اندیشمند بزرگترین احساسش عشق است و هر عملش با خرد

Sunday, August 14, 2011

ما که با سیاست کاری نداریم، سیاست با ما کار داره

والله به خدا به پیر به پیغمبر ما با سیاست هیچ کاری نداریم. اما سیاست هی‌ مزاحم ما میشه. بچه که بودیم بابامون میگفت پسر جون، سیاست پدر و مادر نداره، دنبالش نرو. ما بچه های حرف گوش کن هم اصلا به سیاست کاری نداشتیم. تو مدرسهٔ دولتی که می‌رفتیم بعضی از بچه ها پالتو نداشتن که تو زمستونِ سرد و پُر برفِ اون روزای تهرون بپوشن. زنگ تفریح که تو حیات می‌رفتیم از سرما میلرزیدن. بابامون میگفت همیشه شاه و گدا بوده و هست. این کارِ خداست. با خدا که نمیشه جنگید. حتما حکمتی در اونه. راست هم میگفت، چون وقتی‌ که تو مجله عکس شاه و وزیر و از ما بهترون را میدیدیم، با لباس گرم تو سوئیس اسکی میکردن. البته یه روز که پالتوی من گم شد، بابامون به مدرسه اومد و کلی‌ با مدیرمون دعوا کرد که مگه اینجا دزد بازاره و از این حرفا. دانشگاه که می‌رفتیم اعتصاب میشد و کلاسا تعطیل. وقتی‌ چند تا از دانشجوها سخن رانی میکردن و از گودهای جنوب شهر صحبت میکردن، من با هم پالکی‌هام یواشکی جیم میشدیم. بابام میگفت اینا کله‌هاشون بو قورمه سبزی میده، وگر نه صلاح مملکت خویش خسروان دانند. من هم که هیچوقت اون گودها را ندیده بودم که بدونم چی‌ میگن. سر کار که رفتیم بعضیها را میگفتن ساواکی هستن و نباید جلوشون اسم شاه را ببریم. هر وقت هم چهار آبان یا روز انقلاب سفید یا تولد یکی‌ از ما بهترون میشد و ما را برای رژه جمع میکردن، مثل بزِ اخوش دنبالشون می‌رفتیم. ولی‌ مگه به این ختم میشد؟ دولت تو همه چی‌ دخالت میکرد. مثلا، یکی‌ یه آواز می‌خوند که شعرش را یکی‌ دیگه نوشته بود، ولی‌ خواننده را زندانی میکردن. میگفتن شعرش بو داره. گاهی یه فیلم میومد بیرون میگفتن برین این فیلما ببینین خیلی‌ حرفای مهم میزنه. تا می‌رفتیم فیلم را ببینیم اون را عوض کرده بودن. یه لیست بلندی هم از کتابهای ممنوعه داده بودن بیرون، مثل غرب زدگی آل احمد یا سرمایه‌ مارکس. حالا چرا خود ال احمد راست راست راه میرفت ولی‌ کتابش زندانی داشت نمیدونم. اگه یکی‌ از انقلاب چین یا کوبا حرف میزد میفرستادنش کنج هلفدونی. اصلا لغت انقلاب را نمی‌شد استفاده کرد.


 اما نه والله، ما با سیاست کاری نداشتیم. هر روز تو روزنومه اسم چند نفر بود که میگفتن مارکسیست اسلامی هستن. ما هم فکر میکردیم مارکس باید یکی‌ از اماما باشه و اینها هم پیرو اون هستن، مثل اسماعیلیه یا بابی، یا مثلا میگفتن فلونی پیرو آیت‌الله بروجردی است. این هم یه شاخه از اسلامه که دولت ازش خوشش نمیاد. حالا چرا خوشش نمیاد ما کاری نداشتیم چون تو سیاست دخالت نمی‌کردیم. ما که تو شناسناممون نوشته بودن شیعه و خیالمون راحت بود. سر و صدای سیاهکل را دولت راه انداخت و عکس یک عده را در میدان ونک به نمایش گذاشت. ما کنجکاو شده بودیم، ولی‌ از ساواک خیلی‌ میترسیدیم و بی‌خیال از پهلوی عکسها رد میشدیم. بعد خودشون تو تلویزیون گلسرخی را نشون دادن. از حرفهای اون و دانشیان که نمی‌شد راحت رد شد. روی همه تاثیر گذاشته بود و همه راجع به اونا حرف میزدن. این بگیر و ببندها ادامه داشت و داستانهای خرابکاران تو صفحه حوادث چاپ میشد. صفحه اول روزنامه و مجلات هم عکس های شاه را چاپ میکردن. تا اینکه یه روز سر و صدای شخصی‌ به اسم خمینی شد که من اصلا اسمش را نشنیده بودم. البته همکارام که کله‌هاشون بوی قورمه سبزی میداد برام توضیح میدادن که اون کیه. ولی‌ خوب، کسی‌ که آخوند جماعت را آدم حساب نمیکرد. کم کم خیابونا شلوغ میشد و همه میرفتن تظاهرات. ولی‌ من از پهلوی مادرم جم نمیخوردم! اسم آقا دیگه همه جا پیچیده بود. دولت هم سرباز فرستاده بود تو خیابونا و آدما رو میکشتن. ما که تو خونه بودیم اصلا نمیدونستیم چه خبره. آخه تلویزیون شوهای خوبی‌ داشت و تو اخبار از امنیت مملکت میگفتن و ما هم خوشحال بودیم. البته نخست وزیر های رنگارنگ را میدیدیم که مرتب عوض میشدند و تو تلویزیون میومدن و میگفتن از خونه بیرون نیائید. ما هم که با سیاست کاری نداشتیم و گوش میکردیم. بعضیها تو اداره دیگه ریششون را نمیزدن و ظهرها موقع ناهار میرفتن مسجد نماز بخونن. کم کم تعداد اینها زیاد شد و کراواتی‌ها هم به اینها پیوستن. یه روز گفتن همه بریم بیرون که آقا داره میاد. ما هم یه راست رفتیم خونه! بعد آقا اومد به ایران و تو تلویزیون هم آقا را نشون دادن که گفت زمین مال خداست و آب و برق و همه چیزِ مجانی‌ میشه. چیزهای خیلی‌ بدی هم از رژیم گذشته گفت که ما اصلا خبر نداشتیم. از اون به بعد رئیسا غائب میشدن و پیشخدمتا و آبدارچی‌ها و کارپردازا و پادوها شروع کردن دستور دادن. آقا گفت که ما آزادی میاریم و دیگه کسی‌ نباید از ساواک بترسه. ما خیلی‌ خوشحال شدیم!
کتاب هائی که قبلا ممنوع بود الان جلوی دانشگاه پُر بود. غرب زدگی را خوندیم دیدیم عجب مزخرف گفته! سرمایه‌ را خوندیم دیدیم که یک کتاب اقتصادی بیشتر نبود. نفهمیدیم چرا اینها تو رژیم سابق ممنوع بودن. بعدا همه کراواتها را باز کردن و بجاش ریش گذاشتن. هر کی‌ ریشش بلند تر بود رئیس میشد. پرسیدیم مگه کسی‌ که سواد و تجربه داره نباید شغل مهمتری داشته باشه؟ گفتن نه، این مهمه که مکتبی‌ باشه. پرسیدیم مکتبی‌ یعنی‌ چی‌. گفتن که بتونه قرآن را بخونه و نماز بخونه و هر چی‌ آخوندا میگن قبول کنه. پرسیدیم پس غیر مسلمونا چی‌. گفتن اونا در دین خودشون آزادن، گر چه بعداً میفهمن اسلام چقدر خوبه و به راه راست هدایت میشن. ما که گیج شده بودیم پرسیدیم چرا یه دفعه اینجوری شد؟ گفتن آخه انقلاب شده. اون موقع بود که دوزاری ما افتاد و فهمیدیم انقلاب دیگه لغت بدی نیست.

کم کم آقا تبدیل شد به آیت‌الله خمینی. بعدا هم که موهاش را لای کتاب پیدا کردن و عکسش را تو کره ماه دیدن، شد امام. چند روز اول انقلاب که مردم شادی میکردن و گل به هم دیگه میدادن کشتار وزیرا و ارتشیا و کارخانه دارها شروع شد. هویدا و نصیری و رحیمی و القانیان و خرم و حتی پری بلنده را هم اعدام کردن. رفتم دوستان را که چپی‌ بودن ببینم دیدم جلسه دارن و راجع به انقلاب نیکاراگوئه صحبت می‌کنن. پرسیدم چرا راجع به انقلاب ایران حرفی‌ نمیزنن، گفتن اون که حل شده و چند ماه دیگه ما میاییم سر کار. این آخوندای مفت خور که نمی‌تونن کشور اداره کنن. ما که هیچوقت با مذهب کاری نداشتیم فکر میکردیم اگر یکی‌ که از طرف خدا دَه (۱۰)  تا قانون آورده و بعدا ثابت شده از قوانین حمورابی بوده، یا یکی‌ بچه خودش را به خاطر خدا قربانی میکنه، یا اون یکی‌ مرده را زنده میکنه و رو آب راه میره، یا آخریشون با ضرب شمشیر همه را به کیش خودش در میاره، و یا اگه میگن یه وجود لاجودی همه چی‌ را خلق کرده، اینا ربطی‌ به اعتقاد نداره بلکه به سواد ربط داره. سواد نداشتن با تحصیلات فرق داره، و گرنه احمدی نژاد هم دکتره! ولی گویا مذهب با ما کار داشت. تو ادارات انجمن اسلامی درست کردن و همه را به زور به نماز میبردن. ولی‌ اون آزادی که امام عظیم‌الشان گفته بود و اینکه ملاها در امور مملکتی دخالتی نمیکنن دیگه یادمون رفته بود. حالا که به مردا میگفت اجازه ندین زنا و دختراتون برن بیرون کار کنن و با غریبه‌ها قاطی‌ بشن، شده بود مساله. همینکه زنا به عنوان اعتراض اومدن تو خیابونا، امت حزب‌الله با چماق و تیغ دنبالشون کردن. امام هم همه تقصیرا را به گردن آمریکای جهانخوار انداخت. اگه از جنایات خلخالی حرف میزدی به عنوان ضد انقلاب میگرفتنت.  ولی‌ خوب، ما که نه با سیاست کار داشتیم نه با مذهب. یه روز شنیدیم که ترکمنها و کردها ضد انقلابی شدن و کشتار اونا شروع شد، که البته به ما مربوط نبود. بعدا عراق حمله کرد و تا زمانی‌ که امام جام زهر خورد جنگ ادامه داشت. ما هم از زیر جنگ هر جوری بود در رفتیم و سالم موندیم. مسعود رجوی با اینکه دست امام را بوسیده بود برای انتخابات رئیس جمهوری قبولش نکردن. اونم عصبانی‌ شد با آخوندها در افتاد. دیگه هر روز تو تلویزیون یک عده را میاوردن که استغفار میطلبیدند، و بعد میفهمیدیم که اعدامشون کردن. کلمات عربی‌ هم مثل ولی‌ فقیه و استکبار جهانی‌ و طاغوتی و منافق تا دلت بخواد با لهجه فارسی استعمال میشد. بعدا اعدام های دسته جمعی‌ شروع شد. خلخالی تو کتابش افسوس خورده بود که چند نفر از رژیم سابق فرار کردن و اون دستش بهشون نرسید. اونهایی‌ هم که پولا را بر داشته و در رفته بودن وقتی‌ خبر جنگ و غارت آخوندی را شنیدن هی‌ گفتن دیدید ما گفتیم شاه خوب بود. فرح هم در کتابش اونهایی‌ را که انقلاب کردن بخشید! دیگه همه چیزِ مذهبی‌ شده بود. یاد مادر بزرگم میافتادم که وقتی‌ که میگفت تو اسلام مثلا باید زن زناکار سنگسار بشه، یا دست دزد را باید برید، یا مرد و زن چطوری باید رابطه داشته باشن، و از این حرفا میزد ما میخندیدیم.  اما دیگه این خنده دار نبود چون شده بود قانون اساسی‌. بعدا ماه محرم و عاشورا و تاسوعا و ماه رمضان و مسخره بازی‌هائی که واقعا باورمون نمی‌شد، شد سرگرمی مردم. ولی‌ نمی‌شد خندید چون جرم بود. البته‌ ما که با سیاست کاری نداشتیم.
همه چیزِ بجای اینکه ارزون بشه جیره ای شد. مردم کم کم فهمیدن چه کلاهی سرشون رفته و میگفتن مثل اینکه اون پدر سوختهٔ قبلی‌ از این پدر سوخته بهتر بود. ولی‌ مگه میشد نتق کشید. لات و لوتهایی که حالا به نوائی رسیده بودن و گردنشون شده بود یه متر، محافظ انقلاب بودن. همون سال اول هر کسی‌ را که یه موقعی اُلاغش با رولزرویس شاه تو یه مسیر رفته بود کشته بودن. بعدا افتادن به جون چپیها. بعد از اون قتل ملی‌ها شروع شد. آقا که پرواز کرد به طرف حوریهای هفتاد متری، آخوندا افتادن به جون هم که کی‌ جای ابله اول بشینه. اما رفسنجانی‌ که مارمولک انقلاب بود یه آیهٔ امامی از جیب عقبش در آورد و مسائل حل شد. حالا که آخوندا هر کی‌ را که آخوندی فکر نمیکرد کشته بودن، نوبت خودشون شد. استاد های دانشگاهها را که همه را بیرون کرده بودن و اونهایی‌ را گذاشته بودن که رژیم را تبلیغ میکردن، ولی‌ با این همه دانشجوها تظاهرات کردن. بعد از تار و مار کردن دانشجوها استاد های خودشون اعتراض کردن. بعد از کشتن اونا، یک گروه ازشون جدا شد. خلاصه ملا و ملا نما بود که مثل برگ درخت میریخت. بعدا رفتن سراغ اصلاح طلبا که با اینکه امام چند بار گفته بود اسلام آزادی نداره، باز هم از آزادی حرف میزدن. اینها را هم تصفیه کردن و فقط موندن امام زمانیا. حالا بین اینها هم اختلاف افتاده و خیلی‌ زود کشتارشون شروع میشه. به نظر میاد که این دفعه دیگه دعوا سر لحاف ملا باشه. 
حقوق ما مرتب زیاد میشد و جلوش یه صفر میذاشتن. ولی‌ وقتی‌ می‌رفتیم خرید میدیدیم جلوی هر چی‌ که میخواستیم بخریم‌ دو تا صفر گذاشتن. خیابونا پُر شد از مردمی که زیر آسمون زندگی‌ میکردن. با اینکه خلخالی همه معتاد ها را کشته بود، تعدادشون دَه برابر شده بود. از هوای کثیف نمی‌شد نفس کشید. ما که میدونیم آمریکا به اینها میدون داده که مردم را یه دَه قرنی عقب ببرن، ولی‌ از بس اینها مرگ بر آمریکا گفتن دل همه برای آمریکا ضعف میره. یکی‌ از دوستام از پدرش نقل میکرد که گفته بود پوتین را هر جوری باشه میشه بالاخره از جا کند، اما نعلین را نمیشه تکون داد. درسته که ما با سیاست کاری نداریم، ولی‌ با این سیاست جدید که همه چیزِ چند برابر شده که نمیشه زندگی‌ کرد. از کجا بیاریم بخوریم. ما چون با سیاست کاری نداریم کاری هم به این همه گرسنه و بی‌ خانه و معتاد و فقیر و خود فروش و جانی و ادمکش جیره خور رژیم هم نداریم. ولی‌ هر چی‌ اداره میریم و بعد تاکسی کار می‌کنیم و بعد یه قرون دو زار جمع می‌کنیم، باز هم همه دنبال نونیم. میگن موش با هنبونه کاری نداره، اما هنبونه با موش کار داره. پس هم مذهب با ما کار داره هم سیاست. بابامون چند سالی‌ پیش از بس شهید و کشته و اعدامی‌ و شکنجه شده دید دق کرد و عمرش را داد به شما. اگه زنده بود ازش میپرسیدم که برام توضیح بده که وقتی‌ که میگفت سیاست پدر و مادر نداره منظورش سیاست بود یا سیاستمدار؟

No comments:

Post a Comment