اندیشمند بزرگترین احساسش عشق است و هر عملش با خرد

Monday, January 30, 2023

Shah of Shahs (24) شاهِ شاهان (۲۴)

شاهِ شاهان عنوان کتابی‌ است نوشتهٔ "ریزارد کاپوشینسکی". چنانکه از متن این کتاب مشخص است، کاپوشینسکی در زمان انقلاب و زمانی‌ پس از آن در ایران بوده و وقایعِ انقلاب را تعقیب میکرده است.اریشارد کاپوچینسکی (و یا ریزارد کاپوشینسکی) خبرنگاری بود که وقایع مهم آسیا، آفریقا، و آمریکای لاتین را گزارش میداد. دوستان او انقلابیونی چون پاتریس لومومبا، چه‌گوارا، و سالوادور آیِندِه بودند. او از طرف دولت‌های بزرگ غرب چهار بار محکوم به مرگ شده بود.ا ریشارد کاپوچینسکی به طور گسترده به عنوان یکی از روزنامه نگاران برجسته قرن بیستم در نظر گرفته می شود که توانایی تقریباً عرفانی در کشف چیزهای عجیب و غریب یا نادیده گرفته شده را نشان می دهد، و این جزئیات گاهاً سورئال را در روایت هایی گنجانده است که فراتر از گزارش صرف است و وارد قلمرو ادبیات می شود.

ریشارد کاپوچینسکی در سال دوهزاروهفت فوت کرد.ااین کتاب، سه سال پس از انقلاب ایران به زیر چاپ رفت، که البته پیشتر از آن قسمت‌هائی از کتاب در مجله "نیویورکِر" به چاپ رسیده بود. فصل‌های مختلف کتاب شاهِ شاهان به تدریج ترجمه و در این وبلاگ می‌آیند. 

 آنچه که شاه را نابود کرد غرور و خود‌بینی‌ او بود. او خود را پدر کشورش میدانست، ولی‌ کشور بر علیه او قیام کرد. این او را افسرده کرد و قلبش را شکست. او میخواست که با هر قیمتی (متاسفانه حتی خونریزی) آن تصویر قدیمی‌ و سالیان دور را زنده کند: ملت او را میپرستیدند و در خوشی‌ و امنیت در پناه ولینعمت خود به زندگی‌ اشتغال داشتند. چیزی که او فراموش کرد این بود که ما در دوره‌ای زندگی‌ می‌کنیم که مردم به حقوق فردی احتیاج دارند و نه به لطف شاهانه.ا

افول او همچنین بدین دلیل بود که او خود را بسیار قبول داشت. مطمئنا او تصور میکرد که مردم او را پرستش میکردند و او را بهترین میدانستند. تظاهرات و آشوب مردم برای او غیر قابل قبول و صاعقه‌وار بود، و به اعصاب او رخنه کرده بود. او فکر کرد که میبایستی فوراً عکس‌العمل نشان میداد. این او را خشن و عصبی کرده بود، و در نتیجه تصمیمات دیوانه‌وار میگرفت. او بدبین شده بود. او می‌توانست بگوید: "آنها تظاهرات میکنند؟ بگذار بکنند. نصف سال؟ تمام سال؟ من منتظر میمانم. در هر حال، من از قصرم تکان نمیخورم." و مردم تلخکام و نا‌امید می‌شدند و خواه ناخواه به خانه میرفتند، چرا که مردم نمیتوانند تمام عمرشان را در تظاهرات بگذرانند. اما شاه نمی‌خواست که منتظر بماند. در سیاست، شخص باید بداند که چگونه در انتظار بماند. 

تذکر این نکته ضروری است که نویسنده به این مطلب که شاه تحت سلطهٔ آمریکا عمل میکرد و به دستور آمریکا کشور را ترک کرد، توجهی‌ ندارد- مترجم

یکی‌ دیگر از دلائل افول او این بود که او کشور خود را دقیقا نمی‌شناخت. او تمام وقتش را در قصر بود. زمانی‌ که او قصر را ترک میکرد، مانند شخصی‌ بود که از لای درِ یک اتاق گرم و نرم به بیرون اتاق، که سوز و سرماست، نظر می‌اندازد. کمی‌ به اطراف نگاه می‌کند، و در را می‌بندد! چنین قوانین مخرب و ویرانگری در همهٔ قصر‌ها عمل میکنند. بنابراین، چنین جریانی همیشه بر قرار بوده و همیشه خواهد بود. شما میتوانید ده قصر جدید بسازید، ولی‌ همینکه ساختمان به پایان رسید، همان قوانینی که هزاران سال پیش بر قصر‌ها حکمفرما بوده‌اند، مجددا عمل خواهند کرد. بهترین کار این است که از قصر به عنوان یک محل موقتی استفاده شود، چنان که از یک ترموا یا اتوبوس استفاده میشود. سوار میشوید، سواری میگیرید تا به مقصد برسید، و سپس پیاده میشوید. و این بسیار مهم است که به خاطر بسپارید که در مقصد پیاده شوید و مسیر بیشتری را طی نکنید.ا

زمانی‌ که در یک قصر زندگی‌ می‌کنید، سخت‌ترین کار این است که زندگی‌ دیگری را تصور کنید، به عنوان مثال زندگی‌ خود، اما بیرون و منهای قصر. در انتها، یک رهبر به انسان‌هائی بر میخورد که قصد همکاری دارند. متاسفانه زندگی‌های بیشماری ممکن است در این لحظه تلف شوند. مساله صداقت در سیاست است. به عنوان مثال، ژنرال دوگل مرد صادقی بود. او در یک رفراندوم شکست خورد. اسبابش را جمع کرد، از قصر بیرون رفت، و هیچگاه باز‌نگشت. او میخواست که زمانی‌ که اکثریت قبولش داشتند رهبری کند. همینکه اکثریت دیگر به او اعتماد نکرد، او پُستش را ترک کرد. ولی‌ چند نفر مانند او یافت میشوند؟ دیگران نعره میزنند ولی‌ در جای خود میمانند؛ ملت را به عذاب میاورند، ولی‌ تکان نمیخورند. از در بیرون انداخته میشوند، و از در دیگری وارد میشوند؛ از پله‌ها به پایین پرتاب میشوند، چهار دست و پا به بالا میخزند. اگر شانس این را داشته باشند که بمانند یا برگردند، عذرخواهی میکنند، خم میشوند و سینه‌خیز میشوند، دروغ می‌گویند و خود را به سفاهت میزنند. دستانشان را نشان میدهند که خونین نیستند. ولی‌ همینکه دستانشان را نشان میدهند، فضاحت از سر تا پایشان میریزد. آستر جیب‌هایشان را بیرون میاورند و نشان میدهند که در آنها چیزی نهفته نیست. ولی‌ همین که جیبشان را نشان میدهند، چقدر اهانت آمیز است! زمانی‌ که شاه قصرش را ترک کرد، گریه میکرد. در فرودگاه، مجددا چشمانش پُر از اشک بود. بعد‌ها در یک مصاحبه اعلام کرد که چقدر پول داشت، که کمتر از آنی بود که مردم تصور میکردند.ا

من روز‌ها تمام وقتم را صرف قدم زدن در تهران، بدون هیچ هدفی‌، می‌کردم. در واقع، در حال فرار از اتاق خالی‌ و خسته کننده، و از عجوزهٔ تند‌خو و تهمت زنی‌ بودم که اتاقم را تمیز میکرد. او همواره پول میخواست. او لباس‌های تمیزی را که از خشک‌شوئی آمده بودند مجددا می‌شُست و روی یک بند پهن میکرد و پس از اُتو کردنِ آنها دستمزدش را طلب میکرد. برای چه؟ برای از بین بردن پیراهن‌هایم؟ دست‌های چروکیده‌اش همواره از چادرش بیرون بودند. میدانستم که فقیر است. اما من هم پولی‌ نداشتم. این چیزی بود که او نمی‌توانست بفهمد. مردی از دنیای خارج باید حتما پولدار باشد. به صاحب هتل که گفتم، شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: "نمیتونم کاری بکنم. به دلیل این انقلاب، حالا قدرت دست اونه." صاحب هتل مرا یک متحد طبیعی خود میدانست، یک ضد انقلاب. او تصور میکرد که عقاید من لیبرال بودند؛ لیبرال‌هائی که در آن زمان مورد حملهٔ شدید قرار میگرفتند. بین خدا و شیطان یکی‌ را انتخاب کن. پروپاگاندا‌ی رسمی‌ از همه این خط کشی‌ را انتظار داشت. زمان پاکسازی، و آنچه که به آن "معاینهٔ دست‌های یکدیگر" میگفتند، آغاز شده بود.ا

من ماه دسامبر را به گردش دور و ور شهر سپری کردم. سال نو هزار و نهصد و هفتاد و نه نزدیک بود. دوستی‌ زنگ زد که در تهیهٔ یک میهمانیِ واقعی‌، و محتاطانه در اختفا، و یک ضیافت پُر شور بود، و از من خواست که در میهمانی‌اش شرکت کنم. من به او گفتم که برنامه‌های دیگری داشتم و دعوتش را رد کردم. او که تعجب کرده بود، پرسید: "چه برنامه‌ای؟ تو تهران تو یه همچین شبی چیکار میتونی‌ بکنی‌؟" پاسخ دادم، برنامه‌های عجیب و غریب. که البته این نزدیکترین پاسخ راستی‌ بود که میتوانستم از خود بسازم. تصمیم خود را گرفته بودم که در شب سال نو به سفارت آمریکا بروم. میخواستم بدانم که این محلی که تمام دنیا در موردش سخن میگوید در آن شب چگونه است. ساعت یازده از هتل خارج شدم. مسافت زیادی برای رفتن نداشتم، احتمالا یک مایل و نیم، بخصوص که مسیر سراشیبی بود. هوا بسیار سرد و خشک بود و احتمالا در کوهستان طوفان برفی در جریان بود. از خیابان‌های خالی‌ گذشتم که بجز یک بادام کوهی فروش در میدان ولیعهد، که خودش را حسابی‌ با شال گردن و دهان‌بند پوشانده بود و مرا به یاد دوره‌گرد‌های خیابان پولنا در ورشو می‌انداخت، هیچکس در خیابان نبود، حتی گشت. یک پاکت بادام کوهی خریدم و به او یک مشت ریال، که بیش از قیمت آن بود به عنوان هدیهٔ کریسمس دادم. او متوجه نشد. پول‌ها را شمرد و بقیه‌اش را با صورتی‌ جدی و با وقار پس داد. آنرا نگرفتم به این امید که با تنها آدمی که در این شهر سرد و مرده ملاقات کردم یادگار خوشی‌ داشته باشم. به حرکت ادامه دادم در حالیکه به ویترین مغازه‌ها که مرده بودند نگاه می‌کردم. وارد تخت جمشید شدم، و از یک بانک سوخته، یک سینمای خاکستر شده، یک هتل خالی‌، و یک دفتر هواپیمائی بسته شده و تاریک، رد شدم. عاقبت به سفارت رسیدم. در روز، این محل بسیار شلوغ است، مانند یک پارک وسائل بازی، ولی‌ سیاسی، پُر از انسان است، و جائی است که می‌توان بلندترین فریاد‌ها را زد و هر چه خشم در درون است بیرون ریخت. شما میتوانید به اینجا بیایید و هر چه که در دل دارید به بزرگترین قدرت جهان بگوئید، بدون اینکه عواقبی در پیش داشته باشید. این محل پُر میشود از داوطلب، و از این نظر در اینجا کمبودی نیست. اما اکنون که نیمه شب در حال فرارسیدن است، پشه پر نمی‌زند. از قرارگاهی که در روز پُر از انسان میشد گذشتم. فقط قسمت‌هایی از صحنه موجود بود، همراه با یک فضای شهر ارواح. نشان‌ها و شعار‌ها را باد به اطراف پراکنده کرده بود، و در یک نقاشی‌ بزرگ (شیطان‌هائی که خود را در آتش گرم میکردند) باد موج انداخته بود. در جای دیگری، کارتر با یک کلاه درفش آمریکا در حال تکان دادن یک کیسهٔ طلا بود، و در طرف دیگر امام علی‌ خود را برای شهادت آماده میکرد. یک میکرفون و بلندگو هنوز باقی‌ مانده بود، که از آن مردم را تهییج و تحریک میکردند. منظره آن بلندگوها در سکون انسان را به یاد خلأ زندگی‌ و پوچی می‌اندازد. به طرف در اصلی‌ رفتم. با یک قفل و زنجیر بسته شده بود، زیرا از زمانی‌ که جمعیت قفل در را شکست، آن قفل تعمیر نشده بود. نزدیک دروازه، دو نگهبان که دانشجویان خط امام بودند جلوی دیوار آجری بلند قوز کرده بودند و تفنگ‌هایشان را به دوش انداخته بودند. به نظرم میرسید که چرت میزدند. پشت دیوار، ساختمان سفید، جائی که گروگان‌ها بودند، پُر از نور بود. هر چه گشتم کسی‌ را از پنجره ندیدم، نه یک تصویر یا یک سایه. به ساعتم نگاه کردم، به وقت تهران نیمه شب بود، یعنی‌ سال نو. جائی در دنیا صدای ناقوس و ضربهٔ ساعت‌ها بگوش میرسید، شامپاین‌ها باز می‌شدند، و ضیافت‌های پُر شوری در اتاق‌های پُر زرق و برق در جریان بود. حتما همهٔ اینها در دنیای دیگری اتفاق میافتاد، نه در اینجا که نه نور بود و نه صدائی. در این سرمای بی‌پایان به این فکر افتادم که چرا آن دنیا را رها کرده‌ام و به این مکان متروک و افسرده آمده‌ام. نمیدانستم. فقط میدانستم که باید اینجا میبودم. من نه آن پنجاه و دو آمریکائی، و نه آن دو ایرانی‌ را میشناختم، و نه میتوانستم با آنها حتی معاشرت کنم. شاید فکر می‌کردم که چیزی در اینجا اتفاق میافتاد. ولی‌ هیچ اتفاقی‌ نیفتاد.ا

(دنبالهٔ این ترجمه ادامه خواهد داشت)

 

No comments:

Post a Comment