شاهِ شاهان عنوان کتابی است نوشتهٔ "ریزارد کاپوشینسکی". چنانکه از متن این کتاب مشخص است، کاپوشینسکی در زمان انقلاب و یا زمان کوتاهی پس از آن در ایران بوده و وقایعِ انقلاب را تعقیب میکرده است.اریشارد کاپوچینسکی (و یا ریزارد کاپوشینسکی) خبرنگاری بود که وقایع مهم آسیا، آفریقا، و آمریکای لاتین را گزارش میداد. دوستان او انقلابیونی چون پاتریس لومومبا، چهگوارا، و سالوادور آیِندِه بودند. او از طرف دولتهای بزرگ غرب چهار بار محکوم به مرگ شده بود.ا ریشارد کاپوچینسکی به طور گسترده به عنوان یکی از روزنامه نگاران برجسته قرن بیستم در نظر گرفته می شود که توانایی تقریباً عرفانی در کشف چیزهای عجیب و غریب یا نادیده گرفته شده را نشان می دهد، و این جزئیات گاهاً سورئال را در روایت هایی گنجانده است که فراتر از گزارش صرف است و وارد قلمرو ادبیات می شود.
ریشارد
کاپوچینسکی در سال دوهزاروهفت فوت کرد.ااین کتاب، سه سال پس از انقلاب ایران به زیر
چاپ رفت، که البته پیشتر از آن قسمتهائی از کتاب در مجله "نیویورکِر"
به چاپ رسیده بود. فصلهای مختلف کتاب شاهِ شاهان به تدریج ترجمه و در این وبلاگ میآیند.
نگارهٔ شمارهٔ نُه
این نگاره در تاریخ بیست و سه دسامبر سال هزار و نهصد و هفتاد و سه گرفته شده است. شاه که با چند میکرفون احاطه شده، در سالن پر جمعیتی در حال سخنرانی است. شاه که معمولاً در سخنرانیهایش خونسرد است و بطور حساب شدهای مکث میکند، مشخصا در این روز نمیتواند جلوی هیجان خود را بگیرد، و چنانکه روزنامهها گزارش دادند: نطق او همراه با شوری تبآلوده بود. در واقع این لحظه مملوّ از پیآمدهای رنگارنگ برای تمام دنیا میباشد: شاه قیمت جدیدی برای نفت خام ارائه میدهد. قیمت نفت پنج برابر شده، و ایران که پیش از این افزایش، سالیانه پنج بیلیون دلار درآمد نفتی داشت، از آن پس درآمدش به سالیانه بیست بیلیون دلار افزایش میافت. از آن مهمتر، شاه تنها کسی بود که کنترل این پول را در اختیار داشت. در این کشور پادشاهیِ خودکامه، تصمیمگیری در مورد چگونگی مصرف این درآمد فقط با او بود. او میتوانست این پولها را در آب بریزد، با آن بستنی بخرد، یا آنرا در یک گاوصندوق طلائی اندوخته کند. شاید به این دلیل او به نظر چنان هیجان زده میامد، و طبیعی به نظر میاید که هر کسی که یک شبه بیست بیلیون دلار به درآمدش اضافه میشد، و این افزایش سالیانه بود، آیا این چنین هیجانزده نمیشد؟ شاید به این دلیل شاه دستپاچه شد و کرد آنچه کرد. بجای آنکه با خانواده، ژنرالهای وفادار، و رایزنان قابل اعتماد در این مورد مشورت کند که چگونه چنین درآمدی را به مصرف برسانند، او که ادعا میکرد که به الهام درخشانی دست یافته بود، اعلام میکند که ایران (کشوری عقب افتاده، کمسواد، پا برهنه، و بیسازمان) در طول یک نسل به پنجمین کشور بزرگ جهان تبدیل خواهد شد. او همچنین به ملّتش نیز امید "رفاه برای همه" میدهد. در ابتدا، با درک اینکه ثروت عظیمی در راه است، این آرزوها به نظر پوچ نمیآیند.ا
چند روز پس از این نطق، شاه مصاحبهای با "در اشپیگل" دارد و میگوید: "در عرض ده سال، متوسط سطح زندگی ما با متوسط سطح زندگی شما مردم آلمان، فرانسه، و انگلیس مطابقت خواهد کرد".ا
روزنامهنگار از شاه میپرسد: "واقعا تصور میکنید که در عرض ده سال به چنین درجهای برسید؟" شاه پاسخ میدهد: "البته." روزنامهنگار با شگفتی عنوان میکند که اروپائیان پس از چند نسل توانستند به این سطح درآمد در زندگی روزمره خود دست یابند. و سپس میپرسد که آیا ایرانیان میتوانند این چند نسل را با چنین سرعتی پشت سر بگذارند؟ و شاه پاسخ مثبت میدهد.ا
حال که من در دهکدهای در اطراف شیراز هستم، شاه خارج از ایران است. نگاهی به خانههای گلی محقّر میاندازم، در حالیکه اطرافم پُر است از بچههای نیمه لخت، و پاهایم در گِل و فضولات حیوانات فرو رفته است. در جلوی من زنی با دستانش در فضولات سعی دارد که آنها را به شکل دائرههای کوچکی در آورد و آنها را خشک کند، تا بتوانند در زمستان از آنها (در این کشور مملو از نفت و گاز) به عنوان سوخت استفاده کنند. خوب، قدم زدن در این دهکده غمزدهٔ قرون وسطائی و تفکر در آن مصاحبهٔ همین چند سال پیش، پژواک پیش پا افتادهای را در ذهنم جایگزین میکند. بزرگترین مهملات میتوانند اختراع یک انسان باشند.ا
به هر حال در آن زمان، او خود را در قصرش محصور کرده بود و صدها امریه صادر میکرد، که در نتیجه کشورش متشنج شد، و پنج سال بعد به سرنگونی او انجامید. او دستور داد که سرمایهگذاری دو برابر شود، تکنولوژی وارد کشورش کرد، و سومین ارتش جهان را بوجود آورد. دستور داد که پیشرفتهترین تجهیزات خریداری، وارد، و مورد استفاده قرار گیرد. ماشینهای جدید محصولات جدید تولید میکردند، و ایران دنیا را مملوّ از محصولات درجه یک میکرد. او تصمیم گرفت که انرژی هستهای، کارخانههای تولید الکتریسیته، ذوب آهن، مجتمع عظیم صنعتی تولید کند. از آنجائی که زمستان اروپا برفی است، او برای اسکی به سن مارتیز رفت. این بار، منزل شیک و برازندهٔ او در سن مارتیز جای ساکت و آرامی نبود، چرا که بوی طلا در دنیا استشمام شده بود، و قدرتهای دنیا تحریک شده، و شروع کردند به محاسبه، که چه مقدار میتوان از ایران بیرون کشید. رهبران و وزرای محترم و تاثیرگذار کشورهای متمدن جلوی اقامتگاه او در سوئیس صف کشیده بودند. پادشاه در حالیکه روی صندلی دستهدار نشسته بود، دستانش را با بخاری دیواری گرم میکرد، و به سیل پیشنهادات و درخواستها گوش میداد. حال تمام دنیا زیر پای او بود. جلوی او سرانِ در حال تعظیم، گردنهای خمیده، و دستان دراز شده قرار داشتند. او به وزرا و سفیران میگفت: "شما نمیدانید که چگونه باید حکومت کرد، و به این دلیل ذخیرهٔ مالی ندارید." او برای لندن و روم سخنرانی کرد، به پاریس پند داد، و مادرید را سرزنش کرد. دنیا به او فروتنانه گوش فرا داد و بدترین سرزنشهای او را قورت داد، چرا که نمیتوانست از اهرام طلائی موجود در صحراهای ایران چشم بپوشد. نمایندگان کشورهای خارجی در تهران از تلگرامهای وُزرایشان خسته شده بودند، و پرسش همه این بود که: چقدر شاه میتواند به ما بدهد؟ کی و با چه شرایطی؟ میگوئی که نمیدهد؟ اصرار کن. عالیجناب! ما خدمات خود را تضمین، و سفارشات لازم را میکنیم! اتاق انتظارهای وزیران ایرانی پُر شده بود از درخواستهای خارجیان. مردم هجوم آورده بودند و آستینهای یکدیگر را میدریدند و فریاد میزدند: "برو تو صف، تو نوبت بایست!".ا
اینها مدیران شرکتهای چند ملیتی بودند، رؤسای گروههای تولیدی، پیشکاران کمپانیهای مشهور، و بالاخره نمایندگان دولتهای آبرومند. یکی پس از دیگری پیشنهاد ساخت کارخانه برای هواپیما، اتومبیل، تلویزیون، و ساعت میدادند. علاوه بر این، گروه از نمایندگان دولتهای آبرومند و شرکتهای عظیم و برجسته، نمایندگان دولتهای پستتر و پائینتر نیز در آن دور و ور میچرخیدند؛ محتکرین و کلاهبردارانی که در امور طلا، سنگهای قیمتی، دیسکوتک، رقاص خانه، مواد مخدر، بار، تیغبر، و موج سواری متخصص بودند. این نمایندگان تلاش میکردند که هر چه زودتر و قبل از دیگران خود را به ایران برسانند و سهمی داشته باشند، و در فرودگاهها جوانان به آنها نشریاتی میدادند که از کشته شدن مردم زیر شکنجهٔ ساواک و یا ناپدید شدن آنها خبر میدادند. آیا اینها اهمیتی دارد، یا اینکه تا آنجائی که سفره هنوز پهن است و شاه خبر از ساختن یک تمدن بزرگ میدهد، اینها مانعی بر سر راه آنها نبودند؟ در این فاصله، شاه کاملا استراحت کرده و از سفر زمستانی خود با خشنودی بازگشته است. همه بادمجان دور قاب او میچینند و دنیا شخصیت ارزشمند او را تحسین میکند و در مورد او مینویسند، و در زمانی که به هر طرف نگاه میکنی تعداد انبوهی متقلب و فریبکار میبینی، در کشور او چنین اشخاصی یافت نمیشوند.ا
متاسفانه، خشنودی پادشاه برای مدت زیادی دوام نمییابد. توسعه، رودخانهٔ خائنی است که فقط کسانی که در امواج آن شیرجه زدهاند از آن باخبرند. سطح آب به نرمی و آرامی به سمت پایین در جریان است، ولی اگر ناخدا یک بیاحتیاطی یا عملی نابخردانه انجام دهد، در دام گردابها وارد نواحیِ کم عمق میشود. هر چه عمیقتر این کشتی وارد چنین مخاطراتی میشود، ابروان ناخدا پرپیچتر میشوند. او شروع به خواندن و سوت زدن میکند که روحیهاش را نبازد. به نظر میرسد که کشتی همچنان در حرکت است، در حالیکه در یک نقطه گیر کرده است. عرشهٔ کشتی در ماسه فرو رفته است. در این اثنا، شاه همچنان در حال خریدهای چند بیلیونی است، و کالاهای تجارتی از تمام دنیا وارد ایران میشوند. ولی همینکه به بندر وارد میشوند، آنها قادر به تخلیه چنین حجم عظیمی از کالا نیستند (و شاه به این فکر نکرده بود). چند صد کشتی در بندر لنگر میاندازند، که البته با پرداخت هزینهٔ بیلیون دلاری گاهی تا شش ماه این کشتیها در بندر میمانند. کمکم کشتیها خالی میشوند، ولی انباری برای این کالاها ساخته نشده است (و شاه این را تشخیص نداده بود). در فضای آزاد صحرا، و در هوای گرمسیری، میلیونها تُن کالا روی هم انبار میشوند. نیمی از آنها که مواد شیمیائی و خوراکی هستند فاسد میشوند و بالاجبار باید آنها را دور ریخت. بقیهٔ کالا میبایستی به اقصا نقاط کشور حمل شوند، که متوجه میشوند که وسائل حمل و نقل کافی وجود ندارد (و شاه متوجه این موضوع نشده بود). در واقع کامیون وجود دارد، ولی نه به اندازهٔ احتیاج. دو هزار کامیون از اروپا سفارش داده میشود، ولی راننده به اندازه کافی نیست (و شاه این را درک نکرده بود). پس از مدتی تحقیق، هواپیمائی به کره جنوبی پرواز میکند و تعدادی رانندهٔ کامیون وارد میکند. کمکم کالاهای تخلیه شده حمل میشوند، ولی همینکه رانندگان کامیون چند کلمه فارسی فرا میگیرند، با حیرت در میابند که آنها دستمزدشان نصف دستمزد رانندگان ایرانی است. خشمگین، کار خود را رها میکنند و به کره جنوبی باز میگردند. کامیونها، هم اکنون و در حال حاضر در مسیر بندر عباس تهران در کنار کویر به خط ایستادهاند و شِن آنها را پوشانده است. پس از مدتی، و با یاری شرکتهای حمل و نقل خارجی، محصولات به مناطق مورد نظر حمل میشوند. حال باید این ماشینآلات را بکار انداخت. در اینجا متوجه میشوند که ایران به تعداد کافی مهندس برای سوار کردن این ماشینآلات ندارد (و این مساله به مغز شاه خطور نکرده بود).ا
به نظر عاقلانه میاید که برای به وجود آوردن و ایجاد یک تمدن بزرگ نخست باید زمینه فکری و نیروی انسانی متخصص به وجود آورد. اما این نوع طرز تفکر قابل قبول نبود. ایجاد دانشگاهها و پلیتکنیکهای جدید مانند لانهٔ زنبور میشد، و آیا به هر دانشجوئی فرصت اشوبگری، با استقلال فکری خاصی نمیداد؟ تعجبآور نیست، ولی شاه میتوانست شلاقّی را که پوست خودش را مجروح میکرد ببافد؟ او عقیدهٔ بهتری داشت، و آن این بود که اکثر دانشجویان را دور از خانه میکرد. با این ترتیب، ایران شرایط خاصی داشت. بیش از یکصد هزار دانشجو در آمریکا و اروپا تحصیل میکردند. البته هزینهٔ آن از هزینهٔ ساختن دانشگاه داخل کشور بیشتر بود. اما به رژیم آزادی و امنیت میداد.ا
اکثر دانشجویان هیچگاه باز نگشتند. امروزه تعداد بیشتری دکتر ایرانی در سن فرانسیسکو و هامبورگ کار میکنند یا در تبریز و مشهد. آنها حتی با حقوق زیادی که شاه به آنها پیشنهاد داد حاضر به بازگشت نشدند. آنها از ساواک میترسیدند و دوست نداشتند که کفش کسی را ببوسند. یک ایرانی نمیتوانست در ایران نوشتهٔ بهترین نویسندهٔ ایرانی را بخواند (چرا که آن نوشتهها فقط در خارج از ایران چاپ میشدند)، و نمیتوانست فیلمهای بهترین کارگردان را تماشا کنند (چون نمایش آن فیلمها در ایران قدغن بود)، و نمیتوانست سخنرانیهای فرهیختههای ایرانی را بشنوند (زیرا که آنها محکوم به سکوت بودند). تنها انتخابی که شاه برای مردم باقی گذشته بود بین ساواک و ملاها بود. و مردم ملاها را انتخاب کردند. زمانی که یک دیکتاتوری سقوط میکند، هیچ توهمی نمیتوان داشت که کُل نظام مانند یک کابوس به زیر کشیده میشود. وجود فیزیکی سیستم توقف میکند، اما خسارات روحی آن و ضربات اجتماعی آن سالها باقی میمانند، و گاهی بطرزی ناخودآگاه در رفتار اجتماعی مردم تاثیر میگذارد.ا
یک دیکتاتوری که هوشمندی و فرهنگگرایی را نابود میکند، بیابان برهوتی را بر جائی میگذارد که رشد جوانههای دانش از آن میان مدتهای مدیدی بطول میانجامد. همیشه بهترینها از مخفیگاه و از گوشهها و شیارهای این مرغزار بیرون نمیآیند، و نه کسانی که ارزشهای جدیدی به ارمغان میاورند، بلکه کسانی که پوست کلفتی دارند و ثابت کردهاند که مقاوم هستند و دوام میاورند نمودار میشوند. در چنین شرایطی، تاریخ غم انگیز میشود و با یک چرخشِ بد سگال به جائی میرسد که بازگشت از آن به یک دوران طویل احتیاج دارد. ولی ما باید توقف کنیم و یا گاهی به عقب بازگردیم، چرا که با پریدن از روی وقایع، فرهنگ بزرگی را نابود کردهایم و باید نخست آنرا بازسازی کنیم. ولی در زمانی که هیچ متخصصی وجود ندارد، و حتی اگر علاقه به یادگیری هست، مکانی و یا محملی برای مطالعه یافت نمیشود، چگونه آنرا میسازیم؟ا
به منظور برآورده کردن آنچه که در نظرش بود، شاه به هفتصد هزار متخصص نیاز داشت. از آنجائی که چنین نیروئی در ایران وجود نداشت، به او پیشنهاد شد که آنها را از خارج وارد کنند. مهمتر آنکه خارجیان هدفشان انجام کاری بود که به آنها محول میشد، دریافت دستمزد، و برگشت به خانه و کاشانهشان بود، و در اینصورت اهل شورش و یا ستیز و مقابله با ساواک نبودند. بطور کلی، اگر به عنوان مثال اهالیِ اِکوادُر در ساختن پاراگوئه و اهالی هند در ساختن عربستان سعودی کوشش میکردند، هیچگونه انقلابی صورت نمیگرفت. با انتقال مکان، اختلاط، جابجا کردنِ، تفرق، و جدایی صلح عاید میشود. بنابراین، دهها هزار خارجی وارد کشور شدند. یک هواپیما پشت سر هواپیمای دیگر در فرودگاه مهرآباد بر زمین مینشستند، و از هر کشوری متخصصی وارد میشد: کلفت از فیلیپین، مهندس هیدرولیک از یونان، مهندس برق از نروژ، حسابدار از پاکستان، مکانیک از ایتالیا، و ارتشی از آمریکا. حالا نگاهی بیاندازیم به شاه در این دوران. او با مهندسی از مونیخ، یک متصدی از میلان، یک رانندهٔ جرثقیل از بوستون، و یک تکنیسین از کوزنسک گفتگو میکند. در این تصویر، ایرانیان در کجا قرار گرفتهاند؟ وزرا و ساواکیها در اطراف شهریار. تودهٔ مردم در ایران این صحنه را با چشمان از حدقه در آمده مینگرند. این گروه متخصص خارجی با دانشی که دارند، که میداند چه دکمهای فشار دهند، چه اهرمی را بالا برند، چه کابلی را بکشند، حتی اگر در کمال فروتنی و تواضع رفتار کنند، با چیره شدن در امور، ناخودآگاه خود را به سایرین تحمیل میکنند، و در نتیجه ایرانیان احساس تحقیر و پستی در مقابل آنان میکنند. خارجیان همه چیز میدانند و من هیچ. اینها مردمی مغرور هستند که به شان و مقام خود اهمیت میدهند. یک ایرانی هیچگاه قبول نمیکند که نمیتواند کاری انجام دهد، و این چنین تقبلی باعث سرشکستگی و خجالت اوست. او رنج میبرد، افسرده میشود، و در نهایت تنفر در او ایجاد میشود. آنها فورا به تجزیه و تحلیل میپردازد و تفکر حکمران را حدس میزنند که، شما بروید در سایه مساجدتان غاز بچرانید، چرا که تا یک قرن دیگر شما بدرد هیچ کاری نمیخورید! از آنطرف، من میبایست با کمک خارجیان یک امپراطوریِ جهانی پیریزی کنم. به این دلیل، به نظر ایرانیان، این تمدن بزرگ یک حقارت بزرگ بود.ا
(دنبالهٔ این ترجمه ادامه خواهد داشت)
No comments:
Post a Comment