یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. در
زمانهای پیشین، و در شهر کوچکی سالها بود که مردم شهر از خشکسالی رنج میبردند، و زندگی
مردم شهر به دلیل وجود این خشکسالی بسیار دشوار شده بود. چون روزگار مردم این شهر از کشاورزی میگذشت، بدون
آب هیچ کار کشاورزی نمیتوانستند بکنند، چرا که هیچ دریائی، دریاچهای، جویباری در
این شهر نبود و دیگر چاههای شهر هم خشک شده بودند. نخست آذوقههائی را که در انبارهای
شهر باقی مانده بود بین مردم تقسیم کردند، و سپس درختها را بریدند و تقسیم کردند
و بعد هرچه گیاه بود، حتّی علفها را نیز تقسیم کردند. دیگر هیچ آذوقهای در شهر پیدا
نمیشد، چرا که مردم تمام آذوقهٔ شهر را خورده بودند و هر چه حیوان بود کشته بودند،
و حتّی سگ و گربههای این شهر هم نسلشان را برانداخته بودند.ا