احمد بن محمد مهدی فاضل نراقی مشهور به ملا احمد
نراقی از دانشمندان و علمای دوران قاجاریه بود. گر چه ملا احمد را نمیتوان با ابن
سینا و یا خیام و یا زکریای رازی مقایسه کرد، از حق نباید گذشت که در زمانی که این
مملکت سیاهترین دورانش را میگذارند، و حکمران کشور فتحعلیشاه نامی بود که در همه
جنگهایش شکست خورده بود، و قسمی از سرزمین ایران را که عمویش آقا محمد خان با
خونریزی سَبُعانه جمع آوری کرده بود، از دست داده بود، وجود ذیجود شخصی مانند ملا
احمد که بر بسیاری از دانشهای زمان خود واقف بود، شعلهای بود در تاریکی. او بیش
از سی کتاب، نه تنها در رشته مورد تخصصش یعنی فقه و اجتهاد، بلکه در شعر و فلسفه
و ریاضیات نیز نوشته بود. جمهوری اسلامی که هر نوحه خوان و روضه خوان و ملای سر
قبری را به درجه اجتهاد رسانده، و مثلا نام پلید شیخ فضلالله نوری را روی یکی از
شاهراههای تهران میگذارد، سد البته برای چنین شخصی و اقوامش پایگاه اینترنتی با
عنوان فاضِلِین نراقی تاسیس میکند.
البته قابل تاکید است که در دوران قاجاریه
که به دلیل ضعف حکومتها کلیه متجاوزگران باختری در اروپا و شمال ایران، این کشور را
با قراردادهای پر بذل و بخششِ این پادشاه ابله (قرارداد با فرانسه و انگلیس و بخشیدن
بحرین) در چنگال خود داشتند، و فقر و بیسوادی از هر گوشه مملکت جاری بود، وجود شخصی
با معلومات همچون ملا احمد نراقی افق روشنی بود. ولی این تاکیدِ دوباره نیز لازم
است که این ملا احمد، هر چه بود آخوندی بیش نبود! شهرت امروزی او چندان هم مثبت نیست،
که البته بیشتر به دلیل طرح ولایت فقیه (که گفته میشود که از جمهوریت افلاطون اقتباس
شده، ولی در شکل اسلامیِ آن)، و تحریک فتحعلیشاه به جنگ چالدران میباشد، که در
نتیجه آن کشور ایران به نقطه ضعفی اقرار کرد که هنوز هم نتوانسته است از آن فترت
سر بلند کند. ولایت فقیه، و به قولِ دُرُستی ولایت وقیح، را خمینی از ملا احمد
نراقی وام گرفت و کتابی در مورد آن نوشت. آنچه که مشروطیت طلب میکرد، که نمایندگانِ
انتخابیِ مردم در تصمیمگیریهای قدرتِ مطلقه از طریق مجلس شورای ملی سهیم باشند،
ولایت فقیه نیز طلب میکرد، که سهمی جدا و به موازات مجلس در تصمیمگیریهای ملی
داشته باشد. ولی در عمل این عنصر ناپاک، خود قدرت مطلقه از آب درآمد. و اما در
مورد پیشنهاد ملا احمد به جنگ با کفار، یعنی روسها. پیش از این، در جنگی با روسیه،
قسمت مهمی از سرزمینِ ایران بر طبق معاهدهٔ گلستان به دست روسها افتاده بود. بر
اثر بدرفتاری و خشونت روسها با مردمِ سرزمینِ فتح شده، مردم شورش کردند. ملایان به
سرکردگی ملا احمد، فتحعلی شاه را برای استفاده از اغتشاش و پس گرفتن سرزمینهای از
دست رفته تحریک کردند، که این البته با مخالفت شاهزادهٔ ایراندوست عباس میرزا روبرو
شد، که او به راستی بر ظرفیت ارتشیِ ایران واقف بود. ولی واضح است که آخوندها
نفوذ بیشتری در شاه داشتند. فتحعلیشاه زبون که کارخانه بچه سازی داشت و تا آخر
عمرش ۲۶۰ بچه پس
انداخته بود و از نظر نظامی فقط عنوان دروغینی بخود بسته بود، به جنگ مبادرت کرد. در
ابتدا پیروزی با لشگر عباس میرزا بود، و ممالک از دست رفته را پس گرفتند، ولی روسها
مجددا حمله کردند و نه تنها ایرانیان آنچه را که به دست آورده بودند از دست دادند،
بلکه مجبور شدند پیمان نامه ترکمانچای را با از دست دادن سرزمین بیشتری قبول کنند.
از آنجائی که سواد ملاها در زمینه مذهبی
علم نیست، کسانی را که در این زمینه اُستادند عالم و دانشمند خواندن خطاست. ولی
چون زور و زر، قدرت و مال امروزه در دست این گروه است، کسی را که چند متر پارچهای
را که میتوانست پوششِ بسیاری از گزندِ طبیعت باشد و از سرما و گرما در امان دارد،
حلقه کرده و بر سر گذاشته، و مسائل علمیش در قسمت تحتانیِ بدن، بین کمر و زانو،
خلاصه میشود، عالِم مینامند. در حقیقت اینها عالِم به عالَمی هستند که از همگان پوشیده
است. به این صورت که دنیائی را ترسیم میکنند که دارای دو مکان فیزیکی مانند دنیائی
که ما در آن زندگی میکنیم، ولی در دو جهت مخالف یکدیگر، میباشد. در مکان نخست عدالت (آنچه که آنها عدالت مینامند) برای
همه یکسان است و لذات جسمی که از آن بهره میجوئیم نیز در جهان فرضی آنها وجود
دارد و در دسترس همهٔ آقایان است. ولی فقر و فاقه، بیماری و درد، غم و نگرانی،
گرسنگی و تشنگی، و خلاصه کلیه بلیاتِ این جهانی از این مکان رخت بسته هست. یکی
از عوامل پرسش برانگیز برای انسان همیشه این بوده است که چرا مبارزه با مرگ از
زمان تولد آغاز میشود، و همیشه پیروزی با مرگ است، چرا که عاقبت مرگ کم و بیش و دیر
یا زود بر انسان چیره میشود. تا زمانی که از نظر علمی به پیدایش و تحول این جهان
پی نبریم، و به آن به دیده کنجکاوانه ننگریم، و وسعت دید خود را به روی این
کهکشانِ چند جهانیِ سترگ باز نگاه نداریم، سد البته که این نوع تفکر باعث افسردگی
میشود. در نتیجهٔ این سردرگمی و افسردگی، کوته بینان به جهان خیالی و توهمی باور میکنند.
بر این پایه، ابتدای جهانی که ملایان ساختهاند، پایان زندگی فعلی است، که بسته
به اینکه تا چه حد به اندرزهای پوچ مذهبی گوش داده و دستورات چند قرن عقب افتادهٔ
آنها را اجرا کرده باشد، شخص به مکانِ نخست، شامل خوشیِ جسمانیِ این جهانی، و یا ناراحتی
و عذابِ جسمانیِ ابدی در مکان دوم رهسپار میشود. در واقع ورود به آن جهانِ اِختراعی
آنها سر نخش در دنیای امروزی است، که تابع شرایطی است که چنانچه امروز به موعظههای
ضد اجتماعی آنها (که البته ضد و نقیض نیز میباشند) گوش فرا دهیم، به دنیای مطلوب
راه میابیم، و گر نه تا بینهایت در رنج و عذابِ جسمانی خواهیم بود. چون هیچ کسی
پس از مرگ را تجربه نکرده است، این بسته به دانش ما است که این ادعاهای بیپایه را
بپذیریم یا به دور بیفکنیم.
ناگفته نماند که
داستان جنت و جهنم حاصل تفکر ملاهای شیعه نیست، بلکه آنها این را نیز همچون بسیاری
دیگر از احادیثشان، از مذاهب دیگر، وام
گرفتهاند، و اصل این داستان شاید از افسانههای باستانی سرچشمه گرفته باشد که در
دین زرتشت تحت عنوان بهشت و دوزخ، و در سایر ادیان ابراهیمی تقلید شده است.
جد بزرگِ پدریِ پدرم، یعنی سه نسل قبل از
او، مشهدی رضا نام داشت، که این مشهدی رضا
ششمین نوادهٔ پسریِ ملا احمدِ مذکور بود. او همانند اعقابش در امور مذهبی
صاحب نظر بود. مذهب شیعه همانقدر که سنتی است و مردم پس از مدتی به مذهب بصورت
عرفی خو میگیرند و اسلام جزوی از فرهنگ و عادات آنها میشود، موروثی نیز هست و نسل
به نسل احکام و قیود تقلید میشوند. در این بین نُدرتاً کسانی پیدا میشوند که به
قول شیعیان بدعت در دین به وجود میاورند و رشته تکراری را پاره میکنند، و البته کسی
که این رشته را میشکند عموما با تکفیر دیگران روبرو میشود. نزدیک به یک دو جین نسلِ
تواتریِ قبل از این حقیرِ سراپا
تقصیر، که به پدرِ ملا
احمد بر میگردد، قرآن را کتاب آسمانی میدانستند و دستورات ضد انسانی آنرا وهی مُنزله
خوانده عاقبتِ خود را نه در این جهان، بلکه در بهشتی میدیدند، که چنان که اشاره
شد لذاتِ جسمیِ مردان را ارضا میکرد. پدر بزرگم، که البته انوار بسیاری بر قبرش
تابیده است، معتقد بود که گرچه او از طلوع صبح تا قیرِ شب جلوی خدای خودخواهش تعظیم
میکرد و پیشانی بر گِلِ خشک میمالید، همواره گناهکار بود و پس از مرگش باید هر شب
جمعه آخوندی دعا میخواند تا استخوانهایش در قبر سبک میشدند. این وصیّتِ او به پدرم
بود که برای مدت زمان خاصی ملایی را اجیر کند که جملات عربیِ مورد نظر او را بلغور،
و سپس فوت کند. پدر هم ملای فاتحه خوانی را استخدام کرده بود که هر شب جمعه به
منزل ما میامد، و گر چه ما شبهای جمعه یا میهمان داشتیم و یا به میهمانی دعوت داشتیم،
ملای مذکور درِ خانه را میزد و کلفت خانه در را به روی او میگشود. ملا همانجا جلوی
در و در هشتیِ خانه دعایش را که شاید خودش هم معنای آنرا نمیفهمید میخواند، و پولش
را از طاقچهای که از قبل از وجود آن اطلاع داشت بر میداشت، و از کلفت خانه
درخواست یک لیوان آب میکرد، و پس از نوشیدن آب خنک، برای یک هفته ناپدید میشد. به
این ترتیب با پولی که این ملا میگرفت و احتمالا برای پدرم مقدار ناچیزی بود، از گناهان
پدر بزرگم کاسته، و استخوانهایش سبک میشدند، و بهتر میتوانست در بهشت خدمت حوریان برسد!
پدرم که مانند اکثر جوانها اهل عیاشی و خوش
گذرانی بود، و با آنکه با همان اعتقادات مذهبی اجدادش رشد یافته بود، احتمالا
اعمال خود را گناه میانگاشت و هر روز صبح در حال خماری خود را تکفیر میکرد،
بالاخره به جرگهٔ اجدادش پیوست. کمی که از سن جوانیش گذشت با یک بیماری از این رو
به آن رو شد و تصمیم گرفت که بجای پهن کردن بساط الکل، بساط سجاده را پهن کند. البته
از مسجد و ملا دل خوشی نداشت و به دین به عنوان یک مساله شخصی مینگریست. از آن
پس کتابهائی که میخواند مطالب پوچ مذهبی را شامل میشدند، که بسیاری به زبان عربی
بودند که محتملا معنای آنها را هم نمیدانست. کسی از او نمیپرسید که چرا این
کتابهای آسمانی که از گذشته و آینده با اطلاع هستند تا کنون هیچ گونه قدمی در پیشرفت
علمی بشر بر نداشتهاند. به عنوان مثال چرا یکی از این اختراعاتِ کثیری که در
طول تاریخِ بشریت به منصه ظهور رسیدهاند، حتی یکی از آنها از این کتابها استخراج
نشدهاند. اگر این کتب در مورد فلسفه هستند و به پیشبرد نظام اجتماعی و تربیت و
انسانیت کمک میکنند، چرا در طول تاریخ مذاهب جز تولید نفاق، ویران کردن، کشتن، و
نابودی کار مثبتی انجام ندادهاند. در هر برهه زمانی که مذهب قدرت داشته است جز
پلیدی چیز دیگری به جامعه نیاموخته است. نمونه تاریخی آن هزار سال حکومت کلیسا، و
نمونه عینی آن جمهوری اسلامی و سایر وحشیان اسلامی در افغانستان و پاکستان و لیبی
و سوریه و سایر مناطق دنیاست. هر زمان که آمریکا و یا سایر کشورهای باختری تصمیم میگیرند
که خاورمیانه را به آتش بکشند تا منابع زیرزمینی آنرا غارت کنند، به دست این مکتبیان
اسلحه میدهند. تاریخ رسمی اسلام هم که البته توسط ملاها نوشته شده و منافع آنها
را تامین میکند. ولی پدر آنقدر سرگرم مطالعه مذهبی و تمرینِ از گلو بیان کردن اصوات
عربی بود که این مسائل برایش فرعی بودند، و به دنبال مطالعه تاریخ واقعیِ اسلام
نبود. او آنچنان در انجام خیرات و برکاتش پیش رفت که روزی متوجه شد که اصول دین را
به ترتیبی که دستور داده شده اجرا کرده، نماز و روضه را با جدیت انجام داده و از
زکات دریغ نکرده، و پس از پرداخت خمس، نوبت به حج و جهاد میرسید! البته در آن
زمان آمریکا قدرت مطلقه نبود و هنوز یوغ اسلامیهای هار را رها نکرده بود، و
بنابراین جهاد کردن با کارهای تروریستیِ ضد دولتیِ تعداد محدودی ریشو در تعداد
محدودی کشور اسلام زده خلاصه میشد.
بنابراین برای اکثر
مردم، حج دروازه بهشت را باز میکرد.
ولی پیش از اقدام به حج، یکی دیگر از
اصول کاملا اجرا نشده بود، و آن خمس بود. خمس یعنی یک پنجم؛ بدین عبارت که باید یک
پنجم کلیه دارائیهای خود را بخشید. چون پدر تنها فرد خانواده بود که درآمد داشت،
هر چه که او داشت، از جمله وسائل شخصیِ بقیه افراد خانواده جزو دارائیهای پدر
محسوب میشدند. پس از محاسبه دقیق توسط ملایی که این خمس را میگرفت به این نتیجه رسیدند
که پدر پول نقد به اندازه یک پنجم داراییهایش نداشت، و باید بعضی از اموالش، مثلا
سه چرخه مرا نیز میفروخت! پس از تفکر فراوان، پدرم راه حلی برای این مشکل پیدا
کرد: همانطور که در مورد یک عمل جراحیِ خطرناک معمولاً باید با دکتر دیگری مشورت
کرد و نظر دوم گرفت، باید او هم از آخوند دیگری در مورد مقدار خمسش نظر میگرفت. برای
آنکه همیاری آخوند دوم را کاملا داشته باشد، مشکل خود را با عنوان کردنِ دقیقِ مقدار
نقد و لیست دارائی به سمع ملای جدید رسانید. آخوند باهوش که حسابداریش بهتر از دینداریش
بود، لبخندی زد و عنوان کرد که بعضی از آن داراییها پس از آنکه مورد استفاده سایر
افراد خانواده قرار گرفته بودند، دیگر دارائی او محسوب نمیشدند و میبایست روی
آنها قلم کشید. پس از مطالعه دقیقتر مقدار خمس مشخص شد، که بر حسب اتفاق درست به
اندازه پول نقد پدر بود! روزی که پدر باید این خمس را تقدیم ملا میکرد و از او
خواهش میکرد که زحمت کشیده آنرا قبول فرمایند، من از پدر خواستم که همراه او به
منزل ملا بروم. روز موعود فرا رسید و راهیِ منزل حاجی آقا شدیم. مستخدمی در خانه
را باز کرد و ما را به اتاقی با مبلمان استیل که در از زمان مُد بود برد و از ما خواست
که در آنجا بنشینیم و منتظر باشیم چون حاجی آقا ارباب رجوع دیگری داشتند. مدت
کوتاهی در آنجا منتظر ماندیم تا آنکه همان مستخدم ما را به اتاق حاجی آقا راهنمائی
کرد. چون فصل زمستان بود حاجی آقا زیر کرسی نشسته بودند. روی لحاف کرسی قالیچه خوش
نقش و نگاری انداخته بودند، که با یک رومیزی در قسمتِ چهارگوش فوقانی و مرکزی پوشیده
شده بود و روی آن انواع اطمعه و اشربه حلال چیده بودند. حاجی آقا با هیکل تندرستشان
یک طرف کرسی را اشغال کرده بودند و به پشتی مخملی تکیه داده بودند، که زمینهای سُرمهای
با نقش و نگاری طلائی داشت که همانند سه پشتی دیگر در سه طرف دیگر کرسی بود. اثاثیه
خانه در عین آنکه به نظر ساده میامدند، با قدرت مالی قوی خریداری شده بودند. پدرم
سلام غرّائی کرد و تمام مایملک نقدی خود را دو دستی تقدیم حاجی آقا کرد. حاجی آقا
پدرم را مورد تفقد قرار دادند که به وظیفه اسلامی خود عمل کرده بود. در مورد
آقازاده که اینجانب باشم جویا شدند و اینکه کلاس چندم هستم و حتما از نماز و روضه
غافل نمیشوم، که پدر به دروغ مرا جوانی مومن به امور اسلامی معرفی کرد. سپس تعارف
کرد که بنشینیم و کمی از ماکولات روی کرسی میل کنیم، که پدر عذر زحمات خواست و
درخواست خروج کرد، که مورد قبول واقع شد. به همین سادگی هر چه پدرم نقدینه داشت
در عرض چند دقیقه به ملای گردن کلفت واگذار کرد، و با خدا نگهدارِ پر رنگی،
سبکبال از اتاق بیرون آمد. از منزل ملا که خارج میشدیم پدرم با خوشحالی اظهار
داشت که مثل این بود که بار سنگینی را از دوشش برداشته بودند. و من به فکر حاجی
آقا بودم که این بار سنگین بر دوشش بود!
قبل از آن، رفتن به مکّه و یا آنچه که به
آن عتبات عالیات میگفتند، یعنی دیدار مقبرههای بزرگان دین، که البته علت مرگ
اکثر آنها این بود که در زمان خود بر سر دیناری به روی یکدیگر شمشیر میکشیدند،
چندان ساده نبود و کسانی میتوانستند به این سفرها دست یابند که از نظر مادی یک
سر و گردن از دیگران بالاتر بودند. به این دلیل “حاجی آقا” در آن زمان لقب همگانیِ
مرسوم مانند امروز نبود، و “حاجی آقا” به کسی میگفتند که ثروت داشت، و بچه حاجی
به معنای بچه پولدار بود. کسانی هم که از این سفرها باز میگشتند سوغاتیهای فراوان
میاوردند، و البته ما بچهها از این نظر خوشحال بودیم بدون اینکه آگاه باشیم چه
ارزی از مملکتمان خارج میشد. امروزه که دولت خرج سفر را میدهد و کاروانهای مخصوص
دارد و مردم را تشویق به این عمل ضد ایرانی میکند، البته مکّه رفتن بسیار
ارزانتر است و از جنبههای عقلی و ملی که بگذریم که سیاست عربستان در مقابل ایران
چگونه پست و ددمنشانه است، این سفر بسیار ساده و کم خرج، و با کمال تاسف، همگانی
شده است.
در زمانی که پدرم
قصد این سفر را داشت، شخصی به نام طریقت کاروان حج راه انداخته بود. کسانی که در
اوائل سال پنجاه به دلیل افزایش قیمت نفت و وضع بهتر اقتصادیِ ایران جزو طبقه
متوسط شده بودند میتوانستند سفر خارج از کشور بکنند. از بین این اشخاص، کسانی که
کم سواد بودند و به اسلام از نظر سنتی باور داشتند، یا مانند پدر من جد اندر جد این
مذهب وارد خونشان شده بود، بسته به وُسعشان به زیارتهای مذهبی از جمله قم و مشهد
و عراق و سوریه و عربستان میرفتند. نمیدانم پدرم که تمام نقدینهاش را به حاجی آقا
داده بود پول برای سفرش قرض کرد، و یا قبل از محاسبهٔ خمس خرج سفر را کنار گذاشته
بود. هر چه بود در کاروان ثبت نام کرد و با سلام و صلوات راهی دیار اسلام شد.
از کسی پوشیده نیست که با قدرتگیریِ ملایان
در ایران، سواد مردم کمی پس رفت. گر چه درصد تحصیلکردهها نسبت به قبل از انقلاب
بیشتر شده است (و به همان نسبت درصد و کیفیت فقرا نسبت به پیش از جمهوری اسلامی بسیار
تشدید یافته است)، ولی بیسوادی عمومی نیز بیشتر است. تعداد کتابخوان کم شده و
مقالات اینترنت و رسانههای اجتماعیِ ماهوارهای جای کتاب و بررسیِ موشکافانه مسائل
اجتماعی و سیاسی را گرفتهاند. این نکته را میتوان با مطالعه تاریخ درک کرد، که
این روزها طرفداری ندارد. به عنوان مثال، جامعه ایرانی در دوران مختلف نسبت به
مذهب واکنش شجاعانهتری داشته است. به جنبشهای ضد اسلامی که در تاریخ مینگریم،
وجود این جنبشها را در هر برهه تاریخی میبینیم. البته این جنبشها با دلائل ایدئولژیکی
به وجود میامدند، ولی اکثراً ضدیت با مذهبِ رژیم و یا خود رژیم بود. این جنبشها همیشه
توسط عده معدودی میهن دوست و مطلع (مانند قیام بابک)، و یا سرخورده از نظام ولی
شجاع (مانند سربداران)، به وجود میامدند، و مردمِ رنج دیده به آن یک رنگ مردمی میدادند.
گرچه جنبشهای مردمی عموما توسط حکومتهای وقت سرنگون گشته و میگردند، ولی با توجه
به خواسته و اهداف آنها، و تاثیر پذیریشان در میان مردم، این جنبشها گاهی برای مدت
مدیدی قدرت خود را حفظ میکردند. از آن گذشته، یک جنبش آزادیخواهی میتواند دههها
طول بکشد و به عناوین مختلفی ظهور کند. به عنوان مثال، جنبش سال ۸۸ مردم برای اعتراض به دستبرد خامنهای در
انتخابات دنبالهٔ جنبش سال ۵۷ بود، و جنبش سال ۵۷ (قبل از آنکه توسط ملاها دزدیده شود)
دنباله جنبش نفت منجر به کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ بود، و جنبش سال ۳۲ دنباله جنبش مشروطیت بود که هیچگاه (و یا بجز مدت
کوتاهی) به خواستههایش نرسید. یکی از مهمترین جنبشهای ضد اسلامی ظهور قرمطیان یا
جنبش قرامطه بود. کاری که قرامطه کردند در تاریخ جنبشهای ضد مذهبی بینظیر بود. آنها
قداست و الوهیت نمودِ اصلی اسلام، یعنی خانه کعبه را، که محل سکونت الله یا خانه
خدا بود زیر سوال بردند. این جنبش که از جنوب ایران آغاز و قسمتهائی از آن سرزمین
را برای بیش از یک قرن حکمرانی میکرد، با حمله به خانه کعبه و کشتار حجاج و
انداختن آنها در چاه زمزم، به افسانهٔ “در امانِ خداوند بودن در خانه خدا” پایان
داد. آنها درِ زرین خانه خدا را کندند و بین خود تقسیم نمودند، و حجرالاسود را
شکستند و برای سالهای متوالی از خلا آویزان کردند. سالیان بعد، مکّیان این خانه
را که محل درآمد آنها بود بازسازی کردند، و قطعه بزرگ این سنگ را با پول هنگفتی از قرمطیان خریدند و سنگ
را مجددا در آنجا گذاشتند تا ابلهان آنرا پرستش کنند. خانواده سعود که پس از جنگ
اول جهانی توسط انگلیسیها به عنوان پادشاه این سرزمین نشانده شدند، با عقب نگاه
داشتن مردم از نظر علمی، و با ثروت نفت و درآمد سرشار خانه کعبه سالهاست که پس از
اسرائیل از خون آشامترین دیکتاتورهای منطقه هستند. در مورد این سنگ سیاه لازم است
بدانیم چرا عربِ چهارده قرن پیش به این سنگ جنبه الوهیت داد. آشکار است که در صحرای
عربستان بجز شن چیز دیگری یافت نمیشد. یافتن سنگی سیاهرنگ ثروت عظیمی برای یابنده
بود، و بهترین راه برای بهره برداری از آن جنبه الوهیت دادن به آن بود. به قولی
اگر در عربستان ناگهان برف میبارید و میتوانستند آنرا ذخیره کنند، امروزه از
مقدسات بود. اگر برف بطور عادی و هر ساله در عربستان میبارید، حتما در قرآن چند
سوره در مورد برف، و اینکه با کدام پا روی آن قدم بگذاریم و چه دعائی را بخوانیم و
آیا خوردن برف حلال بود یا مکروه، و بالاخره آیا عشقبازی در برف (علیالخصوص با حیوانات)
از نظر اسلامی مجاز بود یا خیر، نازل میشد!
اینک که پدر کلیه اصول دین را به مرحله
اجرا در آورده بود، باید به فروع دین میپرداخت. امر به معروف و نهی از منکر گر چه
همواره در سیرت ایشان بود و کسانی را که میشناخت در این امور هادی بود، ولی همه
کس به نصایح او چنانکه مورد نظرش بود وقعی نمیگذاشتند. دلیلش واضح است. نیک و
شرّ، خوبی و بدی، صلاح و ناصلاح، اینها تصمیمات کاملا شخصی هستند. تابستانها در
شهرهای بندریِ آمریکا و اروپا مردان با شلوار کوتاهِ شنا و زنان با بیکینی به خیابانها
میروند. نه کسی به آنها ایراد میگیرد و نه مورد قضاوت کسانی که با لباسهای پوشیدهتر
هستند قرار میگیرند. تصور کنید مرد و زنی در بندر انزلی و یا آبادان
با لباس شنا در خیابان احضار شوند. احتمالا آن مرد دستگیر میشود و به جرم محاربه
با الله باید مدتی آب خنک بخورد. در مورد زنی که با بیکینی به خیابان آمده است
چندان نمیتوان گفت، چون احتمالا پس از چند دقیقه توسط ریشوهای حریص بلعیده میشود
و چیزی از او باقی نمیماند. این یک مثال ساده است که خوبی و بدی بسته به مناطق
جغرافیائی فرق میکند. همچنین از نظر زمانی، کما اینکه قبل از انقلاب پوشش سر برای
خانمها اجباری نبود و دخترها دامنهای کوتاه میپوشیدند. اکنون هر ملکول بدنشان که دیده
شود امت همیشه در صحنه را به هیجان میاورد. به هر صورت، مذاهب عموما برای خودشان مرزبندیهای
مشخصی دارند که درمورد اعمال نیک و بد موعظه میکنند. باید در نظر گرفت که هر نظریهٔ
ارتجاعی تنها میتواند با مغشوش کردن افکار و تولید شکاف و تفرقه به بقای خود ادامه
دهد. شاید به جای پند دادن به دیگران بر آنچه که خوب یا بد است، میبایست برای
ساختن محلی برای گردهمآیی مردم همت به خرج داد.
بنا بر این، پدر
به این نتیجه رسید که اگر در ساختن محیطی مروّجِ امر به معروف و نهی از منکر کمک رسانَد،
شاید به این خواسته اسلامی خود برسد. ساختن مسجدی در محل میتوانست این ایده را
ارضا کند. علاوه بر آنکه مسجد برای کارگرانی که از شهرستان برای تحصیل یک لقمه نان
به تهران میامدند، و به محل خنکی در یک بعد از ظهر داغ برای استراحت احتیاج داشتند،
پناهگاهی بود، یک محیط اجتماعی نیز بود. اینکه مذهب از نظر اجتماعی فوائدی نیز
دارد و باید همواره در زمانِ جانشین کردن مذهب با یک فلسفهٔ انسانی این فوائد را
نیز در نظر گرفت شکی نیست. فیلسوف مشهور “دنیل دنت” لیستی از همیاریهای مذهبی تهیه
کرده است و به کسانی که به خود غیر مذهبی (اَگناستیک) و یا بیخدا (اِیتیِست) میگویند
و چنین روشهائی را ترویج میکنند پیشنهاد میکند که نهادهائی را که به وجود میاورند
علاوه بر آموزههای مختص به خود، در بر گیرندهٔ چنان خصوصیاتی نیز باشند. در پی چنین هدفی، پدر پیشنهادِ ساخت مسجدی
را در محل داد. برای هزینهٔ ساخت چنین پروژهای، احتیاج به یافتن مکان و بودجه بود.
شخصی داوطلب انجام این پروژه شد، و با جمع آوری مقدار لازم از کسبه و اهالی محل (چون
در آن زمان دولت در تولید مسجد و آخوند دخالتی نمیکرد، گرچه از چنین اموری حمایت میکرد)
توانستند مسجدی در محل بسازند. این کار او البته سالها بعد که انقلاب شد و ملاها انقلاب
را مصادره کردند (و یا انقلاب ملاخور شد) و پدر را در نتیجهٔ غرایز شخصی به
دادگاه انقلاب خواندند، در تبرئه او کمک بزرگی بود.
اوائل دهه ۱۳۵۰ به دلیل بالا رفتن ناگهانیِ قیمت نفت که با مشارکت
کشورهای نفت فروش صورت گرفته بود (البته این طولی نینجامید تا اینکه کشورهای مصرف کنندهٔ
غربی توانستند این اتحاد را با موفقیت بشکنند و حتی سه دهه بعد معادن چهارمین صادر
کننده نفت، عراق، را در اختیار خود بگیرند) وضع اقتصادی مملکت بهتر شد و طبقه
متوسط جدیدی به وجود آمد. این طبقه متوسط با نقدینگی اضافی خود سرمایهگذاریهای کوچک
میکرد؛ مثلا آپارتمان یا زمین یا مغازه میخرید. در بین گروهی مد شده بود که بچههای
خود را در سنین پائین به خارج از کشور، بخصوص آمریکا میفرستادند، که عموما این بچههای
بیسرپرست به راه دُرُستی نمیرفتند. پدر هم با مشارکت چند تن از افراد فامیل چند
قطعه زمین در اطراف کرج خریدند. البته در آن زمان کرج کمتر از یک دهم وسعت و جمعیت
فعلی را داشت، و زمینهای کشاورزی فراوانی اطراف آن بود. این زمین سرگرمی پدر شده بود و تمام وقت
خود را صرف آن میکرد.
انقلاب سال ۱۳۵۷ هر خانوادهای را خواسته و ناخواسته منقلب
کرد. پدر من مانند بسیاری از کسانی که از ساواک و اختناق دورهٔ پهلوی، و دیکتاتوری
اخیرش که همه باید عضو حزب او میبودند و یا کشور را ترک میکردند، و دو دنیای
متضاد در پایتخت (شمال شهر و گودهای جنوب شهر)، و هزاران معضل دیگر خسته شده
بودند، فریب شعارهای خمینی را خوردند. هیچکسی تصور حکومت آخوندی را نمیکرد، و همه
اطمینان داشتند که با ائتلاف و پیوستگی بین نیروهای ملی و چپ، دولتی سکولار و
مردمی بر سر کار میامد. حتی روزی که شخصی در یک میهمانیِ فامیلی به خمینی متلکی
پراند، پدرم به او فحاشی کرد و به عنوان اعتراض آن میهمانی را ترک کرد. ولی
خوشبختانه، و یا متاسفانه، خمینی چهره کریه خود را به زودی از زیر نقاب بیرون کشید.
پدر مانند اکثریت مردم ایران که اغفال شده بودند، با تجربه کردن اوضاع بغرنج
اجتماعی، گرانی، تشنج، کشتار، و دخالت مذهبیون در خصوصیترین موضوعات مردم، از
جمله لباس پوشیدن مردان و زنان و انجام فریضههای مذهبی در ملأ عام، دلبستگی خود
را از رژیم حاکم از دست داد. حکومت بعد از انقلاب، پس از اینکه سردمداران سابق را
کشتند و یا فراری دادند، شروع به مصادره اموالشان کردند، که البته منظور خمینی از بیتالمال
مسلمین، چماقدارانِ اربابجمعیش بودند. پس از آن، نوبت به ضبط اموال سایرین رسید،
چون هنوز هم یک لشگر گرسنه و وحشی از خمینی سهم غنائم خود را میخواستند. تا اینکه
خمینی حکم کرد که زمین مال خداست، و بطور غیر مستقیم دستور مصادره زمینهای مردم را
داد. پدر که تنها دلخوشیش باغش بود، که سالها روی آن کار کرده بود و چند هکتار خاک
را تبدیل به کشتزار کرده بود، چارهای جز بدرود با حاصل عمل چند سالهاش نداشت.
البته آن زمینها دیگر وجود ندارند و تبدیل به شهرک شدهاند، و گوجهها و سبزیجات و
میوههایی که پدرم در آن زمین میکاشت
اکنون از خارج به ایران وارد میشوند.
بسیاری از کسانی که چهره کریه اسلام را پس
از انقلاب دیدهاند، یا با ایمان به یک خدای غیر اسلامی و بدون تفکر و غور در آن به زندگی روزمره میپردازند، و یا به شاخههای
اسلام مانند بهائیت و خانقاه متوسل میشوند. عدهای دیگر به سایر ادیان ابراهیمی
پناه میبرند. عده قلیلی به مطالعه این پدیده میپردازند و به تاریخ و سپس به علوم
در رابطه با فرگشت و دیرین شناسی و کیهان شناسی رجوع میکنند. ولی پدر من جزو آن
گروهی بود که اعتقاد داشت که ملاها اکثرا (مورد تفاوت برای او اشخاصی مانند
طالقانی و شریعتمداری بودند) فاسد هستند و اسلام آنچیزی نیست که ملاها عنوان میکنند.
همین اعتقاد پدر را تا آخر عمر مومن به دین باقی نگاه داشت. یکی از دلائلی که در
کشور ما طی قرون متمادی مذهب توانسته است دولت را اشغال کند، و یا بر دولت تاثیر
پذیری داشته باشد، عدم اطلاعات علمی مردم، و کثرت چنین مومنانی است. البته حاکمان
وقت نیز از چنین بلیهای بی بهره نبودهاند و در دینداری و ملاپروری از مردم
جلوتر بودهاند. در تاریخ مذکور است که برای اولین بار که شاه قجر به اروپا سفر میکرد،
در قسمتی از مسیر سوار قطاری شده بود، که البته برای او نوظهور بود. پس ملایی را
پهلوی خود نشانده بود که او را از هر بلای احتمالیِ ناشی از این سفر طولانی
محفوظ نگاه دارد. همینکه قطار از تونلی میگذشت، پادشاه اسلام پناه از ترس سرش را
زیر عبای ملا میکرد. مشهور است که رضا شاه نوک ملاها را چیده بود، غافل از آنکه
شخص دیگری پشت نزول ملاها از تخت بود، گر چه هنوز هم همه اعتبار سازندگی و نوگرائی
رژیم را به این شاه بیسواد و قولدور و تریاکی میدهند. در واقع به دلیل وجود تیمورتاش بود که عامل اصلی کلیه
آینده اندیشیهای حکومت بود، و سالها پیش از مصدق در صدد دریافت حق بیشتری از
درآمد نفت از انگلیس بود، که البته همین باعث قتلش شد. ولی همینکه تیمورتاش را از
پیش پایش برداشتند، ملاها مجددا به دور قدرت مطلقه جمع شدند، و مشهور است که بزرگترین
و پر جلالترین تکیهٔ ایران از آن پس، هر ساله توسط رضا شاه برپا میشد.
امروزه نوادههای
نراقی در تمام جهان پراکندهاند. تعداد انگشتشماری از آنها در رژیم سابق فعال بودند
و نمونههای مذهبی و یا علمی نیز یافت میشوند. از جمله احسان نراقی، که تا
آخر عمر وفادار به اجدادش بود؛ در دورهٔ شاه مشاور فرح بود و در دورهٔ ملاها چهره
را به ریش مزین کرده بود، و سنگ اسلامیش را به سینه میزد. و با تمام معلوماتی که
داشت، همانند اجدادش، نمیتوانست ننگ دین را از افکارش بتکاند. هاشم نراقی ولی در
شمال کالیفرنیا نام نیکی از خود به جای گذارده است، که تاریخچه فعالیتهای او
مقوله دیگری است، و ساختمانی در یکی از دانشگاههای ایالتی به نام اوست. به هر صورت، کسانی از فرزندان و نوادههای ملا
احمد بودند و هستند که توانستهاند خود را از این سنت نسلی و موروثی دور نگاه
دارند. ولی زمانیکه ارزشها را بطور سنتی سرمشق زندگی خود قرار میدهیم، باید با معیار
مطالعه آنها را بسنجیم و تداوم آنها را مورد پرسش قرار دهیم. و گرنه به قول شاعر:
آنکس که نداند و نداند که نداند در جهل مرکب ابدالدهر بماند
آنکس که نداند و بداند که نداند لنگان خرک خویش
به مقصد برساند
آنکس که بداند و نداند که بداند بیچاره نظر
کن که چه حیران بماند
آنکس که بداند و بداند که بداند اسب شرف از گنبد گردون بجهاند