همایون کاتوزیان در دفتر
هنر ویژه صادق هدایت در مهر ماه سال ۱۳۷۵، مطلب جالبی نگاشته بود که در زیر بدون دخل
و تصرف میاید. توضیح اینکه “کاذب گمراهباشی” برعکس “صادق هدایت” است (کاذب#صادق، گمراه
باشی# هدایت):
توضیح
هدایت پیش از شهریور
۱۳۲۰ در اداره موسیقی کار، و با مجله موسیقی همکاری میکرد. از جمله طنزهایی که در آن
مجله نوشت یکی هم مقالهای بود با عنوان “شیوههای نوین در شعر فارسی”، که در آن چند
تن از شاعران معاصر- از زنده تا مرده- را دست انداخته بود. ملکالشعرا، ایرج، حمیدی
شیرازی، لطفعلی صورتگر نیز از این جمله بودند. یکی هم نیمایوشیج بود که دوست و همکار
هدایت بود و کمتر کسی او را میشناخت و شعرهای جدیدش خیلی کم منتشر شده بودند. هدایت
در طنز خود با دو شعر نیما شوخی میکند؛ یکی “خانواده سرباز”، یا به رغم هدایت “خانواده
بزاز”، و دیگری “اندوهناک شب”، که هدایت قطعه تقلیدی خود را “فرحناک روز” نامیده است.
جالبترین نکته در ارتباط با این قطعهٔ تقلیدی این است که هدایت وزن شکسته نیمائی را
درست تقلید کرده، حال آن که تا سالها بعد حتی شاعران پیرو نیما در شعرهای خود گاهی
نظم وزن شکسته را به هم میزدند. این “فرحناک روز” هدایت است:
هنگام روز سایه هر چیز
مختفی است
و در اتاق
از رنگهای تلخ که بوئی
دهند تند
بس غولها
خیلی بلند بالا
از دور میرسند چو موجی
ز کوهها
تا
فریاد برکشند.
نیما در جواب طنز “فاخته
چه گفت؟” را نوشت که دست کم در عنوانش- شوخی با بوف کور هدایت است. اما به هر دلیلی
آن را چاپ نکرد، تا آقای سیروس طاهباز آن را در دستنویسهای او یافتند و در سال
۱۳۵۵ چاپ کردند. همایون کاتوزین آوریل ۱۹۹۶
فاخته چه گفت؟
بالای درخت، در جنگل،
دو فاخته، کنار لانهشان نشسته بودند.
یکی از آنها، ناگهان
ترسش گرفت.
بالهای کبود رنگش را جمع
و جور کرد، مثل این که میخواهد پرواز کند.
فاخته نر گفت: “چه شد؟
چرا میخواهی پر بزنی؟ نگاه کن درختها چه سبزند. مگر نمیبینی توکاها چه رقصی میکنند؟”
فاخته ماده گفت: “تماشای
حال و اوضاع سبزه و چمن در موقعی است که خیال راحت باشد. به جز این که باشد، نباید
خود را گول زد. پائین را نگاه کن!”
پائین، زیر درختها که
سایه انداخته بودند، یک صیاد با تفنگی بر دوش، میگذشت. این صیاد چشمهای فکور خاکستری
رنگ داشت و یک مداد به جیب بالای جلیقهاش زده بود.
فاخته نر گفت: “که چه
شده؟”
فاخته ماده گفت: “که همه
چه. خیلی هم تعجب نکن! مگر برای صید کردن مثل ماها راه دور و دراز را طی نمیکنند؟”
فاخته نر خندید، گفت:
“درست است. فهمیدم که خیال تو، تو را به وحشت انداخته. اما من این آدم را میشناسم.
اسمش کاذب گمراهباشی است. اساسا عشق دارد که تیراندازی و راهپیمایی کند. ولی گوشت
حیوان نمیخورد. مگر نمیبینی رنگش چه سفید و پریده
است. مثل قارچ سنگ و آدم نیمه جان.”
فاخته ماده خوب نگاه کرد.
از سفیدی رنگ او به یاد سفیده تخمهای خود افتاد که در میان لانه بود.
آدمی که میامد، کوتاه
قامت و لاغر بود. فاخته ماده باز ترسید، ولی به روی خود نیاورد.
فاخته نر فهمید، گفت:
“باز چه شده؟ چرا مثل همین آدم که میشناسی نمیخواهی در دنیا بدون انزجار و وحشت زندگی
کنی؟ حالا که او به تو کاری ندارد. تو با او چه کار داری؟ ببین با چشمهائی که مثل
خاکستر در پشت عینک قرار گرفته، چه جور ما را نگاه میکند و لبخند میاورد. در لبخندهای
او محبت به جاندارها و هر حیوانی نشسته است. من همچو خیال میکنم که او خود را میکشد،
برای این که هیچ حیوانی کشته نشود. صبر کن من سرگذشت او را که به چشم دیدهام برای تو بگویم.”
فاخته ماده پوزخند آورد،
گفت: “بس است. بس است. پیش از شنیدن سرگذشت دیگران، من باید مواظب سرگذشت خودم باشم.
زمین بوی کندر میدهند. بهار است. من هنوز میل دارم نشاط داشته باشم. پیش از این که
راجع به خونخواری آدمها فکر کنم. من از این آدم که تو میشناسی میترسم. من میل دارم
با تو بدون دغدغه و حسرت و آه، مهتاب را ببینم...”
فاخته نر گفت: “من نمیفهمم تو چه میگوئی.”
فاخته ماده آهی کشید و
زیر گوشی به او گفت: “جلو بیا تا بگویم. چرا این قدر از حرف درست شنیدن پرهیز میکنی
و به فکر خودت مغرور هستی؟ این آدم را من میشناسم. او گوشت جاندارها را به خودش حرام
کرده است. اما میدانی چیه؟ در عوض این که گوشت ما را نمیخورد، تخمهای ما را میخورد
که برای ما جوجه میشوند!”
فاخته نر گفت: “نترس.
ما از هم جدا میشویم. هر کدام روی یک شاخه مینشینیم که خیال نکند در
این جا خانوادهای پا میگیرد. معلوم میشود او با خانوادهها عداوت دارد!”
بعد هر دو پریدند و هر
کدام روی شاخهای نشستند.
فاخته نر گفت: “حالا بیاید
تخم ما را بخورد.”
No comments:
Post a Comment