کتابی که چهار سال پس از مرگ علی اکبر سعیدی سیرجانی در سال ۱۳۷۷ انتشار یافت “بیچاره اسفندیار” عنوان گرفت. این جستار از روی چاپ سوم آن که در سال ۱۳۸۰ منتشر شده تنظیم شده است (نشر پیکان؛ چاپ سهند). چنانچه چاپهای دیگری پس از آن انتشار یافته، اطلاعی در دست نیست. ولی همین تعدادِ منتشر شده و سه بار تجدید چاپ تا سال هشتاد، نمایانگر علاقه مردم به نوشتههای اوست. نوشتههایی که باعث دستگیری، شکنجه، و مرگ زودرس او در سن ۶۳ سالگی شد. این کتاب در حقیقت نقد و تفسیری است از داستان رستم و اسفندیارِ شاهنامهٔ فردوسی. این داستان بهانهای است برای سعیدی سیرجانی که یکی از حماسههای مشهور شاهنامه را کالبد شکافی کند، و با ستایش فردوسی در نظم چنین اثر شگرفی، و معرفی بیشتر این شاهکار به ایرانیان، و بر انگیزاندن غرور ملی، در ضمن مقایسهای بین پادشاهی ایران باستان با رژیم فعلی ایران کرده باشد. توضیحات او در مورد این داستان به وضوح نمایان ساختن رژیم دیکتاتوری پس از انقلاب است، که البته پس از آن نیز کماکان ادامه دارد
دست تقدیر همیشه سنگری بوده برای رژیم، چه در نوشیدن جام زهر توسط امام سیزدهم، و یا در سایر مواردی که قدرت دژخیمانهٔ رژیم کاری نیست؛ که سیرجانی به زیبائی به این ترفند اشاره میکند: “و چه گریزگاه مطلوبی است این فرمان سرنوشت و مشیت الهی، براستی اگر توسل به قضا و قدر را از صاحب قدرتان و توجیهگرانِ مزاج دانشان بگیرند با چه حربهای میتوانند در برابر امواج اعتراضات مردم ایستادگی کنند (ص ۱۷)”.
از آنجائی که مذهب بر پایهٔ تحمیق افراد نابخرد است، کسانی که از چماق ملایان نمیترسند و مُچشان را باز میکنند، به خشم آنان میفزایند. نمونه های بسیاری را میتوان در اینترنت مشاهده کرد. به عنوان مثال مناظرههای ریچارد داوکینز و دَنییل دِنِت و سَم هَریس و لارنس کلاوس و سایر همفکرانشان، با ملاهای اسلامی و راهبان مسیحی و خاخامهای جهود و نمایندگان سایر مذاهب در یوتوب موجود میباشند. ولی برای کسی که در کشور تحت حکمرانی این ارتجاعیون زندگی میکند، ابراز این واقعیات از تهور و از خود گذشتگی خاصی ناشی میشود. زمانی که سلمان رشدی چند واقعیت حسّاس را که ملایان سربسته نگاه داشته بودند بر ملا کرد، حکم قتل او از راه دور صادر شد. سیرجانی در زیر دماغ این ارتجاعیون یکی دیگر از این اسرار مگو را (و با چنان طعنهای!) فاش میکند: “براستی چرا شاعر زردشتی ایرانی این مورد را به سکوت برگذار کرده است؟... آیا… عوام خراسان بر او نمیشوریدند که ‘تو گبرَک آتشپرستِ کافر میخواهی رفتار خلفای پیغامبر گرامی اسلام را تخطئه کنی؟’. آخر اینان به فرض آنکه خودشان ندیده باشند قطعاً از پدرانشان شنیدهاند که چون مردم بخارا مسلمان شدند و جزیه نپرداختند خلیفهٔ پیغمبر اسلام- که با شنیدن این خبر میدانست چه منبع عایدی مهمی را از دست داده است- بر آشفت که اسلامشان قبول نیست، باید بر دین آبا و اجداد خود بمانند و جزیه بفرستند. یک کافرِ آتش پرستِ جزیه فرست به از صد مسلمان مؤمن نماز گذار (ص ۲۷)”.
نکته بعدی شاید اشارهای باشد به جنگ طولانی و بی ثمر با عراق، که خمینی عامل اصلیش بود و کسانی که شربت شهادت ننوشیدند و قسمتی از بدن یا مغزشان را این جنگ نابود کرد، بعدها خاری شدند در چشم رژیم: “ذات ملوکانه فرزند پُر مدعای خیره سر را به بهانهٔ ترویج دین بهی به کام مرگ فرستاده بود بدین امید که در انبوه کفار و بتپرستان باشند مردمی که بر عقیدت خود پافشارند و در نبردی مقدس برای گسترش دین بهی هم جوان ساده دل به فیض شهادت نایل آید و هم پدر تاجدارش به آسایش خاطری… چه بی آزارند انبوه به فیض شهادت رسیدگان، و چه طلبکارند تک تکِ از کام اجل جهیدگان (ص ۲۹)”.
چه کسی بهتر از او میداند، که علاوه بر اتّهام ‘اقدام علیه امنیت ملی’ که در پرونده همه زندانیان سیاسی ایران است، اتّهام داشتنِ مشروب و مواد مخدر و حتی لواط هم به سیرجانی داده بودند: “برای سرکوب هر مدعی و مخالف و منتقدی که مورد احترام مردم است و چشم کنجکاو ملت نگران حال و سرنوشتش، جباران کار کشته بدون تمهید مقدمات لازم اقدام نمیکنند. ابتدا با کمک عوامل تبلیغاتی خویش به انتشار شایعاتی میپردازند و پخش و تکرار تهمتهائی تا ذهن مردم را بر اثر تکرارها و تلقینها آماده سازند و در قدم اول شخصیت او را ترور کنند و بعد از این مرحله به کشتار شخص او بپردازند. شیوه عمل در درازنای قرون یکسان بوده است و این وسایل کار است که به مقتضای هر عصری مختلف است (ص ۳۵).”
مجددا چه کسی بهتر از سیرجانی میداند، که نه تنها از نخستین روز انقلاب که ملایان و ملا نمایان محاکم کشتار را ترتیب دادند سیرجانی به آنها هشدار میداد، بلکه خود نیز در همین محاکم به عنوان متهم شرکت داشت. او نه تنها با طنز ماهرانهای قاضیان را به محکمه میکشد، بلکه شواهد تاریخی را به یاد خواننده میاندازد: “با علم بدین که قاضیان دربار- که البته همه رادمردند و حق طلبان- از چه صنف و طبقهای هستند و با توجه بدین نکته که مدعی این جوان متهم مرد صاحب قدرتی چون شاهنشاه ایران است، براحتی میتوانید صحنه ورود او را به مجلس دربار در ذهن خود مجسم کنید، البته با مدد گرفتن از نمونههای فراوانی که در طول عمرتان دیدهاید یا شرح و تفصیلاتش را در جراید خواندهاید. دیگر من مثل دقیقی ضرورتی نمیبینم دربارهٔ چینهای غضبی که بر پیشانی بلند همایونی نشسته است، و چروکی که به عنوان تمسخر بر گوشهٔ لبان ظریف حاضران خودنمایی میکند، و نوسانات عمودی کلّههای پُر مغز رجال و موبدان، و از اینها بالاتر هلهلهٔ تماشاچیانی که با نعرههای ‘اعدام باید گردد’ تکلیف متهم را معلوم کردهاند، شرح و بسطی بدهم. یادتان باشد که خیلی چیزهای بشر با گذشت زمان عوض نمیشود (ص ۳۶،۳۷)”.
در اینجا به شعاری مشابهٔ ‘چه فرمان یزدان چه فرمان شاه’ اشاره میشود، و به سیرت درباریان بادمجان دور قاب چین. توجه داشته باشید که سعیدی سیرجانی همواره تجربه را به میان میکشد و هر آینه از خواننده میخواهد که به تجاربش رجوع کند: “ کم کم قضیه آفتابی شده است و موضوع اتّهام معلوم. دعوا بر سر تصرف تخت و تاج است. یکباره نگاههای لبریزِ همدردی از چهره نازنین شاهنشاهِ بر صدر بارگاه نشسته بر میگردد و متوجه قیافه در هم شکسته جوانی میشود که در برابر تخت سلطنت دست بر سینه ایستاده است، با یک تفاوت؛ و آن اینکه بجای همدردی اکنون نگاه درباریان لبریز از ملامت و نفرت است… گمان میبرید مردم، مردمی که تا همین دیروز تحسینگر جانفشانیهای اسفندیار بودهاند- بر میآشوبند که ‘گناهش چیست؟ او جز خدمت و فداکاری چه کرده است؟ چرا باید به سعایت فلان چاپلوس درباری مورد غضب گردد؟’. اگر همچو صحنههائی ساختهاید، عرض میکنم عجب از عقل شما، عجب از تجارب شما (ص ۳۸،۳۹)”.
در جملهٔ پسین به جای موبدان و آتش پرستان بخوانید ‘ملایان’: “و چه فرصتی به از این که شهر بلخ بی دفاع است و بجای مرزداران بیدار و سپاهیان آماده کارزار، نشیمنگاه شاه مخلوعی که پلاسینه پوشیده است و مقیم آتشکده است و گروهی موبدان و آتشپرستان که لشکر دعا و نفرینند، نه مبارزان عرصهٔ پیکار و کین (ص ۴۵)”.
در اینجا سیرجانی یکی دیگر از صفات مقتدرین را یاد آوری میکند که در قدرت دژخیمند و در ضعف توبه کار؛ نرم و مهربان میشوند و به فکر رفاه مردمند. تصور میکنید منظور از محکومان فکر و قلم روزی چه کسانی باشند: “و شهریار حصاری ضمن توصیههائی به جاماسپ برای عبور از خط محاصره دشمن بار دیگر به شیوه مرضیه همه جبارانِ بر پرتگاه سقوط ایستاده دم از توبه و پشیمانی میزند و توصیف پاکدلیهای خویش و خیرخواهیهایش (ص ۵۵)”. “نرمش و مردمی جبّاران چون سیم بخیلان است که به تعبیر سعدی تا در خاک فرو نروند از خاک بر نیاید. فرمانروای مردم آزار هم وقتی به فکر مردمداری میافتد که در آستانهٔ سقوط است؛ زندانیان سیاسی و محکومان فکر و قلم روزی رنگ آزادی میبینند که روزگار ستمکار دژخیمپرور در شرف پایان است (ص ۵۸)”.
وحشت از نیروی جوانان و اراده ملت ترس بر دل جباران میاندازد، و نویسنده شجاع ما اینرا بخوبی درک کرده است. زمانی که خمینی دم از آبروی اسلام میزد در حالیکه جوانان در خاک میغلتیدند، سعیدی سیرجانی به جوانانی که هنوز در کام دژخیم نیفتاده بودند چنین پند میداد: “میبینید چه آتشی بر جان حسّاس شاهنشاه مهربان افتاده است. مرد از کشته شدن دهها پسر نازنین دلاورش غمی بر دل ندارد، اما حساب آبرو چیز دیگر است. دخترانش در دست ارجاسپ اسیرند، و همه کاری میتوان کرد جز بستن دهان بدگویان… اما مرض اطاعت به جان اسفندیار افتاده است، مرض اطاعتی کورکورانه در مقابل قدرت مطلقه، مرض غالبا درمان ناپذیری که آفت مغز و جان جوانان اندک سال بیتجربهٔ بی فرهنگ است. مرضی که ریشه در روزگاران بت پرستی دارد، و سلطهٔ گستردهٔ کاهنان و شمنان، نه تنها بر جان و مال که بر عقل و فکر مردم (ص۷۷،۷۸).” “رستم به عنوان نمایندهٔ ملتی کهن به نیروی جوانی چون اسفندیار میبالد و نیازمند است، اما مسندنشین قدرت که از بهم پیوستن نیروی جوانان و ارادهٔ ملت وحشت دارد، این دو را روبروی یکدیگر میخواهد نه در کنار هم (ص ۱۷۵).”
این هم یادی است از تجار محترم در سلطه فرمانرواییِ حاکمان فاسد: “بزرگان شهر بدین دلخوشند که تاجر دست و دلبازی آماده است و کالای فراوانی آورده است و به زودی هر یک به نوائی خواهند رسید، چه غم اگر مردم بینوایی که همه فشار تحمیلات اجنبی بر دوش و گردنشان سنگینی میکند از پا در آیند. به هر حال طبقه بارکش محکوم است به بار بردن و جان دادن، خواه بار تورم اقتصادی باشد برای تامین اهداف دیگران، و خواه بار غرور باشد برای حفظ سبکباری از ما بهتران… چه عاملی باعث گشودن دروازه روئیندژ به روی کاروانی ناشناس است؟ همان عاملی که دروازه هند را به روی تاجران خوش برخورد و پُر بذل و بخشش انگلیسی میگشاید، همان عاملی که حصار بهشت آرامش و صفای سرخپوستان ینگه دنیا را در مقابل قیافه معصوم نمای کشیشان و بازیچههای رنگین اروپائیان فرو میریزد، همان عاملی که هزاران مستشار و نظامی آمریکایی را به محدوده ایران میخواند تا ارکان فرهنگ و سنتش را در هم ریزند. امان از حرص سیری ناپذیر فرمانروایان فاسد (ص۹۴).”
شاید حتی دستورالعمل ماکیاولی نمیتوانست به این سادگی، و در ضمن ظرافت، به حکام دیسپوت و مقتدر درس حکمرانی بدهد (صفهای جیره بندی را هم در نظر داشته باشید!): “انگیزهٔ شاهزادهٔ ایرانی در این خونریزیها چیست؟ مشق فرمانروایی میکند و تمرین حکومت مطلقهای که مایهٔ پا گرفتن- و سرانجام باعث سقوطش- بیرحمی و کشتار است؟ عشق به تاج و تخت چشم خرد مصلحت اندیشِ مرد را کور کرده است؟ طبیعت خونخوارِ شاهزادگیش جلوهگاه مناسبی یافته است؟ با همه جوانی و ناپختگی بدین نکته ظریف پی برده است که در این گوشهٔ جهان برای کسب قدرت و حفظ حکومت باید امتحان سنگدلی داد و از کشتن پروائی نداشت؟ این سوختنها و کشتنها محصول ناگزیر عقدههائی است که از دوران حبس و شکنجه بر دل دارد؟... هرچه هست، مرد سفّاک در شیوهٔ کار خود عیبی نمیبیند (ص۱۱۲).” “رفتاری که در طول تاریخ و آن سوی تاریخ به یکسان بوده است: شاه عهد افسانهای مدعی مزاحمی چون اسفندیار را به گرد جهان میدواند و به استقبال خطرها میفرستد تا اگر هم کشته نشد مجال فکر و تاملی نداشته باشد، و فرمانروایان روزگار ما هم برای دوام سلطه خود نسل جوان را یا در میدانهای جنگ به خون میکشانند یا در صفهای جیره بندی بر خاک میکارند (ص ۱۷۹،۱۸۰).”
شاهان و رهبران مقتدر تنها میتوانند با توسل به اطرافیان ریزه خوار خود به استبداد خود ادامه دهند، و مشاوران نیز، چنانکه سیرجانی توضیح میدهد، نخست از حالت و رفتار او حدس میزنند اربابشان چه میخواهد و بر اساس آن نظر ارباب را تامین میکنند: “مشورت شاهان اسطورهای با ستارهشناسان و رمالان دربار چه شباهت عجیبی دارد با رایزنیهای اخلاف شایسته آن بزرگواران با متفکران و مشاوران و به تعبیر امروزیها ایدهئولوگهای درباری. شاید در جمع ابنای آدم ابوالبشر موجوداتی جالبتر از این خبرگان و اندیشهمندان نتوانید پیدا کنید. اینان تخصص حیرت انگیزی دارند در استفاده از علم و فضل به چهل سال گردآوردهٔ خویش برای درک و بیان منویات مبارک همایونی؛ و از آن مهمتر شامه حسّاس تیزی برای تشخیص تمایل واقعی سرور و صاحبشان از ورای حرکت و کلماتی که معمولا در خلاف آن جهت است و ناشیان و ناپختهکاران را به اشتباه میاندازد (ص ۱۲۲).” “در محضر بزرگان نحوهٔ سوالِ صاحب قدرت تکلیف کیفیت جواب را معین میکند، درباری زیرک فرصت شناس مزاجدان از طرز نگاه و شیوهٔ بیان ولینعمت به هوای دل او پی میبرد…این فراست نبوغ آمیز میراث فرخندهای است که نسل به نسل در افراد قبیلهٔ درباریان منتقل میشود و با هر انتقالی راه تکامل میپوید. آری گفتم قبیله و آگاهانه گفتم که نوکران ارباب قدرت در هر گوشه جهان و در هر دورهای از زمان و از هر ملیت و نژادی که باشند همه از یک قبیلهاند و میراث بر خصوصیتی مشترک. اینان را با خوب و بد بادمجان کاری نیست، ملاک قضاوتشان ذائقه قبلهٔ عالم است و بس (ص ۱۲۳).”
جرأت بیان واقعیت در جمله پسین کاملا مشهود است: “بیچاره اسفندیار به فداکاریهایش در ترویج دین میبالد، غافل از این واقعیت که گشتاسب هم – چون هر شاه و فرمانروایی – دین را برای حفظ قدرت و بسط سلطهٔ خود میخواهد نه خود را از بهر دین (ص ۱۲۷).”
یکی از ویژهگیهای سیرجانی این است که به کُنه شخصیتها میپردازد. بر اساس بررسیِ او، یک دژخیم میتواند یک آدام معمولی باشد که پروردهٔ شرایط جامعه و حکومت آن جامعه است. در واقع، جنایتکار اصلی آن است که در نوک هرم قدرت نشسته است؛ و این هم هشداری است به جوانان: “شیوهٔ صاحب قدرتان برای به دام افکندن جوانان و به فداکاری کشاندن و به جنایات آلودنشان شیوهٔ گام به گام است؛ باید طعمه را در چنان فاصله نزدیکی گرفت که شکار با اطمینانی قطعی بدان نزدیک شود، آنگاه هر چند جلوتر آید آن را عقبتر برد. اگر نوادگان اسفندیار، این جوانان افزون طلب روزگار در نخستین قدم بدانند برای رسیدن به مقام و منصب تا کجاها باید بروند و مرتکب چه جنایتها باید بشوند، طبعاً با سنجشی آگاهانه محال است قدم در ورطهٔ خشونت و گناه نهند؛ باید به تدریج با قساوتها و نامردمیها آشنا و به جنایات آلودهشان کرد و به دامشان کشید. فلان دژخیم شکنجهگری که پشت آزادگان از هیئت مخوفش به لرزه میافتد از شکم مادر جنایتکار زائیده نشده است، او هم روزگاری جوان بیگناهی بوده است با جهانی مروت و مردمی. این هنر سیاست بازان و مسند پرستان است که او را با انگیزههایی دلنشین به پرتگاه سقوط اخلاقی میکشانند. هیچ دژخیمی در نخستین برخوردش با مظلومان محکوم کمر به زجر و قتلشان نبسته است بدین نیت که پایههای قدرت اربابش را استوارتر کند و بلائی را بر جان و مال ملتش مسلط؛ قدم اول را در اوج ساده لوحی به نیت خدمت به وطنش، اصلاح حال مردمش، اجرای وظایف دینیاش، رضای خدا و تامین اجر اخرویش بر میدارد (ص ۱۳۳).”
از طنزهای نیشدار او نباید غافل شد: “شاید هم در جمع شما حیرت زدگان و تماشاچیان تاریخ باشند معدودی که بیتوجهی بدین نکته را محصول غفلت فردوسی پندارند، و چون بحمدالله در دورانی لبریز از آزادی و آزادگی و حق طلبی و انصاف به سر میبرند این غفلت را نقص کار شاعر به حساب آرند… آری، نه ارکان دولت گشتاسبی جرات نفس کشیدن دارند، و نه اگر هم به فرض محال سخنی گفته باشند، فردوسی را یارای بازگویی است، و نه اگر فردوسی هم اشارتی کرده باشد کاتبان شاهنامه را دل و زهرهٔ بازنویسی (ص ۱۳۵).”
آیا سیرجانی از عنوان کردن اهورامزدا در اینجا گوشه نظری به امام زمان نداشته است: “مرد از جانِ عزیزِ خود مایه گذاشته و به اکناف جهان لشکر کشیده و در میدانهای کارزار جان به خطر افکنده، تا بُتپرستان ممالک همسایه را به تغییر دین و شکستن بُتهایشان وادارد و آنان را بجای پرستش مجسمههای بیجان غالباً بیآزاری، به عبادت شاه شیادی بکشاند که به عنوان فریبی مجسم بر فراز سروِ کهنسالی منزل کرده است و هرولهٔ دیوانهوار مردمی که گردش طواف میکنند هر لحظه بر غرورش میافزاید. همین است آن اهورمزدائی که اسفندیار میکوشد او را جانشین بتان سیمین و زرین کند و خلایق را به زیارتش فرستد؟ براستی که بیچاره اسفندیار و بیچارهتر از او فرزندان فریب خواره یا خود فریب آدم (ص ۱۷۱،۱۷۲).”
این هم نهیب سیرجانی که از مغز خود کمک بگیریم و ازخواب غفلت بیدار شویم: “آری ‘بدو یابم اندر جهان خوب و زشت’، چه شیوهٔ راحت بی مسٔولیتی که آدمیزاده این توده خاکستری در جمجمه لمیده را استراحتی ابدی دهد و صواب و ناصواب زندگی را موکول به تشخیص دیگری کند. در فرمان رهبر چون و چرا کردن خطای عظیم است و اجرایش را به تأخیر افکندن مایهٔ عذاب ابدی (ص ۱۸۳).”
سیرجانی رستم را به عنوان نماینده مردم تحت ظلم، و اسفندیار را به عنوان نسل جوان گول خورده و سلاح خبط زورگو، در مقابل یکدیگر قرار میدهد، و در دفاع از مظلومان تیر رستم را در نهایت کاری میداند: “چه شباهتی دارد تیر اسفندیار با نیش قلمی که در دست صاحب قدرتان زمانه است، و تیر رستم با ناله بظاهر بی اثر مظلومان از جان گذاشته و آزادگان قلم شکسته (ص ۱۹۹).” “و قطعاً چنین است، مگر نه اینکه اسفندیار نماینده نسل جوان ملت است، و جوانان هر ملت سرمایه اصلی مملکت، و گرچه فریب خورده و خیرهسر. بدا عاقبت زمامداری که دست خود را به خون جوانان بیالاید، و گر چه رستمی باشد حق بجانب (ص۲۰۹).”
دو قطعه زیر در اواسط و اواخرکتاب قرار گرفتهاند، ولی شاید بتوان گفت که لُپ مطلب در این چند خط خلاصه شده است. سعیدی سیرجانی در عین آنکه زورگویان را ساده لوح میداند چرا که از قدرت دانش بیخبرند، در واقع به جوانان هشدار میدهد، و مُچ ماموران معذور را باز میکند، و نویسندگان قلم به مزد را رسوا میکند، و به همه میگوید که اگر به عنوان اسفندیار به جنگ رستم (که خود ملت است) میروید بدانید که پیروزی نهائی با رستم است. چه زیبا گفته است!: “همه سادهلوحان و بیخبران که به زور بازوی و انبوهی لشکر مینازند از نیروی پیروزی آفرین علم و تدبیر بیخبرند، چه در عهد اسفندیار و روزگار حماسهسرائیها و پهلوانیها، و چه در روزگارانی که فلان دانشمند نحیف اندام بی هایهو با فشردن دکمهای موج آتش و سرب بر فرق هزاران پهلوان رجزخوان غافل از علم و تخصص فرو میبارد (ص۲۱۱).” “بار دیگر با یکی از صحنههای تکراری تاریخ روبروئیم، صحنههائی با مضمونی واحد و جلوههائی مختلف، که تا بوده چنین بوده است. همه گشتاسبهای مسند نشین قدرت از سادگیها و جاهطلبیها و روح اطاعت اسفندیارهای خوشباور برای سرکوب ملتشان استفاده کردهاند. آن سردار و سرباز جوانی که به فرمان فرمانروای جبار رگبار مسلسل به سینه برهنه مردم میپاشد، آن جوان از جهان بیخبر سادهدلی که به اشارات دستگاه ستم، روشنفکران و آزادیخواهان مملکتش را به زجر و شکنجه میکشد، آن نویسنده استادی که به هوای مال و منصبی قلم و بیانش را برای سرکوب آزادگان در خدمت غاصبان قدرت مینهد، آن مامور معذوری که برای حفظ امنیت دزدان و غارتگران حیثیت و آبرویش را فدا میکند،… همه و همه اسفندیارانی فریب خوردهاند که به سودای نام و کامی قدم در مهلکه نهادهاند و با رستمی به نام ملت روبرو ایستادهاند. جوهر قضیه در همه این صحنهها یکی است، جلوهها متفاوت است، اجراهائی گوناگون از نمایشنامهای واحد در زمانها و مکانهای مختلف و هنرپیشگانی با صورتکهای رنگارنگ (ص ۱۲۹،۱۳۰).”
اکثر جوانانی که در انقلاب سال ۱۳۵۷ شرکت کردند آشنائیشان با سابقهٔ خمینی جملههای کوتاهی بود که فعالین سیاسی در تحسین و تمجید او ساخته بودند. بجز آنها که تب اسلام داشتند، انگیزه اکثر جوانان در مبارزه با رژیم پهلوی، نفرت از رژیم همراه با روحیه ماجراجویی بود. بدون داشتن مطالعات سیاسی، تنها روحیه ماجراجویی بود که آنها را به عضویت در گروههای مختلفِ مخالفِ رژیم پهلوی سوق میداد. ولی استبداد مذهبی -سیاسی چنان در ایران نهادینه شده که هنوز هم پس از سالیان دراز که از مرگ خمینی گذشته و با اسناد مستدل جنایات (و خیانتهای او به سایر گرایشهای سیاسی) بر همگان روشن شده، و ارثیهٔ سیاسیِ او مانند بختک بر سینهٔ نود و نه درصد ایرانیان سنگینی میکند، کسی در ایران جرات این را ندارد که از بلائی که او بر سر مردم این مملکت آورد سخنی گوید. با مراجعه به کتاب ۱۹۸۴ جرج اورول میتوان خط سیر جمهوری اسلامی را قدم به قدم ردیابی کرد. دهه ۱۳۶۰ که سالهای از میان برداشتن کلیه مخالفین رژیم بود، دقیقا در این کتاب ترسیم شده است. به نظر میاید که طرحریزان رژیم، این کتاب را خوانده، و فیلمِ ساخته شده از روی کتاب را به دقت مطالعه کرده، و نظام خود را بر اساس آن پایه ریزی کردهاند. مقایسه قسمتهائی از این اثر با تاریخ رژیم اسلامی جالب است:
شخصی به عنوان رهبر انتخاب میشود که تنها تفسیرِ واژهٔ عشق است. کسانی که نمیتوانند عاشق این شخصیت شوند، با شستشوی مغزی به این عشق تشویق میشوند! عکسهای رهبر در هر لحظه مقابل چشم است و دستگاه عریض و طویل سانسور و شکنجه از مهمترین نهادهای دولت است. اسناد و مدارک را نوکران رژیم جعل میکنند و گوشههائی از تاریخ را که مخالف منافعشان است سانسور میکنند. دستگاه حاکمه آینده زیبائی را ترسیم میکند و همواره قول آن آینده را میدهد. رهبرانِ کشور در جنگ مداوم هستند، چه با حمله علنی به کشورهای دیگر و چه با حملهٔ لفظی (“جنگ یک موهبت الهی است”). مردم از ترس ماموران امنیت به یکدیگر مشکوکند، و همه در ترس دائمی به سر میبرند. مواد غذایی کمیاب است و فقط گروه حاکمه از مزایای مادی زندگی برخوردارند (این به جذب افراد لمپن به حزب کمک میکند). وسائل ارتباط جمعی کشتار و شکنجه را نشان میدهند و ترویج میکنند. مردم همواره زیر کنترل دستگاه حاکمه هستند، و یا حداقل این توهم به آنها القا شده است. هر کسی پس از دستگیری به گناهانی که نکرده است اعتراف میکند. مردها را برادر صدا میزنند. دولت مالک تمام ثروتهاست و مردم جیره خوار دولت هستند. هیچگونه تفکری جز آنچه که رهبر ترویج میکند جایز نیست. از همه جالبتر اینکه عشق و دوستی به همنوع و انسانیت تحتالشعاع یک وجود ذیجود و غیبی قرار گرفته و در این وجود خلاصه میشود. "دو باضافه دو اگر رژیم بخواهد سه است و یا پنج، ولی الزاما چهار نیست!" اگر رهبران رژیم اسلامیِ چنگ انداخته به ایران برای راهیابیِ حکومت فقط یک کتاب (بجز قرآن و سایر مزخرفات دینی که در حوزههای علمیه به خورد جوانان میدهند) خوانده باشند، باید کتاب ۱۹۸۴ باشد