والله به خدا به پیر به پیغمبر ما با سیاست هیچ کاری نداریم. اما سیاست هی مزاحم ما میشه. بچه که بودیم بابامون میگفت پسر جون، سیاست پدر و مادر نداره، دنبالش نرو. ما بچه های حرف گوش کن هم اصلا به سیاست کاری نداشتیم. تو مدرسهٔ دولتی که میرفتیم بعضی از بچه ها پالتو نداشتن که تو زمستونِ سرد و پُر برفِ اون روزای تهرون بپوشن. زنگ تفریح که تو حیات میرفتیم از سرما میلرزیدن. بابامون میگفت همیشه شاه و گدا بوده و هست. این کارِ خداست. با خدا که نمیشه جنگید. حتما حکمتی در اونه. راست هم میگفت، چون وقتی که تو مجله عکس شاه و وزیر و از ما بهترون را میدیدیم، با لباس گرم تو سوئیس اسکی میکردن. البته یه روز که پالتوی من گم شد، بابامون به مدرسه اومد و کلی با مدیرمون دعوا کرد که مگه اینجا دزد بازاره و از این حرفا. دانشگاه که میرفتیم اعتصاب میشد و کلاسا تعطیل. وقتی چند تا از دانشجوها سخن رانی میکردن و از گودهای جنوب شهر صحبت میکردن، من با هم پالکیهام یواشکی جیم میشدیم. بابام میگفت اینا کلههاشون بو قورمه سبزی میده، وگر نه صلاح مملکت خویش خسروان دانند. من هم که هیچوقت اون گودها را ندیده بودم که بدونم چی میگن. سر کار که رفتیم بعضیها را میگفتن ساواکی هستن و نباید جلوشون اسم شاه را ببریم. هر وقت هم چهار آبان یا روز انقلاب سفید یا تولد یکی از ما بهترون میشد و ما را برای رژه جمع میکردن، مثل بزِ اخوش دنبالشون میرفتیم. ولی مگه به این ختم میشد؟ دولت تو همه چی دخالت میکرد. مثلا، یکی یه آواز میخوند که شعرش را یکی دیگه نوشته بود، ولی خواننده را زندانی میکردن. میگفتن شعرش بو داره. گاهی یه فیلم میومد بیرون میگفتن برین این فیلما ببینین خیلی حرفای مهم میزنه. تا میرفتیم فیلم را ببینیم اون را عوض کرده بودن. یه لیست بلندی هم از کتابهای ممنوعه داده بودن بیرون، مثل غرب زدگی آل احمد یا سرمایه مارکس. حالا چرا خود ال احمد راست راست راه میرفت ولی کتابش زندانی داشت نمیدونم. اگه یکی از انقلاب چین یا کوبا حرف میزد میفرستادنش کنج هلفدونی. اصلا لغت انقلاب را نمیشد استفاده کرد.