جان رید مهمترین کتابش را در مورد انقلاب ۱۹۱۷ روسیه تحت عنوان “ده روز که دنیا را تکان داد” نوشت. در تاریخ ایران
نیز ده روز است که ایران را تکان داد و باعث تغییر سیاستهای جهانی برای همیشه شد.
این ده روز بین زمانی است که خمینی وارد ایران شد و بختیار از پست نخست وزیری خود
استعفا داد و به فرانسه مهاجرت کرد، که البته چند سال بعد قمه کشان خمینی او را
کشتند. اگر بختیار، که با پشتیبانیِ نیروهای طرفدار خمینی این پست را قبول کرده
بود (با وجود اینکه همزمان با تَقَبّل این سمت او را از حزبش بیرون کردند) قادر
بود که در آن دهه به نقطه مشترکی با خمینی برسد (گر چه در این راه تلاش نیز کرد) و
دولت خود را با خواستهای خمینی تنظیم و برقرار نگاه میداشت، امروزه دنیا شکل دیگری
گرفته بود!
در پشتِ هر دولتی، حکومتی است که گاهی به آن دولت نامرئی و یا رژیم
نیز میگویند، مگر آنکه دولت و حکومت یکی باشند. این حکومت نه تنها مقامات دولتی
را تعیین میکند، بلکه نمایندگان مجلس و در نتیجه قضات عالی را نیز انتخاب میکند.
تصور مردم بر این است که عموما بیش از یک حزب در اکثر کشورها وجود دارد که شخصی
از این احزاب با توجه به شایستگیاش آزدانه و با اکثریت آرا انتخاب میشود. به
عنوان مثال، در آمریکا دو حزب وجود دارد و معمولاً منتخبین یکی از این دو حزب
انتخاب میشوند. ولی تفاوت بین این دو حزب چندان نیست و هر کدام جناح خاصی از
همان حکومت را تشکیل میدهند. در سایر کشورهای غربی نیز کمابیش دولتها از دو یا سه حزب
بیرون میایند. به عنوان نمونه، فرنسوا اولند رئیس جمهور فرانسه، منتخبِ حزب کار
است. ولی اقدامات ضد کارگری او از هیچکس پوشیده نیست. همانگونه که در انگلیس دو
حزب کارگر و محافظهکار وجود دارند، که کاملا مشابه یکدیگرند. در پادشاهی نشینهای
جهان سوم، حکومت همان خانواده سلطنتی است. در دولتهای مذهبی مانند ایران، ولیِفقیه
حکومت است. در کشورهای سرمایهداری (و به قول خودشان دمکراسیهای غربی) گروهی سرمایهدار
شکل دولت را تعیین میکنند، چرا که در کشور سرمایهداری پول و قدرتِ مالی بر قدرتهای دیگر اجتماعی
ارجح است و از این طریق سایر قدرتها را قبضه میکند. چنانچه قبلا عنوان شد، در این
به اصطلاح دمکراسیهای غربی، اکثرا دو حزب قوی وجود دارند که تحت حمایت سرمایهداران
میباشند، و منتخبین از طریق رایگیری انتخاب میشوند. تنها این دو حزب با پشتیبانیِ
حکومت، چه از نظر تبلیغات و برانگیختن مردم، و چه از طریق محدود کردن رای دهندگان (و
چناچه این ترفندها کارگر نیافتند، با تقلب در شمارشِ آرا) افراد برگزیده خود را
وارد دولت میکنند. ولی مواردی پیش آمده است که شخصی که از طرف حزب خاصی نمایندگی
میگیرد مورد قبول حکومت، و در نتیجه سرکردگان حزبی که به آن وابسته است، قرار نمیگیرد.
باید توجه داشت که افرادِ تشکیل دهنده یک حکومت کاملا نقطه نظرات مشابهی ندارند، و
به این دلیل در دو حزب متفرقند، گر چه از نظر اصول مالی و طبقاتی در یک جبهه
هستند. در انتخابات سال ۲۰۱۶ آمریکا،
دو شخص به نمایندگی از دو حزبِ اصلی و موردِ حمایتِ حکومت شرکت کردند. حکومت
موفق شد که یکی از این افراد را از دور انتخابات بیرون بیندازد، ولی آن دیگر در دورِ
نهائی رای بیشتری آورد، و در مبارزه حزبی
نیز از منتخب حزب دیگر پیشی جست. این دو برنی سندرز از حزب دمکرات و دانالد ترامپ
از حزب جمهوریخواه بودند. گرچه تعدادی از کسانی که عضو حکومت و از طرفداران جمهوریخواهان
بودند، با بالا آمدن ترامپ حزب خود را عوض کردند، ولی بی نتیجه بود و ترامپ در نهایت
انتخاب شد. از آن پس، حملات به ترامپ شروع شد و سعی کردند که او را با فضاحت از
صحنه اخراج کنند، که این ترفند نیز نتیجهای نبخشید. نظیر این واقعه در سال ۱۳۸۸ در ایران
اتفاق افتاد، زمانیکه موسوی منتخبِ اکثریت مردم بود، ولی رهبر به احمدی نژاد تمایل
داشت. با اینکه موسوی، بر خلاف ترامپ، محبوب قریب به اتفاق مردم بود و انتخاب او
محرز بود، با دخالت رهبر نام احمدی نژاد به عنوان رئیس جمهور از صندوق بیرون آمد!
این تنها تفاوت بین دمکراسی غربی و دیکتاتوری است. ترفندهای دمکراسی غربی در زیر لایهای
از راهکارهای پیچیده گُم است، در حالیکه عملکرد دیکتاتوری لخت و عریان است.
انتخاب ترامپ به عنوان رئیس جمهور بسیار بحث بر انگیز بوده است. او
افراد بسیاری را در هر دو جبهه سیاسی دچار سردرگمی کرده بود، چنانکه تحلیلگرانِ برجستهای
همچون نوام چامسکی و اِمی
گودمن و رابرت رایش، بجای حمایت از کاندیداهای مترقی مانند حزب سبز، به طرفداری از
کلینتون برخاستند. حتی قبل از اینکه او قدم به کاخ سفید بگذارد تظاهرات بسیاری بر
علیه ترامپ برپا شده است، که البته این جنبه مثبت آن است. هر سخنی که ترامپ ابراز میکند
مورد تجزیه و تحلیل قرار میگیرد. البته این شخص که در خانواده متمولی رشد یافته و
به زحمت لیسانس اقتصاد از دانشگاه پنسیلوانیا گرفته است، از نظر تفکر و سواد متوسط
است و از هیچ نظر فرد اندیشمندی به نظر نمیاید. او سالها یک شوی تلویزیونی را اجرا
میکرد و تنها حرفهاش نگهداری از مستغلات به ارث رسیدهاش بوده است. چون سواد سیاسی
ندارد، هر چه که به ذهنش میرسد از دهانش جاری میشود. از آنجائی که پدرش نسل
دوم یک مهاجر آلمانی و مادرش نسل اول مهاجر اسکاتلندی میباشند و از هر دو طرف نسلش
به اُروپائیان میرسد، قادر به کتمانِ نژاد پرستیش نیست. مخالفتی هم که با مهاجرین
دارد، البته منحصر به مهاجران فقیر از مکزیک و یا کشورهای اسلامی میشود. جالبتر آنکه،
از اینکه خلافِ سخنِ روزِ پیشش عنوان کند شرمی ندارد. تنها دلیل موفقیت او انزجار مردمِ
آمریکا از یک سیستم حکومتی است که در سی و شش سال اخیر زندگی را برای مردم بسیار
دشوار کرده است. یکی از مشخصههای آمریکا ارتش پر قدرت و بسیار توسعه یافته و در
سطح بالای آن است. در گذشته، سازمان سیا و پنتاگن توانسته بودند به وسیله کودتا و
نشاندن یک دیکتاتور دست آموز حد اقل ۵۲ کشور را تحت تسلط خود در آورند. پس از فروپاشی شوروی، آمریکا یکه بزنِ
دنیا شد و دیگر لزومی در عملیات مخفیانه برای اضمحلال دولتهای ملی و چپ ندید، و
با تقویت ارتش (که البته بودجه آن همیشه تقریبا مساویِ مجموعه بودجههای نظامی سایر
کشورهای جهان است) و بهانههای پوچ برای اختراع دشمن، به کشورهای دیگر حمله کرده است،
و یا با تجهیز نظامی عواملش در منطقه (عربستان، اسرائیل، ترکیه، و تعدادی
کشور افریقای) این هدف را دنبال کرده است. این جنگهای طولانی مدت در زمانیکه قدرت
اقتصادی کشور نیز رو به کاهش میرود، باعث دلسردی مردم از دولت شد. آخرین امید آنها
از دولتِ اوباما بود، که البته او با ادامه سیاست تجاوز به سایر کشورها در حمایت از
سرمایهداران، و دنبال کردن سیاستهای “نو محافظهکاری”، امید مردم از حکومت و
دستگاههای دولتی را بکلی قطع کرد و مردم چاره را در شخصی دیدند که از دامن رژیم
بر نخواسته باشد. ترامپ خود را مخالف این جنگها میشمرد و دشمنهای جدید آمریکا (روسیه
و چین) را به مراوده دوستانه دعوت میکند. شاید در چند سال آینده دنیا از کسی که
جلوی جنگ اتمی را گرفت و کارهای نوظهوری کرد انگشت بر لب در حیرت و شگفتی بماند.
البته با توجه به کسانی که او تا به حال به عنوان اعضائ کابینهاش انتخاب کرده
است چنین آرزوئی جز رویای خامی به نظر نمیرسد.
برای آنکه بتوانیم دلیل جریاناتی را که به انتخاب ترامپ انجامید
درک کنیم، باید به ۳۷ سال
پیش بازگردیم و آنچه را که پس از انقلاب ایران پیش آمد مرور کنیم. آمریکا همینکه یکی
از مُهرههایش را به دلیل فروپاشی از دست میداد، یا تلاش در نابودیِ رژیم جدید میکرد
و یا از آن دعوت به همکاری میکرد. از آنجائی که یک سیستم ارتجاعی و عقب مانده،
مانند اسلام، خود به خود نتایج مورد نظر آمریکا را فراهم میکرد، پیش از انقلاب از طریقِ
ابراهیم یزدی (که برای سیا چهره شناخته شدهای بود) با خمینی به مذاکره پرداخت، که
مدارک آن اخیرا بیرون آمده است. از نخستین سخنرانی خمینی در بهشت زهرا که به بختیار
پیغام داد که شخص خمینی نخست وزیر انتخاب میکرد، مشخص شد که نفسش از جای گرمی برمیخاست.
خاطرات کارتر اذعان بر این دارند که گرچه او تصور میکرد که مردم آمریکا شخصی
مانند ریگان را انتخاب نمیکردند، ولی از تاثیر پذیری گروگانهای آمریکائی در ایران
بر روحیه آمریکائیان، و اینکه او به هیچ عملی برای آزادی آنها نمیتوانست دست بزند
(بخصوص که عملیات مخفیانهاش نیز نقش بر آب شدند) بیخبر بود. او همچنین خبر نداشت
که حزب جمهوریخواه، چنانکه از همان مدارک محرمانه افشا شده بر میاید، با ایران در
تماس بود و برای در حصارت نگاه داشتن گروگانها تا پایانِ ریاست جمهوری کارتر
مذاکره میکرد. با آنکه کارتر شخص مصلحی بود و اقدامات بسیار مفیدی در چهار سال ریاستش
انجام داده بود، از خمینیِ انتقامجو شکست خورد، و خمینی ریاست جمهوری ریگان را تضمین
کرد.
ریگان هنرپیشه کهنهکاری بود که گرچه
در اوائل چنان درخششی نداشت، با همکاری با کمیته مککارتی که بقول خودشان به “رد بیتینگ”
یا به تله انداختن چپیهای هالیوود اشتغال داشت، توانست در استودیوهای هالیوود کار
بگیرد. جریان مککارتی، که به مککارتیزم شهرت یافت، پس از جنگ دوم و با شروع جنگ
سرد آغازید، و در حقیقت جنگ سرد را شعلهور کرد. او که سناتورِ جمهوریخواهی از ایالت
ویسکانسین بود، طرفدار اُلیگارشیِ شرکتها و مخالف هر گونه برابری اجتماعی بود که
چپیها به آن پایبند بودند. بسیاری از کسانی که در صنعت فیلم دست داشتند در کمیتههای
او شرکت کردند و چپهای هالیوود را لو دادند، و به این ترتیب به دلیل نفوذ مککارتی
و گروهش در استودیوهای هالیوود به آلاف و الوف رسیدند. از آنطرف، آنهائی که لو
رفته بودند بیکار شدند، و عدهای به عنوان جاسوس شوروی به زندان رفتند. البته کسانی
بودند که نه تنها با کمیته مککارتی همکاری نکردند، بلکه دمکراسی آمریکا را که شعارِ
این عده بود به چالش کشیدند. از آن جمله برتولد برشت بود که در زمان نازیها به آمریکا
پناهنده شده بود. نطق پر شور او، همراه با پاره کردن و ورقه اقامتش
و بازگشت به آلمان مشهور است.
ریگان پس از سالها هنرپیشگی موفق شد که به عنوان فرماندار کالیفرنیا
انتخاب شود، و چون سخنران خوبی بود و و گفتههایش با طنز همراه بودند، طرفدارانی پیدا
کرد. در زمان ریاست جمهوریش، مارگارت تاچر در انگلیس به سِمَت نخست وزیری رسید، و
این دو توانستند شکاف وسیعی در اتحادیههای کارگری بیندازند و تقریبا آنها را به
نابودی بکشانند. از میان بردن قوانین دولتیِ ناظرِ بر شرکتها و کاهش مالیات
ثروتمندان و ازدیاد بودجه ارتش از فعالیتهای عمده این دو بود. با توجه به تاثیر عظیمی
که این دو کشور آمریکا و انگلیس بر سایر کشورهای جهان دارند، سیاستهای محافظهکاری
به سایر کشورهای جهان نشت پیدا کرد. نطفه گروهی که به آنها نئو لیبرال یا نئو کانسروتیو
(نو محافظهکار) میگویند در حقیقت در هشت سال ریاست این دو عنصر بسته شد. پس از ریگان
معاونش بوشِ پدر رئیس جمهور شد و سیاستهای سَلَف خود را ادامه داد. در زمان بوش به
دلیل ناهنجاریهای سیاست شوروی و ورود گورباچف که میخواست فضای باز و آزادی نوع
غربی را به سیاست شوروی تزریق کند، دولت با یک کودتای از قبل طرحریزی شده سقوط کرد.
این کودتا به وسیله یلتسین و با پشتیبانی سازمان سیا و بوش به انجام رسید. کلینتون
که پس از بوش به ریاست جمهوری رسید نه تنها سیاستهای دو رئیس جمهور اسبق خود را
ادامه داد، بلکه آنچه که آنها قادر به انجامش نبودند، از جمله موافقتنامه تجاری
آمریکای شمالی (که باعث از بین رفتن شیرازه کشاورزی و تولیدی مکزیک شد) و قطع یکی از قوانینِ یادگار
زمانِ روزولت که به منظور جلوگیری از بانکها در سفته بازی وضع شده بود (که بحران اقتصادی
سال ۲۰۰۸ نتیجه آن بود) را از مجلس گذراند. قدرت یافتن تدریجی نومحافظهکاران در این
فاصله به ریاست جمهوریِ بوشِ پسر انجامید، که از آغاز، حمله به کشورهای ضعیفی را
که کاملا تحت سلطه آمریکا قرار نگرفته بودند سرلوحه سیاستش قرار داد. یورش به
افغانستان، عراق، یمن، لیبی، سوریه، سومالی، سودان، از فعالیتهای چشمگیر دولتهای
بوش و اوباما بودهاند. با روی کار آمدن هیلری کلینتون، جنگها همچنان با نابودیِ
کاملِ سوریه (که در مصاحبههای انتخاباتی قولش را داده بود) و حمله به کشورهای باقیمانده
از هفت کشور تعیین شده، یعنی لبنان و ایران، ادامه میافت، و یکی از دلایل شکست
او همین سیاست جنگ طلبی او بود. ترامپ تا کنون قول آنرا داده است که از این جنگها
پرهیز کند، و با روسیه و چین از در دوستی بر آید، که اگر به این قولش عمل کند این
سیاستش با جنگِ بینالمللِ سومِ اتمی که هیلری کلینتون ما را رهنمون بود، بسیار
متفاوت خواهد بود.
نومحافظهکاران چنان اختلافی بین فقیر و غنی ایجاد کردند که نتیجه
آن ترامپ بود، و سیاستهای نومحافظهکاری
احتمالا با ریاست جمهوری ترامپ خاتمه خواهند یافت. بر طبق آمار موسسه پیو در
نوامبر سال ۲۰۱۵، تنها ۱۹ درصد مردم آمریکا به دولت اعتماد داشتند. حتی اگر نیمی از این ۸۹ درصد که به دولت اطمینان نداشتند به ترامپ رای داده باشند، ریاست
جمهوری او نتیجه آن بوده است. اگر ما به وقایع پس از انقلاب سال ۱۳۵۷ به بعد بنگریم، متوجه میشویم که انتخاب ترامپ در نتیجه دورانی بود
که ناچاراً به او ختم میشد. تقریبا غیر ممکن است که حدس زد که چنانچه ظهور خمینی و
انقلاب ایران رخ نمیدادند جهان به چه سو میرفت. ولی چنان که امروزه با اطمینان
کامل میتوان گفت که اگر حزب دمکرات تلاشِ انتخاباتیِ برنی سندرز را خفه نمیکرد او
اکنون بجای ترامپ نشسته بود، اگر گروگانها در زمان کارتر آزاد میشدند ریگان هیچگاه
کاخ سفید را نمیدید. و در نتیجه آنان که پس از او سیاستِ آمریکا را بسوی راست سوق
دادند شاید هیچگاه این فرصت را نمییافتند. بنابر این اگر بختیار میتوانست خمینی
را در آن ده روزه با خود همراه سازد، دنیا شاید شکل مهربانتری بخود میگرفت.