یکی بود یکی نبود، غیر
از خلأ هیچی نبود. بعد مهبانگ دنیا را فرا گرفت، و ستارهها و سیارهها و زمین و
حیات و زندگی و گیاه و حیوان و انسان، که یکی یکی به وجود آمدند، و انسانها شهرها
را ساختند. یکی از این شهرها، شهری بود خورشید نام که همیشه پر از گل و گیاه و
درخت و میوههای مختلف بود. کمی پائینتر، جائی که آخرین خانههای
شهر به چشم میخوردند، جنگل شروع میشد، که این جنگل تا پائین کوه ادامه داشت. از عجایب این شهر اینکه آن قسمتی از کوه که خانهها دور تا دور بالای آن ساخته شده بودند، از جنگل خبری نبود، و آنجایی که آخرین خانههای شهر قرار داشتند، جنگل شروع میشد. از پائین تپه به
نظر میامد که خانهها از وسط جنگل سیخکی بیرون زده بودند.
اندیشمند بزرگترین احساسش عشق است و هر عملش با خرد
Sunday, May 28, 2023
افسانهٔ خورشید
Subscribe to:
Posts (Atom)