تاریخِ هفت هزار صفحهایِ طبری (یا بقول خودش: تاریخ الرسل و الملوک) از خلقت این جهان آغاز میشود، و تا نزدیک به زمانی که طبری این تاریخ را نوشت ادامه مییابد. بنابراین، دید طبری یک دید تحقیقی و تاریخی، متناسب با علوم آن زمان بوده است، و نه یک دید مطابق با علم امروز که داستان خلقت را زیر پرسش میبرد.
علم امروزین بر اساس فرضیه مهبانگ و دنیای چند جهانی است، گرچه هنوز اکثر مردم دنیا به خلقت و یک آفریدگار اعتقاد دارند، چرا که اکثر حکومتها چنین تفکری را، به دلیل منافع بیشماری که برای حاکمان و سرمایهداران دارد و در اینجا قابل بحث نیست، تشویق میکنند. چنانکه اشاره شد، در آن زمان علم مانند امروز پیشرفت نکرده بود، با اینکه شخص طبری یک فیلسوف اسلامی بود بر کلیه اطلاعات علمی آن زمان چیره بود. گرچه به نظر نویسندهٔ این چکیده، و با توجه به دانش طبری، میتوان نتیجه گرفت که او به پوشالی بودن این عقیده واقف بود، و به همین دلیل این تاریخ را برای آیندگان نگاشت. لیکن با توجه به جو آن زمان، شاید خود جرات این را که اعتقادات خرافی را بدور بیفکند، نداشت. ا
تاریخ طبری به زبان عربی نوشته شده، که گویا با کمال تاسف زبان علمی ایرانیان زمان طبری شده بود، که البته فردوسی بزرگ زبان پارسی را، گرچه با نوشتار عربی، زنده کرد. بنابراین به ترجمه این کتاب توسط ابوالقاسم پاینده مراجعه شد. جای تعجب است که با وجود اینکه این نوشتار یا این ترجمه در سال ۱۳۵۴ پایان یافته است، ولی مترجم سبک نوشتار پارسی قدیم را اتخاذ کرده است، که دلیل آن مشخص نیست. بدین جهت، این ترجمه به روانی نوشتارهای امروزین نیست. نکته دیگر علامت گذاری و تفکیک جملهها در این کتاب است که بسیار درهم و گیج کننده است. به منظور صداقت در کپی برداری، مطالب اتخاذ شده از این کتاب به همان صورت در اینجا آورده شدهاند، با عذر پوزش از علامت گذاری غلط و نامفهوم. چون مطالب داخل علامت نقل قول ("") باید مطابق اصل باشند، علامت گذاریها تصحیح نشدند.ا
در این بازبینی، اکثر نقل قولها چکیدهای از مجلدات سوم تا پنجم تاریخ طبری میباشند. این برگرفتهها که دقیقا مربوط به زمان محمد و کمی پس از آن میشوند، زیر عناوینی تقسیم بندی شده، و با توضیحاتی در اینجا میایند. در اینکه این تاریخ با زحمات بسیار و در عرض چند دهه جمعآوری شدهاند، با قدردانی از سیادت و صلابت طبری، شکی نیست. ولی قضاوت در مورد دین اسلام، پس از مطالعه این سطور، با خواننده است. چنانکه گفته شد، اینها نمونهای از خروار هستند!ا
حروف برجسته تاکید نویسنده این مقاله است، و نه تاکید کتاب.ا
مطالب مندرج در این گفتار از مجموعهٔ ۱۵ جلدی (باضافه دو جلد ضمیمه) انتشارت اساطیر، چاپ دوم در سال ۱۳۶۲، و ترجمه ابوالقاسم پاینده اتخاذ شدهاند.
یادداشتهای داخل گیومه اشاره به مجلدات و صفحات تاریخ طبری دارند [ج=جلد یا مجلد شماره ..، ص= صفحه شماره ..]
پیش گفتار
یکی از فوائد جمهوری اسلامی (در تلاش اینکه فایدهای برای این رژیم منحوس بیابیم!) این است که اسلام را به دو نسل اخیر ایرانی شناساند. تاریخ هر جامعهای تجربیات گذشتگان آن جامعه را مورد مطالعه و شاید معاینه قرار میدهد، و از این طریق میتوان از تجربیات گذشتگان درس گرفت. کسانی که به تاریخ علاقه دارند، بخصوص تاریخ اسلام در ایران، بخوبی میدانند که این اولین باری نیست که مذهب و حکومت در هم ادغام شده و جامعه زیر فشارهای مذهبی خورد شده است، که البته به بزرگ سالاری و پادشاهی رهبران مذهبی انجامیده است، چنانکه امروزه شاهد آن در ایران هستیم.ا
کشور ایران بارها زیر سم اسبان و یا چرخهای تانکها قرار گرفته است. در هر نسلی میتوان واقعهای را یافت که به دلیل بالا آمدن رهبر جدیدی، چه از خارج و یا از داخل، جامعهٔ سیاسی را در تلاطم قرار داده است. تغییرات و تحولات سیاسی به دلیل تغییر اوضاع سیاسی داخلی، مانند ۲۸ مرداد و یا جنبش نفت و زنده یاد مصدق، و تغییرات خارجی مانند رژیمهای جدید جمهوری اسلامی، پهلوی، و قاجار، و غیرو اوضاع اجتماعی ایران را دگرگون کرده است. خاطرهٔ این جنبشها و آشوبهائی که در نتیجه آنها به وجود میایند را هر نسلی تجربه کرده است.ا
چنانکه گفته شد، جنبشهای مذهبی، و بخصوص اسلامی، بارها و بارها در ایران رخ دادهاند. کسانی که در جنبش سال ۱۳۵۷ فعال بودند بخوبی آگاه هستند که این جنبش توسط گروههای مختلف آغاز شد، و مذهب فقط یکی از این گروهها بود. پیروزی مذهب و سوار شدن به این جنبش، البته با کمک نیروهای خارجی انجام پذیرفت. به دلیل اینکه شقاوت و خشونت مذهب بی همتاست، چنانکه در نگرشی از تاریخ طبری این بخوبی نمایان میشود، همواره توانسته است بر نیروهای دیگر فائق آید.ا
کوتاه شدهٔ زیر از تاریخ طبری، چگونگی شکلگیری اسلام را در زمان پیغام آور خداوند (محمد) بطور خلاصه بررسی میکند. تاکید بر این نکته ضروری است که مطالب ذکر شده در زیر انتخابات بسیار ناچیزی از خروارها مطلب تحت آن عناوین هستند، که به منظور ارائه نمونههائی از مطالب مشابه در اینجا میایند. این تاریخ متاسفانه مطالعه نشده و دلیل اصلی اعتقاد اکثر ایرانیان به اسلام، اگر واقعاً و حقیقتا به آن اعتقاد داشته باشند، عدم مطالعه این تاریخ است. سبعیت و خون آشامی اسلام از بدو شکل گیریش توسط یک بیمار روان گسیخته (شیزوفرنی)، که البته در آن روزگار علم پزشکی از آن آگاهی نداشت، در این تاریخ ثبت شده است. اسلام که یکی از بزرگترین دینهای جهان است، به دلیل تسلط بر دولت بزرگ و گسترده، ولی در حال ضعف و بیمار ایران (باز هم به دلیل دخالت موبدان زرتشتی در دولت) توانست به این مقام برسد. ولی تاریخ بزرگ طبری، بیپایه بودن این دین و خونخوار بودن رهبران آن از روز نخست را بخوبی نمایان میسازد. شاید این مختصر در خوانندگان این علاقه را به وجود آورد که کل این تاریخ را مطالعه کنند، که مطالعه آن برای هر ایرانی ضروری است.ا
فرق میان اسلام و جاهلیت
در کتاب طبری، زمان پیش از اسلام زمان جاهلیت نامیده شده است. همین کتاب نشان میدهد که زمان جاهلیت حتی پس از اسلام نیز در عربستان ادامه داشته است. عربان بادیه نشین زمانی به تمدن پی بردند که وارد ایران شدند.ا
عبدالمطلب پدر عبدالله و پدر بزرگ محمد چون در باره حفر زمزم از قبیلهٔ قریش ناروایی دیده بود، زمانی که ده پسر او به سن رشد رسیدند، تصمیم گرفته بود که بین آنها قرعه بکشد و هر کدام که انتخاب شد، آن فرزند را قربانی کند. چون روز موعود فرارسید، از آنها خواست که تیری از ترکش بیرون بکشند تا مشخص شود که کدام باید قربانی شود: "فرزندان عبدالمطلب چنان کردند که پدر گفته بود و تیرها را بیاوردند و او به نزد هبل رفت که در دل کعبه بود و هبل بزرگترین بت قریشیان بود و بر چاهی در دل کعبه جای داشت که هدیههای کعبه را در آن چاه مینهادند و به نزدیک هبل هفت تیر بود که بر هر یک نوشتهای بود ..." [ج۳، ص ۷۹۳].ا
این مراسمِ دورانِ جاهلیتِ اعراب (به قول مسلمین) همچنان در اسلام پابرجاست. با این تفاوت که فالگیری بجای تیر با صفحات قرآن انجام میپذیرد، و بجای انسان گوسفند قربانی میشود، و بزرگترین بت جاهلیت، خانه کعبه، همچنان بتکده مسلمانان است:ا"محمدبن کعب قرظی گوید: چون پیمبر دید که قوم از او دوری میکنند و این کار برای او سخت بود آرزو کرد که چیزی از پیش خدای بیاید که میان وی و قوم نزدیکی آرد که قوم خویش را دوست داشت و میخواست خشونت از میانه برود و چون این اندیشه در خاطر وی گذشت و خداوند این آیات را نازل فرمود: ... یعنی: قسم به آن ستاره وقتی که فرو رود که رفیقتان نه گمراه شده و نه به باطل گرویده است، و نه از روی هوس سخن میکند. و چون به این آیه رسید که: ... یعنی: مرا از لات و عزی، و منات سومین دیگر، خبر دهید. شیطان بر زبان وی انداخت که .... یعنی: این بتان والا هستند که شفاعتشان مورد رضایت است" [ج۳، ص ۸۸۰]. ا
این آیههای (نشانههای) شیطانی البته بارها توسط دانشمندان اسلامی (!) مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفتهاند و تکرار آنها در این چکیده ضروری نیست، چرا که اصل این جریان احمقانه به نظر میرسد. آیا ما باید به دو نیروی متضاد یکدیگر، یعنی خوب و بد و یا خدا و شیطان باور داشته باشیم. اگر خدا قادر متعال است، پس فلسفه شیطان چیست؟ تغییر قبله نیز، که همه داستان آنرا میدانیم که اصولا یک تصمیم سیاسی برای خاموش کردن بت پرستان بود، نیز در اینجا میاید: "از حوادث این سال تغییر قبلهٔ مسلمانان از شام به سوی کعبه بود و این به ماه شعبان آن سال بود" [ج۳، ص ۹۴۱].ا
محمد بیسواد که هر چه میدانست از اطرفیانش شنیده بود و اگر خوشش میامد آنرا قانون اسلام میکرد، روزه گرفتن را هم از جهودان آموخت . در ضمن توجه شود که روز عاشورا که روز مذهبی شیعیان به مناسبت کشته شدن حسین است، نخست یک روز مذهبی جهودان بوده، که احتمال این روز مخصوص هم از آنها گرفته شده است: "ابو جعفر گوید: در همین سال روزه ماه رمضان مقرر شد، و بقولی این به ماه شعبان بود. و چنان بود که وقتی پیامبر به مدینه آمد دید که یهودان به روز عاشورا روزه میدارند و از آنها سبب پرسید گفتند: این روزی است که خداوند آل فرعون را غرق کرد و موسی و همراهان وی را نجات داد. پیمبر فرمود: حق ما نسبت به موسی از آنها بیشتر است، و آنروز را روزه داشت و بگفت تا کسان نیز روزه بدارند، و چون روزه ماه رمضان مقرر شد نگفت که به روز عاشورا روزهدار شوند و از آن منع نفرمود" [ج۳، ص ۹۴۱].ا
بعضی از اعراب دو دو تا چهارتایشان بد نبوده است: "و چون پیمبر خدا از آنجا حرکت کرد در راه شتر وی گم شد و کسانی از یاران پیمبر بجستجوی شتر رفتند و یکی از یاران به نام عمارهبنحزم که در عقبه و بدر حضور داشته بود پیش پیمبر بود، و زیدبننصیب قینقاعی که منافق بود در اردو پیش با روی بود و گفت: محمد گوید که پیمبر است و از آسمان به شما خبر میدهد، اما نمیداند شترش کجاست؟" [ج۴،ص۱۲۳۶].ا
خدای محمد زمانی که نفع محمد در آن است نازل میشود: "مخشی بن حمیر گفت: بخدا خوشتر دارم که هر یک از ما را صد تازیانه بزنند اما برای این سخن که میگویید قرآنی درباره ما نازل نشود" [ج۴،ص۱۲۳۸].ا
پیامبر اسلام بر همه چیز واقف است و از آینده به نیکی آگاه است. ولی زمانی که در حالت غش و یا بیهوشی است و همسرش در دهانش دارو میریزد، شک میکند که شاید مسمومش کرده باشند: "عایشه گوید: در اثنای بیماری، دوا در دهان پیمبر مالیدیم، گفته بود دوا به دهان من نمالید و ما پنداشته بودیم از آن سبب است که بیمار دوا را خوش ندارد، و چون به خود آمد گفت: باید همه شما دوا به دهان بمالید بجز عباس که حاضر نبوده است" [ج۴، ص ۱۳۲۲].ا
البته این واضح است که پیامبر خدا با آنچه که از او در این کتاب تاریخی
نقل میشود، فقط میتوانست بر کسانی فرمانروایی کنند که از نظر هوشی و سواد در سطح
پائینی قرار داشتند. در واقع او بر کسانی تفوق داشت که بیسواد و جاهل بودند، که
در داستانی که میاید مصور است. البته تشویق بردهداری در این داستان خود بحث دیگری
است. "شعبی گوید: "وقتی شویل پیش خالد آمد
گفت: شنیدم که پیمبر خدا صلیالله علیه و سلم از فتح حیره سخن میکرد کرامه را از
او خواستم و گفت: وقتی حیره به جنگ گشوده شد کرامه از آن تو باشد. کسان بر این قضیه
شهادت دادند و خالد به این شرط با مردم حیره صلح کرد که کرامه را به شویل دهند و این
قضیه بر خاندان و مردم وی گران آمد و آنرا تحمل ناپذیر شمردند. اما کرامه گفت: اهمیت
ندهید، صبر کنید، درباره زنی که به سن هشتاد رسیده نگران مباشید، مردی احمق است
که مرا در جوانی دیده و پندارد که جوانی دوام دارد. پس کرامه را به خالد دادند و
خالد او را به شویل داد. کرامه به شویل گفت: ترا به پیره زنی چنین که میبینی چه
حاجت، بیا در مقابل من فدیه بگیر. گفت: نمیپذیرم مگر مقدار فدیه را خودم معین
کنم. گفت: تعیین فدیه با تو باشد. شویل گفت: مادر بخطا باشم اگر کمتر از هزار درهم
بگیرم. کرامه این را بسیار شمرد تا او را فریب دهد. آنگاه فدیه را برای وی آورد و
پیش کسان خویش بازگشت. و چون مردم از ماوقع خبر یافتند شویل را ملامت کردند و گفت:
نمیدانستم بالای هزار عددی هست" [ج۴، س۱۵۰۳].ا
زنان و ثروت
اولین همسر محمد زنی بازرگان و ثروتمند بود. در حقیقت محمد کارمند این زن بود و زمانی که به ازدواج این زن درآمد ۱۵ سال از او جوانتر بود. این طبیعی است که زمانی که مرد جوانی با زنی ازدواج کند که متمول باشد و در زمان تولد او این زن ۱۵ ساله بوده باشد (با توجه به اینکه در فرهنگ آن زمان دخترها ۹ ساله ازدواج میکردند، مانند عایشه زن سوگلی پیامبر که در زمان ازدواج فقط هفت سال داشت) نخستین پرسشی که در ذهن انسان ایجاد میشود این است که ازدواج این مرد به دلیل دارائی زن بوده باشد.
این هم شاهدی از تاریخ طبری: "هشام گوید: وقتی پیمبر خدیجه را به زنی گرفت بیست و پنج سال داشت و خدیجه چهل ساله بود. از ابن اسحاق روایت کردهاند که خدیجه دختر خویلد بن اسد بن عبدالعزی ابن قصی، زنی بازرگان بود و شرف و مال داشت" [ج۳، ص ۸۳۲].ا
اگر خدیجه ۴۰ ساله عاشق یک جوان شده باشد و مرد جوان هم عاشق اموال این زن بوده باشد، به نظر معامله عادلانهای میاید. ولی متقاعد کردن اولیأ این دو نفر چندان سهل نیست. محمد که کس و کاری نداشت، بنابراین، باید پدر خدیجه را متقاعد میکردند: "گویند: خدیجه کس پیش پیمبر فرستاد و او را به ازدواج خویش خواند و او زنی شریف بود و همه قریشیان به ازدواج با وی راغب بودند و اگر امید میداشتند مال فراوان خرج میکردند. و خدیجه پدر خویش را بخواند و شراب داد تا مست شد و گاوی بکشت و پدر را عطر زعفران آلود زد و حلهای بپوشانید و کسی پیش پیمبر صلیاللهعلیهوسلم و عمان وی فرستاد که بیامدند و خویلد او را به زنی پیمبر داد و چون از مستی درآمد گفت: این حله و این عطر چیست؟ خدیجه گفت: مرا به زنی به محمد بن عبدالله دادهای. خویلد گفت: من نکردم، من چنین نکنم که بزرگان قریش ترا خواستند و ندادم"[ج۳، ص ۸۳۴].ا
داستان دیگری از عایشه: "عایشه گفت: فرشته به صورت من نازل شد، هفت ساله بودم که زن پیمبر شدم، نه ساله بودم که به خانهٔ او رفتم، دوشیزه بودم که زن او شدم و هیچیک از زنان وی در این مزیت مانند من نبود، وقتی وحی بدو میامد من با او زیر یک لحاف بودم، مرا از همه کس بیشتر دوست داشت، در قضیهای که نزدیک بود مایه هلاک امت شود آیهٔ قرآن در باره من نازل شد، جبرئیل را دیدم و هیچکس از زنان وی به جز من او را ندید، در خانهٔ من درگذشت و هیچکس جز فرشته و من به کار وی نپرداخت. ابو جعفر گوید: چنانکه گویند پیمبر عایشه را در ماه شوال به زنی گرفت، و هم در ماه شوال با وی زفاف کرد" [ج۳، ص۹۴۱].ا
این ازدواج یکسال قبل، یعنی در سال سوم پس از هجرت انجام میگیرد: "ابوجعفر گوید: در شعبان همین سال پیمبر حفصه دختر عمر را به زنی گرفت، در ایام جاهلیت حفصه زن خنیس بن حذاقه سهمی بوده و شوهرش مرده بود" [ج۳، ص ۱۰۱۴].ا
چهار سال پس از هجرت، محمد همسر دیگری اختیار میکند. البته چون هنوز محمد آن قدرت و ثروتی را که در آینده از طریق دزدی و غارت به دست میاورد کسب نکرده است، قدرت مالیش فقط به او اجازه میدهد که زنان بزرگتر از خود و یا زنان مطلقه را به عقد خود در آورد: "در همین سال پیمبر خدا صلیاللهعلیهوسلم زینب دختر خزیمه را که لقب امالمساکین داشت و از طایفه بنیهلال بود به زنی گرفت و این در ماه رمضان بود و دوازده و نیم اوقیه نقره مهر او کرد، پیش از آن زینب زن طفیل بن حارث بوده بود و طلاق گرفته بود" [ج۳، ص ۱۰۵۰].ا
ازدواج بعدی در همان سال است: "واقدی گوید: در شوال این سال پیمبر امسلمه دختر ابی امیهٔ مخزومی را به زنی گرفت و به خانه برد" [ج۳، ص ۱۰۶۴].ا
ازدواج بعدی در سال پنج هجری است: "در این سال پیمبر زینب دختر جحش را به زنی گرفت" [ج۳، ص ۱۰۶۴].ا
در اینجا گفتاری بین پیمبر و زید در میگیرد که چرا زید میخواهد از زنش جدا شود و غیره که طولانی است. ولی زید با شناخت محمد میداند که چارهای جز این کار ندارد، و بقیه ماجرا: "عاقبت زید از زینب جدا شد و زینب بیمانع شد و یک روز که پیمبر با عایشه سخن میکرد، پیمبر را حالت وحی گرفت و چون به خود آمد خندان بود و میگفت: کی پیش زینب میرود و مژده دهد که خدا او را به زنی به من داده است. و این آیه را بخواند: ... یعنی: وقتی به آنکس که خدا نعمتش داده بود و تو نیز نعمتش داده بودی گفتی جفت خویش نگهدار و از خدا بترس و چیزی را که خدا آشکار کن آن بود در ضمیر خویش نهان میداشتی که از مردم بیم داشتی و خدا سزاوارتر بود که از او بیم کنی و چون زید تمنایی از او برآورد جفت تواش کردیم تا مومنان را در مورد پسر خواندگانشان وقتی پسر خواندگان تمنایی از آنها برآوردهاند تکلفی نباشد و فرمان خدا انجام گرفتنی بود" [ج۳، ص ۱۰۶۵ و ۱۰۶۶].ا
از آنجائی که محمد پیامبر خدا است، هر چه او میخواهد باید یک حکم الهی باشد. بنابراین، چنانچه او زنی را دید و پسندید، باعث افتخار آن زن است که به ازدواج او درآید. این البته یک روی قضیه است، و روی دیگر آن احتمالا وحشتی است که همه از محمد در دل داشتند: "یونس بن عبدالاعلی گوید: پیمبر خدا زینب دختر جحش دختر عمهٔ خویش را به زنی به زید بن حارثه داده بود و روزی به طلب زید سوی خانه او رفت و پردهای مویین بر در بود و از وزش باد پرده به کنار رفت و زینب در اتاق خویش سر برهنه بود و اعجاب وی در دل پیمبر افتاد و زید از او دوری گرفت و پیش پیمبر آمد و گفت: میخواهم از زنم جدا شوم" [ج۳، ص ۱۰۶۶].
باید توجه داشت که اینان فقط نمونههائی از زنانی بودند که پیمبر اسلام به زنی گرفته بود (از زنان صیغهای طبری نامی نبرده است. احتمالا چون حقوق این زنان از زنان عقدی نیز کمتر بود و داخل آدم به حساب نمیآمدند!) البته زنانی که او پس از جنگیدن و کشتن پدر و برادر و شوهرانشان به غنیمت گرفته بود فراوان بودند و نمونههائی در اینجا میایند: "و چنان بود که پیمبر از زنان اسیر قوم، ریحانه دختر امربن جنانه را که از طایفه بنی عمروبن قریظه بود برای خویشتن برگزیده بود و تا هنگام وفات به نزد پیمبر بود، پیمبر به او گفت مسلمان شود و پردگی شود، اما ریحانه گفت:ای پیمبر خدا، مرا در ملک خویش نگهداری برای من و تو آسانتر است. و همچنان بر یهودیگری باقی ماند و پیغمبر از او کنار گرفت و آزرده خاطر بود. یک روز که با یاران خود نشسته بود از پشت سر صدای پائی شنید و گفت: اینک ثعلبهبنسعیه آمده به من مژده دهد که ریحانه مسلمان شد" [ج۳، ص ۱۰۹۱ و ۱۰۹۲].ا
البته که پیمبر باید با دختر کسی که رهبری نیروی مخاصم را به عهده گرفته است بخوابد:"ابن اسحاق گوید: خبر آمد که بنیالمصطلق به سالاری حارث بن ابی ضرار پدر جویریه که همسر پیمبر شد برای جنگ فراهم میشود...و خدا بنیالمصطلق را منهزم کرد و بسیار کس کشته شد و پیمبر خدا صلیالله علیه و سلم فرزند و مالشان را به غنیمت گرفت،" [ج۳،ص۱۰۹۹].ا
البته هر مردی دل دارد و دل میبندد، و در این گناهی نیست! بخصوص که پیغمبر باشد، که واضح است که او در راه خدا این کار را میکند. ولی جالب است که عایشه این را خود درک کرده است، و میداند که همینکه شوهرش زنی را ببیند، هوس خوابیدن با او را میکند: "عایشه گوید: وقتی پیمبر اسیران بنی المصطلق را تقسیم میکرد جویریه دختر حارث جزو سهم ثابت بن قیس یا پسر عموی وی شد و دختری نمکین و شیرین حرکات بود و هر کس او را میدید مجذوب میشد، و با صاحب خود قرار مکاتبه نهاد، یعنی مالی بدهد و آزاد شود، و پیش پیمبر آمد تا در کار پرداخت مال از او کمک بخواهد. گوید: چون وی را بر در اتاق خود دیدم از او بیزار شدم که دانستم پیمبر دلبسته او میشود و چون به نزد پیمبر آمد گفت:ای پیمبر خدای من جویریه دختر حارث بن ابی ضرار سالار قوم هستم و به بلیهای افتادهام که دانی و در سهم ثابت بن قیس بن شماس یا پسر عموی وی افتادهام و قرار مکاتبه نهادهام و آمدهام که در پرداخت مال مکاتبه با من کمک کنی؟ پیمبر گفت: میخواهی که کاری بهتر از این کنم؟ گفت:ای پیمبر خدا بهتر از این چیست؟ گفت: مال مکاتبه را بدهم و ترا زن خویش کنم. جویریه گفت: آری" [ج۳، ص ۱۱۰۲ و ۱۱۰۳].ا
البته باید آنچه را که قبلا در مورد محمد گفته شد که او هر زنی را میدید هوس خوابیدن با آن زن را میکرد، تصحیح کرد. این شاید در مورد اکثر قریب به اتفاق زنان حکم کند، ولی نه در مورد همه آنها، و استثناهائی نیز وجود داشت. در متنی که میاید به خونخواری این امت مسلمان نیز توجه شود: "... و چون زید بازگشت، نذر کرد که جنب نشود تا به جنگ فزاره رود، و چون زخم وی بهبود یافت پیمبر او را با سپاهی سوی بنی فزاره فرستاد و در وادی القری با آنها رو به رو شد و کسان بکشت که قیس بن مسحر یعمری از آن جمله بود وام قرفه و دختر او را اسیر گرفت و بگفت تا او را بکشند و او را به دو شتر بست و دو نیمه کرد و دخترام قرفه را با عبدالله بن مسعده پیش پیمبر بردند. دخترام قرفه اسیر سلمه بن عمرو بن اکوع بود وام قرفه شریف قوم خویش بود و عربان بمثل میگفتند: اگر شریفتر ازام قرفه بودی، بیشتر از این نبودی. پیمبر دختر را از سلمه خواست که بدو ببخشید و پیغمبر دختر را به حزن بن ابی وهب خال خویش بخشید که عبدالرحمان بن حزن را از او آورد" [ج۳، ص ۱۱۳۱].ا
واضح است که کسانی بودند که از اینکه زن محمد شوند اکراهی نداشتند: "امحبیبه گوید: در دو کشتی سوار شدیم و نخدین با ما بودند تا به جار رسیدیم و آدر مرکب به مدینه شدیم. و پیمبر به خیبر رفته بود و کسانی سوی او شدند و من در مدینه بماندم تا پیمبر بیامد و من پیش او رفتم و از من دربارهٔ نجاشی پرسش میکرد و من سلام ابرهه را بدو رسانیدم و پیمبر سلام وی را جواب گفت. و چون ابوسفیان خبر یافت که پیمبر امحبیبه را به زنی گرفته این کار را پسندید، "[ج۳،ص۱۱۴۲].ا
محمد نخست جنگ را با یهودیان آغاز کرد، و این جهودان کسانی بودند که پس از آنکه محمد از شهر خود رانده شده بود، به او جای و مکان داده بودند. پس از آنکه محمد اوباش آن شهر را بدور خود جمع کرد، به عنوان تغییر مذهب آنها به اسلام، به جنگ با یهودیان پرداخت. البته واضح است که هدف نهائی از این تجاوزات، گرفتن غنأئم و اسرای جنگی بود. مطلب زیر از کتاب طبری در مورد اسرای جنگی او پس از پیروزی در جنگ خیبر است: "پیمبر از خیبریان اسیر بسیار گرفت که صفیه دختر حایی بن اخطب زن کنانه بن ربیع بن ابیالحقیق و دو دختر عموی او از آن جمله بودند و پیمبر صفیه را برای خویش برگزید. و چنان بود که دحیهٔ کلبی، صفیه را از پیمبر خواسته بود و چون او را برای خویشتن برگزید دختر عموی صفیه را به دحیه داد"[ج۳،ص۱۱۴۵].ا
"ابن اسحاق گوید: کنانه بن ربیع بن ابیالحقیق را که گنج بنی نظیر پیش او بود به نزد پیمبر آوردند و محل گنج را از او پرسید و کنانه انکار کرد...پیمبر بگفت تا خرابه را بکندند و قسمتی از گنج را آنجا بیافتند، پیمبر از باقیماندهٔ آن پرسید و کنانه از تسلیم آن دریغ کرد، و پیمبر او را به زبیر بن عوام سپرد و گفت:عذابش کن تا آنچه را پیش اوست بگیری، و زبیر چندان با مشت به سینه او کوفت که نزدیک بود جان بدهد،" [ج۳،ص۱۱۴۸ و ۱۱۴۹].ا
پس از اینکه محمد برای زیارتِ بُت کعبه به مکّه میرود، چون زنی با خود نیاورده بود باید یکی از این کالاها را از همانجا ابتیاع میکرد: "و هم ابن عباس گوید: پیمبر در این سفر میمونه دختر حارث را به زنی گرفت، در آن وقت احرام داشت بود و عباس بن عبدالمطلب او را به زنی به پیمبر داد،"[ج۳،ص۱۱۵۸].ا
جنگجویان اسلام که فقط برای اسلام میجنگیدند، گاهی گلویشان نزد یکی از غنیمتهای جنگی گیر میکرد و از پیغمبر میخواستند که پادرمیانی کند: "به گفته واقدی پیمبر ابیحدرد را با ابوقتاده به این سفر جنگی فرستاد و شانزده کس بودند و پانزده روز در سفر بودند و هر یک شانزده سهم گرفتند و هر شتر برابر ده گوسفند بود، و چهار زن گرفته بودند که یکیشان دختری زیبا بود و به ابوقتاده رسید و محمیهبنجز درباره او با پیمبر سخن کرد و پیمبر از ابوقتاده پرسید و گفت او را از غنیمت خریدهام. پیمبر گفت: او را به من ببخش. ابوقتاده دختر را به پیمبر بخشید که او را به محمیهبنجز زیدی داد،"[ج۳،ص۱۱۶۷].ا
البته چون در اسلام زنان کالائی بیش نیستند، قدرت اعتراض نیز ندارند. جالب است که یکی از زنان حرمسرای محمد دختر جدیدالورود به حرمسرا را تحریک میکند. و جالبتر آنکه زمانی که این زن به محمد اعتراض میکند، او از ترس جا میزند: "واقدی گوید: در این سال پیمبر ملیکه دختر داود لیثی را به زنی گرفت و یکی از زنان پیمبر پیش وی آمد و گفت: شرم نداری که زن مردی شدهای که پدرت را کشته است. و ملیکه وقتی پیمبر را دید گفت: از تو به خدا پناه میبرم و پیمبر از او جدا شد. وی زنی جوان و زیبا بود و پدرش هنگام فتح مکّه کشته شده بود،"[ج۳،ص۱۱۹۳].ا
داستان دیگری از جا زدن محمد(!): "و هم در این سال پیمبر، فاطمه دختر ضحاک کلائی را به زنی گرفت و چون مخیر شد دنیا را اختیار کرد و به قولی وقتی پیمبر پیش او رفت اعوذبالله گفت و پیمبر از او جدا شد،"[ج۳،ص۱۲۱۸].ا
قسمتی از خطبه محمد پس از مراسم حج این است: "ای مردم شما بر زنانتان حقی دارید و آنها نیز بر شما حقی دارند. حق شما بر زنانتان چنان است که کسی را که از او بیزارید بر فرش شما ننشانند و مرتکب کار زشت نشوند و اگر مرتکب شدند خدا به شما اجازه داده که در خوابگاه از آنها دوری کنید و آنها را نه چندان سخت بزنید. اگر دست برداشتند روزی و پوشش آنها را به طور متعارف بدهید. با زنان به نیکی رفتار کنید که به دست شما اسیرند و اختیاری از خویش ندارند، شما آنها را به امانت خود گرفتهاید و بوسیله کلمات خدا حلالشان کردهاید،"[ج۴،ص۱۲۷۷-۱۲۷۸].ا
تعداد زنان پیغمبر قبلا ذکر شد. ولی چنانچه اسامی کسانی که قبلا ذکر شدند و آنهائی را که در پایین میایند بشمریم، به عدد متفاوتی میرسیم. در ضمن زنان صیغهای، چنانچه قبلا اشاره شد، قابل ذکر نبودند و طبری نامی از آنها نبرده است: "هشام بن محمد گوید: پیمبر پانزده زن گرفت که سیزده زن را به خانه برد و یازده زن را با هم داشت و نُه زن داشت که در گذشت،"[ج۴،ص۱۲۸۸].ا
این هم دو همسر دیگر پیمبر اسلام، که البته همسر سوگلی او در زمان ازدواج هنوز دختر بچهای بیش نبود. حتما توجه شده است که اجازه ازدواج (به غیر از اسیران البته) از پدر دختر گرفته میشود، و مادر دختر هیچ حقی ندارد: "خوله پیمبر را دعوت کرد که بیامد و عایشه را عقد کرد و در آن هنگام وی شش سال داشت. گوید: پس از آن خوله پیش سوده رفت و گفت: سوده! خدا عزوجل چه خیر و برکتی برای تو خواسته است! گفت: مقصود چیست؟ خوله گفت: پیمبر مرا فرستاده که ترا خواستگاری کنم. گفت: راضیم، بیا و این سخن با پدرم بگوی،"[ج۴،ص۱۲۹۱].ا
ملاها میگویند که دختران عرب در آن زمان زود بالغ میشدند، و اگر محمد با عایشهٔ شش یا هفت ساله خوابید، این دختر بالغ شده بود. ولی چگونه یک دختر بالغ شده هنوز در ننو میخوابید، قابل بحث است. البته در فرهنگ امروز به این عمل تجاوز میگویند: "عایشه گوید: و چون به مدینه رفتیم ابوبکر درسنح، محله بنیحارثبنخزرج، فرود آمد. روزی پیمبر به خانهٔ ما آمد، تنی چند از مردان انصار و چند زن با وی بودند، مادرم بیامد، من در ننوئی بودم و باد میخوردم مادرم مرا از ننو پایین آورد و سرپوش مرا بیاورد و صورتم را با آب بشست. آنگاه مرا کشید و برد و چون به نزدیک در رسیدم مرا نگهداشت تا کمی آرام شدم. آنگاه به درون رفتم. پیمبر خدا در اتاق ما بر تختی نشسته بود. گوید: و مرا کنار او نشانید و گفت: این خانواده تو است، خدا آنها را به تو مبارک کناد و ترا به آنها مبارک کناد. و مردم و زنان برفتند و پیمبر در خانهام با من زفاف کرد، نه شتری کشتند، نه بزی سر بریدند، من آنوقت هفت سال داشتم و سعدبنعباده کاسهای را که هر روز برای پیمبر میفرستاد به خانهٔ ما فرستاد،" [ج۴، ص۱۲۹۱-۱۲۹۲].ا
پیامبر اسلام بسیار زودرنج نیز تشریف داشتند: "پس از آن پیمبر خدا شنبأ دختر عمرو غفاری را به زنی گرفت این طایفه نیز هم پیمان بنیقریظه بودند، بعضیها گفتهاند شنبأ از بنیقریظه بود و به سبب هلاک طایفه، نسب وی معلوم نیست، بعضی دیگر او را کنانی دانستهاند. و چنان بود که وقتی شنبأ به نزد پیمبر آمد عادت زنانه بود، و پیش از آنکه پاک شود ابراهیم پسر پیمبر بمرد و شنبأ گفت: اگر محمد پیمبر بود محبوبترین کس او نمیمرد. و پیمبر او را رها کرد،" [ج۴، ص ۱۲۹۵-۱۲۹۶].ا
پیغمبر خدا اگر زنی را بیمار تشخیص میداد، بجای مداوای آن زن ترجیح میداد که از او دوری کند: "پس از آن پیمبر اسمأ دختر نعمانبناسودبنشراحیلکندی را به زنی گرفت و چون با او خلوت کرد سپیدیای در تن وی دید و بدو چیز بخشید و لوازم داد و سوی کسانش فرستاد،" [ج۴،ص۱۲۹۶].ا
برای کوتاه کردن این بحث، از سایر زنان پیغمبر فقط نامی برده میشود: "ریحانه دختر زید قرظی، ماریه قبطی، زینب دختر خزیمه، عالیه از طایفهٔ بنی ابی بکر بن کلاب، قتیله دختر قیس بن معدیکرب، فاطمه دختر شریح (که چون پیر بود پیمبر او را تعلق داد)، خوله دختر هذیل بن هبیره، لیلی دختر خطیم بن عدی ، عمره دختر یزید" [ج۴، ص ۱۲۹۶-۱۲۹۷]. اینها زنانی بودند که طبری کشف کرده است. احتمال دارد زنان دیگری نیز بودند که طبری، و یا کسانی که این اخبار را برای او میاوردند، از آنان مطلع نبودند.ا
و بالاخره زنانی که محمد خواستگاری کرد ولی نگرفت: "از آنجمله امهانی دختر ابوطالب بود که نامش هند بود، پیمبر از او خواستگاری کرد، اما به زنی نگرفت که امهانی گفت فرزند دارد. و نیز ضباعه...و پیمبر سکوت کرد به سبب آنکه شنیده بود که ضباعه کهنسال است،" [ج۴،ص۱۲۹۸].ا
سخنی از زنان ابوبکر نیز گفته باشیم: "ابوبکر در جاهلیت فتیله را به زنی گرفت...و هم او در جاهلیت امرمان را به زنی گرفت...عایشه را از او آورد...در اسلام نیز ابوبکر اسمأ دختر عمیس را به زنی گرفت...و هم او در اسلام حبیبه دختر...را به زنی گرفت،" [ج۴،ص۱۵۶۸].ا
فرزندان و ایل و تبار
در مورد اجداد محمد تاریخ نویسان شجره پدری او را تا آدم نگاشتهاند، که البته به وضوح این ساختگی است. دلیلش این است که بر اساس رسم قدیم، شجره نامه کسانی را که مهم بودند به آدم میرساندند، که با توجه به اینکه تاریخ نخستین خط نوشتاری و نوشتن و خواندن به هزاران سال پیش باز میگردد، و پیش از آن برای هزاران سال چیزی نبشته نمیشد، و انسانهای نخستین حتی سخن گفتن را هم نمیدانستند. میتوان فقط سه نسل پدری پیش از او را قبول کرد، که عبدالله، عبدالمطلب و هاشم میباشند. مادرش آمنه دختر وهب بود..ا
از برادران و خواهران پیغمبر در تاریخ طبری مطلبی ارائه نشده است.ا
فرزندان محمد در یک جا آمدهاند: "به جز ابراهیم دیگر فرزندان پیمبر، زینب و رقیه و امکلثوم و فاطمه و قاسم و طیب و طاهر از خدیجه بودند و کنیه از قاسم گرفت و او را ابوالقاسم گفتند" [ج۳، ص ۸۳۳].ا
از فرزندان محمد نیز، به جز اسامی آنها که ذکر شد، مطلب مهم و قابل ذکر دیگری در تاریخ طبری به چشم نمیخورد.ا
خداوند بخشنده مهربان
خداوند اسلام پیرمردی خشن و انتقامجو است که بر طبق قرآن باید همواره از او ترسید. چنان که در این تاریخ بارها از زبان محمد آمده است، و در قرآن نیز میتوان به مراتب آنرا مشاهده کرد، باید همیشه از خدا ترسید و روز جزا را به یاد آورد. همهٔ سورههای قرآن با نام خداوند بخشنده مهربان آغاز میشوند، ولی متن سورهها سخن از ترس از خدا و انتقام او از کسانی است که سخنان ستیزانهٔ پیامبرش را آویزهٔ گوش خود نکردهاند .ا
زمانی که محمد به پیمبری مبعوث میشود، جبرئیل او را به هفت آسمان میبرد و: "پس از آن وی را به آسمان هفتم برد و در آنجا جویی بود که آب آن از شیر سپیدتر و از عسل شیرینتر بود و دو سوی آن خیمههای مروارید بود. پرسید:ای جبرئیل این چیست؟ پاسخ داد: این کوثر است که پروردگارت به تو عطا کرده و این مسکنهای توست" [ج۳،ص۸۵۶].ا
سنگهای قیمتی مانند یاقوت و مروارید به این دلیل قیمتی هستند که به دست آوردن آنها دشوار است ، و بالطبع تعداد آنها نیز محدود است. چنانچه چنین سنگهائی در بهشت فراوان باشند، این سنگها دیگر ارزشی نخواهند داشت! در اینجا، محمد با خدا ملاقات میکند: "و جبرئیل به دست خویش از خاک آن برگرفت که مشک بود پس از آن به سوی سدرهالمنتهی رفت و نزدیک خدای عزوجل رسید که به اندازه یک تیر یا نزدیکتر بود و از نزدیکی پروردگار تبارک و تعالی اقسام دّر و یاقوت و زبرجد بر درخت نمودار بود. آنگاه خدای به بنده خویش وحی کرد و به او فهم و علم داد و پنجاه نماز بر او مقرر کرد. و پیمبر در بازگشت به موسی گذشت که از او پرسید: خدا بر امت تو چه مقرر فرمود؟ پاسخ داد: پنجاه نماز. موسی گفت: پیش خدای خویش باز گرد و برای امت خویش تخفیف بخواه که امت تو از همه امتها ضعیفتر است و عمر کوتاهتر دارد. و آن بلیات که از بنیاسرائیل دیده بود با وی بگفت. پیمبر بازگشت و ده نماز از امت وی برداشته شد. و باز به موسی میگذشت که گفت: برگرد و از پروردگارت تخفیف بگیر. و چنان کرد تا پنج نماز باقی ماند. و باز موسی گفت: بازگرد و تخفیف بگیر. پیمبر گفت: دیگر باز نخواهم گشت. و در دل وی گذشت که باز نگردد که خدای عز و جل فرموده بود: سخن من باز نگردد و قضای من تغییر نپذیرد. اما نماز امت من ده برابر تخفیف یافت" [ج۳، ص ۸۵۶و۸۵۷]. در اینجا به چند موضوع عجیب برمیخوریم. نخست آنکه خدا اهل چانه زدن است. یعنی اگر فرضا مرا بخواهد به جهنم بفرستد میتوانم با او چانه بزنم که به بهشت بروم. شاید با من چانه نزند و چانه زدن فقط مخصوص پیمبران باشد! دیگر آنکه اگر انسان قرار بود که ده برابر مدت فعلی، که نمازهای صبح و ظهر و شام است، نماز بخواند، آیا برای انجام کارهای دیگر وقتی برایش میماند. از اینها مهمتر فلسفه نماز است، که به نظر میرسد که برای نزدیکی به خدا باشد، و نه یک وظیفه شاق که برای کوتاه کردنش احتیاج به چانه زدن باشد!ا
اولین خطبه محمد نه عشق به خدا بلکه ترس از اوست. اگر کسی خدای محمد را قبول نداشت، باید با او دشمنی کرد و در راه این خدا، کسانی را که به خدای دیگری معتقدند کشت: "سعیدبنعبدالرحمان جمحی نخستین خطبهٔ پیمبر را که به روز جمعه پس از نماز جمعه در بنی سالم بن عوف خواند، چنین روایت کرده است: خدا را ستایش میکنم...سفارش میکنم که از خدای بترسید، بهترین سفارشی که مسلمان به مسلمان کند این است که وی را به کار آخرت ترغیب کند و به ترس از خدای وادارد... و ترس از خدا کمکی برای وصول به مقصد آخرت است... خدا شما را بیم میدهد و نسبت به بندگان خویش مهربان است... در کار دنیا و آخرت و آشکار و نهان خویش از خدا بترسید... ترس خدا از غضب و عقوبت او محفوظ میدارد... شما نیز نیکی کنید چنانکه خدا با شما نیکی کرده است و با دشمنان وی دشمنی کنید و در راه خدا چنانکه باید جهاد کنید..." [ج۳، ص ۹۲۶و۹۲۷و۹۲۸].ا
هر آینه عمل خطائی به محمد نسبت داده شود، از طرف خداوند آیهای میاید که آنرا رفع و رجوع کند: "قریشیان گفتند: محمد و یاران وی حرمت ماه حرام نداشتهاند و در ماه حرام خون ریختهاند و مال بردهاند و اسیر گرفتهاند...خدا عزوجل این آیه را به پیمبر خویش نازل فرمود... یعنی: ترا از ماه حرام و پیکار در آن پرسند، بگو پیکار در آن مهم و باز داشتن از راه خدا و انکار اوست. و مسجد حرام و بیرون کردن مردمش نزد خدا مهمتر است و فتنه از کشتار بدتر است..." [ج۳، ص ۹۳۹ و ۹۴۰].ا
در سال دوم هجرت، قبله از بیتالمقدس به کعبه تغییر جهت داده شد. یعنی قبلهٔ مسلمانان که به سمت قبلهٔ جهودان بود، از آن پس به سمت قبلهٔ بت پرستان تغییر داده شد: "از حوادث این سال تغییر قبلهٔ مسلمانان از شام به سوی کعبه بود. مطلعین سلف در وقت تغییر قبله اختلاف کردهاند و بیشتر بر این رفتهاند که در نیمهٔ شعبان هیجده ماه پس از هجرت بود... و خداوند این آیه را نازل فرمود... یعنی: گردش روی ترا به طرف آسمان میبینم و ترا به قبلهای که دوست داری بگردانیم روی خود سوی مسجدالحرام کن و هر جا بودید روهای خود سوی آن بکنید. آنها که کتاب آسمانی دارند میدانند که این حق است و از جانب پروردگارشان و خدا از آنچه میکنند بیخبر نیست" [ج۳، ص ۹۴۱].ا
معلوم نیست اول آیه نازل میشد و سپس محمد مطابق آن رفتار میکرد، یا نخست او تصمیم کاری را میگرفت و برای اینکه احمقهای اطرافش قبول کنند، آیه نازل میشد: "ابن زید گوید: پیمبر مدت شانزده ماه سوی بیتالمقدس نماز میبرد و شنید که یهودان میگفتند: پیمبر و یاران وی نمیدانستند قبلهشان کجاست تا ما هدایتشان کردیم. و پیمبر این را خوش نداشت و سر به آسمان برداشت و آیهٔ تغییر قبله نازل شد،" [ج۳،ص۹۴۲].ا
پیغمبر اسلام پس از اینکه از مکّه به مدینه مهاجرت کرد، یهودان مدینه به او پناه دادند. پس از مدتی یارانی یافت و بطور گروهی به حمله به کاروانها پرداختند. پس از آنکه به اندازه کافی لشگر و نیرو فراهم آورد، به جنگ با کافران به منظور دعوت آنها به اسلام پرداخت. نخستین جنگهای محمد با جهودان بود، که پس از مهاجرت، یا در حقیقت رانده شدن از مکّه، به او جا و مکان داده بودند. چون پس از هر جنگ، و چنانچه پیروز میشدند، آنچه را که مایملک مردان شکست خورده بود تصاحب میکردند، که این شامل زنان و دختران نیز میشد، لشگر اسلام هر لحظه قویتر و پر بارتر میشد. البته این جنگها پس از محمد نیز ادامه یافتند، که حمله به ایران از آن جمله است. در حقیقت جهانی شدن اسلام به دلیل تصاحب ایران بزرگ و مترقی بود، که این خود بحث جداگانهایست. در اینجا فقط عنوان جنگهائی که در زمان محمد شده بود، و شماره صفهات جلد سوم تاریخ طبری که مفصلا در مورد آنها توضیح داده است، میایند: بدر-۹۴۱/ بنی قینقاق-۹۴۴/ سویق- ۹۹۷/ قرده-۱۰۰۳/ احد-۱۰۱۴/ سویق- ۱۰۶۲/ خندق- ۱۰۶۷/ بنی قریظه- ۱۰۸۲/ زیقرد- ۱۰۹۴/ بنیالمصطلق- ۱۰۹۹/ وادیالقری- ۱۱۵۰/ موته- ۱۱۶۷/ فتح مکّه- ۱۱۷۳/ جنگ با هوازن در جنین- ۱۱۹۷/ جنگ تبوک- ۱۲۳۱.ا
از این نوشتهها به وضوح میتوان دریافت که سرداران اسلام جنون کشتار داشتند: "یکی از مردم بنی جذیمه گوید: وقتی خالد به ما گفت که سلاح بگذاریم یکی از ما که جحدم نام داشت گفت:ای بنی جذیمه این خالد است. بخدا پس از گذاشتن سلاح، اسارت است و پس از اسارت گردن زدن است، بخدا من سلاح نمیگذارم. گوید: کسانی از قومش او را بگرفتند و گفتند:ای جحدم میخواهی خون ما را بریزند، مردم مسلمان شدهاند و جنگ از میان رفته و کسان ایمنی یافتهاند. و اصرار کردند تا سلاح بنهاد و قوم نیز به گفته خالد سلاح فرو گذاشتند، آنگاه خالد بگفت تا دستهایشان را بستند و آنها را از دم شمشیر گذارانید و بسیار کس بکشت" [ج۳،ص۱۱۹۵].ا
خونخواری لشگریان اسلام: "گوید: من جزو سپاه خالد بودم. یکی از جوانان بنی جذیمه که جزو اسیران بود و دستهایش با ریسمان به گردن بسته بود و زنانی نه چندان دور از او فراهم بودند به من گفت: میتوانی این ریسمان را بکشی و مرا پیش این زنان ببری که کاری دارم آنگاه بازم آری که هر چه خواهید با من بکنید. گفتم: این کار آسانی است. و ریسمان او را بگرفتم و پیش زنان بردم و با یکی از آنها سخن کرد و اشعار عاشقانه خواند، آنگاه او را پس آوردم و گردنش را بزدند...وقتی او را گردن زدند زن بر او افتاد و او را همی بوسید تا بر کشتهاش جان داد" [ج۳،ص۱۱۹۶].ا
این چه خدائی است که پیغام آوری میفرستد که مردم را به راه راست هدایت کند، و اگر مردم به سخن او توجهی نکردند، میتواند آنها را بکشد و مالهایشان را بدزدد و به زنان و دخترانشان تجاوز کند! "ابن اسحاق گوید: همهٔ غزوههای پیمبر که خود او رفت بیست و شش بود، نخستین غزای وی سوی ودان بود که آنرا غزوهٔ ابوا گویند" [ج۴،ص۱۲۷۹]. عدهای تعداد جنگهای محمد را بیست و هفت شمردهاند. سایر جنگهای محمد به ترتیب نام برده میشوند: غزوهٔ لواط سوی رضوی به درهٔ ینیع، بدر نخستین، بدر بزرگ، بنی سلیم، سویق، غطفان، بحران، احد، حمرائالاسد، بنی نضیر، ذاتالرقاع، بدر آخرین، دومهالجندل، خندق، بنیقریظه، بنیلحیان هذیل، ذیقرد، بنیالمصطلق، حدیبیه، خیبر، عمرهالقضا، فتح مکّه، حنین، طایف، تبوک. محمد فقط در نه جنگ از این جنگها شخصا شرکت کرده بود.ا
نقش ایرانیان
پس از اینکه محمد دستهای از دزدان و سرگردنهگیران تشکیل داد، موفق شد که بر مکّه و مدینه فائق آید. پیروان او با نیروی خونخوار و جنگندهای که در اختیار داشتند، جرات این را پیدا کردند که از مرزهای عربستان خارج شوند و به حاشیههای امپراطوری بزرگی که در همسایگیشان بود، ایران، حمله کنند. پس از هر پیروزی جلوتر رفتند، و عاقبت این امپراتوری را که در منتهای ضعف بود، و اختلافات خانوادگی پادشاهان ساسانیان و دخالت بیحد رهبران مذهبی باعث شده بود که در عرض پنج سال سیزده پادشاه به حکومت برسند، شکست دادند.ا
در زمان محمد، مسلمانان به چنان قدرتی رسیده بودند که مراکز بزرگ شبه جزیره عربستان را در اختیار داشتند. جنگهای متعدد با جهودان و بت پرستان که اکثریت مردم این ناحیه را تشکیل میدادند، و شکست هر دو این گروههای مذهبی، آنها را زیر تسلط لشگر اسلام در آورده بود. با چنین پیشرفت سریعی، حمله به کشورهای اطراف به منظور دریافت غنیمت دستور کار بود. از آنجائی که اعراب خود قرنها تحت سلطه پادشاهان ایرانی بودند، حمله به این کشور متمدن و زرخیز بسیار با ارزش بود. زمانی که قریشیان میخواستند محمد را از عقیدههای جاهطلبانهاش باز دارند:"گوید: ابوطالب کس فرستاد و پیمبر خدا بیامد و بدو گفت: برادرزادهٔ من، اینان سران و پیران قومند و از تو انصاف میخواهند که به خدایانشان ناسزا نگویی و آنها نیز ترا با خدایانت واگذارند. پیمبر خدا گفت: آنها را به چیزی میخوانم که از دین خودشان بهتر است. ابوطالب گفت: به چه میخوانی؟ گفت: میخواهم کلمهای بگویند که عرب مطیع آنها شود و بر عجم تسلط یابند،" [ج۳،ص۸۶۹].ا
ایران که یکی از تمدنهای بزرگ آن زمان بود، در اواخر سلطنت ساسانیان رو به فطرت میرفت. از زمانی که تاریخ مدون در دست است، صعود و نزول کشورهای بیشماری در تاریخ ثبت شده است. در زمان ما، افول تدریجی امپریالیسم آمریکا مشاهده میشود. جالب است که هیچگاه قدرتهای بزرگ عموما این نکته تاریخی را نمیبینند و یا نمیپذیرند، و با اصرار به پایداری خود به عنوان بزرگترین قدرت، عاقبت از طریق یک جنگ خانمانسوز فتور میکنند. این سرنوشت امپراطوری ایران و به قدرت رسیدن اسلام بود:"از محمد بن سیرین روایت کردهاند که یکی پیش عمر بن خطاب برخاست و گفت: تاریخ نهند. عمر گفت: تاریخ نهادن چیست؟ گفت: چیزی است که عجمان کنند و نویسند در ماه فلان از سال فلان. عمر گفت: چیزی نیکوست. بنا شد تاریخ نهند" [ج۳،ص۹۲۴] ، و البته به این ترتیب تاریخ اسلام را از زمان هجرت محمد از مکّه به مدینه آغاز کردند.ا
از آنجائی که ایران در آن زمان کشوری پیش رفته بود، ایرانیانی که به عربستان مهاجرت کرده بودند (از جمله سلمان) روشهای پیشرفتهشان را به اعراب میآموختند: "محمد بن عمر گوید: سلمان به پیغمبر گفت که خندق بزند و این نخستین جنگی بود که سلمان در آن حضور داشت و در این هنگام آزاد بود و گفت:ای پیمبر خود ما در کشور پارسیان وقتی محاصره میشدیم خندق میزدیم،" [ج۳، ص۱۰۶۸].ا
مجددا اشاره به تمدن ایران: "گوید: ما مردم صحرایی بودیم و این آبریزگاه که عجمان دارند در خانه نداشتیم و آنرا ناخوشایند میدانستیم و به کنار مدینه میرفتیم و زنان برای حاجت خویش برون میشدند. شبی به حاجت برون شدم و اممسطح همراه من بود و هنگامی که با من راه میرفت در جامهٔ خود بیفتاد و گفت: زبون باد مسطح،" [ج۳، ص۱۱۰۵].ا
به نظر میرسد که بین مردان ایرانی در زمان پیش از اسلام مد شده بود که ریش را اصلاح کنند و سبیل بگذارند: "هنگامی که آن دو تن به نزد پیمبر آمدند ریش خود را تراشیده بودند و سبیل گذاشته بودند، و پیمبر دیدن آنها را خوش نداشت و سوی آنها نگریست و گفت: کی گفته چنین کنید؟ گفتند: پروردگار ما چنین گفته است. مقصودشان خسرو پرویز بود. پیمبر گفت: ولی پروردگار من گفته ریش بگذارم و سبیل بسترم،"[ج۳، ص۱۱۴۳].ا
در قسمتی تحت عنوان کنیزان آزاد شده پیامبر، در مورد سلمان پارسی سخن رفته است: "سلمان فارسی نیز بود که کنیه ابوعبدالله داشت و از دهکدهای از اصفهان به قولی از رامهرمز بود و اسیر عربان کلب شد که او را به یک یهودی در وادی القری فروختند و با یهودی قرار مکتبه نهاد، یعنی مالی بدهد و آزاد شود، و پیمبر و مسلمانان او را در کار پرداخت کمک کردند تا آزاد شد،"[ج۴، ص۱۳۰۱].ا
و از جمله چند ایرانیِ دیگر در اینجا میآیند. البته دانش محمد را میتوان حدس زد که بر گرفته از این ایرانیان باشد. باید توجه داشت که پادشاهان ایرانی اگر قبل از مرگ جانشینی برای خود نمیگزیدند، بین فرزندان مذکر جنگ در میگرفت و یا یکی از آنها بقیه را میکشت که ادعای شاهی نکنند، و یا اگر رحم و شفقتی داشت، علت مردانگی آنها را میبرید! بعضی از برادران برای اینکه در امان بمانند، از کشور میگریختند و به کشورهای دیگر، از جمله عربستان مهاجرت میکردند. باید همچنین توجه داشت که عجم لغت توهین آمیزی بود که عربان ایرانیان را با آن خطاب میکردند، و دریغ که دانشمندی چون طبری این اصطلاح را در مورد هموطنانش بکار میبرد: "ابوضمیره نیز بود که بعضی نسب شناسان فارسی گفتهاند از اجمان پارسی بود و از فرزندان گشتاسب شاه بودو نامش واح...بود...مهران نیز بود که حدیث از پیامبر روایت میکرد...پیمبر یک خواجه نیز داشت به نام مابور...گویند همو بود که گفته بودند با ماریه رابطه دارد و پیمبر علی بن ابیطالب را فرستاد و گفت او را بکشد و چون علی را بدید و از قصد وی آگاه شد جامه از تن در آورد و معلوم شد که آلت مردی ندارد و علی دست از او بداشت،" [ج۴،ص۱۳۰۲].ا
در این بخش از حمله اعراب به ایران سخن میرود که در زمان فطرت سلسله ساسانیان روی داد. باید توجه داشت که تمامیت کشور فعلی عراق، در آن زمان قسمتی از ایران بود: "مقیرهبنعقبه گوید: ابوبکر سالاری جنگ عراق را به خالدبنولید داد و بدو نوشت که از پایین عراق درآید و به عیاض که سالاری جنگ عراق را به او نیز داده بود نوشت که از بالای آن سرزمین درآید آنگاه سوی حیره روند و هر که زودتر آنجا رسید سالاری از اوست و دیگری مطیع وی شود. نوشته بود وقتی در حیره فراهم آمدید و اردوگاههای پارسیان را پراکنده کردید و خطر حمله به مسلمانان از پشت سر نبود، یکیتان در حیره بماند و عقبدار مسلمانان و رفیق خویش باشد و دیگری در خانه پارسیان و قرارگاه قوتشان مدائن به آنها حمله برد،"[ج۴، ص۱۴۸۴].ا
به فطرت رفتن یک رژیم نشانههای بیشماری دارد. از آنجمله است فاصله هر چه بیشتر بین دارا و ندار، و تفخر به دارائی و برتری جویی خانوادگی و نژادی، چنانچه امروزه شاهد آن هستیم که پولدارترین و فقیرترین مردم دنیا در یک کشور زندگی میکنند: "شعبی گوید کلاههای پارسیان به نسبت اعتباری که در میان قوم خویش داشتند گرانقدر بود، هر کس مقام والا داشت کُلاهش یکصد هزار درم میارزید و هرمز از آن جمله بود و ارزش کلاه وی یکصد هزار درم بود که نقره جواهر نشان بود و ابوبکر آنرا به خالد داد و کمال اعتبار مرد آن بود که از یکی از خاندانهای هفتگانه باشد،" [ج۴،ص۱۴۸۶].ا
در چند پاراگراف زیر به خونریزیهای این جنگ اشاراتی میشود: "آنگاه خالد برفت تا در مذار به نزدیک قارن فرود آمد و تلاقی شد و جنگی سخت و کینهتوزانه افتاد. قارن به عرصه آمد و هماورد خواست و خالد با معقل ابن اعشی که ابیض ابوکبان لقب داشت به مقابله وی رفتند و معقل زودتر از خالد بدو دست یافت و خونش بریخت. عاصم انوشگان را کشت و عدی قباد را کشت... ابی عثمان گوید: در جنگ مذارسی هزار کس از پارسیان کشته شد بجز آنها که غرق شدند و اگر آب مانع نبود همه نابود شده بودند و آنها که جان به در بردند لخت یا نیمه لخت بودند،" [ج۴،ص۱۴۸۸].ا
"پس از جنگ رود خالد زن و فرزند جنگآوران و کسانی را که با آنها کمک کرده بودند به اسیری گرفت و کشاورزان را که تعهد پرداخت خراج کرده بودند به حال خود گذاشت،" [ج۴،ص۱۴۸۹].ا
"شعبی گوید: خالد در جنگ ولجه با یکی از پارسیان که برابر هزار مرد بود هماوردی کرد و او را بکشت و چون از این کار فراغت یافت بر کشته تکیه داد و گفت غذای او را بیارند،" [ج۴،ص۱۴۹۱].ا
"جنگی سخت افتاد... و خالد گفت: و خدایا نظر میکنم اگر بر آنها دست یافتم چندان از آنها بکشم که خونهایشان را در رودشان روان کنم... خالد بگفت تا منادی وی میان مردم ندا دهد: اسیر بگیرید، اسیر بگیرید، هیچکس را نکشید مگر آنکه مقاومت کند. سواران گروه گروه از آنها را که به اسارت گرفته بودند میآوردند و خالد کسانی را معین کرده بود که گردنشان را در رود میزدند و یک روز و شب چنین کرد و فردا و پس فردا به تعقیب آنها بودند تا به نهرین رسیدند و از هر سوی الیس همین مقدار پیش رفتند و گردن همه را زدند. اما قعقأع و کسانی همانند وی گفتند: اگر مردم زمین را بکشی خونشان روان نشود که از وقتی خون را از سیلان ممنوع داشتهاند و زمین را از فرو بردن خونها نهی کردهاند خون بر جای خویش میماند، آب بر آن روان کن تا قسم خویش را به انجام برده باشی. چون آب از رود بر گرفته بود آب در آن روان کرد و خون روان شد و به همین سبب تاکنون رود خون نام دارد،" [ج۴،ص۱۴۹۳].ا
"مغیره گوید: بر رود، آسیاها بود و سه روز پیاپی با آب خون آلود قوت سپاه را که هیجده هزار کس یا بیشتر بودند آرد کردند،" [ج۴،ص۱۴۹۴].ا
"مغیره گوید: وقتی خالد از جنگ الیس فراغت یافت سوی امغیشیا رفت که مردم آن رفته بودند و در سواد عراق پراکنده شده بودند و از آن موقع مزدوران در عراق پدید آمدند و خالد بگفت تا امغیشیا و همه توابع آنرا ویران کنند. امغیشیا شهری همانند حیره بود و فرات بادقلی بدان میرسید و الیس از توابع آن بود، از آنجا چندان غنیمت به دست آمد که هر گز مانند آن به دست نیامده بود،" [ج۴،ص۱۴۹۵].ا
"خالد گفت: وای بر شما کفار، بیابانی گمراهی زاست و از همه عربان احمقتر آنست که در این بیابان رود و دو بلد به او بر خورند یکی عرب و دیگری عجم و عرب را بگذارد و از عجم راه جوید،" [ج۴،ص۱۴۹۸].ا
"در این اثنا خالد با مقدمه سپاه بیامد و به دور خندق گشت و جنگ آغاز کرد که هنگام جنگ از حمله شکیب نداشت و به تیراندازان خویش گفت: کسانی را میبینم که جنگ نمیدانند چشمانشان را نشانه کنید و به جز آن کاری نداشته باشید. تیراندازان پیاپی تیر رها کردند و آنروز هزار چشم کور شد و این جنگ را ذاتالعیون نام دادند،" [ج۴،ص۱۵۱۱].ا
این هم نمونه دیگری از قول دادن مسلمانان! ایرانیان مسیحی در قلعه امان میخواهند و خالد امان میدهد، و چون در قلعه را برایش باز میکنند، وارد میشود، همه را میکشد، و پسرهایی را که در کلاس انجیل بودند به کنیزی میدهد "عقه و عمرو امید داشتند خالد نیز چون غارتیان عرب با آنها رفتار کند و چون دیدند که قصد آنها دارد امان خواستند و خالد نپذیرفت مگر به حکم وی تسلیم شوند و آنها پذیرفتند... و خالد بگفت تا عقه را که پیشگروه قوم بوده بود گردن زدند تا دیگر اسیران از زندگی نومید شوند و چون اسیران کشته وی را بر تل بدیدند از زندگی نومید شدند... و گردن همه مردم قلعه را زد و هر چه زن و فرزند و مال در قلعه بود به اسیری و غنیمت گرفت و در کلیسای آنجا چهل پسر یافت که انجیل میآموختند و در بر آنها بسته بود...خالد آنها را میان مردان سخت کوش سپاه تقسیم کرد،" [ج۴،ص۱۵۱۴ و ۱۵۱۵].ا
همچنان که خالد با خونخواری خاص خود در همه جنگها پیروز میشود، گروهی از مسیحیان عرب مقیم در ایران از جنگ با او خودداری میکنند. رهبر یکی از این قبائل اکیدر است که به اقوام دیگر پیشنهاد میکند که با خالد نجنگند و صلح کنند: "اما سخن اکیدر را نپذیرفتند و او گفت: من با جنگ خالد همداستان نیستم هر چه میخواهید بکنید. این بگفت و از آنجا که بود عزیمت کرد. و خالد از این قضیه خبر یافت و عاصم بن عمرو را فرستاد که راه او را ببست و اکیدر را گرفت و او گفت: آمدن من بقصد دیدار امیر خالد بود و چون او را پیش خالد آورد بگفت تا گردنش بزدند و هر چه را همراه داشت بگرفتند،" [ج۴،ص۱۵۱۶].ا
ناراحتی خالد از اینکه عدهای را بجای کشتن امان داده و به اسیری گرفتهاند: "آنگاه خالد به کسانی که اطراف قلعه بودند حمله برد و چندان از آنها بکشت که در قلعه از کشتگان مسدود شد. آنگاه جودی را پیش خواند و گردن او را بزد و اسیران را پیش خواند و گردنشان را بزد مگر اسیران کلب که عاصم و اقرع و تمیمیان گفتند: ما آنها را امان دادهایم. و خالد آنها را رها کرد و گفت: رفتار جاهلیت پیش گرفتهاید و کار اسلام را واگذاشتهاید" [ج۴،ص۱۵۱۷].ا
"آنگاه خالد از عینالتمر به آهنگ مصیخ درآمد که بر شتر میرفت و اسبان را یدک میکشید و از جناب و بردان و حتی گذشت و در وقت و شب موعود همگان به مصیخ رسیدند و از سه طرف بر هذیل و یاران وی که همه به خواب بودند حمله بردند و کشتار کردند و هذیل با تنی چند جان سالم به در برد و عرصه از کشتگان پر شد که چون گوسفند سلاخی شده بودند" [ج۴،ص۱۵۲۰].ا
"در این وقت عتاب با اردوئی بزرگ در بشر مقر داشت و خالد به آنها نیز از سه طرف حمله برد، چنانکه از پیش به ربیعه برده بود و خبر آنرا شنیده بودند، و کشتاری بزرگ کرد که نظیر آن نکرده بود و چندان که خواستند بکشتند... آنگاه خالد غنیمت را میان کسان تقسیم کرد و خمس را همراه صباح بن فلان مزنی پیش ابوبکر فرستاد که دختر موذن نمری و لیلی دختر خالد و ریحانه دختر هزیلبن هبیره جزو خمس بودند" [ج۴،ص۱۵۲۱ و ۱۵۲۲].ا
"و خالد گفت: تعقیبشان کنید و امانشان ندهید و سواران گروه گروه از آنها را با نیزه جلو میراندند و چون فراهم آمدند خونشان را میریختند. و در جنگ فراز در معرکه و هنگام تعأقب یکصد هزار کس کشته شد" [ج۴،ص۱۵۲۳].ا
گزارشی از اولین گروه اسیرن ایرانی در حمله به بغداد: "علیبنمحمد گوید: خالدبنولید سوی انبار آمد و با وی صلح کردند که از آنجا بروند...پس از آن به بازار بغداد که جزو روستی عال بود حمله شد و مثنی را فرستاد و به بازاری که جماعتی از قضاعه و بکر آنجا بودند هجوم برد و هر چه در بازار بود به غنیمت گرفت. پس از آن سوی عینالتمر رفت و آنجا را به جنگ گشود و کشتار کرد و اسیر گرفت و اسیران را سوی ابوبکر فرستاد و این نخستین اسیرانی بود که از دیار عجم سوی مدینه آمد آنگاه سوی دومهالجندل رفت و اکیدر را بکشت و دختر جودی را اسیر کرد و بازگشت و در حیره اقامت گرفت و این همه به سال دوازدهم هجرت بود،" [ج۴،ص۱۵۲۴ و ۱۵۲۵].ا
پس از مرگ ابوبکر، عمر جانشین او میشود و با توجه به پیروزیهای خالد در کرانه ایران، تصمیم میگیرد که به مرکز ایران حمله کند: "زیاد بن سرجس احمری گوید: نخستین کاری که عمر رضیالله عنه کرد این بود که پیش از نماز صبح همانشب که ابوبکر مرده بود کسان را دعوت کرد که با مثنی ابن حارثه شیبانی سوی دیار پارسیان روند. صبحگاهان با مردم بیعت کرد و باز کسان را به رفتن سوی پارسیان دعوت کرد و کسان پیاپی برای بیعت میامدند، سه روزه کار بیعت به سر رسید و هر روز کسان را برای رفتن دعوت میکرد اما هیچکس داوطلب دیار پارسیان نمیشد که جبهه پارسیان ناخوشایند و سخت بود که قدرت و شوکت و نیروی آنها بسیار بود و بر امتها تسلط یافته بودند،" [ج۴،ص۱۵۸۷].ا
به نظر میرسد پادشاه ایران در آن دوران سیاسی حساس، و برای جلوگیری از جنگ، برای محمد تحفه و هدایایی فرستاده بود: "گوید: و چنان بود که پوران برای پیمبر هدیه فرستاده بود و او صلیاللهعلیهوسلم پذیرفت،" [ج۴،ص۱۵۹۰].ا
"گوید: و چنان بود که پارسیان با مردن شهربراز از کار مسلمانان به اختلافات خویش مشغول بودند...گوید: مثنی با ده کس از مدینه سوی حیره آمد و ابوعبید یکماه بعد بدو پیوست. مثنی پانزده روز در حیره بماند. رستم به دهقانان سواد نامه نوشت که بر مسلمانان بشورند،" [ج۴،ص۱۵۹۲].ا
"جاپان در نمرق فرود آمد و ابوعبید از خفان سوی وی رفت و در نمارق تلاقی شد که خدا پارسیان را هزیمت کرد و مسلمانان چندان که خواستند بکشتند،" [ج۴،ص۱۵۹۴].ا
جنگجویان اسلام برای غنیمت میجنگیدند. ولی ایرانیان از مرزهای خود دفاع میکردند، و سربازان ایرانی جوانانی بودند که با تهدید و زور از خانوادشان جدایشان کرده بودند، و چارهای جز جنگ نداشتند: "ابوعبید بر آنها تاخت و در پایین کسکر، در جایی که سقاطیه نام داشت تلاقی شد و در صحراهای ملس جنگی سخت کردند که خدا پارسیان را هزیمت کرد... ابوعبید هر چه که از کسکر اطراف اردوگاه وی بود ویران کرد و غنأئم را فراهم آورد... و خمس آنرا پیش عمر فرستادند و بدو نوشتند که خدا آذوقههائی را که خسروان حفظ میکرده بودند روزی ما کرد خواستیم که آنرا ببینید و نعمت و فضل خدا را یاد کنید" [ج۴،ص۱۵۹۶].ا
"گوید: اما ابوعبید کس فرستاد که غذای بسیار از غذای عجمان آوردهاند بیایید ببینید نسبت به آنچه برای شما اوردهاند چگونه است که اینجا قدح و قارچ و جوجه کبوتر و کباب و خردل هست" [ج۴،ص۱۵۹۹].ا
"ابوعبید فیل را ضربت زد و فیل او را در هم کوفت و شمشیر در پارسیان به کار افتاد و شش هزار کس از آنها در معرکه از پای درآمد و نزدیک هزیمت بودند،" [ج۴،ص۱۶۰۰].ا
"خبر آمد که مردم در مداین بر ضد رستم شوریدهاند و پیمان وی را شکستهاند و دو گروه شدهاند فهلو جان، طرفدار رستم را گرفتهاند و پارسیان طرفدار فیروزان شدهاند،" [ج۴،ص۱۶۰۱].ا
"در جنگ پل از کشته و غریق چهار هزار کس تلف شد و دو هزار کس بگریخت و سه هزار کس بماند و ذوالحاجب از اختلاف پارسیان خبر یافت و با سپاه خویش بازگشت و به همین سبب از دور وی پراکنده شدند،" [ج۴،ص۱۶۰۴].ا
در سربازگیری، عمر مردم را تشویق میکند که به جنگ ایرانیان برای خوردن خوراک بهتر بروند: "عمر گفت: آنجا به قدر کفایت کس هست، عراق، عراق، دیاری را که خدا شوکت و شمار آنرا کاسته بگذارید و به جهاد قومی روید که معاش مرفه دارند، شاید خدایتان از آن نصیبی دهد و با دیگر کسان، آسوده سر کنید،" [ج۴،ص۱۶۱۱].ا
"کسانی که آنرا دیده بودند تخمین میزدند که استخوان یکصد هزار کس بود و همچنان بود تا چاک خانهها آنرا بپوشانید،" [ج۴،ص۱۶۱۶].ا
"مثنی گفت: در جاهلیت و اسلام با عرب و عجم جنگ کردم بخدا که به روزگار جاهلیت یکصد عجم پر توانتر از هزار عرب بود و اکنون یکصد عرب پرتوانتر از هزار عجم است که خدا حرمتشان را ببرد و کیدشان راست کرد. این زرق و برق و انبوه کسان و کمانهای گشاده و تیرهای دراز شما را نترساند که وقتی از آن جدا شوند یا از دست بدهند همانند بهایم هر کجا برانیدشان بروند،" [ج۴،ص۱۶۱۷].ا
"مردم ساباط حصاری شدند و مهاجمان دهکدههای اطراف را تاراج کردند...خدا عزوجل در اثنای آن مهران و سپاه وی را بکشت و در دو سوی بویب چندان استخوان بود که هموار شد،" [ج۴،ص۱۶۲۰].ا
"مثنی بازار را با هر چه در آن بود به هم ریخت و محافظان را غارت کرد...یکی از مردم حیره به مثنی گفت: میخواهی ترا به دهکدهای رهبری کنم که بازرگانان مداین کسری و بازرگانان سواد سوی آن میروند و هر سال یکبار آنجا فراهم میشوند و چندان مال همراه دارند که چون بیتالمال است،" [ج۴،ص۱۶۲۴].ا
"و چون قوم فراغت یافتند آخر شب روان شد و به بغداد رسید و صبحگاهان به بازارها حمله برد و شمشیر در کسان نهاد و کشتار کرد و هر چه خواستند برگرفتند. گوید: مثنی گفت: جز طلا و نقره چیزی نگیرید، و از کالا چندان بگیرید که بر مرکب خویش توانید برد" [ج۴،ص۱۶۲۵].ا
"مثنی و یاران وی توشه نداشتند و مرکبهای خویش را جز آنچه میباید داشت کشتند و حتی پاچه و پوست و استخوان آنرا خوردند آنگاه به کاروانی از مردم دبا و حوران برخوردند و کاروانیان را کشتند و سه تن از بنیتغلب را که همراه کاروان بودند اسیر کردند و کاروان را گرفتند که کالای بسیار داشت...و کسان کنار خیمهها نشسته بودند که هجوم آغاز شد و مردان را بکشتند و زن و فرزند اسیر کردند،" [ج۴،ص۱۶۲۷].ا
"به صفین حمله بردند که مردم نمرتغلب آنجا بودند و در نتیجه حمله جمعی از آنها را به آب ریختند که امان خواستند اما دست از آنها بر نداشتند،" [ج۴،ص۱۶۲۸].ا
"عمر مداواگران فرستاد و عبد...را به قضاوت کسان گماشت و ضبط و تقسیم غنائم را به او داد و سلمان فارسی را دعوتگر و رائد قوم کرد،" [ج۴،ص۱۶۴۱].ا
"و کسان برای حفاظت به دنبال عروس بودند...مسلمانان همچنان در نخلستان در کمین بودند...به شیرزاد پسر آزاذبه که مابین سواران و بار و بنه بود حمله برد و او را از پای درآورد...و بار و بنه را با دختر آزاذبه با سیصد زن از دهقانان و یکصد کس از خدمه بگرفت با چندان چیز که کس قیمت آن ندانست،" [ج۴،ص۱۶۴۷].ا
خواندن مطالب این تاریخ بسیار دشوار است که هر جملهاش آه از نهاد انسان بلند میکند. جنگهای مسلمانان با ایرانیان در دوران فطرت حکومت ایران (که در نتیجه قدرت بی اندازه روحانیون زرتشتی بود) تنها به دلیل به دست آوردن غنأئم بود، و نه ترویج اسلام چنانکه شایع شده است. تاریخ طبری این را به خوبی شرح میدهد: "گوید: من نزدیک یکی بودم که دو بازوبند طلا داشت و سلاح داشت و سخن نکردم و گردنش را بزدم" [ج۴،ص۱۶۵۱].ا
در حملات مسلمانان به ایران، سرداران سپاه خالد به منظور تهییج سپاهیان عرب در غلبه بر ایرانیان، سرزمین خشک خودشان، و غنیمتها را به یادشان میاندازند: "عاصمبنعمر در میان تک سواران سخن کرد و گفت: این دیاریست که خدا مردم آنرا به شما حلال کرده و سه سال است که شما از آنها بهرهها میگیرید که آنها از شما نمیگیرند و شما برترید و خدا با شماست اگر پایمردی کنید و چنانکه باید ضربت بزنید اموال و زنان و فرزندان و دیارشان از آن شماست و اگر سستی کنید و فرو مانید، و خدا شما را از این بلیه نگهدارد، این قوم یکی از شما را باقی نگذارند که بیم دارند مایه هلاکت آنها شوید. خدا را، خدا را، جنگهای پیشین را با آن نعمتها که خدا به شما داد به یاد آورید مگر نمیبینید که سرزمین شما بیابان و لم یزرع است، نه جنگل هست و نه کوه که بدان پناه توان برد، آخرت را هدف خود کنید،" [ج۵،ص۱۷۰۷].ا
برتری سربازان عرب بر ایرانیان در این بود که اگر پیروز میشدند مال و منال و زنان و کنیزان نصیبشان میشد. و اگر کشته میشدند، همانها را در بهشت داشتند. جنگیدن با این تئوری، حتی اگر شخص بیسوادی به نام "سواد" این افکار را داشت، بسیار دشوار به نظر میرسد: "یکی از تمیمیان که محافظ شتر سواران بود و سواد نام داشت طالب شهادت بود و مدتی بجنگید و کشته نشد و عاقبت وقتی سوی رستم رفت و قصد او داشت در مقابل او کشته شد،" [ج۵،ص۱۷۱۹].ا
با کشته شدن رستم، جنگ قادسیه برای ایرانیان پایان میابد و قادر به دفاع بیشتر نمیباشند. سرداران اسلام البته تا کشتن یک یک آنها دست از پای برنمیدارند، که هدف غنیمت است. البته در آن روز دو هزار و پانصد عرب هم، بقول تاریخ طبری، شهید میشوند: "آنگاه ساز و برگ و اموال فراهم آمد و چندان بود که هرگز مانند آن فراهم نیامده بود و پس از آن نیز فراهم نیامد. سعد هلال را پیش خواند و برای وی دعا کرد و گفت: رفیقت چه شد. گفت: وی را زیر استران افکندم. گفت: برو او را بیار. هلال برفت و رستم را بیاورد. سعد گفت: برهنهاش کن و هر چه خواستی به تنش واگذار. هلال ساز و برگ وی را برگرفت و چیزی به تنش نگذاشت،" [ج۵،ص۱۷۳۹].ا
داستان سلمان پارسی و سایر ایرانیانی را که به اعراب کمک کردند را دقیقا نمیدانیم، و گرچه در مورد سلمان چند مورد گفته شده، ولی شرح مفصلی از او در تاریخ طبری نیست. در این شکی نیست که بدون او عربان در حمله به ایران موفق نمیبودند، و شاید بدون او اسلامی وجود نداشت: "سلمان به روز قادسیه یکه سوار مسلمانان بود و از جمله کسانی بود که پس از هزیمت پارسیان بر آنها که پایمردی میکردند حمله برد،" [ج۵،ص۱۷۴۴].ا
به نظر میرسد که همآغوشی با زنان برای سپاهیان اسلام بسیار مهم بوده است، زیرا که سپاهیان همیشه زنانی به همراه خود داشتند، که البته این زنان علاوه بر این وظیفه مهم، به امور تدارکاتی هم رسیدگی میکردند: "در جنگ قادسیه هیچیک از قبایل عرب بیشتر از بجیله و نخع زن همراه نداشت. نخعیان هفتصد زن بیشوهر داشتند و بجیله هزار زن داشتند و اینان به هزار کس از قبائل عرب شوهر کردند و آنان به هفتصد کس شوهر کردند...آنها در کار انتقال بار و اثاث بیپروا بودند،" [ج۵،ص۱۷۵۶].ا
عکسالعمل یک عده پاپتی، که از صحراهای خشک عربستان به امپراطوری عظیم ایران دست میابند: "شبانگاه عبدالرحمان بن عوف و عبدالله بن ارقم، آنرا که در صحن مسجد بود نگهبانی کردند و صبحگاهان عمر و کسان بیامدند، عمر سرپوش را که سفرههای چرمین بود از روی آن بر کشید و چون یاقوت و زمرّد و جواهر را دید گریه کرد،" [ج۵،ص۱۸۳۳].ا
به نظر میرسد که اعراب در ایران نسلکُشی کردند: "ماهان گوید: در جلولا مردم ری از همه پارسیان تیره روزتر بودند که حفاظت پارسیان را به عهده داشتند مردم ری در جنگ جلولا نابود شدند،" [ج۵،ص۱۸۳۶].ا
اینهم کشتار دیگر ایرانیان توسط مسلمین: "قوم فرود آمدند و سخت بجنگیدند و از مردم فارس چندان کشته شد که پیش از آن مانند نداشته بود...سالار مشرکان شهرک بود. جنگ شد و خدا مسلمانان را ظفر داد و مشرکان را بشکست و مسلمانان هر چه خواستند از آنها بکشتند،" [ج۵،ص۱۸۹۲ و ۱۸۹۳].ا
نمونه دیگر اینکه آیا اعراب برای اسلام میجنگیدند یا برای غنائم: "پس هرمزان کمان بینداخت و تسلیم شد که او را به بند کردند آنگاه مسلمانان غنائمی را که خدا عزوجل نصیبشان کرده بود تقسیم کردند. سهم سوار سه هزار شد و سهم پیاده یکهزار،" [ج۵،ص۱۸۹۸].ا
اینهم دلیل اصلی مسلمان شدن ایرانیان: "گوید: هرمزان به یقین دانست که اگر مسلمان نشود کشته میشود و مسلمان شد. عمر دو هزار مقرری او کرد و در مدینه منزل داد،" [ج۵،ص۱۹۰۳].ا
کشتار ایرانیان ادامه دارد: "آنگاه نعمان حمله برد...و از هنگام زوال تا شبانگاه چندان از پارسیان بکشتند که عرصه نبرد پر خون شد و مرد و چهارپا بر آن میلغزید و کسانی از سواران مسلمان از لغزیدن در خون آسیب دیدند...یکصد هزار کس یا بیشتر از آنها از سقوط به دره کشته شد بجز آنها که در نبردگاه به قتل رسیدند و معادل آن بودند و جز معدودی جان نبردند،" [ج۵،ص۱۹۵۳].ا
غنائم همچنان تقسیم میشوند: "سهم سوار از جنگ نهاوند ششهزار شد و سهم پیاده دوهزار،" [ج۵،ص۱۹۵۵].ا
این هم غنائم پیروزی در ری: "و چندان از آنها کشته شد که کشتگان را با نی شمار کردند (اندازه گرفتند؟) و غنیمتی که خدا در ری نصیب مسلمانان کرد همانند غنائم مداین بود،" [ج۵،ص۱۹۷۵].ا
کشتار مردم فارس: "آنگاه خدا...مسلمانان را بر آنها تسلط داد که هر چه خواستند از آنها کشتند و هر چه را در اردوگاهشان بود غنیمتشان کرد که به تصرف آوردند،" [ج۵،ص۲۰۰۷].ا
کشتار مردم استخر: "آهنگ استخر کرد و چندانکه خدا خواست بکشتند و چندانکه خواستند غنیمت گرفتند...و خدا عزوجل از پارسیان کشتاری بزرگ کرد،" [ج۵،ص۲۰۰۸ و ۲۰۰۹].ا
سپاه اسلام گویا از کشتار لذت میبرد. اینهم نکتهای از کشتار شهر شاپور: "و چنان شد که سنگی از منجنیق به عبیدالله خورد و به یاران خویش وصیت کرد و گفت: انشأالله این شهر را خواهید گشود به خونخواهی من ساعتی از مردم آنجا بکشید،" [ج۵،ص۲۰۱۱].ا
فدیه و برده در اسلام پر سود است: "و بسیار اسیر گرفته بودند ابوموسی تنی چند از آنها را که فدیه خوب داشتند برگزید که فدیه برای مسلمانان از فروش اسیران سودمندتر بود...ابوموسی از اصفهان بازگشت و شصت نو سال را که فرزند دهقانان بودند برگزید،" [ج۵،ص۲۰۱۸].ا
خونخواهی
زمانی که محمد در مکّه بود، قریشیان قصد جان او را میکنند و تصمیم میگیرند که از هر قبیلهای جوانی را انتخاب کنند تا گروهی بر سر او بریزند و او را بکشند. محمد از این نقشه آگاه میشود، و البته نه تنها خدا پیغمبرش را حفظ نمیکند، بلکه پیغمبر از ترس کشته شدن دامادش را در بستر خویش میخواباند: "گوید: و چون شب در آمد بر در خانهٔ او فراهم آمدند و مراقب بودند تا کی بخوابد و بر او تازند. و چون پیمبر این بدید به علی بن ابیطالب گفت: بر بستر من بخواب و جامهٔ سبز حضرمی مرا بپوش که آسیبی از آنها به تو نمیرسد. و چنان بود که پیمبر به هنگام خفتن این جامهٔ سبز را به تن میکرد" [ج۳، ص۹۱۱].ا
"ابوجعفر گوید: پس از بدر پیمبر در مدینه اقامت گرفت و چنان بود که وقتی به مدینه هجرت کرده بود با یهودان پیمان صلح بسته بود که کسی را بر ضد او کمک ندهند و اگر دشمنی به او حمله برد یاریش کنند." [ج۳، ص۹۹۶].ا
جنگ بنیقینقاع: "محمد بن اسحاق گوید: قصه بنیقینقاع چنان بود که پیمبر آنها را در بازارشان فراهم آورد و گفت:ای گروه یهود از خدا بترسید که شما را نیز بلیهای چون قریشیان دهد، بیایید مسلمان شوید شما میدانید که من پیمبر مرسلم و این را در کتاب خویش و پیمان خدا میبینید... زهری میگوید: جنگ پیمبر خدا با بنیقینقاع در شوال سال دوم هجرت بود... عروه گوید: جبرئیل این آیه را برای پیمبر آورد که:... یعنی اگر از گروهی خیانتی بدانستی منصفانه به آنها اعلام کن. و چون جبرئیل آیه را به سر برد پیمبر گفت: من از بنیقینقاع بیمناکم و به حکم همین آیه به جنگ ایشان رفت. واقدی گوید: پیمبر پانزده روز یهودان بنیقینقاع را محاصره کرد که هیچکس از آنها به جنگ نیامد، آنگاه به حکم پیمبر خدا تسلیم شدند و دستهایشان را ببستند، پیمبر میخواست آنها را بکشد، ولی عبدالله بنابی در باره آنها سخن کرد. ابی اسحاق گوید: وقتی یهودان به حکم پیمبر خدا تسلیم شدند عبدالله بنابی پیش وی آمد و گفت:ای محمد با وابستگان من نیکی کن. و این سخن از آن جهت گفت که یهودان بنیقینقاع هم پیمان خزرحیان بودند. پیمبر پاسخ نداد، و باز عبدالله گفت:ای محمد با وابستگان من نیکی کن. و پیمبر روی از او بگردانید. گوید: و عبدالله دست در گریبان پیمبر کرد که فرمود: مرا رها کن. و خشمگین شد چنانکه چهره وی تیره شد، و باز گفت: مرا رها کن. عبدالله گفت بخدا رهایت نکنم، تا با وابستگان من نیکی کنی، میخواهی چهارصد بیزره و سیصد زره پوش را که مرا در مقابل سیاه و سرخ حفظ کردهاند در یک روز بکشی که من از حوادث در امان نیستم و از آینده بیم دارم. قتاده گوید: پیمبر فرمود: آنها را رها کنید که خدا لعنتشان کند و او را نیز با آنها لعنت کند. پس یهودان را رها کردند و بفرمود تا از دیار خویش بروند و خدا اموالشان را غنیمت مسلمانان کرد... ابو جعفر گوید: نخستین بار بود که پیمبر اسلام خمس گرفت، و خمس غنایم را بر گرفت و چهار خمس دیگر را به یاران خود داد... گویند که پیمبر و توانگران اصحاب به روز دهم ذیحجه قربان کردند و او با مردم به نمازگاه رفت و نماز کرد و این نخستین بار بود که به روز عید با مردم در نمازگاه به نماز ایستاد و به دست خویش دو بُز و به قولی یکی، ذبح کرد." [ج۳، ص۹۹۷، ۹۹۸، ۹۹۹].ا
پس از جنگ نخست که از یهودان جواهرات بسیاری به غنیمت گرفته شد، کشتن یهودیانی که مسلمان نمیشدند، و سپس به غنیمت گرفتن اموالشان با دستور صریح پیغمبر آغاز شد: "آنگاه ابونائله دست به موهای سر کعب کشید و ببوئید و گفت: هر گز عطری چنین خوشبو ندیدهام...و ساعتی بعد باز چنان کرد و موهای سر او را بگرفت و گفت: دشمن خدا را بزنید...شمشیر باریکی را که در نیام داشتم به یاد آوردم و به سینه او نهادم و فشار دادم تا به تهیگاهش رسید و دشمن خدا بیفتاد...صبحگاهان یهودان از کشته شدن دشمن خدا هراسان شدند و هیچ یهودی نبود که بر جان خویش بیمناک نباشد. پیمبر گفت: به هر یک از مردان یهود دست یافتید خونش را بریزید. محیصه بن مسعود بر ابن سنینه تاخت و او را بکشت، وی یکی از تجار یهود بود که با محیصه و کسانش رفت و آمد داشت...محیصه گوید: به او گفتم اگر آنکه گفته او را بکشم فرمان دهد، تو را نیز بکشم...گفت: ترا بخدا اگر محمد بگوید مرا بکشی میکشی؟ گفتم: بله بخدا اگر بگوید ترا بکشم، گردنت را میزنم. گفت: بخدا دینی که ترا چنین کرد عجب است. و مسلمان شد." [ج۳، ص۱۰۰۵،۱۰۰۶].ا
"ابو جعفر گوید: چنانکه گفتهاند قتل رافع یهودی در همین سال بود و سبب آن بود که وی کعب بن اشرف را بر ضد پیمبر خدا تایید میکرده بود و پیمبر در نیمهٔ جمادیالاخر همین سال عبدالله بن عتیک را سوی او فرستد." [ج۳، ص۱۰۰۸].ا
"گوید: و ما گفتیم: چگونه میتوانیم بدانیم که دشمن خدا مرده است؟ یکی از ما گفت: برویم ببینیم. و برفت تا میان مردم درآمد...بخدا یهودی مُرد. رفیق ما میگفت: هرگز سخنی چنین شیرین نشنیده بودم. و چون رفیق ما بیامد و ماجرا را بگفت ابنعتیک را برداشتیم و پیش پیمبر رفتیم و خبر قتل دشمن خدا را بگفتیم و به نزد وی اختلاف شد که کدام یک از ما او را کشته است که همه مدعی کشتن او بودیم. پیمبر خدا گفت: شمشیرهای خود را بیارید، و چون بیاوردیم در آن نگریست و چون شمشیر ابنانیس را بدید گفت: این او را کشته است که نشان استخوان در آن میبینم." [ج۳، ص۱۰۱۱ و ۱۰۱۲].ا
قبلا اشاره شد که یاران پیغمبر در ابتدا از شروران شهر بودند که پیغمبر با آنان به راهزنی اشتغال داشت. نمونهٔ بارز آنها عمروبن امیهٔضمری بود: "چنان بود که وقتی یاران پیمبر از خیانت مردم عضل و قاره کشته شدند و پیمبر خبر یافت عمروبن امیهٔضمری را با یکی از انصاریان به مکّه فرستاد تا ابوسفیان را بکشند...گوید: مردم مکّه به دور ما ریختند و گفتند: بخدا عمرو برای کار خیر نیامده و شرّی او را اینجا کشانیده است. این سخن از آنرو میگفتند که عمرو در ایام جاهلیت مردی ادمکش و شرور بود...گوید: در غار بودیم که عثمانبنمالک بیامد و اسب خود را میکشید تا به در غار ایستاد...و برون شدم و خنجر را در شکمش فرو کردم و او فریادی کشید...آنگاه سوی تنعیم رفتیم که دارخبیب آنجا بود...آنگاه به دار حمله بردم و پیکر خبیب را به دوش کشیدم...من برفتم تا به ضجنان رسیدم و وارد غاری شدم...مردی دراز قد و یک چشم از بنیدئل که همراه گوسفندان خود بود وارد غار شد و گفت: کیستی؟ گفتم:از طایفهٔ بنیبکرم. گفت من نیز از بنیبکرم و از تیره بنیدئلم. آنگاه در غار بخفت و بانگ برداشت و شعری بدین مضمون خواند: من تا زندهام مسلمان نمیشوم و به دین اسلام نمیگروم. گفتم: خواهی دید، و چیزی نگذشت که عرب بیابانی به خواب رفت و برخاستم و به بدترین وضعی او را کشتم و کمان خود را در چشم سالم او فرو کردم که از پشت سر در آمد...و آنها را شناختم و گفتم: به اسارت تن دهید. گفتند: ما اسیر تو شویم؟ یکیشان را با تیر بزدم و بکشتم و دیگری را اسیر گرفتم و سوی مدینه رفتم...و من انگشتان اسیر خود را با زه کمان بسته بودم و پیمبر در من نگریست و چنان بخندید که همه دندانهایش نمایان شد، آنگاه از من پرسش کرد و ماجرا را بگفتم و مرا ستود و دعای خیر کرد" [ج۳، ص۱۰۴۷ و ۱۰۴۸ و۱۰۴۹ و۱۰۵۰].ا
قوم بنی نضیر- محمد که در سال چهارم هجرت جنگ احد را به سختی باخته بود و غنیمتهائی را که به یارانش قول داده بود نتوانسته بود به چنگ آورد، تصمیم گرفت که بهانهای بیابد و قوم دیگری از جهودان را که با او هم پیمان شده بودند و پناهش داده بودند، از خانه و کاشانه براند و اموالشان را غصب کند. قرعه به نام قوم بنی نضیر افتاد: "پس از آن پیمبر با یاران خویش سوی بنی نضیر رفت که در قلعهها حصاری شدند و پیمبر بگفت تا نخلهایشان را قطع کنند و آتش بزنند و یهودان بانگ زدند کهای محمد، تو از تباهکاری منع میکردی و از تباهکاران عیب میگرفتی، پس بریدن و سوزانیدن نخلها برای چیست؟...و چون محمد بن مسلمه پیش یهودان رفت و گفت که پیمبر میگوید از دیار وی بروند، گفتند:ای محمد هرگز گمان نمیکردیم که یکی از مردم اوس چنین پیامی برای ما بیاورد. محمد بن مسلمه گفت: دلها دگرگون شده و اسلام پیمانها را از میان برده است...پس از آن پیمبر خدا سوی بنی نضیر حمله برد و مدت پانزده روز آنها را محاصره کرد آنگاه صلح شد که جانهایشان محفوظ ماند و مال و سلاحشان از آن پیمبر باشد" [ج۳،ص۱۰۵۵ و ۱۰۵۶ و ۱۰۵۷]. ا
قوم بنی قینقاع- این قوم نتوانست مانند قوم بنی نضیر جان سالم به در ببرد و دستور کشتار آنها را محمد به عهده یکی از هم دستان خونخوارتر از خودش واگذار کرد: "و چنان شده بود که پیمبر پیش از قرظیان یهودان بنی قینقاع را محاصره کرده بود و چون به حکم پیمبر تسلیم شدند عبدالله بن ابی سلول با پیمبر سخن گفت و آنها را بدو بخشید...ابوجعفر گوید: وقتی سعد پیش پیمبر و مسلمانان رسید پیمبر گفت: برای سالار خویش به پا خیزید. یا گفت: برای بهترین مرد خودتان به پا خیزید. و قوم به پا خاستند و گفتند:ای ابو عمرو، پیمبر حکمیت در بارهٔ بستگانت را به تو واگذار کرده. سعد گفت: به قید سوگند پیمان میکنید که به حکم من رضایت دهید؟ گفتند: آری. گفت: و آنکه اینجا نشسته رضایت دارد؟ و به سوی جای پیمبر اشاره کرد، اما از روی احترام بدو ننگریست. پیمبر گفت: آری. سعد گفت: حکم من اینست که مردان را بکشند و اموال تقسیم شود و زن و فرزند را اسیر کنند. پیمبر گفت: حکم تو دربارهٔ یهودان همان است که خدا از فراز هفت آسمان میکند. ابن اسحاق گوید: آنگاه یهودان را از قلعهها فرود آوردند و پیمبر آنها را در خانهٔ دختر حارث یکی از زنان بنی نجار محبوس کرد، پس از آن به بازار مدینه که هم اکنون به جاست رفت و گفت تا چند گودال بکندند و یهودان را بیاوردند و در آن گودالها گردنشان را بزدند. شمار یهودان ششصد یا هفتصد بود و آنکه بیشتر گوید هشتصد تا نهصد گوید. حیی بن اخطب دشمن خدا و کعب بن اسد سالار قوم نیز در آن میان بودند" [ج۳،ص۱۰۸۷ و ۱۰۸۸]. ا
مسلمان شدن ابوسفیان- یکی از خصوصیات محمد این بود که اهل قدر شناسی از کسانی که زمانی به او محبت کرده بودند، نبود: "پیمبر گفت: برو، به او امان دادیم تا صبحگاه فردا او را بیاری. عباس ابوسفیان را به منزل خویش برد و صبحگاه او را پیش پیمبر آورد که چون او را بدید گفت:ای ابوسفیان، هنگام آن نرسیده که بدانی خدائی جز خدای یگانه نیست؟ ابوسفیان گفت: پدر و مادرم فدای تو باد، چه خویشاوند دوست و بردبار و بزرگواری، بخدا اگر خدائی جز خدای یگانه بود کاری برای من ساخته بود. پیمبر گفت: آیا وقت آن نرسیده که بدانی که من پیمبر خدا هستم؟ گفت: پدر و مادرم فدای تو باد، از این قضیه چیزی در دلم افتاده است. عباس گوید: بدو گفتم: زودتر از آنکه گردنت را بزنند شهادت حق بگوی. و او کلمه شهادت بگفت...گوید: ابوسفیان را ببردم و به نزدیک دماغه کوه در تنگنای دره بداشتم و قبایل بر او میگذشت... گفتم این پیمبر است با مهاجر و انصار. گفت:ای ابوالفضل، برادر زادهات پادشاهی بزرگی دارد. گفتم: این پیمبری است" [ج۳،ص۱۱۸۲ و ۱۱۸۳]. ا
راهزنی و جنگ
خداوند پیامبر خود را از بین کسانی که جز راهزنی حرفه دیگری ندارند انتخاب میکند. پرستیدن چنین خدائی با عقل جور در نمیاید. البته با اطمینان میتوان گفت که اکثر ایرانیانی که اجدادشان توسط همین افراد به روز سیاه نشسته بودند، از این که این پیامبر یک دزد سر گردنهگیر بوده است یا اطلاع ندارند، یا آنرا از اسرار خداوند میدانند.ا
چنانکه قبلا به آن اشاره شد، پیش از آنکه پیامبر اسلام قدرت مطلق عربستان شود، گروهی از اوباش مکّه را به دور خود جمع، و به راهزنی و کاروانزنی پرداخت، که البته چون شغل اکثر مکّیان تجارت بود، این بهترین راه برای بدست آوردن مال و اموال بود. از آنطرف، تاجران و قافلهگران از این امر آگاهی داشتند، و چنانکه مسلمانی را میدیدند به شک و وحشت میافتادند: "و کاروانی از قریش آنجا گذشت که مویز و چرم و کالای بازرگانی بار داشت...و چون قریشیان مسلمانان را بدیدند بترسیدند که نزدیک آنها فرود آمده بودند ولی عکاشهبنمحصن را دیدند که سر تراشیده بود و آسوده خاطر شدند که پنداشتند یاران عبدالله به عمره آمدهاند. مسلمانان با هم مشورت کردند، و آخرین روز رجب بود، و گفتند: اگر امشب کاروان را رها کنید وارد حرم شوند و بدان دست نیابید و اگر بکشیدشان در شهر حرام خون ریختهاید، و مردد شدند و از عمل بیمناک شدند، پس از آن شجاعت آوردند و همسخن شدند که هر که را توانند بکشند و مال وی بگیرند، و واقدبنعبدالله تمیمی تیری بزد و عمروبن حضرمی را بکشت و عثمان بن عبدالله و حکمبنکیسان اسیر شدند و نوفل بن عبدالله بگریخت که به او نرسیدند و عبدالله بن جحش و یارانش کاروان را با دو اسیر به مدینه پیش پیمبر برد" [ج۳،ص۹۳۹].ا
محمد در حمله به کاروانها سبک سنگین میکند که زورش به آنها میرسد یا خیر. با اینکه لشگر قافله زنان او دو برابر لشگر محافظ کاروان بود، ترجیح داد به این جنگ تن در ندهد: "گوید: پس از آن پیمبر با دویست تن از یاران خود به قصد غزا رفت و در ماه ربیعالاول به بواط رسید و میخواست راه کاروانهای قریش را ببندد، سالار کاروان امیه بن خلف بود و یکصد مرد از قرشیان همراه داشت و دو هزار و پانصد شتر در کاروان بود. پیمبر از این غزا بی حادثه به مدینه بازگشت،" [ج۳،ص۹۳۶].ا
و البته هر زمان که برای عملی به دنبال دلیل میگردند، فوراً آیهای نازل میشود. چون کشتاری که در پاراگراف پیشین ذکر شد در ماه حرام صورت گرفته بود، مردم انتقاد کرده بودند: "و یهودان بر ضد پیمبر فال بد زدند، گفتند: عمرو بن حضرمی را واقد بن عبدالله کشته، عمرو جنگ را معمور کرده و حضرمی حاضر جنگ بوده و واقد آتش جنگ روشن کرده (که واقد افروزنده آتش است) و این به ضرر آنها است و به سودشان نیست و چون کسان در این زمینه بسیار سخن کردند خدا عز و جل این آیه را به پیمبر خویش نازل فرمود که...یعنی: ترا از ماه حرام و پیکار در آن پرسند، بگو پیکار در آن مهم و باز داشتن از راه خدا و انکار اوست. و مسجد حرام و بیرون کردن مردمش نزد خدا مهمتر است و فتنه از کشتار بدتر است. مشرکان پیوسته با شما پیکار کنند تا اگر توانند شما را از دینتان باز گردانند هر که از شما از دین خویش باز گردد و بمیرد و کافر باشد چنین کسان در دنیا و اخرت اعمالشان باطل گشته است آنها جهنمیانند و خودشان در آن جاودانند" [ج۳،ص۹۴۰].ا
"ابوسفیان بن حرب با یک کاروان هفتاد نفری از همه قبائل قریش از شام میامد که به تجارت شام رفته بودند و با مال و کالا باز میگشتند و قضیه را به پیمبر خبر دادند و پیش از آن در میانه جنگ رفته بود و خون ریخته بود و ابن حضرمی و کسان دیگر در نخله کشته شده بودند و این کارها به دست...و گروهی از یاران پیمبر انجام گرفته بود،" [ج۳،ص۹۴۴].ا
جنگ بدر بزرگ در محل چاه بدر صورت گرفت که کاروان قریش در راه تجارت خود از آن چاه آب بر میداشتند: "پس از آن ابوسفیان با کاروان قریش از شام بیامد و عبورشان از ساحل دریا بود و چون پیمبر این بشنید با یاران خود از مال کاروان و تعداد کم مردان آن سخن گفت و برون شدند و به طلب ابوسفیان و کاروان وی بودند و آنرا غنیمت خویش میدانستند و گمان نمیبردند وقتی به آنها میرسد جنگی سخت رخ دهد، و خدای در همین باب فرمود، و دوست داشتید که گروه ضعیفتر از آن شما باشد" [ج۳،ص۹۴۵].ا
"حباب گفت:ای پیمبر خدای، اینجا نباید ماند، مردم را بر سر چاهی که به قریشیان نزدیکتر است فرود آر و چاههای دیگر را کور کنند و بر سر آن چاه حوضی بساز و پر از آب کن، با آنها جنگ میکنیم و ما آب داریم و آنها ندارند. پیمبر خدای گفت: رای درست اینست. و با کسان برفت تا به چاه نزدیک قریشیان رسید و آنجا فرود آمد و بفرمود تا چاهها را کور کردند و حوضی بر آن چاه بساختند و از آب پر کردند و ظرف در آن انداختند" [ج۳،ص۹۶۰].ا
"و چون کسان فرود آمدند گروهی به نزد حوض پیمبر آمدند که فرمود: بگذاریدشان. و هر که از آنها آب نوشید آنروز کشته شد..." [ج۳،ص۹۶۱].ا
"ابن عباس گوید: پیمبر به یاران خویش گفت: کسانی از بنی هاشم و دیگران به نارضایی بیرون آمدهاند و به جنگ ما رغبت نداشتهاند هر کس از شما یکی از بنی هاشم را دید او را بکشد و هر که ابوالبختری بن هشام را دید او را نکشد و هر که عباس بن عبدالمطلب عموی مرا دید او را نکشد که نا به دلخواه آمده است" [ج۳،ص۹۶۹].ا
"پیمبر کشتن ابوالبختری را ممنوع کرد...گفت: همراهم چه میشود. مجذر گفت: همراه ترا وانگذاریم که پیمبر تنها در بارهٔ تو فرمان داده است. ابوالبختری گفت: بخدا من و او هر دو میمیریم...و بجنگیدند و مجذر او را بکشت،" [ج۳،ص۹۷۰].ا
"بلال گفت: نباید نجات یابد. به امیه گفتم: میشنوی سیاهزاده میگوید: نباید نجات یابد. پس از آن بلال فریاد زد:ای یاران خدا، سر کفر، امیه بن خلاف نباید نجات یابد. و کسان ما را در میان گرفتند و من به دفاع از امیه برخاستم و یکی پسر او را بزد که بیفتاد و امیه چنان فریاد زد که هرگز نظیر آن نشنیده بودم، و بدو گفتم: فرار کن که کاری از من ساخته نیست. و کسان آنها را با شمشیر بزدند تا کارشان تمام شد" [ج۳،ص۹۷۱ و ۹۷۲].ا
خواندن قسمتهایی از این کتاب چنان چندش آور است که تن را به لرزه در میاورد، بخصوص که به وضوح کشتار انبوهی از کافران به دلائل شخصی، و نه مذهبی است: "و چون پیمبر گفت که ابوجهل را میان کشتگان بجویند...عبدالله بن مسعود گوید:وقتی ابوجهل را پیدا کردم هنوز رمقی داشت و پائی بر گردن او نهادم که یکبار در مکّه مرا اذیت کرده و لگد زده بود و گفتم:ای دشمن خدا خدایت زبونت کرد؟ گفت: چگونه زبونم کرده است مردی بودهام که به دست شما کشته شدهام، به من بگو ظفر از کیست؟ گفتم: از خدا و پیمبر اوست. به من گفت:ای چوپانک گوسفندان، به جایی سخت بالا رفتهای. و من سر او را بریدم و پیش پیمبر خدای بردم و گفتم: این سر ابوجهل دشمن خدا است. پیمبر گفت: به خدایی که جز او خدایی نیست چنین است؟ و صیغهٔ قسم پیمبر بدینگونه بود...عایشه گوید: وقتی پیمبر گفت کشتگان بدر را به چاه اندازند همه را بیانداختند به جز امیه بن خلعت که در زره خود باد کرده بود..." [ج۳،ص۹۷۳ و ۹۷۴].ا
این هم نمونه پارتیبازی در دستگاه پیامبر خداوند: "و هم از جمله اسیران ابوالعاص بن ربیع بود که داماد پیمبر خدا بود. ابوالعاص به مال و امانت و تجارت از مردان انگشت شمار مکّه بود و مادرش هاله دختر خویلد بود و خدیجه خاله وی بود و از پیمبر خواست که دختر بدو دهد و پیمبر مخالفت خدیجه نمیکرد و این پیش از نزول وحی بود و دختر بدو داد و خدیجه او را چون فرزند خویش میشمرد...و چون قرشیان سوی بدر رفتند ابوالعاص بن ربیع با آنها بود و به روز بدر اسیر شد و در مدینه پیش پیمبر بود. عایشه گوید: وقتی مکّیان فدیهٔ اسیران را فرستادند زینب دختر پیمبر خدا نیز فدیهٔ ابوالعاص بن ربیع را فرستاد که مالی بود و گردن بندی که خدیجه هنگام وفات بدو داده بود. گوید: و چون پیمبر گردن بند را بدید سخت رقت کرد و گفت: اگر خواهید اسیر وی را آزاد کنید و مالش را پس بدهید. گفتند: چنین باشد. و ابوالعاص را آزاد کردند و مال زینب را پس دادند" [ج۳،ص۹۸۴ و ۹۸۵].ا
"ابن اسحاق گوید: ابوالعاص در مکّه بود و زینب پیش پیمبر در مدینه بود که اسلام میان آنها جدایی آورده بود و کمی پیش از فتح مکّه ابوالعاص به تجارت سوی شام رفت که مالی داشت و امین اموال قریش بود که کالا بدو سپرده بودند. و چون از تجارت خویش فراغت یافت و بازگشت، جمأعتی که پیمبر فرستاده بود بدو برخوردند و مالش را ببردند و او بگریخت،" [ج۳،ص۹۸۷].ا
پس از هر جنگی (که البته صرفا به منظور ترویج اسلام صورت میگرفت!) اموال شکست خورده و یا بازنده در جنگ غنیمت مسلمانان میشد، و البته بهترین غنیمت سهم پیغمبر بود: "گوید: در جنگ بدر پیمبر ذوالفقار را که از آن منبه بن حجاج بود به غنیمت گرفت و هم شتر ابوجهل غنیمت او شد که تندرو بود و بر آن به غزا میرفت و در تخم کشی به کار میبرد" [ج۳،ص۹۹۶].ا
بر اساس آنچه که در تاریخ طبری میآید، محمد و یارانش هیچگونه شغلی نداشتند جز جنگ و غارت. در تمام این تاریخ فقط یک جمله که محمد و یارانش یک عمل مثبت برای رفاه و آسایش جامعهشان انجام داده باشند یافت نمیشود: "بعضیها گفتهاند پیمبر از غزای کدر به مدینه آمد و حشم و گله آورد و حادثه نبود، و دهم شوال به مدینه رسید و روز یازدهم همان ماه غالب بن عبدالله لیثی را با گروهی سوی بنیسلیم و غطفان فرستاد که کسان بکشتند و گله بگرفتند و روز چهاردهم شوال با غنیمت سوی مدینه باز آمدند و در این غزا سه کس از مسلمانان کشته شد و پیمبر تا ذیحجه در مدینه بماند و روز شنبه هفت روز مانده از ذیحجه به غزای سویق رفت" [ج۳،ص۱۰۰۰].ا
نمونه دیگر: "ابن اسحاق گوید: قصه ابناشراف چنان بود که وقتی قریشیان در بدر کشته شدند و زیدبنحارثه و عبدالله بن رواحه سوی مدینه آمدند که پیمبر آنها را فرستاده بود تا مژدهٔ فتح و قتل مشرکان را به مسلمانان آنجا برسانند، کب بن اشراف که از مردم قبیله طی بود و مادرش از یهودان بنینضیر بود وقتی این خبر بشنید گفت: وای، راست میگویند؟ محمد کسانی را که این دو مرد میگویند کشته است. اینان اشراف عرب و ملوک کسان بودند، بخدا اگر محمد آنها را کشته باشد مرگ برای ما بهتر از زندگانی است" [ج۳،ص۱۰۰۳].ا
"و پیمبر گفت: کی شر ابن اشرف را کوتاه میکند؟ محمد بن مسلمه گفت:ای پیمبر خدای! من این کار میکنم و او را میکشم. پیمبر گفت: بکن" [ج۳،ص۱۰۰۳].ا
"و آنها برفتند تا به قلعه کعب رسیدند و ابونائله بانگ زد و او [یعنی کعب] که تازه عروسی کرده بود از بستر جست و زنش او را بگرفت...زن گفت: به خدا در صدای وی نشان شر میبینم...و به راه افتادند و ساعتی برفتند. آنگاه ابونائله دست به موهای سر کعب کشید و ببوئید و گفت: هرگز عطری چنین خوشبو ندیدهام...و گفت: دشمن خدا را بزنید. و شمشیرها بر او فرود آمد اما کاری نساخت...محمد بن مسلمه گوید: وقتی دیدم از شمشیرها کاری بر نیامد و دشمن خدای فریاد زد...شمشیر باریکی...به سینه او نهادم و فشار دادم تا به تهیگاهش رسید و دشمن خدا بیفتاد" [ج۳،ص۱۰۰۵].ا
"صبحگاهان یهودان از کشته شدن دشمن خدا هراسان شدند و هیچ یهودی نبود که بر جان خویش بیمناک نباشد؛ پیمبر گفت: به هر یک از مردان یهود دست یافتید خونش را بریزید" [ج۳،ص۱۰۰۶].ا
غزوه قرده- کشتار یهودان برای تصاحب اموالشان همچنان ادامه دارد: "خبر کاروان به پیمبر رسید که مال بسیار و ظروف نقره داشت که صفوانبنامیه همراه میبرد. و زیدبنحارثه برون شد و راه کاروان را ببست و آنرا بگرفت و بزرگان قوم بگریختند و خمس اموال کاروان بیست هزار شد که پیمبر گرفت و چهار خمس دیگر را به زید و همراهان وی تقسیم کرد، و فراتبنحیان را که اسیر شده بود پیش پیمبر آوردند و به او گفتند اگر مسلمان شوی ترا نمیکشد و چون پیمبر او را بخواند اسلام آورد و او را رها کرد" [ج۳،ص۱۰۰۸].ا
جنگ احد- تجاوز به املاک دیگران و کشتار غیر مسلمان، حتی اگر نابینا باشند، حدی نمیشناسد: "...و به زمین مربع بن قیظی گذشت که منافقی نابینا بود و چون عبور پیمبر و یاران وی را بدانست خاک به روی آنها میافشاند و میگفت: اگر پیمبر خدائی روا نمیدارم که به باغ من درآیی. گوید و مشتی خاک بر گرفته بود و میگفت:ای محمد اگر میدانستم که جز تو به کسی نمیخورد به رویت میزدم. یاران پیمبر خواستند او را بکشند ولی گفت: چنین نکنید که او کور دیده و کور دل است. آنگاه سعد بن زید اشهلی با کمان بزد و سر او را بشکست" [ج۳،ص۱۰۱۹ و ۱۰۲۰].ا
در قسمتی از جنگ احد هیزی مسلمانان باعث کشته شدن عدهای از آنان میشود: "و چون دو گروه روبرو شدند هزیمت در مشرکان افتاد تا آنجا که زنان پوشش ساقهای خویش را بالا بردند و خلخالهایشان نمایان شد و تیراندازان میگفتند؛ غنیمت! غنیمت! عبدالله جبیر گفت: آرام باشید، مگر یاد ندارید که پیمبر چه گفت؟ اما آنها گوش ندادند و برفتند و چون دشمن بیامد آنها به خود مشغول بودند و هفتاد کس از مسلمانان کشته شد." [ج۳،ص۱۰۲۰].ا
"پس از آن زبیربنعوام و مقدادبناسود بر مشرکان حمله بردند و آنها را منهزم کردند. پیمبر و همراهان وی نیز حمله بردند و ابوسفیان را هزیمت دادند. و چون خالدبنولید این بدید حمله آورد و تیراندازان تیر انداختند و او عقب رفت و چون تیراندازان دیدند که یاران پیمبر به دل اردوگاه مشرکان راه یافتهاند و به غارت پرداختهاند، به طلب غنیمت برآمدند و بعضیشان گفتند: فرمان پیمبر خدا را رها نمیکنیم. ولی بیشترشان برفتند و به اردوگاه مشرکان پیوستند" [ج۳،ص۱۰۲۲].ا
جنگهائی که مسلمانان به راه انداختند به گسترش حیوان صفتی و وحشیگری انجامید: "صالح بن کیسان گوید: هند دختر عتبه و زنانی که همراه وی بودند به مثله کردن مسلمانان مقتول پرداختند و گوش و بینی بریدند و هند از گوش و بینی مقتولان خلخال و گردن بند ساخت و خلخال و گردن بند و گوشواره خویش را به وحشی غلام جبیر بن مطعم بخشید، و کبد حمزه را در آورد و به دندان بخایید و نتوانست خورد و آنرا بینداخت. آنگاه بر صخرهای بالا رفت و با صدای بلند اشعاری در بارهٔ فیروزی قرشیان بر مسلمانان خواند" [ج۳،ص۱۰۳۴].ا
بعضی از زنان کفار ترجیح میدادند که در جنگ کشته شوند، بجای اینکه اسیر گردند و به آنها تجاوز شود: "ابودجانه گوید: وقتی به هنگام جنگ شمشیر از دست پیمبر گرفتم و پیکاری سخت کردم یکی را دیدم که بیباکانه میجنگید و با او روبهرو شدم و بدو حمله بردم و بنالید و معلوم شد زنی است و نخواستم با شمشیر پیمبر زنی را کشته باشم" [ج۳،ص۱۰۴۱].ا
همخوابگی با زنی که شوهرش را مسلمانان کشتهاند تجاوز است، که البته در اسلام غنیمت نامیده شده و اشکالی در آن موجود نیست. در اینجا از تجاوز یار پیغمبر به زنی سخن میرود که خارج از جنگ بوده و نویسنده هم نام آنرا تجاوز میگذارد. ولی گویا چون زن مشرک بوده، ایراد شرعی ندارد: "و هم جابر بن عبدالله گوید: با پیمبر سوی ذاتالرفاع رفتیم و یکی از مسلمانان به زن مشرکی تجاوز کرد و چون پیمبر قصد بازگشت کرد شوهر زن که غایب بود بیامد و چون از ماجرا خبردار شد قسم خورد که از پای ننشیند تا خون یکی از یاران پیمبر را بریزد و به دنبال پیمبر روان شد..." [ج۳،ص۱۰۶۱].ا
جنگ خندق- "ابن اسحاق گوید: سبب جنگ خندق آن بود که وقتی پیمبر یهودان بنی نضیر را از دیرشان بیرون کرد تنی چند از یهودان بنی نضیر و بنی وائل و از جمله سلام بن ابیالحقیق نضیری و هوزه بن قیس وائلی و ابو عمر وائلی به مکّه رفتند و آنها را به جنگ پیمبر خواند و گفتند: ما با شماییم تا ریشه او را بکنیم" [ج۳،ص۱۰۶۷].ا
"پیمبر گفت: الله اکبر...متب بن قشیر گفت: محمد به ما وعده میدهد که گنجهای کسری و قیصر را میخوریم...و چون مسلمانان به محنت افتادند پیمبر کس پیش عیینه بن حصن و حارث بن عوف سران غطفان فرستاد و قرار شد یک سوم حاصل مدینه را به آنها بدهد" [ج۳،ص۱۰۷۳].ا
"پیمبر صلی الله علیه و سلم گفت: تو یک تن پیشتر نیستی، اگر توانی در دشمنان تفرقه کن که جنگ، خدعه باشد" [ج۳،ص۱۰۷۸].ا
البته ما کوچکتر از آنیم که در کارهای خدا دخالت کنیم. با عقل کوچک ما به نظر میرسد که اگر خدا قصد دخالت دارد، بجای این شعبده بازیها، چرا به دل آنها نمیاندازد که مسلمان شوند: "قرشیان و غطفانیان از دادن گروگان امتنأع کردند و خدا میانشان تفرقه انداخت و هم او عزوجل در شبهای بسیار سرد زمستان بادی فرستاد که دیگهایشان را وارون کرد و خیمههایشان را فرو ریخت" [ج۳،ص۱۰۸۰].ا
"گوید: ابوبصیر با آن دو کس برفت و چون به ذوالحلیفه رسید پهلوی دیواری بنشست و دو همراهش نیز با وی بودند. آنگاه به مرد عامری گفت: شمشیرت بران است؟ گفت: آری. گفت: ببینمش؟ گفت: اگر میخواهی بهبین. ابوبصیر شمشیر را از نیام در آورد و مرد عامری را بزد و بکشت...ابوجندل نیز بگریخت و پیش ابوبصیر رفت و نزدیک به هفتاد کس فراهم آمدند و قرشیان را به تنگنا انداختند و هر کاروانی که سوی شام میرفت راه بر آن میبستند و کاروانیان را میکشتند و اموالشان را میبردند" [ج۳،ص۱۱۲۶ و ۱۱۲۷].ا
جنگ خیبر-"پیمبر قلعهها را یکایک بگرفت و نخستین قلعه که گرفت ناعم بود که محمود بن مسلمه آنجا سنگ آسیائی که بر او افکندند کشته شد، پس از آن قموص، قلعهٔ ابن ابی الحقیق گشوده شد" [ج۳،ص۱۱۴۵].ا
"ابن اسحاق گوید: کنانه بن ربیع بن ابیالحقیق را که گنج بنی نضیر پیش او بود به نزد پیمبر آوردند و محل گنج را از او پرسید و کنانه انکار کرد آنگاه یکی از یهودان را پیش پیمبر آوردند که گفت: امروز کنانه را دیدم که اطراف فلان خرابه میگشت. پیمبر به کنانه گفت: اگر گنج را پیش تو پیدا کردم ترا میکشم. کنانه گفت: آری. پیمبر بگفت تا خرابه را بکندند و قسمتی از گنج را آنجا یافتند، پیمبر از باقیماندهٔ آن پرسید و کنانه از تسلیم آن دریغ کرد، و پیمبر او را به زبیر بن عوام سپرد و گفت: عذابش کن...آنگاه پیمبر او را به محمد بن مسلمه داد که به انتقام برادر خود محمود بن مسلمه گردنش را بزد...وقتی مردم خیبر بر این قرار تسلیم شدند از پیمبر خواستند که در اراضی خود کار کنند و نصف حاصل را بدهند و گفتند: ما کار آبادانی آنرا بهتر از شما دانیم. پیمبر به این قرار رضایت داد و گفت: به شرط آنکه هر وقت خواستیم شما را بیرون کنیم. درباره مردم فدک نیز چنین مقرر شد، خیبر غنیمت مسلمانان بود اما فدک ملک خاص پیمبر شد که سپاه و مرکب سوی آن نرفته بود" [ج۳،ص۱۱۴۸ و ۱۱۴۹].ا
"عبدالله ابی بکر گوید: اموال قلعه شق و نطاه و کتیبه به تقسیم آمد. شق و نطاه سهم مسلمانان شد و کتیبه خمس خدا عزوجل و خمس پیمبر او و سهم خویشاوندان و یتیمان و براه ماندگان و همسران پیمبر شد و کسانی که در صلح فدک رفت و آمد کرده بودند، محیصه بن مسعود از آن جمله بود که پیمبر سی بار خرما بدو داد" [ج۳،ص۱۱۵۴].ا
قانون اسلام این بود که یا سرت را میبریم و یا مسلمان شو. البته گاهی با آنها عادلانه رفتار میشد، یعنی میتوانی در زمینی که نسل به نسل به تو رسیده کار کنی، ولی باید مقداری از درآمد آنرا به ما بدهی! گرچه نام این را بعداً بردهداری گذاشتند: "گفت: خیبر به جنگ گشوده شد و خدا آنرا غنیمت پیمبر خویش کرد که خمس آنرا بر گرفت و بقیه را میان مسلمانان تقسیم کرد و مردم آن به نفی بلد تسلیم شدند و پیمبر به آنها گفت: اگر خواهید این املاک را به شما دهیم که در آن کار کنید و حاصل آن میان ما و شما تقسیم شود و مادام که خدا خواهد اینجا بمانید. یهودان این ترتیب را پذیرفتند و مطابق آن کار میکردند و پیمبر عبدالله بن رواحه را میفرستاد که حاصل را تقسیم میکرد و در تعیین مقدار حاصل عدالت میکرد. و چون پیمبر درگذشت ابوبکر املاک را به دست آنها باقی گذاشت و چنانکه پیمبر رفتار میکرده بود با آنها رفتار کرد تا درگذشت. عمر در آغاز امارات خویش به همین ترتیب رفتار کرد. سپس شنید که پیمبر در مرض موت گفته در جزیرهالعرب دو دین با هم نباشد و در این باب تحقیق کرد و صحت آن مسلم شد و کس پیش یهودان فرستاد که خدا اجازه داده شما را نفی بلد کنیم که شنیدم پیمبر گفته: در جزیرهالعرب دو دین با هم نباشد. هر کس از شما که پیمانی از پیمبر دارد بیارد تا اجرا کنم و هر که ندارد برای رفتن آماده شود. و یهودانی را که از پیمبر پیمان نداشتند برون کرد" [ج۳،ص۱۱۵۵] .ا
این هم از قول دادن پیامبر خدا: "پیمبر به سران سپاه خویش گفته بود: تا کسی به جنگشان نیاید با وی جنگ نکنند. ولی تنی چند را نام برد و گفت: اگر آنها را زیر پردههای کعبه یافتید خونشان را بریزید. عبدالله بن سعد از آن جمله بود...از مسلمانی بگشته بود...پیش عثمان رفت که برادر شیری وی بود...برایش امان خواست. گوید: پیمبر مدتی دراز خاموش ماند و سپس گفت: چنین باشد...گفت: بخدا خاموش ماندم مگر یکیتان برخیزد و گردن او را بزند" [ج۳،ص۱۱۸۷].ا
"و چون هوازن و ثقیف در حنین فرود آمدند و پیمبر خبر یافت، سوی آنها روان شد و در حنین با آنها روبرو شد که خداوند هزیمتشان کرد و آیات قرآن دربارهٔ آن نزول یافت و زن و فرزند و چهارپا که آورده بودند غنیمتی شد که خدا به پیمبر خویش داده بود و اموالشان را میان قرشیان نو مسلمان تقسیم کرد" [ج۳،ص۱۱۹۷].ا
"پیمبر بازگشت و در جعرانه فرود آمد که اسیران حنین آنجا بودند. گویند: شمار زن و فرزند مردم هوازن که اسیر شده بودند شش هزار بود و چون پیمبر به جعرانه رسید فرستادگان هوازن بیامدند و مسلمان شدند و همه زن و فرزندشان را رها کرد و از جعرانه قصد عمره کرد و این در ماه ذیقعده بود" [ج۳،ص۱۲۰۸].ا
"آنگاه اسیران و اموال حنین را فراهم آوردند و مسعود بن عمروقاری کار غنایم را به عهده داشت...بلافاصله پس از جنگ حنین، پیمبر سوی طائف رفت و یک نیمه ماه جنگ انداخت و مردم ثقیف از داخل حصار با وی جنگ کردند و هیچکس از آنها بیرون نیامد و همه مردم طائف اسلام آوردند...گوید شمار زن و فرزند مردم هوازن که اسیر شده بودند شش هزار بود...یکی از بنی لیث را به قصاص کشت به سبب آنکه یکی از هذیل را کشته بود...نزدیک ملک یکی از مردم ثقیف فرود آمد و کس فرستاد و گفت: از اینجا برو و گرنه دیوار ترا ویران میکنیم. ثقفی از رفتن ابا کرد و پیمبر بگفت تا آنرا ویران کردند...پیمبر طائف را در محاصره گرفت و جنگی سخت انداخت...و پیمبر بگفت تا تاکهای ثقیف را ببرند." [ج۳،ص۱۲۰۷ و ۱۲۰۸ و ۱۲۰۹].ا
"گفت: بخدا نیامده بودم که همراه شما با ثقیف جنگ کنم، میخواستم محمد ، طائف را بگشاید و دختری از ثقفیان به دست آرم و با وی درآمیزم شاید مردی برای من بیارد که ثقفیان مردمی بسیار لایقند." [ج۳،ص۱۲۱۰].ا
"فرستادگان هوازن در جعرانه پیش پیمبر امدند و اسلام آوردند...که پیمبر نزد آنها شیر خورده بود برخاست و گفت:ای پیمبر خدا در این پرچین عمهها و خالهها و پرستاران تواند که سرپرستی تو میکردهاند...پیمبر صلیالله علیه و سلم گفت: زنان و فرزندان خویش را بیشتر دوست دارید یا اموالتان را؟" [ج۳،ص۱۲۱۱].ا
"پیمبر خدا کنیزی از اسیران حنین به نام ریطه دختر هلال به علی بن ابیطالب داد و کنیزی به نام زینب دختر حیان بن عمرو به عثمان بن عفان داد و کنیزی به عمر بن خطاب داد" [ج۳،ص۱۲۱۲].ا
"و چون پیمبر خدا اسیران را در مقابل شش شتر پس داد از پس دادن پیره زن امتناع ورزید. زهیر ابو صرد، برادر عیینه بدو گفت: آنرا پس بده که نه دهانش خوشبو است و نه پستانش سخت است و نه شکمش بچه آور است، نه شیر دارد و نه شوهرش مالدار است" [ج۳،ص۱۲۱۳].ا
پیامبر اسلام بسیار بخشنده بود، البته از اموال دزدیده شده. این فقط یک سری از بخشایش پیامبر اسلام است، که بیش از هزار شتر میشود: "پیمبر به کسانی از اشراف نس که جلب قلوبشان میخواست کرد عطا داد...ابوسفیان بن حرب را صد شتر داد و پسرش معاویه را صد شتر داد. حکیم بن حزام را صد شتر داد. نضیر بن حارث بن کلده عبدری را صد شتر داد. علأ بن حارثه ثقفی را صد شتر داد. حارث بن هشام را صد شتر داد. صفوان بن امیه را صد شتر داد. سهیل بن عمرو را صد شتر داد. خویطب بن عبدالعزی را صد شتر داد. عیینه بن حصن را صد شتر داد. اقرع بن حابس تمیمی را صد شتر داد. مالک بن عوف نصری را صد شتر داد و به گروهی از قرشیان کمتر از صد شتر داد...سعید بن یربوع مخزومی را پنجاه شتر داد" [ج۳،ص۱۲۱۴ و ۱۲۱۵].ا
"هنگامی که مغیره بت را با تیشه میزد ابوسفیان آفرین و مرحبا میگفت و چون از ویرانی لات فراغت یافت مال و زیور آنرا که از طلا و جزع بود برگرفت" [ج۴،ص۱۲۳۱].ا
اگر سخن پیامبر را به گوش نگیرند، حتما آیهای از آسمان میاید: "یک روز پیمبر که برای غزا آماده میشد به جد بن قیس سلمی گفت: امسال به جنگ بنیالصفر میآیی؟ جد گفت:ای پیمبر، به من اجازه ماندن ده و مفتونم مکن. مردم میدانند که هیچکس از من به زنان دلبستهتر نیست، و بیم دارم اگر زنان بنیالصفر را ببینم صبوری از آنها نتوانم...و این آیه دربارهٔ وی نازل شد...یعنی: از جملهٔ آنها کسی است که گوید به من اجازه بده و مرا به گناه مینداز بدانید که به گناه افتادهاند و جهنم فراگیر کافران است. بعضی منافقان به کسان گفتند: در این گرما حرکت نکنید...و این آیه در بارهٔ آنها نازل شد...یعنی: گفتند در این گرما بیرون مروید. بگو گرمای آتش جهنم سختتر است اگر میفهمیدند" [ج۴،ص۱۲۳۲].ا
محمد آنچنان در لشگرکشی استاد شده بود که از راه دور لشگریان اسلام را هدایت میکرد: "اسامه با سرعت به ذوالمروه و مسیل تاخت، سپس به انجام فرمان پیمبر پرداخت که گفته بود سپاه در قبایل قضاعه پراکنده کند و به ابل هجوم برد و به سلامت با غنیمت باز آمد، و در مدت چهل روز این کار را به سر برد و این بجز ایام رفت و آمد بود،" [ج۴،ص۱۳۵۴].ا
"ضرار بن ازور گوید: هیچ کس را بجز پیمبر خدا چون ابوبکر آمادهٔ جنگ ندیدم، ما قصه را به او میگفتیم و گویی قصهای خوشآیند بود نه ناخوش" [ج۴،ص۱۳۸۷].ا
"صلح دمشق بر تقسیم دینار و مال بود و یک دینار سرانه و اموال غارتی را تقسیم کردند و یاران خالد چون یاران سران دیگر بودند، بر هر جریب از دیار دمشق یک پیمانه از محصول مقرر شد و اموال شاهان و تابعانشان غنیمت شد،" [ج۴،ص۱۵۸۳].ا
"هزیمت در فحل رخ داد اما کشتار در گلها بود و هشتاد هزار کس از پای در آمدند و جز تنی معدود از آنها جان به در نبرد،" [ج۴،ص۱۵۸۶].ا
مسلمانان پشیمان
از آنجا که مردم از روی ترس، و نه اعتقاد، اسلام را پذیرفته بودند، همینکه محمد جانش را به جان آفرینش تسلیم کرد، اکثر مسلمانان مجددا کافر شدند! تنها چیزی که آنها را برای بار دوم مسلمان کرد شمشیرهای بُرّان ابوبکر و عمر بودند.ا
در این شکی نیست که کسانی که مسلمانی را پذیرفتند به زور اسلحه و برای زنده ماندن بود، حتی اگر اجبار داشتند که برای محمد و یارانش بردگی کنند. آنها به اسلام و قبولیت محمد به عنوان یک پیامبر تظاهر میکردند، و چنانچه قدرت و یا نیروئی داشتند که بتوانند از این تظاهر بگریزند، چنان میکردند: "یکی از انصار به نام حاطب بن امیه پسری به نام یزید داشت که به روز احد زخمی شد و او را هنگامی که جان میداد به خانهٔ کسانش رسانیدند و مردم خانه فراهم آمدند و آنها که مسلمان بودند میگفتند:ای یزید، مژده که به بهشت میروی. حاطب پدر او که پیر بود و به روزگار جاهلیت بزرگ شده بود، آنروز نفاق خویش را نشان داد و گفت: به کدام بهشت مژدهاش میدهید، بخدا این پسر را فریب دادید و مرا داغدار او کردید. و هم او گوید: در میان ما مردی بود که معلوم نبود اصل وی از کجاست، و نامش قزمان بود... اما به روز احد با سرسختی جنگید... میگفتند: امروز خوب جنگیدی ترا مژده باد. قزمان گفت: چه مژدهای من به خاطر قوم خودم جنگیدم و اگر چنین نبود جنگ نمیکردم. و چون زخم وی دردناک شد تیری از تیردان خود بر گرفت و رگهای دست خود را ببرید و جان داد و چون به پیمبر خبر دادند گفت: حقا که پیمبر خدایم که از پیش خبر دادم،" [ج۳،ص۱۰۳۹ و ۱۰۳۸]. انسان متحیر میماند که اگر او به عنوان پیغام آور خدا میتوانست همه چیز را از قبل پیش بینی کند، فایده این همه جنگ و ادمکشیها چه بوده است؟ ا
"مقیس بن صبابه از مکّه بیامد و مسلمانی نمود و گفت:ای پیمبر خدای، من پیش تو آمدهام و خونبهای برادر خویش را میخواهم که به خطا کشته شده و پیمبر گفت تا خونبهای برادر وی را بدهند و مدتی کوتاه در مدینه بود آنگاه قاتل برادر را بکشت و مرتد سوی مکّه بازگشت" [ج۳،ص۱۱۰۲].ا
با مرگ محمد، بسیاری که با زور شمشیر مسلمان شده بودند، و احتمالا به دلیل از دست دادن اقوامشان از این دین منحوس متنفر بودند، از دین اسلام برگشتند. حتی تعدادی از کسانی که به دسته جنایتکار محمد و خالد پیوسته بودند و قافله میزدند و یهودیان و مسیحیان را تاراج مینمودند، از اسلام بریدند. باید توجه داشت که این دین علاوه بر یک شریعت دینی، یک حکومت دیکتاتوری شده بود. ابوبکر و عمر و عثمان و علی، از نظر خشونت و جنایتکاری دست کمی از محمد نداشتند، و با زور شمشیر آنها، این افراد یا کشته شدند و یا مجددا به گروه غالب پیوستند: "عمرو بن معدیکرب در بنیزبید ببود و سالار قوم فروهبنمسیک مرادی بود و چون پیمبر از جهان گذشت، وی مرتد شد" [ج۴،ص۱۲۶۳].ا
"و چون قوم وی از اسلام بگشتند و به دین قدیم بازگشتند و منذر بن نعمان بن منذر موسوم به غرور نیز چنین کرد" [ج۴،ص۱۲۶۴].ا
"پس از وفات پیمبر خدا و پیش از آنکه مردم بحرین از مسلمانی بگردند ...آنگاه از پیش پیمبر برفتند و عطیهٔ وی را به مسلیمه دادند، و دشمن خدای چون به یمامه رسید از مسلمانی بگشت" [ج۴،ص۱۲۶۵].ا
"و هم او نماز را از پیروان خود برداشت و شراب و زنا را بر آنها حلال کرد" [ج۴،ص۱۲۶۶].ا
"وقتی پیمبر از حجهالوداع فراغت یافت و سوی مدینه بازگشت به زحمت راه میرفت و خبر به همه جا رسید و اسود در یمن و مسیلمه در یمامه سر برداشتند و خبرشان به پیمبر رسید، و چون پیمبر بهبود یافت طلیحه در دیار بنیاسد قیام کرد. آنگاه در ماه محرم بیماریای که از آن درگذشت آغاز شد" [ج۴،ص۱۲۷۴].ا
"وقتی خبر بیماری پیمبر شایع شد اسود در یمن و مسیلمه در یمامه به پا خاستند و پیمبر از کارشان خبر یافت. پس از آن طلیحه در دیار اسد به پا خاست و این به هنگامی بود که پیمبر بهبود یافته بود...نخستین ارتداد از مسلمانی که در یمن رخ داد به دوران زندگی پیمبر خدا بود و به دست ذوالخمار عبهلهبنکعب رخ داد که او را اسود میگفتند که پس از حجهالوداع با همه قوم مذحج خروج کرد" [ج۴،ص۱۳۱۱ و ۱۳۱۲].ا
"و چنان بود که عربان، با همهٔ قبیله یا گروهی از آن، از اسلام بگشته بودند و نفاق عیان شد و یهود و نصاری سر برداشتند و مسلمانان چون گوسفندان در شب بارانی بودند که پیامبرشان درگذشته بود و جمعشان اندک بود و دشمن فراوان بود و کسان به ابوبکر گفتند: همهٔ مسلمانان همینند که در سپاه اسامه باید بروند و عربان چنانکه میدانی بر ضد تو سر برداشتهاند و روا نیست جماعت مسلمانان را از دور خویش پراکنده کنی" [ج۴،ص۱۳۵۱].ا
"و چنان شده بود که پیمبر خدا نوفل بن معاویه دئلی را به گرفتن زکات فرستاده بود و خارجهٔ بن حصن در شربه به او برخورده بود و هر چه را به دست داشت گرفته بود و به بنیفزاره پس داده بود. نوفل پیش از بازگشتن اسامه از مدینه به نزد ابوبکر آمد. نخستین جنگ دوران ارتداد جنگ عنسی بود که در یمن رخ داد پس از آن جنگ خارجه بن حصن فزاری و منظوربنزبانابنسیار و قبیلهٔ غطفان بود که مسلمانان غافلگیر شدند و ابوبکر به بیشهای پناه برد و آنجا نهان شد، پس از آن خداوند مشرکان را هزیمت کرد" [ج۴،ص۱۳۶۸ و۱۳۶۹].ا
به نظر میرسد که ابوبکر تصمیم میگیرد که تنها راه بازگرداندن کافران به اسلام روش محمد و قساوت بیش از حد است، که البته کارگر میافتد: "آنگاه طلیعه از راه حوشیه سوی شام رفت و جمعِ وی پراکنده شد و بسیار کس از آنها کشته شد و بنیعامریان با سران و بزرگان قوم و قبائل سلیم و هوازن نزدیک آنجا بودند و چون خدا طلیحه و فزاریان را منهزم کرد، آنها بیامدند و میگفتند: به دین اسلام باز میگردیم و به خدا و پیمبر ایمان میآوریم و به حکم خدا دربارهٔ اموال و جانهای خویش تسلیم میشویم" [ج۴،ص۱۳۸۵].ا
"عبدالله بن عبدالله گوید: عینیهٔ بن حصن را در مدینه دیده بودند که دو دستش به گردن بسته بود و کودکان مدینه با شاخ خرما بدو میزدند و میگفتند:ای دشمن خدا چرا از آن پس که ایمان آوردی به کفر بازگشتی" [ج۴،ص۱۳۸۹].ا
"قطاع برفت و بر مردم آبی که علقمه آنجا مقیم بود حمله برد و علقمه همچنان که مردد بود بر اسب خویش بگریخت و زن و فرزند و کسانی که با وی بودند مسلمان شدند و از تعرض مسلمانان در امان ماند...خالد، تسلیم مردم اسد و غطفان و هوازن و سلیم و طی را نپذیرفت تا همه کسانی را که در ایام ارتداد، مسلمانان را سوخته یا مثله کرده بودند بیارند، و چون بیاوردند، پذیرفت، بجز قره بن هبیره و تنی چند از همراهان وی که آنها را به بند کرد و کسانی را که به مسلمانان تاخته بودند اعضأ برید و به آتش سوخت و سنگسار کرد و از کوه بینداخت و به چاه افکند و تیرباران کرد" [ج۴،ص۱۳۹۲].ا
"و خالد یک ماه در بزاخه بود و به جستجوی قتلهٔ مسلمانان به هر سو میرفت، بعضی را بسوخت و بعضی را با سنگ بکوفت و بعضی را از فراز کوه بینداخت..." [ج۴،ص۱۳۹۳].ا
یکی از سرداران اسلام سلمی نام داشت که زنی شجاع بود و پس از مرگ محمد از اسلام روی گردانیده بود: "این پراکندگان به دور سلمی فراهم شدند که، همانند مادر خویش حرمت و لیاقت داشت...و یکی را میان قوم فرستاد و آنها را به جنگ خالد دعوت کرد. و چون گروه فراهم آمدند و دل گرفتند، از هر سوی کسان به آنها پیوستند...جنگی سخت در میانه رفت...گروهی از سواران اسلام به دور شتر [سلمی] فراهم آمدند و آنرا پی کردند و بکشتند و یکصد مرد دور شتر کشته شد،" [ج۴،ص۱۳۹۳ و۱۳۹۴].ا
مسلمان بودن به اینجا ختم میشود که خمس و زکات بدهند. بدین معنی که مردم به یک عده آدمکش و مفتخور پول بدهند. ابوبکر در پایان دستوراتی که به آدمکشانش میدهد این را صریحا ذکر میکند: "از جمله دستورهای ابوبکر این بود که وقتی به جایی فرود آمدید اذان گویید و اقامهٔ نماز گویید، اگر مردم آنجا نیز اذان گفتند و اقامه نماز گفتند از آنها دست بدارید و اگر نگفتند به آنها حمله کنید و بکشید و به آتش بسوزید و به طرق دیگر نابود کنید، و اگر دعوت اسلام را پذیرفتند، از آنها پرسش کنید، اگر زکات را قبول دارند از آنها بپذیرید، و اگر منکر زکات بودند بیگفتگو به آنها حمله کنید" [ج۴،ص۱۴۰۷ و ۱۴۰۸].ا
خواندن این عبارات تاریخی از وحشیگریهای امت مسلمان واقعاً مشمئز کننده است و انسان چندشش میشود: "سوید گوید: مالک بن نویره از همه کشتگان بیشتر موی داشت و مردم سپاه خالد با سر کشتگان اجاق ساختند و پوست همه سرها از آتش آسیب دید مگر سر مالک که دیگ پخته شد اما سر وی از آتش نسوخت از بس موی که داشت و موی انبوه پوست سر وی را از حرارت آتش محفوظ داشته بود" [ج۴،ص۱۴۰۹].ا
" با آن جماعت روبه رو شد و جنگ در میان رفت و خدایشان هزیمت کرد و بسیار کس از آنها کشته شد و راهها از کشتگانشان عفونت گرفت و این برای مسلمانان فتحی بزرگ بود" [ج۴،ص۱۴۵۶].ا
"ضحاک بن خلیفه گوید: دو زن آواز خوان به دست مهاجر افتادند که یکیشان در آوازهای خود ناسزای پیمبر خدا خوانده بود و دست او را ببرید و دو دندان پیشین وی را کند" [ج۴،ص۱۴۷۸].ا
"مثنی برفت تا رود زن رسید و سوی قلعهای رفت که زن در آن مقر داشت و معنیبنحارثه را آنجا گذاشت که زن را در قصرش محاصره کرد و مثنی سوی مرد رفت و او را محاصره کرد و آنها را به تسلیم واداشت و همه را بکشت و اموالشان را به غنیمت گرفت و چون زن از ماجرا خبر یافت با مثنی صلح کرد و اسلام آورد و مثنی او را به زنی گرفت،" [ج۴،ص۱۴۸۷].ا
خراج شاهانه
پس از آنکه محمد با همکاری چاقوکشان و قلدران شهر، بر همه پیروز شد و آنها را با زور شمشیر مجبور کرد که مسلمان شوند، قدرت پادشاهان را به دست آورد، و در حقیقت در منطقهای که قسمت عمده عربستان را شامل میشد به حکمرانی نشست. ولایات اطراف که از جنایات و خونخواری لشگر اسلام با خبر شدند، برای محمد پیغام فرستادند که مسلمان شدهاند. محمد هم به آنان مالیات بست، که البته خمس و زکات نام گرفت. امروزه هم ملاهای مفتخور از مردم میخواهند که خمس، یعنی یک پنجم دارائیشان را به آنها بدهند.
یکی دو نمونه از این خراج شاهانه که پیغمبر به زور شمشیر از توابع میگرفت میایند: "محمد بن اسحاق گوید: فرستادهٔ پادشاهان حمیر پس از بازگشت پیمبر از تبوک پیش وی آمد و نامه حارث بن عبد کلال و...را همراه داشت که اسلام آورده بودند و...را به این رسالت فرستاده بود و پیمبر خدا صلیاللهعلیه و سلم به جواب آنها نوشت:...اما بعد، به هنگام بازگشت از سرزمین روم فرستاده شما در مدینه ما را بدید و نامه شما را رسانید و خبر شما را بگفت و اعلام کرد که اسلام آوردهاید و مشرکان را کشتهاید، و خدا شما را هدایت کرده بشرط آنکه پارسایی کنید و مطیع خدا و پیمبر وی باشید و نماز کنید و زکات دهید و خمس خدا و سهم پیمبر وی را در غنیمت ادا کنید، و زکات مقرر بر مومنان را بدهید. از حاصلی که با چشمه یا باران آبیاری شود ده یک و از آنچه با چاه آبیاری شود نیم ده یک، از چهل شتر یک بچه شتر شیری ماده و از سی شتر یک بچه شتر شیری نر و از هر پنج شتر یک بز و از هر ده شتر دو بز و از چهل گاو یک گاو و از سی گاو گوسالهای نر یا ماده و از چهل گوسفند یک بز. این زکاتیست که خدا بر مومنان مقرر داشته. و هر که بیشتر دهد برای او بهتر است و هر که همین را ادا کند و اسلام ظاهر کند و مومنان را یاری کند جزو مومنان است...و هر که بر دین یهود و نصاری بماند وی را از دینش نگردانند و باید جزیه دهد که برای زن و مرد بالغ یک دینار کامل یا معادل آنست و هر که بدهد در پناه خدا و پیمبر است و هر که ندهد دشمن خدا و پیمبر است...اما بعد محمد شهادت میدهد که خدائی جز خدای یگانه نیست و او بنده و فرستادهٔ خداست، مالک بن مره رهاوی به من گفت که تو پیش از همهٔ حمیریان اسلام آوردهای و مشرکان را کشتهای، ترا به نیکی مژده باد" [ج۴ص۱۲۵۰ و ۱۲۵۱ و۱۲۵۲].ا
"ابوجعفر گوید: در همین سال زکات مقرر شد و پیمبر خدای صلیاللهعلیه و سلم عُمال خود را برای گرفتن زکات فرستاد. گوید: در همین سال این آیه نازل شد...یعنی: از اموالشان زکاتی بگیر تا آنها را پاکیزه کنی" [ج۴ص۱۲۵۳].ا
در این فقه اسلامی پیمبر به مردم میگوید که از خدا بترسند و خوب باشند و بد نباشند و چه لباسی بپوشند و چه آرایشی بکنند و نماز و حج و سایر مزخرفات اجباری! سپس به تلکه کردن آنها میپردازد: "وقتی فرستادگان بنیالحارثبنکعب برفتند پیمبر خدای عمرو بن حزم انصاری را سوی آنها فرستاد که فقه دین و سنّت پیمبر و آداب مسلمانی را به آنها تعلیم دهد و زکات بگیرد و نامه دستورالعمل را چنین نوشت: این بیان خدا و پیمبر اوست...از خدا بترسید...باید که مردم را مژدهٔ بهشت دهد تا عمل بهشتیان کنند و از جهنم بترساند تا عمل جهنمیان نکنند...و آداب و سنّت و واجبات حج به کسان آموزد و اوامر خود را دربارهٔ حج اکبر و حج اصغر یعنی عمره بگوید و نگذارد کسی در یک جامهٔ کوچک نماز کند، مگر جامهای فراخ باشد که گوشههای آنرا بر دوش خویش افکند، و نگذارد کسی در یک جامه باشد که عورت او نمایان باشد و نگذارد کسی موی دراز خویش ببافد و از پشت سر بیاویزد...با همه سخن از دعوت خدای یگانه باشد و هر که به خدا نخواند و به قبائل و عشایر بخواند او را به شمشیر بزنید تا همه دعوت خدای یگانهٔ بیشریک باشد...و باید که خمس خدا را از غنأئم بگیرد و زکات مقرر مومنان را دریافت دارد از حاصل آبی ده یک و از حاصل دیم و چاه نیم ده...و هر که بر نصرانیگری یا یهودیگری خویش بماند...بر هر بالغ زن یا مرد یا بنده یک دینار کامل یا معادل آن جامه، مقرر است، و هر که بپردازد در پناه خدا و پناه پیمبر خدا باشد و هر که نپردازد دشمن خدا و پیمبر خدا و همهٔ مومنان است" [ج۴ص۱۲۵۸، ۱۲۵۹، ۱۲۶۰].ا
"ابو جعفر گوید: پیمبر به همه بلادی که اسلام بدانجا راه یافته بود عاملان فرستاد تا زکات بگیرند" [ج۴ص۱۲۷۴].ا
جانشینان
خداوند باریتعالی زمان مرگ محمد را به پیغمبرش اطلاع نداده بود. البته در روزهای آخر عمرش، محمد در بستر بیماری بود و به دلیل بیماری و سنش، اطرافیانش مرگ را در چهره او میدیدند. ولی احتمالا خود او این را باور نداشت، و جانشینی برای خود تعیین نکرد. کسانی که با نوک شمشیر مسلمان شده بودند، یعنی اکثریت مردم، از مرگ او شادی کردند و چنانکه آمد، از اسلام برگشتند.
پیمبر خدا در بستر مرگ سفارشاتش هم هنوز عذاب دادن دیگران است: "ابن عباس میگوید: روز پنجشنبه چه روزی بود! بیماری پیمبر سخت شد و گفت: لوازم بیارید تا برای شما مکتوبی بنویسم که پس از من هرگز گمراه نشوید. کسان مجادله کردند، و مجادله کردن در حضور پیمبر روا نیست. گفتند: چه میگوید؟ هزیان میگوید؟ از او بپرسید. و از او توضیح خواستند. گفت: ولم کنید که این حال که من دارم از آنچه سوی آنم میخوانید بهتر است. آنگاه، سه سفارش کرد، گفت: مشرکان را از جزیرهالعرب بیرون کنید و فرستادگان قبایل را چنانکه من جایزه میدادم جایزه دهید. و در بارهٔ سومی سکوت کرد یا راوی گفت: فراموش کردم" [ج۴ص۱۳۲۰].ا
نماینده خداوند نمیدانست که کی زندگیاش به پایان میرسید، و اگر هم بنا به پاراگراف پیشین حدس زده بود، در شک بود. در این صورت، هیچ کسی را به عنوان جانشین خودش انتخاب نکرده بود. به نظر میرسد که هیچکس هم جرات این پرسش را نداشت: "عباس بن عبدالمطلب دست او را گرفت و گفت: تو هنوز جوانی، من میدانم که پیمبر از این بیماری میمیرد، من چهرهٔ فرزندان عبدالمطلب را که سوی مرگ میروند میشناسم، پیش پیمبر برو و بپرس کار خلافت از کیست؟ اگر از ماست بدانیم و اگر از دیگران است سفارش ما را بکند. علی گفت: بخدا اگر از او بپرسم و به ما ندهد، هرگز مردم به ما نمیدهند بخدا این سوال را از پیمبر نمیکنم" [ج۴ص ۱۳۲۱].ا
"ابوهریره گوید: وقتی پیمبر خدای صلیاللهعلیهوسلم در گذشت عمربن خطاب به پا خاست و گفت: کسانی از منافقان پنداشتهاند پیمبر مرده، بخدا پیمبر نمرده، بلکه پیش خدای خویش رفته چنانکه موسی بن عمران پیش خدای رفت و چهل روز از قوم خویش غایب بود و پس از آنکه گفتند مرده بازگشت، بخدا پیمبر باز میگردد و دست و پای کسانی را که پنداشتهاند پیمبر خدا مرده قطع میکند" [ج۴ص۱۳۲۶ و ۱۳۲۷].ا
ابوبکر هم درسش را یاد گرفته و برای اینکه خود را جانشین او کند از خودش و به نام محمد آیه در میاورد: "ابوبکر حمد و ثنای خدا کرد و گفت:ای مردم، هر که محمد را میپرستید، محمد مرد و هر که خدا را میپرستید خدا زنده و نمردنیست. آنگاه این آیه بخواند...یعنی: محمد جز فرستادهای نیست که پیش از او فرستادگان درگذشتهاند، آیا اگر بمیرد یا کشته شود عقبگرد میکنید و هر که عقبگرد کند ضرری بخدا نمیزند و خدا سپاسداران را پاداش میدهد. گوید: بخدا گویی مردم نمیدانستند که این آیه بر پیمبر نازل شده تا وقتی که آن روز ابوبکر آنرا خواند" [ج۴ص۱۳۲۷].ا
ابوبکر برای آنکه دیگر یاران محمد را کنترل کند، روش محمد، یعنی زور را بکار میبرد: "گوید: مردم بیعت کردند و بر آن بماندند، اما علی و زبیر بیعت نکردند و زبیر شمشیر عریان کرد و گفت: آنرا در نیام نکنم تا با علی بیعت کنند. این سخن به ابوبکر و عمر رسید و عمر گفت: شمشیر زبیر را بگیرید و به سنگ بزنید. گوید: آنگاه عمر سوی علی و زبیر رفت و آنها را به ناخواه بیاورد و گفت: یا به دلخواه بیعت کنید و یا نا به دلخواه بیعت میکنید. و آنها بیعت کردند" [ج۴ص۱۳۳۰].ا
ابوبکر نه تنها خود را جانشین محمد میکند، بلکه اموال او را هم بالا میکشد: "زهری گوید: فاطمه و عباس پیش ابوبکر آمدند و میراث پیمبر را از او طلب کردند که زمین فدک و سهم خیبر را میخواستند، ابوبکر به آنها گفت: از پیمبر خدا شنیدم که گفت: ما ارث نمیگذاریم و هر چه از ما بماند صدقه است، خاندان محمد فقط از این مال میخورند. و من کاری را که پیمبر میکرد تغییر نمیدهم. گوید: پس فاطمه از ابوبکر دوری گرفت و هرگز با وی در این باب سخن نکرد تا بمرد و علی شبانگاه او را خاک کرد و به ابوبکر خبر نداد. و چنان بود که علی در زندگانی فاطمه جمعی را اطراف خود داشت و چون فاطمه درگذشت کسان از دور وی پراکنده شدند. درگذشت فاطمه ششماه پس از پیمبر بود" [ج۴ص۱۳۳۴ و ۱۳۳۵].ا
"طریفه گفت: اگر در دعوی خویش صادقی، سلاح بگذار و همراه من پیش ابوبکر بیا. ایاس با طریفه به نزد ابوبکر آمدند، و ابوبکر گفت: او را سوی بقیع ببر و به آتش بسوزان. طریفه ایاس سوی نمازگاه برد و آتشی بیفروخت و او را در آتش انداخت" [ج۴ص۱۳۹۵].ا
"گفت: به من وحی شده که...یعنی: خدا زنان را عورتها آفرید، و مردان را جفت آنها کرد که چیزی در آنها فرو بریم، و چون بخواهیم برون آوریم، که برای ما کرهها آورند. سجاح گفت: شهادت میدهم که تو پیمبری" [ج۴ص۱۴۰۲ و ۱۴۰۳].ا
بازگشت به مکّه و سایر مطالب
پس از اینکه محمد با همکاری اوباش دور و برش تنها قدرت مدینه میشوند، بازگشت به مکّه و تشویق مردم (البته تشویق با نوک سرنیزه) برای گرویدن به اسلام در دستور عمل قرار میگیرد. نخست خورده حسابهایش را با کسانی که قبل از فرار به مدینه اذییتش کرده بودند رفع و رجوع میکند، و سپس با نوک تیز شمشیر مردم را دعوت به قبول اسلام میکند. در این قسمت، چند نقل قول دیگر از تاریخ طبری که در فصلهای پیشین نمیگنجیدند نیز میآیند.ا
"پس از آن پیمبر خدا به مردم اعلام کرد که آهنگ مکّه دارد و گفت بکوشند و آماده شوند. آنگاه گفت: خدایا خبر و خبرگیران را از قرشیان بازدار تا آنها را غافلگیر کنیم،" [ج۳،ص۱۱۷۷].ا
جالب است که فرشتگان هم با محمد میجنگیدند. نمیدانم آیا کشته هم میدادهاند یا خیر:"هنگام ظهر همانروز جبریل پیش پیمبر خدای آمد. ابن شهاب زهری گوید: جبریل عمامهای از استبرق به سر داشت و بر استری که زین داشت و قطیفهٔ دیبا بر آن بود، سوار بود و گفت:ای پیمبر سلاح بنهادی. پیمبر گفت: آری. جبریل گفت: اما فرشتگان سلاح ننهادهاند و اینک از تعاقب قوم میآیم، خدا فرمان میدهد که سوی بنی قریظه روی و من نیز سوی آنها میروم،" [ج۳،ص۱۰۸۲].ا
راندن مردم از خانه و کاشانهشان، و تصاحب اموال آنها را امروزه زورگوئی و تلکه مینامیم: "آنگاه پیمبر از نخب گذشت و زیر درخت سدری که آنرا صادره میگفتند نزدیک ملک یکی از مردم ثقیف فرود آمد و کس فرستاد و گفت: از اینجا برو و گرنه دیوار ترا ویران میکنیم. ثقفی از رفتن ابا کرد و پیمبر بگفت تا آنرا ویران کنند، "[ج۳،ص۱۱۲۸].ا
پیغمبر بسیار بخشایش داشت، البته از اموال تلکه شده:"و پیمبر در عوض بیرح را که اکنون قصر بنی جدیله است بدو بخشید، پیش از بیرح به ابو طلحه بن سهل تعلق داشته بود که به پیمبر بخشیده بود و پیمبر آنرا در مقابل ضربتی که حسان بن ثابت از صفوان خورده بود بدو داد و نیز سیرین را که یک کنیز قبطی بود بدو بخشید که عبدالرحمن بن حسان از او تولد یافت،" [ج۳،ص۱۱۱۰].ا
ترس و وحشتی که در دل مردم از این خونخواران ایجاد شده بود، آنها را وامیداشت که محافظهکارانه از کنار محمد و دسته جنایتکارانش عبور کنند، و به روش آنها تهنیت خود را ابراز دارند. ولی این هم گاهی کار نمیکرد: "عامر بن اضبط اشجعی بر ما گذشت که بر شتر خویش بود و خورده کالایی با یک مشک شیر همراه داشت، و سلام مسلمانی گفت و ما دست از او بداشتیم. اما محلم بن جثامه لیثی به سبب کینهای که از پیش در میان بوده بود بدو حمله برد و خونش بریخت و شتر و خورده کالای او را بگرفت،" [ج۳،ص۱۱۶۸].ا
محمد به خالد شمشیرِ خدا لقب داده بود، که کاملا برازندهٔ او بود. خوابهایش نیز مملوّ از کشتار و خون است: "عبدالله بن ابیبکر گوید: وقتی خبر کشته شدن جعفر رسید پیمبر گفت: دیشب جعفر را به خواب دیدم که با گروهی از فرشتگان به سوی سرزمین یمن میرفت و دو بال داشت و دستانش پر خون بود...و چنان شد که مردم مدینه خاک بر سپاه میپاشیدند و میگفتند: ای فراریان راه خدا. و پیمبر میگفت: به خدا فراری نیستند و اگر خدا بخواهد حمله کنند. امسلمه همسر پیمبر به زن سلمه بن هشام بن مغیره گفته بود: و چرا سلمه به نماز پیمبر و مسلمانان حاضر نمیشود؟ گفت: بخدا تاب حضور ندارد که وقتی بیاید مردم بانگ میزنند شما از راه خدا فرار کردهاید و در خانه نشسته و بیرون نمی شوید،" [ج۳،ص۱۱۷۲ و ۱۱۷۳].ا
زمانی که با زور شمشیر وارد مکّه شد، انتقام گیریها آغاز شد:"و دو کنیز آوازهخوان داشت که یکیشان فرتنا نام بود که هجای پیمبر میخواندند و او صلی الله علیه و سلم گفته بود که دو کنیز را نیز با وی بکشند. حویرث بن نقیذ جزو کشتنیان بود به سبب آنکه پیمبر را در مکّه اذیت میکرده بود. مقیس بن صبابه نیز بود به سبب آنکه یک انصاری برادر او را به خطا کشته بود و انصاری را بکشت و سوی قرشیان رفت و از اسلام بگشت. عکرمه بن ابوجهل و ساره کنیز یکی از مطلبیان که پیمبر را اذیت میکرده بود نیز جزو کشتنیان بودند...عبدالله بن خطل نیز بود...مقیس بن صبابه را نیز نمیله بن عبدالله کشت که از قوم وی بود. یکی از دو کنیز ابن خطل کشته شد و دیگری فراری بود تا برای وی از پیمبر امان گرفتند. برای ساره نیز امان گرفتند. حویرث بن نقیذ را نیز علی بن ابی طالب کشت،" [ج۳،ص۱۱۸۸ و ۱۱۸۹].ا
زمانی که تهدید این است که یا مسلمان شو یا ترا میکشیم، کسانی که به زندگی کردن علاقه دارند، که شامل اکثر انسانها میشود، شق نخست را میپذیرند:"محمد بن اسحاق گوید: چند ماه پس از کشته شدن عروه بن مسعود طایٔفیان با همدیگر سخن کردند که تاب جنگ با عربان اطراف خویش ندارند و بیعت کردند و اسلام آوردند،" [ج۴،ص۱۲۲۸].ا
نمونه دیگر: "ثقفیان در کار خویش به مشورت پرداختند و با همدیگر گفتند: مگر نمیبینید که هیچکس از شما ایمن نیست و هر که برون شود راه او را میزنند. و همسخن شدند که یکی را پیش پیمبر فرستند، چنانکه از پیش عروه را فرستاده بودند و با عبدیالیل که سن وی چون عروه بود سخن کردند که پیش پیمبر رود، اما او نپذیرفت که بیم داشت به هنگام بازگشت با وی همان کنند که با عروه کرده بودند...بر کنار قناتی فرود آمدند و مغیرهبنشعبه را آنجا دیدند که به نوبت خود مرکب یاران پیمبر را میچرانید...و چون به نزد پیمبر شدند...و چون مسلمان شدند و مکتوبی که میخواستند نوشته شد پیمبر عثمابنابیالعاص را که از همهشان جوانتر بود سالارشان کرد،" [ج۴ص۱۲۲۹ و ۱۲۳۰ و ۱۲۳۱].ا
داماد محمد هم که امامِ مورد علاقه شیعیان است، دست کمی از خودش نداشت: "گوید: در ربیعالاول همین سال، یعنی سال نهم هجرت، پیمبر خدای صلی الله علیهوسلم علی بن ابیطالب رضیاللهعنه را با گروهی به دیار طی فرستاد که به آنها حمله برد و اسیر گرفت،" [ج۴ص۱۲۴۳].ا
چگونه مردم یمن مسلمان شدند: "براه گوید: من از آنها بودم که با علی ماندند و چون به اوائل یمن رسیدیم، قوم خبر یافتند و فراهم شدند...آنگاه نامه پیمبر خدا را برای کسان خواند و همه مردم قبیلهٔ همدان به یک روز مسلمان شدند...پس از آن مردم یمن به اسلام روی آوردند،" [ج۴ص۱۲۶۲].ا
نامه دیگری از محمد: "بسماللهالرحمنالرحیم، این نامه محمد پیمبر خداست برای رفاعهبنیزید که من او را سوی همه قومش و وابستگانشان فرستادهام که آنها را به خدا و پیمبر خدا دعوت کند و هر که بپذیرد از گروه خداست و هر که انکار کند، دو ماه امان دارد. و چون رفاعه پیش قوم خود رفت دعوت او را پذیرفتند،" [ج۴ص۱۲۶۷ و ۱۲۶۸].ا
کسانی که جار میزنند که سربازان اسلام برای گسترش دینشان میجنگیدند، به مطالبی از این دست دقت کنند: "عتبه انس بن حجیه را با کمربند مرزبان دشت میشان پیش عمر فرستاد و عمر بدو گفت: مسلمانان چطور بودند. گفت: دنیا به آنها رو کرده و از بسیاری طلا و نقره در زحمتند. به همین سبب کسان به بصره راغب شدند و رو سوی آن کردند،" [ج۵،ص۱۷۷۲].ا
حتی زمانی که مردم با تجربه از فلاکت دیگران تسلیم میشوند، شور و شوق نابودی برای مسلمانان بر صلح چیره دارد: "مردم قنسرین در کار خویش نگریستند و سرگذشت اهل حمص را به یاد آوردند و با خالد به ترتیب صلح حمص صلح کردند اما نپذیرفت مگر آنکه شهر را ویران کند و آن را ویران کرد و چون حمص و قنسرین گشوده شد هرقل واپس رفت،" [ج۵،ص۱۷۸۰].ا
لشگر اسلام به هر کجا حمله میکرد، آلات و ابزار و بنه آنها را میگرفت تا با آن وسائل به جنگ گروه بعدی برود: "وقتی سعد از کار قادسیه فراغت یافت...آنگاه خود از دنبال آنها رفت، همه مسلمانان سوار و سنگین بار بودند که خداوند همه سلاح و مرکب و مال اردوگاه پارسیان را به آنها داده بود،" [ج۵،ص۱۸۰۱].ا
سربازان اسلام به همه به یک چشم نگاه میکردند. مردم محلات اشغال شده چه سرباز بودند و یا کشاورز فرقی نمیکرد و باید به زنجیر کشیده میشدند: "وقتی سعد در بهرسیر اقامت گرفت، سپاهیان به هر سو فرستاد که مابین فرات که مردمش پیمان داشتند تا حدود دجله یکسان تاختند و یکصد هزار از کشاورزان را بگرفتند و بداشتند چون شمار کردند به هر یک از مسلمانان یک کشاورز میرسید، زیرا همهٔ آنها که در بهرسیر منزل گرفته بودند سوار بودند و سعد به دور آنها خندق زد،" [ج۵،ص۱۸۰۶].ا
اینهم از کشتار جنگی که جلولا لقب گرفته. البته باید توجه داشت که چون مسلمانان به مردم عادی حمله میبردند، به جای جنگ باید نام آنرا قتل عام گذاشت: "مشرکان از راست و چپ از عرصههای مجاور خندق فراری شدند...و مسلمانان تعقیبشان کردند و جز معدودی ناچیز از آنها جان به در نبردند، خدا در آنروز یکصد هزار از آنها را بکشت و کشتگان همه عرصه را پوشانده بود به این جهت جلولا نام گرفت از بس کشته که دشت را پوشانده بود که نمودار جلال جنگ بود،" [ج۵،ص۱۸۲۹].ا
اینهم حکایت اعراب و وابستگی آنها به شترهایشان: "عمر گفت: آیا آنجا برای شتر سازگار است؟ گفتند: نه آنجا پشه دارد. عمر گفت: جایی که برای شتر سازگار نباشد برای عربان سازگار نیست،" [ج۵،ص۱۸۴۵].ا
گویا غنایمی که این وحشیان از روم به دست آوردند کمتر از غنائم ایران نبوده است: "مردم بدانستند در این جنگ تابستانی غنائم فراوان گرفته کسانی از دور و نزدیک از او چیز خواستند، اشعثبنقیس از جمله کسانی بود که در قنسرین از خالد چیز خواست که ده هزار به او جایزه داد...گفت: از غنائم و سهم خودم، هرچه بیشتر از شصت هزار باشد مال تو. پس عمر دارائی وی را تقویم کرد و بیستهزار به او رسید،" [ج۵،ص۱۸۷۶ و ۱۸۷۸].ا
ثروت و ارضائ فیزیکی دلائل اصلی گرویدن به اسلام است. ملاهای ما بهترین نمونه آن میباشند: "گوید: و هم در این سال عمر فاطمه دختر ولید را که مادر عبدالرحمان بن حارث بود به زنی گرفت،" [ج۵،ص۱۹۲۹].ا
قتل و کشتار نیز به دلیلی این پاپتیان را ارضا میکرد: "قصه نهاوند چنان بود که نعمان بن مقرن عامل کسکر به عمر نوشت و خبر داد که سعدبنابیوقاص مرا به گرفتن خراج گماشته اما جهاد را دوست دارم و بدان راضیم،" [ج۵،ص۱۹۳۰].ا
خرید و فروش غنیمتها: "دو جعبه را ببردم و در مسجد کوفه نهادم، بازرگانان بیامدند و عمروبنحریت مخزومی آنرا به دو هزار هزار از من خرید و به سرزمین عجمان برد و به چهار هزار هزار بفروخت و هنوز مالدارترین مردم کوفه است،" [ج۵،ص۱۹۳۴].ا
صفحات ۲۰۳۳ تا ۲۰۳۵ از زنان عمر نام میبرد که چون فقط اسامی و کنیه آنان ذکر شده (چرا که زن در اسلام فقط ارزش همخوابگی و کنیزی دارد) در اینجا فقط تعداد آنها، که سیزده نفر میباشند، ذکر میشود [ج۵،ص۲۰۳۳ تا ۲۰۳۵].ا
No comments:
Post a Comment