کلبه- که در امتدادِ آن وادیِ منحصر به فرد قرار گرفته بود- بر ستیغ
یک تپه کوتاه قرار داشت. از این بلندی فرد میتوانست رودخانه را همراه با زمینِ
پوشیده از ذرت که با گلهای لوبیا قرمز گُله به گُله تزئین شده بود، و از برداشتِ خوبی
حاکی میکرد، در آن سوی حصار مشاهده کند.
تنها چیزی که در حال حاضر زمین احتیاج داشت بارش، و یا حداقل یک
رگبار بود. لنچو که با زمین زراعتی خود کاملا مانوس بود، تمام صبح نشسته بود و خیره
شدن به سمت شمالِ باختریِ آسمان برای بررسی وضع هوا تنها کاری بود که میتوانست بکند:
“میگم خانم، به نظر میاد که بالاخره میخواد یه بارونی بزنه.” خانم که مشغول آشپزی بود جواب
داد “آره، به امید خدا.”