وقایع اخیر در ایران بُعد جهانی پیدا کرده است. آنچه که در خارج از ایران کاملا مشهود است فعالیتهای گستردهٔ خاندان پهلوی برای بازگشت به سلطنت است. در تظاهرات داخل ایران نیز نمونههای بارزی از این همبستگی به چشم میخورد. با توجه به اینکه رژیم ددمنش آخوندی روی هر سلسلهٔ سلطنتی را که در ایران حکمرانی میکرد سپید کرده است، شاید عدهای انتخاب خود را بین بد و بدتر میبینند. آنچه که این انتخاب را آشفتهتر میکند خط کشی و جانشینیِ قدرتهای سیاسیِ کنونی در جهان است، که با یک جنگ جهانیِ دیگر فاصلهٔ چندانی ندارد. از آن سوی، با نگاهی به تاریخ امپراطوریها میتوان این پیشبینی را به حقیقت نزدیکتر دید، که اضمحلال امپراطوریهای پیشین فقط با یک جنگ جهانی گسترده و خانمانسوز به وحلهٔ عمل رسیده است. از آنطرف چون دولتهای آخوندی تحت فشار بسیار از طرف کشورهای غربی هستند، بالاجبار به چین و روسیه روی آوردهاند، گرچه تمایل آنها به غرب بیش از هر رژیم پادشاهی است. با توجه به نفرتی که اکثر ایرانیان از رژیم آخوندی دارند، به تضاد آنها با این دو کشور، به خصوص با چین که در راه جانشینیِ آمریکا است، و به ستیز آنها در رابطه با رژیم آخوندی با این دو کشور شکل میدهد. همین باعث آشفتگی بیشتر در ذهنیت افراد میشود، که البته تبلیغات هوشمندانه و وسیع غرب بر ایرانیان نیز بسیار تاثیرگذار است.ا
به منظور اینکه ایرانیان، بقول معروف از چاله به چاه نیافتند، شاید باید به مطالبی رجوع کرد که پس از انقلاب در مورد سلسلهٔ پهلوی به چاپ رسیده بود. نسل جدید و انقلابی ایران هر بار در این چهل و اندی سال به پا خواسته است، از این رژیم ددمنش امتیازاتی گرفته است، که البته با توجه به جانبازیها و شهادتها مشکل میتوان ارزش این امتیازات را سنجید. این نسل، شاید از گذشته و تاریخ اخیر کشور اطلاعات زیادی نداشته باشد. به این دلیل به نظر میرسد که ترجمه و نشر کتابی که توسط یک روزنامه نگار غربی که شاهد انقلاب ایران بود و کتابش در آن زمان چاپ شده بود، برای نسل جوان مفید باشد. این هشدار ضروری است که چگونه یک انقلاب زیر ساخت یک کشور را به خطر میاندازد. آنچه که پس از انقلاب ایران پیش آمد، به خصوص با رهبریِ مرد جلاد و قصیالقلبی چون خمینی، ضربهٔ هولناکی به کشور زد و قلب ایران را شکافت. با مطالعهٔ تاریخ انقلابات و دریافت اینکه هیچ انقلابی در دنیا به آن نتیجهای که انقلابیون در نظر داشتند نرسیده است، درصد نتیجه بخشی انقلاب دیگری در ایران بسیار کم است. البته جنبشهای مردم ایران، از آغاز رژیم آخوندی، هر بار امتیازاتی گرفتهاند، و این شاید راه بهتری برای تغییر رژیم باشد. مطالعهٔ این کتاب تصویر گستردهتری از ایرانِ پس از انقلاب، که به ویرانهای تبدیل شده بود و یک روزنامهنگار خارجی آنرا ترسیم کرده بود، خواهد داد.ا
شاهِ شاهان عنوان کتابی است نوشتهٔ "ریزارد کاپوشینسکی". چنانکه از متن این کتاب مشخص است، کاپوشینسکی در زمان انقلاب و یا زمان کوتاهی پس از آن در ایران بوده و وقایعِ انقلاب را تعقیب میکرده است.اریشارد کاپوچینسکی (و یا ریزارد کاپوشینسکی) خبرنگاری بود که وقایع مهم آسیا، آفریقا، و آمریکای لاتین را گزارش میداد. دوستان او انقلابیونی چون پاتریس لومومبا، چهگوارا، و سالوادور آیِندِه بودند. او از طرف دولتهای بزرگ غرب چهار بار محکوم به مرگ شده بود. فصلهای مختلف کتاب شاهِ شاهان به تدریج ترجمه و در این وبلاگ میآیند.
ریشارد کاپوچینسکی به طور گسترده به عنوان یکی از روزنامه نگاران برجسته قرن بیستم در نظر گرفته می شود که توانایی تقریباً عرفانی در کشف چیزهای عجیب و غریب یا نادیده گرفته شده را نشان می دهد، و این جزئیات گاهاً سورئال را در روایت هایی گنجانده است که فراتر از گزارش صرف است و وارد قلمرو ادبیات می شود.ا
کارتها، صورتها، گلزار
همه چیز در یک سردرگمی است، به مانند زمانی که پلیس یک جستجوی خشن و متشنج را به پایان رسانده باشد. روزنامههای محلی و خارجی، با عنوانهای ویرایش ویژه و چشمگیر، همه جا پراکنده شدهاند.ا
او رفت.ا
تصویر بزرگ یک صورت لاغر و دراز. با حالتی کنترل شده که نه تشویش و نه شکست در آن مشهود است. انتشارات بعدی با کبکبه و دبدبه عنوان شدهاند:ا
او بازگشت.ا
تصویر یک صورت پدرسالارانه که نمایانگر هیچ احساسی نیست، باقیِ صفحه را پوشانده است (و بین آن "رفت" و آن "بازگشت" چه اندازه التهاب، خشم، و وحشت و سوز نهفته است!).ا
کارتهای شاخص، کاغذهای باطله، یادداشتهای با عجله نوشته شده و مغلوط، همه جای میز و صندلی و روی زمین را پوشاندهاند. باید کمی فکر کنم که کجا جملهٔ "او ترا اغفال خواهد کرد و قولهائی خواهد داد، اما گول آنها را نخور" را نوشتهام. چه کسی این را گفت؟ چه موقع؟ و به چه کسی؟ا
یا اینکه تمام صفحه را با مداد قرمز پر کنم و بگویم که: "باید به شخصی با این شماره زنگی بزنم." اما زمان بسیاری گذشته است. به خاطر نمیآورم که این شمارهٔ چه کسی بود و چرا اینقدر مهم بود که به او زنگ بزنم.ا
نامهٔ بیپایانی که هیچگاه پست نشد. میتوانم برای مدت مدیدی در مورد اینکه چه دیدم و چه بر سرم رفت سخنرانی کنم، ولی بسیار دشوار است که بتوانم در چنین حالی برداشتهایم را سازمان دهم.ا
روی میز گرد بزرگ پوشانده شده است از یک بینظمی و آشفتگی کامل: عکسهائی با اندازههای متفاوت، کاسِتها، فیلمهای هشت میلیمتری، روزنامهها، فتوکپی اعلامیهها- همه روی هم ریخته، مخلوط، هرج و مرج، مثل یک بازار مکاره. باید به اینها پوسترها و آلبومها را نیز اضافه کرد؛ همچنین کتابها و یادداشتهای دیگران، باقیماندههای یک دورانِ به پایان رسیده که هنوز هم میتوان آنرا دید و شنید، چرا که بر روی فیلم- کاسِتهائی از رودخانهٔ در جریانی از مردم آشفته- نالهٔ موذنها؛ و عکسهائی از محاسن نورانی و در تجّلی، ثبت شدهاند.ا
اکنون، با این فکر که به اینها نظمی ببخشم (چرا که روزی که باید از اینجا بروم نزدیک میشود) یک حالت بیزاری و خستگی مفرط تمام وجودم را فرا گرفته است. زمانی که من در یک هتل اقامت دارم (که البته اکثر مواقع است) علاقه دارم که اتاقم آشفته باشد، چرا که چنان محیطی توهّم یک نوع زندگی را القأ میکند، که جانشینی برای گرمی و صمیمیت است، و اثبات اینکه (حداقل به صورت توهّم آمیزی) چنین محیط نامناسبی، که شامل تمام هتلها میشود، حداقل بطور نسبی تسخیر و رام شده است. در این اتاق هتل که با نظم خاصی تزئین شده است، گوشههای بیتفاوت مبلمان و اثاثیه، دیوارهای صاف با اشکال هندسی، و با یک نوع نظم برای ارضای خودش، و بدون نشانهای از زندگی است، قلبم میگیرد و بیحس میشود و احساس کِرِختی و تنهایی میکنم. خوشبختانه، به دلیل آنچه که ناآگاهانه انجام دادم (که به دلیل عجله و یا تنبلی بود)، ساعاتی پس از ورودم آن صحنه تحلیل میرود و جای خود را به اشیایی میدهد که زنده شدهاند و در حرکتند و تغییر شکل میدهند و درهم میشوند، و ناگهان جو اتاق دوستانهتر میشود. آنگاه من میتونم نفس عمیقی بکشم و احساس آرامش کنم.ا
در این لحظه آن نیروئی را که بتوانم تغییری در این اتاق بدهم در خود نمیبینم، پس به طبقهٔ پایین میروم که چهار جوان در یک اتاق خالی و نیمه تاریک در حال نوشیدن چای و بازی با ورق هستند. آنها سخت مشغول یک بازی بغرنج هستند، که به نظر نمیرسد که بریج یا پوکر یا بلاک جک یا پینوکل باشد. هر چه هست به نظر بازی پیچیدهای میاید که احتمالا من هیچوقت یاد نخواهم گرفت. آنها در سکوت با دو دست ورق بازی میکنند، و در انتها یکنفر با صورتی بشاش تمام ورقها را جمع میکند. پس از مدتی مجددا ورقها را تقسیم میکنند، یک دوجین ورق روی میز میریزند، مکث میکنند، و سپس آنها را میشمرند، در حالیکه در جر و بحث هستند.ا
درآمد این چهار نفر را که کارمندانِ پذیرش هتل هستند من تامین میکنم. دلیلش این است که من تنها میهمان این هتل هستم. همچنین من درآمد خدمتکار، آشپز، پیشخدمت، لباسشوی، سرایدار، باغبان، و تعداد بسیاری دیگر، به همراه خانوادهشان را به تنهایی تامین میکنم. منظورم این نیست که اگر پرداختهای من نباشد همه گرسنه میمانند، ولی من سعی میکنم که حسابم را به موقع تسویه کنم. همین چند ماه پیش پیدا کردن اتاقی در این هتل، مانند برنده شدن در یک بختآزمایی، کار شاقی بود. گرچه تعداد هتلها بسیار بود، ولی درخواست آنقدر بالا بود که یک مسافر مجبور میشد تختی در یک بیمارستان خصوصی اجاره کند. اکنون آن فضا تغییر کرده است، و تجارت افول کرده است، شُرکای خارجی بیرون رفتهاند، و مسافری در کار نیست. صنعت گردشگری در این کشور کاملا به صفر رسیده است، و هیچ خارجی وارد نمیشود. بعضی از هتلها سوختند، بعضی از آنها درشان را بستند، و بقیه نیز خالی ماندند. امروزه این شهر، بدون احتیاج به خارجیان و دنیای خارج، خودش را اداره میکند.ا
بازیکنان ورق موقتا بازی خود را قطع میکنند که برای من چای بجوشانند. در اینجا چای و ماست، و نه الکل، رواج دارد. نوشیدن الکل چهل و یا شصت ضربه شلاق مجازات دارد. و اگر شخص قوی هیکلی مسئول ضربه زدن باشد (که چنین اشخاصی عموما بسیار مشتاق برای این کار نیز هستند) پوست کمر انسان تبدیل به خمیر میشود. به این دلیل، ما ترجیح میدهیم که چای بنوشیم و در انتهای اتاق با تلویزیون خود را سرگرم کنیم.ا
صورت خمینی روی صفحه تلویزیون است.ا
خمینی روی یک صندلی چوبی ساده روی یک سکوی چوبی ساده در یکی از محلهای فقیر نشین قٔم (که البته از کهنگی ساختمان میتوان این حدس را زد) نشسته است. قٔم شهر کوچک صاف و خاکستری و بیجاذبهای است که حدود صد مایل جنوب تهران در یک کویر داغ و خشک قرار گرفته است. هیچ چیزی در این شهر با هوای کشنده به نظر نمیرسد که قابل تامل و تفکر و پژواک باشد، ولی این یک شهر مذهبی، مذهبی ستیزه خوست. در اینجا پانصد مسجد و بزرگترین مدرسه اسلامی ایران قرار دارد. علمای مذهبی و محافظین شریعه خود، آیتاللههای مقدس جلسات خود را در اینجا نظم میدهند، و خمینی از قٔم رهبری میکند. او هیچگاه به پایتخت و یا هیچ کجا نمیرود. خمینی نه به گردشگری علاقه دارد و نه به دیدار کسی. او قبلا با همسر و پنج فرزندش در یکی از کوچههای خاکی قٔم که جویی از وسط آن میگذشت، در یک محله پایین و شلوغ زندگی میکرد. هم اکنون در منزل دخترش اقامت دارد، و از بالکن آن منزل مردم در خیابان را مشاهده میکند (عموما مذهبیون برای زیارت مساجد و این شهر مذهبی و بخصوص برای زیارت آرامگاه فاطمه، خواهر هشتمین امام، رضا، که برای غیر مسلمانان ممنوع است، به این شهر مذهبی میروند). خمینی یک زندگی زاهدانه دارد، فقط برنج و ماست و میوه میخورد، و در یک اتاق با دیوارهای سرد و ساده و بدون اثاثیه زندگی میکند، و فقط یک رختخواب و چند کتاب در اتاقش دارد. در این اتاق، او روی یک پتو مینشیند و به دیوار تکیه میدهد و در همینجا مهمترین مقامات خارجی را ملاقات میکند. از پنجره اتاقش، او ناظر منارههای مساجد و حیاط باز و وسیع مدرسه، و رنگهای فیروزهای موزائیکها و رنگهای آبی مایل به سبز منارهها میباشد. در تمام روز میهمانان بسیاری برای دیدار او و یا درخواست عریضه وارد این اتاق میشوند. برای استراحت او به عبادت و نماز مشغول میشود و به تفکر و تامل میپردازد، و چنانکه برای یک فرد هشتاد ساله طبیعی است، چرت میزند. جوانترین پسرش احمد، که مثل او یک آخوند است، نزدیکترین شخص به اوست. پسر بزرگش که بسیار مورد توجه او بود، در یک جریان مبهم و اسرارآمیز کشته شد، که البته مردم این قتل را به ساواک، پلیس مخفی شاه، نسبت دادند.ا
دوربین جمعیت انبوهی را نشان میدهد که در آن محوطه شانه به شانه ایستادهاند. صورتها کنجکاو و موقر هستند. در کنار مردها و در قسمتی جدا شده، زنهای چادری دیده میشوند. در این روز ابری و خاکستری، مردان نیز خاکستری به نظر میرسند، ولی زنها سیاه هستند. مانند همیشه، خمینی ملبس به یک عبای سیاه و گشاد و یک عمامهٔ سیاه است. خیلی خشک و شق نشسته است. صورت روشن او بالای ریش سفیدش نمایان است. موقع صحبت کردن اعضای بدنش ساکت هستند، و دستانش روی دستهٔ صندلی بیحرکت قرار دارند. هر از گاهی پیشانی بلندش چین میخورد و ابروانش بالا میروند، در غیر این صورت هیچ عضلهای در بدن این مرد بسیار یک دنده و سرسخت و عزلت گرا، و با اِرادهای قوی و کینهتوزانه، حرکت نمیکند. در چنین صورت خونسرد و آرامی، که شور و هیجان در آن مفقود است، با یک توجه خشک و تمرکز درونی فقط چشمها حرکت میکنند. نگاه نافذ او، روی سرهای با موهای مجعّد در حرکت است، و فضای پر از انبوه جمعیت را اندازه میگیرد، و همچنان در حرکت است، مثل اینکه در این دریای انبوه انسانها به دنبال شخص مشخصی میگردد. به تُن صدای او گوش میکنم، صدایی قوی که هرگز نمیپرد و پرواز نمیکند، هیچ حسی را ارائه نمیدهد و هیچ جرقهای در این صدا به گوش نمیرسد.ا
(دنبالهٔ این ترجمه ادامه خواهد داشت)
No comments:
Post a Comment