از زمانی که آقای مومنی بخاطر میآورد در شرکتی مشغول به
کار بوده است. این البته انتخاب او نبود و قریب به اتفاق اشخاصی که در آن ناحیه زندگی
میکردند در آن شرکت یا اداره بکار اشتغال داشتند. او هم مانند بقیه به انجام امور مربوط
به خودش اشتغال داشت. ولی گاهی که خوب میاندیشید به شک میافتاد، چرا که فعالیتهای شرکتش
کمی مشکوک به نظرش میرسیدند. این تردید در او زمانی تشدید مییافت که دستورات غیر
متعارف رئیسِ مستقیمش را دریافت میکرد. علاوه بر فعالیتهای روزمره، رئیس ایشان گاهی
از او میخواست که کارهای عجیبی انجام دهد که از روال کارهای عادیِ مربوط به او خارج
بود. مثلا او میبایست که روزی چند بار نرمش کند و دولا و راست شود، در حالیکه جملاتی
به عربی به زبان میاورد. یا اینکه به او دستور داده میشد که برای مدتی از خوردن خودداری
کند و روزه بگیرد. زمانی رئیسش از او خواست که جملات نامفهومی را از حفظ کند. هر بار
که او محترمانه اعتراض کرد که این اعمال از امور روزمره خارج بود، رئیسش توضیح داد
که اینها خواستههای رئیس کل بودند و او
(یعنی رئیس مستقیم آقای مومنی) فقط رابط و یا واسطهای بین کارمندان و مدیر کل بود.
البته به او هیچوقت اجازه داده نشده بود که این رئیس کل را ملاقات کند، و میگویند
فقط پس از بازنشستگی میتوانست او را ببیند! هفتهای یکبار هم باید به سخنرانی
فردی میرفتند که داستانهای مضحکی را نقل میکرد و در مورد آداب زناشوئی و سایر مسائل
شخصی سخنرانی میکرد، که این وقت تلف کردن برای او بسیار ناگوار میامد. آقای مومنی
که از این درخواستها (و یا دستورات) و جلسات مذبوحانه خسته شده بود، پس از دوندگی فراوان
و به مخاطره انداختن موقعیت شغلی و حتی خودِ شغلش، درخواست انتقال به دائره دیگری
را داد، که چنانکه به او گفته بودند، سرپرست معقولتری داشت. جالب این بود که سرپرستان
هیچکدام یکدیگر را قبول نداشتند، و حتی برخی از آنان عنوان میکردند که سرپرستِ قسمتِ
دیگر واسطهٔ بین کارمندان و مدیر کل نبود و دروغ میگفت. کارمندانِ این بخشِ جدیدی که
او به آن منتقل شده بود اجبار نداشتند که فعالیتهای احمقانهٔ کارمندان دائرهٔ پیشین
را انجام دهند، و حتی آن جملات نامفهوم را ترجمه کرده بودند که تماما ستایش و تعاریف
از مدیر کل بود. ولی در اینجا هم مشکلاتی بود و علاوه بر کارهای روزمره، فعالیتهای
عجیب و غریب دیگری از او خواسته میشد که انجام دهد. به عنوان مثال، کارمندان بایستی هر هفته به یک سخنرانی
میرفتند که سخنران مانند سخنران دائره پیشین، داستانهای بچهگانهای را میگفت و از
مدیر کل و اطرافیان او تعریف و تمجید، و سخنان بیارزش دیگری را عنوان میکرد. نه
تنها در مورد مدیر کل، بلکه در مورد همسر و فرزند مدیر کل هم سخنرانی میشد، و کارهای
نا معقولی به آنها نسبت داده میشد. البته در پایان، مراسم خاصی نیز همراه با موسیقی
و آوازِ کارمندان داوطلب انجام میگرفت. آقای مومنی به قسمتهای دیگر اداره رفت و پس
از گفتگو با کارمندان آن دوایر و تحقیق متوجه شد که کل آن سازمان در جهت تحمیق کارمندان،
و در نتیجه، استثمار آنان بود. پس از اینکه آقای مومنی دریافت که تمام دوایر و قسمتهای
اداره به همان نحو سرپرستی میشدند، و اکثر سرپرستان ادعا میکردند که نماینده مدیر کل
بودند، تصمیم گرفت که استعفا دهد و به کار آزاد بپردازد. در اینصورت دیگر رئیسی نداشت
که از او بخواهد که اعمال غیر عقلائی و احمقانه انجام دهد، و اصولا مدیر کلی هم نداشت.
نام خود را هم از مومنی به آزاد تغییر داد، تا بیشتر نمودار شغلش و عقایدش باشد.