پدر من که حدود ۱۳ سال است فوت کرده است زمانی رئیس یکی از ادارات قم بود. اعتقادات مذهبی او بسیار قوی بود و سالها بعد که در تهران و سایر شهرها زندگی میکرد برای زیارت به قبور متبرکه از جمله قم به آن نواحی سفر میکرد. هر بار به قم میرفت با دوستان قدیمش ملاقات میکرد.
امروزه برای رفتن به قم و زیارت قبر پدرم که در قبرستان قدیم خاک است، کافی است که صبح سوار ماشین شویم و پس از زیارت قبر پدرم برای ظهرازطریق اتوبان به تهران بر گردیم. ولی سالها پیش این سفر طولانی تر بود و لازمه آن اقامت چند روزه در قم بود، بخصوص اگر شخصی همراه با خانواده و اقوام خود اقدام به چنین سفری میکرد. بنا بر این اگر امکانش بود که دیگران مثل مادر بزرگ و دایی و خاله را در این سفر همراه کرد و اتوبوسی در بستی اجاره کرد، سفر پر بارتری میشد
در آن شهر هم با توجه به ارتباطات دوستانه پدرم میشد خانهای اجاره کرد و چند روزی را به زیارت و سیاحت گذراند. به این ترتیب پدرم مقدمات سفر را تهیه کرد و ما در خرداد ماه سال ۱۳۴۲ عازم قم شدیم. وقتی که اتوبوس با سلام و صلوات حرکت کرد ما بچهها که صبح زود بیدارمان کرده بودند، با اینکه در هیجان و تشویش دیدار جاهای ندیده بودیم، به زودی به خواب رفتیم. همینکه گنبد طلایی حضرت معصومه نمایان شد، با صدای صلوات مسافرین از خواب بیدار شدیمباید توجه داشت که در آن زمان که مذهب به زور در حلقوم افراد فرو نشده بود، همچنین به علت عدم مطالعه تاریخ ادیان یا عدم علاقه به آگاهی از جنایات رهبران دینی، نگرش اکثریت مردم به قبور متبرکه با احترام بود. آگاهی ما بچهها هم در این حد بود که وارد محل اسرار آمیز و مهمی میشدیم که حتا پدر خشن و آبدیدهام هم بادیدن گنبد طلایی اشک در چشمهایش حلقه میزد و جملاتی عربی که برای من مثل طلسم بودند زمزمه میکرد. سالها بعد فهمیدم که حضرت معصومه همراه اقوامش از جمله امام رضا در مشهد، و شاه چراغ در شیراز، در زمان خلفای عباسی و به دعوت آنها به ایران آمده بود. اسلام که از زمان شروع یک نظریه حکومت سیاسی بود با توجه با روش های سیاسی حکومتهای منطقه تغییر شکل میداد. حضرت رضا هم که مانند اجدادش در پی حکومت بود با توجه به ملاحظات سیاسی وارد ایران شد (و اکثر افراد خانوادهاش از جمله حضرت معصومه را با خود آورد)، و با همان ملاحظات سیاسی کشته شد. اقوام او در سراسر ایران پراکنده شدند و زمانی که صفویان شیعه را به ایرانیان حقنه کردند، برای آنها گنبد و بارگاه ساختند
اما بر گردیم به سفر ما که هر روز با زیارت حضرت معصومه شروع میشد و با گردش در خیابان های قم پایان میافت. روزی با خانواده و همراه پدرم از مغازه سوهان فروشی یکی از دوستانش دیدن کردیم و سپس به قسمتهای دیگر شهر پرداختیم. در حالیکه قدم میزدیم به پلی رسیدیم که از روی یک دریاچه خشک گذر میکرد. در ساحل این دریاچه و در نیم مایلی آن یک ساختمان دو طبقه قرار گرفته بود که به موازات پل بود و از پل میتوانستیم جلو یا عقب ساختمان را ببینیم. انبوه جمعیت در وسعت پل بود و من که کنجکاو شده بودم در میان پاها و کمر های مردم به دنبال فضای بازی میگشتم که بتوانم به نقطهای که همه خیره شده بودند نگاه کنم. دست مادرم را میکشیدم که به طرف نرده های پل بروم. در جلوی ساختمان سربازان در حال وارد شدن بودند و در عقب طلبهها خود را از پنجره طبقه دوم به پایین پرت میکردند. ابتدا عمامهشان را بر میداشتند و لای عبا میپوشاندند و آن بقچه را به پایین میانداختند و بعد خودشان را پرت میکردند. این صحنه بعد از بیشتر از ۴۰ سال هنوز در ذهنم نقش بسته است. در حین سقوط گاه پایشان میشکست و به کمک دیگران لنگان لنگان به سمت رودخانه خشک میدویدند. نمیدانم چه مدتی محو این صحنه شده بودم. ناگهان به خود آمدم که دستم از دست مادرم جدا شده بود. در بین غلغله جمعیت گیج شده بودم و نمیدانستم چه کنم. هر چه گشتم خانوادهام را نیافتم. از ترس و استیصال به گریه افتادم. در آن شلوغی و التهاب کسی به من توجهی نداشت. افکارم را جمع کردم و تصمیم گرفتم که از همان راهی که آماده بودم بر گردم. دکان آشنایی به نظرم رسید. گویا همان دکان دوست پدرم بود. داخل شدم. مغازه دار که مرا تنها دید با تعجب سراغ پدرم را گرفت، که جز گریه جوابی نداشتم. مرا روی چهار پایهای نشاند و یک قوطی مسی گرد کوچک که در آن چند سوهان تعبیه شده بود به دستم داد و با مهربانی گفت که نگران نباشم و خانوادهام را برایم پیدا خواهد کرد. پس از اینکه کمی آرامش گرفتم سراغ منزلمان را گرفت که کمکی نمیتوانستم بکنم. اشخاصی وارد دکان میشدند و او داستان گم شدن مرا تعریف میکرد و از آنها میخواست که برای یافتن اقوام و منزل مان کمک کنند. ناگهان از دکان بیرون رفت و اسم پدرم را بر زبان آورد. با دیدن پدر و برادرم بار دیگر اشک از چشمانم سرازیر شد. ولی اینبار اشک شوق بود! آنها با چشمان اشکبار و نگرانشان مرا بغل کردند و بوسیدند
سالهای سال تصویر آخوندک هایی که خود را از پنجره پرت میکردند جلوی نظرم بود و صداها و فریادها در گوشم میپیچید. امروز میدانم که آن ساختمان مدرسه علمیه قم بود و آن روز آغازی بود برای انقلاب سال ۵۷. نمیدانم چند نفر در آن روز مثل من گم شدند و یا هیچگاه دیگر مادرشان را ندیدند. نمیدانم چند نفر علیل شدند. نمیدانم چند نفر مثل من و خانوادهام گریه کردند ولی هیچ گاه با دیدن یک دیگر شاد نشدند. ولی یک چیز را میدانم و آن اینکه دیکتاتور همیشه سلاح به دست وارد صحنه میشود، میکشد، تجاوز میکند، مردم را گریان و رنجدیده میکند، برای یک لحظه قدرت و ثروت همه را به هیچ میانگارد، و عاقبت به وسیله سلاح از صحنه خارج میشود. هر برگ تاریخ گواه این واقعیت است. تاریخ نمایشگر دیکتاتور هایی است که در بطن جامعه زاده شده اند و بجای صیانت از مردم خیانت پیشه کرده اند. گاه یک دیکتاتور میرود و رهائی دهنده سابق به عنوان دیکتاتور جدید جای قبلی را میگیرد. ولی این روند جامعه است که برای تحقق حاکمیت مردم، همواره خون میدهد
No comments:
Post a Comment