مارک در حالیکه با بی اشتهایی به ظرف
صبحانهاش نگاه میکرد با اعتراض پرسید “فرنیِ سرد بجای صبحانه؟” مادرش گفت “اینقدر ایراد گیر نباش. فقط تو
یکی داری اعتراض میکنی.” در حقیقت این حرفِ منصفانه ای نبود چرا که او و مارک
تنها کسانی بودند که سر سفرهٔ صبحانه نشسته بودند. هرییِت رفته بود خانه یکی از همکلاسیهایش
و سرخک گرفته بود، و آقای آرمیتاژ بغفلت در گنجهٔ قفل شده حبس شده بود. خانم آرمیتاژ هم که به هرحال هیچوقت
بغیر از نان و مارمالاد چیز دیگری روی میز صبحانه نمیگذاشت. مارک همینطور با اخم به فرنی سرد نگاه
میکرد. این تنها صبحانه ای بود که در گنجه نبود، و همان موقع از یخچال بیرون آمده
بود.