک مامور است و هدفش شناخت و معرفی‌ مخالفین است تا آنها را دستگیر و به سرنوشت سختی دچار کند. هر چه واضح‌تر و شفاف‌تر شخصی‌ در این موارد سخن میگفت، بیشتر از او فاصله میگرفتند و به بقیه نیز هشدار میدادند. میگفتند: "مواظب طرف باش، کلّه‌اش بو قورمه سبزی میده!" به این ترتیب، وحشت شکار خود را میکرد، و هیچکس به دیگری اعتماد نداشت و مردم از یکدیگر کنار‌گیری میکردند، و بالاجبار انگیزهٔ مخالفت با یکدیگر تولید میشد. ترس آنچنان بر همه غلبه کرده بود که برای آنها شجاعت فریب‌کاری بود، و دلاوری یکنوع همدستی. در این مورد ولی‌، با توجه به نوعی که مامور پیرمرد را دستگیر کرد، حدس زده میشد که پیرمرد با آنها نبود. به هر حال، مامور و پیرمردی که در بند او بود دور شدند و تنها پرسشی که باقی‌ ماند این بود که: "آنها کجا رفتند؟" هیچکس نمی‌دانست ساواک کجا بود. این سازمان هیچ مرکزی نداشت. آن همه جای شهر (و همه جای کشور) بود. همه جا و هیچ کجا بود. آن سازمان در ویلا‌ها، خانه‌ها، و آپارتمان‌هائی بود که هیچکس از آن خبر نداشت. در محل‌هائی بود که یا تابلو نداشت، و یا عنوان کمپانی‌هائی بر آن تابلو‌ها بود که وجود خارجی‌ نداشتند. فقط کسانی‌ که با آن در ارتباط بودند از شمارهٔ تلفنش مطلع بودند. ممکن بود شما را به مرکزی در ساواک می‌بردند که یک آپارتمان معمولی بود، و یا یک فروشگاه، یک خشک‌شوئی، و یا یک کلوپ شبانه بود. در چنین محلی، تمام دیوار‌ها گوش داشتند و تمام درها به مراکز پلیس مخفی‌ باز می‌شدند. هر کسی‌ که به دست چنین سازمانی میافتاد، ناپدید میشد، و گاهی برای همیشه. انسان‌ها ناگهان ناپدید می‌شدند و کسی‌ نمی‌دانست چگونه آنها را بیابد، از چه کسی‌ بپرسد، از چه سازمانی کمک بگیرد، و چگونه او را پیدا کند. ممکن است آن شخص در زندان باشد، ولی‌ کدام زندان؟ شش هزار زندان وجود داشت. شما ممکن بود که جلوی خود یک دیوار نادیدنی ولی‌ سخت داشته باشید که قدم به جلو را غیر ممکن می‌ساخت. ایران متعلق به ساواک بود، اما در این کشور پلیس مانند یک سازمان زیرزمینی بود که گاهی دیده میشد و گاهی غیر قابل رویت بود، و هیچ نشانه‌ای از آن یافت نمی‌شد. در عین حال، بعضی‌ از دفاتر آن قابل رویت بودند. ساواک نشریات، کتاب‌ها، و فیلم‌ها را سانسور میکرد (نمایش‌نامه‌هائی از شکسپیر و مولیر که از سلطنت و رذأئل اشرافی انتقاد میکردند، اجرایشان توسط ساواک ممنوع شد.) ساواک در دانشگاه‌ها، ادارات، و کارخانه‌ها حضور داشت. مانند یک اختاپوس درشت، بازوانش در همه جا رخنه کرده بود، همه جا بو می‌کشید، و جای خراش‌هایش در روی پوست همه چیز به چشم میخورد. ساواک شش هزار مامور داشت. علاوه بر این، شخصی‌ حساب کرده بود که ساواک سه ملیون گزارش دهنده داشت، که اشخاص را در موارد مالی، ارتقأ مقام و سایر امور گزارش میکردند. ساواک عده‌ای را میخرید یا شکنجه میکرد، آنها را در مقام و یا پست‌هائی می‌نشاند، و یا در سیاه‌چال میانداخت.ا

ساواک آنها را دشمن نامید و سپس از بین‌شان برد. هیچ گونه باز‌نگری و یا استیناف شامل این مجازات‌ها نمی‌شد. این احکام فقط با دستور شاه می‌توانستند تخفیف یابند. ساواک فقط پاسخ‌گو به شاه بود، و کسانی‌ که در سلطنت دخیل نبودند سرنوشت‌شان در دست پلیس بود. مردمی که در صف اتوبوس ایستاده بودند این را میدانستند، و بنابراین تا زمانی‌ که مامور و پیرمرد آنجا بودند ساکت ماندند. آنها زیرچشمی یکدیگر را می‌پاییدند، چرا که هر کسی‌ می‌توانست یک گزارش دهندهٔ ساواک باشد. شخصی‌ می‌توانست در حالی‌ که در صف ایستاده بود گوش‌هایش را تیز کند، چون ساواک به او گفته بود که اگر او چیزی شنید و آنرا گزارش داد، آنها پسرش را به دانشگاه میفرستادند. یا به عنوان مثال اگر او سابقه‌ای داشت، آنرا پاک میکردند. او ممکن بود که اعتراض کند که مخالف رژیم نبود، ولی‌ آنها اِستناد به نوشته‌ای میکردند که در سابقهٔ او بود. مردم در صف بدون آنکه بخواهند با بیزاری به یکدیگر مینگریستند (گرچه عده‌ای سعی‌ میکردند که آنرا مخفی‌ کنند تا مورد توجه قرار نگیرند). در چهرهٔ آنها یک حالت عصبی نامتناسب دیده میشود. اعصابشان متشنج میشود و بوی ناخوشی به مشامشان می‌رسد، و از یکدیگر کناره میگیرند، و در انتظار میمانند که ببینند چه کسی‌ به چه کسی‌ نظر میاندازد، و سپس به او حمله میکنند. ساواک بطور غیر مستقیم با نجوا در گوش‌ها که همه به آن سازمان متعلقند، این فضای بی‌اعتمادی را به وجود آورده است. این، این، و دیگری. آن یکی‌ هم؟ بله البته، همه. از طرف دیگر، این مردمی که در صف اتوبوس ایستاده‌ا‌ند احتمالا همشهریان آراسته‌ای هستند، و هیجان درونی‌ آنها، که البته با سکوت آنرا نشان نمی‌دهند، ممکن است از ترس درونی‌شان به دلیل مواجهه با ساواک سرچشمه گرفته باشد. اگر غریزهٔ آنها غلبه نمیکرد، و شروع به صحبت در مورد موضوعات مبهمی میکردند، مثلا میگفتند: "ماهی‌ در گرما به زودی فاسد میشود و برای جلوگیری از فساد باید فوری سر آنرا بُرید، چرا که سر ماهی‌ زودتر فاسد میشود" ممکن بود به سرنوشت آن مرد دچار شوند. ولی‌ در این لحظه آنها در خطر نیستند، و با دستمال عرق روی پیشانی‌شان را خشک میکنند و در حالیکه پیراهن خیس‌شان را باد میزنند منتظر اتوبوس می‌ایستند.ا

(دنبالهٔ این ترجمه ادامه خواهد داشت)

No comments:

Post a Comment