با پوزش از سهراب سپهری
چشمهایی چه بُراق
مردهاای چه مشنگ
در نمازخانه چه بوی عرقی میاید
من در این گلدسته، پیِ هوشی میگشتم
پیِ عقلی شاید
پیِ فکری، شعفی، لبخندی
پشت این مسجدها
غفلتِ تلخی بود، که تعفن زا بود
پای مُهری ماندم، اذان میدادند، گوش دادم
به چه کس این ابله ورد میگفت
به زمین زانو زد
بر مُهر افتاد
سخنانش عربی
و هیچ نمیفهمید، که چه میگفت این سرِ به گِل
لب به سجّاده
گیوهها را کند، زانو زد، پاها بوگندو
او چه خنگ است امروز
و چه اندازه به خنگیِ خودش میبالد
نکند یک جو فکر، برسد در سرِ پوک
چه کسی پشت آن محراب است
هیچ، میچرد عمامه سری
این تیمارستان است
ملاها میدانند
که چه تیمارستانی است
کله چون زالزالک
ماتحتها به هوا
ملاها ی مفت خور! جای تحمیق اینجاست
قرآن کافی نیست
موعظه هست، خمس هست، زکات هست
آری
تا که ملا هست
بندگی باید کرد
بر سرِ او چیزی است، مثل یک بالش، مثل یک کوهِ تهی
و این روزه گیر بدبخت، دلش میخواهد بدود
تا به بهشت، برود توی حرم
دورها دجّالی است، که او را میخواند
June 4, 2004
مرا نبین که این چنین
به عمر خوار گشتهام
به یُمن کار، در انتظار
چنین نزار گشتهام
گذشتهام اگر چه رفت
پر از امید و شور بود
در انقلابِ بی امان
به وسعتِ همه جهان
پر از غریو و نور بود
درختِ آرزو برای تو
همه شکوفه شد
شکفته شد، گلی شد و ... درونِ چشم خفته شد
فغانِ عشقِ من بتو
هدیه داد هر آنچه داشت
درونِ دانهای برفت و
در دلم نهفته شد
بهار آمد و خزان
فصلِ دگر شکوفه شد
فصلِ من و تو عشقِ بود
همیشگی سروده شد
هر آنچه رفت بر من و
هر آنچه ماند بین ما
اگر چه راهِ سنگلاخ به معبرِ من و تو بود
اگر چه در نشیبِ راه به مهرِ تو خلل نمود
به فصلِ عشق میشود شبِ من و تو رهنما
مرا ببین که با تو در
خزان بهار گشتهام
به عشقِ یک نگاهِ تو
به چشمه یار گشتهام
Nov 3, 2005
پنجاه بهار گذشت و، پنج بار بعد از آن
پنجاه و پنج بار بهار آمد و خزان
گرمای تیر و سردیِ اسفند و ماهِ دی
شهریور آمد و چو برفت، مهر شد وزان
پنجاه و پنج شکوفه گهی شاد، گه خجل
پنجاه و پنج برف نشست بر حیاتِ دل
پنجاه و پنج بار گریستم به برگ ریز
پنجاه و پنج داغیِ تیر، سردیِ سهیل
ششصد قرصِ ماه و شصت قرصِ دایره
ششصد هلالِ کهنه و شصت قرصِ باکره
ششصد و شصت ظلمتِ مقهور به نورِ ماه
ششصد و شصت نقش در آغوشِ منظره
دو هزار و هشتصد و شصت شنبه رفت سخت
یکشنبه شد، دوشنبه، پوشید جمعه رخت
این هفتهها چگونه سراسیمه آمدند
دو هزار و هشتصد و شصت باغِ بی درخت
خورشید بیست هزار و بعد یکصد و سه بار
بر پهنِ آسمان بدرخشید به هر دیار
این بیست هزار و یکصد و سه روز زود گذشت
این است آنچه گفته شده لطفِ کردگار
دم را غنیمت است، چه به شادی، چه غم، چه رنج
هر لحظهای که رفت، به دانش فزوده گنج
از صفر ره گشودم و پرواز روی عرش
گاهی به بال پهنهٔ پنجاه و گه به پنج
July 20, 2007
به هر دیار سفر کردم و سفیرِ هر سفرم
به هر دری بکوبیدم و هنوز در بِدَرَم
غریبِ گوشهٔ راه و همیشه در راهم
ز شیبِ راه هراسان به پای میپایم
گشاده حنجره فریاد، کجاست فریادم
غریوِ من نرسیده، شگفت که در خوابم
کنون که در پیِ جویم چرا نمیجویم
کنون که تشنهٔ آبم چرا نمییابم
پَریش در بدنم، در سرم پریشانم
حریصِ قطرهٔ آبم، ز بحر هراسانم
کجاست پیکرِ شادی که در پیِاش بودم
کجاست دلبرِ غمّاز که در دلش بودم
به خطّ خاطره پُر کن خطورِ هر خطری
ز تیرِ ناز رها کن ترازِ تازه تری
October 2007
مینای جان شکفته در رختخوابِ ناز
در هر خمیدگی و به هر رنگ گشته راز
مخمورِ پُرِ نیاز
در خانه گشته باز
تا بشکفد عشقِ ترا در دلش فراز
بر بالِ خاطرات چو پرواز میکنی
هر لحظه را پرسشِ پُرِ راز میکنی
دل باز میکنی
لب ساز میکنی
آرام، به گوشِ من چو تو آواز میکنی
قلبم چو تاب میشود، مهتاب میشود
چشمم تهی ز خستگیِ خواب میشود
دل آب میشود
شاداب میشود
رقصان شکوفه بر سرِ تالاب میشود
پیشم بمان که زندگیام شاد کردهای
خاموش لب نگر، پُرِ فریاد کردهای
بیداد کردهای
دل آزاد کردهای
چونان کویرِ عمر چه آباد کرده ای
May 27, 2008
May 27, 2008
آن نور که در دیدهام افتاد
پروانه شد و رفت به رهِ باد
در تارُکِ هر غنچه بیاویخت
شهد بر لبِ زنبور قضا ریخت
از چشمِ تو آن نور رها شد
آن گرمیِ متبوع در آن سرد زمستان
گنجشکِ خیالم بسرود چهچه مستان
آن آتشِ بایسته که رفت بر دلِ تابم
پیموده به صد ساله رَهی بر سرِ گامم
از دستِ تو آن شعله سوا شد
آن چامه که چون ابر ز هر گوشه به پا بود
آن زمزمهٔ نرم که پر از شور و وفا بود
آوای پریا وشِ اصواتِ بهشتی
آن نغمه که بر پردهٔ گوشم بنبشتی
آهنگِ طرب از تو بپا شد
عشقی که وجودم بگرفت و به دلم رفت
نورش به درونِ شبِ تاریک ترم رفت
شعلهاش بگرفت زندگیِ سرد و نمورم
آهنگِ سرودش بنشست بر دلِ شورم
از قلب تو آمد بدر و در دلِ ما شد
Dec 1, 2008
من یعنی تنها
من توانم کوتاه
درکِ من لانهٔ ذهنِ ادوار
چشم در حسرتِ دید
دشتِ عاری ز امیدِ
کرهٔ بی خورشید
دانهٔ تلخِ درختی بی بَر
من توانم غلیانی در خود
حجمِ محدود به جبرِ دوران
باغِ خشکی به امیدِ باران
جنبشِ کهساران
گُلِ سرخی که به غنچه پژمرد
تو یعنی تنها
تو توانت کوتاه
غایتِ وسعتِ دستت شانه
درکِ محدود به گستردهٔ دید
گوش را هر چه شنید
لحظهها با تردید
مرغِ خاموشِ اسیر در لانه
تو توانت به نهایت در خویش
زنِ تنهاست خموش
سنگ را نیست خروش
آبِ سرد بی قُل و جوش
نکنی راهِ درازی در پیش
دستها را گره بندیم در هم
پَر کشیم از قفسِ ترس و وهم
تودهای از نو شویم
در سفر رهرو شویم
من و تو دو نشویم
بتوانِ دو شویم
July 31, 2009
اولین بار که من چشم گشودم
دیده را بر تو نمودم
چون به چشمت نگریستم
نشنیدم که چه گفتی
ندیدم که چه کردی
چشم خود خواهیِ خود را
ز نگاهِ تو ربودم
همچو دیوانه گریستم
چون که بیمار شدم
کودکی نیلی و تبدار شدم
بر سرِ بسترِ من شب به سحرگه گذراندی
بر لبم، مرحمِ عشق چکاندی
با نگاهی نگران بر تبِ من مهر نهادی
به کناری ننشستی
فارغ از عشق نماندی
مدرسه رفتم و دیگر به تو وابسته نبودم
پیرهنِ کبر به تن کردم و عشق از تو ربودم
خواستهات را نخریدم، پندهایت نشنودم
تو ولی عشق،
از آن به که تو بودی
دوستی بر رخ تو جاری، چو رودی
لبت از مهر لباریز چو سرودی
اولین بار که از پیشِ تو رفتم
مهرِ دیگر به دلِ نازک و پر دغدغه بستم
لحظهای با تو به پندار شدم،
پس ننشستم!
سر هر کوچه به دنبال تو گشتم
غم دوری تو خوردم
همه شب اسمِ تو بردم
حسّ دیدارِ ترا بر سر انگشت شکستم
باید اقرار کنم ای به فداتم!
عشق تو با من و، من از تو حیاتم
از تو ایثارگری را چو بدیدم
شهد خشنودی چشیدم
از محبت نبریدم
مهربانتر ز تو بر دل نگزیدم
روی از احسان تو بر زیر نکشیدم
از همه خوندلان بی تو رمیدم
چون تو با جسم و وجودت
در همه عرصهٔ جودت
دادی هر آنچه که هستم
دادی هر آنچه که بودم
مادرم، فاش بگویم
من تو و، از تو وجودم
4/29/10
بدین سالروز، ز نیک بنیاد
دلِ من اینرا، به پیک فرستاد
در این چامه، سروده ای باد
به ژرفِ واژه، ز شور و فریاد
چنین برادر، که مادرم زاد
گره ز کارم، همیشه بگشاد!
سلوک و پندت، درایتم داد
تنت تنومند، روانت آزاد
قرارِ شیرین، شگفته فرهاد
دو دیده در راه، بسویت افتاد
فروغِ دیدار، ز دیده بگشاد
سرِ تو پُر شور، دل تو آباد
گَهی پُر از مهر، گَهی پُر از راد
زهی به گردون، ترا به ما داد!
شرابِ شادی، بنوش بسر شاد
دژم بینداز، به گردشِ باد
به سالِ هفتاد، هماره آزاد
همیشه خندان، همیشه دلشاد
April 2011
یک آهنگ
در غروبی سخت زیبا
با نگاهی سوی دریا
یاد تو کردم پریا
غرق در آغوش رویا
موج پُر شد از نگاهت
خیره در چشم سیاهت
در خیالِ روی ماهت
نم زده چشمم براهت
بانگ زدم آرام جان من کجایی
چشم براهم شاید یک امشب بیایی
سر زند ماه از افق آنسوی دریا
میشود کوچک برایم راز دنیا
در خیالِ روی ماهت
نم زده چشمم براهت
یاد آنروزی که با یکدیگر از دنیا گذشتیم
بر لبِ دریا به روی پرنیانِ عشق نشستیم
قطره های آب را شاهد گرفتیم عهد بستیم
در خیال از این جهان با هم گسستیم
خنده هایم را شنیدی، گریه ای از من ندیدی
نغمههایت شد نویدی، روی زیبایت امیدی، پلک نرمت، آه گرمت، بود امیدی، بود امیدی
پای بر عهدت ندیدم
گفتم از تو نا امیدم
در خیالِ روی ماهت
نم زده چشمم براهت
گر چه در رویای خود چشمم براهت میسپارم
در کتاب خاطراتم دفتری نو مینگارم
زندگی بی تو شود اما تو یاد ماندگاری
روی دیوار زمانه یادگاری یادگاری
آنچه میماند در این دنیا خیالیست
هر شب از لبهای من این شعر جاریست
در خیالِ روی ماهت
نم زده چشمم براهت
در خیالِ روی ماهت
نم زده چشمم براهت
August 6, 2011
شوخی با حافظ
گفتم “غم تو دارم”، گفتا
“غمت سر آید
یا که بمان غمگین، تا
جان ز تو بر آید”
گفتم “ز مهرورزان، رسم وفا بیاموز”
گفتا که “فکر نان کن، کز عشق بهتر آید”
گفتم که “بر خیالت، راه
نظر ببندم”
گفتا “خیالبافی، از تو
فقط بر آید”
گفتم که “بوی زلفت، گمراه
عالمم کرد”
گفتا “بوی کباب است، کز
بیت رهبر آید”
گفتم “خوشا هوایی، کز
بعد صبح خیزد”
گفت “این هوای پر دود؟
کاش یک نسیم بر آید”
گفتم که “نوش لعلت، ما
را به آرزو کشت”
گفتا که "آرزو کن، بیداد کمتر آید"
گفتم “دل رحیمت، کی عزم
صلح دارد”
گفتا "دل رحیمم ، با کارد و خنجر آید"
(گفتم “به یاد داری، روزهای
عیش و شادی”
گفتا “بچسب به امروز،
دیروز نی مر آید”
گفتم "تو ای دل آرا, میباش
به فکر فردا”
گفتا که “دم غنیمت، فردا
خود در آید”)
گفتم “زمان عشرت، دیدی
که چون سر آمد”
گفتا “خموش حاجی، باز
بانگ عَرعَر آمد”
December 31, 2013
ای که پِندارَت همه
رویا شده
از سُرودَت یک جهان آوا
شده
ای که ظُلمت از رُخَت
سد پاره شد
در پسِ مویت شبی آواره شد
ای چو خسبیدی به مسجد یا
به دِیر
بر لبت زد بوسههای شب بخیر
ای گُل از دیدارِ تو زیبا
شده
دیدهای از دیدنت بینا شده
ای که هر چه مهر بود، اندوختی
مهر میدادی و خود، میسوختی
ای که تو فارغ ز هر آرایشی
رنجِ هستیِ مرا پالایشی
ای که جسمت هم بدن هم یارِ
من
همدمِ شبهای پُر اسرارِ من
ای که عشقِ تو مرا آئین شده
بسترم از بوسهات سنگین
شده
ای بُتِ هم مذهب و هم دینِ
من
خالقِ فردای شهد آگینِ من
ای که در راهِ نگاهم
آمدی
در غروبِ درد و آهم آمدی
ای گُلِ زیبای من مینای
من
روشنیِ امشب و فردای من
من بجز پنداری از تو نیستم
بی وجودِ تو بگو من چیستم
February 15, 2015
هر نغمه که غلتید به سر ساز در
آغاز
با عشق عجین شد، شد آهنگِ سرانداز
آهنگ چه گویم، که هر پردهٔ تارش
بر گوش من آید چو فریبندهٔ اعزاز
گوئی که شده در دلِ من تارک نوری
غرقاب ولی در پسِ این پستِ دلافراز
در دامن صوت تو هر آنکس که در
آمد
قلبی است که پرواز کند در پس
یک راز
دیوانه نه آنکس که برد صورت هجران
پروانه نه آنک که زند دل بتو
انباز
گر گفت که پُر کن قدحی تا که
بنوشم
در سینه حدیثی است که بَرَد خلعتی
از ناز
بر عرشهٔ محجوبی و سر پنجهٔ شهناز
از سینه برون آمد و رفت بر لبِ
مهناز
۲۰۱۶
شصت بهار دیدی نوش جون، مینا جون مثل چهرت همه گلگون، مینا جون
شصتِ دست و پا تو قربون،
مینا جون ناز
شصتت
دلت خندون،
مینا جون
شیرازی بهت میگن اما چرا اومدی دنیا تو تهرون، مینا جون؟
اگه هفت ماهه دنیا میومدی زادروزت
میافتاد تو جون، مینا جون
امان از وقتی
که
با من چپ بشی جیم
میشم یواش تو ایوون، مینا جون
یا میرم
بالای درخت توی حیاط میشم از شاخه آویزون، مینا جون
گریه کردم وقتی پشت کردی
به من مثل بارون توی ناودون، مینا جون
تا منو ول میکنی و جدا میشی دلمو میکنی داغون، مینا جون
با دستت پیش میکشی
با پا عقب نمیدونم، شدم حیرون، مینا
جون
عاشقی مثل منو کی میکنی پیدا اینجور سهل و آسون، مینا جون؟
اگه با من بمونی
تا عمرمه گرم
میشی تو هر زمستون، مینا جون
حالا از ما
که گذشت، بعد
از اینا نکن
عُریون روی خندون، مینا جون
تو این دنیا
من فقط تو را
میخوام با یه چیک آب و یه سیر نون مینا جون
کاشکی من میدیدمت سالهای پیش تو طوس، دامپزشکی، جیحون مینا جون
اگه اون روزا تو را میشناختمت من بودم فیل و تو فنجون
مینا جون
شصت ساله دنبالتم
اما
ز
من چهل و پنج سال شدی پنهون،
مینا جون
گر چه، یادگاری
ازت زیاد دارم خاطرات
فت و فراوون، مینا جون
با کمون ابرو زدی یهو یه تیر آخ به این قلب هوسرون،
مینا جون
سینمو جلو میدم، با افتخار وقتی با تو میرم بیرون، مینا
جون
گوش من وقتی صداتو میشنُفه میزنه
یه ساز موزون، مینا جون
با اون چشمای قشنگ، با اون نیگات منو هی میکنی افسون، مینا جون
صورتتت غنچه، میون خندههات دشواریها میشن آسون، مینا جون
وقتی آوازت تو گوشام
میپیچه خوش صداترین آواز خون، مینا جون
دشمنت هر کی که هست هر
جا که هست بیگیره
درد بی درمون، مینا جون
تو بُتی دینها همه کفر،
بخصوص گور بابای
مسلمون،
مینا
جون
میگی اینا قافیست؟
حقیقته! بجون
این همه مهمون، مینا جون
اگه شصت
سال دیگم عمر بکنی میتپه دلم
مثل تون، مینا جون
عمر تو هر قدر باشه،
سوای من غرق شادی میشه دورون،
مینا جون
بی تو دل میشه یه مشت
خون، مینا جون قصهٔ عشق داره پایون، مینا جون؟
شصت مصراع همه موزون، مینا جون هدیه از عاشق مجنون، مینا
جون
August 16, 2018
منتظر در رهِ واهی، ز تو گامی و نگاهی
همه شب منتظرم، دیدِ تو گاهی به پگاهی
چه گناهی به تباهی، چه پناهی به صُراحی
سر راهی همه ماهی بنشینم به نگاهی
July 20, 2022
(این شعر از زنده یاد آقای ملک است که ۲۵ سال پیش فوت کرد)
ماهنامه
یکشب گروه امت از جا جهیده بودند
از خانهها شتابان بیرون دویده بودند
آنان که در کنار منقل نشسته بودند
و آنان که در کنار بطری لمیده بودند
مُلّا و روزهخوان و رند و فقیه و واعظ
با لات و لوت و الدنگ در هم تپیده بودند
در لابلای جمعِ اوباشِ انقلابی
عمامه بر سران هم خشتک دریده بودند
آنها که مِهر مُهر از دلها گرفته بودند
و آنها که زهر قهر از یاران چشیده بودند
آنان که از دکان و بازار دین و مذهب
تسبیح یسر و مهری ارزان خریده بودند
آنها که از درخت پر شاخ و برگ رهبر
جز بار تلخ حسرت چیزی نچیده بودند
وان سُفلگان که بعد از عمری فشار و ذلت
بیجا به گنج و مال و مکنت رسیده بودند
هر گوشه و کناری با بُهت و بیقراری
بعضی ستاده بودند برخی خمیده بودند
آن جمع درهم آنشب با چشم پر ز حسرت
بر اوج گرد گردون گردن کشیده بودند
آنها سپرده بودند خود را به بیخیالی
با آنکه دل ز خواب راحت بریده بودند
پرسیدم از جوان رندی که آشنا بود
کانان چرا ز عقل سالم رمیده بودند
گفتا که منهم اینرا بشنیدهام که آنان
امشب ز سوی جمعی مُلّا شنیده بودند
کاندر غروب امروز هنگام بدر کامل
عکس امام امت در ماه دیده بودند
گفتم بگو به آنان کی غافلان جاهل
حتما فضانوردان بر ماه ر..ه بودند
(ابو تشتر تهران ۱۳۵۹)