یکی از افرادی که از این شهر فرار کرده بود تا بتواند زندگی بهتری را برای خود بسازد، قهرمان داستان ما، یعنی نوجوانی با سن بسیار پائین بود، که از پدر و مادر خداحافظی، و قدم در سرنوشت و آیندهٔ جدیدی گذاشته بود. این جوان رعنا و خوش هیکل و سرزنده، در همان سالهای نخستین قحطی هرچه که داشت، گرچه خیلی مختصر بود، در بقچهای جا داد و راهیِ دیاری نو، پا را در جاده گذاشت.ا
قهرمان قصهٔ ما پس از هفت سال و هفت ماه و هفت هفته و هفت روز و هفت ساعت و هفت دقیقه، بعد از سالها شکار حیوانات و علف خوردن و بیابانگردی، روز دو هزار و هفتصد و بیست و هفتم، درست ساعت هفت و هفت دقیقه صبح همینکه چشمانش را گشود و آسمان را دید، نیمخیز شد تا بتواند مسیر آن روزش را تخمین بزند، که چشمش برقی زد و و دهانش چون غنچهای شکفت و لبانش از شادی از یکدیگر باز شدند. چرا که از آن دور شهری را دید که به نظر سبز و خرّم و آباد میآمد و میتوانست در آن شهر زندگی کند و پس از همهٔ این سالها، نفس راحتی بکشد.ا
تابستان گرمی بود و هوای صبحگاهی با حرکت خورشید به وسط آسمان هر آینه داغتر میشد. بنابراین تصمیم گرفت قبل از آنکه گرما غیر قابل تحمل شود، خود را به شهر برساند. پس اسبابش را جمع کرد، و گرچه از گرسنگی و تشنگی رمقی نداشت، به هر صورتی که میتوانست به راه افتاد. با تقّلای بسیار خودش را به دروازهٔ شهر رساند و مشاهده کرد که چند فروشندهٔ دورهگرد خارج از دروازهٔ شهر به فروش اشتغال داشتند، و یکی از آنها سقّایی بود که کوزهٔ آب خنکی را، که قطرههای آب بر دیوارهٔ کوزهٔ گلی چسبیده بودند، بر پُشت خود حمل میکرد و با پیالهٔ کوچکی که در دست داشت آب میفروخت. قهرمان داستان ما لنگان و خیزان به سمت سقّا دوید، و چون هیچ رمقی نداشت و از تشنگی خود را در حال هلاک شدن میدید، پیالهٔ چوبی را از دست سقّا قاپید و چون با زبان سقّا آشنائی نداشت، با ایما و اشاره درخواست آب کرد.ا
سقّا هم در حالیکه سخنانی به زبان میآورد که جوان تشنه معنی آنها را نمیدانست، پیاله را پر از آب کرد و به دست مسافر خستهٔ ما داد. جوان تشنه لب با یک حرکت سریع پیاله را به لب نزدیک کرد و در آنی محتویات آنرا در گلو ریخت و بدون تامل کاسه را بالا برد و به سقّا اشاره کرد که مجددا آن را پُر کند، که سقّا هم متوجهٔ خواهش او شد و ظرف را دوباره پُر کرد. این عمل چهار بار دیگر نیز تکرار شد، و همین که قهرمان داستان ما جرعهٔ آخر را سرکشید، پیاله از دستش افتاد و بیهوش شد.ا
همین که جوانک به هوش آمد، خودش را در یک چهار دیواری کوچک، در حالیکه روی یک تشک دراز کشیده بود، مشاهده کرد. کمی به اطرافش نگاه کرد و خود را در اتاق کوچکی با سقف کوتاهی دید که پنجره نداشت و فقط یک دربالای سرش و درِ دیگری پایین پایش قرار داشتند. البته دری که بالای سرش قرار گرفته بود باز بود، و به نظر میآمد که توالت و دستشویی در آن اتاق قرار گرفته بود. ولی درِ پایین پایش بسته بود و احتمالا به خارج از اتاقش راه داشت. کنار تشک هم یک سینی غذا بود که توی آن انواع میوه و سبزی و حبوبات، همراه با تنگ آبی چیده شده بودند. او که از گرسنگی طاقتش طاق شده بود، با ولع تمام سینی را از خوردنیها خالی کرد. بار دیگر به اطرافش نظری انداخت و حدس زد که به دلیل اینکه پول سقّا را نداده بود و غریبه بود و زبان آنها را نمیفهمید، او را در زندان انداخته بودند.ا
مجددا دراز کشید و به فکر فرو رفت که چه باید میکرد. البته خیلی خوشحال بود که به آب و آبادانی رسیده بود. با اینکه هنوز شهر را ندیده بود، ولی به نظرش میرسید که مردمان شهر در رفاه زندگی میکردند. از این جهت خوشحال بود که به مکان آبادی کوچ کرده بود. فقط باید به آنها میفهماند که همین که از زندان آزادش کردند، به کاری مشغول خواهد شد و بدهیاش را به سقّا پرداخت خواهد کرد، و فقط چند روزی طول خواهد کشید که راه بیافتد.ا
مدت زیادی طول نکشید که دری که پایین تُشکش بود باز شد و شخصی که به نظر میرسید که زندانبان باشد وارد شد و آغاز به سخن کرد. هر چه او سعی کرد که حداقل یک واژهٔ زندانبان را حدس بزند، نتوانست. چرا که زبانی که او با آن سخن میگفت کاملا غریبه بود. با این امید که زندانبان صحبتهای او را بفهمد، آنچه را که در دل داشت با او در میان گذاشت. به او گفت که از راه بسیار دوری آمده بود و تمام آذوقهاش را در راه استفاده کرده بود و زمانی که به شهر آنها رسید بسیار گرسنه و تشنه بود. در خاتمه هدفش را به زندانبان گفت، که تصمیم داشت که در آن شهر اقامت کند و در حرفهای که آن شهر بدان نیاز داشت وارد شود و بدهیاش را به سقّا و هر کس دیگری در مدت زمان کوتاهی پرداخت کند، و خلاصه مانند سایر شهروندان در این شهر زندگی شایسته و آبرومندی را آغاز کند. زندانبان مدتی به او گوش داد، که البته واضح بود که زندانبان هم از سخنان او چیزی سر در نمیآورد، و با ادای یک جملهٔ کوتاه، خارج شد و در را بست.ا
این حکایت روزها ادامه داشت و روزی سه بار نگهبان یا شاید باید بگوئیم زندانبان وارد اتاق میشد و او حرفهای خود را تکرار میکرد و دیگری نیز با تکرار همان سخنان به زبان خود، سینی محتوی خوراک را با سینی خالی جانشین میکرد و میرفت. مدتهای مدیدی او در این اتاق محبوس بود، و تکرار سخنان به زبان خود توسط هرکدام همچنان ادامه داشت. تا اینکه یک روز که زندانبان وارد شد، از او خواست که بگوید که برای چه مدتی او را در زندان نگاه خواهند داشت. نگهبان نگاه عمیقی به او انداخت و سرش را چند بار تکان داد و بدون اینکه کلامی به زبان بیاورد از اتاق خارج شد.ا
سالها گذشت و جوان زندانی ما دیگر جوان نبود، بلکه موهایش جوگندمی شده بود و یکی از تفریحاتش قدم زدن در محوطهٔ کوچکی بود که به آن خو گرفته بود. تفریح دیگر او آن بود که زمانی که نگهبان وارد و یا خارج میشد و در نیمهباز بود، به خارج بنگرد. به نظر میرسید که زندان او روی تپهای واقع شده بود که او میتوانست زمانی که در باز است از درز در قسمتی از شهر را تماشا کند، که مانند سایر شهرها مردم در خیابانها در جنب و جوش بودند. زندانبان هم کمی از موهایش ریخته بود و بقیه موهایش نیز به سفیدی میزدند. جوان و یا پیرمرد ما دیگر به زندانبان خو گرفته بود و این اواخر او را نگهبان عزیز خطاب میکرد. زمان هم دیگر برای او اهمیتی نداشت، و حتّی حسابش از دستش خارج شده بود. البته بنابر عادت، او زمان ورود نگهبان را میدانست، و زمانی که انتظار نگهبان را داشت، جلوی در مینشست تا همین که در باز شد، بتواند شهر را بهتر تماشا کند.ا
موقعی که قهرمان داستان ما وارد این شهر شد امید و آرزوهای بسیاری داشت، ولی دیگر به زندانش خو گرفته بود و چون سنی از او گذشته بود و پیر شده بود، آرزوهای سابق را نداشت. حتّی چند بار که نگهبان فراموش کرده بود که درِ اتاق را ببندد و در باز مانده بود، به منظور کنترل سرما و گرما، زندانیِ ما خود در را بسته بود. دیگر با تمام حرکات زندانبانش آشنائی پیدا کرده بود و گرچه هر کدام روزی سه بار همان حرفهای سابق را تکرار میکردند، ولی این گفتار فقط به دلیل عادت خود بخود تکرار میشدند. پرسشهای او از زمانی که نگهبان وارد میشد مانند صدای ضبط صوت آغاز میشدند، و نگهبان نیز همان پرسشهای پیشین را تکرار میکرد. این تنها مکالمهٔ پیرمرد بود. تازگیها نفسش میگرفت و تُن صدایش لرزش پیدا کرده بود، و گرچه پس از سالها تکرار این جملات میتوانست به راحتی آنها را بیان کند، ولی به دلیل نفس تنگی بین واژههائی که بکار میبرد فاصله میافتاد و نمیتوانست تمام جملاتی را که سالها تکرار کرده بود، در فاصلهٔ زمانی که نگهبان داخل اتاق بود، بیان کند و پس از اینکه نگهبان خارج شد، او هنوز هم در حال ختم سخنانش بود.ا
زندانبان هم در طی این سالها پیر شده بود و با کمر خمیده قدم بر میداشت. خم و راست شدن نیز برایش دشوار بود و این اواخر هیچ سخنی به زبان نمیآورد، و زمانی که دیگری سخن میگفت او با سکوت به آن سخنان توجه میکرد. البته هیچ یک این تغییرات را حس نمیکرد، چرا که هر روز بارها یکدیگر را میدیدند. همانطور که سخن گفتن برای هیچیک آسان نبود، با نگاه به یکدیگر آن گفتار در مغز آنها تکرار میشد، بدون اینکه معنی آن سخنان را درک کنند. جملاتی نیز که به کار میبردند بسیار کوتاه شده بود و گرچه نگهبان عموما ساکت بود، زندانی نیز قدرت بیان بیش از یکی دو واژه، در زمانی که یکدیگر را میدیدند، نداشت.ا
روزی این نگهبان، که البته پس از شنیدن این گفتارِ او شاید بخواهیم او را با نام دیگری خطاب کنیم، بسیار کوتاه و شمرده و با واژههائی که از دیگری فرا گرفته بود، با لحنی آرام و لهجهای بسیار غلیظ، با طمانینه و با جملاتی کوتاه که مطمئن شود که برای مخاطبش قابل فهم است، شروع به صحبت به زبان زندانی، و یا پس از خاتمهٔ گفتارِ زندانبان شاید نام دیگری برای زندانی نیز انتخاب کنیم، اظهار کرد: من نه نگهبان تو هستم و نه زندانبان تو. در واقع من خدمتکار تو هستم. روزی که تو به اینجا آمدی میهمان این شهر بودی، و مرا برای خدمت به تو گماشتند، چرا که در این شهر از تازهواردین مانند یک میهمان پذیرائی میشود، و این کار بزرگ به عهدهٔ من واگذار شده بود. من دستور داشتم که روزانه سه وعده غذا برای تو آماده کنم و به اینجا بیاورم و سپس در را ببندم و پشت در منتظر دستورات تو باشم. ولی تو هیچگاه دستوری نداشتی و فقط پرسش میکردی. تو آنقدر پرسشهایت را تکرار کردی که من تا اندازهای که بتوانم اینها را بگویم به زبان تو آشنائی پیدا کردم. همچنین به نظرم میرسد که تو اکنون آخرین دقایق عمر خود را میگذارنی. بنابراین تصمیم گرفتم که با آنچه از زبان تو آموختهام علت وجودی تو و خودم را برایت فاش کنم.ا
تو هیچگاه در اینجا زندانی نبودی بلکه میهمان ما بودی. این در نیز در هیچ زمانی قفل نبود و تو میتوانستی هرگاه که خواستی از این اتاق خارج شوی. ولی تو هیچگاه سعی نکردی که این در را باز کنی. تو زندانی افکار خودت بودی. من همیشه منتظر بودم که تو در را باز کنی و خارج شوی و به این ترتیب به خدمت من نیز پایان دهی، چرا که این خدمت یکنواخت برایم خسته کننده شده بود. با اینکه دستور داشتم که برای رفاه و آسایش میهمان همیشه در را ببندم، چند بار آنرا باز گذاشتم که چون زبان مرا نمیفهمیدی بدانی که چگونه میتوانستی از این در خارج شوی، ولی تو هر بار در را باز گذاشتم، آنرا بستی. در نتیجه، و به دلیل عدم رغبت تو به باز کردن این در و خارج شدن از اینجا مرا در خدمت تو نگاه داشت. پس از مدتها که کمی با زبان تو مانوس شدم، فهمیدم که تو فکر میکردی که در اینجا زندانی هستی. ولی در حقیقت من زندانی تو بودم.ا
پس از پایان این سخنان، پیرمرد میهماندار سینی غذا
را برداشت و از در خارج شد. پیر فرتوت ما دهانش را باز کرد که چیزی بگوید، ولی فقط
صداهای مبهمی از دهانش خارج میشد، و سپس با دهان باز و چشمان بسته از این دنیا رفت.ا
No comments:
Post a Comment