اندیشمند بزرگترین احساسش عشق است و هر عملش با خرد

Sunday, January 1, 2023

شاهِ شاهان (۵) Shah of Shahs (5)

شاهِ شاهان عنوان کتابی‌ است نوشتهٔ "ریزارد کاپوشینسکی". چنانکه از متن این کتاب مشخص است، کاپوشینسکی در زمان انقلاب و یا زمان کوتاهی‌ پس از آن در ایران بوده و وقایعِ انقلاب را تعقیب میکرده است.اریشارد کاپوچینسکی (و یا ریزارد کاپوشینسکی) خبرنگاری بود که وقایع مهم آسیا، آفریقا، و آمریکای لاتین را گزارش میداد. دوستان او انقلابیونی چون پاتریس لومومبا، چه‌گوارا، و سالوادور آیِندِه بودند. او از طرف دولت‌های بزرگ غرب چهار بار محکوم به مرگ شده بود.ا ریشارد کاپوچینسکی به طور گسترده به عنوان یکی از روزنامه نگاران برجسته قرن بیستم در نظر گرفته می شود که توانایی تقریباً عرفانی در کشف چیزهای عجیب و غریب یا نادیده گرفته شده را نشان می دهد، و این جزئیات گاهاً سورئال را در روایت هایی گنجانده است که فراتر از گزارش صرف است و وارد قلمرو ادبیات می شود.

 ریشارد کاپوچینسکی در سال دوهزاروهفت فوت کرد.ااین کتاب، سه سال پس از انقلاب ایران به زیر چاپ رفت، که البته پیشتر از آن قسمت‌هائی از کتاب در مجله "نیویورکِر" به چاپ رسیده بود. فصل‌های مختلف کتاب شاهِ شاهان به تدریج ترجمه و در این وبلاگ می‌آیند. ا

نگارهٔ شمارهٔ دو

در این نگاره قزاق جوانی مشاهده میشود که پشت یک مسلسل نشسته است و جزئیات این سلاح مرگبار را به هم‌قطارانش نشان میدهد. این سلاح مدل جدید یک مسلسل مکسیم سال هزار و نهصد و ده است، و بنابراین این نگاره باید مربوط به همان سالها باشد. افسر جوان رضا خان نام دارد و در سال هزار و هشتصد و هفتاد و هشت به دنیا آمده بود، و او پسر سرباز جوانی است که قبلا مشاهده کردیم که قاتل ناصرالدین شاه را به تهران میبرد. با مقایسه این دو نگاره اولین چیزی که جلب نظر می‌کند این است که این افسر از نظر فیزیکی‌ تفاوت بسیاری با پدرش دارد و در مقابل پدر غولی است. او از هم‌قطارانش یک سر و گردن بلندتر است، با سینه ستبر، و به نظر می‌رسد که بتواند به آسانی‌ نعل اسبی را خم کنند. او یک سیمای ارتشی دارد، همراه با چشمانی نافذ و سرد، آروره‌های پهن و درشت، و لب‌های بسته که هیچگاه به لبخندی باز نمیشوند. چنان که گفته شد، یک افسر قزاق (تنها ارتشی که شاه در آن زمان داشت)، تحت فرمان وسولود لیوخُف، سرهنگ ارتش تزار در سن پترزبورگ. رضا خان از طرف لیوخُف حمایت میشد، و چنان که لیوخُف سربازان مادرزاد را دوست داشت، رضا خان مورد علاقهٔ او بود. او در سن چهارده سالگی به عنوان یک سرباز بیسواد وارد ارتش شد (او هیچگاه خواندن و نوشتن را فرا نگرفت)، و کم‌کم به دلیل اطاعت، دیسیپلین، قاطعیت، هوش ذاتی، و آنچه که در ارتش به آن خصوصیت رهبری می‌گویند، توانست نردبان پیشرفت به درجات بالا را بپیماید. رضا خان پس از سال هزار و نهصد و هفده پیشرفت چشمگیری می‌کند و زمانی‌ که شاه به بلشویک بودن لیوخف شک می‌کند (به اشتباه)، او را به روسیه بر میگرداند. در این زمان رضا خان سرهنگ قزاق میشود، که البته به زودی تحت رهبری انگلیسیها قرار می‌گیرد. در یک میهمانی افسر انگلیسی‌ ژنرال ادموند آیرون‌ساید روی نوک پا، که قدش به رضا خان برسد، میایستد و در گوش رضا خان زمزمه می‌کند: "سرهنگ، سرنوشت بزرگی‌ در انتظارت است." آنها از ساختمان خارج میشوند و در باغ قدم میزنند و ژنرال به طور غیر مستقیم به رضا خان تفهیم می‌کند که انگلیس از یک کودتای او پشتیبانی‌ خواهد کرد. در فوریه سال هزار و نهصد و بیست و یک، رضا خان در رهبری یک ارتش بریگاد وارد تهران میشود و کلیه سیاستمداران را دستگیر می‌کند (در سرمای زمستان برف میبارد و سیاستمداران از سرمای سلول‌هایشان شکایت میکنند) و یک دولت جدید تشکیل میدهد، دولتی که او ابتدا وزیر جنگ، و سپس نخست وزیر آن است. در دسامبر سال هزار و نهصد و بیست و پنج، مجلس قانون اساسی‌ جدیدی (از ترس سرهنگ و انگلیسی‌های هوادارش) افسر قزاق را به شاهی انتخاب میکنند. از آن به بعد، افسر جوان ما که در این نگاره طرز عمل مسلسل را توضیح میدهد (با آن لباس کشاورزان روسی) به نام شاه ایران، رضا شاه کبیر، شاه شاهان، ظل‌لله، جانشین خدا و مرکز جهان، و سر سلسلهٔ خاندان پهلوی تاج بر سر می‌گذرد، که بنا به سرنوشت این سلسله با پادشاهی پسرش خاتمه میابد، زمانی‌ که پنجاه و هشت سال بعد او قصرش در تهران را با یک جت به سمت سرنوشت نامعلومی ترک می‌کند.ا

نگارهٔ شمارهٔ سه

اگر با دقت به این تصویرِ پدر و پسر، که در سال هزار و نهصد و بیست و شش گرفته شده است نظر بی‌افکنیم، مطالب بسیاری دستگیرمان میشود. نخست، تفاوت بسیاری بین این دو می‌بینیم: شاه پدر با عظمت ولی‌ عبوس، آمرانه، دستان بر کمر ایستاده است، و در کنار او پسر کوچکش با صورت رنگ پریده، لاغر، متشنج، مطیعانه در کنارش است، و قدش حتی به کمر پدر نیز نمیرسد. آنها اونیفرم، کلاه، کمربند، و کفش‌های هم شکل پوشیده‌ا‌ند، حتی کت‌های هر یک چهارده دکمه دارد. از آنجائی که پدر آرزو داشت که پسر در سن رشد همانند او باشد، تشابه البسه به فکرش رسید. پسر از این آرزوی پدر آگاه است، و با اینکه فرزندی نحیف و مردد است، سعی‌ می‌کند که تا حد امکان مانند پدر مستبد و بی‌رحمش باشد. از همان زمان، دو شخصیت در این فرزند رشد می‌کند: شخصیت ذاتی او، و آنچه در پدر می‌بیند که به دلیل جاه طلبی سعی‌ در احراز این شخصیت می‌کند. عاقبت، او آنچنان تحت تسلط پدر است که زمانی‌ که پادشاه میشود، اتوماتیک‌وار (و گاهی آگاهانه) رفتار پدر را نسخه‌برداری می‌کند، و بخصوص در سالهای آخر سلطنت استبداد پدر را تقلید می‌کند. اما پدر در آن لحظه قدرت را با تمام انرژی و کوشش تجربه میکرد. او دقیقا میدانست که چه میخواست، و با قدرت دادن به اشرار تصمیم داشت که به هر نحوی ممکن بود یک دولت قدرتمند و مدرن به وجود بیاورد، بطوری که لرزه بر اندام دیگران بی‌اندازد. روش او به بردگی کشیدن با دستان آهنین بود. رژیم قدیم به لرزه میافتد و نام ایران دوباره بر روی این کشور گذاشته میشود. او با یک ارتش قوی آغاز می‌کند. یکصد و پنجاه هزار نفر یونیفرم و اسلحه میگیرند. ارتش نورچشمی شاه است. برای ارتش همیشه باید بودجه، و هر چیز دیگری که احتیاج داشت، کنار گذاشت. ارتش این ملت را مدرن، با دیسیپلین، و فرمان‌بردار می‌ساخت. آماده باش برای همه! شاه فرمان تغییر لباس ایرانیان را صادر می‌کند. همه باید البسهٔ اروپائی بپوشند! کلاه‌های اروپائی! شاه چادر را قدغن می‌کند. در خیابان‌ها، پلیس چادر زنان وحشت زده را پاره می‌کند. مردم در مساجد مشهد اعتراض میکنند. او به مشهد نیرو میفرستد تا مسجد را ویران و شورشیان را قتل‌عام کنند. به قبائل کوچ‌نشین دستور میدهد که سکنی کنند. قبائل اعتراض میکنند. دستور میدهد که در چاه‌هایشان زهر بریزند، و آنها را به تشنگی و گرسنگی تهدید می‌کند. آنها باز هم اعتراض میکنند، بنابراین نیروهائی را به سمت آنها میفرستد تا مناطق آنها را ویران و غیر مسکونی سازند. خون‌های بسیاری ریخته میشود. او از گرفتن عکس‌های سمبلیک شتران ممانعت می‌کند. در قٔم، ملّایی به این عملیات شاه انتقاد می‌کند، و شاه با تازیانه آن ملّا را تنبیه می‌کند. مدرس معمم را که به شاه اعتراض کرده بود برای مدتی‌ طولانی‌ در یک سیاه‌چال میاندازد. لیبرال‌ها در روزنامه‌هایشان اعتراض میکنند، پس شاه آن روزنامه‌ها را می‌بندد و لیبرال‌ها را به زندان میاندازد. تعدادی از آنها را در برجی آویزان می‌کند. کسانی‌ را که به نظرش سرکشی میکنند شناسایی می‌کند، و دستور میدهد که صبح هر روز خود را به پلیس معرفی‌ کنند. اگر در مجلسی با چشمان نفوذ‌گرش به زنی‌ خیره شود، آن زن به وحشت میافتد. رضا خان، تا آخر عمرش بسیاری از عادات و رفتار‌های بچگی‌ در دهکده و جوانی در پادگان را حفظ کرده بود. گرچه او در قصر زندگی‌ می‌کند ولی‌ هنوز روی زمین می‌خوابد، همیشه یونیفرم میپوشد، و همراه اطرفیانش از همان قابلمه غذا میخورد. مثل بچه‌هاست! ولی‌، پول و مستغلات احتکار می‌کند. با سؤاستفاده از قدرتش، ثروت هنگفتی جمع می‌کند. او بزرگ‌ترین مالک کشور میشود؛ مالک سه هزار دهکده همراه با دویست و پنجاه هزار دهقان روی آن زمین‌ها؛ سهام بسیاری در شرکت‌ها و بانک‌ها نگاه میدارد؛ خراج می‌گیرد؛ اگر مزرعه‌ای، درّهٔ سبزی، یا جنگلی‌ نظرش را جلب کند، باید صاحب آنها شود؛ و به طرز سیری ناپذیری ثروت می‌اندوزد. کسی‌ حق ندارد که نزدیک املاک شاهانه رود. روزی در اجرای حکم اعدام در ملأ عام، الاغی را که بدون توجه به هشدارها وارد املاک شاهانه شده بود به مجازاتش رساندند. دهقانان دهات اطراف را به محل اعدام بردند تا شاهد اعدام الاغی باشند که بدون اجازه وارد املاک شاهانه شده بود. اما سوا از خشونت، خساست، و حرص و آز، باید اقرار کرد که پس از جنگ جهانی‌ اول، او ایران را از هم‌پاشیدگی نجات داد. در راه مدرنیزه کردن کشور، او جاده، راه‌آهن، مدرسه، ادارات، فرودگاه، و مناطق مسکونی بسیاری در شهر‌ها ساخت. از طرف دیگر، ملت فقیر و بی‌تفاوت باقی‌ ماند، و زمانی‌ که او کشور را ترک میکرد، مردم با سرور برای مدت مدیدی جشن گرفتند و شادی کردند.ا

(دنبالهٔ این ترجمه ادامه خواهد داشت)

No comments:

Post a Comment