حدود پنجاه سال پیش در محله ما در خیابان دامپزشکی نزدیک قصرالدشت، مغازه کوچکی بود که لوازم خیاطی میفروخت. این مغازه توسط جوان خوش پوش و خوش زبانی اداره میشد که چون ارتباطش بیشتر با خانم هائی بود که به دوزندگی و خیاطی علاقه داشتند، رفتار و گفتارش هم به قول معروف جنتلمنانه بود! البته من به دلیل سن کم خاطره ای از او ندارم، ولی مادرم که مرتب از او خرید میکرد پس از باز گشت به خانه از حسن رفتار او سخن میگفت، بخصوص از تکیه کلام او که در چانه زدن و تشریح کیفیت اجناسش جملهٔ خود ساخته “به حقیقت سوگند” را بکار میبرد. این تکیه کلام چنان در ذهن من اثر گذاشته بود که هر زمان کلمه حقیقت را میشنیدم به یاد او (و یا در واقع تصویر ساخته شده از او توسط مادرم) میافتادم. تعریف واژهٔ حقیقت هر آینه برای من تغییر میکرد و در سنین مختلف معانی متفاوتی داشت. در ابتدا هر گفتاری حقیقت بود مگر آنکه خلاف آن ثابت میشد. بعدها به نتیجه عکس آن رسیدم، یعنی اینکه هیچ گفتاری حقیقت نداشت مگر آنکه با قسم و آیه همراه بود! با گذشت زمان این طرز فکر هم تغییر کرد و تفاوت بین حقیقت و دروغ بستگی به گوینده داشت، که اگر به سخنان او اعتماد داشتم هر چه که آن شخص میگفت عین واقعیت بود. سالها طول کشید تا به این نتیجه برسم که هر شخصی میتوانست سخنی واقعی یا غیر واقعی بگوید، که بستگی به زمان و موضوع مورد بحث و آگاهی آن شخص از آن موضوع داشت، که گفتار او را میتوانست واقعی یا غیر واقعی بکند. در نتیجه، فردی میتوانست به نظر خودش و صادقانه حقیقتی را بگوید که با واقعیتهای موجود در نظر سایرین در تضاد باشد. در پهنه این تجربه مشاهده کردم که اشخاصی که جز دروغ چیزی نمیگفتند میتوانستند که در سیطرهٔ این دروغ گوئی واقعیت هائی را هم بیان کنند، و یا بالعکس.