شاهِ شاهان عنوان کتابی است نوشتهٔ "ریزارد کاپوشینسکی". چنانکه از متن این کتاب مشخص است، کاپوشینسکی در زمان انقلاب و یا زمان کوتاهی پس از آن در ایران بوده و وقایعِ انقلاب را تعقیب میکرده است.اریشارد کاپوچینسکی (و یا ریزارد کاپوشینسکی) خبرنگاری بود که وقایع مهم آسیا، آفریقا، و آمریکای لاتین را گزارش میداد. دوستان او انقلابیونی چون پاتریس لومومبا، چهگوارا، و سالوادور آیِندِه بودند. او از طرف دولتهای بزرگ غرب چهار بار محکوم به مرگ شده بود.ا ریشارد کاپوچینسکی به طور گسترده به عنوان یکی از روزنامه نگاران برجسته قرن بیستم در نظر گرفته می شود که توانایی تقریباً عرفانی در کشف چیزهای عجیب و غریب یا نادیده گرفته شده را نشان می دهد، و این جزئیات گاهاً سورئال را در روایت هایی گنجانده است که فراتر از گزارش صرف است و وارد قلمرو ادبیات می شود.
ریشارد کاپوچینسکی در سال دوهزاروهفت فوت کرد.ااین کتاب، سه سال پس از انقلاب ایران به زیر چاپ رفت، که البته پیشتر از آن قسمتهائی از کتاب در مجله "نیویورکِر" به چاپ رسیده بود. فصلهای مختلف کتاب شاهِ شاهان به تدریج ترجمه و در این وبلاگ میآیند.
یادداشت شمارهٔ هفت
محمود آذری در اوائل سال هفتاد و هفت میلادی به ایران بازگشت. او هشت سال در لندن بود و با ترجمهٔ کتاب برای انتشارت مختلف، و تبلیغات برای کمپانیهای مربوطه از نظر مالی خود را تامین میکرد. او تنها زندگی میکرد و پا به سن گذاشته بود، و علاقه داشت که در زمان بیکاری قدم بزند و یا با دوستانش وقت بگذراند. صحبتهایش عموما در رابطه با مسائل انگلیس بود، و نه ایران، چرا که ساواک در همه جا حضور داشت، حتی در لندن، و افراد آگاه دربارهٔ مشکلات کشورشان با دیگران سخن نمیگفتند.ا
در اواخر اقامتش چند نامه از برادرش در تهران، و از طریق کانالهای مختلف دریافت کرد. برادرش به او نوشت که زمان خوبی است که او به ایران بازگردد زیرا که تحولات جالبی در پیش است. محمد از تحولات جالب دل خوشی نداشت، ولی چون برادرش همیشه نسبت به او برتری داشت، او اسباب سفر را بست و به راه افتاد.ا
او نمیتوانست شهر را بشناسد. شهری که زمانی یک واحهٔ خشک بود، اکنون به یک کلان شهر پنج میلیونی تبدیل شده بود. یک میلیون اتومبیل از هر طرف در خیابانهای تنگ در حرکت بودند، و مجبور به توقف میشدند چرا که یک خط از یک طرف با خط باریک دیگر از طرف مقابل روبرو میشد، در حالیکه خطوط دیگرِ خیابانهای متقاطع از چپ و راست آنها را قطع میکردند، از شمال شرقی تا جنوب غربی، که در خیابانهای باریک به شکل مارپیچی در میآمدند. صدای هزاران بوقِ بیدلیل از صبح تا شام به گوش میرسید.ا
او به مردم توجه کرد، همان مردمی که زمانی بسیار آرام بودند و با یکدیگر محترمانه رفتار میکردند، ولی اکنون بدون دلیل با یکدیگر میجنگیدند و با کوچکترین انگیزهای با خشم و فریاد به یکدیگر توهین، و گلوی یکدیگر را پاره میکردند. به نظر او مردم عجیب میآمدند؛ هیولاهای شاخداری که در برابر اشخاص پرقدرت و مهم سر تعظیم فرود میآوردند، در حالیکه پا روی اشخاص ضعیف و کم قدرت میگذاشتند. البته این یک توازنی را برقرار میکرد، که هر چقدر پست و حقیر بودند، این تنها راه بقایشان بود.ا
او هیچوقت نتوانست بفهمد که زمانی که با یکی از این هیولاها مواجه میشد کدام یکی از این دون رفتار ظهور میکرد، تعظیم کردن یا خورد و لگدمال کردن. اما به زودی متوجه شد که آن رفتاری که نخست خود را آشکار میکرد تحقیر و زیر پا خورد کردن بود، که بطور طبیعی ظاهر میشد، و تحت فشار شدید و شرایط سنگینی میشد آنرا عقب زد.ا
روزهای نُخُستی که او در تهران بود به پارکی رفت و کنار شخصی روی نیمکت نشست و سر سخن را باز کرد. اما آن مرد بدون اینکه سخنی بگوید، بلند شد و از آنجا رفت. پس از مدتی، او سعی کرد سر سخن را با شخص دیگری آغاز کند، که طرف مقابل نگاهی از وحشت به او کرد، مانند اینکه با یک دیوانه طرف است. بنابراین او تسلیم شد و به هُتلش بازگشت.ا
به محض ورودش، مرد خشن و ترشرو که پشت میز هتل بود به او اطلاع داد که باید به پلیس خود را معرفی میکرد. برای نخستین بار در این هشت سال او احساس وحشت کرد. این مانند این بود که یخی روی پشتش بگذارند، همان سنگینی سالها پیش را مجددا حس کرد و متوجه شد که این وحشت هیچگاه او را ترک نمیکرد.ا
مقر پلیس ساختمانی گمنام در پایین خیابان بود که بوی بدی نیز میداد. محمود در انتهای صفی طولانی از افرادی عبوس و بیحال ایستاد. در طرف دیگر نردهها، چند پلیس در حال خواندن روزنامه پشت میزی نشسته بودند. در آن اتاق بزرگ و شلوغ سکوت محض غالب بود. افراد پلیس مشغول خواندن بودند و هیچکس جرأت پچپچ کردن هم نداشت. سپس، قرارگاه آمادهٔ پذیرش اشخاص شد. افراد پلیس صندلیهای خود را به خشخش در آوردند، روی میزهای خود را مراتب کردند، و با بیاحترامی خاصی آغاز به توهین به افراد در صف کردند.ا
محمود در حال نگرانی فکر میکرد که از کجا این بددهانیِ عمومی سرچشمه گرفته است. نوبت او که شد، به او یک پرسشنامه دادند و از او خواستند که آنرا به سرعت پر کند. او در قسمتهایی از آن پرسشنامه تامل میکرد، و متوجه شد که افراد در آن اتاق به طرز مشکوکی مراقب او بودند. با ترس، متشنج، عصبی، و با شتاب، مانند اشخاص کم سواد شروع به پر کردن پرسشنامه کرد. روی پیشانیاش عرق نشسته بود، پس به دنبال دستمالش گشت و آنرا نیافت، و این باعث عرق ریختن بیشتر شد.ا
پس از آنکه پرسشنامه را پر کرد آنرا به دست آنها داد و به خیابان رفت، و ناخوداگاه با شخص دیگری برخورد کرد. شخص بیگانه شروع کرد به توهین کردن. اشخاصی که گذر میکردند جمع شدند و به آنها خیره شدند، و محمود گناهی که مرتکب شد رفتارش بود، که گروهی را به دور آنها جمع کرد. در آن زمان، اجتماع بدون اجازه و غیر مجاز خلاف قانون بود. پلیس دخالت کرد، و محمود توضیح داد که این یک حادثه بود و کوچکترین سخنی بر ضد شاه در آن مدت عنوان نشده بود. با این وجود پلیس مشخصات او، نام و آدرسش را یادداشت کرد و هزار ریال نیز از او گرفت.ا
محمود افسرده به هُتلش بازگشت. پلیس نامش را دو بار یادداشت کرده بود، و این نگرانش میکرد. او شروع کرد به تفکر در اینکه چه خواهد شد اگر این دو حادثه با هم مقایسه میشدند. سپس او خودش را دلداری داد که در آن بازار آشفته و دیوان سالاری احتمالا همهٔ آن یادداشتها از دفاتر زدوده خواهند شد.ا
صبح، برادرش به دیدارش آمد و محمود همنیکه او را دید، داستانش را برای او بازگو کرد، و اینکه پلیس نام او را دوبار یادداشت کرده بود. او پرسید که آیا بهتر نیست که به انگلیس بازگردد؟ا
برادر محمود میخواست که با او صحبت کند. سپس به لامپ روی میز، تلفن، پریزها، و چراغ بالای سر اشاره کرد و از او خواست که در شهر دوری بزنند. وارد ماشین قدیمی و رنگ و رو رفتهٔ برادر شدند و به طرف کوهستانهای شمال تهران به راه افتادند. زمانی که جاده خلوت شد، آنها پارک کردند. ماه مارس بود، زمانی که برف اطراف را پوشانده بود، و باد خفیفی میامد. آنها پشت یک تخته سنگ پنهان شدند و از سرما به لرزه افتادند.ا
ا("برادرم به من گفت که باید در ایران بمانم، چرا که انقلابی در راه بود و به کمک من احتیاج بود. پرسیدم: چه انقلابی؟ دیوانه شدهای؟ شلوغی برایم ترسآور است، و از اینها گذشته من از سیاست متنفرم. هر روز من یوگا انجام میدهم، شعر میخوانم، و ترجمه میکنم. سیاست به چه دردم میخورد؟ اما برادرم توضیح داد که من چیزی از آن نمیدانستم، و شروع کرد به توضیح دادن. او گفت که شروع کار از واشنگتن است. آنجا جائی است که سرنوشت ما را رقم میزند. هم اکنون، جیمی کارتر در مورد حقوق بشر سخن میگوید. شاه مجبور است که به آن توجه کند. او مجبور است که شکنجه را قطع کند، تعدادی از زندانیان را آزاد کند، و یک دمکراسیِ حداقل ظاهری به وجود بیاورد. این برای شروع حرکت ما کافیست! برادرم تهییج شده بود، و با اینکه کسی دورووَر نبود، مجبور شدم کمی آرامش کنم. در این ملاقات او چندین اعلامیه چاپ شدهٔ دویست صفحهای به من داد که بخوانم. این یک نامه به شاه، و یا یادداشتی بود که علی اصغر جوادی به شاه نوشته بود. در آن، جوادی در مورد بحران جاری، انقیاد کشور، و رسوائیهای سلطنت سخن گفته بود. برادرم گفت که آن اعلامیه در حال چرخیدن بین افراد بود، و کپیهای متعددی از آن میشد. سپس گفت که همه در انتظارند تا ببینند شاه چگونه پاسخ میدهد. آیا جوادی به زندان میرود یا خیر. فعلا او فقط تلفنهای تهدیدآمیز میگیرد. او معمولاً به یک کافه میرود و من میتوانستم او را در آنجا ببینم و با او صحبت کنم. به برادرم گفتم که من حاضر نیستم که با شخصی که تحت نظر است صحبت کنم").ا
آنها به شهر بازگشتند و محمود خودش را در اتاقش زندانی کرد و به مطالعهٔ آن یادداشتها مشغول شد. جوادی شاه را به نابودیِ پایههای معنویِ جامعه محکوم کرده بود. او میگفت که تفکر نابود شده بود و روشنترین افراد را به سکوت محکوم کرده بودند. فرهنگ یا در بارها بود، و یا به زیرزمین رفته بود. جوادی هشدار داده بود که پیشرفت را نمیشد با تعداد تانک و ماشین اندازهگیری کرد. اندازهگیری پیشرفت یک کشور توسط کسانی است که شأن و آزادی دارند. محمود صدای پائی را شنید که از راهرو میامد.ا
روز بعد، تمام فکر او بر این بود که چگونه آن نوشتهها را از بین ببرد. چون نمیخواست که آنها را در اتاقش بگذارد، به هر کجا که میرفت آن یادداشتها را نیز با خود میبرد. همانطور که در خیابان قدم میزد متوجه شد که در دست گرفتن آن تعداد اوراق به نظر مشکوک میامد، پس روزنامهای خرید و یادداشتها را لای آن پنهان کرد. ولی هنوز هم از اینکه او را متوقف و تفتیش کنند میترسید. بدترین محل در سرسرای هتل بود، که مطمئن بود که آن دسته کاغذ توجه دیگران را به خود جلب میکرد. بنابراین تصمیم گرفت که کمتر از اتاقش خارج شود.ا
محمود تصمیم گرفت که سراغی از دوستان دوران دانشگاهاش بگیرد، که البته چند نفر از آنها از کشور خارج شده بودند، چند تایشان در قید حیات نبودند، و تعدادی نیز در زندان بودند. عاقبت او توانست چند آدرس از آن دوستان بیابد. در دانشگاه به سراغ یکی از دوستانش، علی قائدی، رفت که در زمان دانشجوئی با یکدیگر به کوهنوردی میرفتند. قائدی استاد دانشگاه شده بود و در رشته گیاهشناسی تدریس میکرد و تخصصش در گیاه اسکلرفیلوس بود. محمود در مورد اوضاع کشور، محتاطانه از او پرسش کرد. قائدی کمی فکر کرد و پاسخ داد که برای مدتی طولانی او تمام تمرکزش را روی آن گیاه گذاشته بود. او ادامه داد که گیاه اسکلرفیلوس در مناطقی یافت میشدند که آب و هوای خاصی داشتند؛ در زمستان به باران بسیار احتیاج داشتند و در تابستان نیاز آنها به گرما و خشکی بود. در زمستان گونههای کمدوامی بودند، مثل تروفیتس و جیوفیتس، و در تابستان مثل خیروفیتس بودند که محدودیت انتقال داشتند. محمود، که از این اسامی سر در نمیاورد، بطور کلی از دوستش جویا شد که آیا او انتظاری از تغییرات در اوضاع داشت. قائدی مجدداً غرق در افکار سابق شد و از تاج باشکوه درخت سرو آتلانتیک سخن گفت، و اضافه کرد که او سرو هیمالیا را مطالعه کرده است، که این سرو از نوع آتلانتیک آن بسیار زیباتر است، و در کشور خودمان میتواند پرورش بیابد.ا
یکروز یکی دیگر از دوستانش را دید که در مدرسه با کمک یکدیگر یک نمایشنامه نوشته بودند. هم اکنون این دوست شهردار کرج شده بود. شهردار محمود را به شام در رستوران شیکی دعوت کرد، و در پایان صرف غذا محمود از او در مورد روحیهٔ جامعه پرسش کرد. شهردار فقط راجع به شهر خود، کرج، به گفتگو پرداخت. او گفت که آنها در حال آسفالت کردن جادهٔ اصلی در کرج بودند. آنها آغاز به ساخت یک فاضلاب کرده بودند، که حتی تهران فاقد آن بود. اعداد و شمارههائی را که او بکار برد به محمود فهماند که پرسشش اشتباه بوده است. ولی او تصمیم گرفت که به نحوی از دوست قدیمی این را جویا شود که گفتار عمومی مردم شهرش در چه مواردی بود. شهردار پاسخ داد که او نمیدانست، چرا که مردم درست فکر نمیکردند. هیچ چیزی برای آنها مهم نبود؛ "آنها تنبل و غیر سیاسی هستند و هیچ چیزی را که جلوتر از نوک دماغشان باشد نمیبینند. کسی برایش مسائل ایران مهم نیست." و ادامه داد که چگونه او یک کارخانهٔ تولید پارالدیهاید تاسیس کرده بود و تصمیم داشت که کشور را با این ماده بپوشاند. محمود احساس کودنی کرد، چرا که حتی معنی این واژه را نمیدانست. پس از دوستش پرسید: "آیا بطور کلی تو با مشکل بزرگتری مواجه نیستی که آزارت دهد؟" دوستش پاسخ داد: "یعنی چی؟" و سپس سرش را به او نزدیک کرد و گفت: "آنچه که از این کارخانه استخراج میشود باید دور ریخته شود. مردم نمیخواهند کار کنند و برایشان مهم نیست که چه چیزی تولید میشود. همه جا یکنوع بیحالی در بین مردم دیده میشود، یک مقاومت عبوسانه. کل کشور در شن گیر کرده است." محمود پرسید چرا چنین وضعی پیش آمده، و دوستش راست نشست و به گارسن اشاره کرد و گفت: "نمیدانم، و مشکل است که بخواهم توضیح دهم." محمود پسر بچهای را میدید که زمانی پر بود از احساسات. ولی اکنون این پسر رشد یافته سخنان عجیبی بکار میبرد، و به سرعت پشت ژنراتورها، نقالهها، رلهها، و کلیدهای کنترل پنهان شده بود.ا
(دنبالهٔ این ترجمه ادامه
خواهد داشت)
No comments:
Post a Comment