گرمای تابستانِ
تهران سالی یکی دو هفته به بالای چهل درجه میرسید. کرکره را کشیده بودم که تیغ سوزان
گرمای آفتاب را بیرون نگه دارد، ولی از پنجره میشد موج حرارت را دید. زیرِ خنکای مرطوب
کولر دراز کشیده بودم و جمعه را به تنبلیِ دلچسب و بطالتِ نشئه کنندهای میگذراندم.
در ذهنم زمستان و برفهای سنگین را تصویر میکردم که در آن سوزِ کرخت کننده باید در
تاریکیِ صبح هر روز پیاده به مدرسه میرفتم و با توجه به برف سنگینِ روی زمین و سرمای
زیر صفر، مسافتِ بین خانه تا مدرسه کش میامد و مدت زمانِ هر مسیر یک قرن به نظر میامد.
و در این فکر بودم که چگونه چنان سرمائی به چنین گرمائی تبدیل میشد. افکارم کم و بیش
از واقعیات دور و به رویا نزدیک میشدند، و پلکهایم در حال سنگین شدن بودند که آوای
هندوانه فروش مرا از جایم پراند. کوچه کاملا خلوت بود بطوری که صدای سُم الاغ هندوانه
فروش بگوش میرسید. سعی کردم گوش ندهم تا چرتم ادامه یابد. ولی صدای آوازِ به شرط
چاقوی او قطع نمیشد و چشم پوشی کردن و به روی خود نیاوردن غیر ممکن بود. پنجره را
باز کردم و فریاد زدم: “آخه باباجون این موقع بعد از ظهر که مردم خوابیدن صدات رو ول
دادی که چی بشه. این ساعت که کسی هندونه نمیخره. فقط اعصاب همه رو خورد میکنی.”
هندوانه فروش که خیس عرق بود و شاید آرزو میکرد که وسعش میرسید و میتوانست خودش از
هندوانههایش کامی بگیرد، پاسخی نداد و به
سکوت به راهش ادامه داد. آخوندی آن طرف کوچه با عجله به سمت خیابان میرفت. در حالیکه
با همان شتاب قدم بر میداشت رو به من کرد و گفت: “یه موقعی برسه که آرزوی یه همچین
بعد از ظهری رو بکنی.”