اندیشمند بزرگترین احساسش عشق است و هر عملش با خرد

Sunday, May 28, 2023

افسانهٔ خورشید

یکی‌ بود یکی‌ نبود، غیر از خلأ هیچی‌ نبود. بعد مهبانگ دنیا را فرا گرفت، و ستاره‌ها و سیاره‌ها و زمین و حیات و زندگی‌ و گیاه و حیوان و انسان، که یکی‌ یکی‌ به وجود آمدند، و انسانها شهر‌ها را ساختند. یکی‌ از این شهر‌ها، شهری بود خورشید نام که همیشه پر از گل و گیاه و درخت و میوه‌های مختلف بود. کمی‌ پائین‌تر، جائی که آخرین خانه‌های شهر به چشم میخوردند، جنگل شروع میشد، که این جنگل تا پائین کوه ادامه داشت. از عجایب این شهر اینکه آن قسمتی‌ از  کوه که خانه‌ها دور تا دور بالای آن ساخته شده بودند، از جنگل خبری نبود، و آنجایی که آخرین خانه‌های شهر قرار داشتند، جنگل شروع میشد. از پائین تپه به نظر میامد که خانه‌ها از وسط جنگل سیخکی بیرون زده بودند.

پیرمردها و ریش سفیدهای شهر، قصه‌های فراوانی از طرز به وجود آمدن این شهر تعریف میکردند، که نیمی از آنها افسانه بود و نیم دیگر اغراق. دلیلش این بود که در آن زمان نه تاریخی‌ بود و نه مورخی. هنوز نوشتن هم اختراع نشده بود. شاید هم شده بود و مردم خورشید از آن آگاهی‌ نداشتند. ولی‌ هر چه بود، زندگی‌ مردهای این شهر در دو قسمت شکار و کشاورزی خلاصه میشد. شکار یعنی‌ دنبال حیوان زبان بسته‌ای دویدن و محاصره کردن و اسیر کردن. کشاورزی هم یعنی‌ گیاه‌های خوردنی را کندن و از درختها میوه چیدن. زنهای شهر هم که به خانه‌داری و آشپزی و بچه‌داری مشغول بودند.

برگردیم به قصه‌. پیرمردها داستان‌های زیادی از قدیم و از پدرانشان (نه مادرانشان) تعریف میکردند. میگفتند که اجدادشان کوهنورد بودند. به این کوه که رسیدند، قلّه آن را فتح کردند. ولی‌ چون از کوهنوردی خسته شده بودند، از آب و هوای اینجا هم خیلی‌ خوششان آمده بود، تصمیم گرفتند که همینجا اطراق کنند. از همان نوک کوه که بودند، شروع کردند به کندنِ درختها و صاف و مسطح کردن زمین و خانه ساختن، با تنه‌های درختایی که کنده بودند. هر چه‌ درخت هم اطراف خانه‌هایشان بود که جلوی نور خورشید را میگرفت، کندند تا به اندازه کافی‌ نور خورشید وارد خانه‌ها بشود. به همین دلیل نیز نام این شهر را خورشید گذاشتند. مردهای این شهر به اجدادشان خیلی‌ افتخار میکردند.

درست در نوک کوه، یک قصر باشکوه از مرمر سفید درست شده بود که روزها زیر نور خورشید برق میزد. هر روز پنجاه نفر مامور تمیز کردن و تعمیر این قصر بودند، و از صبح تا عصر درون و بیرون این قصر را برق مینداختند. در این قصر، ملک جمشید پادشاه جوانبخت کشور خورشید زندگی‌ و حکمرانی میکرد، و زیر قصرش درباریان و قضات و کلیه رؤسای امور اداری شهر زندگی‌ میکردند و شهر را کاملا در آرامش نگاه میداشتند.

نظم شهر کاملا برقرار بود و هر کسی‌ سرش توی لاک خودش بود. در حقیقت هیچ احتیاجی نیز به یکدیگر نداشتند. هر کسی‌ موظف بود که هر غروب نصف عایدیش را اعم از میوه و سبزی و شکار به دربار تحویل بدهد، که در مقابل دربار هم آنها را از جنگ و نفاق برحذر می‌داشت و از هجوم بیگانگان به این شهر جلوگیری میکرد، و در نتیجه همه در امن و امان بودند. البته مردم کشور خورشید سالها بود که یک غریبه ندیده بودند، و آخرینش در زمان پدر ملک جمشید بود.

سالها پیش که پدر ملک جمشید حکمرانی میکرد، شخص بی‌رمقی را دیدند که خودش را تا دم دروازه شهر، که دو درخت کاج بسیار بلند به فاصله دو متر از هم بودند کشانده، و همانجا از خستگی‌ افتاده بود. دلیلش این بود که صعود از این کوه روزها طول می‌کشید و بسیار عمل شاقی بود. با نخستین نگاه همه متوجه شدند که صورتش با صورت مردم این شهر خیلی‌ تفاوت داشت و کاملا مشخص بود که خارجی‌ باشد. قصه را کوتاه کنیم. مردم او را بلند کردند و روی تخت خواباندند، و چند قطره اکسیر هوشیاری در حلقش ریختند تا به هوش آمد. همین که از او پرسیدند که از کجا آمده، پاسخ داد که اهل سرزمین بسیار دوری به نام چین و ماچین می‌بود.

چون این جهانگرد چینی‌ به اقصا نقاط دنیا سفر کرده بود، پادشاه، که پدر ملک جمشید بود، او را در دربار خود برای آموزش ولیعهدش نگاه داشت، و به او قول داد که اگر در دربار او میماند و فرزندش را تربیت میکرد، هر چه میخواست برایش فراهم میکرد. او هم به تربیت ملک جمشید پرداخت و افسانه‌هائی از سفرهایش برای ملک جمشید تعریف میکرد. یکی‌ از داستان‌هائی که بسیار مورد علاقه ملک جمشید بود و از او میخواست که مرتب برایش تعریف کند، داستان شاهزاده چین به نام بلور بود.

داستان از این قرار بود که کمی‌ پیش از آنکه این جهانگرد برای سیاحت دنیا از کشورش خارج شود، ملکه چین دختری زائید و نام این دختر را بلور گذاشتند، که البته بلور یک واژهٔ چینی‌ است. دلیل اینکه اسم او را بلور گذاشتند این بود که زمانی‌ که او به دنیا آمد و او را روی دو دست بلند کردند و جلوی نور آفتاب گرفتند، مثل بلور شروع به درخشیدن کرد. علاوه بر آن، از آن زمانی‌ که بلور از رحم مادر بیرون آمد، لبخند زنان، به زبان سلیس چینی‌ به همه درود گفت و مثل کرم شبتاب شروع به درخشیدن کرد. این دختر آنقدر زیبا بود که جهانگرد ما که به تمام نقاط دنیا سفر کرده بود، هر گز دختری به این زیبائی ندیده بود. پادشاه چین، فقفور، با اینکه اولین نوزادش دختر بود و این برای یک پادشاه شگون نداشت، به دلیل هوش و زیبائی این دختر، دستور داد که هفت شبانه‌روز جشن گرفتند و به همه در این مدت بار عام داد.  خلاصه این فرزند جواهر بی‌نشانی بود.

جهانگرد ما هر بار که ملک جمشید را میدید، چه زمانی‌ که هنوز ملک نشده بود و حتی پس از پادشاهی، باید داستان بلور را تعریف میکرد، که البته هر بار این افسانه طولانی‌تر میشد. با شنیدن جزئیات جدید و تصاویری که در ذهن او نقش می‌بست، آب در دهان ملک جمشید جمع میشد و بزاق‌هایش بدون توقف ترشح میکردند. پس از مرگ پدر، ولیعهد ما پادشاه شد، و تا زمانی‌ که دایهٔ چینی‌ حیات داشت، از او میخواست که داستان بلور را برایش بازگو کند.

روزی ملک جمشید تمام اعیان و درباریان را در سالن بزرگ قصر جمع کرد. مفت خوران که سالها خورده و خوابیده بودند، با سختی فراوان و پس از نثار کردن یک کرور فحش آب نکشیده به ملک، به دربار رفتند. دلیل اینکه فحش‌ها آب نکشیده بودند این بود که در آن زمان رسم بر این بود که فحش‌ها را در هاون میریختند و با آب چشمه آنها را میکوبیدند. سپس آن را از آبکش می‌گذراندند که چنانکه فحش رکیک و ناخالصی، مثلا توهین ناموسی، با آن مخلوط شده بود، آنها در آبکش باقی‌ بمانند. اینبار از بس خورده بودند و خوابیده بودند، تنبلی‌شان آمد که تا لب چشمه بروند و آب بردارند، و فحش‌ها را آب نکشیده دادند! خلاصه ولوله‌ای در قصر به راه افتاد که چه شده و چه نشده، که ملک جمشید از راه رسید. پس از اینکه همه تعظیم غرّائی کردند، ملک روی تخت سلطنتی خود نشست و خم شدگان را از نظر گذارند، و با اشاره دست به آنها اجازه داد که روی زمین بنشینند.

پس از اینکه حضار روی زمین نشستند، ملک جمشید آغاز به سخنرانی‌ کرد: ‌"ای مردم، سالهاست که پس از فوت پدر بزرگوارم، من این کشور خورشید را به نیکی‌ اداره کرده‌ام. همیشه آن را تابان، و از گزند هر دشمنی دور نگاه داشته‌ام. من از هیچ کوششی برای راحتی‌ و آسایش شما فرو گذار نکرده‌ام. شما که نماینده مردم این سرزمین میباشید، اینرا به نیکی‌ درک کرده‌اید. من همواره حریم این مملکت را از تجاوز بیگانگان دور نگاه داشته‌ام. در ساخت و ساز این مملکت کوشا بوده‌ام. خندق‌هائی برای جمع‌آوری آب ساخته‌ام. با تکثیر جمعیت، روش‌های جدیدی در تکثیر دانه‌های گیاهی و تکثیر دامی بنیاد نهاده‌ام. برای آنکه بتوانید به سهولت از کوه بالا و پائین بروید سُرسُره‌ای را اختراع کرده‌ام که به آن آسانسُر میگوئید، چرا که در آن می‌نشینید و به آسانی‌ به پائین سُر میخورید. برای بالا آمدن هم بالاکش را اختراع کرده‌ام که طناب متصل به سُرسُره را میگیرید و طناب شما را به بالا میکشد. برای نگاهداری از مایحتاجتان در زمستان، سرداب و سردخانه ساخته‌ام. برای آنکه از سرما محفوظ بمانید ریسیدن پشم حیوانات و ساختن پارچه از آن رشته‌ها را بنا نهاده‌ام. خلاصه عرق‌ها ریختم و زحمت‌ها کشیدم، تا آنروزی که خط و تاریخ اختراع شد، آنها را به نام من ثبت کنند. امروز می‌خواهم با افتخار بسیار این ملک را ترک گویم و حکومت را به دست برادرم بسپرم و تمام رنج‌ها و مشقات یک حکمران را به او واگذار کنم. زیرا در کشوری به نام چین، شاهزاده‌ای زندگی‌ می‌کند که در انتظار من نشسته، تا بدانجا بروم و با او ازدواج کنم. با برادرم، ملک مهشید، سخن گفته‌ام و او به جانشینی من این ملک وسیع را تا زمانی‌ که من با ملکه باز گردم هدایت خواهد کرد. تا چند سال دیگر که چشمان شما را به دیدن خود و همسرم روشن می‌کنم بدرود میگویم. "

درباریان با تعجب به یکدیگر نگاه کردند و بین آنها ولوله افتاد. تا اینکه یکی‌ از درباریان بادمجان دور قاب‌چین اجازهٔ سخن گفتن خواست، و ملک رخصت داد:‌ "ای پادشاه جهان بخش، ما همه به سلیقه آن ملک هوشمند تهنیت میگوئیم و امید داریم که ملک هر چه زودتر همراه زوج گرانقدرش به پیش ما باز گردد. چه زمانی‌ پادشاه تصمیم به سفر دارد و آیا ملک قصد دارد که لشگری او را مشایعت کند؟" ملک پاسخ داد: "خیر. چون نمیدانم که کشوری که در نظر دارم کجاست و چگونه باید به آنجا رفت، خود یک تنه به این سفر مبادرت می‌کنم و با همسرم باز می‌گردم. دستور داده‌ام که وسائل سفر را نیز برای یک سال مهیا کنند و یک هفته دیگر عازم خواهم شد."ا همه در دل به بلاهت او خندیدند.

سپس اهالی شهر به مدت هفت شبانه روز به افتخار او جشن گرفتند. پس از پایان جشن‌ها، او را تا پایین تپه با یال و کوپال و خوراک و پوشاک فراوان همراهی کردند. مشقت حکمرانی از آن پس به گردن ملک مهشید بیچاره افتاد. کار او همواره از سایر درباریان شاق‌تر بود، چون آنها بجز خوردن و خوابیدن کار دیگری نداشتند، ولی‌ ملک علاوه بر خوردن و خوابیدن می‌بایست از پرداخت صحیح مالیات‌های مردم که بصورت کالا به او داده میشد مطمئن میشد و سهم درباریان را نیز جدا میکرد. بخصوص که طرز تهیه شراب انگور را نیز کشف کرده بودند و یکی‌ از وظائف پادشاه این بود که مطمئن شود که رعیّت در فصل انگور به اندازه کافی‌ برای مصرف سالانهٔ شراب کشت و برداشت می‌کند. جهانگرد چینی‌ که سالها بود که ریق رحمت را سر کشیده بود، چند محصول جدید دیگر را نیز به مردم خورشید معرفی‌ کرده بود، که یکی‌ از آنها طرز کشت تریاک برای مصرف دارویی بود. خود ملک و درباریان البته از مصرف روزانه این دارو غفلت نمیورزیدند. خلاصه، شهر را ترک کنیم و به دنبال ملک جمشید برویم و ببینیم بر سر او چه گذشت.

ملک جوانبخت ما رفت و رفت و رفت، تا به یک دو راهی‌ رسید. از آنجائی که دایه‌اش بارها مسیر سفرش را برای او بازگو کرده بود، میدانست که باید مسیری را برمیگزید که آن حکیم چینی‌ در باز‌گوئیِ خاطراتش به او گفته بود. پس راهی‌ را گزید و همچنان رفت. روز‌ها و شب‌ها در راه بود و آذوقه‌اش رو به اتمام. شب‌ها کنار جاده کوله‌بارش را پهن میکرد و روی آن می‌خوابید. بارها به خود نهیب میزد که آن قصر با شکوه و آن زندگی‌ راحت را رها کرده بود و تن به فلاکت داده بود. ولی‌ علاوه بر این که جرقهٔ عشق آن لعبت ندیده همواره در قلبش بود، دیگر روی دیدار مردم کشورش را با دست خالی‌ نداشت.

یکروز که گرمی‌ آفتاب صبحگاهی او را از خواب بیدار کرد، در دور دست برج و بارویی دید. با شتاب از جا برخاست و دوان دوان به سمت آن شهر شتابید. به دروازه شهر که رسید، از دروازه‌بان نام شهر را پرسید، و توضیح داد که برای حکمران پیغامی دارد و درخواست کرد که او را ببیند. دروازه‌بان گفت که کشورشان شکوفه سیب نام دارد، و قصر حکمران ساختمانی است که به شکل سیب ساخته شده است. پس او همچنان برفت تا به قصر حکمران رسید. نخست به درباریان انگشتر خود را نشان داد، که نگینِ آن مُهرِ شاهیِ کشورِ خورشیدِ تابان بود. بالاجبار از چند مانع انسانی‌ گذشت و برای هر کدام داستانش را شرح داد، و از وجود شاهزاده‌ای به نام بلور در آن کشور جویا شد، به این نتیجه رسیدند که پس از ششتشو و تغذیه او را به نزد حکمران ببرند.

پس از آنکه به نزد حکمران رسید، داستانش را برای او شرح داد:‌ "ای پادشاه کشور شکوفهٔ سیب. من ملک جمشید پادشاه کشور خورشید، از راه‌های بسیار دور، و از بالاترین قلهٔ جهان که خورشید را لمس می‌کند، به نزد شما آمده‌ام. من در دام عشق زیبا‌ترین زنی‌ که تا کنون به چشم دیده شده، بلور دختر فقفور چین افتاده‌ام، و آرزوی دیدار او و بردن او به کشورم به عنوان ملکهٔ خورشید را دارم. من در طلب این عشق پادشاهیِ بزرگترین سرزمین دنیا، تخت زرّین، فرماندهیِ ملتی بزرگ، و محیطی‌ مملوّ از شادی را به هیچ انگاشتم و پشت سر گذاشتم. من روزها و شبها، کوه‌ها و دشت‌ها را کوبیدم تا بدین جا رسیدم. آیندگان، از عشق من افسانه خواهند ساخت؛ از شجاعت من حماسه خواهند پرداخت؛ از ماجرا‌جویی من اساطیر خواهند نوشت؛ از قهرمانی من شاهنامه خواهند سرود؛ و از دلدادگی من ترانه خواهند ساخت. آیندگان از سلحشوری من... "

در اینجا ملک شکوفهٔ سیب حرف او را قطع کرد: "بسیار خوب. منظور خود را رساندید. بگو که از من چه میخواهی؟" ملک جمشید نخست آب دهانش را قورت داد و سپس گفت: "من از شما خواهان این هستم که در این ماموریت مرا یاری دهید. من به راهنمائیِ مسیر راه و آذوقه محتاجم. در عوض، آنچه که بر من محول دارید انجام خواهم داد."

پادشاه کشور شکوفهٔ سیب پاسخ داد: "ما در این کشور شکوفهٔ سیب در آسایش و امنیت کامل هستیم و به هیچ عامل خارجی‌ نیازی نداریم. تنها نگرانی ما از اژدهای سه شاخی است که هر از گاهی به تالاب میرود و آب آنرا، که تنها آبی است که کشور ما را مشروب می‌کند، زهرآلود می‌کند. تنها امید ما مرگ این اژدها‌ست. به نظر نمیرسد که جوانی چون تو چنان نیروئی داشته باشد که از پس این اژدها بر‌آید. چنان‌چه تو بتوانی‌ راهی‌ برای نابودی این اژدها بیابی، سد البته ما نیز اجر زحماتت را خواهیم داد."

ملک جمشید را به نزدیک تالاب بردند. او درخواست قایقی کرد که بتواند آن تالاب را در نوردد و خود را به اژدها برساند. به دستور پادشاه برای او قایقی ساختند و او را با مقداری آذوقه به سمتی‌ از تالاب که در افق پنهان بود رهسپار کردند.

ملک جمشید قایق را پارو زد و به سمتی‌ که در زیر مِه پنهان بود همچنان رفت و رفت و رفت، تا به کوه سپیدی رسید که از وسط تالاب بیرون زده بود. او نمی‌دانست که چه مدتی‌ بود که پارو زده بود، به جز آنکه از آذوقه‌اش سه بار تناول کرده بود. در کنار آن کوه سپید لنگر انداخت و از قایقش پایین آمد و آنرا به ساحل کشاند، و به اطراف نگریست. مِه غلیظی همه جا را پوشانده بود. ناگهان چشمش به پیرزنی افتاد که چمباتمه زده بود و از کف دستش دانه‌هائی بر میداشت و در دهانش می‌گذاشت.

ملک جمشید از پیرزن پرسید که او کیست و دلیل سپیدیِ آن کوه چیست. پیرزن بدون اینکه به او نظر بی‌اندازد، همان گونه که سرش پایین بود پاسخ داد: "من مامورم که هر گاه اژدها بطرف کشور میرود مردم را آگاه کنم. این هم کوه نمک است." ملک جمشید که در مورد نمک چیزی نمی‌دانست پرسید که خاصیت نمک چیست. پیرزن پاسخ داد: "مقدار کم این ماده غذا را خوشمزه می‌کند. ولی‌ باید آنرا از چشم دور داشت که باعث کوری میشود، کما اینکه چشمان من نیز نابیناست. چون این قسمت از آب به دلیل این کوه شور است، هیچگاه تشنگی را رفع نمیکند، و من همواره تشنه‌ام. می‌بینم که قمقمه آب داری. کمی‌ از آن آب را به من میدهی‌؟" ملک جمشید پاسخ داد: "به شرط آنکه تو هم آن کوزه را پر از نمک کنی‌ و به من بدهی‌." پیرزن قبول کرد، و دادوسِتَد انجام شد.

پیش از جدایی از پیرزن، ملک جمشید نشان اژدها را گرفت، که در آنسوی کوه بود. چند ساعتی‌ در کنار آب به سمت دیگر کوه نمک طی کرد. ناگهان در آنسوی کوه اژدهایی را دید با دو دُم، که هر دُم یک افعی بود، و سه شاخ، که هر شاخ درخت تنومندی بود، و فقط یک چشم درشت در وسط پیشانی داشت، و آتشی که از دهانش بیرون میامد آب را به آتش می‌کشید. هیکلی‌ تنومند داشت و یک تن وزن داشت، و بدنش چون سوسمار کشیده بود، و روی زمین می‌خزید. ملک با شجاعت به نزد او رفت و کنار او ایستاد، بطوری که صورت‌هایشان مقابل یکدیگر بود.

ملک با زبانی چرب و نرم و با لبخند آغاز به سخن کرد: "ای هیولای درشت و قوی و زیبا اندام، درود بر تو باد، که هر چه در این دنیاست از آن توست و آنچه که هر انسان و حیوانی آرزوی داشتنش را دارد در تو یکجا متبلور است." اژدها، با چشمانی خمار به او نگریست و دهان سرخش را گشود و زبان دوشاخه‌اش نمایان شد، و گفت: "تو کیستی؟" ملک پاسخ داد: "من مرد فقیر و زبونی از سرزمین چغندر لبو هستم و از فرط خستگی‌ توان راه رفتن ندارم. هدف من از آمدن بدین سرزمین دیدار توست، چرا که در افسانه‌های سرزمین‌مان از تو سخن بسیار رفته است و نام تو را مترادف خورشید ذکر کرده‌ا‌ند و در فرهنگ‌نامه‌ها تو را سلطان روی زمین نام نهاده‌ا‌ند و در فرهنگ لغات جلوی نام تو چرخ گردون را گذارده‌ا‌ند. شعرا نیز تو را به ماه تشبیه کرده‌ا‌ند و چشمان تو را چون دریای ذلالی که مرحم هر دردی است. ولی‌ افسوس که چشمان من نابیناست، و ترا نمی‌بیند و گفته‌ا‌ند که مرحمش فقط این است که نگاهی‌ به چشمان تو بیافکنم تا چشمانم دوباره بینا شوند. از این سفر دراز آنچنان خسته‌ام که در حال مرگم. کاش میتوانستم پیش از مرگ به چشمان تو نظر افکنم و یک بار دیگر این جهان را با زیبائی حیرت انگیز تو ببینم و سپس جان به جان آفرین تسلیم کنم."

هیولا با کبکبه و دبدبه و پُز فراوان، در حالیکه گوشهٔ چشمش را نازک کرده بود تا از گزند خورشید در امان باشد، دُمش را چرخاند و به آن قِری داد و با صدای دورگه، گرچه سعی‌ میکرد که نرم و آرام سخن گوید، پاسخ داد: "ای مردک ضعیف و نحیف، تو خیلی‌ بی‌نصیب و بیچاره‌ای و دل سنگ صبور من را از غصه آب کردی. چون جمال مرا همانگونه که شنیده‌ای اکنون خواهی دید، بتو اجازت میدهم که در چشمانم نظر افکنی و دیده‌ات روشن گردد، و با دیدن جمال من یک دنیا عیش و شادی نصیبت شود. صورتت را به صورت من نزدیک کن تا بهتر ببینی‌".

همین که چشم هیولا مقابل صورت ملک قرار گرفت، مهلتش نداد و نمک را درون چشمش ریخت، و چون میدانست که هیولا از درد بالا و پایین خواهد پرید، به سرعت به پشت او جست زد. هیولای بیچاره از درد به خود می‌پیچید، و در حالیکه یک کرور ناسزا به ملک میداد، به سمت آب خیز برداشت که چشمش را در آب بشوید. ملک مهلتش نداد و با شمشیر آنقدر به گردن ضخیم او ضربه زد تا اینکه هیولا بی‌جان و بیحرکت شد. سپس با شمشیر چشم هیولا را بیرون آورد و به سمت قایقش به راه افتاد.

پس از چند شبانه‌روز پارو زدن، بالاخره به کشور شکوفهٔ سیب رسید، و چشم هیولا را به پادشاه تقدیم کرد. به میمنت این پیروزی، پادشاه دستور داد که هفت شبانه‌روز جشن و شادی باشد، و پس از آن هفت شبانه‌روز، ملک جمشید را با یال و کوپال و اغذیه و سایر وسائل سفر، تا جائی که او می‌توانست با خود حمل کند، مجهز کردند. پیش از رفتن، حکمران به رسم یادگاری به او تیغی داد که بسیار بُرّان بود و حتی سنگ را به دو نیم میکرد، و به او سفارش کرد که هر چه بیشتر از آن تیغ استفاده کند، بجای کُند شدن، تیزتر نیز میشود. ملک جمشید با شادی فراوان و تشکر به آنها بدرود گفت، و ملت شکوفهٔ سیب تا دروازه شهر او را بدرقه کردند.

جوان‌ملکِ ما به راه افتاد و روزها و شب‌ها را درنوردید. همچنان رفت و رفت و رفت تا به دروازه‌ای رسید. پرسید اینجا کجاست؟ پاسخ شنید: کشور شکوفهٔ انار. با خستگی‌ و کوفتگی سراغ قصر حکمران را گرفت. به او نشانی‌ دادند که تنها ساختمانی در آن سرزمین است که به شکل انار ساخته شده است. ملک ما، خسته و بیرمق به آن قصر قدم گذاشت و اذن دخول خواست. از حکمران اجازه خواستند که به ورود یک جهانگرد ناشناخته اجازه ورود به قصر بدهند، و حکمران اجازه داد.

 نخست به درباریان انگشتر خود را نشان داد، که نگینِ آن مُهرِ شاهیِ کشورِ خورشیدِ تابان بود. پس از اینکه خاک‌های روی لباس ملک جمشید را تکاندند و ظاهر او را مراتب کردند، به دربار حکمران بار یافت. حکمران از او پرسید که او کیست، از کجا میاید و به کجا میرود. ملک جمشید آنچه را که پیش از این به حکمران سرزمین شکوفهٔ سیب عنوان کرده بود تکرار کرد:‌ "ای پادشاه کشور شکوفهٔ انار. من ملک جمشید پادشاه کشور خورشید، از راه‌های بسیار دور، و از بالاترین قلهٔ جهان که خورشید را لمس می‌کند، به نزد شما آمده‌ام. من در دام عشق زیبا‌ترین زنی‌ که تا کنون به چشم دیده شده، بلور دختر فقفور چین افتاده‌ام، و آرزوی دیدار او و بردن او به کشورم به عنوان ملکهٔ خورشید را دارم. من در طلب این عشق پادشاهیِ بزرگترین سرزمین دنیا، تخت زرّین، فرماندهیِ ملتی بزرگ، و محیطی‌ مملوّ از شادی را به هیچ انگاشتم و پشت سر گذاشتم. من روزها و شبها، کوه‌ها و دشت‌ها را کوبیدم تا بدین جا رسیدم. نخست به کشور شکوفهٔ سیب رفتم و هیولای یک چشم را که آب آنها را مینوشید، و در نتیجه بسیاری از تشنگی هلاک میشدند، از بین بردم. آنها به پاداش این عمل ساز و برگ سفر مرا مهیا کردند که در طلب همسر آینده‌ام بتوانم به سفرم ادامه دهم. آیندگان، از عشق من افسانه خواهند ساخت؛ از شجاعت من حماسه خواهند پرداخت؛ از ماجرا‌جویی من اساطیر خواهند نوشت؛ از قهرمانی من شاهنامه خواهند سرود؛ و از دلدادگی من ترانه خواهند ساخت. آیندگان از سلحشوری من.... "

در اینجا حکمران سخن او را قطع کرد و پرسید: "بسیار خوب. واضح است که از خانوادهٔ نجبا هستی‌ و هدف والائی از این سفر داری. حال بگو که از من چه میخواهی؟" ملک جمشید بادی در غبغب انداخت و گفت: "من از سلطان خواهش می‌کنم که دستور دهد گماشتگانش وسائل سفر مرا آماده کنند، و در قبال آن هر آنچه که سلطان از من بخواهد و من قادر به انجام آن باشم کوتاهی‌ نخواهم کرد".

حکمران کمی‌ تفکر کرد و سپس گفت: "در کشور انار همه با خوشی‌ و شادمانی زندگی‌ میکنند. هر آنچه ما احتیاج داریم طبیعت برایمان فراهم آورده است. مردم ما با صلح و صفا در این دیار زیست میکنند و هیچگونه نگرانی نداریم. تنها چیزی که اسودگی‌ مردم را به هم میزند عقربی است که در درّه‌ای خارج از کشور ما زندگی‌ می‌کند و هر از چند گاهی به سرزمین ما میاید و با نوک دم زهر آلودش مردم ما را نیش میزند و آنها در دم جان به جان آفرین تسلیم میکنند. درّهٔ محل سکونت این عقرب را ما کشف کرده‌ایم که به فاصله سه شبانه روز در جنوب غربی کشور ماست. او در داخل زمین نقب‌هائی زده است که هر زمان که قصد کشتار مردم ما را دارد، از آن راه‌های زیر زمینی‌ میتواند خود را به سرعت به کشور شکوفهٔ انار برساند و مردم ما را هلاک کند. اگر تو این عقرب را نابود کنی‌، هر آنچه بخواهی و ما بتوانیم فراهم کنیم به تو میدهیم".

ملک هفت روز فرصت خواست تا این ماموریت را انجام دهد، و نوکران حاکم راه را به او نشان دادند. او سه شبانه‌روز در راه بود تا به لانهٔ عقرب، که نشانیِ آنرا به او داده بودند، رسید. به روی زمین نشست و آغاز به سخن گفتن با خود کرد: "ای عقرب زرنیش کجائی که من روزها و شبها به نیت دیدار تو طی کرده‌ام که در این روز‌های آخر عمرم به دیدن روی فرح‌گشای تو نائل شوم. کاش تو اینجا بودی و آوای نزار مرا میشنیدی و پاسخ می‌دادی." ناگهان از داخل لانه صدای ریز و کشیده‌ای به گوش رسید: "آهای جوان. تو کیستی و چه میخواهی؟" ملک با شادی پاسخ داد: "من یک آواره از سرزمین ترشیِ سیر هستم که ناخواسته از کشورم بیرون آمدم و دیگر روی بازگشت ندارم. مرا به هیچ مکانی راه نمیدهند و همه از من روی برگرداندند، زیرا که بوی تنم هر موجودی را میآزارد. ولی‌ در کشورم سخن از تو بسیار رفته است، و چه ثناها که در وصف تو گفته نشده. دیباچهٔ هر کتابی‌ را به نام تو مینویسند، و هر سکه‌ای را با نام تو ضرب میکنند. وزارتخانه‌هایمان به نام عقرب کبیر آراسته‌ا‌ند و قوت لایموت خویش را با نام تو آغاز میکنند. در وصف دهان انگبین تو چه اشعار که سروده نشده و در سجایای بزاق شهد آگین تو چه قلم افشانی‌ها که نگشته. عطر‌های هندی عقرب نامند و ادکلن‌های پاریسی عقرب نشان. بیا و مرا با دمت بسوی دهانت ببر تا از آن ببویم و جهانی‌ را در شکرگذاری از تو به سر ببرم".

عقرب بادی در غبغب انداخت و دستها را به کمر زد و صدایش را کلفت کرد و گفت: "بیا جوان. روی دمم بنشین تا تو را به سوی دهان ببرم و از بوی خوش گلوی من مستفیض شوی." ملک جمشید بر روی دمش نشست و تیغ سهرانگیزی را که از حاکم سرزمین شکوفهٔ سیب گرفته بود از غلاف خارج کرد و با یک ضربت سریع نیش دم عقرب را قطع کرد و بلافاصله شکافی به وسط مغز او زد. سپس نیش عقرب را در کولهٔ خود نهاد و به سمت کشور شکوفهٔ انار حرکت کرد. به افتخار نابودی عقرب، در کشور شکوفهٔ انار هفت روز و هفت شب جشن و سرور بود. سپس آنچه ملک احتیاج داشت و می‌توانست با خود حمل کند همراه او کردند. حاکم همچنین به او یک قالب یخ داد که همیشه به صورت یخ باقی‌ میماند و می‌توانست هر آتشی را خاموش کند. ملک جمشید با تشکر و قدردانی به طرف مقصد خود به راه افتاد.

قهرمانِ داستان ما قدم در راه ناشناخته گذاشت و رفت و رفت و رفت، تا بعد از روزها و ماه‌ها راه پیمودن به یک دروازه رسید. نگهبان دروازه جلوی ورود او را گرفت و پرسید که او کیست و چه می‌خواهد. ملک جمشید خود را معرفی‌ کرد و اینکه از کجا میاید و به کجا میرود و هدفش از این سفر چیست. سپس از نگهبان نام آن سرزمین را جویا شد، و دریافت که او به سرزمین شکوفهٔ لیمو قدم می‌گذاشت. نگهبان او را به قصر حکمران برد که به شکل لیمو ساخته شده بود. نخست به درباریان انگشتر خود را نشان داد، که نگینِ آن مُهرِ شاهیِ کشورِ خورشیدِ تابان بود. پس از آنکه درباریان ظاهر او را مرتب کردند و از او با خوراک و آشامیدنی پذیرائی کردند و از هدف او از شرفیابی آگاه شدند، او را به حضور حکمران بردند.

حکمران که همواره علاقه داشت که از دنیای اطرافش با خبر باشد، به گرمی‌ او را پذیرفت و کمی‌ در مورد تاریخچهٔ کشورش سخنرانی‌ کرد. سپس از ملک جمشید در مورد اینکه چگونه تصمیم به این سفر گرفته و چه مدتی‌ در راه بوده و چه مناطقی را سیاحت کرده پرس و جو کرد، و در انتها از ملک پرسید که هدف او از این سفر چیست.

ملک داستان طویلی را که پیش از آن برای حکمرانان دیگر به تفصیل نقل کرده بود تکرار کرد: "ای پادشاه کشور شکوفهٔ لیمو. من ملک جمشید پادشاه کشور خورشید، از راه‌های بسیار دور، و از بالاترین قلهٔ جهان که خورشید را لمس می‌کند، به نزد شما آمده‌ام. من در دام عشق زیبا‌ترین زنی‌ که تا کنون به چشم دیده شده، بلور دختر فقفور چین افتاده‌ام، و آرزوی دیدار او و بردن او به کشورم به عنوان ملکهٔ خورشید را دارم. من در طلب این عشق پادشاهیِ بزرگترین سرزمین دنیا، تخت زرّین، فرماندهیِ ملتی بزرگ، و محیطی‌ مملوّ از شادی را به هیچ انگاشتم و پشت سر گذاشتم. من روزها و شبها، کوه‌ها و دشت‌ها را کوبیدم تا بدین جا رسیدم. نخست به کشور شکوفهٔ سیب رفتم و هیولای یک چشم را که آب آنها را مینوشید، و در نتیجه بسیاری از تشنگی هلاک میشدند، از بین بردم. از آنجا پس از ماهها سفر به کشور شکوفهٔ انار رسیدم، و به درخواست پادشاه آن کشور چشم عقربی را که هر ماه بسیاری از مردم کشور شکوفهٔ انار را میکشت در‌آوردم. آنها به پاداش این عمل ساز و برگ سفر مرا مهیا کردند که در طلب همسر آینده‌ام بتوانم به سفرم ادامه دهم. آیندگان، از عشق من افسانه خواهند ساخت؛ از شجاعت من حماسه خواهند پرداخت؛ از ماجرا‌جویی من اساطیر خواهند نوشت؛ از قهرمانی من شاهنامه خواهند سرود؛ و از دلدادگی من ترانه خواهند ساخت. آیندگان از سلحشوری من.... "

در اینجا حکمران سخن او را قطع کرد و گفت: "ای جوان. سخنان تو بس پسندیده و گوشنواز است، و من آنچه را که میگویی درک می‌کنم. ما هم چون حکام دیگر وسائل سفر تو را مهیا می‌کنیم تا بتوانی‌ به مقصد برسی‌ و آرزویت را برآورده کنی‌." ملک از کمک‌های او تشکر کرد و پرسید که حکمران در عوض چه چیزی از او می‌خواهد. حکمران به تفصیل پاسخ داد: "ای ملک جوانبخت! ما دشمن سرسختی داریم که زندگی‌ مردم این کشور را تباه کرده است. یک اژدهای هفت سر و یک پا که از پنجه‌هایش آتشی سیاه بیرون می‌جهد که زبانه‌های آن میتوانند دنیائی را نابود کنند. جوانان بسیاری از کشور ما در راه کشتن این اژدها جانفشانی کرده‌ا‌ند. تو گفتی‌ که هیولا‌های دیگری را نابود کرده‌ای. اگر جراتش را داری، شاید بتوانی‌ این دیو خونخوار را از سرزمین ما ریشه‌کن کنی‌."

ملک جمشید هفت روز فرصت خواست تا خود را آماده کند. سپس محل اقامت اژدها را جویا شد، و با وسائل سفر، به قصد نابودی اژدها پای در راه گذاشت. آنچنان رفت تا پس از سه روز، چنانکه به او گفته بودند، به اژدها رسید. همین که هیولا او را دید غرشی کرد، بطوریکه دود قهوه‌ای رنگی‌ از بینی‌اش خارج شد، و با صدای دورگه پرسید: "اُهوی جوانک! اینجا قلمرو من است. به قلمرو من تجاوز کرده‌ای و سزایت مرگ است."

ملک جمشید مانند همیشه و با لحنی استقاصه مانند زمین را بوسه داد: "درود بر تو‌ای اژدر آسمانی. من ریغوی بی‌خاصیت از سرزمین زیفت‌آباد برای ملاقات با شاه حیوانات و سلطان انسانها؛ رب‌النوع اَبنای بشر و سرور قبائل عالم آمده‌ام. در سرزمین ما همانا کوس رهبری تو پیچیده و زهرهٔ چشم تو پردهٔ آفاق را دریده؛ بازوی تو کمر زمین را خم کرده و پنجه‌های سخت تو تخته سنگ‌ها و کوه‌ها را پودر نرم ساخته؛ نفس تو ابرهای آسمان را از جلوی خورشید رانده و آتش ناخن‌های تو دنیا را سوزانده؛ تو قدرتی‌ هستی‌ که تمام سرزمین‌های اطراف کشورم زیفت‌آباد؛ از شلغم و سیراب گرفته تا سرزمین‌های بزرگی‌ چون هرت‌آباد و زرشک؛ و همچنین کشور با عظمت و شوکت و پر قدرتی‌ چون ایالات متحده پیاز؛ که شامل سر پیاز و ته پیاز می‌باشد؛ از آن هیبت به وحشت افتاده و در پای تو سجده میکنند و دور قابت بادمجان می‌چینند؛ و حریر پرنیان و ابریشم یزد به پایت میریزند."

اژدها سر را بالا برد و سینه را به جلو راند. پلک‌های چشمش را پایین کشید و با صدای نرم ولی‌ دورگه‌اش پرسید: "آفرین جوان. واقعا که در حقیقت گوئی قدرت بسزایی داری. حال که جمال مرا مشاهده کردی، پیش از آنکه یک لقمه‌ات بکنم، بگو که آیا چیزی نیز از من میخواهی؟" ملک با عجز و لابه گفت: "هیچ سرور خدایگان. تنها امید من این است که چون در کشور ما داستان شما افسانه‌وار پیچیده است، رمّالان و جادوگران بر این عقیده‌ا‌ند که هر کس بازوان خود را به پنجه‌های پر قدرت شما بمالد، قدرتی‌ گرچه بسیار ضعیف‌تر از قدرت شما، ولی‌ فزون‌تر از قدرت سایر انسانها خواهد یافت. تنها خواهش من پیش از مرگ این است که بتوانم حتی برای لحظه‌ای از این فلاکت درآیم و قدرتی‌ مافوق سایر انسانها یابم."

اژدها سرفه‌ای کرد و پنجه‌های درشت و کثیف و خشن‌اش را دراز کرد، و با صدائی که سعی‌ میکرد بلند و پیچیده باشد گفت: "بمال جوان!" ملک جمشید در صندوق را باز کرد و یخ را بیرون آورد و روی پنجه‌های اژدها گذاشت. ناگهان پای اژدها خشکید و از درد به کناری افتاد. ملک با سرعتی‌ برق‌آسا شمشیرش را بیرون کشید و ضربه‌ای به گردن اژدها زد، و سپس با ضربهٔ دیگری، پنجه‌های او را قطع کرد، که برای حاکم شکوفهٔ لیمو به عنوان هدیه ببرد.

حاکم از دیدن پنجه‌های اژدها بسیار خوشحال شد و دستور داد که به افتخار ملک جمشید هفت شبانه روز جشن و شادی برقرار شود. سپس دستور داد که مقدمات سفر ملک جمشید را فراهم آوردند و به عنوان هدیه به او جعبه‌ای سحرآمیز داد و گفت: "هیچگاه دَرِ این جعبه را باز نکن مگر زمانی‌ که قصد استراحت داری، چرا که رایحهٔ مطبوعی در آن نهفته شده که بسیار خوش بوست و انسان را مست می‌کند و از هوش میبرد، و کسی‌ که آنرا می‌بوید تا یک شبانه‌روز در حالت خلأ و بیهوشی است. ملک تشکر کرد و به راه افتاد.

اینبار هر چه ملک جمشید میرفت، چیزی و جائی را نمی‌یافت. بیابان بود و کوه و دشت، و باز هم بیابان. بسیار نحیف شده بود و از آن هیبت مردانگی دیگر خبری نبود. رنگش به زردی گراییده بود و صورتش در اثر امراض مختلفی‌ که در این سه سال تحمل کرده بود زرد و نحیف و بد قواره شده بود. ولی‌ دیگر راه بازگشت نداشت و باید همچنان در جستجوی معبودش قدم می‌گذاشت. روزها و شبها از پی یکدیگر می‌گذشتند و او همچنان در راه بود. به سختی قدم برمیداشت، و از گیاهان تغذیه میکرد.

یکروز که از خواب بیدار شد و چشم گشود، از دور ساختمانی را دید. کمی‌ که جلوتر رفت، به نظرش قلعه‌ای آمد. خود را به دروازهٔ قلعه رساند. سربازی که در برج قلعه دیدبانی میداد از او پرسید که او کیست و چه می‌خواهد. ملک جمشید نام و نشان خود را داد و از او خواست که در قلعه را برایش بگشاید. پس از اینکه وارد شد از نگهبان نام آن شهر را پرسید. سرباز پاسخ داد که او وارد کشور پهناور چین و ماچین شده است. قند در دل قهرمان ما آب شد و زمین را بوسه داد. سپس نشانیِ قصر پادشاه را گرفت و عازم آنجا شد.

پس از آنکه مُهر شاهی خود را نشان داد و درباریان با خوردنی و آشامیدنی سلامتی‌ او را باز گرداندند و به نظافت او رسیدگی کردند و او را البسه نو پوشاندند، به دربار فغفور چین شرفیاب شد. همینکه به بارگاه رسید، درباریان او را به عنوان پادشاه کشور خورشید به خان چین معرفی‌ کردند. فغفور از او پرسید که از کجا میاید و چه هدفی‌ دارد.

ملک خود را چنین معرفی‌ کرد: "ای پادشاه این کشور پر عظمت،‌ای فغفور. من ملک جمشید پادشاه کشور خورشید، از راه‌های بسیار دور، و از بالاترین قلهٔ جهان که خورشید را لمس می‌کند، به نزد شما آمده‌ام. من در دام عشق زیبا‌ترین زنی‌ که تا کنون به چشم دیده شده، بلور دختر آن امپراطور عالیقدر افتاده‌ام، و آرزوی دیدار او و بردن او به کشورم به عنوان ملکهٔ خورشید را دارم. من در طلب این عشق پادشاهیِ بزرگترین سرزمین دنیا، تخت زرّین، فرماندهیِ ملتی بزرگ، و محیطی‌ مملوّ از شادی را به هیچ انگاشتم و پشت سر گذاشتم. من روزها و شبها، کوه‌ها و دشت‌ها را کوبیدم تا بدین جا رسیدم. نخست به کشور شکوفهٔ سیب رفتم و هیولای یک چشم را که آب آنها را مینوشید، و در نتیجه بسیاری از تشنگی هلاک میشدند، از بین بردم. از آنجا پس از ماهها سفر به کشور شکوفهٔ انار رسیدم، و به درخواست پادشاه آن کشور چشم عقربی را که هر ماه بسیاری از مردم کشور شکوفهٔ انار را میکشت در‌آوردم. عاقبت به کشور شکوفهٔ لیمو رسیدم. در آنجا به درخواست حاکم‌شان اژدهایی را که از پنجه‌هایش آتش سیاه بیرون میامد کشتم. آنها به پاداش این عمل ساز و برگ سفر مرا مهیا کردند که در طلب همسر آینده‌ام بتوانم به سفرم ادامه دهم. آیندگان، از عشق من افسانه خواهند ساخت؛ از شجاعت من حماسه خواهند پرداخت؛ از ماجرا‌جویی من اساطیر خواهند نوشت؛ از قهرمانی من شاهنامه خواهند سرود؛ و از دلدادگی من ترانه خواهند ساخت. آیندگان از سلحشوری من.... "

در اینجا فغفور سخن او را کوتاه کرد: "ای جوان شجاع. ما از قهرمانی‌های تو در رسیدن به اینجا و انجام هدفی‌ که داشتی خشنودیم. جوانی با دلاوری و شجاعت تو سزاوار بهترین پاداش‌ها است و شایستگی آنرا دارد که به همسری دختر من درآید. تو در طلب بلور هستی‌ ولی‌ او سالها پیش همسر خود را برگزید و با همسرش در قصری که من برای آندو ساختم زندگی‌ می‌کند. دختر دیگری دارم به نام بی‌نور. چنانکه خواسته باشی‌، و بتوانی‌ ماموریتی را که بر عهدهٔ خواستگار این دختر است انجام دهی‌، میتوانی‌ او را به زنی‌ بگیری."

قهرمان ما در هم فرو رفت و کمی‌ پژمرده شد. ولی‌ چاره‌ای نداشت و هر چه بود این هم شاهزادهٔ چین بود که او در طلبش خود را به آب و آتش کشیده بود. بنابراین چالش حاکم را هر چه بود باید می‌پذیرفت، و این را به فغفور اعلام کرد. فغفور گفت: "من برای آنان که در طلب دخترانم هستند شرایطی را میگذارم. شرط به دست آوردن این دخترم این است که خواستگار چند دانه نخود سیاه بیاورد که در سرزمینم آنها را کشت کنیم. این نخود کجاست و چگونه میتوانی‌ آنرا بیابی‌، چالشی است که با انجام آن میتوانی‌ دختر مرا به همسری خود درآوری. از درباریان می‌خواهم که آنچه را که احتیاج داری تا بتوانی‌ نخود سیاه را بیابی‌ و برای ما بیاوری، در اختیارت قرار دهند.

ملک جمشید از درباریان خواست که حد اقل او را در مسیر خاصی‌ راهنمای کنند. درباریان اذعان کردند که فقط نخود سیاه به گوش آنها خورده و بیش از آن نمیدانند. از طرف دیگر به ملک اطلاع دادند که خواستگاران دیگری بوده‌ا‌ند که به طلب نخود سیاه رفته‌ا‌ند و آنرا نیافته‌ا‌ند. یکی‌ از آنها تا بدان جائی پیش رفته بود که حیوان بزرگی‌ به اندازه یک گوریل ولی‌ به شکل سنجاب را یافته بود که گویا یکی‌ از خوراک‌هایش نخود سیاه بوده، ولی‌ از هیبت این حیوان وحشت کرده بود و فرار را بر قرار ترجیح داده بود. ملک نشانیِ محل زندگی‌ آن سنجاب را جویا شد، که تا جائی که میدانستند به او نشانی‌ دادند. از قرار معلوم، محل زندگی‌ سنجاب از شهر سه روز فاصله داشت. ملک کوله باری از لوازم مورد نیاز برای یک هفته تهیه کرد و راهی‌ سفر شد.

ملک جمشید همچنان رفت و از خانه‌های مردمی که در اطراف چین زندگی‌ میکردند گذشت. هر از گاهی خانه‌های دیگری را میدید و کشاورزانی که در آن خانه‌ها زندگی‌ میکردند. ملک از این اشخاص در مورد سنجاب جویا میشد، و هر یک به او اطلاعاتی‌ میدادند و راهنمای مسیر او در آن جنگل میشدند. پس از سه روز به جنگل انبوهی رسید که پر از درخت بلوط بود. پرندگان بالای درختان در پرواز بودند، و صدای آواز آنها گوشنواز بود. ملک جمشید با صدای بلند از حضور سنجاب جویا شد، ولی‌ هیچ پاسخی بجز آوای پرندگان نشنید. بسیار خسته بود و پاهایش طاقت راه رفتن بیش از آنرا نداشتند. برگ‌ها را جمع کرد و از آنها تُشکی ساخت و از خستگی‌ روی آنها دراز کشید و به خواب رفت.

ناگهان جنبشی او را از خواب بیدار کرد و به اطراف نگریست. هیولای عظیمی‌ را دید که به او خیره شده بود. از ترس و بی‌اختیار به او درود گفت، ولی‌ پاسخی نشنید. صورت هیولا شباهت عجیبی‌ به یک سنجاب داشت، و ملک جمشید متوجه شد که هیولایی را که می‌جست یافته بود. بنابر این از ترسش کاسته شد و در حقیقت کمی‌ خوشحال و امیدوار شد. مجددا درود فرستاد و خودش را معرفی‌ کرد، و هدفش را از ورود به این جنگل، که ازدواج با دختر پادشاه چین بود با او در میان گذاشت. سپس از جای خود برخاست و با صورتی‌ دوستانه از سنجاب پرسید که آیا او علاقه دارد که داستان سفر و مخاطرات او را بشنود. سنجاب که خود را کمی‌ عقب کشیده بود، با اشاره سر جواب مثبت داد. در اینجا ملک جمشید داستان سفر خود را تکرار کرد: ".

"ای سنجاب عظیم‌الجثه با آن صورت مهربان. من ملک جمشید پادشاه کشور خورشید، از راه‌های بسیار دور، و از بالاترین قلهٔ جهان که خورشید را لمس می‌کند، به نزد تو حیوان مهربان آمده‌ام. من در دام عشق زیبا‌ترین زنی‌ که تا کنون به چشم دیده شده، بلور دختر فغفور چین افتاده‌ام، و آرزوی دیدار او و بردن او به کشورم به عنوان ملکهٔ خورشید را دارم. من در طلب این عشق پادشاهیِ بزرگترین سرزمین دنیا، تخت زرّین، فرماندهیِ ملتی بزرگ، و محیطی‌ مملوّ از شادی را به هیچ انگاشتم و پشت سر گذاشتم. من روزها و شبها، کوه‌ها و دشت‌ها را کوبیدم تا بدین جا رسیدم. نخست به کشور شکوفهٔ سیب رفتم و هیولای یک چشم را که آب آنها را مینوشید، و در نتیجه بسیاری از تشنگی هلاک میشدند، از بین بردم. از آنجا پس از ماهها سفر به کشور شکوفهٔ انار رسیدم، و به درخواست پادشاه آن کشور چشم عقربی را که هر ماه بسیاری از مردم کشور شکوفهٔ انار را میکشت در‌آوردم. عاقبت به کشور شکوفهٔ لیمو رسیدم. در آنجا به درخواست حاکم‌شان اژدهایی را که از پنجه‌هایش آتش سیاه بیرون میامد کشتم. عاقبت به کشور چین رسیدم و از پادشاه درخواست ازدواج با دخترش را کردم. ولی‌ گویا دیر رسیده بودم و دختر را مهر دیگری از من ربوده بود. ولی‌ پادشاه چین قول داد که اگر نخود سیاه را پیدا کنم و برای او ببرم دختر دیگرش را به همسری من میدهد. به من گفته‌ا‌ند که یکی‌ از غذاهای تو نخود سیاه است. اگر چنین است، آیا یکی‌ دو دانه از آنرا به من میدهی‌ تا برای فغفور چین ببرم؟ در عوض من جعبه سهرآمیزی را که به همراه دارم به تو میدهم، که با گشودن آن رایحه بسیار خوش‌بوئی از آن بیرون میاید که با بوئیدن آن رایحه مست میشوی، و یک شبانه روز در رویا غرق خواهی شد."

سنجاب برای نخستین بار به سخن در آمد و با صدائی ریز و وزوز مانند پرسید: "تو همینجا باش تا من از لانه‌ام در بالای درخت برایت یک مشت نخود سیاه بیاورم. ولی‌ هشیار باش که این نخود خودرو است و اگر آنرا بکاری سبز نمی‌شود. این نخود در نوک بلند‌ترین درختان میروید و انسانها بدان دسترسی ندارند. به فغفور چین بگو که هرگاه از این نخود‌ها می‌خواهد باید برای من هدیه‌ای بفرستد و من در عوض یک مشت از این نخود‌ها به او میدهم. همینجا بمان تا من برگردم."

ملک جمشید قند در دلش آب شده بود و بسیار خوشحال بود. ساعتی‌ بعد سنجاب با یک مشت نخود سیاه بازگشت، و ملک جعبه سحرآمیز را بدو داد و به سمت ولایت چین حرکت کرد. پادشاه چین نیز به قولش وفا کرد، و هفت شبانه‌روز جشن و شادی به مناسبت ازدواج دخترش با ملک جمشید برقرار کرد. نخستین شب ازدواجشان ملک جمشید روبندهٔ بی‌نور را بالا کشید و دریافت که او نقطهٔ مقابل خواهرش بود. نه تنها زیبا نبود، بلکه چشمانش چپ، گوشش سنگین، سرش کم مو، و نوک‌زبانی سخن میگفت. ولی‌ ملک جمشید خوشحال بود که ماموریتش را انجام داده، همسرش را بوسید، با سلام و صلوات و با هدایای بیشماری که درباریان به آن زوج دادند، به سمت خورشید به راه افتادند.

ملک جمشید دست همسرش را گرفت و از همان مسیری که به چین آماده بود بازگشت. زوج خوشبخت رفتند و رفتند و رفتند تا به حوضچهٔ آبی رسیدند. ملک جمشید حوضچه را به خاطر نداشت، ولی‌ مطمئن بود که مسیر برگشتش درست است. به اطراف نظر کرد تا شاید مفری برای عبور از آب پیدا کند. پیرزنی را دید که در کلبه کوچکی کنار آب نشسته بود. از پیرزن پرسید که چگونه به کشور شکوفهٔ لیمو برود. پیرزن پاسخ داد: "این حوضچه زمانی‌ کشور شکوفهٔ لیمو بود. اژدهایی بود که مردم از دستش امان نداشتند. روزی یک دیوثی پیدایش شد و قول داد که اژدها را نابود کند. یخ سحرآمیزی داشت که با آن اژدها را کشت. قبل از آنکه از اینجا برود، احتمالا یخ را روی زمین رها کرده بود. یخ آب شد و یکشبه همه سرزمین ما را فرا گرفت و مردم را غرق و ساختمان‌ها را نابود کرد." ملک جمشید با شرمندگی سرش پایین انداخت، و از پیرزن قایقی خواست و به راه ادامه داد.

زوج خوشبخت به راه خود ادامه دادند، از حوضچهٔ آب گذشتند و به خشکی رسیدند. رفتند و رفتند و رفتند تا با درّهٔ هولناکی روبرو شدند. ملک چنین درّه‌ای را به خاطر نداشت. تصور کرد که راه را گم کرده است. پیرزنی کنار درّه در کلبه‌ای نشسته بود. از او سراغ کشور شکوفهٔ انار را گرفت. پیرزن گفت: "چه بگویم که دردم یکی‌ دوتا نیست! این درّه‌ای که می‌بینی‌ زمانی‌ کشور شکوفهٔ انار بود. قرمساقی پیدایش شد و ماموریت یافت که عقرب زهرآلود را از بین ببرد، که البته با شمشیری سحرآمیز آن عقرب را نابود کرد. ولی‌ شمشیر را روی زمین رها کرد، و آن شمشیر یک شبه زمین را شکافت و این درّه را ایجاد کرد و تمام مردم شهر به قعر درّه کشیده شدند، و فقط من ماندم." ملک جمشید هیچ نگفت و دست همسرش را گرفت و از درّه پاین رفتند، و از سمت دیگرش بالا آمدند.

آنها رفتند و رفتند و رفتند تا به کشور شکوفهٔ سیب رسیدند. ملک خوشحال شد که این کشور آسیبی ندیده بود و می‌توانست نزد حاکم برود و همسرش را به او معرفی‌ کند. ولی‌ در برج دیدبانی نگهبانی ندید. وارد شهر شدند و آنرا کاملا خلوت دید. پیرزنی کنار دیوار نشسته بود. از پیرزن در مورد مردم شهر پرس و جو کرد. پیرزن آهی کشید و گفت: "مردم این شهر همه مرده‌ا‌ند و فقط من زنده مانده‌م، چون به دلیل بیماری کبد‌م نمیتوانم آب بخورم و با شهد میوه‌ها خود را سیراب می‌کنم." ملک پرسید: "مگر مردم این شهر چنین دریای به این عظمت را ندارند که از آب آن سیراب شوند؟" پیرزن پاسخ داشت: "این قضیه یک داستان مفصل دارد! روزی نمک به حرامی به اینجا آمد و هیولای آدم‌خوار ما را کشت. ما همه به افتخار او جشن گرفتیم. ولی‌ این نمک به حرام بجای کشتن پیرزن کوه نمک، او را نیز سیراب کرده بود، و این پیرزن آب دریا را نمکین کرد، و مردم از تشنگی آب دریا را خوردند. همه آنقدر آب خوردند که باد کردند و مردند." ملک جمشید هیچ نگفت و به راه خود ادامه داد.

عاقبت زوج خوشبخت به شهر خورشید رسیدند. مردم شهر شادی کردند و به افتخار بازگشت حاکم هفت شبانه روز جشن و پایکوبی برپا بود. روز هفتم، ملک جمشید مردم شهر را در مکانی جمع کرد و گفت که می‌خواهد برای آنها سخنرانی‌ کند و خلاصهٔ سفر قهرمانانه‌اش را بازگو کند. مردم کشور خورشید همه جمع، و یکپارچه گوش شدند. ملک جمشید آغاز به سخن کرد: "ای مردم. من، ملک جمشید پادشاه سرزمین خورشید هفت سال در کوه و کمر گشتم و بیابان‌ها را زیر سر گذاشتم. چشم هیولایی را درآوردم. نیش عقربی را بریدم. اژدهایی را با شمشیر به دو نیم کردم. برای یافتن نخود سیاه به جنگل مخوفی رفتم. عاقبت توانستم به خواسته‌ام دست یابم و دختر فغفور چین را به زنی‌ بگیرم." مردم خوشحال شدند و برایش دست زدند و هورا کشیدند. ملک جمشید ادامه داد: "تنها نقطهٔ اختلاف این بود که پادشاه چین، دختر مورد علاقهٔ من، بلور را به شوهر داده بود، و بی‌نور نصیب من شد. البته بی‌نور به زیبائی بلور نیست و چشمانش چپ و گوشش سنگین و سرش کم مو است و نوک زبانی حرف میزند، و به اندازهٔ بلور نور ندارد. ولی‌ زیبائی او برای من کافیست، و خوشحال باشید که او اکنون ملکهٔ شماست." سپس حجاب روی بی‌نور را گشود تا همه او را ببینند. مردم همه با هم گفتند: "زرشک" و قاه قاه خندیدند. و سپس به خانه‌هایشان رفتند. قصهٔ ما به سر رسید. کلاغه هم به خونش رسید.

No comments:

Post a Comment