نسخه فارسی کتاب عباس میلانی در مورد زندگی شاه حدود یک سال و نیم پیش
در کانادا انتشار یافت. از آنجائی که کتاب تاریخی است، هیچوقت کهنه نمیشود، مگر
آنکه مدارک جدیدی ارائه شود که مستندات کتاب را تکمیل و یا نقض نماید. ترجمه فارسی
این کتاب با نسخه انگلیسیِ همین کتاب که پیشتر چاپ شده بود تفاوتهایی دارد، چنانچه
در خود این کتاب نویسنده به مواردی اشاره میکند که مطالب نسخه انگلیسی را تکمیل،
تعدیل، و یا تکذیب مینماید. به نظر میرسد که نویسنده مدارک و اسناد بیشماری را
جمع آوری، و تا آنجائی که در اختیاراتش بوده است آنها را با مدارک و اسناد دیگری
مطابقت کرده است. کتاب در حقیقت بصورت یک زندگینامه پرداخته شده است که پس از فصل
کوتاهی در مورد آخرین مهاجرت شاه تحت عنوان “هلندی سرگردان”، از فصل دوم و از
تولد محمد رضا پهلوی آغاز میشود. داستان این زندگی با مرگ او در فصل آخر کتاب پایان
میابد. گرچه در فصول پایانی کتاب، میلانی نظر خود را در مورد دلایل پیدایش انقلاب
ایران به رشته تحریر در میاورد؛ من حیثالمجموع این کتاب مانند سایر
کتب تاریخی نگرش نویسنده را از تاریخ بیان میکند، بویژه که گاه و بیگاه میلانی نظرات
شخصی خود را با همین عنوان آشکار میسازد. به عنوان نمونه زمانیکه از پایان جنگ
دوم جهانی و تقسیم مناطق زیر نفوذ بین شوروی و آمریکا و انگلیس سخن میگوید، که
ساعد و فروغی که حامل پیامی از طرف رضا شاه برای سفیر انگلیس بودند و بهجای حمایت
از رضا شاه استعفای او را مطرح میکنند، میلانی چنین نظر میدهد: “در اینجا گریزی
از این پرسش نیست که آیا اگر فروغی و ساعد به جای شکایت از رضا شاه صرفا پیام او
را به سفارت انگلستان میرساندند تغییری در سرنوشت رضا شاه ایجاد میشد؟... با تامل
در نقش یک یک این افراد در تحولات آن زمان شاید این واقعیت بیشتر در ذهن ما ایرانیان
جای بیفتد که خارجیها همواره با تکیه به خود ما امیال و اهداف خود را متحقق میکنند
و نقش خود ما در رقم زدن رخدادهای تاریخی مهمتر از تسکین کاذب برخاسته از تئوری توطئه
هست که ‘ما را بی نقش و بی گناه’ و آنها را قدر قدرت و گناهکار جلوه میدهد.” (۹۱) اینگونه آب توبه ریختن بر سر سه امپریالیست جهانگیر آن زمان، یعنی
شوروی و آمریکا و انگلیس، در سایر آثار استغفار گونه میلانی، بویژه در ‘تجدد و
تجدد ستیزی در ایران’ آشکار است. در این مورد در پایانِ این نوشتار سخن بیشتری خواهد
رفت.
شاید بتوان از ما ایرانیان به
دلیل عدم آگاهی تاریخی خرده گرفت، که هر چند بزرگان ما در مورد مذهبیون به ما
هشدار دادند، ما همچنان از چاله رژیم سلطنت به چاه رژیم اسلامی سرنگون گشتیم. یکی
از این بزرگان کسروی بود که میلانی از او ذکر میکند: “در سال ۱۹۴۳ (۱۳۲۲) آیتالله قمی با سلام
و صلوات به ایران بازگشت…تنها اعتراض علنی به این استقبال پُر طمطراق از آیتالله
قمی را کسروی مطرح کرد. کسروی میگفت، ‘تو گوئی آقا قهرمان استالینگراد بوده و از
جنگ فیروزانه باز میگردد…’ میگفت بازاریهایی که به دیدار قمی میرفتند ‘و چکها و
بسته های اسکناس به آقا’ میدادند میخواستند ‘بدینسان خود را دل آسوده’ گردانند.
کسروی نه تنها جرأت این اعتراض را داشت، بلکه چون مورخ و منتقدی شیردل، حتی از
نقد تند و تیز تشّیع هم ابائی نداشت و بالاخره هم جان خود را در این راه گذاشت…” (۱۱۴) این قمی همان کسی بود که به دلیل دخالتهایش در سیاست توسط رضا شاه
تبعید شده بود. البته از همان روزی که وارد ایران شد شروع به دخالت در امور کرد: “طولی
نکشید که نامهای دیگر، این بار به نخست وزیر وقت مملکت علی سهیلی نوشت. لحنی
سخت آمرانه داشت …. یکی از خواستهای اصلی قمی لغو قانون منع حجاب بود… از شاه
خواسته بود که در همه مواردی که روحانیان متولیان وقف بودند و رضا شاه از آنها سلب
قدرت کرده بود دستورات شاه سابق لغو و اداره این وقفها به روحانیون باز پس داده
شود. خواست سوم آیتالله قمی که آن هم مورد قبول شاه قرار گرفته بود، مربوط به تعلیم
شرعیات در مدارس ایران، آن هم تحت نظارت روحانیون بود… قمی در عین حال خواستار تعطیل
مدارس دخترانه-پسرانهای بود که در واپسین سالهای سلطنت رضا شاه در مملکت به راه
افتاده بود. همه خواستهای قمی مورد قبول شاه جوان قرار گرفت.” (۱۱۵) سالها بعد در رویارویی با خمینی نیز، شاه
همچنان مواضع ضعیف و محتاطانهای دارد: “پس از آن که نامه تند و تهدیدآمیزی به عَلَم
نوشت و چنین وانمود کرد که شاه… در واقع با نظر خمینی موافقت کرده است، نامه دیگری
به شاه نوشت. او هم در چند سطر نخست به لحنی پُر طنز بخشهائی از تلگراف شاه به
خودش را نقل کرد و آنگاه حرکت عَلَم و لایحه پیشنهادی او را ‘بدعت’ خواند. تذکر
داد که عَلَم قانون شکن است.… در پایان، شاه را به زبانی بیپروا تهدید میکند.
‘این جانب به حکم خیرخواهی برای ملت اسلام اعلیحضرت را متوجه میکنم به این که اطمینان
نفرمائید به عناصری که با چاپلوسی کارهای خلاف دین میکنند و به اعلیحضرت نسبت میدهند.
میگوید انتظار ملت مسلمان است که با امر اکید آقای عَلَم را ملزم فرمائید از قانون
اسلام و قانون اساسی تبعیت کند و از جسارتی که به ساحت مقدس قرآن کریم نموده
استغفار نمایند و الا ناگزیرم در نامهٔ سر گشاده به اعلیحضرت مطالب دیگری را تذکر
دهم.’” (۳۶۳) این جملات زبونیِ شاه را در مقابل مراجع دینی به نیکی تصویر میکنند. رژیم
اسلامی ملایانی را که با سیاستشان مخالفت میکنند به سادگی و با خشونت تمام خلع
لباس میکند، به زندان میاندازد، و اگر لازم شد به قتل میرساند. شاه جرأت هیچ یک
از این اعمال را نداشت.در جای دیگر میلانی از مخالفت روحانیون با فعالیتهای سیاسی
اشرف مینویسد: “اما در هر حال حضور و فعالیتهای گونهگون او [اشرف] خشم روحانیون
را برانگیخته بود. گاه حتی آن دسته از روحانیونی که مدافع شاه بودند هم از این
مسأله شکایت میکردند. جالب اینجاست که درست چند هفته قبل از گفتگوی عَلَم با سفیر
آمریکا، آنچنان که در یادداشتهایش آمده، هنگامی که به رادیو گوش میداد از قضا
موعظه یکی از روحانیون را که در رادیو پخش میشد شنیده بود. از آن چه شنیده بود و
از شگفتزدگیاش به شاه گزارش داد. گفته بود این روحانی برای همه کس دعا کرد و
تنها استثنأ شاه بود.” (۴۶۶،۴۶۷) جولان دادن شاه به ملاها صرفا به دلیل ترس او از مبلغین اسلامی نبود. نه
تنها شاه مؤمن به دین اسلام بود، و چنانچه در آخرین مصاحبه تلویزیونی خود از
اعتقادش به تقدیر و خواست خداوند سخن میراند، او مذهب را مانعی در مقابل کمونیسم میدانست
و ترس اصلی او در واقع از کمونیسم بود. یکی از مبلغین بسیار موفق ضد کمونیست و
ضد یهود در زمان آلمان نازی ‘ارهارد توبرت’ نام داشت که پس از جنگ دوم به استخدام
دولت آلمان غربی درآمد تا به تبلیغات ضد کمونیستی خود ادامه دهد. شاه نیز به مدت
پنج سال توبرت را در ساواک استخدام کرد: “در فوریه ۱۹۵۹ (بهمن ۱۳۳۴) ساواک توبرت را با
حقوق ماهانه سه هزار و پانصد دویچ مارک استخدام کرد.” (۲۸۵)
سابقهٔ بد رفتاری حکومت آمریکا با دست نشاندههایش، زمانیکه تاریخ
مصرف این دست نشاندهها منقضی میشود، هیچوقت باعث عبرتِ مستبدینِ موردِ حمایت آمریکا
قرار نگرفته است. رفتار دولتهای مختلف که در آمریکا بر سر کار میایند نیز با عمالشان
در کشوهای مختلف همیشه در کش و قوس بوده است. کارتر در خاطراتش از دادن هرگونه صفت
نامطلوب به شاه ابائی ندارد. میلانی در مورد نظر کابینه کندی به شاه مینویسد: “برای
مثال، در یک جلسهای، وزیر دادگستری بابی کندی، ویلیام داگلاس، مشاور کندیها و
قاضی دادگاه عالی، برخی نمایندگان مجلس و بعضی دانشگاهیان متفقالقول بودند که
باید شاه را از قدرت راند و ‘زمام امور را به دست تکنوکراتهائی دهد که در جبهه ملی
متشکلاند…. بالاخره هم کندی به این نتیجه رسید که شاه انسان فاسدی است و قابل اطمینان
نیست. قرار بر این شد که حمایت آمریکا از شاه را متوقف و او را ناچار به استعفا کنیم.’”
(۳۷۷) ماجراهای فساد دربار و اطرافیان شاه و امرای ارتش از دیگر عواملی بودند که
باعث ضعف رژیم میشدند. میلانی در مورد روابط شاه با زنان دیگر و تاثیر این روابط
در امور سیاسی مملکت مطالبی دارد. در این رابطه از شخصی به نام گیلدا سخن میراند،
که پس از اینکه شاه با دخالت و توصیه دیگران، من جمله کیسینگر، او را رها میکند،
این زن با تیمسار خاتم رابطه بر قرار میکند. نویسنده از این دریچه به دُزدیهای
خاتم میپردازد: “به روایات همین روزنامه [نیویورک تایمز]، شرکت نورتروپ (که
روزولت [مامور سابق سیا و عامل کودتا] از جمله کارچاق کنان آن بود) توانسته با تکیه
به روابط خاتم و روزولت، به یکی از مهمترین مقاطعهکاران نیروی هوایی ایران بدل
شود. در مقاله دیگری همین روزنامه ادعا کرد که در یک قرارداد دیگر، خاتم و شریکش
در ازای قراردادی که نیروی هوایی ایران به مبلغ ۲/۲ میلیارد دلار با شرکت گرومن بسته
بود، رشوهای ۲۸ میلیون دلاری دریافت کردند.” (۳۹۶) ولی شاه از نظر اقتصادی
برای آمریکا بسیار مفید بود. در ازای نفتی که از ایران خریداری میکرد، آمریکا
علاوه بر تولیدات صنعتی دیگر، از فروش اسلحه به ایران نفع بسیاری میبرد. با توجه
به اینکه شاه علاقه عجیبی به خرید پیشرفتهترین سلاحهای نظامی داشت، دولتهای آمریکا
که نفع شرکتهای خصوصی در نظرشان در اولین درجه اهمیت بوده است، سود هنگفتی از فروش
تسلیحات نظامی عاید این شرکتها میکردند: “در عین حال، بین ۱۹۶۵ (۱۳۳۴) تا ۱۹۷۵
(۱۳۴۴) نزدیک یک سوم کل فروش تسلیحات نظامی آمریکا به ایران بود و لاجرم شرکتهای
آمریکایی به راحتی حاضر نبودند چنین بازار مهمی را از کف بدهند.” (۴۱۵) از
طرف دیگر، ارتشا و فساد در اکثر کسانی که با شاه در ارتباط بودند رسوخ کرده بود. به
عنوان نمونه هوشنگ دولو قاجار که “دوستداران شاه دولو را ‘چاپلوس.. و جاکشی
زبده’ می خواندند” (۴۶۵) در سال ۱۹۷۱ به جرم حمل تریاک در سویس بازداشت میشود،
و نجات او برای دربار صدها هزار دلار خرج بر میدارد. میلانی در مورد عکسالعمل شاه
در بارهٔ طرح مساله فساد مینویسد: “خشم شاه در مقابل پرسشهای آمریکائیها در
باب فساد صرفا به طرح این گونه مسائل از سوی خارجیها محدود نمیشد… ادارهٔ سوّم
ساواک که مسئول امنیّت داخلی بود و پرویز ثابتی ریاستش را به عهده داشت مساله
فساد مالی نخبگان سیاسی را یک مسألهٔ امنیّت ملّی میدانست و گاه میکوشید در این
زمینه گزارشهایی برای شاه تدارک کند. واکنش شاه در مقابل بیش و کم همه این گزارشها
یکسان بود. از مضمون آنها بر میآشفت و اداره سوم را به فضولی در مسائلی که در حیطهٔ
مسئولیتش نبود متهم میکرد.” (۴۶۴) ریچارد هُلمز که پس از پایان کارش در پُست
سرپرستی سیا به عنوان سفیر آمریکا به ایران فرستاده شده بود، به دلیل تجربه امنیتیاش:
“میگفت مطمئن نیست که شاه و رژیمش بتوانند این تضاد [تضاد بین رشد و توسعه اقتصادی
و استبداد] و تنش را به شکلی تدریجی و بدون انقلابی خشونت بار حل کنند. به علاوه
به لحنی انگار پُر یاس اضافه میکند که ‘در تاریخ حاکمی سراغ ندارم که به میل خود
دست کم بخشی از عنان قدرت را واگذاشته باشد.’” (۴۶۷) زمانی که آمریکا از شاه
قطع امید کرد و دیگر او را به واسطه خود بزرگبینی که داشت، و به این دلیل که شاه با
بالا رفتن قیمت نفت و ازدیاد ثروت موقعیتاش را چنان مستحکم میدید که در مصاحبههایش
با خبرنگاران خارجی به انتقاد از غرب پرداخته بود و اوامر ارباب را آنچنان که
انتظار میرفت آویزه گوش نمیساخت، متمایل به خمینی شد. با توجه به اینکه دولت شوروی
در شمال و رژیم سکولار افغانستان که از شوروی کمک میگرفت در شرق ایران قرار گرفته
بودند، یک رژیم اسلامی شاید از رژیم شاه به اهداف آمریکا نزدیکتر بود: “دولت
آمریکا در آغاز بحران رغبتی به تماس با آیتالله خمینی نداشت. ولی وقتی سرنوشت
شاه محتوم به نظر میرسید، آمریکا بر آن شد که به طور مستقیم با آیتالله تماس بر
قرار کند.” (۴۹۲) سپس سفیر آمریکا در ایران در مورد خمینی تحقیق میکند: “بیش
و کم در همین هفتهها بود که سالیوان هم از تهران قرائت خود از تاریخ تشّیع و چند
و چون اندیشه سیاسی آیتالله خمینی را برای دولت آمریکا ارسال کرد. در گزارش هایش
در این زمینه سالیوان نه تنها میگفت آمریکا باید ‘به باور نکردنی باور کند’ بلکه
باید به فکر ایرانی بدون شاه باشد. البته شکی نمیتوان داشت که جنبشی که شاه را برانداخت
در جوهر خواستها و شعارهایش، دمکراتیک بود. میگویند از ۳۸ میلیون جمعیت آن زمان
ایران یازده درصد در این جنبش مشارکت کردند. در مقابل در انقلاب فرانسه تنها ۷
درصد و در روسیه ۹ در صد جمعیت در انقلابهای آن دو کشور شرکت جست…. در واقع درست
زمانی که مردم ایران در تلاش حرکتی دمکراتیک بودند و در ماههائی که آمریکا و
انگلیس به فکر ‘یافتن بیمه’ دیگری برای منافع خود برخاستند، آیتاله خمینی… با
انضباطی شگفتانگیز از ابراز نظرات واقعی خود در بارهٔ ولایت فقیه… احتراز کرد….
و آن چه او را در پنهان کردن مقاصد و اهداف واقعیاش کمک میکرد، این واقعیت بود که
آثارش به ویژه بعد از ۱۵ خرداد منع بود. ایرانیان کمتر فرصت بحث و نقادی این نظرات
را پیدا کردند. بعلاوه، به گمان طیف وسیعی از روشنفکرن آن زمان، افکار مذهبی دیگر
در عصر تجدد، محلی از اعراب نداشتند و کتابی چون کشفالاسرار را مستحق نقادی نمیدانستند،
چون ‘دوران تاریخی’ این گونه دعاوی و نظرات به گمانشان به سر آمده بود.” (۴۹۲)
حادترین بیماری که شاه با آن دست به گریبان بود
و شاید از بیماری سرطان هم برایش خطرناکتر بود، ولی هیچگاه برای مداوای این بیماری
اقدام نکرده بود چون آنرا باور نداشت، بیماری خود بزرگ بینی و خود محوریِ او بود.
در بسیاری از مدارکی که عباس میلانی گرداوری کرده است به آن اشاره شده است: “شاه
دیگر خود را صرفا رهبر ایران نمیشمرد، بلکه نه تنها کل منطقه خاورمیانه بلکه جهان
را مشتاق و محتاج رهبری خود میدانست. حال رتق و فتق مسائل جهان مَدّ نظرش بود و
مسائل داخلی ایران دیگر کفایتش نمیکرد…. شاه هر روز خود را مهمتر و مهمتر میدید…
هنگامی که مشتی از اطرافیان چاپلوس شاه توصیه کردند که ایران جنبشی به راه بیندازد
که جایزه صلح نوبل باید به شاه ایران تعلق بگیرد، شاه در حاشیه نوشت، چرا ما باید
خود را با چنین جایزهای تحقیر کنیم. میگفت این روزها ‘این جایزه را به هر کاکاسیاهی
میدهند.”’ (۳۸۶) طرفداران شاه بر این باورند که اطرافیان چاپلوس حقایق را به
او نمیگفتند، و او پس از پرواز بر فراز آسمان ایران، و در آخرین روزهای سلطنت از
خشم مردم با اطلاع شد. میلانی گزارش میدهد که شاه از بسیاری از معتمدانش گزارشهای
مستقیم میگرفت و تا پاسی از شب کار میکرد: “زاهدی از دیدارش با یکی از مقامات عالیرتبه
آمریکایی مینویسد… این گزارش از چند بابت به راستی شگفتآور است. از سوئی چند و
چون اطلاعات دست کم یک مقام آمریکایی از وضع ایران را نشان میدهد، و از طرفی
صراحت کلام زاهدی در گزارش و بیپرواییش در باز نمایاندن هر آنچه آن مقام گفته بود
هم، سخت قابل تاًملاند. بالاخره این که پاسخهای شاه به این پرسشها گویای ذهنیت
او در آن سالهای پُر اهمیتاند. این گزارش و بسیاری گزارشهای مشابه دقیقا بی اساسی
نظریهای را نشان میدهند که ریشه انقلاب را عمدتا در بی اطلاعی شاه از واقعیات میداند.
نشان میدهد که بودند کسانی که گاه واقعیات را بی پرده با شاه در میان میگذاشتند
و او بود که دیگر در سالهای دههٔ هفتاد، رغبت چندانی به شنیدن این گونه گزارشها نداشت.”
(۴۶۰) در همین گزارش زاهدی به شاه که تاریخ ۳۱ شهریور ۱۳۵۲ یعنی پنج سال قبل
از انقلاب را دارد، مقام آمریکایی از عدم محبوبیت شاه در بین مردم از زاهدی میپرسد،
که زاهدی بی پرده آنچه را که بین او و مقام آمریکایی گذشته برای شاه بطور محرمانه
میفرستد. شاه که از هیچ گونه انتقادی برنمیتابید، در گوشه گزارش یادداشت میکند
که سخنان این شخص بیربط هستند و خود بطور مستقیم از چند منبع گزارش دریافت میکند:
“طرف آمریکایی بعد از پرسش در باب وضع مزاجی شاه میافزاید که بنا بر اخباری که
او دریافت کرده، وضع در ایران چندان روبراه نیست و شمار هر روز بیشتری از مردم به
صف ناراضیان و معترضان میپیوندند. مقام آمریکایی پرسیده بود که آیا درست است که
شاه به شکلی فزاینده در انزوا است و اطرفیانش را تنها کسانی تشکیل میدهند که
جرأت بازگفتن حقیقت به او را ندارند؟ زاهدی در جواب نخست در مقام دفاع از شاه برمیخیزد
و میگوید مگر ‘جز یک عده فئودال و یک عده کمونیست و یک عده آخوند که منافعشان در
خطر بوده’ مخالفین دیگری هم هستند…. شاه نوشت: ‘هنوز ما نواقص خیلی داریم ولی
حتما از آمریکا خیلی کمتر. این مطالب را یک عده ایرانی لوس میگویند یا روزنامهنگار
غیر مسئول مست که دائم پشت ] barبار[های تهران چیزی مینویسند… اینها همهpropaganda ]پروپاگاندا[ کهنه و old cliché[حرفهای قدیمی و تکراری] است. Intellectual [روشنفکر] در ایران به معنی واقعی
وجود ندارد. این ها همه مارکسیست هستند. حتی تازگی Marxist اسلامی پیدا کردهایم.’” زمانی
که شخص آمریکایی از زاهدی در مورد اینکه شاید اطلاعات را بطور دقیق و واقعی به
شاه نمیدهند پرسش میکند و عین این جمله را زاهدی برای شاه گزارش میکند، شاه در
حاشیه گزارش مینویسد: “’من اقلا ۵ channel[کانال] گزارش دهنده دارم.’ چندی بعد
از این گزارش، شاه در مصاحبه مطبوعاتیاش با اوریانا فالاچی، روزنامه نگار پُر
آوازه ایتالیایی گفت که ‘نه تنها از خدا’ الهامهایی میگیرد، بلکه دست کم از حدود
دوازده منبع مختلف از جزئیات آن چه در مملکت میگذارد مطلع میشود.” (۴۶۲) جالب است که شاه معتقد بود که در ایران روشنفکر
وجود نداشت. با تمام این کانالهای اطلاعاتیاش هنوز متوجه نشده بود که در ایران
مانند سایر کشورها روشنفکر وجود داشت، ولی اگر اعدام نشده بود، یا او را به زندان
فرستاده بود و یا در خارج از کشور بر علیه او فعالیت میکرد! میلانی گزارش میدهد که یک یا دو تن از نامدارترین
مخالفین شاه که به صف حامیان او پیوسته بودند و برای دستگاههای امنیتی کار میکردند،
گزارشهای دقیقی از اوضاع سیاسی مملکت در ماههای پیش از فروپاشی رژیم دادند که
مورد بیتوجهی شاه قرار گرفت. پرویز ثابتی و پرویز نیکخواه در دو گزارش متفاوت از
رشد فزاینده مخالفان چپ، مستمندان شهر نشین، دانشجویان، و بخشهائی از طبقه متوسط
هشدار دادند و با ارقام و آمار نظراتشان را قوت بخشیدند. همچنین از رشد سریع عوامل
مذهبی شیعه و قدرتگیری سیاسی آنها سخن راندند: “شاه از خواندن تحلیل ثابتی
سخت برآشفت. او را متهم کرد که با تنگنظری و بدبینی ذاتیاش همه دستآوردهای
انقلاب شاه [و] مردم را ندیده گرفته است… واکنش شاه هم به خوبی موید نگاه اقتصاد
زده او به سیاست بود. به این توهم دچار بود که پیشرفت اقتصادی حلال همه مشکلات
مملکت بوده است…. جالب اینجا است که بخشهائی از تحلیل هشدار آمیز ساواک شبیه تحلیلی
است که آنتونی پارسنز سفیر انگلستان در ایران از ریشههای بحران و انقلاب ارائه
کرده بود…. پارسنز میگفت که در این دوران نوسازی ‘خیل عظیمی از روستائیان شهر نشین
شدند.’ اما در آنجا نهادهائی که بتواند آنها را جذب و تربیت کنند وجود نداشت. و بدین
سان بود که ‘صف عظیم و بی سابقهای از پرولتریای شهر نشین بی ریشه’ پدیدار شد. در
تمام طول تاریخ ایران چنین خیل بهم فشردهٔ عاصی و از خود بیگانهای از مردم زحمتکش
و تنگدست وجود نداشت. پس از توصیف این تحول تاریخی پارسنز به این نتیجه رسید که ‘در
شرایط ذهنی آنها طبیعی بود که به رهبران و پیش کسوتان سنتی خود، یعنی سلسله
مراتب روحانیون رجعت کنند.’” (۴۶۹) “بازنگری این بحران و تصمیماتی که شاه، مثلا،
در دو سال آخر سلطنتش گرفت به گمان من موید این استنتاج به راستی شگفتآور است که
در هر مقطع مهم و کلیدی شاه بدترین سیاست ممکن را برگزید و به اجرا گذاشت. وقتی
باید انعطاف نشان میداد سرسختی میکرد و ادای قدرقدرت در میآورد. هنگامی که قدرت
نمائی ضروری بود ضعف نشان میداد و اجرای نص قانون اساسی را نوید میداد.” (۴۸۰)
در مورد ثروتهایی که شاه اندوخته بود نیز مطالبی آمده است: “به علاوه خانهها و
زمینهائی در اروپا و آمریکا- از زمین در ساحل دل سل اسپانیا تا خانههائی در اروپا
و آمریکا- در تملک داشت. بر اساس سندی که جزئیات مهمی از چند و چون وضعیت ثروت
شاه را روشن میکند، او ‘مایملک خود را تحت عناوین مختلف- در مناطق متعدد سرمایهگذاری
نموده’ بود و در ‘رأس هر یک شخص مورد اعتمادی را (معمولاً یک وکیل دادگستری) قرار
داده بود’…. در یک کلام، به قول منبعی مطلع، ‘پراکنده بودن ثروت در مناطق مختلف
(از منقول و غیر منقول) ‘و نکات مبهم در مورد اقلام مربوط به فروش جواهرات و اثاثیه
موجود در ویلاها و ساختمانها قضاوت در مورد ابعاد دقیق ثروت شاه را دشوار میکند.’”
(۵۳۹)
نویسنده معتقد است که انقلاب مشروطه ایران تلاشی برای سوق دادن ایران
به یک جامعه متجدد بود. گر چه جنبش مشروطه به رهبری فکری متجددین و روشنفکران پا
گرفت، ولی هدفش در مرحله نخست محدود کردن قدرت خود کامه پادشاهان بود، که گرچه
فرمان مشروطه توسط مظفرالدین شاه امضا شد، ولی هیچگاه حکومت مشروطه در ایران پا
نگرفت. نویسنده در پی نظریه بالا اضافه میکند که: “شاه رهبری بود که میخواست ایران
را با سرعتی هر چه سریعتر وارد عرصه تجدد- یا دقیقتر وارد روایت خود از تجدد-
کند.” (۳۴۶) حکومت خودکامه و دیکتاتوری
و: “سلطنت ظل الهی و حکومت پادشاهی که خود را قبلهٔ عالم میداند و مملکت را تیول
خود میشمرد و جان و مال رعایا را از آن خود میانگارد- آنچنان که سلاطین قاجار و
دودمان پیش از آنها میکردند- با ارکان اصلی تجدد و دمکراسی همزادش تضاد و تباین
دارد…. به این دلایل، شاه و سلطنتش به تضادهای ذاتی دچار بود.” (۳۴۶) چنانکه منظور از دمکراسی نوع غربی آن باشد، به وضوح چنین تضادی پیش میامد. علیرغم
اینکه دمکراسی غربی محدودیتهای بسیاری در مورد آزادیهای فردی (بخصوص در سالهای
اخیر) اعمال کرده است، با این وصف به هیچ وجه با نظام دیکتاتوری که میلانی تشریح میکند
تناسبی ندارد و خواه نا خواه تضاد ایجاد میشود، که شد. گر چه چنانچه توضیح آن در
کتاب آمده است، عوامل مهمتری در فروپاشی نظام دخیل بودند، که تعدادی از آنها بطور فهرستوار
ذکر شدهاند: “رژیم چارهای جز تعطیل و تعویق بسیاری از طرحهای عمرانی را
نداشت. در عین حال فشار تورمی بر قیمتها هم روزافزون بود… کارتر… و صحبتهای او در
مورد حقوق بشر شاه را به تشدید آهنگ باز کردن فضای سیاسی ناچار کرد…به علاوه بیماری
سرطان شاه مزید بر علت بود و تزلزلها و تردیدها و دودلیهایی که بخشی از شخصیت او
بود و به خصوص در روزهای بحرانی قبل از ۲۸ مرداد بیشتر بروز کرده بود، همه دوباره به شدت و حدت بیشتر از نو رخ
نمود… از منظر تاریخی خطرناکترین دوران حکومتهای خود کامه دقیقا زمانی است که
در صدد باز کردن فضا بر میآیند.” (۴۶۷) کتاب در چند مورد دچار قضاوتهای ناشیانهای
است. به عنوان مثال در بخشی که در مورد نخستوزیری مصدق و کودتای ۲۸ مرداد نگاشته
شده، قضاوتهای میلانی در مورد اشتباهات مصدق که به کودتا انجامید عامیانه و کژبینانه
است. در این واقعه به حزب توده نیز بطور ضمنی تاخته است. البته میلانی در اغلب
نوشتهها و سخنانش با لحنی مستغفرانه از جنبش چپ ایران سخن میگوید، و رژیمهای غربی
را (شاید به این دلیل که خود نیز امروزه گوشهای از اکادمیای حاکم سرمایهدار است)
مستحق میداند. علیرغم این چند مورد میتوان گفت که کتاب “نگاهی به شاه” در ترجمه
فارسی بسیار کاملتر و آگاهانهتر از تالیف انگلیسی آن نگاشته شده، و مبتنی بر
اسناد و مدارک غیر قابل انکاری است که آنرا تبدیل به یک تحقیق تاریخی مهم در مورد
علل سقوط شاه، و نتیجه محتوم آن که همانا جمهوری اسلامی باشد، نموده است. ارزیابی او
از شخصیت شاه نیز بسیار دقیق و موشکافانه است. عباس میلانی در آخرین برگ کتاب مینویسد:
“نه تنها سیاستهای شاه متناقض بود و در عین ایجاد رشد زمینه سقوط رژیمش را
فراهم میکرد بلکه سرشت شخصیت او هم سرشتی تراژیک داشت. مرغ دلی بود که اغلب چون شیر
میغرید اما در لحظههای بحرانی مرغدلیاش توان تصمیمگیریاش را سلب میکرد. به
راستی گمان داشت که ‘نظر کرده’ است و به قول و قوت الهی مستحضر است. در عین حال
دائم بر این باور بود که نیروهائی دست اندر کار توطئه علیهاش هستند. وقتی احساس
قدرتمندی میکرد، هیچ قطب و قدرتی را بنده نبود. اما به محض آن که احساس ضعف میکرد،
عوارض مرغ دلی جبلیاش جلوه مییافت و دیگر بدون مشورت انگلیس و آمریکا از سادهترین
تصمیمگیریها هم عاجز میماند. تسلیم حوادث میشد. به دام افسردگی فلج کنندهای میافتاد.
به راستی باور داشت که میان او و مردم ایران پیوندی ناگسستنی در کار است که از
سوئی ریشه در تاریخ دیرین سلطنت در ایران دارد و از سوئی دیگر از دستآوردهای اقتصادی
کشور در دوران حکومتش تغذیه و تقویت میشود. وقتی سرانجام دریافت که این پیوند نه
تنها گسسته، بلکه صدها هزار نفر در خیابانها شعار ‘مرگ بر شاه’ میدهند، دیگر نه
تنها رغبتی به ماندن نداشت بلکه ترسها، تردیدها و تزلزلهایی که اغلب در پس ظاهر
قدر قدرتش پنهان میماند ناگهان رخ نمود و انگار شاهی یکسر متفاوت به عرصه آمد.”
(۵۴۳)