شاهِ شاهان عنوان کتابی است نوشتهٔ "ریزارد کاپوشینسکی". چنانکه از متن این کتاب مشخص است، کاپوشینسکی در زمان انقلاب و یا زمان کوتاهی پس از آن در ایران بوده و وقایعِ انقلاب را تعقیب میکرده است.اریشارد کاپوچینسکی (و یا ریزارد کاپوشینسکی) خبرنگاری بود که وقایع مهم آسیا، آفریقا، و آمریکای لاتین را گزارش میداد. دوستان او انقلابیونی چون پاتریس لومومبا، چهگوارا، و سالوادور آیِندِه بودند. او از طرف دولتهای بزرگ غرب چهار بار محکوم به مرگ شده بود.ا ریشارد کاپوچینسکی به طور گسترده به عنوان یکی از روزنامه نگاران برجسته قرن بیستم در نظر گرفته می شود که توانایی تقریباً عرفانی در کشف چیزهای عجیب و غریب یا نادیده گرفته شده را نشان می دهد، و این جزئیات گاهاً سورئال را در روایت هایی گنجانده است که فراتر از گزارش صرف است و وارد قلمرو ادبیات می شود.
ریشارد کاپوچینسکی در سال دوهزاروهفت فوت کرد.ااین کتاب، سه سال پس از انقلاب ایران به زیر چاپ رفت، که البته پیشتر از آن قسمتهائی از کتاب در مجله "نیویورکِر" به چاپ رسیده بود. فصلهای مختلف کتاب شاهِ شاهان به تدریج ترجمه و در این وبلاگ میآیند. ا
نگارهٔ شمارهٔ پنج
بدون شک این یکی از روزهای خوب در عمر طویل دکتر مصدق بود. او در حال خارج شدن از مجلس بر روی شانههای جمعیت کثیری است، و در حالیکه لبخند میزند دست راستش را به عنوان درود به هوادارانش بالا برده است. سه روز پیش از این در تاریخ بیست و هشت آوریل سال هزار و نهصد و پنجاه و یک او به مقام نخستوزیری رسید، و امروز مجلس لایحهٔ او را مبنی بر ملی کردن صنعت نفت تایید کرد. بزرگترین ثروت ایران بین کلیه مردم تقسیم شد. باید به روحیهٔ آن زمان تاریخی نگریست، چرا که از آن زمان تا کنون در دنیا تغییرات بسیاری رخ داده است. آنچه که مصدق جرات کرد در آن زمان انجام دهد، مانند بمبی بود که ناگهان روی واشینگتن و یا لندن پرتاب شود. اثر روانی آن همانند این بود؛ شوک، ترس، خشم، هتک حرمت. جائی در ایران، یک وکیل دادگستری پیر که باید یک هوچیِ نیمهکاره باشد، ستون امپراطوریِ انگلوفیلی را به یغما برده بود. ناشنیده و فراموش ناشدنی! در آن روزگاران، متعلقات استبداد محرمانه و مقدس، و این از محرّمات بود. ولی در آن روز، که روحیهٔ سرافراز در چهرهها نمایان است، ایرانیان نمیدانستند که به چه جنایتی دست زدهاند و چه تنبیه سختی در انتظارشان بود. در این لحظه، تهران در ساعات پر شکوهِ رهائی از یک گذشتهٔ تنفر برانگیز و خارجی بسر میبرد. نفت خون ماست! جمعیت با اشتیاق فریاد میزند. نفت آزادی ماست! دربار نیز در این سرور سهیم میشود و شاه فرمان ملی شدن صنعت نفت را امضأ میکند. این زمانی است که همه احساس برادری میکنند، زمان خاصی که به صورت به یک خاطره تبدیل میشود، چرا که توافق در خاندان سلطنتی دیری نمیپاید. مصدق هیچگاه رابطهٔ خوشی با خاندان پهلوی، چه پدر و چه پسر، نداشت. عقاید مصدق با یک فرهنگ فرانسوی شکل گرفته بود؛ او به نهادی چون مجلس و جراید آزاد اعتقاد داشت، و از وابستگی کشورش به یک دولت خارجی رنج میبرد. سقوط رضا خان فرصت مناسبی برای او و همفکرانش به وجود آورده بود. از آنجائی که پادشاه جدید به جای سیاست، بیشتر به تفریح و ورزش میپرداخت، فرصت مناسبی برای پیریزی یک استقلال کامل بود. قدرت مصدق آنچنان وسیع، و شعارهای او آنچنان همهگیر بود که شاه در حاشیه قرار میگرفت. شاه فوتبال بازی میکند، با هواپیمای شخصیش پرواز میکند، بالماسکه ترتیب میدهد، و به سوئیس برای اسکی میرود.ا
نگارهٔ شمارهٔ شش
این نگارهٔ شاه و همسر جدیدش، ثریا اسفندیاری، در روم است. ولی این یک ماهعسل نیست که بدون دغدغه و نگرانی از امور همیشگی زندگی باشد، بلکه این یک تبعید است. حتی در این ژست در تصویر، نگرانی و اضطراب را میتوان از چهره او (که آفتاب خورده است و کت مد روز را پوشیده است) خواند، چرا که او نمیداند که به تخت سلطنت، که با عجله آنرا ترک کرده بود، باز خواهد گشت یا به عنوان یک مهاجر مجبور میشود که دور دنیا بگردد. ثریا، زنی قابل توجه با یک زیباییِ سرد، فرزند یک رئیس ایل بختیاری و یک زن آلمانی که در ایران مقیم شده بود، با عینک درشتی که چشمانش را پوشانده است، در صورتش اضطراب کمتری نمایان است و به نظر میاید که خود را بیشتر کنترل میکند. روز پیش که هفده اوت سال هزار و نهصد و پنجاه و سه بود به روم پرواز کردند (در حالیکه شاه پشت رل هواپیما بود، چرا که پرواز او را آرام میکرد) و در هتل شیک اکسلسیور اقامت گزیدند، در حالیکه یک دوجین خبرنگار و عکاس هر لحظه حرکت آنها را ثبت میکردند. در این تابستان، روم پر از توریست است، و سواحل ایتالیا مملوّ است از توریستها (بیکینی تازه مد شده است). اروپا در استراحت است، مرخصی، تماشای مناظر، غذا خوردن در رستورانهای شیک، کوهنوردی، چادر زدن در مناطق ییلاقی، و بالاخره ذخیرهٔ نیرو برای مقابله با یک زمستان سرد و برفی، مردم را به گردش وامیدارد. ولی تهران در این زمان نه در حال استراحت است و نه آرامش دارد، چرا که همه بوی باروت را حس میکنند و صدای تیز شدن چاقوها را میشنوند. همه میگویند که چیزی باید و شاید اتفاق بیفتد (همه حس حاکی از هوای خفقان آور و انفجار را دارند)، اما فقط تعداد انگشتشماری دسیسهچی میدانند که چه کسی آغاز و چگونه این حرکت انجام میشود. نخستوزیری دو سالهٔ دکتر مصدق رو به پایان است. او تخت خوابش را به مجلس منتقل میکند، جائی که تصور میکند در امان خواهد بود، و چمدانی از پیژامه (او موقع کار پیژامه میپوشید) و دارو با خود میبرد، چرا که مرتب تهدید به کودتا میشود (دمکراتها، لیبرالها، طرفداران شاه، و مذهبیون، همه در حال نقشه کشی بر علیه او هستند). او در اینجا کار و زندگی میکند، هیچوقت خارج نمیشود، و آنچنان دلسرد است که کسانی که با او ملاقات میکنند با چشمان اشکالود او مواجه میشوند. همهٔ امیدهای او برباد رفته، و همهٔ حسابهایش غلط از آب درآمدهاند. او با این ایده که ملت حاکم دارائیهای خود است، انگلیسیها را از نفت ایران محروم کرده است، و فراموش کرده است که همیشه حق با قدرت و زور است. غرب نفت ایران را تحریم میکند، که یک میوهٔ ممنوعه در سیاست جهانی میشود. شاه نمیتواند تصمیم بگیرد که باید به افسرانش که پیشنهاد میکنند که مصدق را کنار بگذارد تا سلطنت را حفظ کند گوش فرا دهد یا خیر. برای مدت مدیدی او نمیتواند تصمیم بگیرد که رشته ضعیفی که او را به نخست وزیرش وصل میکند ببرد (آنها درگیر کشمکشی هستند که در آن هیچ سازشی به چشم نمیخورد؛ و آن قدرت مطلقهٔ شاه در مقابل دمکراسی مصدق است)؛ و شاید شاه تصمیمگیری خود را به دلیل احترامی که برای پیرمرد دارد به عقب میاندازد، و یا از خود مطمئن نیست و بدین دلیل جرات مقابله با مصدق را ندارد. بدون شک، شاه امید دارد که شخص دیگری عملیات دردناک را به جای او انجام دهد. هنوز نامطمئن و در اضطراب، برای استراحت به ویلای شخصیاش، رامسر، در کنار دریای خزر در شمال ایران میرود و در نهایت حکم جرمی را که بر علیه نخست وزیرش است امضأ میکند. شاه، زمانی که متوجه میشود که آن اقدام نتیجه بخش نیست، بیش از آن منتظر پیش آمدهای بعدی (که در حقیقت مطلوب هم بود) نمیشود و با عروس جوانش به روم پرواز میکند. سپس، چند هفته بعد، زمانی که ارتش با یک کودتا مصدق را از کار برکنار و قدرت مطلقه را به شاه برگردانده است، باز میگردد.ا
(دنبالهٔ این ترجمه ادامه خواهد داشت)
No comments:
Post a Comment