جرالدین در گوشهای ایستاد تا جورابش را بالا بکشد. کِشهائی
را که به جورابش بسته بود تا آنها را نگه دارند باعث خراش پاهایش میشدند. کتابهایش
را زمین گذاشت تا خوب پاهایش را بخاراند. موقعی که جوراب پای چپش را بالا میکشید،
دو انگشتش داخل قسمت فوقانی آن شدند. در حالیکه کتابهایش را بر میداشت و بر خلاف
جهت همه در پیاده رو میرفت با خودش زمزمه کرد: “سگ احمق. اول لباس ورزشی را جوید و
باعث شد که به دردسر بیافتم، و اکنون این جورابها.”
در حالیکه کتابهایش را به دست دیگرش میداد با خشم در بارهٔ سگ
خانم واتسون، که در ازای یک دلار هفته ای دو روز از آن نگهداری میکرد، شروع به غرولند
کرد. حین عبور از جلوی مرد سوسیس فروش که در گوشه ای ایستاده بود برایش دست تکان
داد. مرد به علامت اینکه روزِ کاریِ خوبی نبوده شانه هایش را بالا انداخت. جرالدین
با خودش فکر کرد: “حتما کارش نگرفته. تا حالا سه نفر اینجا دکان زده و بعد از مدتی
بساتشان را جمع کرده و رفته اند. اینجا کسی پول برای خریدن سوسیس ندارد.”
در مسیر خانه، جرالدین غرق در افکار و حدسیات در مورد ناهاری
بود که خواهرش آنیتا فراهم کرده بود. البته خوشحال بود که اجباری در خوردن ناهار
رایگان مدرسه نداشت. دیگر از خوردن سوپ گوجه فرنگی بدمزه و پنیر خشک شده و پرتقال
نرسیده خسته شده بود.
از زمانی که مادرش بیمار شده و او را برده بودند، بجز
پنجشنبه ها که همسایه دیوار به دیوار، خانم گلدیس، اتاق او را تمیز میکرد و حداقل یک
کوفته گوشت برای شامش درست میکرد، جرالدین روی پای خودش بود. اما او هیچوقت نمیتوانست
برای خودش صبحانه تهیه کند و گرسنه میماند. از این جهت برای اینکه صدای شکم گرسنه
اش را در کلاس علوم اجتماعی پنهان کند، مجبور بود که با کشیدن پایش روی زمین صدای خشخش
ایجاد کند.
حالا خواهر بزرگتر جرالدین، آنیتا، که در انتظار اتمام خدمت
شوهرش از ارتش بود پیش او زندگی میکرد. معمولا آنیتا اگر به موقع از خواب بیدار میشد
خوراک مناسبی برای ناهار، مانند خوراک مرغ و یا گوشت تنوری مانده از شب قبل همراه
نان سیب زمینی، برایش آماده میکرد. حتی زمانیکه آنیتا تمام روزش را وقف تماشای تلویزیون
میکرد و سوسیس و لوبیا، یا غذای حاضری جلویش میگذاشت، به توی صفِ غذای مدرسه تحت نظر مبصرها ایستادن، و هولهولکی و با شتاب ناهار را بلعیدن میارزید.
جلوی خانه که رسید از وحشت خشکش زد. درست بیرون ساختمان مقداری
اسباب و اثاثیه و چند جعبه بطور نامرتبی سطح پیادهرو را پوشانده بودند. البته این
منظره چیز جدیدی نبود. او قبلا کسانی را دیده بود که از آپارتمان اخرجشان کرده
بودند. ولی میز اتو به نظرش آشنا آمد. همچنین مبلمانی که روی دسته اش بر زمین قرار
داده شده بود و سوراخی زیر شکمش داشت که سگ خانم واتسون دریده بود. خانم گلدیس عینکش
را بر داشته بود و با پیراهنش آنرا تمیز میکرد: “بسیار خوب جری، به نظر میاید که
تو چند وقتی پیش من زندگی خواهی کرد. فعلا برو بالا پیش آنیتا ناهارت را بخور.”
جرالدین به کارگرانی که مشغول حمل جعبه ها بودند نگاه کرد، و عروسکی در بالای یکی
از جعبه ها توجهش را جلب کرد.
جرالدین پیرزن را دور زد و نزدیک بود با سرپرست کارگرها تصادم
کند، که در حالیکه کلاهش را برمیداشت تا عرقهای روی پیشانیش را پاک کند، بدون اینکه
طرف صحبت خاصی داشته باشد، گفت: “واقعا زندگی برای آدمهای تنگدست بسیار طاقت
فرسا شده است.” خانم گلدیس که دستهایش را به کمر زده و کارگرها را که اسباب اثاثیه
را در پیاده رو میریختند تماشا میکرد حرف او را تائید کرد: “به نظرم این عین واقعیت
باشد.”
جرالدین از پلهها به طرف آپارتمان بالا
رفت و آنیتا را در آشپزخانه یافت. همینکه آنیتا
جرالدین را دید، کاسه ای جلویش قرار داد و گفت: “نمیدانم چه بگویم. نمیدانم چه باید
کرد. فقط میدانم که همینکه مادر برگردد همه چیز درست خواهد شد.” جرالدین به کاسه
اشاره کرد و از محتویات آن پرسید. آنیتا جواب داد: “سوپ گوجهفرنگی.” جرالدین سرش را بلند کرد که چیزی بگوید. اما همینکه صورت آنیتا
را دید که بغض کرده و گریه اش در حال سرازیر شدن بود، پشیمان شد.
بعد از ظهر، معلم هندسه، آقای سترن، شروع به کشیدن مکعب و هرم
روی تخته کرد. جرالدین پشت میزش نشسته بود و ستونی را در دفترش جمع میزد: اجاره، صورتحساب گاز و برق، لباس ورزش، جوراب. شاید آنها به
محل جدیدی نقل مکان میکردند و او میتوانست اتاق خودش را داشته باشد. جرالدین چهار
گوشهها و سه گوشههای دفترش را تغییر شکل میداد، و آن اشکال هندسی راتبدیل به
خانه های کوچکی در یک دهکده میکرد. آقای سترن روی تخته با حروف درشت نوشت “فرض”، و
در حالیکه پشتش به کلاس بود گفت: “تکلیف امشب حل سه مساله با این فرضیات میباشد.”
سپس فرمول مساله اول را نوشت. در قسمت دیگر تخته با حروف درشت نوشت “پیدا کنید”، و
زیر آن سه جواب برای صورت قضیه های مطرح شده ارائه داد. جرالدین دلش میخواست دستش
را بلند کند و از آموزگار بپرسد چگونه این چهار گوشهها و سه گوشهها میتوانستند مشکلات واقعی او را حل کنند. ولی پشیمان شد و روی
دستش نشست که اغوا نشود، و با خود گفت: “بهتر است که زبانم را در دهانم نگاه دارم.
ترم قبل همین زبان کار دستم داد”.
در کلاس بهداشت خانم پاتر بارها تکرار کرد که بدن ماشین عجیب
و غریبی است. هر بار جرالدین سرش را از کتابش بلند کرد همان حرفهای تکراری را شنید:
“بدن شما در حال حاضر مشغول تولید پروتئین و بافت و انرژی برای فعالیتهای فردای
شماست.” و جرالدین با خود میاندیشید: “چگونه ممکن است بدن من بداند فردا من به چه
چیزی احتیاج دارم، در صورتیکه من خودم نمیدانم”.
همینطور که در راهرو
بطرف کلاس زنگ بعد میرفت، جرالدین به خاطرش آمد که تکلیف کلاس انگلیسی را انجام
نداده است. خانم سکات خواسته بود که یک شعر بنویسند، و جرالدین تصمیم داشت که موقع
ناهار آنرا انجام دهد. البته این تکلیف چندان دشوار نبود؛ یک گُل اینجا، یک قطره
باران آنجا، با چند تا قافیهٔ گاه و ماه و رُز و موز. ولی وقتیکه دید اسباب و
اثاثیه خانهشان بیرون ریخته میشد، کلا تکلیف انگلیسی را فراموش کرد.
در کلاس، جرالدین تصمیم داشت که سریع شعری سرهم کند، که نتوانست
چون خانم سکات اعلام کرد: “حالا کتابهایتان را به کناری بگذارید. امروز به
رزمندگان آرتور شاه استراحت میدهیم تا کمی راجع به شعر صحبت کنیم.” خانم سکات
شروع کرد به قدم زدن بین میزهای کلاس و در مورد شعر صحبت کردن، و هر از گاهی قطعه
شعری خواندن. در این بالا و پائین رفتن بین میزها تکالیف خواسته شده از دانش
آموزانی را که تکالیف خود را انجام داده بودند را نیز جمع میکرد. صحبت راجع به
موضوع مورد علاقه خانم سکات بود و از حرف زدنِ زیاد لبهایش نمناک شده بودند: “َ
شعر در واقع روش ویژه شما برای ابراز احساسات و نگرش شماست. گروهی از شاعران در
مورد نور مینویسند که … که … دنیا را روشن میکند. در بعضی موارد یک ایدهٔ
ویژه بصورت یک تصویر یا یک تمثال یا شمایل منعکس میشود.” در این لحظه از جلوی میز
جرالدین رد شد. برای حدود نیم ساعت خانم سکات جلوی کلاس ایستاد و در مورد شعر و
زندگی شاعران صحبت کرد، و در لابلای صحبت اشعاری خواند. جرالدین خانههای بیشتری
در دفترش کشید و جلوی پنجره ها پرده ترسیم کرد. خانم سکات در پایان گفت: “کسانی
که تکلیف خود را انجام ندادهاند میتوانند از این فرصت برای آن استفاده کنند، و بنویسند
که از بودن در این دنیا… در این دنیای با شکوه چه احساسی دارند.”
همانطور که خانم سکات با گفتن جملاتِ تشویقیِ “جالب است” و یا “بیشتر سعی کن” به دانش آموزان، بین میزها بالا و
پائین میرفت و روی دفتر شاگردان سرک میکشید، به میز جرالدین رسید که پیش خود زمزمه
میکرد “اوه به طرف من میاید”. قبل از اینکه خانم سکات چیزی بگوید، جرالدین با صدای
بلندی که همه شنیدند و سرشان را بالا بردند، و با صراحت گفت: “من نمیتوانم بنویسم.”
خانم سکات با رنجش پرسید: “چرا؟” جرالدین پاسخ داد: “خانم سکات؛ من شعر نمیتوانم
بنویسم، چون هیچ چیز عاشقانهای در زندگی من اتفاق نمیافتد. من از روز مادر تا کنون
هیچ گلی ندیدهام. آفتاب هیچگاه به آنطرف خیابان که خانه ماست نمیتابد. هیچ
پرنده ای پشت پنجره من برای آواز خواندن نمیاید.” میخواست بگوید که پدرش دیگر برای
دیدارشان پیدایش نمیشد، ولی پشیمان شد. آب دهانش را فرو کشید و ادامه داد: “فقط
باران میبارد، و صورتحساب میاید، و مردانی که برای در خیابان ریختنِ اثاثیه خانهمان
میایند. با عرض پوزش، من نمیتوانم شعر زیبائی بنویسم.” صورت تدی جانسون منبسط شده
بود و خیز برداشت که با خنده کلاس را به هم بریزد، ولی با دیدن صورت بسیار خشمناک
خانم سکات تصمیمش را عوض کرد.
دستهای خانم سکات پرواز کردند تا روسری ابریشمینش را لمس کنند:
“جرالدین مور؛ تو زیباترین … شاعرانه ترین شعر را سرودی.” سپس با لحن نرمی که همه مجبور
شدند که خود را خم کنند تا صدایش را بشنوند تکرار کرد: “هیچ چیز عاشقانهای در
زندگی من اتفاق نمیافتد.” پس از آن با لحن افسرده ای رو به شاگردان کرد: “کلاس،
شما اکنون بهترین شعر را شنیدید.” بعد به سمت تخته رفت، و در حالیکه به گچِ در
دستش خیره شده بود، مدتی طولانی آنجا ایستاد. سپس گفتههای جرالدین را با همان غلطهای
دستوری روی تخته نوشت و از شاگردان خواست که آنرا باز نویسی کنند: “هیچ چیز عاشقانهای
در زندگی من اتفاق نمیافتد. من از روز مادر تا کنون هیچ گلی ندیدهام. آفتاب هیچگاه
به آنطرف خیابان که خانه ماست نمیتابد. هیچ پرنده ای پشت پنجره من برای آواز
خواندن نمیاید. فقط باران میبارد، و صورتحساب میاید، و مردانی که برای در خیابان ریختنِ
اثاثیه خانهمان میایند. با عرض پوزش، من نمیتوانم شعر زیبائی بنویسم.”
گرچه خانم سکات دیگر نمینوشت، ولی برای مدتی طولانی رو به
تخته و پشت به کلاس ایستاده بود- حتی پس از اینکه جرالدین دفترش را بست. حتی پس از
اینکه زنگ خورد و شاگردان در حال خارج شدن از کلاس به جرالدین لبخند زدند، و یا به
آرامی و به عنوان دلگرمی دست به شانه هایش زدند، و بعضی به شوخی او را شاعره
کلاس لقب دادند، جرالدین منتظر بود که خانم سکات گچ را بیندازد و برگردد. در نهایت
جرالدین کتابهایش را جمع کرد و آماده رفتن شد. به نظرش آمد که صدائی شنید، مثل صدای
ناله ای که گاهی از سگ خانم واتسون میشنید، و متوجه شد که شانه های خانم سکات کمی
میلرزید.