باربارا کینگسالور نویسنده معاصر آمریکایی است که کتابهای متعددی در زمینه رمان، شعر، و داستانهای کوتاه دارد. نوشته های او تِمی زنانه دارند و مطالب، گر چه پُر معنا و واقع گرایانه، از دیدگاه یک زن نگارش میشوند. در عین این واقع گرائی، نوشته های کینگسالور رنگ خاصی از یک نوع قضا و قدر، و یا نیروئی ماورالطّبیعه دارند. او همچنین مقالاتی دارد که بعضی از آنها به صورت مجموعه چاپ شدهاند. یکی از این مجموعه مقالات در سال ۱۹۹۵ (هفده سال پیش) تحت عنوان “جزر و مد در توسان” به چاپ رسید (تعدادی از مقالات این مجموعه قبلا در روزنامههای مختلف، مانند “نیو یورک تایمز” منتشر شده بودند). به این دلیل، گفتار و پیام این مقالات حال و هوای سالهای نود میلادی (سالهای پایانی قرن بیستم) را دارند. یکی از مقالات با عنوان “آش سنگ” در مورد تغییر نظام خانوادگی است. گر چه به دلیل آمریکایی بودن نویسنده و نگارش او از زندگی اجتماعی و نهاد خانواده در محیط اطرافش تِمِ اصلی مقاله تغییراتی است که در پایان قرن در نهاد خانواده در کشور آمریکا صورت گرفته است، به جهت مقایسه او از تغییر شرایط خانوادگی در سیر تاریخ، این مقاله را جهان شمول ساخته است. در ایران نیز شکل محیط خانوادگی نسبت به نسل قبل تفاوتهای فاحشی یافته، و تا حدودی تحت تاثیر شرایط اجتماعی (که نویسنده به آن میپردازد) و تاثیر فرهنگ آمریکا در ایران (به دلیل خیل کثیر ایرانیان مهاجر و رابطه آنها با ایرانیان درون مرزی، و گسترش ارتباطات به طور کلی) با سیر تغییر در آمریکا قابل مقایسه است. عنوان این مقاله (آش سنگ) در حقیقت نام کتاب مصوری است که در سال ۱۹۴۷ برای بچهها نوشته شده بود، و در آمریکا شهرت بسزائی دارد، و در قسمت پایانی این مقاله، کینگسالور خلاصه ای از این داستان را میاورد. قبل از مطالعه این مقاله توضیح دو نکته و تاکید بر نکته دیگری ضروریست. در چند قسمت از این مقاله به اصطلاح “ارزشهای خانوادگی” بر میخوریم. “ارزش های خانوادگی” یکی از شعار های سیاستمداران محافظه کار آمریکا است که به نگاهداری فرایند خانواده بصورت سنتی و قرار دادی آن معتقدند. جمله “خانواده اتمی یا هستهای” نیز اصطلاحی است که به نسل قبل اطلاق شده، و در این مقاله به آن اشاره میشود. همچنین لازم است تاکید شود که فضای این مقاله فضای دهه پایانی قرن پیشین است، چرا که کتاب در سالهای نود میلادی نوشته شده است. با توجه به این توضیحات، ترجمه پارسی این مقاله در زیر میاید: ببینید حادثهٔ زیر در کدام قسمت از کاتالوگِ “ارزشهای خانوادگی” قرار میگیرد؟ پسر هفت سالهای که قبل از راه رفتن میخواست بدود، در بازی فوتبال یک گل میزند. دستهایش را بطرف تماشاچیان بلند میکند و صورتش از خنده و شادی به بزرگی یک کهکشان، با دندانهای یکی در میان، میماند. طرفدارانش از روی نیمکتهایشان بلند میشوند و با پشتیبانی از او و عشق به او فریاد میزنند و یکدیگر را در آغوش میگیرند. این گُلزن اندی، پسر دوست صمیمی من است. کسانی که برایش هورا میکشند شامل مادر و دوستان مادرش، برادرش، پدر و نامادریش، یک برادر خوانده و یک خواهر خوانده، و یک مادربزرگ میباشند. این بچهٔ خوشبختی است که این تعداد از اقوامش برای به ثمر رساندن یک گل برایش این چنین هورا میکشند. منهم در بین جمعیت در این شادی خانوادگی سهیم هستم. اما بدون این که متوجه باشم، واژه های دفاعی در مغزم شکل میگیرند. فکر میکنم: کسی نمیتواند این را یک خانوادهٔ از هم پاشیده بنامد. خانوادهها تغییر میکنند، و به همان شکل تغییر یافته میمانند. چرا اصطلاح ‘خانه’ ما را از واقعیت محلی که در آن زندگی میکنیم عقب میاندازد؟
زمانی که من بچه بودم، پدر و مادری داشتم که بدون هیچ تاملی مرا صمیمانه دوست داشتند. یکی از آنها به هر گونه نیرنگی که من برای جلب توجه میزدم پاسخ میداد، و دیگری به من ارزشهای هنری، مانند نواختن پیانو، یاد میداد. بنابر این من بسیار خوشبخت بودم. “خانواده عروسکها” مجموعه عروسکهائی بودند که من با آنها بازی میکردم؛ متشکل از پدر، مادر، خواهر، و برادر. حتما میدانید از چه مجموعه عروسکی صحبت میکنم، که البته قبل از آنکه به دلیل علاقه زیاد من به آنها [و استفاده زیاد] سرهایشان از تنهایشان جدا شده بود، با آنها آشنائی داشتید. حالا من عروسکها را با یک زندگی واقعی عوض کردهام. اینروزها زندگیم را در حول و حوش وجود دخترم برنامهریزی میکنم، و خوشحالم که بگویم که هنوز سرش روی تنش قرار دارد. ولی ما خانواده عروسکها نیستیم. احتمالا شما هم نیستید. و اگر چنین نیست، حتّی اگر شما از نظر آماری متفاوت نیستید، احتمالا صدها بار و به عناوین مختلف به شما گفته شده که خانواده شما یک خانواده معمولی نیست، سرچشمه انهدام فرهنگ است، و یک چیز قلّابی- مثل پول تقلبی است. در این آخرین سالهای قرن اکثر ما با تلاش بسیار به تداوم و عشق ورزیدن به چیزی تحت عنوان خانواده مشغولیم. ولی جریانی با قدرت و به ظاهر اخلاقی شگرفی در فضاست، که حتّی به صحنه سیاسی هم کشیده شده است، و ادعا میکند که تنها یک راه برای این تداوم وجود دارد، و آن راهی است که همیشه بوده است. با توجه به دنیای پیشرفته و رنگین امروز، در شگفتم که چگونه چنین نظریه باریک بین و عقب گرائی هنوز هم مطرح است. شگفتی من بیشتر میشود زمانی که میبینم که این نظریه همچنان نیش میزند. سخنان خودخواهانه قاضیانی را که در یک گوشه مینشینند و به ما میاموزند که چگونه بچههای خود را بزرگ کنیم (مثلا “یک سیلی جانانه احتیاج دارد”) همه بسیار شنیدهایم. اگر مودب باشیم، بچههایمان را بر میداریم و جای دیگری مینشینیم. اگر رک و صریح باشیم (که فکر کنم من هستم، البته برای بقیه روز)، به آنها خیره میشویم و میگوییم “بعد از اینکه هزار تا پوشک عوض کردی بیا با هم صحبت کنیم.” اما بی خیال بودن به “ارزشهای خانوادگیِ” طرفدارانِ “خانواده عروسکها” زمانی مشکل میشود که (از محل امن خود) اظهار میکنند که خانوادههای حاصل طلاق، مختلط، هم جنس، و یک سرپرستی، شکستی بیش نیستند. و اینکه بچههای چنین خانواده ای در خطر هستند، و این چیزی جز شرم و خجالت نیست. یک ازدواج پایان یافته “تمام شده” نیست بلکه “شکست خورده” است. بچههای چنین خانوادهای ممکن بود بچه های یک زندگی پیروز نامیده میشدند، اما کنون بچههای یک زندگی شکست خورده هستند. من نمیدانستم چقدر این طرز فکر در فرهنگ ما جا افتاده بود تا اینکه خودم از همسرم جدا شدم. به یکی از دوستانم نوشتم: “این احتمالا بدتر از بیوه شدن است. یک شبه من همه چیز را از دست دادم- همسر، پشتیبانی مالی و عملی، اعتبار خود به عنوان یک همسر و یک غمخوار، و آیندهای که در نظر داشتم. من تنها هستم، عذاب میکشم، از اینکه باید به تنهایی یک خانواده را اداره کنم لرزه بر اندامم میافتد. اما به جای اینکه دلداریم دهند، مردم چنان رفتار میکنند مثل اینکه در یک لحظهٔ عصبی، چینی عتیقه خانوادگی را شکستهام.” زمانی باور داشتم که اگر کسی طلاق گرفته بود، میتوانست از این سرنوشت جلوگیری کند. و اینکه طلاق فرار از مشکلات خانوادگی است. و اینکه سعادت خانوادگی را فدای خوشحالی شخصی کردن است. حالا میفهمم که چقدر بی توجه بودهام. در زمان خوشحالی به راحتی میتوان لحظات سخت زندگی مانند: بیماری کشنده و بی درمان، مرگ یکی از افراد خانواده، رها کردن خانواده، شرایط مالی دشوار، شرمندگی، دعوا و کشمکش، و نا امیدی را به فراموشی سپرد. مثل هر بچه دیگری، منهم دوست داشتم که خانودهای مثل خانواده عروسکها داشته باشم. در اوان بلوغ به متعقدات نسل خود پایبند بودم: دامن خود را چهار اینچ بالای زانو میپوشیدم. “عروسک باربی” با لباس شنای گورخر مانند، و با اندامی که در طبیعت پیدا نمیشد داشتم. و اعتقادم به ازدواج با شاهزاده افسانهای، جستجوی مرد مناسبی بود که پس از یافتن او داستان به پایان میرسیدد. متوجه نبودم که داستان دیگری در همین نقطه شروع میشد، و هیچ افسانهای مرا برای ملغمهای از بد شانسی و امید به وضعیت دیگر در نتیجهٔ قطع ناگهانی رؤیایم، آماده نمیکرد. یک ازدواج در حال موت مانند یک غده سرطانی است که باید با آن جنگید، آنرا انکار کرد، و بالاخره زمانی که دیگر هیچگونه انتخابی به نظر نمیرسد، از چنگش سالم به در رفت. به همین طریق، تصور میکنم کشف درد آور برای یک نوجوان (یا مُسنتر) این باشد که عشق واقعی مانند تبلیغات ادکلن نخواهد بود، چرا که شاهزاده رویاها فقط در رویاها یافت میشود. یا آنکه رنگ پوست او را پدر و مادرت نمیپسندند، مگر آنکه در جعبه مداد رنگی باشد. سرزنش کردن کسانی که یک “خانواده اتمی” را بر هم میزنند، پس از پاشیده شدن خانودهای که استواری آن به موئی بسته است، بسیار ساده است. حتّی اصطلاح حقوقی آن بنظر خودساخته میاید. من از جملهٔ “اختلافات حل نشدنی” خوشم نمیاید، چرا که این بدین معناست که شخص با سرسختی از قبول خواسته های ناچیز همسرش خودداری میکند. این فضاگیر است. هر زوج خوشبختی که من میشناسم اختلافات غیر قابل حل دارند. مذاکره در اینکه دمای اتاق را در چه درجه حرارتی نگهداریم نکته مهمی نیست. زندگی زوجی که با یکدیگر نمیسازند مانند خفقان تدریجی است. هر روز با تنفر از خواب بیدار میشوی، و قبل از آنکه رادیو وعظ کند که: ‘بدون عشق هیچ نیستی’ به ضربان تنهایی خود گوش میدهی. مثل اینکه فضای خفقان گرفته خانهات را با تهدید به خودکشی و خشونتهای دیگری سهیم شوی، در حالیکه شبحی آهسته در گوشَت میخواند “از اینجا برو و بچههایت را فدا کن”، و این شبح از هر دری که گذشته آنرا با میخ قفل کرده است. ویران کردن چنین خانودهای مانند قطع کردن پائیست که قانقاریا گرفته است. اگر در قدرتت باشد این کار را میکنی تا بتوانی یک یا چند زندگی را نجات دهی. هرگز کسی را ملاقات نکردم که بیش از این تلاش کرده باشد. بخصوص زمانیکه باید به تنهایی بچهای را هم بزرگ کرد. ولی بنظر میرسد که این یک سنت آمریکایی باشد که کسانی را که خود صدمه دیدهاند شماتت کنند. ما آنقدر مشتاقانه به انصاف و عدالت و آزادی پایبندیم که شانس بد را، حتّی اگر همچون ماری آنچنان نزدیک باشد که بتواند ما را بگزد، باور نمیکنیم. پس از طلاق تعدادی از دوستانم، حتّی دوستان نزدیک، به جای اینکه در چنین شرایطی کمک فکری من باشند با من قطع رابطه کردند. ولی اکثر دوستان با من ماندند، و اگر من درسی از این تجربه آموخته باشم، ارزش دوستی است. پرسش عمومی و نابخردانه این است: “تو میخواستی طلاق بگیری یا نه؟” آیا من میخواستم آن پای قانقاریا گرفته را نگهدارم یک خیر؟ به هیچ وجه نمیشود در فرهنگی که ‘دو انتخاب بد بدتر از هیچ انتخابی هستند’ اینرا توضیح داد. هر آینه آمادگی آنرا دارم که سرنوشت ظالمی را انتخاب کنم که مرا شنکنجه میدهد ولی از سرزنش معافم میدارد. به یاد شوخی ظالمانه دوران مدرسه افتادم که پسری بدون اینکه متوجه باشی و بطور ناگهانی گوشَت را از عقب میکشد و در حال کشیدن گوشَت میپرسد: “میخواهی گوشت از این هم بزرگتر بشه؟” با وجود این، دوستی که با تو میماند و سخنان نادرست میگوید بهتر از آن دوستی است که از تو میرَمَد. بطور کلی و با وجود همه اینها، زندگیت را ادامهٔ خواهی داد. شخصیت ادبی مورد علاقه من، کیت وایدن (در داستانی نوشته رینولد پرایس) پند میدهد: “توانائی فقط یک مارک دارد- به هنگام طلوع خورشید میایستی و موهایت را شانه میزنی و آنچه را که برایت فرستاده میشود ملاقات میکنی.” یکبار که از پرتگاه بگذری، قدرت رهائی از پرتگاههای دیگر را داری. پس از یکی دو سال که مصائب را پشت سر گذاشتی، و زندگی جدید و امید بخشی را دوباره آغاز کردی، دوستانی که زمانی برای تو احساس تاسف میکردند، حال تو را میپذیرند. اگر خیلی خوش شانس باشی، این دوستان در جشن ازدواج دومت میرقصند. بقیه بهتر است که از سنگ انداختن خودداری کنند
***
جدال کردن که آیا خانوادههای غیر عرفی قابل ترحم هستند یا آنها را باید تحمل کرد، مثل مناظره قرون وسطی است که آیا چپ دست بودن نشانهٔ شیطان است یا خیر. خانوادههای متارکه کرده، ازدواج مجدد، یک ولی (به جای پدر و مادر= اولیا) داشتن، اولیای همجنس، و خانوادههای مختلط وجود دارند، به همین سادگی. اینها حقایق زمان ما هستند. بعضی از دلایلی که متخصصین علوم اجتماعی برای توجیه شکل خانوادههای امروزی میاورند اینهاست: ازدواج یک همیاری رمانتیک است نه یک شراکت معقول به ذهن؛ خواستههای یک زن از تابعیت، به احترام و استقلال تغییر کرده است؛ و طولانی بودن مدت ازدواج (قبل از پیدایش آنتیبایوتیکها ازدواجها نمیتوانستند چند دهه دوام بیاورند- در دوران مستعمره آمریکا، متوسط طول عمرازدواج بطور طبیعی دوازده سال بود). گسترش حسّ تملک و خودداری از سؤ استفاده قرار گرفتن را هم میتوان به آنها اضافه کرد. اکثرا توافق خواهند کرد که اینها چیزهای خوبی هستند. اما در فرهنگی که یکبار ازدواج کردن و آنرا به هر زحمتی نگاه داشتن یک اصل است، طلاق چیزی جز “شکست” نیست. زمانیکه ما زندگی مجدد خود را سر و سامان میدهیم، دیگران فکر میکنند که ما همیشه مشکل داریم. دخترم اظهار میکند که تنها یک زمان است که او از بچهای که درنتیجه یک طلاق است ناراحت میشود و آن زمانیست که دل دوستانش برایش میسوزد. با توجه به اینکه پنجاه درصد بچههای مدرسه او، و پنجاه درصد کل کشور، از خانوادههای طلاق گرفته میایند، و با همان اشتیاقی که بچههائی که اولیایشان با هم زندگی میکنند رفتار میکنند، این ترحمِ عجیب و غریبیست. همینکه شخصی از او میپرسد که زندگیِ فقط با مادرش را چگونه میبیند، او فوراً منافع آنرا بر میشمرد: ما در یک دهکده زندگی میکنیم و یک سگ داریم، گرچه او هر زمان که بخواهد میتواند برای گذار به یک زندگیِ شهری به منزل پدرش برود و از استخر و رولراسکیتش در پیاده رو استفاده کند. از همه مهمتر، او سه جفت پدر بزرگ و مادر بزرگ دارد! آیا زندگی بچهای که افراد فامیلش گستردهترند، و میتواند در بیشتر از یک خانه احساس راحتی کند متبادر به ذهن نمیشود؟ آیا نباید خلاف آن ما را نگران کند- بچهای که هیچ خانه ندارد، یا بچهای که منابع کافی برای احساس امنیت ندارد؟ بچهٔ در خطر بچهای است که پدر و مادرش آنقدر رشد فکری نیافتهاند که طفل خود را راهنمائی کنند؛ یا از نظر اقتصادی توان سرپرستی ندارند؛ یا آنقدر از فرصتها بدورند که نمیتوانند آرزوئی را برآورده کنند. تعداد بچههائی که امروز در آمریکا در زیر خط فقر زندگی میکنند به طرز وحشتناکی زیاد است: بیست درصد. خانوادههای قدیمی که به کمک احتیاج دارند کم نیستند. تعداد نوجوانانی که در سال ۱۹۵۷ بچهدار شدند دو برابر امروز بود (۹۶ در هزار). مذهبیون دست راستی به این درصد هشدار دهنده اصلا توجهی نکردند، شاید به دلیل اینکه عامل عمده این تنازل کورتاژ قانونی بود. در واقع، کسانی که اصطلاح “ارزشهای خانوادگی” را باب کردند عجز خانوادههای فقیر را انکار کردند، و از سال ۱۹۷۹ به اینطرف همواره کمکهای مادی به خانواده های یک سرپرستی را کم کردند. اما به نظر میرسد که نوک حمله این گروه خانوادههائی هستند که از روش متداول عدول کردهاند، مانند خانوادههای به سرپرستی دو مرد یا دو زن، یا مادری که مجددا ازدواج کرده و با شوهر و بچههای همسر جدید زندگی میکند. قضاوت در مورد ارزشهای یک خانواده از دریچهٔ ‘تناسب شکیل’ آن، مانند این است که کتابی را به خاطر جلدش بخریم. هیچگونه ارزش معنوی در اینکار وجود ندارد. شکل مشهور خانواده متشکل از بابا و مامان و آبجی و داداش هیچگونه سابقه تاریخی ندارد. استفانی کونتز در کتاب خود ‘روشی که ما هیچوقت نداشتیم’ مینویسد: “هر موقع شخصی پیشنهاد میکند که شکل سنتی خانواده را انتخاب کنیم، من میپرسم چه بُرهه زمان قدیم در نظرشان است.” خانوادههای دوران استعمار [شکل خانوادههای آمریکایی از دورهای که مستمره انگلیس بودند تا به امروز ارزیابی میشود] بسیار منظبط و تحت دیسیپلین خاصی زندگی میکردند، ولی تمام افراد خانواده (بغیر از بچههای شیرخوار) کار میکردند، ولی آنها در عنفوان جوانی میمردند. در دوران ‘ویکتریا’، زنان به شغل خانهداری اشتغال داشتند و بچهها اجازه داشتند که درس بخوانند و بازی کنند، ولی این سیستم فقط در خانوادههای طبقه بالا بود، چرا که بردههای بیشماری را در خدمت خود داشتند. کونتز میگوید: “برای هر خانوادهٔ طبقه متوسط قرن نوزدهم؛ یک دختر ایرلندی یا آلمانی زمینها را میسابید،… پسری از مهاجران وِلز در معادن ذغال سنگ کار میکرد تا نان آنها گرم بماند، یک دختر سیاهپوست لباسشان را میشست، یک مادر سیاهپوست و فرزندش از زمین پنبه جمع میکردند تا افراد این خانواده لباسهای مورد علاقهشان را بپوشند، و یک دختر جهود یا ایتالیایی در کارگاه عرقریزی کار میکرد که برای خانم خانه لباس، و یا برای خانواده گلهای مصنوعی تهیه کند.” با پایان بردهداری روش دمکراتیکتری بوجود آمد که بر اساس آن اقوام بصورت گروهی در یک کلبه زندگی میکردند؛ و با شروع قرن جدید تعداد کودکانی که در معادن یا کارگاههای عرقریزی کار میکردند افزایش یافت. در این زمان بیست درصد کودکان در پرورشگاه زندگی میکردند، نه به دلیل اینکه سرپرستی نداشتند بلکه به این دلیل که اولیائشان استطاعت مالی برای نگهداریشان را نداشتند. در دوران تورم بزرگ تا پایان جنگ دوم، میلیونها خانوار آمریکایی به مراتب بیشتر از ‘خانوادههای هستهای’ بصورت چند نسلی شکل گرفته بودند. احتمالا زنهای بسّن مادر بزرگ من، با تعدادی از اقوام مسن خود از جمله اولیای همسر، برادر و خواهر، و بچههایشان در یک خانواده زندگی میکردند. اکثر این زنها در کنار زنهای دیگر کار میکردند- مثل همدردانی بودند که این، تصور میکنم، زندگی با یک مردِ دلسرد و بهانهگیر را آسانتر میکرد. گرچه زندگی پُر مشقت آن دوران همراه با کمبودِ ملاطفت همسر چنان ایدآل نیست، ولی استقامت انسان را زیاد میکند. خانودهای به این بزرگی و تنوع به راحتی از هم پاشیده نمیشود و قابلیت قبول مرگ، بیماری طولانی مدت، ترک اعضای خانواده، و اختلافات حل نشدنی را دارد. در اواسط قرن [بیستم] “خانواده عروسکها” به عنوان یک آزمایش به آمریکائیان عرضه شد. اقتصاد درخشان به کار سیّال احتیاج داشت، و زنها شغل خود را به سربازانی که از جنگ برگشته بودند دادند. فقط مرد خانواده در خارج از خانه کار میکرد. در هیچ زمانی افراد در چنین سن کمی قادر به خرید یک خانه کوچک نبودند، که البته شهرها گسترش یافت و حومه شهرها برای این افراد بوجود آمد تا در آنجا فرزندان خود را پرورش دهند. از اینجا “خانواده هستهای” بوجود آمد که موفقیت یا شکست آن در آینده روشن میشد. تعدادی شکست خوردند. جامعه شناسان معتقدند که نهاد خانواده پس از توسعه سریع اقتصادی بعد از جنگ دوم در حومه شهرها، که ما آنرا خانواده “سنتی” لقب دادهایم، چنان معجزهای که میگویند نبود. در اواسط سالهای ۱۹۵۰، بیست و پنج درصد آمریکائیان فقیر بودند، در حالیکه هیچگونه کمک دولتی برای آنها نبود. شصت درصد سالمندان با درآمد کمتر از ۱۰۰۰ دلار در سال زندگی میکردند، و اکثرشان بیمه درمانی نداشتند. بسیاری از کسانی که در حومه شهرها زندگی میکردند معتاد به الکل بودند، و تجاوز جنسی به بچهها متداول بود. بلند پروازیِ انتظارت همراه با افولِ اقتصادی بود. از نظر اقتصادی برای یک نفر ساده نبود که به تنهایی یک خانواده را اداره کند. در طول سه دهه گذشته، آن پایگاه احساسی و پایبند که به آن “خانواده” میگوییم، مجددا به دلیل عوامل اقتصادی دستخوش تغییر و تحول شد. امروزه، در مقایسه با سالهای ۵۰، احتمال کار کردن مادران خارج از خانه بسیار زیاد است. اکنون، احتمال اینکه والدین از یکدیگر جدا شوند، و یا بچهها در خانوادههای ادغام شده، و یا سایر اشکالِ غیر هستهای زندگی کنند بسیار زیاد است. در عوض، احتمال اینکه ما برای بچه دار شدن برنامه ریزی کنیم و یک خانواده را “خوشبخت” بنامیم بیشتر است. احتمال اینکه با ما بد رفتاری شود یا مورد سؤ استفاده قرار بگیریم ،و یا برای التیام دردها به داروهای درمان بخش پناه ببریم کمتر است. والدین ما استطاعت مالی بهتری دارند، و احتمال اینکه نوجوانانمان مادر شوند کمتر است. بطور کلی بگویم که اگر “ارزشهای خانوادگی” بدین معنا است که در زندانِ محدودیتها زندگی کنیم، برای “جدایی” هورا میکشم. یک خانواده شایسته که باعث پیشرفت اقتصادی زمان حاضر است، احتمالا مدلیست که انسانهائی که به الدوای گرج [شاید این توضیح لازم باشد که این منطقهای در تانزانیا است که از نظر دیرین شناسان اهمیت خاصی دارد, چرا که رد پای انسانهای اولیه و قبل از آن از ۸/۱ میلیون تا ۱۷۰۰۰ سال پیش در اینجا کشف شده است] پای گذاشتند در نظر داشتند. ما حیوانات اجتماعی هستیم، به یاری و همراهی احتیاج داریم، و بچههایمان بیشتر دوست دارند که در گروه رشد کنند. اگر چیزی تحت عنوان “معمولی” برای بشر وجود دارد، به نظر من آن به این صورت است که دو یا سه “خانواده عروسکها” را که از طریق قرابت و حسّ مشترک به هم وصل میشوند مخلوط کنیم، و مثل ورق بازی آنها را بُر بزنیم و در چند جعبه کفش تقسیم کنیم. هر چه زودتر ما افسانه “خانوادهها در انزوا زندگی میکنند” را دور بریزیم، بهتر میتوانیم از مواهب اجتماع برخوردار شویم. حتی والدین ما که با تمام سختیها با یکدیگر ساختند، اکنون بهتر میتوانند دیگرانی چون پرستار اطفال، اگر استطاعت مالی آنرا داشته باشند، و یا همسایه یا مادر بزرگ را به محیط خانوادگی خود داخل کنند. برای کسانی که بدون همسر بچههایشان را بزرگ میکنند این بهترین موهبت است. حتی همسرهای جدا شده از یکدیگر اکثرا تلاش میکنند که محیط خانوادگی مناسب، و یا آن چیزی که کانستنس آرُنز در کتاب “طلاق خوب” به آن “خانواده هستهای مزدوج” میگوید، برای بچههایشان به وجود بیاورند. هر چه که میخواهید اسمش را بگذارید، ولی زمانی که پدر و مادر طلاق گرفته که زمانی بر سر بچهها با یکدیگر در جنگ بودند، اکنون در یک مسابقه فوتبال هماهنگ برای اطفالشان بالا و پائین میپرند، بیشترین شادی را نصیب بچههایشان میکنند
چه کسی به سیندرلا احتیاج دارد؟ آن خواهر ناتنیهای شرور؟ این داستان بیشتر به نمایش مد شبیه است. داستان مورد علاقه من “سوپ سنگ” است، که خلاصه آن چنین است: یکی بود یکی نبود. پس از پایان یک جنگ، دو سرباز گرسنه به یک دهکدهٔ جنگ زده میرسند. از دهقانان درخواست غذا میکنند، چرا که از گرسنگی طاقتشان تاق شده است. ولی دهقانان میگویند که چیزی ندارند که به آنها بدهند و همه درها را به رویشان میبندند. سربازان قابلمه بزرگیرا پُر از آب میکنند و یک سنگ تمیز و درشت وسط قابلمه میگذارند و زیرش را هیزم میچینند و روشن میکنند؛ در حالیکه دهقانان از پشت پردهای کلبههایشان آنها را نظاره میکنند. عاقبت طاقت نمیاورند و از سربازان میپرسند “این چه آشی است که میپزید؟” سربازان پاسخ میدهند “آش سنگ. و وقتی که پخت همه شما برای خوردنش دعوت دارید.” یکی از دهقانان بیرون میاید و میگوید “مرسی؛ اما اگر هویج داشته باشد خوشمزهتر است.” و یک هویج داخل قابلمه میاندازد. به این ترتیب هر کسی چیزی میاورد و در قابلمه میاندازد و آنرا تبدیل به یک آش هفته بیجار میکنند. پس از اینکه آش پخت، همه اهالی ده غذای مفصلی میخورند. هر خانودهای یک قابلمه خالیست، تا اینکه چیزی در آن انداخته شود. هر آشی هم با آش دیگر فرق دارد. سخاوت، تصمیم به تغییر دادن شانسِ بد برای رسیدن به پایانی مطلوب، و احترام گذاشتن به تفاوتها و افتراقات، میتوانند غذای روح بچههای یک ملت باشند. بد گوئی کردن و سؤظن داشتن، در جهت مخالف این روش است. آش من یکی دوتا سنگِ مشکلات زندگی را دارد، و شاید آش شما هم چنین باشد. ولی در نهایت، انتظار بهترین آشها را دارم