عارف قزوینی
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان، سرو خمیده
در سایه گل بلبل از این غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه كجرفتاری ای چرخ
خوابند وكیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یك خانه ویران
یارب بستان داد فقیران ز امیران
در سایه گل بلبل از این غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه كجرفتاری ای چرخ
خوابند وكیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یك خانه ویران
یارب بستان داد فقیران ز امیران
چه كجرفتاری ای چرخ
از اشك همه روی زمین زیر و زبر كن
مشتی گرت از خاك وطن هست بسر كن
غیرت كن و اندیشه ایام بتر كن
اندر جلو تیر عدو، سینه سپر كن
چه كجرفتاری ای چرخ
از دست عدو ناله ی من از سر درد است
اندیشه هر آنكس كند از مرگ، نه مرد است
جان بازی عشاق، نه چون بازی نرد است
مردی اگرت هست، كنون وقت نبرد است
از اشك همه روی زمین زیر و زبر كن
مشتی گرت از خاك وطن هست بسر كن
غیرت كن و اندیشه ایام بتر كن
اندر جلو تیر عدو، سینه سپر كن
چه كجرفتاری ای چرخ
از دست عدو ناله ی من از سر درد است
اندیشه هر آنكس كند از مرگ، نه مرد است
جان بازی عشاق، نه چون بازی نرد است
مردی اگرت هست، كنون وقت نبرد است
*****
Monday, Oct. 29, 1984- Eskala Hotel
روزها از پیِ هم میگذرند\ باد میپیچد درونِ خانهام
باد را گفتم که “دور شو! دور شو!\ از درونِ خانهام ، کاشانهام
زوزه باد باز داخل میشود\ لیک اینبار با تموّجهای خود
گوش دار، گوئ که حرفم میزند\ نیک، با آن چرخِ َره پیمای خود
باد گفت “ای غافل از اسرارِ من\ کز نوا و زوزهام در وحشتی
من ترا پیغام میدارم ز دور\ از جهانی دیگر و از ملتی
من ز دریاهای گرم برخاستم\ با درودِ گرمِ روستا زادهگان
با خودم هموار ساختم راه را\ از زمین، تا کوهها، تا آسمان
تا که از شهری گذر کردم که چون\ هر چه دیدم خون بود و کشتگان
از پسِ دیوار و درزِ خانهای\ میشنیدم راز و رمزِ عاشقان
یک نفر پیغام داد با نامِ تو\ گر گذر کردم من از مُلکِ پروس
گفت حالش را بگویم ‘انتظار’\ گفت ‘بعد از جانبم او را ببوس
باد را گفتم “ترا خوش آمدی\ بر نشین و بر من احوالش نمون
گفت مرا “نتوان نشستن باد را \باد را گردنده است و بی سکون
گفتمش “پس گر گذر کردی سپس\ زاد و بوم و ملّت و شهرِ مرا
گیر اینرا و به او بازش ستان\ نیست این جز پارهای قلبِ مرا
اشک از چشمانِ من سر ریز کرد\ باد گردید و ز چشمم دور شد
ابرها را باد پس زد از رَهَش\ کلبهٔ تاریکِ من پُر نور شد
فاش میدانم که پارِ قلبِ من\ رازها بر هر کسی افشا کند
عشقِ من را باز خواند، بعد از آن \حسرتِ دیدار را اغنا’ کند
باد را باز هم دهد او پاسخی\ از برای قلب نیمی پارهام
بر کنارِ پنجره در انتظار\ مینشینم تا رسد آوارهام
باد را گویم که پیغامم دهد\ پاسخش را جویم و احوال او
باز گوید هر چه را بشنوده است\ از زبان و حالت و ایمای او
یادگاری را بیارد بهرِ من \بوسمش، بگزارمش بر قلبِ خود
وه چه روزِ روشنی باشد مرا\ چون ببینم باد را در جنبِ خود
روزها از پیِ هم میگذرند\ باد میپیچد درونِ خانهام
با دلی مشتاق ازو پرسم خبر\ زوزهٔ باد لیک میخندد به من
*****
Nov. 8, 1984
آفتاب مهتاب چه رنگه ********** سرخ و سپید دو رنگه
سرخه به رنگِ خونه ********** سپیده رنگِ صُلحه
آفتاب مهتاب چه رنگه ********** سرخ و سپید دو رنگه
آفتاب پیام میاره ********** از صحرا و دَر و دشت
از قلبِ پاکِ چوپون ********** کز درد به خون بنشست
دشت سوخت به آتیشِ جنگ ********** سیاه شدِش با این ننگ
پشمای برّه خونین ********** گلوله خورده، بَنگ، بَنگ
آفتاب مهتاب چه رنگه ********** سرخ و سپید دو رنگه
مهتاب پیام میاره ********** از جنگلای اون دور
پرنده هاش جون دادن ********** چشمِ جنگل شده کور
جنگل پناهِ ببره ********** ببرِ تفنگ به دوشه
با جنگ افروز میجنگه ********** با خصم میخروشه
آفتاب مهتاب چه رنگه ********** سرخ و سپید دو رنگه
آفتاب خبر میاره ********** از رودای خُشکیده
آفتِ نون و شادی ********** تو رودا خاک پاشیده
روخونه شورهزاره ********** زمین حاصل نداره
اونکه ز گُل بیزاره ********** تو خاکا مین میکاره
آفتاب مهتاب چه رنگه ********** سرخ و سپید دو رنگه
مهتاب خبر میاره ********** از کرتِ خُشک و بی رنگ
جوونای تو ده را ********** همه را بردهاَن جنگ
قناتا پُر ز خونه ********** خاک بایر و بیغوله
خون میخورن زمینا ********** سبز میکنن گلوله
آفتاب مهتاب چه رنگه ********** سرخ و سپید دو رنگه
آفتاب نشون میده راه ********** راهِ بهشتِ پُر نور
قولِ بهشتِ شدّاد ********** چشمامونا کرده کور
قصرِ بُلورین اونجاست ********** قُلّهٔ اون پا برجاست
ولی کی داره جرأت ********** نگاهِ کی به فرداست
آفتاب مهتاب چه رنگه ********** سرخ و سپید دو رنگه
مهتاب نشون میده جا ********** جای قنات، جای نهر
میگه که “زهر پاشیدن ********** توی چاههای این شهرِ”
شمال تو خونههاشون ********** جنوب تو کومههاشون
پنجرهها را بستن ********** به روی راهنماشون
آفتاب مهتاب چه رنگه ********** سرخ و سپید دو رنگه
آفتاب میگه “پاشو مرد ********** کاری بکن تا زوده”
افسوس شهرِ قشنگم ********** پُر از آتیش و دوده
آرش و سام را بُردن ********** اکوانِ دیو آوردن
ضحّاکا پاسِ شهرن ********** رستم و کاوه مُردن
آفتاب مهتاب چه رنگه ********** سرخ و سپید دو رنگه
مهتاب میگه نخوابین ********** با تاریکی بجنگین”
بابام نماز میخونه ********** میگه “فَتحاً اِلَی اَلدّین”
قدرتِ اون زیاده ********** گر بکنه اِراده
تسبیح به دست گرفته ********** دشمنِ ما چه شاده
آفتاب مهتاب چه رنگه ********** سرخ و سپید دو رنگه
آفتاب به رنگ خونه ********** خونِ سرخِ جوونه
قناری توی لونه ********** آوازِ غم میخونه
مهتاب به رنگِ صُلحه ********** کبوترِ سپیده
کفتر بیا که دیره ********** شهرم داره میمیره
آفتاب مهتاب چه رنگه ********** سرخ و سپید دو رنگه
*****
Nov 14, 1984
مُهر بسته لب، گُشا
ما با خروشِ خود آغاز میکنیم
شمشیرِ برّانِ عشق به دست گیر
در هم شکن نفرتِ دشمنِ
فریاد زن آزادی
نابود کُن طلسمِ سکون را
درهای بسته را بگشا
با غریوِ خود
لمس کُن مشتِ من
با دستِ گرمِ خود
مشتِ تو بر پوزهٔ دشمنِ
گر خارِشی یا که خراشی
مشتهای ما همه
خواهد شکست صورتَکِ نفرتِ ددان
بگذار یک شاخه گُلِ سرخ
بر سینهاش زنیم
سینه سپر کُن
رگبارِ تیرِ دشمنِ یاغی
آسان نشیند بر یک هدفِ تنها
هر سینه یک هدف
ما سینههایمان
اهدافِ پاکِ روشنی و روزبهیِ ماست
قلبِ سیاهِ او
با خونِ ملّتی نشود پاک
بگذار خونِ ما بنویسد عشق را
و خونبهای ما
آزادیِ خنده و شادی
با ما بیا به ابر
به آسمانِ شهرِ غم و سوخته ز جنگ
با ما بیا که ابرِ جهنم
از آسمانِ شهر بزدائیم
ما با خروشِ خود آغاز میکنیم
با قلب و خونِ خود
پرواز میکنیم
*****
اقتباس از
امشب به قصّهٔ دلِ من گوش میکنی
فردا مرا چو قصّه فراموش میکنی
ه.ا. سایه
Nov. 27, 1984
امشب مرا ز رایحه مدهوش میکنی
فردا به جام رایحه سرپوش میکنی
ناله کنم ز هجرت و دل را دهم به باد
با خنده نالههای دلم گوش میکنی
یکروز شعله میدهی این قلبِ مُلتهب
روزِ دگر به خدعهای خاموش میکنی
پروازِ مرغِ شهدی و از لالهزارِ عشق
دنیا به شهدِ لاله تو تن پوش میکنی
خورشیدِ عشق چو سر زَنَد از کوهِ اشتیاق
پر میکشی و سایه در آغوش میکنی
سرشارِ از خروشی و دریای خفته را
طوفانِ پُر تلاطم و پُر جوش میکنی
پائیز را عاشقی و در بهارِ عُمر
با برگِ غم آتیه مفروش میکنی
شورآبِ لحظهها همه شیرین کنی و باز
نوشین عمرِ من به هوس نوش میکنی
*****
اقتباس از
مهتاب: نیما یوشیج
Dec 14, 1984
رنگها رنگ ز خود میبازندآسمان خرمنِ برف میبارد
دهکده ،جنگل و دشت
دهکده ،جنگل و دشت
رنگِ سپید را میهمان میدارند
روزنی پیدا نیست
که در آن گرمائیست
سوز و سرمای سپید
بر تنم میتازند
رود را میجویم
پای تاول زده در وسعتِ برف میپویم
تا که پا را در آبی شویم
موجها برجِ بلور میسازند
یخ و سیلابِ سپید
بر تنم میتازند
در سپیدیِ افق در بوران
جنگلی میبینم
“برگِ سبزی به تَفَعّل چینم
در دلِ گرمِ درخت بنشینم”
زانوان حائلِ سر
خوابِ گرمی به بغل میگیرم
جنگل و باد به سکوت در رازند
شاخه و برگِ سپید
بر تنم میتازند
شیبِ راه قامتِ سختِ کوهی است
غارِ گرم همچو شبِ انبوهی است
پای بر کوهِ بلند، میکاوم
سُر خوران تا کمرش میآیم
غارِ تاریکِ سیه را به زبان میرانم
برفها بهمنِ یخ میسازند
سنگها یخ زده، برف اندوده
بر تنم میتازند
نمکین کلبهای از دور پیداست
ساحتش بیهمتاست
حسرتِ آتشِ سرخ
موج زَنَد در خونم
با شتاب راهِ ورود میجویم
دست بر هر طرفش میسایم
برفها را به دو سوی میرانم
شیشه و سنگ به مهر پردازند
در و دیوار سپید
بر تنم میتازند
دشت را میپویم
بدنِ یخ زدگان را به قدم میروبم
اسکلتهای کفن پوش تلی از یخ سازند
شبحِ گمشدگان پنداری
بر تنم میتازند
آسمان خرمنِ برف میبارد
به زمین پنبهٔ وش میکارد
وسطِ دشتِ سپید
نقطهٔ تاریکیست
پیکری خسته، تنِ باریکیست
با لبی یخ زده بر روشنِ دشت مینالد
برتر از رنگِ سیه رنگی نیست؟
رنگها رنگ ز خود میبازند
سوز و سرمای سپید
بر تنم میتازند
*****
Dec 27, 1984
اِفشا چو کند علم ثمرِ خاک و سَما را
افسار توان کرد فلک و چرخِ رها را
تغییر طبیعت چو فکند پردهُ اَسرار
در حیطه میسّر همه تبدیلِ خطا را
خورشید که در مرکزِ گردون درخشید
داد عرصه به ابری که بگُسترد قبا را
ایثار بود مرگِ رفیق در گذر یار
قلبش چو سلیمان بدهد هدیه سبا را
از بوسهُ ابر اشگ ببارَد ز پس رعد
جاری بشود بر گُل خار و دِلِ خارا
پرواز دهد ابر و نماید به جهان نور
مسدود چو کند او گُذَرِ بادِ صبا را
در هر قدمِ باد نهد مانعِ گردش
کوهی که دلش لانه شود مرغِ هُما را
از کوه نمانَد اثری چون که در افتد
بر پیکرِ او موج ز دریای مه آرا
خورشید شکَنَد موج و کِشَد آه ز دلِ بحر
تکرار شود باز ز نو این گردشِ مینا
این دورِ تسلسل چو بکندی بگراید
انسانِ شتابان نکند صبر و مدارا
در سایه کشد شید و نهد سد به رهِ رود
باران کشد از ابر و زند کوه به دریا
چون برده به زنجیر کشد مادّه و موج را
تا آنکه بساید به دو انگشت فنا را
گر عزم کند دیده و نادیده بگیرد
بر زیر کشد از عرشِ سماوات خدا را
*****
March 15, 1986
من خستهام، من خستهام، از زندگی پربستهام
از میهنم آوارهام، دیوانهام، دیوانهام
خورشید چون پرتو کشد، شب را به نوری میکُشد
من جغدِ در شب زادهام، من از فلک بیگانهام
روزی یکی فریاد زد، از دستِ هستی داد زد
فریاد از دست دادهام، من لالِ مادر زادهام
گر بایدم باشد چنین، آیندهای پر زجر و کین
سالهای سال افسردهام، بهتر بدانم مردهام
تغییر باید داد روش، با عزمِ جزم با یک جهش
افکار را پروردهام، سَرمَد در سر کردهام
دیگر نمینوشم شراب، درمان نیست اما سراب
بر هم شکن پیمانهام، بستان ز من این بادهام
پوچ است چنین عمری اگر، غم باشدم در رهگذر
زیستن بباید جامهام، پرداختن را خامهام
بودن سوالِ بی جواب، رشد و نمّوِ با عذاب
من با شدن آمیختهام، عمری به جامی ریختهام
آینده را اسطورهام، در این زمان مسدورهام
ماضی به زحمت بُردهام، عصیان را افشردهام
یکجا نشستن چون گیاه، خیره شدن به شید و ماه
من ریشهام سوزاندهام، پرواز را پروانهام
دیگر قرار و تاب نیست، طاقت در این گرداب نیست
باید روم از لانهام، از خانهام کاشانهام
از حلق و زنجیر خستهام، در زیرِ سقف چون هستهام
فریاد بر آوردهام، آزادهام آزادهام
*****
June 1989
آنگاه که بهار رشد میکندو علفِ هرزه گُل میاورد
و گیاهانِ مرده غنچه میدهند
و راهِ دریا به صحرا باز میشود
*************************
آنگاه که گربهٔ به ماهی لبخند میزند
و ماهیِ پُشت شیشه به دریا راه میابد
و هر شعری شعرِ بودن است
و روز با عشق آغاز میشود
*************************
آنگاه که قلم نمینویسد "من"
و همسایه "همسایه" است
و افسانههای شیرین واقعی
و "چرا" چون راز میشود
*************************
آنگاه که هر اتم یک زندگی است
و زمین لبخندِ کهکشان است
و در دنیا فقط یک زبان
و آهنگِ عشق در همه جا ساز میشود
*************************
آنگاه که امروز منتظرِ فردا نیست
و مرگ از کهولت است
و ساعتها عتیقه
و زمانِ خوشبختی دراز میشود
*************************
آنگاه که میله های زندان زنگ میزنند
و خنده بر غم پیروز میشود
و عشق دیوانگی نیست
و پنجرهٔ قلبها بروی خوشبختی باز میشود
*************************
آنگاه که قلبها فقط برای عشق میتپند
و رنگها همه سرخ، و نه خون
و هر کسی خداست
و راهِ عشق مسیرِ پرواز میشود
*************************
آنگاه که چشمها ستارگانِ درخشانند
و دستها برای فشردن
و دستها برای ساختن
آنگاه.......
......................بشریّت آغاز میشود
*****
اقتباس از
خانهٔ دوست: سپهری
June 1994
از پسِ کوهِ سکوت
خاک در حاشیهٔ چشمِ مسافر ماسید
دست بر شانهٔ دیوار پرسید
“شهرِ آزاده کجاست؟”
صورتی بالا زد
پلکِ پنجره را
از شرابِ لبش، آب دهانش کاهید
و به انگشت نشان داد گُلی
که به فردای حجیم شعفی میمانست
"دو قدم مانده به آن گل- جادهٔ منتظری است- و در اندیشهٔ آنروز که گل میمیرد"
روبرویت خورشید
به شب از رنگ خودش میپاشد
تپه از قلقلک پاهایت خندان است
و ترا در جهت یک باغی میراند
که به یک چشم زدن، با شهوت خورشید را میبلعد
سار چهچهه زنی دور سرت میگردد
سر اگر گردانی
جاده را میبینی
که زندان ایام خود است
چهار راهی جلویت میاید
راهِ تاریک به خلأ میریزد
راهِ روشن به نهایت جاری است
سومی راه تو است
بلبلی سمت چپت میبینی
که به نوک لحظهٔ سردی دارد
از کنار رنگی میگذری
بویش سبز
توپی میبینی
که به تشویش درون توری- دست و پا میزند و میپیچد
از درختی که به سر هاله نوری دارد میگذری
خانه روشنی در راهت هست
که در آن خوشحالی میرقصد
از کنار بادی میگذری
که ترا سوی پلی میراند
که به رود خشکی طاق زده
و به هستی خودش میخندد
ده قدم پایینتر
یک پرنده غرق پرواز است
"لمس کن بال ترش- و از او جویا شو- شهر آزاده کجاست”
*****
Oct. 17 1996
با نگاهی طوفان
با تماسی غوغا
با تبسّم دنیا
تو وجودت به دلم میجوشد
نفست زندگیم را پُر دَم میسازد
نازنینم ناتالی
چه نگاهی داری
دستهایت نازک
مژههایت خوابِ محبوبی
پوستت چون شبنم
موهایت چو بهار
لبهایت چون ابر
دهنت غمزهٔ یاس صبحگاه
ناخُنت عطسهٔ یک پروانه
گردنت موجِ بر آب
آه عشقم ناتالی
چه نگاهی داری
خندهات آب به روی آتش
نفست آفتابِ پائیزی
سُخَنَت طعم عسل
حرکاتت سفرِ شاهپَرَکان
گریهات لمسِ یخِ حوض، در بهمن ماه
خوردَنَت رویشِ هر شاخه، بر دارِ گیاه
گلِ نازم ناتالی
چه نگاهی داری
چشمِ کُنجکاوِ تو منقار زدنِ جوجه بر پوستهٔ تخم
لمس بر آینهات گامِ فضائی در ماه
کاوشِ شئی بدستت گاو آهن در شخم
نگهت در پیِ یک لحظهٔ دالانِ سیاه
تار و پودم ناتالی
چه نگاهی داری
*****
May 9, 1997
و روزی مرگ مرا در کام میگیرد
پَرَندِ جسم را در دام میگیرد
و مینوشد همه افکار و پندارم
همه امواجِ مغزم گرمیِ جانم
و آن روزی است که فردائی نخواهد داشت
به سوی روزِ بعد راهی نخواهد داشت
سراسر لحظهها یک آن میگردند
تلاش و پودها داستان میگردند
نه نوری و نه خاموشی فرا آید
نبود” از جذبِ “بودن” ها رها گردد
یکی از “هیچ” سخن چون راز میگوید
و مرگ تفسیرِ “هیچ” را باز میگوید
همه ژنها و سلولها و مویرگها
همه افکار و پندار و غمِ فردا
سرودِ شادِ گنجشگها و بوی گل
هراسِ رد شدن از معبر یک پل
شرارتهای فرزندانِ پُر شورم
شن و برگِ پراکنده سر گورم
در آغوش کردنِ عشقها و بوسیدن
به شغلی راهِ عمرِ خویش پوئیدن
صفای بوسهای بر چهرِ یک نوزاد
جفای رفتنِ یک زندگی بر باد
خلوصِ قطره ها در روزِ بارانی
و شورِ خیس شدن و حسّ قدردانی
به آب تصویرِ مهتاب را پرستیدن
به راندن زندگی را، کار ورزیدن
تماشای تصاویر نقشِ بر دیوار
حسابِ دخل و خرج در گوشهٔ پندار
تِمِ آوازِ گرم و سازِ خواننده
غم و اندوهِ در سینه فزاینده
سراپا غرقِ یک تابلو، کتابی نو
به شهوت چوب زدن بر زاغِ یک رهرو
به عمقِ کهکشان در حیرت و مجذوب
سرِ گریان به روی بالشِ مرطوب
پژوهیدن به نور و مطلقِ خاموش
کشیدن بارِ سنگینِ فلک بر دوش
به گردش در جهانِ غامضِ مسلول
فرار با الکل و بنگ و حشیش و لول
صعودِ انعکاسِ نور در دیده
فرارِ ملّتِ بیمارِ جنگ دیده
برای تکه خاکی خونها ریختن
به خونخواهی و خودخواهی در آویختن
به خشم بیداد کردن، سر ز تن کندن
و نانی را به خونی تازه تر کردن
به دکتر زندگی را التماس کردن
جهنم ساختن و در آن هراس کردن
صدا و نور و طعم و لذت و شادی
غم و ایمان و عشق و شورِ آزادی
تبسّم، گریه، لمس، پندار، رنج، حسرت
تحمل، خنده، پیروزی، شکست، نفرت
هیاهوی برون خاموش میگردد
سروشِ زندگی مدهوش میگردد
چو شورِ زندگی آرام میگیرد
در آندم مرگ مرا در کام میگیرد
به شغلی راهِ عمرِ خویش پوئیدن
صفای بوسهای بر چهرِ یک نوزاد
جفای رفتنِ یک زندگی بر باد
خلوصِ قطره ها در روزِ بارانی
و شورِ خیس شدن و حسّ قدردانی
به آب تصویرِ مهتاب را پرستیدن
به راندن زندگی را، کار ورزیدن
تماشای تصاویر نقشِ بر دیوار
حسابِ دخل و خرج در گوشهٔ پندار
تِمِ آوازِ گرم و سازِ خواننده
غم و اندوهِ در سینه فزاینده
سراپا غرقِ یک تابلو، کتابی نو
به شهوت چوب زدن بر زاغِ یک رهرو
به عمقِ کهکشان در حیرت و مجذوب
سرِ گریان به روی بالشِ مرطوب
پژوهیدن به نور و مطلقِ خاموش
کشیدن بارِ سنگینِ فلک بر دوش
به گردش در جهانِ غامضِ مسلول
فرار با الکل و بنگ و حشیش و لول
صعودِ انعکاسِ نور در دیده
فرارِ ملّتِ بیمارِ جنگ دیده
برای تکه خاکی خونها ریختن
به خونخواهی و خودخواهی در آویختن
به خشم بیداد کردن، سر ز تن کندن
و نانی را به خونی تازه تر کردن
به دکتر زندگی را التماس کردن
جهنم ساختن و در آن هراس کردن
صدا و نور و طعم و لذت و شادی
غم و ایمان و عشق و شورِ آزادی
تبسّم، گریه، لمس، پندار، رنج، حسرت
تحمل، خنده، پیروزی، شکست، نفرت
هیاهوی برون خاموش میگردد
سروشِ زندگی مدهوش میگردد
چو شورِ زندگی آرام میگیرد
در آندم مرگ مرا در کام میگیرد
*****
30 June 1997
پوستِ زبرِ روی انگشتانتان- نازک صورتم را رنجه میکرد
میخراشید گونه ام را- میسُرید بر دست های کوچکم- با پنجهام سر پنجه میکرد
دستهاتان بر سرم آرامشی بود- هر تبسّم بر لبم، بهرِ نوازش، خواهشی بود
از درونِ دیدهٔ دنیای کوچک- هر قدم دنبالِ دنیای بزرگی میگشودم
من به دنبالِ شما- قد کشیدم، پُر شدم، از بامِ خانه پر گشودم
روزگاری را به خامی سر سپردم- روزِ دیگر را به عصیانِ شباب از سر ستردم
عشق های جاذبِ بیگانه از دور چون بتابید- دور کرد از خانهام
مجذوبِ آن روشن درخشش- سایهام انداخت به روی کودکی
گرمیِ دستانتان در من بکاهید
آه... در آن کهنه پندارم نیامد- که چنین روزی شرابِ خاطراتی- تنگ بر قلبم فشارد
میخراشید گونه ام را- میسُرید بر دست های کوچکم- با پنجهام سر پنجه میکرد
دستهاتان بر سرم آرامشی بود- هر تبسّم بر لبم، بهرِ نوازش، خواهشی بود
از درونِ دیدهٔ دنیای کوچک- هر قدم دنبالِ دنیای بزرگی میگشودم
من به دنبالِ شما- قد کشیدم، پُر شدم، از بامِ خانه پر گشودم
روزگاری را به خامی سر سپردم- روزِ دیگر را به عصیانِ شباب از سر ستردم
عشق های جاذبِ بیگانه از دور چون بتابید- دور کرد از خانهام
مجذوبِ آن روشن درخشش- سایهام انداخت به روی کودکی
گرمیِ دستانتان در من بکاهید
آه... در آن کهنه پندارم نیامد- که چنین روزی شرابِ خاطراتی- تنگ بر قلبم فشارد
از لبانم “یادِ آن روزها” بر آرد- در گلویم عقدهٔ سختی بکارد
عاشقِ گُل، زندگی سازِ درخت و بوته و سبزینه بودید
با صنوبر راز گفتید- از برای دخترم گیلاس نشاندید
با سر انگشت هر کلوخ را نرم نمودید- ریشه های تشنه را سیراب کردید
از درونِ دانهٔ آملیس و رُز صد غنچه ساختید
رازهای زندگی در دانه کردید- با سر انگشت کِرم را پروانه کردید
لمس کردید شاخه ها را- شتّه ها را از لبانِ برگهای سبز ستُردید
در کنارِ گوشِ تاک آواز خواندید- صورتِ گل را به نور بیدار کردید
دست های ساقه ها را میفشردید- چشمِ گلبرگ را زِ شبنم پاک کردید
شهد را از بهرِ زنبور پروراندید- در غروب لای لای کنان بر خوابشان بستر گشادید
کودکانِ گل کنون در گورتان عطر میفشانند- دست در دست جسمتان را مینوازند
جزٔ جزٔ جسمتان در ریشه ها در مینوردند
ریشه هاشان مویتان است
ساقهاشان ساقتان است
برگهاشان دستتان است
غنچه هاشان چشمتان است
برگِ گل لبهایتان است
تارُکش اندامتان است
شیرهاشان خونتان است
میوه هاشان قلبتان است
خارِ ساقه زبریِ انگشتتان است
*****
Summer 2000
در عزیمت لحظههای من
خاموشند یا با خروش و داد
در درونم میشوند تصویرِ
رویِ بالِ دور خیزِ باد
در کنارِ خطِ لرزانی
زندگی پر شور میگردد
از نسیم بر برگِ محجوبی
ناله ئی در اوج یا فریاد
هر چه در اعماق میجوئی
پایگاهِ ساده ئی دارد
هم چنان تصویرِ رایانه
میشود از صفر و یک بنیاد
با خیالِ خامِ یکرنگی
بر نفسهایش دلی دادم
رَنگِهای گونهگون بُردند
رَنگِ تنهای مرا از یاد
لحظهها را دوست میدارم
بر لبم هر لحظه رِنگی شاد
رَنگِ من باشد مدام جاری
زندگی اینگونه است آزاد
*****
26 Dec 2000
مادرم گفت: "عزیزم، پسرم، دلبندم
اینک این تنها ئی
اینک این خانهٔ سرد و خالی
در کنارت بخوشی میخندم
همهٔ درهای شادی را
بی تو من میبندم
ز کنارم تو مرو
حرفِ مادرِ بشنو
ای جگر گوشهٔ من
بی تو هر لحظه غمی توشهٔ من
تو چو منتنها ئی
دیوِ تنها ئی را میدانی
آرزوی پدرت بود که عصایش باشی
در گذرگاهِ بلا
دیدهٔ راهش باشی
تو به غربت رفتی
دل به زیبائیِ رنگهای ملّون بستی
غرق در عشق دو روز و مستی
نه به مولود با او خندیدی
نه که در بسترِ مرگش نهادی دستی
در غروبِ پدرت بنشستم
شبِ تنها را با یادِ تو من بشکستم
هر نسیم بوی تو را میآورد
دلم از دیدنِ تو شد پُر درد
وزشی آمد و بر پوستِ چروکم بر خورد
حال اگر ننشینی
باد ترا از گذرم خواهد برد
ز کنارم تو مرو
بُگسل از باد منشین در رهرو
گفتمش: "مادرِ من
تو که اینقدر به من عشق و محبت داری
دخترم را به نظر میاری
گفت: "آری آری میدانم
کودکیهای ترا در چشمش میخوانم
غنچه ئی تازه خدای خوبی
با سرشک آب دهی
با لبت عشق دهی
با سرِ مژگانت
خاک ز او میروبی
او گلی تازه شود
در دمی شاپرکی سر برسد
ز کنارت برود
آری آری من خوب میدانم
کودکیهای ترا در چشمش میخوانم
مادرم اشکی ریخت
اشکِ تنها به گُلِ قالی بیخت
گُلِ قالی وا شد
مادرم تنها شد
ابر از گوشهٔ مشرق آمد
زاغ از هرّه پرید
گُلِ باغچه لرزید
باد از بسترِ دریاچه سُرید
رویِ ابر بالشِ آماده و تٔرد
باد مرا با خود برد
غرشِّ ملعونی
به رَگِ پُشتم خورد
تا که سر جُنباندم
مادرم سینه به چنگ
تنها مُرد
*****
May 7 2003
آنگاه که پلکهای تو بر هم
انبوهِ شب به سردیِ دیوار
در لای هر روزنهای راز میشود
از پردههای مخملِ سنگین
لبها ی ملتهب به هوسناکِ زندگی
با سایشش به شب پُر از ناز میشود
با آن چکامهای دگر آغاز میشود
با تارهای نازکِ ابریشمِ شبی
رویای بستری پُر از آواز میشود
امواجِ هر نسیم تپشِ ساز میشود
انبوهِ شب چو روزانهای باز میکند
طیفی به قلبِ تودهٔ تاریک میجهد
پس زردیِ پگاه سر انداز میشود
مژگانِ تو ز عمقِ شب ایستا
چشمِ تو با امیدِ به روز، باز میشود
*****
January 2004
در روزنِ شب پرندِ رویا
پوشیده حریرِ ابرِ پویا
پرواز کنان به جانبِ نور
بر بالِ صبا بری ز غوغا
هر خوشهٔ پرنیانِ ظلمت
بر پهنهٔ اخترِ شکیبا
در دامنِ سبز فامِ خاور
در بسترِ ابرِ باد پیما
از سیطرهٔ فسانه بگذشت
هودج بکشید ز طرفِ دنیا
آخر ز بهشت روی بر چید
تا غرق شود درونِ مینا
*****Jan 16 2004
جمعه شب خوبی بود
شب شعر و شوری بود
شب نبود یه روزی بود
که به شب رنگ زده بود
خورشید از پشت کوهها ماه رو نشونه کرده بود
ماه به عشقِ خورشید، نشٔه، انگاری بنگ زده بود
نورای رنگ و وارنگ هوا رو آتیش میزدن
مژه هامون نورا رو ردیف ردیف خیش میزدن
شاخهها از آسمون ستاره ور داشته بودن
اونارو توی لبای من و تو کاشته بودن
بوسههات پولک میشد سرمو چراغونی میکرد
دستها مو توی موهات یواشکی زندونی میکرد
وقتی که میمکیدم شراب رو از روی لبت
زبونم هُش میکشید تا بچشه از دهنت
دستها مو بر روی پوستت جابجا میکشیدم
گلبرگ بنفشه و رُز همه جا میپاشیدم
دودای سیگارامون قاطی میشد بالا میرفت
حاشیهٔ آسمون رو پس میزد و بعد وا میرفت
تا هزار بوسه بر روی لبِ خوابت نذاشتم
قطرههای بارون را رو پلکِ داغت نذاشتم
گلهای مینا رو از هر طرفی چیده بودم
شب تا صبح بهشت رو همراهِ خدا دیده بودم
جمعه یک خاطره شد، ترا فرشته میکنم
هر شبم رو مثل جمعه با تو زنده میکنم
*****
Apr 29 2010
اولین بار که من چشم گشودم
دیده را بر تو نمودم
چون به چشمت نگریستم
نشنیدم که چه گفتی
ندیدم که چه کردی
چشم خود خواهیِ خود را
ز نگاهِ تو ربودم
همچو دیوانه گریستم
چون که بیمار شدم
کودکی نیلی و تبدار شدم
بر سرِ بسترِ من شب به سحرگه گذراندی
بر لبم، مرحمِ عشق چکاندی
با نگاهی نگران بر تبِ من مهر نهادی
به کناری ننشستی
فارغ از عشق نماندی
مدرسه رفتم و دیگر به تو وابسته نبودم
پیرهنِ کبر به تن کردم و عشق از تو ربودم
خواستهات را نخریدم، پندهایت نشنودم
تو ولی عشق
از آن به که تو بودی
دوستی بر رخ تو جاری، چو رودی
لبت از مهر لباریز چو سرودی
اولین بار که از پیشِ تو رفتم
مهرِ دیگر به دلِ نازک و پر دغدغه بستم
لحظهای با تو به پندار شدم
پس ننشستم
سر هر کوچه به دنبال تو گشتم
غم دوری تو خوردم
همه شب اسمِ تو بردم
حسّ دیدارِ ترا بر سر انگشت شکستم
باید اقرار کنم ای به فداتم
عشق تو با من و، من از تو حیاتم
از تو ایثارگری را چو بدیدم
شهد خشنودی چشیدم
از محبت نبریدم
مهربانتر ز تو بر دل نگزیدم
روی از احسان تو بر زیر نکشیدم
از همه خوندلان بی تو رمیدم
چون تو با جسم و وجودت
در همه عرصهٔ جودت
دادی هر آنچه که هستم
دادی هر آنچه که بودم
مادرم، فاش بگویم
من تو و، از تو وجودم
*****