با بررسیِ جهت گیریِ سیاسیِ دولتهای اسلامی، شاید بتوانیم به سیاست کلی کشورهای غربی در این منطقه پی ببریم. سیاستهای داخلی دولتهای مذکور نیز بدین روش مشخص میشوند، چرا که رابطهٔ این دولتها با کشورهای غربی تعیین کنندهٔ سیاستهای داخلیشان است. در این مورد دو گزینه برای این دولتها متصور است. گزینه نخست آن است که تکیه به مردم کشور خود داشته، برآوردن خواستهای آنها را هدف اصلی خود قرار دهند. چنین هدفی را دولتهائی تعقیب میکنند که از نظر سیاسی با آرائ مستقیم مردم روی کار آمدهاند. به عنوان نمونه میتوان از کشورهای آزاد شده از یوغ استعمار در آمریکای مرکزی و جنوبی (از جمله اوروگوئه، ونزوئلا، بولیوی، آرژانتین) نام برد. گزینه دوم برآوردن خواستهای دولتهای غربی است که لازمه آن داشتن دولتی دست نشانده و دیکتاتور است. البته نقطه مقابل این گزینهها الزاماً مصداق پیدا نمیکند، یعنی اگر دولتی دیکتاتوری باشد الزامی ندارد که به کشورهای غربی وابسته باشد. با همین ارزیابی، دولتی ممکن است با آرائ مردم انتخاب شده باشد ولی همزمان تابعیت کشورهای غرب را نیز بپذیرد. کشور های لیبی و عراق دیکتاتوری بودند ولی وابستگی کامل به غرب نداشتند، و به همین جهت غرب آن حکومتها را از پای در آورد. همین سرنوشت در انتظار کشورهای سوریه و کره جنوبی و ایران است که با وجود آنکه ماهیتاً دیکتاتوری میباشند، به غرب وابستگی کامل ندارند. در اینجا منظور از “وابستگی کامل” رابطه عربستان، مصر، امارات عربی، یمن،…، با غرب میباشد. از آنجائی که دیکتاتورهای کشورهای قبلا ذکر شده مخالفینی در داخل یا خارج کشورشان دارند، این مخالفین میتوانند به عنوان ابزاری در دست کشورهای غرب برای سرنگونی رژیم مورد نظر قرار بگیرند. نمونه بارز آن حکومت لیبی بود که یکی از معدود کشورهای سکولار افریقائی به شمار میرفت، و اکنون بدست اسلام گراهای ارتجاعی به نابودی کامل کشانده شده است. جنگ دو ساله سوریه نیز در پیرو چنین برنامهای است.
زمانی که از امپریالیسم یا امپراتوریهای تاریخی سخن میرود، نام ایران باستان در اذهان جلوهگر میشود. کورش یکی از وسیع ترین امپراطوری های جهان آن زمان را بنیان گذاشت. دیری نپایید که در زمان حکومت جانشینان کورش امپراتوری ایران به چنان قدرتی رسید که خواستهای مردمش را نادیده گرفت و رهبرانش به فساد گرائیدند. آخرین حکومت هخامنشی که حمایت مردم را نداشت به دست اسکندر سقوط کرد، تا جایی که اشکانیان (سلسلهٔ به قدرت رسیده پس از جانشینان اسکندر) برای بقای خود شکل ظاهری حکومت یونانیان را نگاه داشتند. مجددا حکومتهای پارتی رو به سقوط رفتند و نظام مذهبی ساسانیان قدرت را به دست گرفت. واضح است که هر لشگر کشی نه تنها بسیاری از شهرها را به اضمحلال میکشید، بلکه گاهی به نسل زدایی میانجامید. با به پایان رسیدن دوره ساسانیان و کشتار پادشاهان بدست یکدیگر، مردمِ مستاصل به هر نیروی مخالف رژیم سرسپردند، و حکومتِ ضعیف جای خود را به قدرتِ پُر زورترِ بیگانه داد. این دگرگونی همواره در تاریخ ما وجود داشته است. جنبش های مردمی نیز چنانچه به دست دولتهای دیسپُت از بین نمیرفتند، سرنوشتی بهتر از سایرین نداشتند. جنبشهای مانی و مزدک را دولتهای وقت تضعیف کردند، ولی فروپاشی آنها به دلیل عقب نشینی هواداران و اختلاط عناصر ناآگاه بود. نمونه بهتر جنبش سربداران، در واقع یکی از جنبشهای بزرگ ایران، بود که برای مبارزه با نمایندگان مغول که به اطراف و اکناف میرفتند و با زور شمشیر از اهالی علاوه بر خوراک و پوشاک همخوابه نیز طلب میکردند، از شهر باشتین برخاست و توانست اکثر نواحی شمالی ایران را تسخیر کند. این جنبش آنچنان پُر قدرت بود که در مدت کوتاهی توانست اکثر شهرهای شمالی ایران را زیر سلطه خود بگیرد. با کمال تاسف عناصر مذهبی قشری از آغاز در آن نفوذ کردند، و پیکار داخلی بر پیکار با مغول چیره و سبب نابودی این جنبش شد.
فشار حاکمان بر مردم در طول تاریخ (به استثنائ افراد نادری همچون کریم خان زند، که حتی خود را شاه هم نمینامید) همچنان ادامه داشت و هر جنبشی را خنثی میکرد. از طرف دیگر، حمایت مردم از دولت به دلیل این فشارها کاهش و جنبشهای ضد دولتی رو به افزایش میرفتند. تداوم این جنبشها دولت مستبد را وادار میکرد که خشونت بیشتر نشان دهد، و قوانین شداد و غلاظی که به محدودیتهای روز افزون مردم منجر میشد وعظ کند. عاقبت این کشاکش به مبارزهٔ رودررو منجر میشد. در این زمان، نیروی خارجی که سالها منتظر چنین فرصتی بود مرزها را در هم شکسته و وارد کشور میشد. مردم ایران که کاملا از دولت تنفر داشتند، قدمهای نیروی اجنبی را به عنوان یک پدیده الهی گرامی میداشتند، و دولت که بر اثر جنگ مداوم با مردم و تضادهای داخلی کاملا بیثبات و تضعیف شده بود در هم میشکست، و نیروی خارجی حکومت را به دست میگرفت. پس از اینکه دولت جدید تثبیت شد، و شهرها را با خاک یکسان کرد، انتقام جوئی آغاز و کشت و کشتار عوامل رژیم سابق (و در این میان تعداد بیشماری از افراد بیگناه) تا مدتها ادامه میافت. لشگرکشیهای اسکندر، اعراب، مغول، تیمور نمونههای تاریخی میباشند. به این لیست میتوان غزنویان، سلجوقیان … تا قاجارها را که همه از قبائل غیر ایرانی سر برافراشته بودند نام برد. پس از حمله اعراب، تمامیت ارزی ایران قسمتی از امپراطوری اسلامی شد، گرچه همواره ایرانیان برای خودمختاری جنگیدند. از قرن پانزدهم میلادی اروپائیان شروع به تاختن به سرزمینهای ناشناخته، آزاد، و کشورهای مستقل و فاقد تکنولوژی نظامی غرب کردند. نخست، پرتغال و اسپانیا، و سپس انگلیس، فرانسه و هلند به پیشروی استعماری پرداختند. از قرن نوزده و بیست، با ضعیف شدن امپراتوریهای کهن، آلمان و آمریکا وارد بازار استعمار شدند. حمله با غارت و چپاول آغاز، و به اداره آن سرزمین از طریق یک واسطه (شخصی محلی و خود فروخته به عنوان شاه یا امیر یا سلطان) ختم میشد. در دوره جنگ سرد این روش استعمار به واسطه رقابت دو قدرت جهانی به کاهش گرائید، و یا منجر به توافق ابر قدرتهای شرق و غرب شد. ولی پس از پایان جنگ سرد تهاجم عریان و یکسره آمریکا آغاز شد، که حمله به عراق آخرین دستاورد این روش استعمار و تصاحب مستملکات بود. یکی دیگر از راههائی که آمریکا از آن برای بزیر یوغ کشیدن کشورها استفاده کرده و میکند، ایجاد کودتای نظامی برای بر انداختن دولتهای منتخب مردم در کشورهائی است که به آمریکا باج نمیدهند. این گونه کودتا معمولا به رهبری سیا و توسط عمالش در کشورهای مورد نظر انجام میشود. آخرین حربه آمریکا در ادامه کشورگشایی تعلیم و سازمان دهی گروههای مخالف دولتهای نشان شده، و استفاده از آنها برای به زیر کشیدن آن دولتهاست. سالها پیش ریگان در نیکاراگوئه با ایجاد لشگر کانترا چنین حربهای را بکار برد که با موفقیت انجام شد. همین حربه، به شکلی دیگر در لیبی نتیجه مورد نظر دولت اوباما را در بر داشت. اگر نیروهای مخالف به اندازهٔ کافی نباشند، از سربازان مزدور استفاده میشود، کمااینکه در سوریه مزدوران بسیاری در جنگ با دولت اسد شرکت دارند. هدف کنونی آمریکا در مورد ایران نیز به نظر میرسد که ایجاد گروههای مخالف رژیم و براندازی حکومت وقت و جانشین کردن آن با نیروهای حمایت شده و مرتجع باشد.
نقل قول است از چرچیل که در پاسخ به این پرسش که چگونه دولت انگلیس توانست آنقدر مستعمره داشته باشد (که خورشید هیچگاه در آن غروب نمیکرد)، اظهار کرده بود ‘وجود یک اکثریت ناآگاه (و یا به گفتهای، خاموش) و یک اقلیت خود فروخته’. پس از ۳۴ سال سکوتِ شاه پرستان، اخیراً ایمیلهائی میرسد در مورد رضا شاه و اینکه او چه مرد بزرگی بود و با ملاها چه کرد (ناگفته نماند که مشهور است که بهترین مراسم در ماههای عزاداریِ دورهٔ سلطنت رضا شاه تکیههای وی بودند). او را بزرگمرد تاریخ ایران نام میبرند و از شاهکارهای او برای پیش بردن تکنولوژی ایران و بیرون کشیدن کشورِ عقب افتادهٔ زمانِ قاجار برای رقابت در بازار جهانی بسیار گفته میشود (راجع به زمینخواری و قتل ودزدیهای او البته سکوت میشود). در هر موقعیتی ایمیلی میرسد که در آن محمد رضا شاه از آن دنیا از ما احوالپرسی میکند که مثلا “یادتان میاید که در نوروز ۱۳۵۷ قیمت ارزاق چقدر بود و الان چقدر است”. گاهی هم مصاحبههای رضا پهلوی پخش میشود، که البته ایشان برای ما دلیل ایمیلهای قبلی را روشن میکنند. با اتحادی که آمریکا سعی دارد بین نیروهای شاه پرست به رهبری رضا پهلوی، و نیروهای شعبان بی مخی به رهبری مجاهدین به وجود آورد، انتظار آن میرود که وقایع لیبی و سوریه در ایران تکرار شوند. چنانکه از برنامههای تلویزیونی ایرانیان برون مرزی بر میاید، اقلیت خود فروخته مشخص شدهاند. حال باید دید که آیا آن اکثریت خاموش و یا ناآگاه وجود دارد، یا اینکه ایرانیان درون مرزی آگاه از این دسیسه، پیش از آنکه گروه ضربتیِ غرب ایران را مانند افغانستان، عراق، لیبی، و سوریه با خاک یکسان کند، به پا میخیزند و از ضعف رژیم ملاها استفاده کرده با دست خود حکومت ارتجاعی را طرد، و حکومتی را که نماینده مردم است جانشین آن میکنند.