گرمای تابستانِ
تهران سالی یکی دو هفته به بالای چهل درجه میرسید. کرکره را کشیده بودم که تیغ سوزان
گرمای آفتاب را بیرون نگه دارد، ولی از پنجره میشد موج حرارت را دید. زیرِ خنکای مرطوب
کولر دراز کشیده بودم و جمعه را به تنبلیِ دلچسب و بطالتِ نشئه کنندهای میگذراندم.
در ذهنم زمستان و برفهای سنگین را تصویر میکردم که در آن سوزِ کرخت کننده باید در
تاریکیِ صبح هر روز پیاده به مدرسه میرفتم و با توجه به برف سنگینِ روی زمین و سرمای
زیر صفر، مسافتِ بین خانه تا مدرسه کش میامد و مدت زمانِ هر مسیر یک قرن به نظر میامد.
و در این فکر بودم که چگونه چنان سرمائی به چنین گرمائی تبدیل میشد. افکارم کم و بیش
از واقعیات دور و به رویا نزدیک میشدند، و پلکهایم در حال سنگین شدن بودند که آوای
هندوانه فروش مرا از جایم پراند. کوچه کاملا خلوت بود بطوری که صدای سُم الاغ هندوانه
فروش بگوش میرسید. سعی کردم گوش ندهم تا چرتم ادامه یابد. ولی صدای آوازِ به شرط
چاقوی او قطع نمیشد و چشم پوشی کردن و به روی خود نیاوردن غیر ممکن بود. پنجره را
باز کردم و فریاد زدم: “آخه باباجون این موقع بعد از ظهر که مردم خوابیدن صدات رو ول
دادی که چی بشه. این ساعت که کسی هندونه نمیخره. فقط اعصاب همه رو خورد میکنی.”
هندوانه فروش که خیس عرق بود و شاید آرزو میکرد که وسعش میرسید و میتوانست خودش از
هندوانههایش کامی بگیرد، پاسخی نداد و به
سکوت به راهش ادامه داد. آخوندی آن طرف کوچه با عجله به سمت خیابان میرفت. در حالیکه
با همان شتاب قدم بر میداشت رو به من کرد و گفت: “یه موقعی برسه که آرزوی یه همچین
بعد از ظهری رو بکنی.”
بچه های
سایر کلاسها یکدیگر را در راه پله هل میدادند که قبل از رسیدنِ معلم
در کلاس باشند. من عجلهای نداشتم. زنگ تعلیمات دینی بود. نه تنها درس مهمی نبود،
بلکه کسی تره برای معلممان هم خورد نمیکرد. آخوند لاغری بود که لهجهٔ غلیظِ مشهدی
داشت. بچهها مسخرهاش میکردند. او هم کلاساش را جدی نمیگرفت و بجای درس دادن، برای
بچهها قصه میگفت تا شاید کسی سربهسرش نگذارد. من که به کلاس رسیدم مبصر در حالِ
حاضر غایب کردن بود. چند دقیقه پس از اینکه آخرین اسم را خواند، معلمِ دینی وارد شد.
مبصر بر پا داد. معلم بدون اینکه به کسی نگاهی بکند زیر لب اجازه نشستن داد. عمامهاش
درست بالای سرش قرار نگرفته بود. طرفِ راستِ عمامه کج شده بود و یک زاویهٔ سی درجه
با قسمتِ افقیِ سرش پدید آورده بود. یکی از بچههای ته کلاس که همیشه در صدد جُک گفتن
و سربسرِ معلمها گذاشتن بود، در حالیکه سرش را پشت شانهٔ پهلو دستیش مخفی کرده بود
با ریتمِ آهنگ خواند: “کج کُلا خان یارَمه!” همه خندیدیم. معلم عمامه اش را جابجا کرد
و گفت: “میدونم کی مزه میپرونه. یه موقعی برسه که آرزوی یه همچین کلاسی را بکنی.”
در یکی
از این اداراتِ دولتی گرفتار شده بودم. هر کدام مرا به اتاق دیگری و دیدنِ دفتردارِ
دیگری رجوع میداد. بعد از دو سه ساعت بالا و پائین رفتن، ورقه ای از شخصی دریافت
کردم که باید چند مهر و امضأ پای آن ورقه میخورد.
میگفتند به دائره بازرسی برای امضأ ببر. در دائره بازرسی میگفتند باید قبلاً به بایگانی
میبردی که مُهر بخورد. در بایگانی میگفتند که باید نخست در دفتر ثبت میشد و شماره بایگانی
میخورد. خلاصه همینطور یک قدم به جلو و دو قدم به عقب میرفتم. عاقبت خشم وجودم را پُر
کرد و شروع کردم به پرخاش کردن به شخصی که حاضر نبود آنرا امضأ کند، مگر اینکه شمارهای
بالای آن میخورد. با صدای بلندتری صدایم را قطع کرد و تهدیدم کرد که اگر صدایم را پائین
نمیآوردم به اداره حفاظت تلفن میزد، و هشدار داد که کسی که به اداره حفاظت میرفت
دیگر یا هیچوقت پیدایش نمیشد، و یا اگر مجددا به آن اداره رجوع میکرد دیگر همان آدمِ
سابق نبود. سرم را پائین انداختم و در حال خروج از اتاقش بودم که آخوندی که پشت سرم
ایستاده بود آهسته گفت: یه موقعی برسه که آرزوی یه همچین ادارهای را بکنی.
تابستان
بود و گرمای شیراز. هر روز با بچهها بطور گروهی به استخر اِرَم که دانشگاه آنرا برای
دانشجویان آزاد گذاشته بود میرفتیم. مایو را زیرِ شلوار میپوشیدیم و از خوابگاه خوشوبش
کنان پیاده به سمت استخر میرفتیم. آنروز طبق معمول نزدیک ظهر به در ورودیِ استخر رسیدیم.
نگهبانیِ استخر کیوسکِ کوچکی بود که در کنارِ در ورودی قرار داشت. نگهبانان ما را میشناختند
و بدون اینکه به کارت دانشجوئیمان نگاه کنند ما را راه میدادند. در زمانِ جشنِ هنر
بازرسی بیشتر بود چرا که خارجیانی که در جشن هنر شرکت میکردند میتوانستند از این تسهیلات
نیز استفاده کنند، و برای حفاظتِ آنها کنترل و بازرسی شدیدتر بود. همینکه قصدِ ورود
داشتیم، نگهبانی که قبلاً ندیده بودیم درِ کیوسک را باز کرد و پرسید کجا میرفتیم.
این نگهبان گویا جدید بود و ما را نمیشناخت، که البته ما قبل از ورود او را دیده بودیم
که در کیوسکش نشسته بود و با آخوندی که گویا دوستش بود مشغول خوش و بش بود. ما ولی
بی خیال به او اهمیتی نداده و بدونِ توجه به او وارد شده بودیم. همینکه صدای او را شنیدیم همه با هم سرمان را برگردندیم
و پاسخ دادیم که دانشجویان دانشگاه بودیم و قصد استفاده از استخر را داشتیم. با حالتی
توهین آمیز، که شاید میخواست نشان بدهد که او در آنجا دارای قدرت و مسئول بود و نباید
سرمان را پائین میانداختیم و او را تحویل نمیگرفتیم، درخواستِ نشان دادنِ کارتهای
دانشجوئیمان را کرد. همه کارت داشتیم بغیر از سیاوش که تصور نمیکرد احتیاجی به آن
باشد و کارتش را نیاورده بود. نگهبان گفت که غیر از او بقیه میتوانستیم وارد شویم.
سیاوش که از لحن برخورد او رنجیده شده بود، علاوه بر این که ذاتاً پسر غُدی بود، بدون
اینکه به او توجهی بکند همراهِ ما براهش ادامه داد. نگهبان صدایش زد و چون پاسخی نشنید
به سمت او رفت و جلویش ایستاد و بطور فیزیکی از ورود او ممانعت به عمل آورد. سیاوش
پس از تعدادی بد و بیراه به هیکلِ نحیفِ نگهبان و اینکه کسی نمیتوانست جلوی او را
بگیرد، و با چه اجازه ای فرد زبونی مثل نگهبان جلوی او را میگرفت، نگهبان بیچاره را
تهدید کرد که اگر از جلویش رد نمیشد او را به یک طرف پرت میکرد. نگهبان با پرخاش
توضیح داد که بر طبقِ دستورِ رئیس دانشگاه باید تنها کسانی که کارت داشتند وارد میشدند.
سیاوش که خود را از آن دهاتیِ بی سواد بسیار بالاتر میدید و حاضر نبود سر تعظیم به
شخصی که برایش خوار و پست بود پائین بیاورد در پاسخ گفت: “گورِ پدرِ رئیس دانشگاه!”
آخوندی که دوست نگهبان بود جلوی در آمده بود و واقعه را میدید و میشنید. نگهبان نگاهی
به آخوند انداخت و پرسید: “شنیدی؟” و قبل از اینکه پاسخی بگیرد رو به سیاوش کرد و با
لحن تهدید آمیزی گفت: “حالا به شاهنشاه آریامهر توهین میکنی؟” سیاوش که سابقه قبلی
از پذیرائیِ ساواک داشت یکه خورد و کمی تنش لرزید و با اعتراض گفت: “چرا از خودت حرف
در میاری. من که حرفی از شاه نزدم. رئیس دانشگاه رو گفتم.” نگهبان از لای درِ کیوسک
که در کنارش آخوند ایستاده بود به عکس شاه که به دیوار کیوسک نصب شده بود اشاره کرد
و گفت: “اگه نمیدونی آقای دانشجو؛ حالا بدون که شاهنشاه رئیس این دانشگاه هستن. حالا
شما بفرمائید توی استخر و همونجا باشین تا من یه تلفن بزنم و خدمتتون برسم.” دیگر موضوع
شوخی بردار نبود. نه تنها برای سیاوش که سابقهٔ قبلی با ساواک داشت خیلی گران تمام
میشد، بلکه همهٔ ما پایمان گیر بود. هر کدام از ما به روشِ خود از نگهبان، که گوشی
تلفن را برداشته بود و در حال شمارهگیری بود، خواهش و تمنا کردیم که گزارش نکند. یکی
از بچه ها یک اسکناس بیست تومانی روی میزش گذاشت. یکی دیگر او را برادر صدا زد. دیگری
او را رفیق خواند؛ و خلاصه به هر وسیلهای توانستیم از او خواهش کردیم که از دادنِ
گزارشِ این واقعه خودداری کند. شرط نگهبان این بود که سیاوش شخصا از او عذر خواهی کند،
که کرد. بالاخره دوست آخوندش که شاهد تمام ماجرا بود از او خواست که کوتاه بیاید، و
او همان را بهانه کرد و گوشی را گذاشت. دیگر کسی حال و حوصلهٔ استخر نداشت و تصمیم
گرفتیم که به خوابگاه برگردیم. از در که خارج میشدیم دوستِ آخوندِ نگهبان به ما اشاره
کرد و به آرامی گفت: “برید خدارو شکر کنید که بخیر گذشت. ولی یه موقعی برسه که آرزوی
یه همچین روزی رو بکنین.”
مجددا بچهها
اعتصاب کردند. صحن دانشکده از جمعیت دانشجویان موج میزد. آنروز امتحان داشتم و تا صبح
بیدار نشسته بودم که برای امتحان آماده شوم. امیدوار بودم که اینبار اعتصاب زود تمام
شود که به کلاس برگردیم و امتحان بدهیم. حد اقل امید داشتم که مثل قبل به زد و خورد
نکشد. یکمرتبه شلوغ شد و صدای فریاد بچهها گوشها را پُر کرد. توده بچهها از یکطرف
فشار آوردند. همه متوجه شدند که نیروی امدادیِ انتظاماتِ دانشگاه زودتر از انتظارِ
بچهها وارد شده بود. امروز گروه امدادی بسیار کثیرتر بود، و تقریبا برای هر دو دانشجوئی
یک مامور باتوم بدست حضور داشت. تا به خود آمدم باتوم بود که به پا و کمرم نواخته میشد.
جای فرار نبود. همه را گله وار داخل چند اتوبوس کردند و به نقطه نامعلومی بردند. همه
در ترس و هول بودیم که سرنوشتمان چه خواهد شد. از کسانی که قبلاً به ساواک رفته بودند
جویا شدیم. گفتند که باید تصمیم بگیریم که چگونه خود را از کسانی که اعتصاب را آغاز
کردند جدا کنیم و در بازجوئی خود را قربانی قلمداد کنیم. من که هیچوقت در اعتصابات
داوطلبانه شرکت نمیکردم و همیشه در پیِ این بودم که درسم را به آرامی ادامه دهم و زودتر
تمام کنم، مطمئن بودم که چنانچه واقعیت را ابراز میکردم برایم مشکلی وجود نداشت. جلوی
درِ ساختمانی ما را پیاده کردند و دستور دادند که هر کدام فرمی را پُر کنیم و وارد
اتاق دیگری بشویم. حدود بیست نفر از ما را
در یک سلول سه در چهار انداختند و هر چند دقیقه یکبار یکی از ما را صدا میزدند. از
خارجِ سلول صدای فریاد و آه و ناله میامد. مرا صدا زدند و گفتند که کفش و جورابم را
از پاهایم خارج کنم، و سپس به چشمانم چشمبند زدند. دو نفر که دو دستم را از ناحیهٔ بازو گرفته بودند مرا به اتاقی که بوی
تعفن میداد بردند. چشمبندم را باز کردند، و چون اتاق بسیار تاریک بود طولی نکشید تا
توانستم اطرافم را مشاهده کنم. با خشونتِ تمام مرا روی تخت انداختند. دست و پایم را
بستند و شروع کردند به شلاق زدن کفِ هر دو پا. هر چه التماس و تضرع کردم که من کارهای
نبودم، فایدهای نداشت. در حین شلاق زدن با تهدید رکیکترین الفاظ را بکار میبردند.
بدون اینکه پرسشی بکنند مرا به سلول برگرداندند. دو سه بار دیگر صدایم زدند و شلاق
بر کف پا زدنها تکرار شد. هر بار پس از شلاق زدن ما را دورِ یک حیاطِ سمنتی پا برهنه
میدواندند، که چون چشمانم بسته بود کسی را نمیدیدم ولی میشنیدم که افراد دیگری مثل
من در حال دویدن بودند. دایرهوار میچرخیدم و همینکه به گوشهٔ حیاط میرسیدم شخصی هولم
میداد که به سمت چپ یا راست بپیچم. جز درد هیچ احساس دیگری
در بدنم نبود. اواخر شب بود که صدایم زدند و بازجوئی شروع شد، که حدود یک ساعت ادامه
داشت. همان حرفهائی را که از پیش در ذهن داشتم تکرار کردم. بازجو اسامیِ کسانی را
که مسئول بودند خواست، که من تا جایی که میدانستم افشا کردم. سپس با توهین و تحقیر
و کتک به من فهماند که لطف کرده و چون بارِ نخستم بوده، ورقهٔ آزادیم را امضأ میکرد،
به شرط آنکه دیگر مرا در آنجا نبیند. از نیمه شب گذشته بود که در را باز کردند که خارج
شوم. آخوندی جلوی در ایستاده بود. نگاهی به صورتم کرد و پوزخندی زد و گفت: یه موقعی
برسه که آرزوی یه همچین جایی را بکنی.
در پیِ
سفری به خارج بودم که البته پاسپورت گرفتن شرطِ نخستش بود. برای گرفتنِ پاسپورت از
ادارهٔ گذرنامه باید از ساعتِ ششِ صبح توی صف میایستادم تا بتوانم نوبت بگیرم. شب
قبل دیر خوابیده بودم و با اینکه ساعتِ زنگ دارم سرِ ساعت پنج و نیم و به موقع زنگ
زد، نتوانستم بیدار شوم. ولی صدای زنگ ساعت خود بخود قطع نمیشد. بالاخره ساعت شش
و هشت دقیقه بیدارم کرد. با عجله و در فاصلهٔ کوتاهی خود را از رختخواب به کوچه رساندم،
و با شتاب سر کوچه رفتم و در مسیرِ ماشینرو در کنارِ خیابان با قدمهای درشت و تند
در حالیکه هر پانزده ثانیه به عقب نگاه میکردم، به طرفِ ادارهٔ پاسپورت براه افتادم.
بالاخره یک تاکسی پیدا شد و پرسیدم تا اداره گذرنامه چقدر میگرفت. گفت دو تومن .وقت
چانه زدن نداشتم. سوار شدم و گفتم: “داداش یهکم به گاز فشار بده دیرم شده.” با اعتراض
رویش را بطرف من گرداند و گفت: “هرچی به گاز فشار بدم بنزین بیشتر مصرف میشه. پولشو
کی میده؟” گفتم: “اگه باهات چونه زده بودم چی میگفتی؟ این مسیر پونزدهزار بیشتر
نیست. دو تومن میخوای بگیری، تازه وقتی میگم تندتر برو بیشترم پول میخوای؟ عجب روئی
داری ها؟!” راننده گفت: “خوش نداری همینجا بپر پائین، تا اینجاشم میهمون مائی.” نگاه
تندی به او کردم. آخوندی توی تاکسی بود. رو به من کرد و گفت: “شما کوتاه بیا. یه موقعی
برسه که آرزوی یه همچین تاکسی رو بکنی.” به اداره گذرنامه رسیدم که صفی طولانی داشت.
پس از یک ساعت انتظار در صف، اعلام کردند که تعداد برای آنروز تکمیل شده بود و بقیه
را نمیپذیرفتند. در نتیجه، من و افرادِ بیشمارِ دیگری را راه ندادند. گفتند: “فردا
برگردید.” به مردِ ریش داری که دکمهٔ پیراهنش را تا بالا بسته بود و روی شلوار گشادش
انداخته بود و پشت سرم بود گفتم: “منکه دیگه بر نمیگردم.” گفت: “آره؛ ولی یه موقعی
برسه که آرزو کنی که اوضاع مثل امروز بود.”