وقایع اخیر در ایران بُعد جهانی پیدا کردهاند. آنچه که در خارج از ایران کاملا مشهود است فعالیتهای گستردهٔ خاندان پهلوی برای بازگشت به سلطنت است. در تظاهرات داخل ایران نیز نمونههای بارزی از این همبستگی به چشم میخورد. با توجه به اینکه رژیم ددمنش آخوندی روی هر سلسلهٔ سلطنتی را که در دو قرن اخیر در ایران حکومت میکرده سپید کرده است، شاید عدهای انتخاب خود را بین بد و بدتر میبینند. آنچه که این انتخاب را آشفتهتر میکند خط کشی و جانشینیِ قدرتهای سیاسیِ کنونی در جهان است، که با یک جنگ جهانیِ دیگر فاصلهٔ چندانی ندارد. از آن سوی، با نگاهی به تاریخ امپراطوریها میتوان این پیشبینی را به حقیقت نزدیکتر دید که اضمحلال امپراطوریهای پیشین فقط با یک جنگ جهانی گسترده و خانمانسوز به وحلهٔ عمل رسیده است. از آنطرف چون دولتهای آخوندی تحت فشار بسیار از طرف کشورهای غربی هستند، بالاجبار به چین و روسیه روی آوردهاند، گرچه تمایل آنها به غرب بیش از هر رژیم پادشاهی است. با توجه به نفرتی که اکثر ایرانیان از رژیم آخوندی دارند، به تضاد آنها با این دو کشور، به خصوص با چین که در راه جانشینیِ آمریکا است، و به ستیز آنها در رابطه با رژیم آخوندی با این دو کشور شکل میدهد. همین باعث آشفتگی بیشتر در ذهنیت افراد میشود، که البته تبلیغات هوشمندانه و وسیع غرب بر ایرانیان نیز بسیار تاثیرگذار است.ا
به منظور اینکه ایرانیان، بقول معروف از چاله به چاه نیافتند، شاید باید به مطالبی رجوع کرد که پس از انقلاب در مورد سلسلهٔ پهلوی به چاپ رسیده بود. نسل جدید و انقلابی ایران هر بار در این چهل و اندی سال به پا خواسته است، از این رژیم ددمنش امتیازاتی گرفته است، که البته با توجه به جانبازیها و شهادتها مشکل میتوان ارزش این امتیازات را سنجید. این نسل، شاید از گذشته و تاریخ اخیر کشور اطلاعات زیادی نداشته باشد. به این دلیل به نظر میرسد که ترجمه و نشر کتابی که توسط یک روزنامه نگار غربی که شاهد انقلاب ایران بود و کتابش در آن زمان چاپ شده بود، برای نسل جوان مفید باشد. این هشدار ضروری است که چگونه یک انقلاب زیرساختِ یک کشور را به خطر میاندازد. آنچه که پس از انقلاب ایران پیش آمد، به خصوص با رهبریِ مرد جلاد و قصیالقلبی چون خمینی، ضربهٔ هولناکی به کشور زد و قلب ایران را شکافت. با مطالعهٔ تاریخ انقلابات و دریافت اینکه هیچ انقلابی در دنیا به آن نتیجهای که انقلابیون در نظر داشتند نرسیده است، درصد نتیجه بخشی انقلاب دیگری در ایران بسیار کم است. البته جنبشهای مردم ایران، از آغاز رژیم آخوندی، هر بار امتیازاتی گرفتهاند، و این شاید راه بهتری برای تغییر رژیم باشد. مطالعهٔ این کتاب از ایرانِ پس از انقلاب، که به ویرانهای تبدیل شده و یک روزنامهنگار خارجی آنرا ترسیم کرده بود، تصویر گستردهتری خواهد داد.ا
شاهِ شاهان عنوان کتابی است نوشتهٔ "ریزارد کاپوشینسکی". چنانکه از متن این کتاب مشخص است، کاپوشینسکی در زمان انقلاب و حدود یک سال پس از آن در ایران بوده و وقایعِ انقلاب را تعقیب میکرده است.اریشارد کاپوچینسکی (و یا ریزارد کاپوشینسکی) خبرنگاری بود که وقایع مهم آسیا، آفریقا، و آمریکای لاتین را گزارش میداد. دوستان او انقلابیونی چون پاتریس لومومبا، چهگوارا، و سالوادور آیِندِه بودند. او از طرف دولتهای بزرگ غرب چهار بار به مرگ محکوم شده بود.ا ریشارد کاپوچینسکی به طور گسترده به عنوان یکی از روزنامه نگاران برجسته قرن بیستم در نظر گرفته می شود که توانایی تقریباً عرفانی در کشف چیزهای عجیب و غریب یا نادیده گرفته شده را نشان می دهد، و این جزئیات گاهاً سوررئال را در روایت هایی گنجانده است که فراتر از گزارش صرف است و وارد قلمرو ادبیات می شود.
ریشارد کاپوچینسکی در سال دوهزاروهفت فوت کرد.ااین کتاب، سه سال پس از انقلاب ایران به زیر چاپ رفت، که البته پیشتر از آن قسمتهائی از کتاب در مجله "نیویورکِر" به چاپ رسیده بود. ا
کارتها، صورتها، گلزار
همه چیز در یک سردرگمی است، به مانند زمانی که پلیس یک جستجوی خشن و متشنج را به پایان رسانده باشد. روزنامههای محلی و خارجی، با عنوانهای ویرایش ویژه و چشمگیر، همه جا پراکنده شدهاند.ا
او رفت.ا
تصویر بزرگ یک صورت لاغر و دراز. با حالتی کنترل شده که نه تشویش و نه شکست در آن مشهود است. انتشارات بعدی با کبکبه و دبدبه عنوان شدهاند:ا
او بازگشت.ا
تصویر یک صورت پدرسالارانه که نمایانگر هیچ احساسی نیست، باقیِ صفحه را پوشانده است (و بین آن "رفت" و آن "بازگشت" چه اندازه التهاب، خشم، و وحشت و سوز نهفته است!).ا
کارتهای شاخص، کاغذهای باطله، یادداشتهای با عجله نوشته شده و مغلوط، همه جای میز و صندلی و روی زمین را پوشاندهاند. باید کمی فکر کنم که کجا جملهٔ "او ترا اغفال خواهد کرد و قولهائی خواهد داد، اما گول آنها را نخور" را نوشتهام. چه کسی این را گفت؟ چه موقع؟ و به چه کسی؟ا
یا اینکه تمام صفحه را با مداد قرمز پر کنم و بگویم که: "باید به شخصی با این شماره زنگی بزنم." اما زمان بسیاری گذشته است. به خاطر نمیآورم که این شمارهٔ چه کسی بود و چرا اینقدر مهم بود که به او زنگ بزنم.ا
نامهٔ بیپایانی که هیچگاه پست نشد. میتوانم برای مدت مدیدی در مورد اینکه چه دیدم و چه بر سرم رفت سخنرانی کنم، ولی بسیار دشوار است که بتوانم در چنین حالی برداشتهایم را سازمان دهم.ا
روی میز گرد بزرگ پوشانده شده است از یک بینظمی و آشفتگی کامل: عکسهائی با اندازههای متفاوت، کاسِتها، فیلمهای هشت میلیمتری، روزنامهها، فتوکپی اعلامیهها- همه روی هم ریخته، مخلوط، هرج و مرج، مثل یک بازار مکاره. باید به اینها پوسترها و آلبومها را نیز اضافه کرد؛ همچنین کتابها و یادداشتهای دیگران، باقیماندههای یک دورانِ به پایان رسیده که هنوز هم میتوان آنرا دید و شنید، چرا که بر روی فیلم- کاسِتهائی از رودخانهٔ در جریانی از مردم آشفته- نالهٔ موذنها؛ و عکسهائی از محاسن نورانی و در تجّلی، ثبت شدهاند.ا
اکنون، با این فکر که به اینها نظمی ببخشم (چرا که روزی که باید از اینجا بروم نزدیک میشود) یک حالت بیزاری و خستگی مفرط تمام وجودم را فرا گرفته است. زمانی که من در یک هتل اقامت دارم (که البته اکثر مواقع است) علاقه دارم که اتاقم آشفته باشد، چرا که چنان محیطی توهّم یک نوع زندگی را القأ میکند، که جانشینی برای گرمی و صمیمیت است، و اثبات اینکه (حداقل به صورت توهّم آمیزی) چنین محیط نامناسبی، که شامل تمام هتلها میشود، حداقل بطور نسبی تسخیر و رام شده است. در این اتاق هتل که با نظم خاصی تزئین شده است (گوشههای بیتفاوت مبلمان و اثاثیه، دیوارهای صاف با اشکال هندسی، و با یک نوع نظم برای ارضای خودش، و بدون نشانهای از زندگی است) قلبم میگیرد و بیحس میشود و احساس کِرِختی و تنهایی میکنم. خوشبختانه، به دلیل آنچه که ناآگاهانه انجام دادم (که به دلیل عجله و یا تنبلی بود)، ساعاتی پس از ورودم آن صحنه تحلیل میرود و جای خود را به اشیایی میدهد که زنده شدهاند و در حرکتند و تغییر شکل میدهند و درهم میشوند، و ناگهان جو اتاق دوستانهتر میشود. آنگاه من میتوانم نفس عمیقی بکشم و احساس آرامش کنم.ا
در این لحظه آن نیروئی را که بتوانم تغییری در این اتاق بدهم در خود نمیبینم، پس به طبقهٔ پایین میروم که چهار جوان در یک اتاق خالی و نیمه تاریک در حال نوشیدن چای و بازی با ورق هستند. آنها سخت مشغول یک بازی بغرنج هستند، که به نظر نمیرسد که بریج یا پوکر یا بِلَک جَک یا پینوکل باشد. هر چه هست به نظر بازی پیچیدهای میاید که احتمالا من هیچوقت یاد نخواهم گرفت. آنها در سکوت با دو دست ورق بازی میکنند، و در انتها یکنفر با صورتی بشاش تمام ورقها را جمع میکند. پس از مدتی مجددا ورقها را تقسیم میکنند، یک دوجین ورق روی میز میریزند، مکث میکنند، و سپس آنها را میشمرند، در حالیکه در جر و بحث هستند.ا
درآمد این چهار نفر را که کارمندانِ پذیرش هتل هستند من تامین میکنم. دلیلش این است که من تنها میهمان این هتل هستم. همچنین من درآمد خدمتکار، آشپز، پیشخدمت، لباسشوی، سرایدار، باغبان، و تعداد بسیاری دیگر، به همراه خانوادهشان را به تنهایی تامین میکنم. منظورم این نیست که اگر پرداختهای من نباشد همه گرسنه میمانند، ولی من سعی میکنم که حسابم را به موقع تسویه کنم. همین چند ماه پیش پیدا کردن اتاقی در این هتل، مانند برنده شدن در یک بختآزمایی، کار شاقی بود. گرچه تعداد هتلها بسیار بود، ولی درخواست آنقدر بالا بود که یک مسافر مجبور میشد تختی در یک بیمارستان خصوصی اجاره کند. اکنون آن فضا تغییر کرده است، و تجارت افول کرده است، شُرکای خارجی بیرون رفتهاند، و مسافری در کار نیست. صنعت گردشگری در این کشور کاملا به صفر رسیده است، و هیچ خارجی وارد نمیشود. بعضی از هتلها سوختند، بعضی از آنها درشان را بستند، و بقیه نیز خالی ماندند. امروزه این شهر، بدون احتیاج به خارجیان و دنیای خارج، خودش را اداره میکند.ا
بازیکنان ورق موقتا بازی خود را قطع میکنند که برای من چای بجوشانند. در اینجا چای و ماست، و نه الکل، رواج دارد. نوشیدن الکل چهل و یا شصت ضربه شلاق مجازات دارد. و اگر شخص قوی هیکلی مسئول ضربه زدن باشد (که چنین اشخاصی عموما بسیار مشتاق برای این کار نیز هستند) پوست کمر انسان تبدیل به خمیر میشود. به این دلیل، ما ترجیح میدهیم که چای بنوشیم و در انتهای اتاق با تلویزیون خود را سرگرم کنیم.ا
صورت خمینی روی صفحه تلویزیون است.ا
خمینی روی یک صندلی چوبی ساده روی یک سکوی چوبی ساده در یکی از محلهای فقیر نشین قٔم (که البته از کهنگی ساختمان میتوان این حدس را زد) نشسته است. قٔم شهر کوچک صاف و خاکستری و بیجاذبهای است که حدود صد مایل جنوب تهران در یک کویر داغ و خشک قرار گرفته است. هیچ چیزی در این شهر با هوای کشنده به نظر نمیرسد که قابل تامل و تفکر و پژواک باشد، ولی این یک شهر مذهبی، مذهبی ستیزه خوست. در اینجا پانصد مسجد و بزرگترین مدرسه اسلامی ایران قرار دارد. علمای مذهبی و محافظین شریعه خود، آیتاللههای مقدس جلسات خود را در اینجا نظم میدهند، و خمینی از قٔم رهبری میکند. او هیچگاه به پایتخت و یا هیچ کجا نمیرود. خمینی نه به گردشگری علاقه دارد و نه به دیدار کسی. او قبلا با همسر و پنج فرزندش در یکی از کوچههای خاکی قٔم که جویی از وسط آن میگذشت، در یک محله پایین و شلوغ زندگی میکرد. هم اکنون در منزل دخترش اقامت دارد، و از بالکن آن منزل مردم در خیابان را مشاهده میکند (عموما مذهبیون برای زیارت مساجد و این شهر مذهبی و بخصوص برای زیارت آرامگاه فاطمه، خواهر هشتمین امام، رضا، که برای غیر مسلمانان ممنوع است، به این شهر مذهبی میروند). خمینی یک زندگی زاهدانه دارد، فقط برنج و ماست و میوه میخورد، و در یک اتاق با دیوارهای سرد و ساده و بدون اثاثیه زندگی میکند، و فقط یک رختخواب و چند کتاب در اتاقش دارد. در این اتاق، او روی یک پتو مینشیند و به دیوار تکیه میدهد و در همینجا مهمترین مقامات خارجی را ملاقات میکند. از پنجره اتاقش، او ناظر منارههای مساجد و حیاط باز و وسیع مدرسه، و رنگهای فیروزهای موزائیکها و رنگهای آبی مایل به سبز منارهها میباشد. در تمام روز میهمانان بسیاری برای دیدار او و یا درخواست عریضه وارد این اتاق میشوند. برای استراحت او به عبادت و نماز مشغول میشود و به تفکر و تامل میپردازد، و چنانکه برای یک فرد هشتاد ساله طبیعی است، چرت میزند. جوانترین پسرش احمد، که مثل او یک آخوند است، نزدیکترین شخص به اوست. پسر بزرگش که بسیار مورد توجه او بود، در یک جریان مبهم و اسرارآمیز کشته شد، که البته مردم این قتل را به ساواک، پلیس مخفی شاه، نسبت دادند.ا
دوربین جمعیت انبوهی را نشان میدهد که در آن محوطه شانه به شانه ایستادهاند. صورتها کنجکاو و موقر هستند. در کنار مردها و در قسمتی جدا شده، زنهای چادری دیده میشوند. در این روزِ ابری و خاکستری، مردان نیز خاکستری به نظر میرسند، ولی زنها سیاه هستند. مانند همیشه، خمینی ملبس به یک عبای سیاه و گشاد و یک عمامهٔ سیاه است. خیلی خشک و شق نشسته است. صورت روشن او بالای ریش سفیدش نمایان است. موقع صحبت کردن اعضای بدنش ساکت هستند، و دستانش روی دستهٔ صندلی بیحرکت قرار دارند. هر از گاهی پیشانی بلندش چین میخورد و ابروانش بالا میروند، در غیر این صورت هیچ عضلهای در بدن این مرد بسیار یک دنده و سرسخت و عزلت گرا، و با اِرادهای قوی و کینهتوزانه، حرکت نمیکند. در چنین صورت خونسرد و آرامی، که شور و هیجان در آن مفقود است، با یک توجه خشک و تمرکز درونی فقط چشمها حرکت میکنند. نگاه نافذ او، روی سرهای با موهای مجعّد در حرکت است، و فضای پر از انبوه جمعیت را اندازه میگیرد، و همچنان در حرکت است، مثل اینکه در این دریای انبوه انسانها به دنبال شخص مشخصی میگردد. به تُن صدای او گوش میکنم، صدایی قوی که هرگز نمیپرد و پرواز نمیکند، هیچ حسی را ارائه نمیدهد و هیچ جرقهای در این صدا به گوش نمیرسد.ا
از بازیکنان ورق میپرسم که او چه میگوید. یکی از آنها پاسخ میدهد: "میگه که باید شأن و وقار خودمون رو حفظ کنیم."ا
دوربین میچرخد و پشت بامهای خانههای اطراف را نشان میدهد. چند جوان که خود را با شال گردنهای سپید با چهارخانههای مشکی فلسطینی ملبس کردهاند، با تفنگهای اتوماتیک روی آن بامها ایستادهاند.ا
چون به زبان فارسی آشنائی ندارم، مجددا میپرسم: "حالا چی میگه؟"ا
یکی از آنها پاسخ میدهد: "میگه ما تو کشور خودمون احتیاجی به نفوذ غرب نداریم."ا
خمینی در حال سخنرانی است، و همه با دقت به او گوش میدهند. تلویزیون چند نفر را نشان میدهد که در پایین سکو مشغول ساکت کردن بچهها هستند.ا
پس از مدتی، مجددا میپرسم: "حالا چی میگه؟"
یکی از آنها پاسخ میدهد: "میگه هیچکس تو خونه خودمون به ما نمیگه چیکار کنیم، و یا هیچ چیزی را به ما تحمیل نمیکنه. میگه با هم متحد باشید، با هم برادر باشید."ا
آنها با زبان انگلیسی نیمه کاملشان، بیش از این چیزی نمیتوانند به من بگویند. کسانی که انگلیسی میدانند، متوجه هستند که مکالمه با این زبان در اطراف دنیا، هر آینه مشکلتر میشود. همین در مورد زبان فرانسه و آلمانی، و یا سایر زبانهای اروپائی نیز صادق است. زمانی که اروپا به دنیا مسلط بود، تجار، سربازان، و مبلغین مذهبی خود را به تمام قارهها میفرستاد، و خواستههایش را به تمام دنیا تحمیل میکرد (که البته یک تفسیر ساختگی بود). حتی در دورترین نقاط دنیا، یادگیریِ یک زبان اروپائی یک نوع برتری بود؛ دلیل یک تشخص جاهطلبانه، و گاهی یک ضرورت زندگی، اساس پیشرفت در جامعه، و گاهی حتی یک شرط انسانی بود. آن زبانها در مدارسِ افریقائی تدریس میشدند، در تجارت مورد استفاده بودند، و در مجالس سطح بالا، مانند دربارهای آسیایی و قهوهخانههای عربی دلیل احترام افزون واقع میشدند. هر کجای دنیا اروپائیان سفر میکردند، مانند این بود که در خانهٔ خودشان بودند. آنها عقاید خود را ابراز میکردند و نظرات دیگران را نیز میتوانستند درک کنند. امروزه دنیا تغییر کرده است. صدها نوع میهنپرستی در اقصی نقاط دنیا شکوفه کرده است. ملتها میخواهند خودشان عامل کنترل و سازماندهی مردم و قلمرو کشورشان؛ و همچنین مظهر منابع، تمدن، و بر اساس عرف و رسوم خود باشند. هر فرهنگی مایل است آزاد، مستقل، و متکی به ارزشهای خود باشد، و اصرار دارد (و بسیار حساسیت به خرج میدهد) که مورد احترام باشد. حتی ملتهای کوچک و ضعیف -و بخصوص آنها- از اینکه مورد موعظه قرار گیرند تنفر دارند، و با هر گونه تجاوزی میجنگند، و چنانکه کسی بخواهد ارزشهای خود را بر آنها تحمیل کند، بر علیه او شورش میکنند. ممکن است مردم قدرت را تحسین کنند، ولی تا جائی که با آنها فاصله داشته باشد، و بخصوص تا زمانی که آن قدرت بر علیه آنها نباشد. هر قدرتی اَشکال متفاوتی دارد، از جمله تسلط جویی، تمایل به توسعه طلبی، قلدری، و گرایش به پایمال کردنِ از خود ناچیزتر. همان گونه که همه آگاهیم، این قانون قدرت است. اما، ضعیفتر چه میتواند بکند؟ آنها با وحشت از اینکه بلعیده شوند، همه چیز خود را از دست بدهند، و در قدم به پیش نهادن و رو به رو شدن با موانع برای ابراز خود و زبان و عقیده و گفتار مدیریت شوند، و برای نگاهداری از یک رژیم خارجی خون خود را بدهند، و عاقبت همه با هم متلاشی شوند، واهمه دارند. به این دلیل طغیان میکنند، و برای استقلال خود و نگاهداری زبان خود شورش میکنند. در سوریه روزنامهٔ فرانسوی بسته شد؛ در ویتنام روزنامهٔ انگلیسی زبان بسته شد؛ و اکنون در ایران، هر دو روزنامهٔ انگلیسی و فرانسه زبان متوقف شدند. در رادیو و تلویزیون و رسانههای خبری فقط به زبان فارسی سخن میرود. مردی که نمیتواند یادداشت روی در یک مغازهٔ لباس زنانه را بخواند که "ورود آقایان به این لباس فروشی ممنوع است" اگر وارد شود زندان خواهد رفت. کسی که در اصفهان به یادداشت اعلام خطری که میگوید "خطر بمب- وارد نشوید" توجه نکند، امکان دارد که با ورود به آن منطقه جانش را از دست بدهد.ا
رادیوی ترانزیستوری کوچکی داشتم که از طریق آن ایستگاههای محلی را میگرفتم. در هر قارهای که بودم، میتوانستم از آخرین خبرهای جهانی با اطلاع شوم. در اینجا آن رادیو بیارزش است. با چرخاندن دکمهٔ تنظیم، حدود ده ایستگاه را میگیرم که هر کدام به زبان خاصی صحبت میکنند، و من از هیچکدام سر در نمیآورم. اگر هزار مایل دور شوم، ده ایستگاه دیگر را میگیرم، ولی آنها هم به همین دلیل برای من بیفایده هستند. آیا میگویند که پولهای جیب من دیگر ارزشی ندارند؟ آیا میگویند که در جائی جنگی شروع شده است؟ تلویزیون نیز به طریق اولیَ بیفایده است.ا
دور دنیا، در هر لحظهای، تعداد نامحدودی گزارشگر در میلیونها صفحهٔ تلویزیون به ما گزارشهائی میدهند، و سعی میکنند که با حرکات بدن، شکل صورت، هیجان، لبخند، تکان دادن سر، و نشان دادن انگشتان به ما چیزهایی را بقبولانند، و ما نمیدانیم که راجع به چیست، از ما چه میخواهند، و به چه دلیلی ما را فرا میخوانند. این افراد میتوانستند از سیارات دور آمده باشند- یک لشگر عظیم روابط عمومی از ونوس یا مارس- ولی در واقع آنها از جنس ما هستند، با همان استخوان و خون، با لبهایی در لرزش و اصوات قابل شنود، و ما هنوز هم یک واژه از سخنان آنها را درک نمیکنیم. زبان جهانیِ انسان چه زبانی است؟ چند صد زبان برای برتری خود در جنگ هستند، و حصارها همچنان کشیده میشوند. کری و بیتفاوتی تکثیر میشوند.ا
پس از یک تنفس کوتاه (که در این فاصله تلویزیون یک مزرعه گل را نشان میدهد- مردم اینجا عاشق گل هستند و در اطراف مقابر شاعران مورد علاقهشان گلهای بسیار زیبا و لوکس میکارند) تصویر مرد جوانی روی صفحهٔ تلویزیون میاید. یک گوینده در حال سخن گفتن است.ا
از یکی از ورقبازها میپرسم که او کیست. پاسخ میدهد: "اون داره اسم این شخصی رو که تصویرش روی صفحهٔ تلویزیونه میده و راجع به اون صحبت میکنه."ا
پس از آن تصویر دیگری روی صفحهٔ تلویزیون میاید، و باز یکی دیگر- عکسهائی از یک کارت شناسایی، عکسهای قاب شده، عکسهای فوری، عکسهائی از دوربینهای خودکار، عکسهائی در جلوی ویرانهها، یک عکس خانوادگی که روی آن به سمت دختری که مشکل میشود دید علامت گذاشته شده است. هر عکس برای چند لحظه نشان داده میشود؛ و لیست اسامی که خوانده میشود همچنان ادامه دارد.ا
اولیای این بچهها درخواست اطلاعات دارند. این برنامه ماههاست که، با امید هر چه بیشتر، ادامه دارد. اینها عکسهای کسانی است که در ماههای سپتامبر، دسامبر و ژانویه، که ماههای درگیریهای سخت بود و رگبار گلوله بر روی شهر لحظهای قطع نمیشد، مفقود شدند. احتمالا آنها در خط جلوی تظاهرات، و در خط مقدم آتش بودند. یا اینکه توسط تیراندازان روی پشت بامها کشته شدند. میتوان تصور کرد که آخرین لحظهای که آنها دیده شدند از درون دوربین یک اسلحه بود. هر شب در این برنامهٔ تلویزیونی و در چنین ساعتی ما صدای گوینده را میشنویم و عکسهای اشخاصی را میبینیم که دیگر وجود ندارند.ا
مجددا کِشتزار گلها نمایش داده میشود، و به دنبال آن برنامه بعدی، که مجددا نمایش عکسهاست، گرچه اشخاص در این تصاویر از تبار دیگری هستند. اینها عکسهای مردان مسنی در لباسهای ژولیده است (با یقههای چروکیده و کتهای ژولیده)، که صورتهایشان فرو افتاده و نتراشیده است، و بعضی ریشو هستند. از گردن هر کدام مقوایی آویزان است که روی آن نام آن شخص نوشته شده است. همینکه صورت یکی از آنها را دوربین زوم میکند، یکی از بازیکنان ورق اعلام میکند: "آهان، پس اینه!" و همه به دقت به صفحهٔ تلویزیون خیره میشوند. گوینده اطلاعات شخصی هر یک را شرح میدهد و جرم او را اعلام میکند. ارتشبد محمد زند دستور داد که به یک گروه بیسلاح تظاهر کننده در تبریز تیراندازی کنند: صدها نفر کشته شدند. سروان حسین فرزین زندانیان را با سوزاندن پلک و کشیدن ناخنهایشان شکنجه میکرد. سپس گوینده اعلام میکند که چند ساعت پیش شبه نظامیان انقلاب، حکم دادگاه را در مورد آن اشخاص اجرا کردند.ا
فضای اتاق پس از این نمایش عکسهای انسانهای خوب، و سپس انسانهای بد، گرفته و مسموم است، چنانکه این چرخش کشت و کشتار همچنان ادامه دارد (عکسهای محو و عکسهای نو، عکسهای فارغالتحصیلی و عکسهای فوری). گردش این تصاویر و صورتهای خاموش کمکم انسان را افسرده میکند، ولی آنچنان جذب کننده هستند که در تصورم عکسهای بازیکنان ورق و سپس عکس مرا نشان خواهند داد و شروع به خواندن اسامیمان خواهند کرد.ا
به طبقهٔ بالا و اتاقم باز میگردم و خودم را در اتاق درهم ریختهام محبوس میکنم. مانند همیشه صدای شلیک گلوله از اعماق این شهر نامرئی شنیده میشود. شلیکها از ساعت نه شروع میشوند، مانند اینکه این یک عادت و یا سنّت در این ساعت باشد. پس از آن، شهر آرام میشود. سپس صدای گلوله و انفجار مجددا به گوش میرسد. هیچ کسی به نظر مضطرب نمیاید، و هیچ کسی گویا به آن توجه نمیکند و یا مستقیما خود را در خطر نمیبیند (هیچکس بجز کسانی که به آنها شلیک میشود). از اواسط فوریه که خیزش آغاز شد و تظاهر کندگان به پایگاههای نظامی حمله کردند، تهران مسلح شد، و در پناه تاریکی کشت و کشتار و قتل و ترور ادامه یافت. جنایات زیرزمینی در روز مخفی است، ولی در پناه شب گروههای ماسکدارِ نبرد در جنب و جوشند.ا
این ساعتهای ناآرام مردم را مجبور میکند که خود را در خانههایشان حبس کنند. حکومت نظامی نیست، اما حضور در شهر بین نیمه شب و سحر دشوار و ریسکی است. گروه شبه نظامی اسلامی یا گروه نبرد مستقل در این ساعات فرمانروایی میکنند. هر دو گروه کاملا مسلح هستند، و با نشانه گیری اسلحه اشخاص را متوقف میکنند، از آنها بازجوئی میکنند، و سپس بین خود تصمیم میگیرند، و برای اینکه مطمئن شوند اشخاصی را به زندان میبرند که خارج شدن از آن بسیار دشوار است. بدتر از آن، این گروه مسلح و زندانبانان هیچ علامت مشخصهای، مثلا یک بازوبند یا یونیفرم یا کلاه یا نشان ندارند، و معلوم نیست که به چه گروهی وابسته هستند، و صرفا غیر نظامیانی هستند که بطور داوطلب این وظیفه را انجام میدهند، و چناچه شخص به جان خود اهمیت میدهد باید اختیار و تسلط آنها را بپذیرد. پس از چند روز البته میتوان آنها را از یکدیگر تشخیص داد. به عنوان مثال، شخصی با یک پیراهن سفید مرتب و کراوات، که تفنگی روی شانه دارد مامور محافظت از وزارتخانههاست. از طرف دیگر، این پسر ماسکدار (یک جوراب پشمی بر سرش کشیده، همراه سوراخهائی برای چشم و دهان) یک فدائی است که کسی نباید مشخصات او را بداند. در مورد افرادی که در اتومبیل نشستهاند و یونیفرم سبز سربازان آمریکائی بر تن دارند، و لوله تفنگهایشان از پنجره ماشین بیرون است چیزی نمیدانیم. آنها ممکن است شبه نظامی باشند، از طرف دیگر میتوانند عضو یکی از گروههای مخالف باشند (متعصبین مذهبی، انارشیست، یا ساواکی) که با عجله به سمت منطقهای برای خرابکاری و یا انتقام میروند.ا
اما بالاخره اینکه سعی کنیم بدانیم چه کسی در کمین نشسته است، و یا در چه تلهای خواهی افتاد فایدهای ندارد. مردم از غافلگیر شدن خوششان نمیاید، و بنابراین خود را در خانه حبس میکنند. هتل من نیز قفل شده است (در این ساعت، صدای شلیک گلولهها در و پنجرهها را به لرزش در میاورد). هیچ دوستی به انسان سر نمیزند. هیچ کسی را ندارم که با او گفتگو کنم. تنها نشستهام و به یادداشتها و عکسهایم نگاه میکنم و به یک صدای ضبط شده گوش میدهم.ا
داگرئوتیپ ها
. [این یک واژهٔ فرانسویست که به نخستین روش عکسبرداری اشاره دارد - مترجما] ا ا
نگارهٔ شمارهٔ یک
این قدیمیترین عکسی است که من توانستم به دست بیاورم. عکس یک سرباز است که در دست راستش زنجیری گرفته است، و انتهای زنجیر به گردن مردی قلاب شده است. هر دو به لنز دوربین خیره شدهاند. مشخصا این لحظه در زندگی آنها نقش مهمی ایفا میکرده است. سرباز به نظر مسن میاید، با یک صورت دهقانی ساده، و با شلوار چروکیده و کلاه گشاد، شبیه سرباز ساده شویک. مرد در انتهای زنجیر شخصی لاغر، با چهرهای رنگ پریده، چشمانی گود، سر باندپیچی شده و مشخصا زخمی به نظر میرسد. بر اساس عنوان عکس، سرباز پدر بزرگ محمد رضا پهلوی، آخرین شاه ایران، و زندانی قاتل ناصرالدین شاه است. بنابراین، عکس مربوط به سالی میشود که ناصرالدین شاه پس از چهل و نه سال سلطنت کشته شد. هر دو به نظر خسته میآیند، که البته به این دلیل است که آنها از زمانی که از قٔم به مقصد تهران حرکت کردند، روزها و شبها در راه بودهاند. آنها در زیر آفتاب سوزان کویری و هوای خفه کننده روزها را در مسیری به سمت شمال، سرباز از عقب و زندانی لاغر و زنجیر به گردن در جلو، طی کردهاند. این نگاره شباهت دارد به نگارهٔ بازیگران سیرک، که سیرکباز از عقب و خرس زنجیر شده از جلو روستا به روستا میرفتند تا برای خود غذایی تهیه کنند. هر از گاهی زنجیر شده از درد زخمش مینالد، ولی در اکثر طول راه هر دو ساکت هستند، چرا که حرفی برای گفت و شنود ندارند. پدر بزرگ، قاتل را به سمت محل اعدامش میبرد. پارس در آن زمان کشور بسیار فقیری بود و راهآهن نداشت، و در نتیجه این دو مجبور بودند تمام مسیر بین این دو شهر را پیاده طی کنند. هر چند از گاهی به چند خانه خرابه میرسیدند و چند دهاتی دور آن دو جمع میشدند. آنها با خجالت از سرباز در مورد مرد زنجیر شده میپرسیدند. برای اهمیت دادن به وظیفهاش، سرباز پرسش آنها را تکرار میکرد: "کی؟" عاقبت با اشاره به زندانی اظهار میکرد: "این؟ قاتل شاه است." او سعی میکند با غرور وظیفهاش را بسیار مهم جلوه دهد. دهقانان با وحشت به زندانی خیره میشوند، و در عین حال که او مورد تحسین آنها نیز هست. از آنجائی که او شخص بزرگی را کشته است، خودش نیز باید شخص بزرگی باشد. جنایت او در حقیقت او را به درجه بالاتری سوق داده است. دهقانان نمیدانند که باید به او اخم کنند یا در مقابلش زانو بزنند. در این اثنا، سرباز زنجیر را به یک میخ در زمین فرو رفته میبندد و تفنگش (که بسیار طویل است و وقتی که آنرا به گردن دارد تقریبا مماس با زمین است) را زمین میگذرد و به دهقانان دستور میدهد که برایشان آب و غذا بیاورند. دهقانان سرشان را میخارانند. به دلیل قحطی، هیچ چیزی برای خوردن در دهکده پیدا نمیشود. البته سرباز نیز یک دهاتی مانند آنهاست و اسم و رسمی ندارد و خود را سوادکوهی معرفی میکند، که نام دهکدهای است که او از آنجا میاید، ولی تفنگ و لباس ارتشی به او شخصیت دیگری میدهد که میتواند به دهقانان امر کند که برایش آب و غذا بیاورند، چرا که نه تنها خودش بسیار گرسنه است، بلکه نمیتواند اجازه دهد که زندانی از خستگی و یا گرسنگی بمیرد. اگر زندانی را نتواند به محل اعدام ببرد، نمایشِ اعدام قاتل شاه در مقابل جمعیت کثیری که در تهران منتظرش میباشند منتفی میشود. با خروش سرباز، دهقانان بالاجبار غذای خودشان را که شامل ریشه گیاهان و ملخهای خشک شده است به آنها تقدیم میکنند. پدر بزرگ و زندانی در سایهٔ دیوار مینشینند و با اشتهای تمام ملخها را در دهان میاندازند و پَرهای آنها را تُف میکنند و با آب آنها را قورت میدهند، در حالیکه دهقانان با رشک به آنها خیره شدهاند. همینکه شب فرا میرسد، سرباز بهترین کلبه را انتخاب میکند، دهقانان را بیرون از کلبه میاندازد و آنجا را برای خواب آماده میکند. او انتهای زنجیر را به کمر خودش میبندد، و هر دو روی زمین خاکی و پر از سوسک دراز میکشند، و خسته از راه طولانی به زودی به خواب میروند. صبح زود، از خواب برمیخیزند، و در همان صحرای سوزان به سمت شمال به راه میافتند، زندانی با سر باند پیچی شده، و سرباز در عقب زندانی با یونیفرم گشاد و کهنه و کُلاهی بزرگ و نامیزان که گوشهایش از دو طرف به سمت خارج کشیده شدهاند. نخستین باری که من این نگاره را دیدم تصور کردم که او خود شویک است.ا
نگارهٔ شمارهٔ دو
در این نگاره قزاق جوانی مشاهده میشود که پشت یک مسلسل نشسته است و جزئیات این سلاح مرگبار را به همقطارانش نشان میدهد. این سلاح مدل جدید یک مسلسل مکسیم سال هزار و نهصد و ده است، و بنابراین این نگاره باید مربوط به همان سالها باشد. افسر جوان رضا خان نام دارد و در سال هزار و هشتصد و هفتاد و هشت به دنیا آمده بود، و او پسر سرباز جوانی است که قبلا مشاهده کردیم که قاتل ناصرالدین شاه را به تهران میبرد. با مقایسه این دو نگاره اولین چیزی که جلب نظر میکند این است که این افسر از نظر فیزیکی تفاوت بسیاری با پدرش دارد و در مقابل پدر غولی است. او از همقطارانش یک سر و گردن بلندتر است، با سینه ستبر، و به نظر میرسد که بتواند به آسانی نعل اسبی را خم کنند. او یک سیمای ارتشی دارد، همراه با چشمانی نافذ و سرد، آروارههای پهن و درشت، و لبهای بسته که هیچگاه به لبخندی باز نمیشوند. چنان که گفته شد، یک افسر قزاق (تنها ارتشی که شاه در آن زمان داشت)، تحت فرمان وسولود لیوخُف، سرهنگ ارتش تزار در سن پترزبورگ. رضا خان از طرف لیوخُف حمایت میشد، و چنان که لیوخُف سربازان مادرزاد را دوست داشت، رضا خان مورد علاقهٔ او بود. او در سن چهارده سالگی به عنوان یک سرباز بیسواد وارد ارتش شد (او هیچگاه خواندن و نوشتن را فرا نگرفت)، و کمکم به دلیل اطاعت، دیسیپلین، قاطعیت، هوش ذاتی، و آنچه که در ارتش به آن خصوصیت رهبری میگویند، توانست نردبان پیشرفت به درجات بالا را بپیماید. رضا خان پس از سال هزار و نهصد و هفده پیشرفت چشمگیری میکند و زمانی که شاه به بلشویک بودن لیوخف شک میکند (به اشتباه)، او را به روسیه باز میگرداند. در این زمان رضا خان سرهنگ قزاق میشود، که البته به زودی تحت رهبری انگلیسیها قرار میگیرد. در یک میهمانی افسر انگلیسی ژنرال ادموند آیرونساید روی نوک پا، که قدش به رضا خان برسد، میایستد و در گوش رضا خان زمزمه میکند: "سرهنگ، سرنوشت بزرگی در انتظارت است." آنها از ساختمان خارج میشوند و در باغ قدم میزنند و ژنرال به طور غیر مستقیم به رضا خان تفهیم میکند که انگلیس از یک کودتای او پشتیبانی خواهد کرد. در فوریه سال هزار و نهصد و بیست و یک، رضا خان در رهبری یک ارتش بریگاد وارد تهران میشود و کلیه سیاستمداران را دستگیر میکند (در سرمای زمستان برف میبارد و سیاستمداران از سرمای سلولهایشان شکایت میکنند) و یک دولت جدید تشکیل میدهد، دولتی که او ابتدا وزیر جنگ، و سپس نخست وزیر آن است. در دسامبر سال هزار و نهصد و بیست و پنج، مجلس قانون اساسی جدیدی (از ترس سرهنگ و انگلیسیهای هوادارش) افسر قزاق را به شاهی انتخاب میکنند. از آن به بعد، افسر جوان ما که در این نگاره طرز عمل مسلسل را توضیح میدهد (با آن لباس کشاورزان روسی) به نام شاه ایران، رضا شاه کبیر، شاه شاهان، ظللله، جانشین خدا و مرکز جهان، و سر سلسلهٔ خاندان پهلوی تاج بر سر میگذارد، که بنا به سرنوشت این سلسله با پادشاهی پسرش خاتمه میابد، زمانی که پنجاه و هشت سال بعد او قصرش در تهران را با یک جت به سمت سرنوشت نامعلومی ترک میکند.ا
نگارهٔ شمارهٔ سه
اگر با دقت به این تصویرِ پدر و پسر، که در سال هزار و نهصد و بیست و شش گرفته شده است نظر بیافکنیم، مطالب بسیاری دستگیرمان میشود. نخست، تفاوت بسیاری بین این دو میبینیم: شاه پدر با عظمت ولی عبوس، آمرانه، دستان بر کمر ایستاده است، و در کنار او پسر کوچکش با صورت رنگ پریده، لاغر، متشنج، مطیعانه در کنارش است، و قدش حتی به کمر پدر نیز نمیرسد. آنها اونیفرم، کلاه، کمربند، و کفشهای هم شکل پوشیدهاند، حتی کتهای هر یک چهارده دکمه دارد. از آنجائی که پدر آرزو داشت که پسر در سن رشد همانند او باشد، تشابه البسه به فکرش رسید. پسر از این آرزوی پدر آگاه است، و با اینکه فرزندی نحیف و مردد است، سعی میکند که تا حد امکان مانند پدر مستبد و بیرحمش باشد. از همان زمان، دو شخصیت در این فرزند رشد میکند: شخصیت ذاتی او، و آنچه در پدر میبیند که به دلیل جاه طلبی سعی در احراز این شخصیت میکند. عاقبت، او آنچنان تحت تسلط پدر است که زمانی که پادشاه میشود، اتوماتیکوار (و گاهی آگاهانه) رفتار پدر را نسخهبرداری میکند، و بخصوص در سالهای آخر سلطنت استبداد پدر را تقلید میکند. اما پدر در آن لحظه قدرت را با تمام انرژی و کوشش تجربه میکرد. او دقیقا میدانست که چه میخواست، و با قدرت دادن به اشرار تصمیم داشت که به هر نحوی ممکن بود یک دولت قدرتمند و مدرن به وجود بیاورد، بطوری که لرزه بر اندام دیگران بیاندازد. روش او به بردگی کشیدن با دستان آهنین بود. رژیم قدیم به لرزه میافتد و نام ایران دوباره بر روی این کشور گذاشته میشود. او با یک ارتش قوی آغاز میکند. یکصد و پنجاه هزار نفر یونیفرم و اسلحه میگیرند. ارتش نورچشمی شاه است. برای ارتش همیشه باید بودجه، و هر چیز دیگری که احتیاج داشت، کنار گذاشت. ارتش این ملت را مدرن، با دیسیپلین، و فرمانبردار میساخت. آماده باش برای همه! شاه فرمان تغییر لباس ایرانیان را صادر میکند. همه باید البسهٔ اروپائی بپوشند! کلاههای اروپائی! شاه چادر را قدغن میکند. در خیابانها، پلیس چادر زنان وحشت زده را پاره میکند. مردم در مساجد مشهد اعتراض میکنند. او به مشهد نیرو میفرستد تا مسجد را ویران و شورشیان را قتلعام کنند. به قبائل کوچنشین دستور میدهد که سکنی کنند. قبائل اعتراض میکنند. دستور میدهد که در چاههایشان زهر بریزند، و آنها را به تشنگی و گرسنگی تهدید میکند. آنها باز هم اعتراض میکنند، بنابراین نیروهائی را به سمت آنها میفرستد تا مناطق آنها را ویران و غیر مسکونی سازند. خونهای بسیاری ریخته میشود. او از گرفتن عکسهای سمبلیک شتران ممانعت میکند. در قٔم، ملّایی به این عملیات شاه انتقاد میکند، و شاه با تازیانه آن ملّا را تنبیه میکند. مدرس معمم را که به شاه اعتراض کرده بود برای مدتی طولانی در یک سیاهچال میاندازد. لیبرالها در روزنامههایشان اعتراض میکنند، پس شاه آن روزنامهها را میبندد و لیبرالها را به زندان میاندازد. تعدادی از آنها را در برجی آویزان میکند. کسانی را که به نظرش سرکشی میکنند شناسایی میکند، و دستور میدهد که صبح هر روز خود را به پلیس معرفی کنند. اگر در مجلسی با چشمان نفوذگرش به زنی خیره شود، آن زن به وحشت میافتد. رضا خان، تا آخر عمرش بسیاری از عادات و رفتارهای بچگی در دهکده و جوانی در پادگان را حفظ کرده بود. گرچه او در قصر زندگی میکند ولی هنوز روی زمین میخوابید، همیشه یونیفرم میپوشید، و همراه اطرفیانش از همان قابلمه غذا میخورد. مثل بچهها بود! ولی، پول و مستغلات احتکار میکرد. با سؤاستفاده از قدرتش، ثروت هنگفتی به هم زد. او بزرگترین مالک کشور میشود؛ مالک سه هزار دهکده همراه با دویست و پنجاه هزار دهقان روی آن زمینها؛ سهام بسیاری در شرکتها و بانکها نگاه میدارد؛ خراج میگیرد؛ اگر مزرعهای، درّهٔ سبزی، یا جنگلی نظرش را جلب کند، باید صاحب آنها شود؛ و به طرز سیری ناپذیری ثروت میاندوزد. کسی حق ندارد که نزدیک املاک شاهانه رود. روزی در اجرای حکم اعدام در ملأ عام، الاغی را که بدون توجه به هشدارها وارد املاک شاهانه شده بود به مجازاتش رساندند. دهقانان دهات اطراف را به محل اعدام بردند تا شاهد اعدام الاغی باشند که بدون اجازه وارد املاک شاهانه شده بود. اما سوا از خشونت، خساست، و حرص و آز، باید اقرار کرد که پس از جنگ جهانی اول، او ایران را از همپاشیدگی نجات داد. در راه مدرنیزه کردن کشور، او جاده، راهآهن، مدرسه، ادارات، فرودگاه، و مناطق مسکونی بسیاری در شهرها ساخت. از طرف دیگر، ملت فقیر و بیتفاوت باقی ماند، و زمانی که او کشور را ترک میکرد، مردم با سرور برای مدت مدیدی جشن گرفتند و شادی کردند.ا
انگارهٔ شمارهٔ چهار
این نگاره در زمان خود دور دنیا چرخید: تصاویری از استالین، روزولت، و چرچیل که روی صندلیهای دستهدار در یک ایوان بزرگ نشستهاند. استالین و چرچیل لباس ارتشی پوشیدهاند. روزولت کت و شلوار مشکی به تن دارد. سال هزار و نهصد و چهل و سه در یک صبح دسامبر آفتابی در تهران. هر سه نفر در این عکس سعی در این دارند که چهرهٔ آرامی داشته باشند و به بیننده روحیه بدهند؛ چرا که بدترین جنگ تاریخ در جریان است و پیغامی که این نگاره میدهد باید مثبت باشد و به همه امید بدهد. چهره پردازی پایان میابد و این سه به اتاق دیگری برای یک گفتگوی محرمانه میروند. روزولت از چرچیل میپرسد که چه بر سر حکمران، رضا شاه، رفته است (و شک دارد مگر اسم او را صحیح تلفظ کرده باشد). چرچیل شانههایش را با اکراه بالا میاندازد. هیتلر مورد تحسین شاه بود و دولتیان هیتلر در اطرافش بودند. آلمانها همه جا حضور داشتند، در قصر، وزارتخانهها و ارتش. مامورین امنیتی آلمانی (اَبوِر) در تهران قدرتی به شمار میامدند، که مورد موافقت شاه بودند- هیتلر با انگلیس و روسیه در جنگ بود و چون شاه از این دو نفرت داشت، با خوشحالی از نفوذ آلمانها در این دو کشور دستانش را به هم میسائید. ترس لندن از نفت ایران بود که برای ناوگانش به آن نیاز داشت، و ترس مسکو از ورود آلمانها به ایران و حمله به نواحی دریای خزر بود.ا
اما نگرانی اصلی خط راهآهن بود که آمریکائیها و انگلیسیها میخواستند از طریق آن غذا و مهمات به روسیه بفرستند. ولی در لحظهای حساس و زمانی که ارتش آلمان بطرف شرق در حرکت بود، شاه ناگهان از استفاده از راهآهن توسط متفقین جلوگیری کرد. در اوت هزار و نهصد و چهل و یک، واحدهای ارتش انگلیس و روسیه قاطعانه وارد ایران شدند. شاه با ناباوری و تحقیر باخبر شد که پانزده واحد ارتش ایران بدون کوچکترین مقاومت تسلیم شده بودند. برخی از واحدهای ارتش از هم گسیختند و افراد به خانههایشان بازگشتند، و واحدهای دیگری در پادگانهای خود توسط متفقین زندانی شدند. بدون ارتش، شاه دیگر مطرح نبود، و در واقع موجودیت نداشت. انگلیسیها که حتی به دیکتاتورهائی که به آنها پشت میکردند احترام میگذاشتند، برای رضا خان یک راه باقی گذاشتند؛ ممکن است که پادشاه با جانشینی ولیعهد خود از سلطنت کنارگیری کنند؟ ما به او بسیار اعتماد داریم و از مقام او پشتیبانی خواهیم کرد. اما اعلیحضرت تصور نکنند که راه دیگری وجود دارد. شاه توافق کرد، و در سپتامبر همان سال پسر بیست و دو سالهاش به تخت نشست. دیکتاتور پیر اکنون غیر نظامی شده بود، و برای نخستین بار در بزرگسالی، لباس شخصی پوشید. انگلیسیها او را به ژوهانسبورگ در افریقای جنوبی فرستادند (که او سه سال آخر عمرش را در آنجا به بطالت گذراند، و چندان چیزی نمیتوان در مورد آن سالها نوشت). امپراطوری به او داده شد، و سپس پس گرفته شد.ا
یادداشت شمارهٔ یک
به نظر میرسد که من بعضی از نگارهها را نمییابم. نگارهٔ آخرین شاه در جوانی، آن نگارهای که در سال هزارونهصدوسیونُه در بیست سالگی و در دانشکدهٔ افسری بود، و پدرش او را به درجه امیری ارتقأ داده بود.
نگارهٔ همسر نخست او، فوزیه، را که در وان شیر استحمام میکرد نیز نمییابم. بله، خواهر ملک فاروق که بسیار زیبا بود، و در شیر استحمام میکرد- و شایعه است که خواهر دوقلوی شاه، والاحضرت اشرف، که به نابغهٔ شیطان مشهور بود، روزی در وان حمام او پودر سوزاننده ریخته بود.
اما تصویری دارم از محمد رضا، زمانی که در شانزده سپتامبر سال هزارونهصدوچهلویک، بجای پدر نشست و تاج شاهی به نام محمد رضا شاه بر سر گذاشت.
این نگاره جوان باریک اندامی را نشان میدهد که در مجلس با اونیفرم و شمشیری در کنار، سوگند پادشاهی را ادا میکند. این نگاره در تمام انتشارات شاید صدها بار چاپ شده بود. او به خواندن کتابهائی که در مورد خودش به چاپ میرسید، و از نظر گذراندن آلبومهائی که در مورد او انتشار میافت علاقهٔ خاصی داشت. او به پردهبرداری از نگاره و تندیس خودش نیز بسیار علاقه داشت، که در همه جا بود و غیر ممکن است که آنرا در جائی ندید. از آنجائی که قد بلندی نداشت، نگاره پردازان سعی در آن داشتند که تصویر او را به نحوی بگیرند که قد او بلندتر به نظر میرسید. کفشهای او معمولاً پاشنههای بلندتری داشتند. عکسی در اختیار دارم که دهقانی در مقابل او سجده زده و کفش او را میبوسد.
نگارهای از اونیفرمی که او در سال هزارونهصدوچهلونه پوشیده بود که پر از سوراخ تیر و خون بود، و در باشگاه افسران در یک جعبه شیشهای برای یاداوری و یادگاری گذاشته بودند ندارم. این لباس را زمانی پوشیده بود که شخصی به عنوان عکاس که در دوربینش هفتتیری کار گذاشته بود، به او چند تیر شلیک کرد و شاه را به سختی مجروح ساخت. در طول زندگیاش پنج بار به او سؤقصد شد. بنابراین او همیشه در خطر بود، و مجبور بود که هر کجا میرفت محافظینی همراه داشته باشد. ایرانیان دوست نداشتند که در مراسم جشن فقط خارجیان با او بودند، که البته این صرفا به دلیل ایمنی و در نتیجهٔ این تجربیات بود. هموطنانش همچنین بطور گزندهای اعلام میکردند که او فقط، به همین دلیل ایمنی، با هواپیما و هلیکوپتر به اطراف میرفت، که البته این نوع سفر سطح دید را محدود میساخت و تضادها را محو میکرد. عکسی از جوانی خمینی ندارم. قدیمیترین عکسی که من از او دارم زمانی است که پا به سن گذاشته بود، مثل اینکه او هیچگاه جوان نبوده است. متعصبین معتقدند که او امام دوازدهم است، امامی که در قرن نهم هجری غیب شد؛ و میگویند که او برگشته است تا دنیا را پر از عدل و داد کند. اینکه خمینی همیشه در نگارهها پا به سن گذاشته است، شاید شاهدی بر این عقیده باشد.ا
نگارهٔ شمارهٔ پنج
بدون شک این یکی از روزهای خوب در عمر طویل دکتر مصدق بود. او در حال خارج شدن از مجلس بر روی شانههای جمعیت کثیری است، و در حالیکه لبخند میزند دست راستش را به عنوان درود به هوادارانش بالا برده است. سه روز پیش از این در تاریخ بیست و هشت آوریل سال هزار و نهصد و پنجاه و یک او به مقام نخستوزیری رسید، و امروز مجلس لایحهٔ او را مبنی بر ملی کردن صنعت نفت تایید کرد. بزرگترین ثروت ایران بین کلیه مردم تقسیم شد. باید به روحیهٔ آن زمان تاریخی نگریست، چرا که از آن زمان تا کنون در دنیا تغییرات بسیاری رخ داده است. آنچه که مصدق جرات کرد در آن زمان انجام دهد، مانند بمبی بود که ناگهان روی واشینگتن و یا لندن پرتاب شود. اثر روانی آن همانند این بود؛ شوک، ترس، خشم، هتک حرمت. جائی در ایران، یک وکیل دادگستری پیر که باید یک هوچیِ نیمهکاره باشد، ستون امپراطوریِ انگلوفیلی را به یغما برده بود. ناشنیده و فراموش ناشدنی! در آن روزگاران، متعلقات استبداد محرمانه و مقدس، و این از محرّمات بود. ولی در آن روز، که روحیهٔ سرافراز در چهرهها نمایان است، ایرانیان نمیدانستند که به چه جنایتی دست زدهاند و چه تنبیه سختی در انتظارشان بود. در این لحظه، تهران در ساعات پر شکوهِ رهائی از یک گذشتهٔ تنفر برانگیز و خارجی بسر میبرد. نفت خون ماست! جمعیت با اشتیاق فریاد میزند. نفت آزادی ماست! دربار نیز در این سرور سهیم میشود و شاه فرمان ملی شدن صنعت نفت را امضأ میکند. این زمانی است که همه احساس برادری میکنند، زمان خاصی که به صورت یک خاطره تبدیل میشود، چرا که توافق در خاندان سلطنتی دیری نمیپاید. مصدق هیچگاه رابطهٔ خوشی با خاندان پهلوی، چه پدر و چه پسر، نداشت. عقاید مصدق با یک فرهنگ فرانسوی شکل گرفته بود؛ او به نهادی چون مجلس و جراید آزاد اعتقاد داشت، و از وابستگی کشورش به یک دولت خارجی رنج میبرد. سقوط رضا خان فرصت مناسبی برای او و همفکرانش به وجود آورده بود. از آنجائی که پادشاه جدید به جای سیاست، بیشتر به تفریح و ورزش میپرداخت، فرصت مناسبی برای پیریزی یک استقلال کامل بود. قدرت مصدق آنچنان وسیع، و شعارهای او آنچنان همهگیر بود که شاه در حاشیه قرار میگرفت. شاه فوتبال بازی میکند، با هواپیمای شخصیش پرواز میکند، بالماسکه ترتیب میدهد، و به سوئیس برای اسکی میرود.ا
نگارهٔ شمارهٔ شش
این نگارهٔ شاه و همسر جدیدش، ثریا اسفندیاری، در روم است. ولی این یک ماهعسل نیست که بدون دغدغه و نگرانی از امور همیشگی زندگی باشد، بلکه این یک تبعید است. حتی در این ژست در تصویر، نگرانی و اضطراب را میتوان از چهره او (که آفتاب خورده است و کت مد روز را پوشیده است) خواند، چرا که او نمیداند که به تخت سلطنت، که با عجله آنرا ترک کرده بود، باز خواهد گشت یا به عنوان یک مهاجر مجبور میشود که دور دنیا بگردد. ثریا، زنی قابل توجه با یک زیباییِ سرد، فرزند یک رئیس ایل بختیاری و یک زن آلمانی که در ایران مقیم شده بود، با عینک درشتی که چشمانش را پوشانده است، در صورتش اضطراب کمتری نمایان است و به نظر میاید که خود را بیشتر کنترل میکند. روز پیش که هفده اوت سال هزار و نهصد و پنجاه و سه بود به روم پرواز کردند (در حالیکه شاه پشت رل هواپیما بود، چرا که پرواز او را آرام میکرد) و در هتل شیک اکسلسیور اقامت گزیدند، در حالیکه یک دوجین خبرنگار و عکاس هر لحظه حرکت آنها را ثبت میکردند. در این تابستان، روم پر از توریست است، و سواحل ایتالیا مملوّ است از توریستها (بیکینی تازه مد شده است). اروپا در استراحت است، مرخصی، تماشای مناظر، غذا خوردن در رستورانهای شیک، کوهنوردی، چادر زدن در مناطق ییلاقی، و بالاخره ذخیرهٔ نیرو برای مقابله با یک زمستان سرد و برفی، مردم را به گردش وامیدارد. ولی تهران در این زمان نه در حال استراحت است و نه آرامش دارد، چرا که همه بوی باروت را حس میکنند و صدای تیز شدن چاقوها را میشنوند. همه میگویند که چیزی باید و شاید اتفاق بیفتد (همه حس حاکی از هوای خفقان آور و انفجار را دارند)، اما فقط تعداد انگشتشماری دسیسهچی میدانند که چه کسی آغاز و چگونه این حرکت انجام میشود. نخستوزیری دو سالهٔ دکتر مصدق رو به پایان است. او تخت خوابش را به مجلس منتقل میکند، جائی که تصور میکند در امان خواهد بود، و چمدانی از پیژامه (او موقع کار پیژامه میپوشید) و دارو با خود میبرد، چرا که مرتب تهدید به کودتا میشود (دمکراتها، لیبرالها، طرفداران شاه، و مذهبیون، همه در حال نقشه کشی بر علیه او هستند). او در اینجا کار و زندگی میکند، هیچوقت خارج نمیشود، و آنچنان دلسرد است که کسانی که با او ملاقات میکنند با چشمان اشکالود او مواجه میشوند. همهٔ امیدهای او برباد رفته، و همهٔ حسابهایش غلط از آب درآمدهاند. او با این ایده که ملت حاکم دارائیهای خود است، انگلیسیها را از نفت ایران محروم کرده است، و فراموش کرده است که همیشه حق با قدرت و زور است. غرب نفت ایران را تحریم میکند، که یک میوهٔ ممنوعه در سیاست جهانی میشود. شاه نمیتواند تصمیم بگیرد که باید به افسرانش که پیشنهاد میکنند که مصدق را کنار بگذارد تا سلطنت را حفظ کند گوش فرا دهد یا خیر. برای مدت مدیدی او نمیتواند تصمیم بگیرد که رشته ضعیفی که او را به نخست وزیرش وصل میکند ببرد (آنها درگیر کشمکشی هستند که در آن هیچ سازشی به چشم نمیخورد؛ و آن قدرت مطلقهٔ شاه در مقابل دمکراسی مصدق است)؛ و شاید شاه تصمیمگیری خود را به دلیل احترامی که برای پیرمرد دارد به عقب میاندازد، و یا از خود مطمئن نیست و بدین دلیل جرات مقابله با مصدق را ندارد. بدون شک، شاه امید دارد که شخص دیگری عملیات دردناک را به جای او انجام دهد. هنوز نامطمئن و در اضطراب، برای استراحت به ویلای شخصیاش، رامسر، در کنار دریای خزر در شمال ایران میرود و در نهایت حکم جرمی را که بر علیه نخست وزیرش است امضأ میکند. شاه، زمانی که متوجه میشود که آن اقدام نتیجه بخش نیست، بیش از آن منتظر پیش آمدهای بعدی (که در حقیقت مطلوب هم بود) نمیشود و با عروس جوانش به روم پرواز میکند. سپس، چند هفته بعد، زمانی که ارتش با یک کودتا مصدق را از کار برکنار و قدرت مطلقه را به شاه برگردانده است، باز میگردد.ا
کاست شماره یک
بله، البته- میتوانید ضبط کنید. امروزه او دیگر یک شخصیت غیر قانونی نیست. قبل از این، او بود. میدانید که به مدت بیست و پنج سال ذکر نام او در رسانههای همگانی ممنوع بود؟ و میدانید که نام مصدق از همهٔ کتابها حذف شده بود، و در هیچ تاریخی این نام ذکر نمیشد؟ و امروزه، جوانانی که میباید حتی با اسم او آشنا نباشند، با حمل نگارهٔ او حتی از جان خود نیز میگذرند. این بهترین مدرکی است که چگونه تاریخ حذف و سپس از نو نوشته میشود. شاه این را کشف نکرد. او متوجه نبود که حتی اگر مردی را نابود کنی، موجودیت او را نمیتوانی محو کنی. بر عکس، او موجودیت بیشتری کسب میکند. ضد و نقیضهائی وجود دارند که یک ستمگر نمیتواند آنها را درک کند. یک سبزینه با قطع آن رشد میکند. با ضربهٔ دیگری با داس، به رشد سریعتر آن کمک میشود. این یک قانون طبیعت است. انگلیسیها او را "مُصیِ پیر" نامیدند. او آنها را دیوانه کرده بود، ولی از آنطرف برای او احترام قائل بودند. هیچ انگلیسیای او را تخطعه نکرد. در نهایت باید غولهای جاهل خود را احضار میکردند. و فقط چند روز طول کشید تا بتوانند نظم را مجددا برقرار کنند. پنج هزار نفر یا در خیابان کشته شدند و یا تیرباران شدند- و این بهائی بود برای نگاهداشت تاج سلطنتی. یک بازگشت خونین، کثیف، و غمناک. ممکن است تصور کنید که سرنوشت "مُصی" باختن بود. او نباخت. او پیروز شد. چنین مردی هیچگاه از خاطرهها پاک نمیشود؛ او را میتوان از دفترش بیرون انداخت، ولی در تاریخ باقی میماند. خاطرهٔ انسان یک مالکیت خصوصی است که قدرتها به آن دسترسی ندارند. "مُصی" گفت که زمینی که ما روی آن قدم میگذاریم به ما تعلق دارد، و در اینصورت آنچه که در این زمین یافت میشود نیز از آنِ ماست. هیچ کسی در این سرزمین این را به ما یادآوری نکرده بود. او همچنین گفت که اجازه بدهید هر کسی حرفش را بزند- من علاقه دارم که با عقاید دیگران آشنا شوم. آیا این را درک میکنید؟ پس از بیست و پنج قرن انحطاط ظالمانه او به ایرانیان گفت که آنها موجوداتی متفکر هستند. هیچ حاکمی هیچگاه اینرا عنوان نکرد. مردم سخنان او را درک کردند. این در ذهن آنها باقی ماند و او تا امروز برای آنها زنده است. سخنانی که چشمان ما را به دنیا میگشایند همواره سهلترین و ماندگارترین گفتار در حافظهها میباشند. و گفتار او اینچنین بود. آیا کسی میتواند بگوید که او در آنچه گفت و آنچه کرد در اشتباه بود؟ امروزه همه میگویند که او درست میگفت، ولی او خیلی زود درست میگفت. نمیتوان پیش از آن که باید درست گفت، چرا که شخص شغل و گاهی جان خود را در این راه به خطر میاندازد. گاهی زمانی طولانی برای بلوغ یک حقیقت لازم است، و در این فاصله انسانها با نادانی به خطا میروند. هر از گاهی شخصی پیدا میشود که حقیقت را زودتر از موعد به زبان میاورد، و آنکه در قدرت است، قبل از آنکه این واقعیت جهانی شود آن مرتد را میگیرد و او را به چوب میبندد و میسوزاند و یا دار میزند و یا حبس میکند، چرا که این شخص منافع قدرت را به خطر انداخته است و یا آرامش عمومی را آشفته کرده است. "مُصی" بر علیه دیکتاتوری شهریار و انقیاد دولت به پا خاست. امروزه، دیکتاتوریها سقوط میکنند و انقیاد باید با هزاران صورتک پنهانی تحمیل شود تا بتواند بر پا باشد. اما او سی سال زودتر، زمانی که کسی جرات عنوان آنرا نداشت به پا خاست. من دو هفته پیش از مرگش از او بازدید کردم. آن چه زمانی بود؟ باید فوریه سال شصت و هفت میبود. او ده سال پایانی عمرش را در مزرعه کوچکش خارج از تهرانِ آن زمان در بازداشت خانگی به سر میبرد. دیدار او البته ممنوع بود و پلیس تمام منطقه را تحت نظر داشت. اما در این کشور، اگر شما پارتی و پول دارید، همه کار میتوانید بکنید. پول قلابهای آهنین را تبدیل به حلقههای کِش میکند. تصور میکنم او عمری طولانی کرد تا زمانی را ببیند که ایدههایش تحقق مییافتند. او انسان سرسختی بود، سرسخت با دیگران چرا که هیچگاه کوتاه نمیآمد. اما چنین مردی، حتی اگر بخواهد، نمیتواند کوتاه بیاید. تا لحظهٔ پایانی عمر او درست فکر میکرد و از اطرافش با خبر بود. اما هر کجا میرفت باید با عصا قدم بر میداشت. هر از گاهی باید توقف میکرد و دراز میکشید. پلیس اظهار کرد که روزی او قدم میزد و برای استراحت دراز کشید، ولی مدتی طولانی روی زمین ماند، و زمانی که به سراغش رفتند، او را مرده یافتند.ا
یادداشت شمارهٔ دو
از آنجائی که نفت اغواگر بزرگی است، میتواند آرزوها و حالات شگفت آوری را در انسان ایجاد کند. وسوسهٔ راحتی، ثروت، خوششانسی، خوشبختی، و قدرت. نفت مایع سیاه بد بو و کثیفی است که با فشار فراوان فوران میکند و به صورت پول روی زمین سرازیر میشود. پس از مدتی جستجو، نفت گنجینهای است که ناگهان در زیر زمین یافت میشود. نه تنها این طلای سیاه ثروت به ارمغان میاورد، بلکه شخص تصور میکند که قدرت لایزالی او را از بین تمام انسانها به عنوان شخص محبوبش انتخاب کرده است. عکسهای بسیاری از زمانی که نفت از زیر زمین میجوشد ثبت کردهاند که نشان میدهند که صاحبان آن چاهها از خوشحالی بالا و پایین میپرند، و یکدیگر را در آغوش میگیرند، و اشک مسرت میریزند. نفت خیال باطل یک زندگی کاملا مستثنی را نقش میکند، توهّم یک زندگی بدون زحمت و کار. نفت مادهای است که تفکر را سِّر و بیحس، دید را تار، و مغز را مخدوش میکند. مردم سرزمینهای فقیر دعا میکنند: "خدایا، کاش ما هم نفت داشتیم!" تفکر دارا بودن نفت رویای ثروت بادآورده و بدون کوشش، زحمت، و کار شاقّ، و صرفا از روی شانس را به انسان القأ میکند. در چنین حالتی، نفت افسانهای بیش نیست، و مانند سایر افسانهها، یک دروغ محض است. نفت به انسان این غرور را میدهد که میتواند موانع تسلیم ناپذیری چون زمان را به آسانی زیر پا بگذرد. آخرین پادشاه ایران، با داشتن نفت ادعا میکرد که در طی یک نسل تصمیم داشت که کشورش را چون آمریکا بکند! او هیچگاه نتوانست آن عظمت را کسب کند. نفت، گرچه قدرتمند، ولی کاستیهای خود را نیز داراست. آن هیچگاه جایگزین تفکر و عقل نمیشود. برای فرمانروایان، یکی از کیفیتهای برجستهٔ آن تحکیم قدرت است. نفت بدون آنکه تعداد کثیری روی آن کار کنند، ثروت شایانی تولید میکند. از آنطرف نفت مشکلات اجتماعی خاصی را ایجاد میکند، چرا که نه پرولتاریای عدیدهای نیاز دارد و نه بورژوازی چشمگیری به وجود میاورد. بنابراین دولتها به جای تقسیم این ثروت میتوانند آنرا به مصارف دیگری برسانند. نگاهی بیاندازید به وُزرای نفت کشورها که سر خود را بالا میگیرند و احساس قدرت میکنند، چرا که طبق تصمیم آنها، خدایان انرژی، به ما اجازه داده میشود که سوار ماشین شویم و یا مجبور خواهیم بود که پیاده راه خود را طی کنیم. و نسبت نفت با مسجد؟ چه قدرت عظیم و باشکوهی، و چه اهمیتی این دین، اسلام، یافته است که با وجود چنین نیروئی به توسعه این دین میپردازد و گروه کثیری به مومنین خود میافزاید.ا
یادداشت شمارهٔ سه
دوست ایرانی من میگوید، آنچه که بعدها بر سر شاه آمد اساساً یک موضوع ایرانی بود. از آن زمانی که تاریخ به یاد دارد، فرمانروائیِ همهٔ سلاطین با شرم و تاسف خاتمه یافته است. آنان یا سرشان بریده شد و یا با خنجر در پشتشان کشته شدهاند- و یا اگر خیلی خوش شانس بودند- مجبور شدند کشورشان را ترک کنند و در تبعید، رها شده، و فراموش شده آخرین ساعات عمر خود را بگذرانند. البته استثنائاتی نیز وجود داشت و سلاطینی بودند که روی تخت سلطنت در کنار عزیزانشان با احترام و عشق، و بطور طبیعی جان دادند. کسی به خاطر نمیآورد که در زمان مرگِ یک حکمران، ملت برای او ضجه کنند و او را با چشمان پر اشک به خاک بسپارند. در یک قرن اخیر، شاهان، که تعدادشان هم کم نبوده است، تاج سلطنت و زندگی خود را در موقعیتهای ناخوشایندی از دست دادهاند. مردم به آنها به شکل یک هیولا مینگریستند، و زشتیهای آنها را محکوم میکردند و در زمان مهاجرتشان نفرینشان میکردند، و مرگ آنها زمان شادی و جشن مردم بود.ا
میگوید که ما شاهان بزرگی چون کورش و شاه عباس داشتیم، که البته آنها مربوط به دورههائی بسیار قدیمی هستند. دو سلسلهٔ پیشین برای نگاه داشت سلطنت خود خونهای بسیاری ریختند. به عنوان مثال تصور کنید که آقا محمد خان قاجار دستور داد که کلیه مردم کرمان را، بدون استثنا، بکشند و کور کنند. پزشکان و جلادان او با انرژی بیپایانی آغاز به کار کردند. آنها کلیهٔ اهالی را به خط کردند و سر بزرگها را بریدند و چشمان بچهها را از حدقه در آوردند. در انتها، گرچه استراحت نیز میکردند، پزشکان و جلادان از خستگی نتوانستند خنجر و یا شمشیرشان را بلند کنند. به دلیل این خستگی، گروه باقیمانده از مرگ و کوری نجات یافتند. بچههای کور شهر را ترک کردند. عدهای از تشنگی در بیابان جان دادند. تعدادی به شهرهای اطراف وارد شدند و با خواندن داستانهائی نمایانگر نابودی مردم کرمان به گدایی پرداختند. خبر این جنایت در اطراف پخش میشود و مردم از این جنایت آگاه میشوند. مردم از بچههای کور میپرسند که به چه جرمی چنین مجازاتی برای مردم کرمان در نظر گرفته شده بود، و در پاسخ بچهها آوازهایی را میخوانند که مضمون آن چنین است؛ به دلیل اینکه مردم کرمان به پادشاه پیشین پناه داده بودند، این پادشاه نتوانست آنها را ببخشد. دل مردم به رحم میاید و به آنها آب و آذوقه میدهند، ولی این عمل باید کاملا محرمانه صورت بگیرد، چرا که آنها با این عمل به نحوی در تضاد با حکمران بودهاند و کسی که به مخالفین شاه یاری رساند بیشترین مجازات را دریافت میکند. بچههای دیگری به کمک کوران میآیند و دستگیر آنها میشوند و به دورهگردی در اطراف میپردازند و داستان کوران و قساوت شاه را برای مردم شهرها و دهات دور دست نقل میکنند.ا
میگوید این یکی از داستانهای جنایاتی است که ما در خاطره داریم. ستمگران با خشونت، و در حالی که نالههای اخلاقیات سر میدهند و نوحه خوانی میکنند، به تخت پادشاهی چنگ میاندازند، و از روی جنازهها خود را بالا میکشند. تصمیمگیری در مورد جانشینان در سرزمینهای دور انجام میشود، و جانشین مستبد پیشین در حالیکه نمایندگان انگلیس و روس زیر بازوهایش را گرفتهاند وارد تهران میشود. مردم به آنها به عنوان غاصبین و اشغالگران نگاه میکنند، و کسانی که با این رسم آشنائی دارند میدانند که چگونه ملاها توانستند چنان خیزشهائی را جرقه زنند. آخوند میگوید؛ آن کسی که در آن بالا نشسته است نمایندهٔ یک قدرت خارجی است. او تمام ثروت این کشور را به نفع خود خارج میکند، ثروتهای این کشور را میفروشد، و سرچشمهٔ تمام بدبختیهای شماست. مردم به این سخنان توجه کردند، چرا که این جملات را به حقیقت نزدیک میدیدند. نمیگویم که ملاها فرشتهاند. برخلاف آن، اشباح تاریکی در مساجد در رفت و آمدند. ولی سؤاستفادهٔ سلطنت از قدرت و بیقانونیِ دربار شعار ملاها را به مصلحت ملی نزدیک کرد.ا
باز میگردیم به سرنوشت آخرین پادشاه. چند روز پس از تبعید او در روم، محمد رضا شاه دریافت که او سلطنت را برای همیشه از دست خواهد داد. سپس سعی در این دارد که سلطنت از دست رفته را به کناری بیاندازد و روزهای خوش را ارج نهد، و آنچه را که باقی مانده به دور بریزد (بعدها مینویسد که در روم خواب علی را دید که به او ظاهر شد و فرمان داد که به کشورش باز گردد و سلطنت را نجات دهد). در این زمان همتی بلند در او به وجود میاید، تمایل نمایش قدرت و برتری. همکارم میگوید که این یک ویژگیِ ایرانی است. یک ایرانی هیچگاه به ایرانی دیگری خود را نمیبازد. او قدرتهای خودش را باور دارد، میخواهد که اولین و بالاترین باشد، میخواهد که برتریهای خود را نشان دهد. من بهتر میدانم. من بیشتر دارم. من میتوانم هر عملی را انجام دهم. دنیا با من آغاز میشود. دنیا در من خلاصه شده است. من! من! (برای نمایش آن، او میایستد، سرش را بالا میگیرد، و به طرز اغراق آمیزی متکبرانه به من خیره میشود، بطوریکه غرور شرقی در چشمانش مشهود است.) گروههای ایرانی بر اساس سلسله مراتب خود سازمان داده میشوند. نخست منم، و تو دومی، و تو سوم. دوم و سوم زیر بار نمیروند، و فوراً تلاش میکنند که خود را بالا بکشند، و سعی در آن دارند که زیرآب فرد نخست را بزنند. فرد نخست تلاش در پایداری خود دارد، و جستجو میکند. در جستجوی تفنگش است!ا
دوست ایرانی میگوید که همین قانون در جوامع دیگر حکمفرماست- به عنوان مثال در خانواده. از آنجائی که مرد باید برتری داشته باشد، زن بالاجبار ضعیف است. ممکن است که من در خارج از خانه ضعیف باشم، ولی در داخل خانه آنرا جبران میکنم- در خانه من قدرت لایزال هستم. در خانه قدرت من اجازهٔ هیچگونه تفرقهای را نمیدهد؛ هر چه خانواده بزرگتر باشد، قدرت من بیشتر است. بچهٔ بیشتر، قدرت تشدیدتر. این به مرد قدرت بیشتری میدهد. او سلطان یک ایالت داخلی میشود، احترام مورد تحسینی دریافت میکند، سرنوشت زیردستان را رقم میزند، در اختلافات تصمیم نهائی را میگیرد، خواستههایش را مطالبه میکند، و حکمرانی میکند. (دوست ایرانی من مکث میکند تا تاثیر سخنانش را در من ببیند. من به این سخنان کلیشهای اعتراض میکنم. من بسیاری از ایرانیان را میشناسم که محترم و فروتن هستند، و هیچگاه مرا پائینتر از خودشان قلمداد نکردهاند.) او موافقت میکند، ولی تنها به این دلیل که تو برای ما تهدیدی نیستی. تو در این بازیِ قدرت نیستی. این بازی هیچگاه اجازه نمیدهد که یک حزب یا دسته برای همه به وجود بیاید، چرا که دعوا بر سر رهبری فوراً آغاز میشود، و هر کسی حزب خود را میخواهد. و زمانی که شاه از روم باز میگردد، او نیز خود را بالاترین میداند.ا
میگوید از آنجائی که از دست دادن قدرت احساس تحقیر به دنبال دارد، شاه در صدد آن است که خود را بالا بگیرد. به نظر بیاور که در زمانی که ارزشها سنجیده میشوند، یک سلطان- پدر کشورش- در لحظهای بسیار بحرانی از کشور خارج میشود و در حال خرید جواهرات برای همسرش دیده میشود! او مجبور است که آن تصویر را به نحوی از بین ببرد. بنابراین، زمانی که زاهدی برای شاه پیغام میفرستد که مصدق را دستگیر کرده و تانکها در خیابان از هر شورشی ممانعت میکنند و او میتواند بازگردد، او نخست برای زیارت قبر علی به عراق میرود. یک سفر مذهبی که او را مورد لطف ملتش قرار دهد.ا
شاه باز میگردد، ولی ایران هنوز در بحران است- دانشجویان در اعتصاب هستند، خیابانها مملوّ از تظاهر کنندگان است، جنگهای خیابانی و تشییع جنازهها ادامه دارند. پادشاه تصمیم میگیرد که در قصر بماند، چرا که ممکن است مورد سؤ قصد قرار گیرد. او اطراف خود را از کاخنشینان و ارتشیان و خانوادهاش پر میکند. با خروج مصدق، واشینگتن پولها را سرازیر میکند، و شاه نیمی از آنرا برای ارتش کنار میگذارد. سربازان به نان و گوشتی میرسند. باید به خاطر داشت که ملت در فقر بود، و سربازی که به گوشت و نان رسیده بود احساس برتری میکرد.ا
در آن زمان تعداد بچهها زیاد بود. به دلیل قحطی و خوردن علف، شکمهای بچهها باد کرده بودند. مردی را به خاطر دارم که با آتش سیگار پلک چشم بچهاش را سوزاند. با چشمان باد کرده بچه حالت نزاری داشت. او به بازوی خودش گریس مالید که باد کند و سیاه شود. او میخواست که دل مردم برای او و بچهاش بسوزد تا به او غذایی بدهند. تنها اسباب بازی من در زمان بچگی سنگ بود. به سنگ نخی میبستم و آنرا میکشیدم. آن سنگ یک کالسکه بود. من اسبی بودم که کالسکهٔ شاه را حمل میکردم.ا
یادداشت شمارهٔ چهار
میگوید هر بهانهای برای خیزش بر علیه شاه مفید بود. مردم در هر موقعیتی که داشتند و توانستند، برای برانداختن دیکتاتور دست بکار شدند. نگاه همه به سمت قٔم بود. همیشه اینطور بوده است؛ هرگاه نارضایتی وجود داشت و بحرانی بود، مردم منتظر نخستین علامات از قٔم میشدند. و قٔم میغُرّید. ا
این زمانی بود که شاه به پرسنل ارتشی آمریکا و خانوادههایشان مصونیت سیاسی داده بود. مستشار نظامی آمریکائی بسیاری در ارتش ما بودند. و ملاها گفتند که با این عمل شاه حق حاکمیت ما را خدشهدار کرده بود. برای اولین بار، ایرانیان نام خمینی را میشنیدند. پیش از آن، هیچکس جز مردم قٔم او را نمیشناختند. او اکنون شصت سال داشت، سنی که میتوانست پدر شاه باشد. سپس او شاه را با آهنگی کنایهآمیز و قهر آلود "پسر" خطاب میکرد. خمینی به طرز بیرحمانهای به او حمله میکرد. او فریاد میزد: "مردمِ من، به او اطمینان نکنید. او در فکر شما نیست. او فقط در فکر کسانی است که به او دستور میدهند. او ما را میفروشد. همهٔ ما را! شاه باید برود!"ا
پلیس خمینی را دستگیر میکند و تظاهرات در قٔم آغاز میشوند. مردم درخواست آزادی او را میکنند. سپس سایر شهرها نیز به خیابان میریزند- تهران، تبریز، اصفهان. پس از آن شاه سربازان را به خیابان میفرستد و کشت و کشتار آغاز میشود. (او میایستد، بازوانش را از هم باز میکند، و دستانش را جمع میکند به مانند اینکه مسلسل در دست گرفته است. چشم راستش را میبندد و صدای مسلسل در میاورد، رتتا.) میگوید این در ژوئن سال هزار و نهصد و شصت و سه اتفاق افتاد. تظاهرات برای پنج ماه ادامه یافتند. اعضائ جنبش ملی و ملاها در جلوی تظاهرات بودند. بیش از ده هزار نفر کشته و یا زخمی شدند. پس از آن عزاداریها آغاز شد، و در واقع همیشه شورشی در جریان بود. خمینی تبعید شد و به نجف در عراق رفت، که بزرگترین شهر مذهبی شیعیان است و مقبرهٔ علی در آنجاست.ا
حال باید ببینیم چه شرایطی خمینی را تولید کرد. در آن زمان آیتاللههای بسیار مهمتر از خمینی بودند، کسانی که شهرت بیشتری داشتند و بخصوص کسانی که از نظر سیاسی مخالف شاه بودند. همه اعتراض و بیانیه و نامه و اعلامیه مینوشتیم. چون این نوشتهها را نمیتوانستیم بر حسب قانون چاپ کنیم، فقط گروه خاصی انتلکتوال آنها را میخواندند، علاوه بر اینکه بسیاری از مردم حتی خواندن را فرا نگرفته بودند. ما از سلطنت انتقاد میکردیم و میگفتیم که شرایط خوب نبود، و درخواست تغییرات، اصلاحات، دموکراتیزه شدن، و عدالت میکردیم. هیچگاه به فکر ما نرسید که آن عملی را بکنیم که خمینی انجام داد- که همهٔ دادخواستها، همه عریضهها، پیشنهادات، تصویبنامهها، و نوشتهها را دور بریزیم. جلوی مردم بایستیم و فریاد بزنیم که شاه باید برود!ا
این جان کلام گفتههای خمینی بود، و او آنرا برای پانزده سال تکرار کرد. این گفتار بسیار سادهای بود، و همه میتوانستند آنرا به خاطر بسپارند- اما پانزده سال طول کشید تا این مطلب برای آنها جا بیفتد. از آنطرف، مردم حکومت سلطنتی را مانند هوا، یک امر حتمی میشمردند. کسی نمیتوانست غیر آنرا فرض کند. شاه باید برود! در این مورد بحثی، تشریحی، ترمیمی و اصلاحی، یا بخششی لازم نبود. این نه احساس یا مضمون خاصی داشت، نه چیزی را تغییر میداد، یک تلاش بیهوده، و یک توهّم بود. تنها راه پیشرفت بر روی خرابههای سلطننت است. راه دیگری وجود ندارد. شاه باید برود. تامل نکن، توقف نکن، روی این تصور چرت نزن. شاه باید برود! اولین باری که او اینرا به زبان آورد، مانند لابه کردن یک دیوانه بود، مانند اشتیاق یک مجنون. دستگاه سلطننت هنوز احتمال سرسختی را تجربه نکرده بود.ا ا
نگارهٔ شمارهٔ هفت
در این عکس چند نفر در یک ایستگاه اتوبوس ایستادهاند. صفهای اتوبوس در تمام دنیا به هم شباهت دارند، بدین معنی که آنها اشخاصی را نشان میدهند که خسته، با نگاهی بیتفاوت، خمود و شکست خورده به نظر میرسند. چشمانشان نیز یک نوع بیتفاوتی را نشان میدهد. کسی که این نگاره را به من داد، پرسید چه چیز قابل توجهی در آن عکس میدیدم. نظری به عکس انداختم و پاسخ دادم که هیچ چیز قابل توجهی نمیدیدم. او گفت که عکس از پنجرهای در آنطرف خیابان بطور مخفیانه گرفته شده بود. او شخصی را در آن نگاره نشان داد (با صورتی ناشناس که شبیه یک کارمند سطح پائین بود) که نزدیک سه نفر دیگر که با هم در صحبت بودند ایستاده بود و به نظر میامد که به آنها گوش میداد. آن شخص یک مامور ساواک بود که همیشه در آن ایستگاه اتوبوس به اشخاصی که در آن ایستگاه منتظر اتوبوس بودند گوش میداد. مردم امکان داشت که در مورد مطلب بیضرری صحبت میکردند، ولی حتی در آن زمان باید از موضوعاتی که پلیس به آن حساسیت نشان میداد صحبت نمیکردند. یک روز داغ تابستان مردی با قلب مریض در این ایستگاه گفت: "عجب زجر آور شده، حتی نفس هم نمیشه کشید." مرد ساواکی تائید کرد و به او نزدیک شد و اضافه کرد: "بله اینطوریه. هر روز خفقانتر میشه و مردم واسهٔ هوای تازه دارن میجنگن." مرد ساده دل پاسخ داد: "درسته." و سپس دستش را روی قلبش گذشت و گفت: "هوای خیلی سنگین و خفقانآوریه." فوراً ساواکی گفت: "حالا یه شانسی داری که نیروت رو پس بگیری" و او را برد. مردم در ایستگاه با تعجب صحنه را برانداز میکردند و از ابتدا میدانستند که مرد مسن سال با ذکر واژهٔ خفقانآور خود را به دردسر انداخته بود. آنها با تجربه کشف کرده بودند که از واژههائی مانند سرکوبگری، تاریکی، مسئولیت، پرتگاه، فروپاشی، گرداب، فساد، قفس یا زندان، میلههای محصور، زنجیر، دهان بند، چماق و باتون، چکمه یا پوتین، کفگیر، پیچ، جیب، پنجه یا چنگ، دیوانگی؛ و اصطلاحاتی مانند دراز بکش، تخت بخواب، انتشار دادن یا گزارش کردن، روی صورت افتادن، درزوال، شل و ول، کور شو، کر شو، غوطه بخور، چیزی میچرخد، چیزی درست نیست، خراب شده، چیزی باید داد، و امثالهم؛ با کسی که نمیشناسند استفاده نکنند، چرا که آنها میتوانند کنایههائی به اوضاع بد باشند، و بنابراین، مفهومی ضد رژیمی داشته گوینده را به دردسر بیندازند. برای یک لحظه پرسشی برای مسافرین در صف پیش آمد: آیا پیرمردِ بیمار خودش یک مامور ساواک نبود؟ از آنجائی که او با عنوان کردن واژهٔ "خفقان" به رژیم انتقاد کرد، بنابر این او آزاد بود که از چنین واژهای استفاده کند. اگر او خودش ساواکی نبود، حتما میگفت: "وه چه روز زیبا و درخشان و آفتابی است امروز، و اتوبوس هر لحظه پیدایش خواهد شد"؟ و چه کسی حق اعتراض داشت؟ فقط مامورین ساواک حق اعتراض داشتند و وظیفه داشتند که افراد ساده را تحریک، و سپس راهیِ زندان کنند. وحشتِ همیشه در کمین مردم را ذلّه کرده بود، بطوریکه آنچنان پارانوید شده بودند که نمیتوانستند به کسی اعتبار صداقت، خلوص، و یا دلیری بدهند. از اینها گذشته، آنها خود را صادق میدانستند ولی نمیتوانستند اظهار نظری بکنند و یا پندار خود را در موردی افشا کنند، و یا در موردی داوری و کسی را متهم کنند، چرا که سرنوشت بعدی انتظارشان را میکشید. چنانکه شخصی سخن نامناسبی در بارهٔ پادشاه میگفت، همه حدس میزدند که او یک مامور است و هدفش شناخت و معرفی مخالفین است تا آنها را دستگیر و به سرنوشت سختی دچار کند. هر چه واضحتر و شفافتر شخصی در این موارد سخن میگفت، بیشتر از او فاصله میگرفتند و به بقیه نیز هشدار میدادند. میگفتند: "مواظب طرف باش، کلّهاش بو قورمه سبزی میده!" به این ترتیب، وحشت شکار خود را میکرد، و هیچکس به دیگری اعتماد نداشت و مردم از یکدیگر کنارگیری میکردند، و بالاجبار انگیزهٔ مخالفت با یکدیگر تولید میشد. ترس آنچنان بر همه غلبه کرده بود که برای آنها شجاعت فریبکاری بود، و دلاوری یکنوع همدستی. در این مورد ولی، با توجه به نوعی که مامور پیرمرد را دستگیر کرد، حدس زده میشد که پیرمرد با آنها نبود. به هر حال، مامور و پیرمردی که در بند او بود دور شدند و تنها پرسشی که باقی ماند این بود که: "آنها کجا رفتند؟" هیچکس نمیدانست ساواک کجا بود. این سازمان هیچ مرکزی نداشت. آن همه جای شهر (و همه جای کشور) بود. همه جا و هیچ کجا بود. آن سازمان در ویلاها، خانهها، و آپارتمانهائی بود که هیچکس از آن خبر نداشت. در محلهائی بود که یا تابلو نداشت، و یا عنوان کمپانیهائی بر آن تابلوها بود که وجود خارجی نداشتند. فقط کسانی که با آن در ارتباط بودند از شمارهٔ تلفنش مطلع بودند. ممکن بود شما را به مرکزی در ساواک میبردند که یک آپارتمان معمولی بود، و یا یک فروشگاه، یک خشکشوئی، و یا یک کلوپ شبانه بود. در چنین محلی، تمام دیوارها گوش داشتند و تمام درها به مراکز پلیس مخفی باز میشدند. هر کسی که به دست چنین سازمانی افتاد، ناپدید میشد، و گاهی برای همیشه. انسانها ناگهان ناپدید میشدند و کسی نمیدانست چگونه آنها را بیابد، از چه کسی بپرسد، از چه سازمانی کمک بگیرد، و چگونه او را پیدا کند. ممکن است آن شخص در زندان باشد، ولی کدام زندان؟ شش هزار زندان وجود داشت. شما ممکن بود که جلوی خود یک دیوار نادیدنی ولی سخت داشته باشید که قدم به جلو را غیر ممکن میساخت. ایران متعلق به ساواک بود، اما در این کشور پلیس مانند یک سازمان زیرزمینی بود که گاهی دیده میشد و گاهی غیر قابل رویت بود، و هیچ نشانهای از آن یافت نمیشد. در عین حال، بعضی از دفاتر آن قابل رویت بودند. ساواک نشریات، کتابها، و فیلمها را سانسور میکرد (نمایشنامههائی از شکسپیر و مولیر که از سلطنت و رذأئل اشرافی انتقاد میکردند، اجرایشان توسط ساواک ممنوع شد.) ساواک در دانشگاهها، ادارات، و کارخانهها حضور داشت. مانند یک اختاپوس درشت، بازوانش در همه جا رخنه کرده بود، همه جا بو میکشید، و جای خراشهایش در روی پوست همه چیز به چشم میخورد. ساواک شش هزار مامور داشت. علاوه بر این، شخصی حساب کرده بود که ساواک سه ملیون گزارش دهنده داشت، که اشخاص را در موارد مالی، ارتقأ مقام و سایر امور گزارش میکردند. ساواک عدهای را میخرید یا شکنجه میکرد، آنها را در مقام و یا پستهائی مینشاند، و یا در سیاهچال میانداخت.ا
ساواک آنها را دشمن نامید و سپس از بینشان برد. هیچ گونه بازنگری و یا استیناف شامل این مجازاتها نمیشد. این احکام فقط با دستور شاه میتوانستند تخفیف یابند. ساواک فقط پاسخگو به شاه بود، و کسانی که در سلطنت دخیل نبودند سرنوشتشان در دست پلیس بود. مردمی که در صف اتوبوس ایستاده بودند این را میدانستند، و بنابراین تا زمانی که مامور و پیرمرد آنجا بودند ساکت ماندند. آنها زیرچشمی یکدیگر را میپاییدند، چرا که هر کسی میتوانست یک گزارش دهندهٔ ساواک باشد. شخصی میتوانست در حالی که در صف ایستاده بود گوشهایش را تیز کند، چون ساواک به او گفته بود که اگر او چیزی شنید و آنرا گزارش داد، آنها پسرش را به دانشگاه میفرستند. یا به عنوان مثال اگر او سابقهای داشت، آنرا پاک میکردند. او ممکن بود که اعتراض کند که مخالف رژیم نبود، ولی آنها اِستناد به نوشتهای میکردند که در سابقهٔ او بود. مردم در صف بدون آنکه بخواهند با بیزاری به یکدیگر مینگریستند (گرچه عدهای سعی میکردند که آنرا مخفی کنند تا مورد توجه قرار نگیرند). در چهرهٔ آنها یک حالت عصبی نامتناسب دیده میشد. اعصابشان متشنج میشد و بوی ناخوشی به مشامشان میرسید، و از یکدیگر کناره میگرفتند، و در انتظار میماندند که ببینند چه کسی به چه کسی نظر میاندازد، و سپس به او حمله میکردند. ساواک بطور غیر مستقیم با نجوا در گوشها که همه به آن سازمان متعلقند، این فضای بیاعتمادی را به وجود آورده بود. این، این، و دیگری. آن یکی هم؟ بله البته، همه.ا
از طرف دیگر، این مردمی که در صف اتوبوس ایستادهاند احتمالا همشهریان آراستهای هستند، و هیجان درونی آنها، که البته با سکوت آنرا نشان نمیدهند، ممکن است از ترس درونیشان به دلیل مواجهه با ساواک سرچشمه گرفته باشد. اگر غریزهٔ آنها غلبه نمیکرد، و شروع به صحبت در مورد موضوعات مبهمی میکردند، مثلا میگفتند: "ماهی در گرما به زودی فاسد میشود و برای جلوگیری از فساد باید فوری سر آنرا بُرید، چرا که سر ماهی زودتر فاسد میشود" ممکن بود به سرنوشت آن مرد دچار شوند. ولی در این لحظه آنها در خطر نیستند، و با دستمال عرق روی پیشانیشان را خشک میکنند و در حالیکه پیراهن خیسشان را باد میزنند منتظر اتوبوس میایستند.ا
یادداشت شمارهٔ پنج
سر کشیدن ویسکی در یک موقعیت توطئه آمیز (و با ممنوعیت خمینی واقعاً باید برای بدست آوردن آن توطئه کرد) مانند سایر میوههای ممنوعه، مزهٔ اغوا کنندهای دارد. در عین حال، در لیوان فقط چند قطره میتوان ریخت، و مهماندار آخرین بطریاش را از مخفیگاه بیرون آورده است، و میداند که نمیتواند آنرا جایگزین کند. الکلیهای ایران در حال مرگ هستند. از آنجائی که آنها دیگر نمیتوانند ودکا یا شراب یا آبجو تهیه کنند، به مواد جایگزین کنندهٔ شیمیائی پناه میبرند، که البته این مواد به عمرشان نیز خاتمه میدهد.ا
ما در طبقهٔ پایین یک آپارتمان تمیز و مرتب نشستهایم و به حیات، که دیواری آنرا از خیابان جدا میسازد، خیره شدهایم. دیوار حدود ده فوت است، که این خانه را محصور کرده است و به آن یک نوع حریم خصوصی داده است. میزبانان من یک زن و شوهر حدود چهل ساله هستند که تحصیلاتشان را در تهران به پایان رساندهاند، و در یک آژانس مسافرتی کار میکنند (که به دلیل علاقهٔ همشهریانشان به مسافرت، صدها آژانس نمونهٔ دیگر نیز در این شهر یافت میشوند).ا
شوهر، که موهایش در حال جوگندمی شدن هستند، میگوید: "ما بیش از دوازده سال است که با یکدیگر ازدواج کردهایم. اما اکنون، برای نخستین بار، من و همسرم از سیاست صحبت میکنیم. پیش از این، ما هیچگاه در این مورد با یکدیگر سخنی نگفتهایم. این موضوع در بارهٔ زوجهای دیگری که ما میشناسیم نیز صدق میکند.ا
منظور او این نیست که آنها به یکدیگر اعتماد ندارند. هیچگاه نیز شرط و شروطی در این مورد با یکدیگر نکرده بودند. در عین حال، آنها یک توافق ذهنی با یکدیگر دارند، بدون اینکه به آن توجهی کرده باشند، که یک بازتاب هوشیارانه و طبیعی است که در انسان به وجود میاید، چرا که هیچگاه نمیتوان تصور کرد که دیگری در یک وضع نامساعد و بحرانی چه عکسالعملی خواهد داشت.ا
خانمش اضافه میکند: "بدتر آنکه هیچ کسی نمیتواند تصور کند که چه اندازه شکنجه را میتواند تحمل کند. ساواک میتوانست بدترین و دردناکترین شکنجهها را تحمیل کند. آنها شخصی را که در خیابان قدم میزد میدزدیدند، چشمانش را میبستند، و یکراست او را به شکنجهگاه میبردند، بدون اینکه از او هیچ پرسشی کرده باشند. آنها روال خوفناکی را آغاز میکردند، که شامل شکستن استخوان، کشیدن ناخُن، گذاشتن دست در اجاق داغ، سوراخ کردن کاسهٔ سر، و شمار دیگری از شکنجهها میشد، و در پایان و زمانی که فرد کاملا خورد شده بود، هویت او را پرس و جو میشدند. نام؟ آدرس؟ چه چیزی در مورد شاه میگفتی؟ بگو که چه میگفتی. و واقعیت این است که او ممکن است هیچگاه هیچ چیزی نگفته باشد. امکان داشت که او کاملا بیگناه باشد. اما برای ساواک این ناآگاهی موردی نداشت. به این ترتیب همه در وحشت بودند، گناهکار و بیگناه، همه در اِرعاب بودند و هیچکس احساس امنیت نمیکرد. وحشت از ساواک در این بود که آنها میتوانستند هر کسی را نشانه بگیرند، و همه متهم بودند، چرا که اتهام به عمل اشخاص بستگی نداشت، بلکه به آنچه که ساواک به اشخاص نسبت میداد. آیا تو بر علیه شاه بودی؟ خیر، نبودهام. اما تو میخواستی که باشی. همین کافی بود".ا
ا"گاهی آنها یک محاکمه ترتیب میدادند. این صرفا یک عمل سیاسی بود (عمل سیاسی چیست؟ در اینجا هر عملی سیاسی است)، آنها از دادگاههای نظامی، و به صورت محرمانه و نه همگانی، بدون وکیل مدافع و یا شاهد، استفاده میکردند، و یک رای محکومیت فوری صادر میکردند. سپس اعدامها صورت میگرفت. آیا کسی تعداد افرادی را که ساواک اعدام کرده است شمرده است؟ احتمالا صدها نفر. یکی از شاعران ما، خسرو گلسرخی اعدام شد. کارگردان ما، کرامت دانشیان اعدام شد. دهها نویسنده، استاد دانشگاه، و هنرپیشه به زندان رفتند. دهها نفر مجبور شدند که از کشور خارج شوند. کارمندان ساواک از تفالههای بربریت بودند، و زمانی که کسی را که کتاب میخواند دستگیر میکردند، با بدخواهی کینهتوزانهای با آن اشخاص رفتار میکردند".ا
ا"ساواک از محاکمه و دادرسی پرهیز میکرد. آنها از روشهای دیگری استفاده میکردند، و اکثر آدمکشیهای آنها مخفیانه بود. پس از آن، هیچ چیزی را نمیشد دریافت. چه کسی آن شخص را کشت؟ هیچکس نمیدانست. چه کسی مقصر بود؟ هیچ کس مقصر نبود".ا
ا"مردم به جائی رسیدند که دیگر نمیتوانستند این همه وحشت و اِرعاب را تحمل کنند، و با پلیس و ارتش با دستان خالی جنگیدند. ممکن است که به نظر تو این از یک ناامیدی سرچشمه گرفته باشد، ولی برای ما دلیل آن مهم نبود".ا
ا"میدانی که اگر کسی نام ساواک را پیش کسی میاورد، مخاطب به او نگاهی میانداخت و ساعتها در خود فرو میرفت و با خودش فکر میکرد. سپس از خود میپرسید، آیا او هم یک مامور است؟ شخصی که نام ساواک را آورده بود میتوانست پدر، همسر، و یا صمیمیترین دوست من باشد. بخود میگوئی که آرام باش و فکرش را نکن. اما این تفکر همچنان در ذهنت باقی میماند. رژیم واقعاً بیمار بود، و باید اضافه کرد که من نمیدانم که چه زمانی ما میتوانیم سلامتی و توازن خود را به دست بیاوریم. سالهای طولانیِ دیکتاتوری کمر ما را شکست و روانیمان کرد، و من تصور میکنم که سالها طول بکشد تا بتوانیم مجددا بطور نرمال زندگی کنیم".ا
نگارهٔ شمارهٔ هشت
این نگاره همراه با چند شعار، چند اعلامیه، و چند نگارهٔ دیگر روی محلی برای الصاق اعلامیهها جلوی دفتر شورای انقلاب شیراز نصب شده بود. از دانشجوئی خواستم که نوشتههای زیر این تصویر را برایم بخواند. او گفت: "نوشته که این بچهٔ سه ساله به نام حبیب فردوست یک زندانی ساواک بوده." پرسیدم: "چی؟ سه ساله و زندانی؟" او پاسخ داد که گاهی ساواک تمام افراد خانواده را زندانی میکرد، که این یک نمونهٔ آن بود. او آن مطلب را تا آخر خواند و سپس اضافه کرد که پدر و مادر این طفل، هر دو زیرِ شکنجه کشته شده بودند. هم اکنون، کتب بسیاری در مورد ساواک، همراه با مدارک پلیس و خاطرات کسانی که از زیرِ ساواک جان سالم بدر برده بودند، نوشته میشود. از این هولناکتر کارت پُستالهای رنگی از افراد شکنجه شده توسط ساواک جلوی دانشگاه به فروش میرفت. ششصد سال پس از تامبورلین، همان ستمگریها، ولی با تکنولوژی امروزه، اجرا میشوند. یکی از ابزاری که در شکنجهگاههای ساواک کشف شد یک میز فلزی داغ مشهور به "ماهیتاوه" بود، که دست و پای زندانی را به آن میبستند. بسیاری روی چنین میزهائی جان باختند. صدای فریاد قربانیان پیش از آنکه به این میز بسته شوند به گوش دیگران میرسید، و آنهائی که این فریادها را میشنیدند طاقت آنرا نداشتند، بخصوص استشمام بوی سوختن بدن انسان که بسیار زجرآور بود. اما پیشرفتهای تکنولوژیکی در این دنیای کابوسها نمیتوانند جای این روشهای قرون وسطی را بگیرند. در اصفهان، زندانیان را در کیسههائی میانداختند که پر بود از گربههای گرسنه، و یا مارهای سمّی. اخبار این وحشیگریها که گاهی توسط خود ساواک پخش میشد، سالها بین مردم زبانزد شده بود. این اخبار آنچنان تهدید کننده بودند، و تعریف خائنین به میهن آنچنان سُست و قراردادی بود، که هر انسانی میتوانست تصور کند که روزی به یکی از این شکنجهگاهها هدایت شود.ا
نگارهٔ شمارهٔ نُه
این نگاره در تاریخ بیست و سه دسامبر سال هزار و نهصد و هفتاد و سه گرفته شده است. شاه که با چند میکرفون احاطه شده، در سالن پر جمعیتی در حال سخنرانی است. شاه که معمولاً در سخنرانیهایش خونسرد است و بطور حساب شدهای مکث میکند، مشخصا در این روز نمیتواند جلوی هیجان خود را بگیرد، و چنانکه روزنامهها گزارش دادند: نطق او همراه با شوری تبآلوده بود. در واقع این لحظه مملوّ از پیآمدهای رنگارنگ برای تمام دنیا میباشد: شاه قیمت جدیدی برای نفت خام ارائه میدهد. قیمت نفت پنج برابر شده، و ایران که پیش از این افزایش، سالیانه پنج بیلیون دلار درآمد نفتی داشت، از آن پس درآمدش به سالیانه بیست بیلیون دلار افزایش میافت. از آن مهمتر، شاه تنها کسی بود که کنترل این پول را در اختیار داشت. در این کشور پادشاهیِ خودکامه، تصمیمگیری در مورد چگونگی مصرف این درآمد فقط با او بود. او میتوانست این پولها را در آب بریزد، با آن بستنی بخرد، یا آنرا در یک گاوصندوق طلائی اندوخته کند. شاید به این دلیل او به نظر چنان هیجان زده میامد، و طبیعی به نظر میاید که هر کسی که یک شبه بیست بیلیون دلار به درآمدش اضافه میشد، و این افزایش سالیانه بود، آیا این چنین هیجانزده نمیشد؟ شاید به این دلیل شاه دستپاچه شد و کرد آنچه کرد. بجای آنکه با خانواده، ژنرالهای وفادار، و رایزنان قابل اعتماد در این مورد مشورت کند که چگونه چنین درآمدی را به مصرف برسانند، او که ادعا میکرد که به الهام درخشانی دست یافته بود، اعلام میکند که ایران (کشوری عقب افتاده، کمسواد، پا برهنه، و بیسازمان) در طول یک نسل به پنجمین کشور بزرگ جهان تبدیل خواهد شد. او همچنین به ملّتش نیز امید "رفاه برای همه" میدهد. در ابتدا، با درک اینکه ثروت عظیمی در راه است، این آرزوها به نظر پوچ نمیآیند.ا
چند روز پس از این نطق، شاه مصاحبهای با "در اشپیگل" دارد و میگوید: "در عرض ده سال، متوسط سطح زندگی ما با متوسط سطح زندگی شما مردم آلمان، فرانسه، و انگلیس مطابقت خواهد کرد".ا
روزنامهنگار از شاه میپرسد: "واقعا تصور میکنید که در عرض ده سال به چنین درجهای برسید؟" شاه پاسخ میدهد: "البته." روزنامهنگار با شگفتی عنوان میکند که اروپائیان پس از چند نسل توانستند به این سطح درآمد در زندگی روزمره خود دست یابند. و سپس میپرسد که آیا ایرانیان میتوانند این چند نسل را با چنین سرعتی پشت سر بگذارند؟ و شاه پاسخ مثبت میدهد.ا
حال که من در دهکدهای در اطراف شیراز هستم، شاه خارج از ایران است. نگاهی به خانههای گلی محقّر میاندازم، در حالیکه اطرافم پُر است از بچههای نیمه لخت، و پاهایم در گِل و فضولات حیوانات فرو رفته است. در جلوی من زنی با دستانش در فضولات سعی دارد که آنها را به شکل دائرههای کوچکی در آورد و آنها را خشک کند، تا بتوانند در زمستان از آنها (در این کشور مملو از نفت و گاز) به عنوان سوخت استفاده کنند. خوب، قدم زدن در این دهکده غمزدهٔ قرون وسطائی و تفکر در آن مصاحبهٔ همین چند سال پیش، پژواک پیش پا افتادهای را در ذهنم جایگزین میکند. بزرگترین مهملات میتوانند اختراع یک انسان باشند.ا
به هر حال در آن زمان، او خود را در قصرش محصور کرده بود و صدها امریه صادر میکرد، که در نتیجه کشورش متشنج شد، و پنج سال بعد به سرنگونی او انجامید. او دستور داد که سرمایهگذاری دو برابر شود، تکنولوژی وارد کشورش کرد، و سومین ارتش جهان را بوجود آورد. دستور داد که پیشرفتهترین تجهیزات خریداری، وارد، و مورد استفاده قرار گیرد. ماشینهای جدید محصولات جدید تولید میکردند، و ایران دنیا را مملوّ از محصولات درجه یک میکرد. او تصمیم گرفت که انرژی هستهای، کارخانههای تولید الکتریسیته، ذوب آهن، مجتمع عظیم صنعتی تولید کند. از آنجائی که زمستان اروپا برفی است، او برای اسکی به سن مارتیز رفت. این بار، منزل شیک و برازندهٔ او در سن مارتیز جای ساکت و آرامی نبود، چرا که بوی طلا در دنیا استشمام شده بود، و قدرتهای دنیا تحریک شده، و شروع کردند به محاسبه، که چه مقدار میتوان از ایران بیرون کشید. رهبران و وزرای محترم و تاثیرگذار کشورهای متمدن جلوی اقامتگاه او در سوئیس صف کشیده بودند. پادشاه در حالیکه روی صندلی دستهدار نشسته بود، دستانش را با بخاری دیواری گرم میکرد، و به سیل پیشنهادات و درخواستها گوش میداد. حال تمام دنیا زیر پای او بود. جلوی او سرانِ در حال تعظیم، گردنهای خمیده، و دستان دراز شده قرار داشتند. او به وزرا و سفیران میگفت: "شما نمیدانید که چگونه باید حکومت کرد، و به این دلیل ذخیرهٔ مالی ندارید." او برای لندن و روم سخنرانی کرد، به پاریس پند داد، و مادرید را سرزنش کرد. دنیا به او فروتنانه گوش فرا داد و بدترین سرزنشهای او را قورت داد، چرا که نمیتوانست از اهرام طلائی موجود در صحراهای ایران چشم بپوشد. نمایندگان کشورهای خارجی در تهران از تلگرامهای وُزرایشان خسته شده بودند، و پرسش همه این بود که: چقدر شاه میتواند به ما بدهد؟ کی و با چه شرایطی؟ میگوئی که نمیدهد؟ اصرار کن. عالیجناب! ما خدمات خود را تضمین، و سفارشات لازم را میکنیم! اتاق انتظارهای وزیران ایرانی پُر شده بود از درخواستهای خارجیان. مردم هجوم آورده بودند و آستینهای یکدیگر را میدریدند و فریاد میزدند: "برو تو صف، تو نوبت بایست!".ا
اینها مدیران شرکتهای چند ملیتی بودند، رؤسای گروههای تولیدی، پیشکاران کمپانیهای مشهور، و بالاخره نمایندگان دولتهای آبرومند. یکی پس از دیگری پیشنهاد ساخت کارخانه برای هواپیما، اتومبیل، تلویزیون، و ساعت میدادند. علاوه بر این، گروه از نمایندگان دولتهای آبرومند و شرکتهای عظیم و برجسته، نمایندگان دولتهای پستتر و پائینتر نیز در آن دور و ور میچرخیدند؛ محتکرین و کلاهبردارانی که در امور طلا، سنگهای قیمتی، دیسکوتک، رقاص خانه، مواد مخدر، بار، تیغبر، و موج سواری متخصص بودند. این نمایندگان تلاش میکردند که هر چه زودتر و قبل از دیگران خود را به ایران برسانند و سهمی داشته باشند، و در فرودگاهها جوانان به آنها نشریاتی میدادند که از کشته شدن مردم زیر شکنجهٔ ساواک و یا ناپدید شدن آنها خبر میدادند. آیا اینها اهمیتی دارد، یا اینکه تا آنجائی که سفره هنوز پهن است و شاه خبر از ساختن یک تمدن بزرگ میدهد، اینها مانعی بر سر راه آنها نبودند؟ در این فاصله، شاه کاملا استراحت کرده و از سفر زمستانی خود با خشنودی بازگشته است. همه بادمجان دور قاب او میچینند و دنیا شخصیت ارزشمند او را تحسین میکند و در مورد او مینویسند، و در زمانی که به هر طرف نگاه میکنی تعداد انبوهی متقلب و فریبکار میبینی، در کشور او چنین اشخاصی یافت نمیشوند.ا
متاسفانه، خشنودی پادشاه برای مدت زیادی دوام نمییابد. توسعه، رودخانهٔ خائنی است که فقط کسانی که در امواج آن شیرجه زدهاند از آن باخبرند. سطح آب به نرمی و آرامی به سمت پایین در جریان است، ولی اگر ناخدا یک بیاحتیاطی یا عملی نابخردانه انجام دهد، در دام گردابها وارد نواحیِ کم عمق میشود. هر چه عمیقتر این کشتی وارد چنین مخاطراتی میشود، ابروان ناخدا پرپیچتر میشوند. او شروع به خواندن و سوت زدن میکند که روحیهاش را نبازد. به نظر میرسد که کشتی همچنان در حرکت است، در حالیکه در یک نقطه گیر کرده است. عرشهٔ کشتی در ماسه فرو رفته است. در این اثنا، شاه همچنان در حال خریدهای چند بیلیونی است، و کالاهای تجارتی از تمام دنیا وارد ایران میشوند. ولی همینکه به بندر وارد میشوند، آنها قادر به تخلیه چنین حجم عظیمی از کالا نیستند (و شاه به این فکر نکرده بود). چند صد کشتی در بندر لنگر میاندازند، که البته با پرداخت هزینهٔ بیلیون دلاری گاهی تا شش ماه این کشتیها در بندر میمانند. کمکم کشتیها خالی میشوند، ولی انباری برای این کالاها ساخته نشده است (و شاه این را تشخیص نداده بود). در فضای آزاد صحرا، و در هوای گرمسیری، میلیونها تُن کالا روی هم انبار میشوند. نیمی از آنها که مواد شیمیائی و خوراکی هستند فاسد میشوند و بالاجبار باید آنها را دور ریخت. بقیهٔ کالاها میبایستی به اقصا نقاط کشور حمل شوند، که متوجه میشوند که وسائل حمل و نقل کافی وجود ندارد (و شاه متوجه این موضوع نشده بود). در واقع کامیون وجود دارد، ولی نه به اندازهٔ احتیاج. دو هزار کامیون از اروپا سفارش داده میشود، ولی راننده به اندازه کافی نیست (و شاه این را درک نکرده بود). پس از مدتی تحقیق، هواپیمائی به کره جنوبی پرواز میکند و تعدادی رانندهٔ کامیون وارد میکند. کمکم کالاهای تخلیه شده حمل میشوند، ولی همینکه رانندگان کامیون چند کلمه فارسی فرا میگیرند، با حیرت در میابند که آنها دستمزدشان نصف دستمزد رانندگان ایرانی است. خشمگین، کار خود را رها میکنند و به کره جنوبی باز میگردند. کامیونها، هم اکنون و در حال حاضر در مسیر بندرعباس- تهران در کنار کویر به خط ایستادهاند و شِن آنها را پوشانده است. پس از مدتی، و با یاری شرکتهای حمل و نقل خارجی، محصولات به مناطق مورد نظر حمل میشوند. حال باید این ماشینآلات را بکار انداخت. در اینجا متوجه میشوند که ایران به تعداد کافی مهندس برای سوار کردن این ماشینآلات ندارد (و این مساله به مغز شاه خطور نکرده بود).ا
به نظر عاقلانه میاید که برای به وجود آوردن و ایجاد یک تمدن بزرگ نخست باید زمینه فکری و نیروی انسانی متخصص به وجود آورد. اما این نوع طرز تفکر قابل قبول نبود. ایجاد دانشگاهها و پلیتکنیکهای جدید مانند لانهٔ زنبور میشد، و آیا به هر دانشجوئی فرصت آشوبگری، با استقلال فکری خاصی نمیداد؟ تعجبآور نیست، ولی شاه میتوانست شلاقّی را که پوست خودش را مجروح میکرد ببافد؟ او عقیدهٔ بهتری داشت، و آن این بود که اکثر دانشجویان را دور از خانه میکرد. با این ترتیب، ایران شرایط خاصی داشت. بیش از یکصد هزار دانشجو در آمریکا و اروپا تحصیل میکردند. البته هزینهٔ آن از هزینهٔ ساختن دانشگاه داخل کشور بیشتر بود. اما به رژیم آزادی و امنیت میداد.ا
اکثر دانشجویان هیچگاه باز نگشتند. امروزه تعداد بیشتری دکتر ایرانی در سن فرانسیسکو و هامبورگ کار میکنند یا در تبریز و مشهد. آنها حتی با حقوق زیادی که شاه به آنها پیشنهاد داد حاضر به بازگشت نشدند. آنها از ساواک میترسیدند و دوست نداشتند که کفش کسی را ببوسند. یک ایرانی نمیتوانست در ایران نوشتهٔ بهترین نویسندهٔ ایرانی را بخواند (چرا که آن نوشتهها فقط در خارج از ایران چاپ میشدند)، و نمیتوانست فیلمهای بهترین کارگردان را تماشا کنند (چون نمایش آن فیلمها در ایران قدغن بود)، و نمیتوانست سخنرانیهای فرهیختههای ایرانی را بشنوند (زیرا که آنها محکوم به سکوت بودند). تنها انتخابی که شاه برای مردم باقی گذشته بود بین ساواک و ملاها بود. و مردم ملاها را انتخاب کردند. زمانی که یک دیکتاتوری سقوط میکند، هیچ توهمی نمیتوان داشت که کُل نظام مانند یک کابوس به زیر کشیده میشود. وجود فیزیکی سیستم توقف میکند، اما خسارات روحی آن و ضربات اجتماعی آن سالها باقی میمانند، و گاهی بطرزی ناخودآگاه در رفتار اجتماعی مردم تاثیر میگذارد.ا
یک دیکتاتوری که هوشمندی و فرهنگگرایی را نابود میکند، بیابان برهوتی را بر جای میگذارد که رشد جوانههای دانش از آن میان مدتهای مدیدی بطول میانجامد. همیشه بهترینها از مخفیگاه و از گوشهها و شیارهای این مرغزار بیرون نمیآیند، و نه کسانی که ارزشهای جدیدی به ارمغان میاورند، بلکه کسانی که پوست کلفتی دارند و ثابت کردهاند که مقاوم هستند و دوام میاورند نمودار میشوند. در چنین شرایطی، تاریخ غم انگیز میشود و با یک چرخشِ بد سگال به جائی میرسد که بازگشت از آن به یک دوران طویل احتیاج دارد. ولی ما باید توقف کنیم و یا گاهی به عقب بازگردیم، چرا که با پریدن از روی وقایع، فرهنگ بزرگی را نابود کردهایم و باید نخست آنرا بازسازی کنیم. ولی در زمانی که هیچ متخصصی وجود ندارد، و حتی اگر علاقه به یادگیری هست، مکانی و یا محملی برای مطالعه یافت نمیشود، چگونه آنرا میسازیم؟ا
به منظور برآورده کردن آنچه که در نظرش بود، شاه به هفتصد هزار متخصص نیاز داشت. از آنجائی که چنین نیروئی در ایران وجود نداشت، به او پیشنهاد شد که آنها را از خارج وارد کنند. مهمتر آنکه خارجیان هدفشان انجام کاری بود که به آنها محول میشد، دریافت دستمزد، و برگشت به خانه و کاشانهشان بود، و در اینصورت اهل شورش و یا ستیز و مقابله با ساواک نبودند. بطور کلی، اگر به عنوان مثال اهالیِ اِکوادُر در ساختن پاراگوئه و اهالی هند در ساختن عربستان سعودی کوشش میکردند، هیچگونه انقلابی صورت نمیگرفت. با انتقال مکان، اختلاط، جابجا کردنِ، تفرق، و جدایی صلح عاید میشود. بنابراین، دهها هزار خارجی وارد کشور شدند. یک هواپیما پشت سر هواپیمای دیگر در فرودگاه مهرآباد بر زمین مینشستند، و از هر کشوری متخصصی وارد میشد: کلفت از فیلیپین، مهندس هیدرولیک از یونان، مهندس برق از نروژ، حسابدار از پاکستان، مکانیک از ایتالیا، و ارتشی از آمریکا. حالا نگاهی بیاندازیم به شاه در این دوران. او با مهندسی از مونیخ، یک متصدی از میلان، یک رانندهٔ جرثقیل از بوستون، و یک تکنیسین از کوزنسک گفتگو میکند. در این تصویر، ایرانیان در کجا قرار گرفتهاند؟ وزرا و ساواکیها در اطراف شهریار. تودهٔ مردم در ایران این صحنه را با چشمان از حدقه در آمده مینگرند. این گروه متخصص خارجی با دانشی که دارند، که میداند چه دکمهای فشار دهند، چه اهرمی را بالا برند، چه کابلی را بکشند، حتی اگر در کمال فروتنی و تواضع رفتار کنند، با چیره شدن در امور، ناخودآگاه خود را به سایرین تحمیل میکنند، و در نتیجه ایرانیان احساس تحقیر و پستی در مقابل آنان میکنند. خارجیان همه چیز میدانند و من هیچ. اینها مردمی مغرور هستند که به شان و مقام خود اهمیت میدهند. یک ایرانی هیچگاه قبول نمیکند که نمیتواند کاری انجام دهد، و این چنین تقبلی باعث سرشکستگی و خجالت اوست. او رنج میبرد، افسرده میشود، و در نهایت تنفر در او ایجاد میشود. آنها فورا به تجزیه و تحلیل میپردازند و تفکر حکمران را حدس میزنند که، شما بروید در سایه مساجدتان غاز بچرانید، چرا که تا یک قرن دیگر شما بدرد هیچ کاری نمیخورید! از آنطرف، من میبایست با کمک خارجیان یک امپراطوریِ جهانی پیریزی کنم. به این دلیل، به نظر ایرانیان، این تمدن بزرگ یک حقارت بزرگ بود.ا
نگارهٔ شمارهٔ دَه
این نگاره کاملا در نتیجهٔ یک عکسبرداری نیست، بلکه میتوان گفت که نگارهایست که دختر یکی از ستایشگران تصویری از شاه را در یک ژست ناپلئونی نقش کرده است (زمانی که آن امپراطور فرانسه روی اسب نشسته بود و سربازانش را هدایت میکرد). ادارهٔ اطلاعات این تصویر را منتشر کرد، و احتمالا با تصویب شاه که در این تصویر با شکوه و عظمت روی تخت نشسته بوده است. واضح است که مدالها، و ترتیبی که حلقهٔ ریسمانِ روی سینه حامل مدالهاست، و اونیفرم با شکوه و مناسب، عظمت و اندام ورزشی شاه را پر زرق و برقتر کردهاند. این نگاره او را در نقش مورد علاقهاش، که فرماندهٔ ارتش باشد، به نیکی تصویر کرده است. اگر چه شاه همواره به رفاه مردم و توسعه کشورش علاوه بر پیشرفت ملی از هر نظر میاندیشید، ولی اینها به دلیل اینکه او پدر کشورش بود وظائف کلی و سنگینی بودند، و در واقع عشق حقیقی او ارتش بود. ارتش همواره پشتیبان اورنگ سلطنت بود، و سال به سال این پشتیبانی رنگینتر میشد. همینکه ارتش از هم پاشیده شد، پادشاهی دیگر نتوانست به حیات خود ادامه دهد. شاید "ارتش" واژهٔ صحیحی نباشد، در حقیقت وسیلهای که وحشت در دل مردم کشور میانداخت، یعنی پلیسی که در پادگان بود، و با نزول آن کاخ سلطنتی فرو ریخت. به همین دلیل هر پیشرفتی و گسترشی در ارتش وحشت در دل مردم میانداخت، چرا که تازیانهای که در دست شاه بود هر لحظه ضخیمتر و دردناکتر میشد و روزی آن بر کمر همان مردم فرو مینشست. تفاوت بین پلیس و ارتش (تقسیم شده بر هشت نوع) صرفا رسمی بود. ژنرالهای ارتش که محبوب شاه بودند هر ارگان پلیسی را هدایت میکردند. ارتشیان، مانند ساواک، از هر گونه امتیازی برخوردار بودند. (از خاطرات یک دکتر که در فرانسه تحصیل کرده بود: "پس از اینکه به ایران بازگشتم، روزی با همسرم برای دیدن فیلمی به سینما رفتیم، و مجبور شدیم که در یک صف طولانی منتظر نوبتمان برای خرید بلیت سینما بایستیم. شخصی با لباس ارتشی بدون ایستادن در صف به گیشه رفت و بلیت ابتیاع کرد. من اعتراض کردم. او بازگشت و یک سیلی به صورت من زد. قبل از اینکه بخواهم اعتراض بکنم سایرین در صف به من توصیه کردند که هیچ عکسالعملی نشان ندهم، وگرنه جایم در زندان خواهد بود.") پس شاه ترجیح داد که در یونیفرم عکس بگیرد، و بیشتر اوقاتش را صرف ارتش میکرد.ا
پیشهٔ مورد علاقهٔ شاه برای سالها مرور مجلاتی بود که توسط اسلحه سازان غربی به فراوانی انتشار، و جدیدترین سلاحها را به نمایش میگذاشتند. شاه مشترک کلیهٔ این انتشارت بود و مطالب آنها را از اول تا آخر مطالعه میکرد. پیش از آنکه او ثروت خرید سلاحهای مرگبار را داشته باشد، با ولع خاصی این نشریات را مرور میکرد و در آرزوی آن بود که آمریکائیها چنان تانک یا هواپیمائی را به او بدهند. در این شکّی نیست که آمریکائیها به او سلاحهای بسیاری میدادند، کما اینکه چند سناتور به این عمل اعتراض کردند. پس از آن اعتراضات، حمل و نقل مهمات برای مدتی متوقف میشد. ولی زمانی که او میتوانست پول بسیاری از بابت فروش نفت دریافت کند دیگر معزلی در کار نبود. از آن پس او به مطالعهٔ دقیقتر آن نشریات پرداخت. سفارشات بسیار و گرانبها برای خرید تسلیحات فرستاده میشد. چند تانک انگلیس دارد؟ هزار و پانصد؟ شاه میگفت: بسیار خوب، من دو هزار سفارش میدهم. چه تعدادی آلمان دارد؟ هزارتا؟ بسیار خوب، برای من هزار و پانصد عدد بفرستید. ولی چرا بیش از آنچه انگلیس و آلمان داشتند او سفارش میداد؟ چون ما باید سومین و بهترین ارتش دنیا را داشته باشیم. جای شرمندگی است که ما نمیتوانیم اولین و دومین باشیم، اما سومین در حد ماست و خود را در این حد نگاه میداریم. به این ترتیب کشتیها وارد بندر شدند، هواپیماها پرواز کردند، و کامیونها به مسیر ایران سرازیر شدند و بهترین تسلیهاتی که موجود بود وارد کشور شدند. هر چه ساختن یک کارخانه مشکلتر باشد، تولید تانکها اغواگرایانهتر به نظر میرسد. و ایران به صورت یک نمایشگاه تسلیحات و ابزار ارتشی تبدیل شد. نمایشگاه واژهٔ صحیحی است، چرا که کشور انباری و یا محلی برای نگاهداری و محافظت این تسلیحات نداشت. این نمایش و یا منظره بیسابقه است. زمانی که شما از شیراز به اصفهان سفر میکنید، در کنار جاده میتوانید صدها هلیکوپتر که در سمت راست جاده پارک شدهاند را مشاهده کنید. شِن در حال پوشاندن روی موتورهای آنها است.ا
نگارهٔ شمارهٔ یازده
این تصویر یک هواپیمای لوفت هانزا در فرودگاه مهرآباد تهران است. نگاره به صورت یک تبلیغ به نظر میاید، ولی در حقیقت احتیاجی به تبلیغ نیست، چرا که تمام صندلیهای این هواپیما به فروش رفته است. این هواپیما هر روز از فرودگاه تهران پرواز میکرد و ظهر همان روز وارد مونیخ میشد. یک لیموزین، مسافرین را از فرودگاه به رستورانهای شیک برای ناهار میبرد. سپس، همه مجددا سوار همان هواپیما میشدند و به تهران برای شام باز میگشتند. این پرواز زیاد گران هم نبود، این سفر تفریحی دو هزار دلار خرج برمیداشت. برای کسانی که اطراف شاه بودند، این مبلغ پولی نبود. در واقع، این سفر به مونیخ برای ناهار مخصوص درباریان بود. کسانی که در سِمَتهای بالائی بودند این سفر چندان برایشان مناسب نبود. برای آنها، خط هوائی فرانسه از ماکسیم پاریس غذا، همراه با آشپز و گارسن، میاورد. چنین تفننی برای آنها خیلی غیر معقول نبود. در مقایسه با ثروتی که شاه و اطرفیانش کسب میکردند، اینها مبالغی نبودند. در چشم عوام، انقلاب شاه که تمدن بزرگ نام گرفت، تاراج یک طبقهٔ گلچین شده بود. به هر کسی که در قدرت بود چیزی رسید. اشخاص بانفوذی که کارهای بودند، اگر دزدی نمیکردند در اطرافشان کویری از شک و تردید به وجود میامد. اطرافیان به آنها شک میکردند و تصور میکردند که آنها جاسوسانی بودند که تعداد و مقدار دزدیهای آنها را به دشمنانشان گزارش میدادند. تا آنجائی که در قدرتشان بود چنین اشخاصی را اخراج میکردند، چرا که این اشخاص در این بازی شرکت نمیکردند. بنابراین ماهیت ارزشهای انسانی تغییر کرده بود. هر کس که دزدی نمیکرد به نظر یک جاسوس حقوق بگیر بود. هر کس که دستهای تمیز داشت باید این صفت خود را مخفی میکرد، چرا که این نوع پاکی شرمآور بود. هر چه مقام بالاتر بود، جیبها پُرتر بود. اگر کسی میخواست کارخانهای باز کند، تجارتی را شروع کند، یا پنبه بکارد، باید چیزی به عنوان هدیه به یکی از خاندان شاه و یا شخص مقامداری بدهد. و این هدیه با رضایت کامل پرداخت میشد، چون شما میتوانستید یک تجارت را با پشتیبانی دربار شروع کنید. با پول و پارتی همهٔ مشکلات حل میشدند. با داشتن نفوذ میشد ثروتی را چند برابر کرد. به سختی میتوان رودخانهٔ ثروت را که به سمت دربار سرازیر میشد تصور کرد. حق و حساب به اطرافیان شاه معمولاً صدها ملیون دلار و یا بیشتر بود. نخست وزیران و ژنرالها عموما رشوههای سی تا پنجاه ملیون دلار میگرفتند. در سطوح پایینتر مقدار آن کمتر میشد، ولی همیشه وجود داشت! هر چه قیمتها بالاتر میرفتند، رشوهها نیز مقدارشان بیشتر میشد، و مردم معمولی گله میکردند که درآمد آنها صرف تغذیهٔ فساد میشد. سالها قبل، سِمَتهای اداری به مزایده گذاشته میشدند. شاه قیمتی برای یک شغل فرمانداری اعلام میکرد، و هر کس قیمت بیشتری پیشنهاد میداد، شغل از آن او میشد. این فرماندار، پس از گرفتن پست، با چپاول این و آن، حق و حساب داده شده را (همراه با بهره) باز پس میگرفت. شکل این سنّت هم اکنون تغییر یافته بود. حکمران اشخاص را برای مذاکرات در معاملات، معمولاً نظامی، میخرید.ا
ثروت سرشار به شاه اجازه داد که طبقهٔ جدیدی که قبلا وجود نداشت و تاریخ شناسان و جامعه شناسان نامی از آن نبرده بودند، تحت عنوان بورژوای نفتی، به وجود بیاورد. این یک پدیدهٔ غریب بود، چنان که این طبقهٔ جدید چیزی تولید نمیکرد، ولی مصرف لجام گسیختهای داشت. ورود به این طبقه نه احتیاج به تضاد اجتماعی (مانند فئودالی) و نه رقابت (مانند سرمایهداری)، بلکه به عامل دیگری محتاج بود، که آن از روی شانههای یکدیگر بالا رفتن و نزدیک شدن به شاه بود. این ترفیع میتوانست در عرض یک روز و حتی یک دقیقه انجام شود. کلام و یا امضائ شاه کفایت میکرد. هر کس که بیشتر او را خشنود میکرد، هر کس که میتوانست به نحو احسنت چاپلوسی کند، هر کس که میتوانست وفاداری و اطاعت خود را به او ثابت کند، به جرگهٔ بورژوازی نفتی میپیوست. این افراد به زودی میتوانستند سهمی از درآمد نفتی به دست آورند و مالک این سرزمین شوند. در ویلاهای خود میهمانان خارجی را میپذیرفتند و عقیدهٔ آنان در مورد ایران را شکل میدادند (گرچه خود از این فرهنگ آگاهی چندانی نداشتند). رفتار آنها بینالمللی بود و بخوبی به زبان خارجی سخن میگفتند، و چه چیزی بهتر از این برای یک میهمان اروپائی بود؟ اما چقدر این ملاقاتها با واقعیت جامعهای که به زودی با فریادش دنیا را متحیر میکرد تناقض داشتند! این طبقهای که ما در موردشان سخن میگوئیم، با صیانت نفس، پیشگوئی میشد که عمرش به کوتاهیِ زرق و برقش باشد. البته، این در چمدانها ذخیره میشد و با آن در اروپا و آمریکا املاک خریداری میشدند. مقداری از این پول هنگفت، میتواند به راحتی در خانه نیز خرج شود. خانههای گرانقیمت و لوکس در مناطقی از تهران سر به آسمان کشیدند. تعدادی از این خانهها بیش از یک میلیون دلار ارزش داشتند. آنها کمی دورتر و در همسایگی منازلی ساخته شدهاند که تمام فامیل در یک کلبه بدون آب و برق زندگی میکنند. البته چنین تجملی باید مخفی نگاه داشته میشد. اگر ضیافت مجللی داری، نخست پردهها را بکش! اگر میخواهی که چنین مجلل زندگی کنی، در جنگل آنرا بنا کن تا از چشم دیگران مخفی بماند. اما در اینجا اینچنین نیست. در اینجا باید ثروت خود را به رخ دیگران کشید، آنرا نورانی کرد، و به این ترتیب دیگران را سائید و خورد کرد! باید با شیپور جار زد تا همه برای دیدار آن بیایند و به آن خیره شوند. و بنابراین، در مقابل همه کسانی که در سکوت و خصومت ناظرند، این طبقهٔ جدید ثروت خود را، در کمال درندهخوئی و بدبینی به نمایان میسازند و آنرا به نمایش میگذارند. و این تولید آتشی میکند که این طبقه را، همراه خالقین و حامیانش به نابودی میکشاند.ا
یادداشت شمارهٔ شش
باید خاطر نشان ساخت که شیعه یک مخالف متعصب است. نخست، شیعیان یک گروه از دوستان و حامیان علی شوهر فاطمه، دختر محمد، و داماد پیغمبر بودند. پس از آنکه محمد درگذشت، چون او هیچ کسی را به عنوان جانشین خود تعیین نکرده بود، مسلمانان به کشمکش افتادند که چه کسی جای او را بگیرد ؛ وارث او، باورندهٔ الله، خلیفه و رهبر مسلمین جهان، و مهمترین شخص در جهان اسلام شود. گروه علی (شیعه به معنی گروه جدا شده است) رهبر خود را برای جانشینی مناسب میداند، با این باور که علی تنها شخصی است که میتواند نمایندهٔ خانوادهٔ پیامبر باشد، چرا که او پدرِ دو نوه پیامبر، حسن و حسین است. سُنّیها که اکثریتِ مسلمانان را تشکیل میدادند این ادعای شیعیها را برای بیست و چهار سال به کناری نهادند، و به ترتیب ابوبکر، عمَر، و عُثمان را به عنوان خلیفه خود و جانشین محمد انتخاب کردند. عاقبت علی به خلافت میرسد، ولی این رهبری پس از پنج سال که شخصی با یک شمشیر زهرالود بر مغز او میکوبد، خاتمه میابد. از دو پسر علی، حسن با خوردن زهر کشته میشود و حسین در یک جنگ به قتل میرسد. به این ترتیب شیعهها نمیتوانند پسران علی را جانشین او کنند، و سُنّیها به روش فرمانروایی خود با دودمانهای بنیامیّه، عباسیان، و عثمانیان به خلافت خود ادامه میدهند. سیستم خلیفهگی، که محمد به عنوان روشی ساده برگزیده بود، به یک سیستم سلطنتی وراثتی تبدیل شد. در چنین شرایطی، شیعهها که یک طبقهٔ عامی، پارسا، و فقرزده بودند، به مخالفت میایستند.ا
این اتفاقات در اواسط قرن هفتم میلادی روی داد، ولی این نفاق همچنان و تا امروزه روز به جای مانده است. زمانی که یک شیعه راجع به اعتقاداتش صحبت میکند، مرتبا به آن روزگاران باز میگردد و با چشمان اشکبار از سر بریدهٔ حسین در کربلای آن زمان سخن میگوید. یک اروپائیِ دیرباور با شک و تردید در برابر چنین نمایشی پیش خود میگوید: خدایا، این چه ربطی به امروزه روز دارد؟ ولی اگر او این تفکرات را اظهار کند، با خشم شیعیان مواجه خواهد شد.ا
شیعیان در حقیقت دوران پر کناکشی را پشت سر گذاردهاند و واقعاً سرنوشت غم انگیزی داشتهاند، و آنچه که بر سر آنها رفته است عمیقا خاطرات اندوهناکی در ذهن آنها به جای گذاشته است. جوامعی در این دنیا شکل گرفتهاند که مسیر زندگی جز رنج و سختی چیز دیگری برای آنها به ارمغان نیاورده است، و همه چیز از دست آنها خارج شده است، و به نظرشان میرسد که سرنوشت آنها با چنین غم و اندوهی عجین شده است. این در مورد شیعیان نیز صدق میکند. به این دلیل، شاید آنها بسیار جدی هستند، و با التهاب مغشوشی به اصول بحرانی خود چسبیدهاند، و (گرچه این فقط یک برداشت است) همیشه غمناک هستند.ا
همینکه شیعیان به مخالفت ایستادند (که حتی کمتر از یک دهم کلیهٔ مسلمانان جهان هستند) محاکمه آغاز شد. در جوامعی که اکثراً سُنّی مذهب هستند، تا امروز خاطرات قرنها محرومیت و کشتار همگانی در اذهان باقی مانده است، و بدین سبب شیعیان همواره خود را در محلات فقیر نشین محبوس کردهاند، و برای نشان دادن خود از علامات و نشانههائی که فقط خودیها آنرا میشناسند کمک میجویند، و به اشکال توطئهآمیزی رفتار میکنند. ولی همچنان ضربه میخورند.ا
کمکم آنها به دنبال مناطق امن میگردند که شانس بقای بیشتری داشته باشند. در زمانی که وسائل ارتباط جمعی کم و دشوار بود، به منظور احراز امنیت باید از مرکز قدرت (که در آن زمان ابتدا دمشق و سپس بغداد بود) فاصله میگرفتند، و کشیدن یک دیوار علاوه بر فاصلهٔ مکانی و انزوا نقش مهمی در افزایش این امنیت ایجاد میکرد. آنها در همه جا پراکنده بودند، آنطرف کوهها و صحراها، و کمکم و با احتیاط به جوامع زیرزمینی تبدیل شدند. به این ترتیب، تشکیلات شیعه که تا به امروز ادامه دارد شکل گرفت. حماسهٔ شیعه مملوّ است از عهدشکنی، دلاوری، و قدرت معنوی. گروهی از شیعیان به سمت شرق رهسپار میشوند. با گذشتن از رودهای دجله و فرات و سلسلهٔ زاگرس به فلات ایران پای میگذارند.ا
در این ایام، ایران که خسته از جنگهای بیشمار و چند قرنی با بیزانس است، توسط اعراب مسلمان مقهور شده است. همچنان که مقاومت ایرانیان هیچگاه خاموش نمیشود، تثبیت اعراب بر این سرزمین مدتها بطول میانجامد. تا این تاریخ ایرانیان مذهب زرتشتی خود را که از حکومت ساسانیان به جای مانده است همچنان دنبال میکنند. ولی ناگاه به آنها مذهب جدیدی، که وارداتی نیز هست، تحمیل میشود، و آن اسلام سُنّی است. مانند این است که شخص از روی ماهیتابه به روی آتش بپرد.ا
در چنین زمانی فقرا و دریوزگان، که هنوز هم شکنجه از چهرهشان نمایان است، یعنی شیعیان، ظهور میکنند. ایرانیان تشخیص میدهند که شیعیان مسلمان هستند، و چنانکه خود ادعا میکنند، مسلمانان به حق، و تنها کسانی هستند که واقعیت این دین را دریافتهاند، و حاضرند که همه چیز خود، از جمله جانشان را در راه این دین فدا کنند. ایرانیان پاسخ میدهند که، بسیار خوب؛ ولی برادران شما، یعنی آن اعراب که کشور ما را فتح کردهاند چه کسانی هستند؟ شیعیان پاسخ میدهند که آنها سُنّی میباشند، که قاصبینی هستند که ما را آزار میدهند. آنها علی را کشتند و قدرت را به چنگ گرفتند. نه، ما بر آنها صحه نمیگذاریم. ما مخالفین آنها هستیم! پس از این ادعا، شیعیان درخواست جُرعهای آب و محلی برای استراحت میکنند.ا
چنین ادعایی توسط این برهنگان ایرانیان را به تفکر وامیدارد. شخصی میتواند یک مسلمان، ولی بدون تشکیلات باشد. علاوه بر آن، شخص میتواند یک مسلمانِ همیشه مخالف باشد! و این حتی او را مسلمان بهتری میکند! ایرانیان با این فقرای ظلمدیده احساس همدردی میکنند. در این زمان، خود ایرانیان احساس میکنند که به آنها نیز ظلم روا رفته و به فقر کشیده شدهاند. کشورشان نابود شده و یک مهاجم بر آنها غلبه پیدا کرده است. به زودی آنها با این رنجدیدگان که به آنها ظلم روا رفته و به مسکن و ماوائی احتیاج دارند به همزبانی میرسند و خود را چون آنها تصور میکنند. ایرانیان به خطیبان این رنجدیدگان گوش فرا میدهند و کمکم به جرگهٔ آنها میپیوندند.ا
در مانورهای زیرکانهٔ ایرانیان، شخص میتواند ذکاوت و استقلال آنها را کشف کند. آنها زیر فشار انقیاد، استعداد خاصی برای نگاهداری و محافظت از استقلال خود نشان میدهند. صدها سال است که ایرانیان قربانی تجاوز و غلبه خارجی، تهاجم و جدا سازی بودهاند. آنها برای قرنها تحت استیلای خارجی و یا حکومتهای داخلی زیر سیطرهٔ خارجی بودهاند، ولی هنوز فرهنگ و زبان خود را نگاه داشتهاند، و شکیبائی معنوی و شخصیت خود را چنان حفظ کردهاند که بتوانند روزی از زیر این خاکسترها بپا خیزند. در این مدت بیست و پنج قرن تاریخ مدون، ایرانیان همواره توانستهاند در مقابل کسانی که بر آنها مسلط بودهاند و رهبریشان میکردند بایستند. گاهی آنها مجبور بودند که با انقلاب سرنوشت خود را باز پس بگیرند، که با دادن خونهای بسیاری انجام پذیرفته است. گاهی آنها به حربهٔ مقاومت خمیده دست میزنند و آنرا بطور مستمر و رادیکال ادامه میدهند. زمانی که دیکتاتوری آنها را ذلّه کرده است، ملت یکپارچه از صحنه ناپدید میشود. دیکتاتور دستور میدهد، ولی کسی به آن توجه نمیکند، وقتی که دیکتاتور اخم میکند، ملت نگاهش را برمیگرداند، صدایش را بلند میکند در حالیکه آن غرّش مانند زار زدن در بیابان است. در این زمان، قدرت همچون یک خانهٔ ساخته شده از ورق از هم میپاشد. ولی روش تکرار شدهٔ ایرانیان جذب کردن و ترکیب شدن بصورت فعال است، بطوری که شمشیر خارجی به دست خود ایرانیان میافتد.ا
همین ماجرا پس از حملهٔ اعراب تکرار میشود. ایرانیان به اعرابِ پیروز در جنگ میگویند شما میخواهید ما را مسلمان کنید، ما هم مسلمان میشویم، ولی به یک شکل ملی ایرانی و مستقل. آن هم ایمان خواهد بود، ولی ایمانی ایرانی که نمایشگر روحیهٔ ما، فرهنگ ما، و استقلال ما باشد. به این ترتیب و به این شکل ایرانیان اسلام را میپذیرند. آنها نوع شیعه را میپذیرند که در آن زمان دین کسانی بود که به آنها ظلم شده بود و تحت تسلط بودند، یک وسیلهٔ اعتراض و ایستادگی، ایدئولوژی کسانی که در برابر زور فروتن نیستند و مشقت را تحمل میکنند ولی از اصولی که به آن معتقدند تجاوز نمیکنند، چرا که تمایز و وقار آنها مهمتر است. شیعه نه تنها دین ایرانیان است، بلکه ملجا و سرپناهی برای بقا، و چنانچه زمان مناسبی پیش بیاید، برای حاکمیت ملی و استقلال نیز میباشد.ا
ایران به یکی از ناآرامترین کشورها در امپراطوری اسلامی تبدیل میشود. همیشه شخصی در حال توطئه است، هر از گاهی جنبشی در گوشه و کناری پا میگیرد، پیام رسانان ماسکدار ظهور میکنند، و معمولاً یک یادداشت و یا یک پیغام و یا رساله بطور مخفیانه در گردش است. نمایندگان اشغالی، حکمرانان عرب، وحشت خوفناک به راه میاندازند، ولی عاقبت خلاف آنچه که در نظرشان بود بالاجبار انجام میدهند. در مقابل این دهشتی که بر آنها مستولی شده، ایرانیان مبارزه میکنند، ولی نه بطور مستقیم، که در قدرتشان نیست. بلکه گروهی از ایرانیان در حاشیه، و به صورت تروریستی (اگر بتوانیم چنین نامی بر آن بگذاریم) با رژیم مبارزه میکنند. تا همین امروز، گروههای تروریستی کوچک، که نه ترس و نه بخشش دارند، در ایران به مبارزه میپردازند. نیمی از کشتارهای آیتاللهها عملیات این گروه است. بطور کلی، دین شیعه در تاریخ به عنوان پایهگذار تئوری و عمل کشتار تروریستی، به عنوان یک نوع مبارزه شناخته شده است.ا
غیرت، دینِ به حق بودن، و یک وسواس فناتیکی برای نمایش صداقت خالص، شالودهٔ ادیانی است که تحت آزار و اذیت هستند، و به محلات پست کوچ داده شدهاند، و احتمال اینکه برای بقای خود بجنگند وجود دارد. مردی که تحت آزار است، بدون اینکه ایمان خدشه ناپذیر به اعتقاداتش داشته باشد نمیتواند به بقای خود ادامه دهد. او مجبور است که ارزشهائی را که او را به آن انتخاب رهنمود کردهاند پاس دارد و از آنان محافظت کند. بنابراین، تمام انشعابات، و شیعه که بارها با آن برخورد کرده است، در یک چیز مشترکند، و آن چپ افراطی است. یک چپ افراطی و فناتیک همیشه بقیه آنهائی را که زمانی در یک مسیر بودند به کماشتیاقی و کم توجهی، و اینکه آنها راه سادهتر را انتخاب کردهاند و ایمان خود را زیر پا گذاشتهاند، محکوم میکند. زمانی که انشعاب انجام گرفت، تفرقهافکنانی پر شور و التهاب اسلحه به دست میگیرند تا دشمنان اسلام را نابود کنند و خون آنها را بریزند، و چون تعدادی خودی نیز کشته میشوند، خون خود را در راه ریختن خون آن برادرانِ تنبل و خیانتکار رها میسازند.ا
ایرانیان شیعه برای مدت هشتصد سال در زیرزمینها و دخمهها زندگی میکردند. سختی و صعوبت زندگی آنها همچون محنتی بود که مسیحیان نخستین متحمل شدند. گاهی به نظر میامد که آنها کاملا ریشهکن شوند، و انقراض کامل در انتظارشان باشد. آنها سالیان سال در کوهها و غارها زندگی کردند و از گرسنگی جان دادند. اشعار آنها در آن زمان پر بود از غم و محنت و ناامیدی، و پیشگوئیهای پایان جهان و آخر دنیا.ا
البته دوران صلح نیز وجود داشت، و ایران مرکز مقاومت در دنیای اسلام شده بود، که برای یافتن ماوائی، از تمام نقاط دنیا به ایران میامدند که علاوه بر سرپناه، دلگرمی و پشتیبانی از همدینانشان دریافت کنند. در ضمن، آنها درسهائی در مورد دسیسههائی که شیعیان بکار میبردند نیز میگرفتند. به عنوان مثال آنها برای بقای خود میتوانستند درسهایی در مورد وانمود کردن (تَقیّه) بگیرند. این اصل بدین صورت انجام میشود که زمانی که یک شیعه از جانب یک مهاجم قویتر در خطر است، میتواند وانمود کند که دین آن شخص را پذیرفته است و به روش او عمل می کند، در حالیکه هنوز به اصول دین خود که شیعه باشد پایبند است. اصل دیگر "کِتمان" است، بدین معنی که یک شیعه، زمانی که از طرف یک مخالف در خطر است، میتواند خود را به نادانی بزند و دین خود را مخفی کند و بر خلاف ایمانش رفتار کند. بنابراین، ایران ملقمهای قرون وسطائی میشود از سرکشان، متمردین، شورشیان، تارِک دنیاها، نشئگان، پیامبران، مُلحدان، بدنامان، عارفان، و پیشگویان؛ که از کلیه نقاط دنیا به ایران میآیند تا درس بدهند، تفکر کنند، دعا کنند، و طالع ببینند. این عوامل یک محیط مذهبی، تعالی، و صوفیگرایانه در این کشور به وجود میاورد. یک ایرانی میگوید: "من در مدرسه خیلی متدین بودم و بچهها تصور میکردند که من یک هالهٔ درخشان دور سرم دارم." تصور کنید که یک رهبر اروپائی بگوید که روزی در حال اسب سواری ناگهان از اسب به درّهای پرتاب میشود، و در آن لحظه دستانی از غیب او را در بغل میگیرند که از افتادن او به قعر درّه جلوگیری کنند. آخرین شاه ایران در کتابش شبیه این جملات را بکار برده بود و همهٔ ایرانیان آن کتاب را خوانده بودند، و آنرا بطور جدی باور کرده بودند. موهوم پرستی، مانند اعتقاد به رمز اعداد، پیشگوئی، سّر، غیب گوئی، و الهام ریشههای عمیقی در این جامعه دارند.ا
در قرن شانزدهم هجری، دولت صفوی دین شیعه را دین رسمی کشور کرد. دینی که زمانی اعتقاد نیروهای مخالف بود، دین رسمی دولت مخالف شد، چرا که حکومت عثمانی رهبر کلیه ممالک سنّی مذهب بود، و بدین ترتیب ایران از سلطهٔ آنان رها میشد. ولی در طول زمان، اختلاف بین حاکمیت ایران و شیعیان ایران رو به فزونی گرفت.ا
نکته در اینجاست که مذهب شیعه نه تنها رهبری خلیفه عثمانی را نپذیرفت، بلکه حکومت رهبران دیگر را نیز به سختی تحمل میکرد. بنابراین، ایرانیها تنها به حکومت امامشان، که آخرینش (از نظر عقلی، ولی نه از نظر اعتقادات شیعی) در قرن نهم از این دنیا رفت، اعتقاد دارند.ا
در اینجا ما دکترین شیعه، یعنی آنچه که اعتقاد واقعی معتقدین است، را کشف میکنیم. حتی اگر شانسی وجود داشت که خلیفه را به خود جلب کنند، ایرانیان تنها رهبرانی را که پذیرا شدند امامانشان بودند. علی نخستین امام بود. حسن و حسین، پسران علی، امامان دوم و سوم،ِ الاآخر، و تا دوازدهمین. همهٔ این امامان با مرگ غیر طبیعی و به دست خلفا کشته شدند، چون که خلفا آنها را رقیب خطرناکی میدیدند. شیعیان بر این باور هستند که آخرین امام، محمد [محمد ابن حسن عسگری]، غیبت کرد و در غاری زیر مسجد بزرگ سامره در عراق ناپدید شد. این در سال هشتصد و هفتاد و هشت میلادی صورت گرفت. این یک امام غائب است، که در انتظار به سر میبرد تا زمانی که مناسب میداند به نام مهدی (هدایت شده به وسیلهٔ خداوند) ظهور کند، و زمین را پر از عدل و داد کند. این پایان جهان و دنیائیست که ما تجربه کردهایم. به اعتقاد شیعیان، چنانکه، و اگر، امام دوازدهم وجود نداشت، دنیا پایان یافته بود. آنها قدرت روحی خود را از این اعتقاد به دست میاورند، که برای آن زندگی میکنند و میمیرند. این عطشی است که تحمل رنج را برای رسیدن به مقصد سادهتر میکند و به آن زندگی میبخشد، خارج از تمام سختیها و مشقاتی که بر آنها روا شده است. ما نمیدانیم که او چه وقت ظهور خواهد کرد، هر موقعی برای او مناسب باشد، شاید امروز. در آن زمان اشکها پایان میگیرند و همه پشت میزی مینشینند که همهٔ مواهب دنیا روی آن قرار گرفته است.ا
امام غایب تنها رهبری است که شیعیان حاضرند خود را در اختیارش قرار دهند. در حدی پایینتر، آنها به رهبران دیگری مانند آیتالله و حتی شاه احترام میگذارند. از آنجائی که امام غایب پرستیدنی است، که این مرکز این آئین است، شاه قابل تحمل میشود.ا
از زمان صفویه، دو قدرت همیشه در ایران وجود داشتند، که دربار و مسجد بود. رابطهٔ بین این دو قدرت از نظر نزدیکی به یکدیگر همواره نوسان میکرد، ولی هیچگاه دوستانه نبود. چنانچه توازن بین این رابطه خدشهدار میشد، شاه تلاش میکرد که قدرت خودکامهٔ خود را (با پشتیبانی نیروهای خارجی) اعمال کند، که در اینصورت مردم به مساجد پناه میبردند، و این آغاز جنگ بود.ا
برای شیعیان، مسجد فقط یک مرکز مذهبی نبوده است. مسجد پناهگاهی برای اختفا از طوفان و امنیت جانی نیز بوده است. مسجد محلی است که مصونیت میدهد، مکانی که قدرت حق ورود به آن را ندارد. چنان که شخصی تحت پیگرد قانونی بود میتوانست به مسجد پناه ببرد و در اینصورت از چنگ قانون در امان بود.ا
اختلاف بین ساختمان یک کلیسا و ساختمان یک مسجد بسیار زیاد است. کلیسا محلی بسته است که نمازگزاران برای دعا کردن و عبادت همچنان که سکوت را رعایت میکنند به این محل قدم میگذارند. اگر کسی شروع به صحبت کند مورد سرزنش دیگران قرار میگیرد. ولی مسجد با آن تفاوت دارد. وسیعترین قسمت یک مسجد صحن حیاط آن است که مردم در آنجا عبادت میکنند، قدم میزنند، تبادل نظر میکنند، و حتی نشست یا جلسه تشکیل میدهند. افراد با نشاط راجع به مسائل اجتماعی و سیاسی تبادل نظر میکنند. ایرانیانی که از محیط کار خود خسته شدهاند، که مجبور هستند به رئیس بد اخلاق خود که رشوه میخواهد پاسخ دهند، و میخواهند که از پلیس پرهیز کنند، به محیط آرام مسجد پناه میبرند تا بتوانند شان و مرتبهٔ خود را مجددا به دست آورند. در اینجا هیچکسی او را به تعجیل نمیاندازد و به او توهین نمیکند. در اینجا مقام معنایی ندارد، همه برابرند، همه با یکدیگر برادرند، و از آنجائی که مسجد مرکز گفتار و تبادل عقیده است، او آنچه را که در دل دارد بیان میکند، غرولند میکند، و به سخنان دیگران گوش میدهد. به این ترتیب سبک میشود و تسکین میابد. به این دلیل، زمانی که رژیم فشار میاورد، و ابری از سکوت فضای کار و خیابان را پر کرده است، مسجد محل آرامش میشود. کسانی که به مسجد میروند همه باورهای شدید مذهبی ندارند و شاید مذهبی هم نباشند، ولی به آرامش داخل این محل، و مکانی برای تنفس و احساس انسانیت کردن احتیاج دارند. حتی ساواک نسبت به مساجد محدودیت دارد. ولی همچنان پلیس مُلّاهائی را که بر علیه رژیم سخن گفتهاند دستگیر و شکنجه میکند. آیتالله سعیدی زیر شکنجه با "ماهیتابه" جان داد. آیتالله آذرشهری پس از آنکه ساواک او را در دیگ روغن داغ میاندازد جان میدهد. به دلیل شکنجه، آیتالله طالقانی مدت کمی پس از آزادی از زندان زنده ماند. پلکهای چشمان او آسیب دیده بودند. در مقابل او به دخترش تجاوز کردند، و چون او چشمانش را بست، با سیگار پلکهایش را سوزاندند تا مجبور به تماشا باشد. اینها همه در سالهای هفتاد میلادی اتفاق افتادند. اما در مورد مسجد، رفتار و دستورات شاه در تناقض بودند. از یک طرف او مُلّاهای مخالف را محاکمه میکند و از طرف دیگر خود را یک مسلمان میداند، و همیشه تظاهر به دین میکند؛ به امامزادهها و مراکز مذهبی برای زیارت میرود، نماز میخواند، و از ملاها درخواست دعای خیر و برکت میکند. پس چگونه او میتواند اعلام جنگ علیه مساجد بدهد؟ا
شیعیان به مسجد میروند چون همیشه یکی از آنها در نزدیکی است، در همسایگی است، و در مسیر سفر به نقاط دیگر قرار دارد. در تهران حدود هزار مسجد ساخته شده است. چشمان توریستها فقط چند مسجد مشخص را میبینند. ولی اکثر آنها ساختمان سادهای دارند، و بیشتر در محلههای کم درامد قرار دارند، و چون ساختمان آنها مانند ساختمان خانههای اطراف محقّر است، به نظر نمیآیند. این مساجد با خشت و گل ساخته شدهاند و در بین خطوط و کوچهها و گوشههای خیابانها گم میشوند، ولی برای مردم شناخته شده هستند و همواره با مساجد در ارتباط هستند. علاوه بر این، مردم احتیاجی به لباس خاصی پوشیدن و یا سفر طولانی کردن ندارند، چرا که همیشه مسجدی در اطراف است. مسجد محلی در زندگی روزمره دارد.ا
اولین شیعههائی که به ایران آمدند مردم شهری بودند، تاجران کوچک و صنعتگران. آنان در محلات فقیر نشین خود مسکن گزیدند، مسجدی ساختند، و دکان خود را در همان گوشه بنا نهادند. صنعتگران محل کار خود را در همان مناطق تاسیس کردند. از آنجائی که مسلمانان پیش از نماز باید وضو بگیرند، حمام نیز ساختند. و از آنجائی که مسلمانان علاقه داشتند که پس از نیایش چای و یا قهوه بنوشند و لقمهای در دهان بگذارند، در همان اطراف رستورانها پای گرفتند. و از اینجا، فرهنگ ایرانی با بازار و اشکال رنگارنگ آن، پر از جمعیت و شلوغ، و با یک پیوند عرفانی-تجاری-چشایی، پای میگیرد. زمانی که شخصی اعلام میکند که "میرم بازار"، این بدان معنا نیست که او به یک زنبیل یا سبد برای حمل مایحتاج خریداری شده احتیاج دارد. او به این منظور به بازار میرود که نماز بخواند، دوستانش را ملاقات کند، تجارت کند، و در یک رستوران بنشیند. به آنجا میرود که در جریان جدیدترین شایعات قرار گیرد، و در تجمع اعتراض کنندگان باشد. بجای آنکه تمام شهر را بگردد، یک فرد شیعه کلیه مایحتاجش را میتواند فقط در یک مکان، بازار، کشف کند؛ یعنی با خوردن و آشامیدن و گپ زدن، هر آنچه را که در این زندگی به آن احتیاج دارد، و به وسیلهٔ عبادت، هر آنچه را که در آخرت به آن احتیاج دارد.ا
یادداشت شمارهٔ هفت
محمود آذری در اوائل سال هفتاد و هفت میلادی به ایران بازگشت. او هشت سال در لندن بود و با ترجمهٔ کتاب برای انتشارت مختلف، و تبلیغات برای کمپانیهای مربوطه از نظر مالی خود را تامین میکرد. او تنها زندگی میکرد و پا به سن گذاشته بود، و علاقه داشت که در زمان بیکاری قدم بزند و یا با دوستانش وقت بگذراند. صحبتهایش عموما در رابطه با مسائل انگلیس بود، و نه ایران، چرا که ساواک در همه جا حضور داشت، حتی در لندن، و افراد آگاه دربارهٔ مشکلات کشورشان با دیگران سخن نمیگفتند.ا
در اواخر اقامتش چند نامه از برادرش در تهران، و از طریق کانالهای مختلف دریافت کرد. برادرش به او نوشت که زمان خوبی است که او به ایران بازگردد زیرا که تحولات جالبی در پیش است. محمد از تحولات جالب دل خوشی نداشت، ولی چون برادرش همیشه نسبت به او برتری داشت، او اسباب سفر را بست و به راه افتاد.ا
او نمیتوانست شهر را بشناسد. شهری که زمانی یک واحهٔ خشک بود، اکنون به یک کلان شهر پنج میلیونی تبدیل شده بود. یک میلیون اتومبیل از هر طرف در خیابانهای تنگ در حرکت بودند، و مجبور به توقف میشدند چرا که یک خط از یک طرف با خط باریک دیگر از طرف مقابل روبرو میشد، در حالیکه خطوط دیگرِ خیابانهای متقاطع از چپ و راست آنها را قطع میکردند، از شمال شرقی تا جنوب غربی، که در خیابانهای باریک به شکل مارپیچی در میآمدند. صدای هزاران بوقِ بیدلیل از صبح تا شام به گوش میرسید.ا
او به مردم توجه کرد، همان مردمی که زمانی بسیار آرام بودند و با یکدیگر محترمانه رفتار میکردند، ولی اکنون بدون دلیل با یکدیگر میجنگیدند و با کوچکترین انگیزهای با خشم و فریاد به یکدیگر توهین، و گلوی یکدیگر را پاره میکردند. به نظر او مردم عجیب میآمدند؛ هیولاهای شاخداری که در برابر اشخاص پرقدرت و مهم سر تعظیم فرود میآوردند، در حالیکه پا روی اشخاص ضعیف و کم قدرت میگذاشتند. البته این یک توازنی را برقرار میکرد، که هر چقدر پست و حقیر بودند، این تنها راه بقایشان بود.ا
او هیچوقت نتوانست بفهمد که زمانی که با یکی از این هیولاها مواجه میشد کدام یکی از این دون رفتار ظهور میکرد، تعظیم کردن یا خورد و لگدمال کردن. اما به زودی متوجه شد که آن رفتاری که نخست خود را آشکار میکرد تحقیر و زیر پا خورد کردن بود، که بطور طبیعی ظاهر میشد، و تحت فشار شدید و شرایط سنگینی میشد آنرا عقب زد.ا
روزهای نُخُستی که او در تهران بود به پارکی رفت و کنار شخصی روی نیمکت نشست و سر سخن را باز کرد. اما آن مرد بدون اینکه سخنی بگوید، بلند شد و از آنجا رفت. پس از مدتی، او سعی کرد سر سخن را با شخص دیگری آغاز کند، که طرف مقابل نگاهی از وحشت به او کرد، مانند اینکه با یک دیوانه طرف است. بنابراین او تسلیم شد و به هُتلش بازگشت.ا
به محض ورودش، مرد خشن و ترشرو که پشت میز هتل بود به او اطلاع داد که باید به پلیس خود را معرفی میکرد. برای نخستین بار در این هشت سال او احساس وحشت کرد. این مانند یخی بود روی پشتش بگذارند، همان سنگینی سالها پیش را مجددا حس کرد و متوجه شد که این وحشت هیچگاه او را ترک نمیکرد.ا
مقر پلیس ساختمانی گمنام در پایین خیابان بود که بوی بدی نیز میداد. محمود در انتهای صفی طولانی از افرادی عبوس و بیحال ایستاد. در طرف دیگر نردهها، چند پلیس در حال خواندن روزنامه پشت میزی نشسته بودند. در آن اتاق بزرگ و شلوغ سکوت محض غالب بود. افراد پلیس مشغول خواندن بودند و هیچکس جرأت پچپچ کردن هم نداشت. سپس، قرارگاه آمادهٔ پذیرش اشخاص شد. افراد پلیس صندلیهای خود را به خشخش در آوردند، روی میزهای خود را مراتب کردند، و با بیاحترامی خاصی آغاز به توهین به افراد در صف کردند.ا
محمود در حال نگرانی فکر میکرد که از کجا این بددهانیِ عمومی سرچشمه گرفته است. نوبت او که شد، به او یک پرسشنامه دادند و از او خواستند که آنرا به سرعت پر کند. او در قسمتهایی از آن پرسشنامه تامل میکرد، و متوجه شد که افراد در آن اتاق به طرز مشکوکی مراقب او بودند. با ترس، متشنج، عصبی، و با شتاب، مانند اشخاص کم سواد شروع به پر کردن پرسشنامه کرد. روی پیشانیاش عرق نشسته بود، پس به دنبال دستمالش گشت و آنرا نیافت، و این باعث عرق ریختن بیشتر شد.ا
پس از آنکه پرسشنامه را پر کرد آنرا به دست آنها داد و به خیابان رفت. همینکه وارد خیابان شد، چون سرش رو به پایین بود و افکارش متشنج، به شخصی که از آنجا عبور میکرد تنه زد. شخص بیگانه شروع کرد به توهین کردن. اشخاصی که گذر میکردند جمع شدند و به آنها خیره شدند، و محمود گناهی که مرتکب شد رفتارش بود، که گروهی را به دور آنها جمع کرد. در آن زمان، اجتماع بدون اجازه و غیر مجاز خلاف قانون بود. پلیس دخالت کرد، و محمود توضیح داد که این یک حادثه بود و کوچکترین سخنی بر ضد شاه در آن مدت عنوان نشده بود. با این وجود پلیس مشخصات او، نام و آدرسش را یادداشت کرد و هزار ریال نیز از او گرفت.ا
محمود افسرده به هُتلش بازگشت. پلیس نامش را دو بار یادداشت کرده بود، و این نگرانش میکرد. او شروع کرد به تفکر در اینکه چه خواهد شد اگر این دو حادثه با هم مقایسه میشدند. سپس او خودش را دلداری داد که در آن بازار آشفته و دیوان سالاری احتمالا همهٔ آن یادداشتها از دفاتر زدوده خواهند شد.ا
صبح، برادرش به دیدارش آمد و محمود همنیکه او را دید، داستانش را برای او بازگو کرد، و اینکه پلیس نام او را دوبار یادداشت کرده بود. او پرسید که آیا بهتر نیست که به انگلیس بازگردد؟ا
برادر محمود میخواست که با او صحبت کند. سپس به لامپ روی میز، تلفن، پریزها، و چراغ بالای سر اشاره کرد و از او خواست که در شهر دوری بزنند. وارد ماشین قدیمی و رنگ و رو رفتهٔ برادر شدند و به طرف کوهستانهای شمال تهران به راه افتادند. زمانی که جاده خلوت شد، آنها پارک کردند. ماه مارس بود، زمانی که برف اطراف را پوشانده بود، و باد خفیفی میامد. آنها پشت یک تخته سنگ پنهان شدند و از سرما به لرزه افتادند.ا
ا("برادرم به من گفت که باید در ایران بمانم، چرا که انقلابی در راه بود و به کمک من احتیاج بود. پرسیدم: چه انقلابی؟ دیوانه شدهای؟ شلوغی برایم ترسآور است، و از اینها گذشته من از سیاست متنفرم. هر روز من یوگا انجام میدهم، شعر میخوانم، و ترجمه میکنم. سیاست به چه دردم میخورد؟ اما برادرم توضیح داد که من چیزی از آن نمیدانستم، و شروع کرد به توضیح دادن. او گفت که شروع کار از واشنگتن است. آنجا جائی است که سرنوشت ما را رقم میزند. هم اکنون، جیمی کارتر در مورد حقوق بشر سخن میگوید. شاه مجبور است که به آن توجه کند. او مجبور است که شکنجه را قطع کند، تعدادی از زندانیان را آزاد کند، و یک دمکراسیِ حداقل ظاهری به وجود بیاورد. این برای شروع حرکت ما کافیست! برادرم تهییج شده بود، و با اینکه کسی دورووَر نبود، مجبور شدم کمی آرامش کنم. در این ملاقات او چندین اعلامیه چاپ شدهٔ دویست صفحهای به من داد که بخوانم. این یک نامه به شاه، و یا یادداشتی بود که علی اصغر حاج سید جوادی به شاه نوشته بود. در آن، جوادی در مورد بحران جاری، انقیاد کشور، و رسوائیهای سلطنت سخن گفته بود. برادرم گفت که آن اعلامیه در حال چرخیدن بین افراد بود، و کپیهای متعددی از آن میشد. سپس گفت که همه در انتظارند تا ببینند شاه چگونه پاسخ میدهد. آیا جوادی به زندان میرود یا خیر. فعلا او فقط تلفنهای تهدیدآمیز میگیرد. او معمولاً به یک کافه میرود و من میتوانستم او را در آنجا ببینم و با او صحبت کنم. به برادرم گفتم که من حاضر نیستم که با شخصی که تحت نظر است صحبت کنم").ا
آنها به شهر بازگشتند و محمود خودش را در اتاقش زندانی کرد و به مطالعهٔ آن یادداشتها مشغول شد. جوادی شاه را به نابودیِ پایههای معنویِ جامعه محکوم کرده بود. او میگفت که تفکر نابود شده بود و روشنترین افراد را به سکوت محکوم کرده بودند. فرهنگ یا در بارها بود، و یا به زیرزمین رفته بود. جوادی هشدار داده بود که پیشرفت را نمیشد با تعداد تانک و ماشین اندازهگیری کرد. اندازهگیری پیشرفت یک کشور توسط کسانی است که شأن و آزادی دارند. محمود صدای پائی را شنید که از راهرو میامد.ا
روز بعد، تمام فکر او بر این بود که چگونه آن نوشتهها را از بین ببرد. چون نمیخواست که آنها را در اتاقش بگذارد، به هر کجا که میرفت آن یادداشتها را نیز با خود میبرد. همانطور که در خیابان قدم میزد متوجه شد که در دست گرفتن آن تعداد اوراق به نظر مشکوک میامد، پس روزنامهای خرید و یادداشتها را لای آن پنهان کرد. ولی هنوز هم از اینکه او را متوقف و تفتیش کنند میترسید. بدترین محل در سرسرای هتل بود، که مطمئن بود که آن دسته کاغذ توجه دیگران را به خود جلب میکرد. بنابراین تصمیم گرفت که کمتر از اتاقش خارج شود.ا
محمود تصمیم گرفت که سراغی از دوستان دوران دانشگاهاش بگیرد، که البته چند نفر از آنها از کشور خارج شده بودند، چند تایشان در قید حیات نبودند، و تعدادی نیز در زندان بودند. عاقبت او توانست چند آدرس از آن دوستان بیابد. در دانشگاه به سراغ یکی از دوستانش، علی قائدی، رفت که در زمان دانشجوئی با یکدیگر به کوهنوردی میرفتند. قائدی استاد دانشگاه شده بود و در رشته گیاهشناسی تدریس میکرد و تخصصش در گیاه اسکلرفیلوس بود. محمود در مورد اوضاع کشور، محتاطانه از او پرسش کرد. قائدی کمی فکر کرد و پاسخ داد که برای مدتی طولانی او تمام تمرکزش را روی آن گیاه گذاشته بود. او ادامه داد که گیاه اسکلرفیلوس در مناطقی یافت میشدند که آب و هوای خاصی داشتند؛ در زمستان به باران بسیار احتیاج داشتند و در تابستان نیاز آنها به گرما و خشکی بود. در زمستان گونههای کمدوامی بودند، مثل تروفیتس و جیوفیتس، و در تابستان مثل خیروفیتس بودند که محدودیت انتقال داشتند. محمود، که از این اسامی سر در نمیاورد، بطور کلی از دوستش جویا شد که آیا او انتظاری از تغییرات در اوضاع داشت. قائدی مجدداً غرق در افکار سابق شد و از تاج باشکوه درخت سرو آتلانتیک سخن گفت، و اضافه کرد که او سرو هیمالیا را مطالعه کرده است، که این سرو از نوع آتلانتیک آن بسیار زیباتر است، و در کشور خودمان میتواند پرورش بیابد.ا
یکروز یکی دیگر از دوستانش را دید که در مدرسه با کمک یکدیگر یک نمایشنامه نوشته بودند. هم اکنون این دوست شهردار کرج شده بود. شهردار محمود را به شام در رستوران شیکی دعوت کرد، و در پایان صرف غذا محمود از او در مورد روحیهٔ جامعه پرسش کرد. شهردار فقط راجع به شهر خود، کرج، به گفتگو پرداخت. او گفت که آنها در حال آسفالت کردن جادهٔ اصلی در کرج بودند. آنها آغاز به ساخت یک فاضلاب کرده بودند، که حتی تهران فاقد آن بود. اعداد و شمارههائی را که او بکار برد به محمود فهماند که پرسشش اشتباه بوده است. ولی او تصمیم گرفت که به نحوی از دوست قدیمی این را جویا شود که گفتار عمومی مردم شهرش در چه مواردی بود. شهردار پاسخ داد که او نمیدانست، چرا که مردم درست فکر نمیکردند. هیچ چیزی برای آنها مهم نبود؛ "آنها تنبل و غیر سیاسی هستند و هیچ چیزی را که جلوتر از نوک دماغشان باشد نمیبینند. کسی مسائل ایران برایش مهم نیست." و ادامه داد که چگونه او یک کارخانهٔ تولید پارالدیهاید تاسیس کرده بود و تصمیم داشت که کشور را با این ماده بپوشاند. محمود احساس کودنی کرد، چرا که حتی معنی این واژه را نمیدانست. پس از دوستش پرسید: "آیا بطور کلی تو با مشکل بزرگتری مواجه نیستی که آزارت دهد؟" دوستش پاسخ داد: "یعنی چی؟" و سپس سرش را به او نزدیک کرد و گفت: "آنچه که از این کارخانه استخراج میشود باید دور ریخته شود. مردم نمیخواهند کار کنند و برایشان مهم نیست که چه چیزی تولید میشود. همه جا یکنوع بیحالی در بین مردم دیده میشود، یک مقاومت عبوسانه. کل کشور در شن گیر کرده است." محمود پرسید چرا چنین وضعی پیش آمده، و دوستش راست نشست و به گارسن اشاره کرد و گفت: "نمیدانم، و مشکل است که بخواهم توضیح دهم." محمود پسر بچهای را میدید که زمانی پر بود از احساسات. ولی اکنون این پسر رشد یافته سخنان عجیبی بکار میبرد، و به سرعت پشت ژنراتورها، نقالهها، رلهها، و کلیدهای کنترل پنهان شده بود.ا
ا("برای این مردم مقاومت، یک پناهگاه، محل اختفا، و ماوائی برای رهائی شدن بود. سرو- بله آن محلی استوار است؛ مانند آسفالت. شما میتوانید هر چقدر دوست داشته باشید، و آزدانه هر چقدر تمایل داشته باشید، از مقاومت صحبت کنید. بهترین خاصیت مقاومت این است که جلوی آن مرزبندی شده و برچسبهای هشدار دهنده دارد. وقتی ذهن غرق در مقاومت میشود، به جستجوی مرزها میگردد، زنگها به صدا در میآیند و سرزمین عقاید خیانتکارانه و عکسالعملهای نامطلوب را هشدار میدهند. با صدای زنگ، افکار محتاطانه پس مینشینند و باز میگردند به مقاومت. ما میتوانیم تمام این پروسه را در صورت طرف صحبت خود ببینیم. ممکن است که او بطرز جالبی با ذکر اعداد، درصدها، اسامی، و تاریخها به گفتار بنشیند. ما متوجه میشویم که چگونه او، مانند اسبسواری روی زین، به این جایگاه مقاومت چسبیده است. سپس ما پرسش میکنیم: بسیار خوب. ولی چرا عدهای به طریقی، شاید بگوئیم بطور ناقصی، خشنودند؟ در این حالت متوجه میشویم که چگونه حالت چهرهاش تغییر میکند. زنگها به صدا در میآیند: توجه! شما به زودی از مرز مقاومت عبور میکنید! او سکوت میکند و دنبال راه فرار میگردد، که البته برگشت به سمت مقاومت است. با خوشحالی از اینکه از دام جسته بود، مجدداً آغاز به سخنگوئی از طریق حرکات، لاوهگوئی و زیر فشار به هر شکلی؛ عاملی، وجودی، مخلوقی، و پدیدهای میکند. این خاصیت مقاومتهای نابرابر است که میتوانند خود به خود با یکدیگر ترکیب شوند و یک تصویر کلی به وجود بیاورند. به عنوان مثال، دو مقاومت منفی میتوانند در کنار یکدیگر باشند، ولی نمیتوانند با یکدیگر بپیوندند تا یک تصویر کلی را بسازند تا آنکه ذهن بشر آن دو را با هم تلفیق کند. اما زنگ خطرها از آمیخته شدن افکار جلوگیری میکنند، و مقاومتهای منفی بدون اینکه به یک شکل پریشان بگروند در کنار یکدیگر، و به جای مشوش کردن یکدیگر، به حیات خود ادامه میدهند. برای آنکه هر کسی را وا داریم که خودش را محدود و در محیط خودش مرزبندی کند، باید برای او یک فضای هستهای متشکل از تعداد بیشماری افراد مقاوم که هرگز نتوانند با یکدیگر ادغام شوند و یک جامعهٔ هماهنگ به وجود بیاورند، بسازیم.")ا
محمود تصمیم گرفت که خود را از مسائل دنیوی به کناری بکشد و به جهان تصورات و احساسات قدم بگذرد. او به سراغ دوست دیگری رفت که شاعر مشهوری شده بود. به ویلای با شکوه این دوست، حسن رضوانی، رفت. آنها کنار استخر نشستند (تابستان داغی بود) و به نوشیدن جین و لیمو در لیوانهای خنک پرداختند. حسن روز قبل از سفری به مونترال، شیکاگو، پاریس، آتن و ژنو بازگشته بود و اظهار خستگی میکرد. او در این سفر در مورد تمدن بزرگ و انقلاب شاه و ملت در این شهرها سخنرانی کرده بود. حسن گله میکرد که کارش بسیار دشوار بود، چرا که خرابکارن جلوی سخنرانی او را میگرفتند و به او توهین میکردند. حسن دیوان اشعارش را که به شاه تقدیم کرده بود به حسن نشان داد. عنوان نخسین شعر این بود: "به هر کجا او مینگرد، گلی میشکفد". منظور این بود که به هر نقطهای که شاه نظر میاندازد، یک گل میخک و یا لاله غنچه میدهد. شعر دیگری با عنوان "آنجائی که او ایستاده است، چشمهای میجوشد" بود. با این شعر او بیان میکرد که هر کجا که پادشاه قدم میگذاشت، چشمه آبی از آن نقطه فوران میکرد. این اشعار در رادیو و مدارس خوانده میشدند. شاه این اشعار را تمجید میکرد و عضویت بنیاد پهلوی را به حسن داده بود.ا
یکروز که محمود در خیابان قدم میزد مردی را دید که زیر درختی ایستاده بود. مرد به نظرش آشنا آمد، پس جلوتر رفت و او را شناخت که محسن جلاور بود، کسی که با همکاریش در مدرسه روزنامه نوشته بودند. محمود شنیده بود که محسن مدتی در زندان بوده، و توسط ساواک برای پناه دادن به یک مجاهد شکنجه شده بود. محمود توقف کرد و دستش را به طرف محسن دراز کرد. محسن با شک به او نگاه کرد. محمود برای شناسایی اسم خودش را به زبان آورد. محسن با سردی گفت: "به من مربوط نیست." او همانجا بطرز خمیدهای ایستاده بود و به زمین خیره شده بود. محمود پیشنهاد کرد: "میخوام باهات حرف بزنم. بیا بریم یه طرفی." همچنان بیحرکت و سر در زیر پاسخ داد: "به من مربوط نیست." عرق سردی بر پیشانی محمود نشست. دوباره اصرار کرد: "ببین. چطوره یه قراری بذاریم که با هم صحبت کنیم؟" محسن پاسخی نداد و خمیدهتر شد. عاقبت، نجوا کنان گفت: "بزن به چاک."ا
چندی بعد، محمود در مرکز شهر اپارتمانی اجاره کرد. هنوز مشغول باز کردن اسباب اثاثیهاش بود که روزی سه مرد به سراغش رفتند، و پس از خوش آمدگوئی، اظهار داشتند که از حزب رستاخیز بودند و از او پرسیدند اگر او نیز یک عضو بود (رستاخیز حزب شاه بود). محمود اظهار کرد که او عضو آن حزب نبود، چرا که او به تازگی از اروپا بازگشته بود. این گفته آنها را مشکوک کرد، چرا که کسانی که از کشور خارج میشدند معمولاً باز نمیگشتند. آنها از او پرسیدند که چرا او بازگشته بود، و یکی از آنان پاسخهای محمود را یادداشت میکرد. محمود وحشت کرد، چرا که برای سومین بار نام او ثبت میشد. پس از اینکه آنها به محمود اوراقی برای ثبت نام در حزب را دادند محمود اظهار داشت که تصمیمی برای عضویت نداشت، چرا که او هیچگاه در زندگیاش سیاسی نبود. آنها با ناباوری به او نگریستند و فکر میکردند که این مستاجر جدید حتما نمیدانست که چه میگوید. بنابر این به او نشریهای دادند که سخنان شاه با حروف درشت در آن ثبت شده بود: "کسانی که به حزب رستاخیز نمیپیوندند یا خائن هستند که باید زندانی شوند، و یا اگر آنها به شاه و ملت اعتقادی ندارند نباید انتظار داشته باشند که مانند دیگران با آنها رفتار شود." با این وجود محمود یکروز از آنها وقت گرفت که در مورد آن تفکر و با برادرش مشورت کند.ا
برادر محمود به او گفت که او چارهای نداشت. همهٔ مردم عضو این حزب بودند. محمود به خانه رفت و زمانی که فعالین بازگشتند به آنها اعلام کرد که آماده بود که در حزب ثبت نام کند. بنابراین محمود هم یکی از مدافعین تمدن بزرگ شد.ا
خیلی زود محمود دعوتنامهای از یکی از دفاتر حزب رستاخیز دریافت کرد. به منظور مشارکت در سیوهفتمین سالگرد تاجگذاری شاه، یک گردهمآئی از کسانی که در هنرهای خلاق سررشته داشتند در شرف جریان بود. زندگی شاه از یک سالگرد به سالگرد بعدی، و در یک روال آراسته و نامحسوس در یک ریتم با وقار که هر تاریخی به یکی از دست آوردهای برجستهٔ او مربوط میشد، بطور رسمی و درخشانی جشن گرفته میشد؛ جشنهائی چون انقلاب سفید و تمدن بزرگ. گروهی مامور بودند که تقویم در دست، مراقب باشند که تاریخهای مشخصی مانند؛ تولد شاه، آخرین ازدواجش، تاجگذاری، تولد جانشین او بر تخت سلطننت، و تولد سایر فرزندانش فراموش نشوند. این جشنهای مختلف به تعطیلات سنّتی اضافه شده بودند. همینکه یک جشن پایان میافت، مقدمات برگذاری جشن دیگری آغاز میشد، شور و هیجان جدیدی در فضا جاری میشد، کارها میخوابید، و همه برای روز موعود و یک ضیافت مجلل و یک آئین بلند پایه آماده میشدند.ا
زمانی که محمود آن گردهمآئی را ترک میکرد، غلام قاسمی، نویسنده و مترجم را دید که به طرفش میآمد. از زمانی که که محمود در انگلیس اقامت گزیده بود و غلام در ایران داستانهائی در بارهٔ تمدن بزرگ مینوشت، آنها یکدیگر را ندیده بودند. او زندگی مرفهی داشت، به دربار راه یافته بود، و کتابهایش با جلد چرمی چاپ میشدند. غلام حرفی برای محمود داشت. او را به یک رستوران ارمنی برد و مجلهای را به او نشان داد و گفت: "ببین چی چاپ کردم!" نوشتهٔ او ترجمهای از یکی از اشعار `پال الوارد` بود. محمود نگاهی به آن انداخت و پرسید: "خوب، چه چیز جالبی داره؟ چی این شعر داره که مهمه؟" غلام با اعتراض گفت: "نفهمیدی؟ یه بار دیگه بخونش!" محمود مجددا آنرا مرور کرد: "در این زمان باید غمگین بود، تاریکترین شب است، زمانی که یک روشندل را نباید به بیرون فرستاد." همانطور که آنرا میخواند، با ناخُنش زیر بعضی از واژهها را خط میکشید. غلام، در حالیکه چهرهٔ پیروزمندانهای داشت ادامه داد: "چقدر سختی کشیدم تا تونستم اینارو چاپ کنم، و ساواک را قانع کنم که این ممکنه ظهور کنه! در کشوری که هر چیزی میتونه امید و لبخند و شکوفایی به ارمغان بیاره، یکمرتبه زمان غم و محنت میرسه. میتونی تصور کنی؟".ا
با نگاهی به صورت زیرکانهٔ غلام، محمود برای اولین بار به پیشبینی حدوث یک انقلاب اعتقاد پیدا کرد. حس کرد که ناگهان همه چیز را درک کرده بود. غلام نزول یک فاجعه را حس میکرد. او زیرکانه آغاز به یک مانور کرده بود، تا خط نبرد را تغییر دهد، خود را بَری از سرزنش کند، و در مقابل حوادثی که در پیش است کمر خم کند، و در مقابل غرشی که صدایش از دور میرسد تکریم کند. غلام دزدکی پونزی را در چنبرهٔ مخمل شاه فرو کرده بود. این شاه را نخواهد کشت، ولی غلام احساس خوبی داشت که به نیروی مقاوم پیوسته بود، اگرچه بصورتی غیر واقعی. حالا او میتوانست آن پونز را به دوستانش نشان دهد، در مورد آن سخن گوید، مورد تحسین آنها قرار گیرد، و استقلال خود را به رخ بکشد.ا
شب که شد، تردیدهای محمود بازگشتند. او همراه برادرش در حال قدم زدن در خیابان خلوتی بود، که صورت انسانهای اطراف نشانی از سرزندگی نداشتند. عابرین پیاده، خسته و وامانده، در راه خانه و یا در صفوف اتوبوس بودند. عدهای کنار دیوار نشسته بودند و در حالیکه چرت میزدند، صورتهایشان بین زانوانشان پنهان بودند. محمود به آنها اشاره کرد و از برادرش پرسید: "کی میخواد این انقلاب جنابعالی رو را به پیش ببره؟ مگه نمیبینی که همه خوابن؟" برادرش پاسخ داد: "همین آدما. یه روز همه بال در میارن." اما محمود نمیتوانست آنرا تصور کند.ا
ا("در اوائل تابستان بود که من حس کردم که چیزی در حال تغییر بود، چیزی در مردم احیا میشد، و بوی تازهای میآمد. فضا غیر قابل توجیه بود، مثل یک بیداری ناگهانی پس از یک کابوس. نخست، آمریکائیها شاه را مجبور کردند که عدهای از روشنفکران را از زندان آزاد کند. شاه تقلب کرد، عدهای را آزاد و عدهٔ دیگری را به زندان انداخت. اما این مهم بود که او تسلیم شده بود، و اولین شکاف، نخستین رخنه در رژیم ظهور کرد. از این گروه، عدهای تصمیم گرفتند که کانون نویسندگان را که شاه نزدیک به یک دههٔ پیش منحل کرده بود، بازسازی کنند. در آن زمان، کلیه آن سازمانها، حتی بیآزاررترینشان نیز منحل شده بودند. آنچه که باقی ماند رستاخیز و مساجد بودند. شخص ثالث. دولت با احیای کانون مخالفت میکرد، بنابراین، گردهمآییهای مخفی در منازل آغاز شدند، اکثراً در منازل قدیمی خارج از تهران که بهتر میشد کارهای مخفیانه کرد. نام این گردهمآییها را `گردهمآییهای فرهنگی` گذاشتند. نخست اشعار خوانده میشدند و سپس گفتگو در مورد اوضاع مملکت آغاز میشد. در یکی از این گردهمآییها بود که من اشخاصی را که از زندان آزاد شده بودند ملاقات کردم. آنها نویسنده، دانشمند و دانشجو بودند. به صورتهایشان دقیق میشدم تا آثار ترس و محنت را در چهرههایشان ببینم. بنظرم رفتارشان طبیعی نبود. مثل اینکه نور و وجود دیگران باعث سرگیجهشان میشد، مُردّد به نظر میرسیدند. آنها از اطرافیانشان فاصله میگرفتند، مثل اینکه نزدیک بودن دیگران تنبیهشان میکرد. یکی از آنها با عصا راه میرفت و روی صورت و دستانش آثار سوختگی بود. او دانشجوی حقوق بود و نوشتههای فدائیان در خانهاش یافت شده بود. بخاطر میاورم داستان شکنجهاش را که برای ما بازگو کرده بود. او را پس از دستگیری به اتاقی بردند که دیوارهایش سفید ولی از آهن ساخته شده بود، آهنِ داغ شده. کف زمین هم ریلهای آهنین بود، و یک صندلی فلزی روی آن ریلها بود، که ساواکیها او را به آن صندلی بستند. سپس یکی از مامورین دکمهای را فشار داد و صندلی شروع به حرکت آرام به طرف دیوار کرد، که البته هر دقیقه یک اینچ بیشتر نمیرفت. او حساب کرد که حدود دو ساعت طول میکشید تا او به دیوار برسد، ولی پس از یک ساعت او دیگر نتوانست آن داغی را تحمل کند و فریاد زد که به همه چیز اعتراف خواهد کرد، گرچه چیزی برای اعتراف کردن نبود و او آن بروشورها را در خیابان یافته بود. همانطور که این دانشجو گریه میکرد ما سراپا گوش بودیم. آنچه که او گفت را همیشه بخاطر خواهم داشت: `خدیا؛ چرا به من یه چنین حسی دادی که بتونم فکر کنم. آخه بجای اینکه فکر کنم میتونستم توی یه گله باشم.` سپس او بیهوش شد، و ما او را به اتاق دیگری منتقل کردیم. بقیهٔ کسانی که در آن دخمه بودند، همه در سکوت باقی ماندند.")ا
اما ساواک به زودی محل این گرهمآئیها را یافت. یک شب که به خانه برمیگشند و در پیادهرو آهسته قدم میزدند، محمود صدای خشخشی را در لابلای بوتههای کنار پیادهرو شنید. پس از مدتی او صدای بلندی به گوشش خورد، و ناگهان ضربهای به پشت سرش اصابت کرد، و همه جا تاریک شد. او تلوتلو خورد و به سر روی زمین افتاد، و از هوش رفت. همینکه چشمانش را باز کرد، در آغوش برادرش بود. چشمانش باد کرده بودند و خونابه در آن جمع شده بود، و در آن تاریکی به سختی چهرهٔ خاکستری و کبود برادرش را شناخت. صدای نالهای شنید و شخصی کمک میخواست، و لحظهای بعد صورت آن دانشجو را شناخت که احتمالا شوکه شده بود. او فریاد میزد: "چرا به من عقل دادی، چرا این موهبت تفکر رو به من دادی؟" و گوئی صدایش از قعر زمین میامد. به اطراف که نگریست، محمود مشاهده کرد که بازوی شخصی آویزان و شکسته بود، و شخصی کنار او با دهان خونین زانو زده بود. از ترس اینکه مجددا به آنها حمله شود، گروه، همچنان که سعی میکردند از یکدیگر جدا نشوند، و از ترس اینکه مجددا به آنها حمله شود، به آهستگی به طرف خیابان رهسپار شدند.ا
محمود با پیشانی بخیه خورده و سرگیجه روز بعد را در رختخواب سپری کرد. خدمتکار هتل روزنامه آنروز را برای محمود آورد، که مقالهای در مورد حادثهٔ شب قبل در آن بود: "دیشب، در ویلایی در اطراف کن، یک گروه یاغی دور هم جمع شده بودند. ساکنان سلحشور آن منطقه بارها به رفتار تهوع آمیز آنها اعتراض کردند. ولی یاغیان، بجای احترام گذاشتن به آن افراد با سنگ و چوب به آنها حمله کردند. ساکنین محترم آن منطقه جز دفاع از خود چارهای نداشتند، تا توانستند آرامش را در محلشان برقرار کنند." محمود نالهای کرد و سرگیجه گرفت.ا
چند روز بعد برادر محمود گفت: "آخرای کارِ شاهه. هیشکی نمیتونه یه ملت بیدفاع رو اینجوری قصابی کنه." محمود سر باندپیچی شدهٔ خود را بلند کرد و با اعتراض گفت: "یعنی چی آخرای کارشه. مگه ارتش شاه رو ندیدی؟" البته برادرش آن ارتش را دیده بود. پرسش او بیشتر یک تذکر بود. در سینماها و تلویزیون، محمود بارها ارتش شاه را در رژهها و مانورها، همراه با جنگندهها، راکتها، بشکههای مواد مخدر که به طرف سینهاش نشانه رفته بودند مشاهده کرده بود. او از ژنرالهای پیری که جلوی شاه سلام و تعظیم میکردند حالش به هم میخورد. او با شگفتی از خود میپرسید که اگر یک بمب جلوی آنها منفجر میشد آنها چه میکردند. حتما سکته میکردند. هر ماه، صفحهٔ تلویزیون از تانک و کشندههای بیشتری پر میشد. محمود در فکر بود که نیروی نظامی به این عظمت هر گونه مخالفی را به خون و خاکستر تبدیل میکرد.ا
ماههای داغ تابستان آغاز گشتند. از صحرای جنوب تهران آتش میبارید. پس از ماهها در خانه نشستن، محمود تصمیم گرفت که بالاخره پیادهروی خود را از نو شروع کند. او به بیرون زد. کمکم تاریکی بر روشنایی غلبه میکرد. در خیابان کوچک و تاریک، از یک ساختمان بزرگ در حال ساخت، که قرار بود که مرکز حزب رستاخیز شود، رد شد. او صدائی شنید و حس کرد که شخصی از لای بوتهها خارج میشد، که البته در آنجا هیچ بوتهای نبود! تصمیم گرفت که آرامشش را حفظ کند. با ترس در خیابان بعدی پیچید. گرچه میدانست که ترس بیهودهای بود، ولی نمیتوانست به آن غلبه کند. احساس سردی کرد و تصمیم گرفت به هتل برگردد. در مرکز شهر در یک سرپائینی قدم میزد. ناگهان صدای پائی پشت سرش شنید. تعجب کرد، چرا که میدانست که خیابان خلوت بود و کسی آن دور و ور نبود. بیاختیار به سرعتش افزود، که البته سرعت آنکه پشت سرش بود نیز تندتر شد. مثل اینکه رژه بروند، قدمهایشان یکسان شده بود. محمود تصمیم گرفت که به سرعتش بیفزاید. فرد پشت سر نیز همان کار را کرد، و حتی نزدیکتر شد. محمود، در حالیکه به فکر راه فراری بود، سرعتش را کم کرد. اما ترس به او غلبه کرد و قدمهایش را طولانیتر کرد. صورتش پر از جوش شده بود. او نمیخواست که شخص پشت سر را تحریک کند. نفر پشت سر نزدیکتر میشد و محمود صدای نفس او را میشنید. دیگر طاقت نیاورد و شروع به دویدن کرد. فرد پشتسر به تعقیب ادامه داد، در حالیکه کاپشن محمود مثل یک پرچم سیاه در احتزاز بود. ناگهان حس کرد که تعداد تعقیب کنندگان بیشتر شده بود، و صدای پای یک دوجین آدم میامد که پشت سر او مانند ریزش یک بهمن میدویدند. نفسش داشت بند میامد. خیس عرق شده بود و نیمه هوشیار حس میکرد که هر لحظه سقوط خواهد کرد. با آخرین نفس، وارد محوطهای شد و با یک خیزش خود را از میلههای جلوی یک پنجره آویزان کرد. حس کرد که قلبش در حال خارج شدن از سینهاش بود، و پنجههای یک دست ناشناس سینهاش را میشکافت. بالاخره توانست به خودش مسلط شود و به اطراف نگاه کرد. تنها موجود زنده در خیابان گربهٔ خاکستری رنگی بود که در کنار دیوار در حال عبور بود. مغلوب و افسرده و شکسته، دستانش را روی قلبش گذاشت و به سمت خانه حرکت کرد.ا
ا("همهٔ ماجرا زمانی شروع شد که ما از آن گردهمآئی خارج میشدیم و به ما حمله شد. از آن زمان به بعد من همیشه احساس ترس میکردم. این ترس زمانی به من غلبه میکرد که کمترین انتظار آنرا داشتم. احساس شرم میکردم ولی نمیتوانستم بر آن غالب شوم. این ذهنیت، زندگی مرا به طرز عجیبی مختل کرده بود. فکر میکردم وجودم با این ترسی که همواره بر من غالب بود، آمیخته شده بود. یک همزیستی آسیب پذیر، یک ترس غیر قابل حل بین من و دیکتاتور به وجود آمده بود. از طریق این ترس، سیستمی را که از آن متنفر بودم پشتیبانی میکردم. شاه میتوانست به من، به ترس من، اتکا کند، چرا که این ترس استقرار او را پایدار نگاه میداشت. اگر میتوانستم بر ترسم غالب آیم، این باعث افت سلطنت در ذهنم میشد، ولی قادر به آن نبودم. ")ا
محمود تمام تابستان حالش بد بود. به اخباری که برادرش به او میداد با بیتفاوتی گوش میداد. در آن روزها، همه بالای یک آتشفشان، که هر لحظه ممکن بود فوران کند، نشسته بودند. دهقانی در کرمانشاه اسبی را به شهر آورده بود و در یک خیابان اصلی افسارش را به درختی بسته بود، و اسب به مردم حمله کرده بود. اسب دهنهاش را آزاد میکند و به تعقیب اتومبیلها میدود و چند نفر را در مسیر زخمی میکند. عاقبت، سربازی به اسب شلیک میکند. مردم به اطراف آن جمع میشوند. پلیس به متفرق کردن مردم میپردازد. شخصی فریاد میزند: "اون موقعی که اسب این مردُما رو زخمی میکرد این پلیسها کجا بودن؟" سپس نزاعی در میگیرد. پلیس شروع میکند به شلیک کردن. ولی جمعیت بیشتر میشود. مردم هیجان زده، شروع میکنند به سنگر ساختن. سپس ارتش وارد میشود و فرمانده دستور حکومت نظامی میدهد. برادر محمود از او پرسید: "فکر میکنی چقدر دیگه طول میکشه تا مردم قیام کنن؟" ولی در تصور محمود برادرش مبالغه میکرد.ا
یکروز در اوائل سپتامبر که محمود در حال قدم زدن در بلوار شاهرضا بود، مشاهده کرد که قسمتی از خیابان شلوغ است. کمی دورتر، جلوی در ورودی دانشگاه، چند کامیون ارتشی، و سربازانی در لباس سبز رزمی، با تفنگ و کلاه خود را مشاهده کرد. آنها دانشجویان را دستگیر کرده و وارد کامیون میکردند. محمود صدای فریاد میشنید، و جوانانی را مشاهده کرد که در خیابان میدویدند و در حال فرار بودند. سپس صدای آژیر کامیونها آمد که پر بودند از دانشجویان، و به سمت بالای خیابان در حرکت بودند. دانشجویان با دستان بسته چسبیده به هم ایستاده، و سربازان آنها را محاصره کرده بودند. به نظر میامد که دستگیری پایان یافته بود، و محمود تصمیم گرفت که نزد برادرش برود و خبر تهاجم ارتش به دانشگاه را به او بدهد. در منزل برادرش شخصی را دید که فریدون گنجی نام داشت، و او را قبلا در تجمع فرهنگی دیده بود. برادر محمود در مورد این شخص به او گفت که روز بعد از آن شب تجمع، مدیر مدرسه که از ساواک در مورد آن شب پیام گرفته بود، فریدون را از مدرسه اخراج میکند و به او میگوید که او یک شورشی میباشد، و مدیر از وجود چنین شخصی در اطراف بچههای بیگناه شرمنده بود. بنابراین، مدتها بود که گنجی بیکار بود و دنبال شغلی میگشت.ا
برادر محمود پیشنهاد کرد که به رستورانی اطراف بازار برای شام بروند. محمود در یکی از کوچهها جوانانی را مشاهده کرد که تلو خوران نشئه به نظر میرسیدند. بعضی از آنها در پیادهرو نشسته بودند و با چشمانی خمار به مکان نامشخصی خیره شده بودند. عدهای از آنان مزاحم عابران بودند و با مشتهای گره کرده دشنامشان میدادند. محمود از برادرش پرسید که چرا پلیس جلوی آنها را نمیگرفت. برادرش پاسخ داد: "خیلی ساده. یه همچین گروهی براشون بد نیست. هر چند وقت یهبار بهشون چند سکه و چماق میدن که برن دانشجویا را بزنن. بعدا روزنومهها مینویسن که یه گروه پر بنیه و میهن پرست دعوت حزب را اجابت کردن و خدمت یه عده رسوبات این جامعه و جوانان نادان در محیط دانشگاه رسیدن."ا
آنها به رستورانی رفتند و میزی را در وسط رستوران اشغال کردند. همانطور که در انتظار سرویس نشسته بودند محمود به میز کنار آنها نگاهی انداخت، که دو مرد قوی هیکل آنرا اشغال کرده بودند. او فکر کرد که آنها احتمالا ساواکی بودند، و از برادرش و گنجی پرسید که اگر مایل بودند که به میزی در مجاورت در ورودی نقل مکان کنند. آنها میزشان را تغییر دادند و گارسن هم سر میزشان آمد. در حالیکه برادرش دستور غذا میداد، محمود متوجه دو نفر، با لباسهای شیک و تروتمیز شد که دستان یکدیگر را گرفته بودند. محمود حدس زد که آنها مامورین ساواک بودند که تظاهر میکردند که همجنسباز باشند، و با وحشت به آنها نگریست. سپس به برادرش گفت: "من میخوام پهلوی پنجره بشینم. میخوام ببینم تو بازار چه خبره." آنها مجددا میزشان را تغییر دادند. همینکه آنها شروع به خوردن کردند، سه مرد وارد شدند و در میزی کنار همان پنجرهای که محمود از آن به بازار نظر میانداخت، نشستند. محمود متوجه شد که گارسنها آنها را که مرتب میز عوض میکردند با شک مینگریستند و به برادرش گفت: "ما تحت نظر هستیم." محمود فکر کرد که با توجه به میز عوض کردن مداوم، خود آنها شاید به نظر گارسنها مامورین ساواک میآمدند که به دنبال طعمه بودند. او اشتهااش را از دست داد، بشقابش را به کناری کشید و به آنها اشاره کرد که رستوران را ترک کنند.ا
به منزل برادر محمود بازگشتند و تصمیم گرفتند که برای تنفس هوای بهتر از شهر خارج شوند. آنها به طرف شمال تهران، منطقه نوبنیاد شمیران که هوای تازهتری داشت حرکت کردند. آنها از قصرها و ویلاها، رستورانها و فروشگاههای شیک، باغها، کلوپهای مخصوص دارای استخر و زمینهای گلف، گذشتند. هر متر مربع زمینهای این منطقه صدها تا هزاران دلار ارزش دارند و بازار آن نیز بسیار داغ است. اینجا منطقهٔ اعیان نشین شهر است، که دنیای دیگری و کره دیگری است.ا
__________________________________________
تظاهراتِ بیشتر، نامههای اعتراض مجدد، و سخنرانیها و گفتگوهای بسیاری در هفتههای آینده به وقوع پیوست. در ماه نوامبر، یک کمیته برای دفاع از حقوق بشر و یک اتحادیهٔ زیرزمینی دانشجویان شکل گرفت. هر از گاهی محمود به مسجدی سر میزد و جمعیت را مشاهده میکرد، اما نگرش غالب غلیان مذهبی بر او پوشیده ماند و او هنوز نمیدانست که چگونه با دنیا در تماس باشد. او از خود میپرسید که مقصد این جمعیت کجا بود. اکثر آنها حتی خواندن و نوشتن را به یاد نداشتند. آنها خود را در دنیای غیر قابل درک و خصومتآمیزی میدیدند که از آنها بهره برداری میکرد و خدعهآمیز بود و به آنها با تحقیر مینگریست. آنها میخواستند برای خود سرپوشی بیابند که آنها را تسکین دهد و از آنها حفاظت کند. گرچه آنها در یک چیز شکی نداشتند؛ فقط خدا تغییر نمیکرد و مانند همیشه بود، به همان گونه که در دهکدهشان، و هر جای دیگر بود.ا
اینروزها او بیشتر کتاب میخواند، و مشغول ترجمهٔ کتابهای جک لندن و رودیارد کیپلینگ بود. زمانی که به سالهای اقامت در انگلستان میاندیشید، به تفاوت بین اروپا و آسیا فکر میکرد، و به گفتهٔ کیپلینگ که میگفت: "شرق شرق است و غرب غرب، و هرگز..." هرگز، نه هرگز آنها نمیتوانند با هم مقایسه شوند و یا یکدیگر را بشناسند. آسیا هر گونه پدیدهٔ اروپائی را به عنوان یک عامل خارجی پس خواهد زد. اروپائیها شوکه و خشمگین میشوند، ولی هیچگاه نمیتوانند آسیا را تغییر دهند. در اروپا، هر عصری نوگرایی خود را دارد، نو جای کهنه را میگیرد، زمان تغییر میکند و مردم با زمان تحول میابند و جدید هیچگاه قدیم را درک نمیکند. در اینجا اینگونه نیست، و گذشته در حال زندگی میکند و دوران پارهسنگی با دنیای الکترونیک و زمان فعلی همزیستی میکند، و هر دو زمان در شخصی که از نسل چنگیز خان و دانشجوی ادیسون است، وجود دارد و هر دو در دنیای امروز او هستند.ا
یک شب، در اوائل ما ژانویه، محمود صدای در را شنید، و از جا پرید. ("برادرم بود. او بسیار آشفته به نظر میرسید. همانطور که در راهرو ایستاده بود، فقط یک کلمه گفت: قتل عام. نمیخواست بنشیند و مرتب اطراف اتاق راه میرفت، در حالیکه بدون هیچ ترتیبی تند و پشت سر هم سخن میگفت. گفت که در قٔم پلیس به مردم شلیک کرده بود. میگفت که پانصد نفر کشته شده بودند. زن و بچههای بسیاری از بین رفته بودند. همهٔ اینها به دلیل ساده، بیارزش، و ناچیزی پیش آمده بود. در روزنامهٔ اطلاعات یک مقاله بر علیه خمینی نوشته شده بود. این مقاله توسط شخصی وابسته به سلطنت یا دولت نوشته شده بود. در قٔم، شهر خمینی، مردم گرد هم جمع میشوند تا در مورد آن صحبت کنند. پلیس شلیک میکند. هرج و مرج میشود و مردم سعی میکنند که فرار کنند، ولی روزنهای برای فرار وجود نداشت، چرا که پلیس تمام راهها را مسدود کرده بود و به مردم شلیک میکرد. به خاطر میاورم که روز بعد، تمام تهران به دلیل این خبر آشفته شده بود. به خوبی میشد حس کرد که زمان تاریک و وحشتناکی در شرف وقوع بود. ")ا
شعلهٔ خاموش
انقلاب به حکومت شاه پایان داد. سلطنت برای همیشه به خاک سپرده شد و کاخ سلطنتی از میان رفت. به نظر میرسید که نابودی سلطنت با یک اشتباه کوچک پادشاه جرقه خورد. با آن اشتباه کوچک و خطیر سلطنت بر مرگ خود صحه گذاشت.ا
یک انقلاب عموما به دلیل شرایط عینی، از جمله فقر عمومی، ستم در سطح ملی، و سو استفادهٔ رسوائی برانگیز کلید میخورد. اما این نگرش، گرچه درست، ولی یکطرفه است. از اینها گذشته، این شرایط در کشورهای بسیاری وجود دارد، ولی انقلاب به ندرت اتفاق میافتد. آنچه که شرایط یک انقلاب را مهیا میسازد آگاهی از فقر و آگاهی از ستم و زورگوئی است، و اینکه این دو میتوانند وجود نداشته باشند، و الزاما شرایط طبیعیِ یک جامعه نیستند. عجیب است که در این مورد، تجربه بلاخص نشان داده که هر چقدر هم که این دو عامل دردآور باشند، کافی نیستند. کاتالیزور حتمی سنجیدن مشکلات و باز کردن درون این آلام و تشریح دقیق آن است. آنچه که یک مستبد را بیش از راهپیماییها، سر و صداها و ترقهجات، و تظاهرات میلرزاند، کلمات است؛ شعارهای غیر قابل کنترل که بطور آزاد و زیرزمینی و شورشیانه گسترش میابند و همهگیر میشوند. زمانی که شعارها عمومی، رسمی، و گواهی شده باشند، این شعارها به یک انقلاب میانجامند.ا
__________________________________________
باید تفاوت یک انقلاب را با یک شورش، یک کودتا، و یا تصاحب مرکز قدرت تشخیص دهیم. یک کودتا یا تصاحب کاخ و مرکز قدرت با برنامهریزی قبلی صورت میگیرد، و این در مورد دو دیگر صدق نمیکند. زمانی که یک انقلاب صورت میگیرد، نتیجهٔ آن بر همه پوشیده است. خودانگیختگیِ یک انقلاب همه را به حیرت وا میدارد، حتی دست اندرکاران آنرا، که چگونه این جهش همه چیز را در مسیر خود نابود میکند. این جریان آنچنان بیرحمانه باعث تخریب میشود که در آخر ممکن است که باعث نابودیِ آرمانهائی شود که سرچشمه و هدف آن انقلاب بود.ا
این گمان که ملتهائی که تحت ظلم و ستم بودهاند (که اکثر ملتها هستند) همیشه در فکر یک انقلاب هستند و آنرا تنها راه رسیدن به آزادی میدانند، صحیح نیست. هر انقلابی یک فاجعه به بار میاورد، و ملتها عموما از بروز فاجعه پرهیز میکنند. حتی زمانیکه ما خود را در چنین موقعیتی میبینیم، به دنبال راه فرار میگردیم، و تلاش میکنیم که شرایط را به وضعیتی آرام و صلحآمیز برگردانیم. به این دلیل انقلابات هیچگاه برای مدت و زمان بسیاری به طول نمیانجامند. این آخرین گزینه است، و چنانکه ملتی انقلاب کند به این دلیل است که آن تنها راه چاره و آخرین گزینه بوده است. هر کوشش دیگری، و هر حرکتی برای بهبود اوضاع، با شکست مواجه شده است.ا
پشت هر انقلابی یک خشونت و سبعیّت بیانتها و مداوم نهفته است، و سپس با یک فرسودگی عمومی ادامه میابد. هیچ رژیمی نمیتواند ملت گستاخی را که بر علیهاش شعار میدهد بپذیرد، و هیچ ملتی نمیتواند دولتی را تحمل کند که از آن منزجر است. قدرت اعتبار خود را از دست داده است و دستانش خالی است، و ملت طاقتش تاق شده و تحملش به سر آمده و مُشتهایش را گره کرده است. فضا پرتنش است و ظلم و تعدی تشدید میابد. روانپریشی ترور و وحشت در جامعه حکمفرماست. فروپاشی آغاز میشود. میتوان آنرا احساس کرد.ا
در مورد روش کنش و تقلا در انقلابات، تاریخ دو نوع انقلاب را به ما میآموزد. نخست انقلاب از طریق یورش، و نوع دوم انقلاب از طریق محاصره است. در نوع نخست، آنچه که از انقلاب حاصل میگردد نتیجهٔ اولین ضربه است. اعتصاب و تصاحب هر چه بیشتر! این بسیار مهم است، چرا که در چنین انقلابی، گرچه بسیار خشونت آمیز است، ولی فضای بیشتری نیز عاید میگردد. حریف در این حالت شکست خورده است، و در عین حالی که عقب نشینی میکند، قسمتی از نیرویش را محفوظ نگاه میدارد. او حمله میکند و نیروی پیروز شده را عقب میزند. بنابراین، در نتیجهٔ نخستین حمله، هر چه پیشرفت بیشتر باشد، فضای بیشتری تسخیر شده، و این امتیاز بیشتری را فراهم میاورد. در انقلاب از طریق یورش، نخستین فاز آن، مهمترین است. فازهای پسین در مراحل سکون و کوتاه آمدن، آرام ولی بیوقفه هستند، تا جائی که هر دو طرف به یک توافق میرسند. انقلاب از طریق محاصره متفاوت است، بدین معنی که اولین حمله ضعیف است و به جرات میتوان حدس یک تحول ناگهانی را زد. اما وقایع همچنان پر رنگتر، و حرکت سریعتر میشوند. به زودی تعداد بیشتری شرکت میکنند. دیواری که قدرت در پشت آن پنهان شده ترک میخورد، و عاقبت فرو میریزد. موفقیت یک انقلاب از طریق محاصره، بستگی به عزم انقلاب کنندگان، ارادهٔ آنها، و بردباری آنها دارد. یکروز دیگر! یک فشار دیگر! عاقبت، دروازهها باز میشوند، و ملت پیروزی خود را جشن میگیرد.ا
تحریک کنندهٔ یک انقلاب شخصِ در قدرت است. واضح است که این قدرتمند آگاهانه چنین نمیکند. ولی در عین حال شکل زندگی و روش حکومت او موجب انقلاب میشود. این زمانی اتفاق میافتد که طبقهٔ ممتاز احساس میکند که رشتهٔ اعمالش قابل اغماض است: ما اجازه داریم که آنچه که در اختیارمان است انجام دهیم، ما هرچه بخواهیم میکنیم. گرچه این توهمی بیش نیست، ولی بر پایهٔ یک سری بنیادهای عقلی قرار گرفته است. برای مدتی البته به نظر میرسد که آنها آنچه را که میخواهند میتوانند انجام دهند. رسوائی از پس رسوائی و اعمال غیر قانونی از پس یکدیگر بدون هیچ گونه مجازاتی تکرار میشوند. مردم ساکت و نگران، ولی با حوصله باقی میمانند. آنها فکر میکنند که هنوز قدرت مقابله ندارند و از انجام هر عملی واهمه دارند. ولی در عین حال، آنها جزئیات حساب تکتک این اعمال را نگاه میدارند، که در زمان خاصی آنها را جمعبندی میکنند. آن زمان خاص، بزرگترین معمای تاریخ است. چرا این در این زمان خاص، و نه در زمان خاص دیگری روی داد؟ چرا این حادثه، و نه حوادث دیگر آغازگر این جریان بود؟ از اینها گذشته، دولت تا همین دیروز بیش از این افراط میکرد، و هیچ عکسالعملی از مردم مشاهده نمیشد. دیکتاتور از خود میپرسد: "مگر من چه کردم؟ چه چیزی آنها را اینچنین برانگیخت؟" این است آنچه که او کرد: او از صبر و تحمل ملتی سؤ استفاده کرد. اما حد و مرز این صبر و تحمل کجاست؟ چگونه میتوان آنرا یافت؟ اگر این پرسش پاسخی داشته باشد، در هر مورد و موقعیتی آن لحظه متفاوت است. آنچه که با اطمینان میتوان گفت این است که اگر قدرت از این حد و مرز آگاه باشد و آنرا بشناسد و به آن احترام بگذارد، میتواند برای مدتی طولانی نظام خود را پایدار نگاه دارد. اما تعداد چنین قدرتمندانی بسیار کم است. [نمونهٔ بارز آنرا میتوان اینروزها در واقعهٔ قتل مهسا امینی مشاهده کرد- مترجم]ا
چگونه شاه حد و مرز خود را نشناخت و چنین سرنوشتی برای خود رقم زد؟ فقط با مقالهای که در یک روزنامه چاپ شد. قدرت باید بداند که فقط یک واژهٔ نابجا میتواند بزرگترین امپراطوری را نابود کند. به نظر میرسد که این شناخت میتواند کافی باشد، ولی در یک لحظهٔ حساس، خودخواهی و تکبر جلوی دید را میگیرد و غریزهٔ حفاظت از خود جایش را به خودمحوری میدهد، و این پایان کار است. در هشتم ژانویهٔ سال هفتاد و هشت، مقالهای بر علیه خمینی در اطلاعات به چاپ رسید. در آن زمان، خمینی خارج از کشور با شاه مخالفت میکرد. از آنجائی که او از طرف دیکتاتور از کشور رانده شده بود، خمینی به یک بُت تبدیل شده بود. بنابراین، نابود کردن خمینی مانند نابود کردن شخص مقدسی، و از بین بردن امید کسانی بود که به آنها ظلم شده بود. و این در واقع هدف این مقاله بود.ا
برای از بین بردن یک مخالف، چه چیزی باید نوشته شود؟ بهترین کار این است که ثابت شود که او از ما نیست، بلکه یک غریبه، یا یک خارجی یا یک بیگانه است. برای این منظور، بایستی طرح یک خانواده را پیریزی کنیم. من و شما، قدرتمندان و ملت، یک خانواده هستیم. ما در بین همکیشانمان در وحدت زندگی میکنیم. ما سقف مشترک بالای سرمان داریم، دور یک میز مینشینیم، میدانیم چگونه با یکدیگر مدارا کنیم، و میدانیم چگونه همیار یکدیگر باشیم. متاسفانه ما تنها نیستیم. در اطراف ما خارجیان هستند، و آنها با این قصد که خانهٔ ما را تصاحب کنند، هیچ هدفی بجز نابودیِ ما ندارند. خارجی کیست؟ از همه مهمتر، یک خارجی بدتر از ماست و برای ما شخصی خطرناک است. کاش او فقط بدتر از ما بود و ما را رها میساخت! به هیچ وجه! او خاک در چشم ما میپاشد، آب را گل میکند و هدفش نابودی ماست. او در تلاش است که ما را تحمیق کند و از یکدیگر جدا سازد. غریبه نشسته و منتظر فرصت است. او تنها دلیل بدبختی ماست. میدانی که قدرت او از کجا سرچشمه میگیرد؟ پشتیبان او قدرتهای غریبه (خارجی و بیگانه) هستند. این قدرتها ممکن است شناخته شوند یا نشوند، ولی یک چیز مسجل است: آنها قدرتمندند. در واقع، آنها قدرتمندند اگر ما چنین فرض کنیم. از طرف دیگر، اگر ما بیدار باشیم و بجنگیم، ما قویتر خواهیم بود. حالا به خمینی نگاه کنید. پدر بزرگ او از هند آمده بود، بنابر این از خود میپرسیم: این نوه یک خارجی در خدمت چه کسی است؟ این اولین قسمت آن مقاله بود. قسمت دوم مقاله در مورد سلامتی بود. چه خوب است که ما سالم هستیم! بنابر این خانوادهٔ ما سالم است. سلامتی فکری و جسمی. به چه کسی ما این سلامتی را مدیونیم؟ به قدرتهای مافوق ما که همیشه برای سلامتی و زندگی بهتر ما تلاش میکنند و با ارزشترین افراد هستند. و چه کسی با چنین قدرتی مجادله میکند؟ فقط کسی که با ما در یک خط نیست و حس مشترک ندارد. از آنجائی که ما بهترین رهبر را داریم باید شخص دیوانه باشد که بخواهد با او مخالفت کند. یک جامعهٔ مرفه باید چنین اشخاصی را از خود دور کند. بنابراین باید به شاه تبریک گفت که او را از مملکت بیرون انداخت. وگرنه، باید خمینی را در یک دیوانهخانه محبوس میکردند.ا
زمانی که این روزنامه به قٔم رسید، مردم را خشمگین کرد. آنها در خیابانها و میادین جمع شدند. آنهائی که میتوانستند بخوانند، مقاله را برای دیگران خواندند. کمکم جمعیت بیشتر و بیشتر شد، و شروع کردند به شعار دادن و بحث کردن، بحثی پایان ناپذیر که ایرانیان بدان در هر لحظهٔ روز و شب علاقهٔ وافری دارند. گروه مانند آهنربا دیگران را جذب کرد، تا آنکه به شکل جمعیت کثیری در میدان درآمد. و این آن چیزی نیست که مورد علاقهٔ پلیس باشد. چه کسی اجازه برای چنین گردهمآیی داده بود؟ هیچکس. هیچ اجازهای داده نشده بود. و چه کسی به آنها اجازهٔ فریاد زدن داده بود؟ و اینکه آن چنان دستانشان را چون موج بچرخانند؟ مردم میدانستند که اینها پرسشهای لفظی بودند و بایستی به اصل مطلب پرداخت.ا
در یک تظاهرات، مهمترین زمان، زمانی که سرنوشت کشور، شاه، و انقلاب رقم میخورد، آن لحظهای است که پلیس در یک خط و تظاهر کنندگان در مقابل آنها و در خط دیگری ایستادهاند، و پلیسی از خط خارج میشود و به یک تظاهر کننده در جلوی صف با فریاد دستور میدهد که به خانهاش بازگردد. پلیس و تظاهر کننده اشخاص معمولی هستند، ولی این رودرروئی نتایج تاریخی دارد. هر دو این اشخاص بالغ هستند، هر کدام وقایع مختلفی در زندگیاش داشته است، و تجربهٔ هر کدام متفاوت است. تجربهٔ پلیس این است: اگر من بر سر شخصی فریاد بزنم، نخست او میترسد و بدنش سِر میشود، و سپس عقبنشینی میکند. تجربهٔ طرف مقابل این است: همینکه پلیس به طرف من آمد، من وحشت میکنم و فرار را بر قرار ترجیح میدهم. بر اساس این تجربیات، ما میتوانیم حوادث بعدی را حدس بزنیم: پلیس فریاد میزند، مرد فرار میکند، بقیه به دنبال او میدوند، میدان خلوت میشود. اما اینبار صحنه تظاهرات به طرز دیگری نقش میگیرد. پلیس فریاد میزند، ولی مرد تکان نمیخورد. او در آنجا میایستد و به پلیس خیره میشود. این یک نگاه محتاطانه است، که گرچه ترس در آن رخنه کرده است، ولی نگاهی خشک و غیر عادی است. بنابراین صحنه آماده است! مردی که در جلوی جمعیت ایستاده است همچنان در حال خیره شدن به پلیس است. تکان نمیخورد. او به اطرافش و به دیگران زیر چشمی نگاهی میاندازد. مانند او، چشمان مردم در جمعیت به جلو خیره شده، کمی ترس در آنها دیده میشود، ولی به نظر سفت و محکم میآیند. گرچه پلیس هنوز فریاد میزند، ولی هیچ کس تکان نمیخورد؛ و عاقبت پلیس ساکت میشود. لحظهای سکوت همه جا را فرا گرفته است. نمیدانیم که آیا آن مرد و پلیس تشخیص دادهاند که چه اتفاقی افتاده است. آن مرد دیگر نمیترسد- و این لحظه دقیقا آغاز انقلاب است. از اینجا شروع میشود. تا کنون، هر زمانی که این دو مرد به یکدیگر برخورد میکردند، چیز دیگری بین آندو قرار میگرفت. و آن ترس بود. ترس دوست پلیس و دشمن آن مرد بود. ترس بر هر حرکتی غالب میشد و سرنوشت همه را تعیین میکرد. اکنون، دو مرد جلوی یکدیگر قرار گرفتهاند و ترس در جو ناپدید شده است. تا کنون، رابطهٔ آنها را احساسات، ملقمهای از تهاجم، تحقیر، ترس و وحشت تعیین میکرد. اما اکنون، آن ترس فروکش کرده است، و آن پیوست تنفر یکمرتبه قطع شده است، و چیزی به خاموشی گرائیده است. حالا هر دو مرد بیتفاوت هستند، هیچ تاثیری بر روی یکدیگر ندارند، و هر کدام میتواند به راه خود برود. بنابراین، پلیس عقبگرد میکند و به سمت واحدش قدم بر میدارد، و مرد همانجا میایستد و به دشمنی که در حال غیب شدن است نگاه میکند.ا
ترس: حیوان درنده و حریصی که در وجود همهٔ ماست. هیچگاه نمیتوان ترس را فراموش کرد. او مانند خوره وجود ما را میخراشد و ما را از درون زیر و رو میکند. همیشه باید ترس را با بهترینها تغذیه کرد. بهترین خوراک او شایعات ناراحت کننده، اخبار بد، افکار دهشتناک، و تصورات کابوس برانگیز است. از هزاران شایعه، فال بد و ایده، ما همواره بدترین را گلچین میکنیم؛ آنکه از بقیه خوفناکتر است، و آن چه که این هیولا را خوشنود و آرام میسازد. در اینجا مردی را میبینیم که با رنگ پریده و ناآرام به دیگری گوش فرا داده است. چه شده؟ او در حال تغذیهٔ ترسش است. ولی اگر چیزی نداشته باشیم که این ترس را با آن تغذیه کنیم؟ حتما در تب و تاب چیزی را مییابیم. حالا اگر چیزی نیابیم (که این کمتر پیش میاید) از دیگران کمک میخواهیم، پرسش میکنیم، فال بد میزنیم و گوش فرا میدهیم، و تا این ترس را سیراب نکنیم از پا نمینشینیم.ا
__________________________________________
کتابهائی که در مورد انقلاب نوشته شدهاند، عموما با فصلی در توصیف پوسیدگی و تلاطم قدرت، و یا بدبختی و رنج مردم آغاز میشوند. این کتب میباید با یک فصل روانشناسانه که نشان میدهد چگونه مردم وحشت زده و آزار دیده ناگهان بر ترس خود غالب میآیند، و زنجیرها را پاره میکنند، آغاز شوند. این پدیده که گاهی مانند یک شوک پدیدار میگردد احتیاج به روشنگری دارد. زمانی که ترس رخت بر میبندد، شخص احساس آزادی میکند. بدون آن هیچگونه انقلابی رخ نخواهد داد.ا
پلیس به قرارگاهش باز میگردد و به مافوقش گزارش میدهد. مافوق چند تفنگدار را میفرستد که روی پشتبام خانههای اطراف سنگر بگیرند. خود او به مرکز شهر و به میدان میرود و با بلندگو به تظاهر کنندگان دستور میدهد که متفرق شوند. اما کسی به او گوش نمیدهد. پس او خود را به محل امنی میرساند و دستور به شلیک میدهد. مامورین با تفنگهای اتوماتیک سر تظاهر کنندگان را نشانه میگیرند. همهمه و جنجال برپا میشود و همه در حال اضطراب سعی میکنند که فرار کنند. شعارها خاموش میشوند. اجساد در میدان باقی میمانند.ا
مشخص نیست که آیا تصویر آن میدان را پس از اینکه به تظاهر کنندگان شلیک شد به شاه نشان دادند یا خیر. شاید نشان دادند، و شاید ندادند. شاه بسیار کار میکرد و شاید زمانی برای دیدن آن نداشت. ساعت کار او از هفت صبح آغاز میشد و تا نیمه شب ادامه میافت. در واقع او فقط در زمستان، زمانی که در سن موریس برای اسکی بود استراحت میکرد. حتی در آن زمان، او فقط دو یا سه بار اسکی میکرد و سپس به محل اقامتش برای کار میرفت. خانم "ل" با اشاره به آن اظهار میکند که شهبانو در این مورد بسیار دمکراتیک رفتار میکرد. به عنوان نمونه او عکسهائی را نشان میدهد که شهبانو در صف تله اسکی ایستاده است. بله، خوشرو و شیک، همانطوری که به چوب اسکیاش تکیه داده است. مادام "ل" میگوید: در حالیکه آنها آنقدر ثروت داشتند که میتوانستند برای خودشان یک تله اسکی مجزا بسازند.ا
مردهها را با شالهای سپیدی پوشاندهاند و روی تخت روان گذاشتهاند. نعشکشها با چالاکی، گاهی یورتمهوار، در رفتوآمدند و به نظر میرسد که عجله داشته باشند. همه چیز سریع انجام میشود، در حالیکه عدهای گریه و زاری و شیون میکنند. به نظر میرسد که اجساد آنها را برانگیختهاند، و میخواهند هر چه زودتر آنها را به خاک بسپارند. سپس، مراسم دفن و خاکسپاری با چیدن مواد غذایی آغاز میشود. کسانی که از آنجا عبور میکنند به خوردن غذا دعوت میشوند. کسانی که با عجله از آنجا عبور میکنند و گرسنه نیستند، یک سیب یا پرتقال برمیدارند، ولی هر کسی باید چیزی بخورد.ا
روز بعد، مجلس یادبود آغاز میشود. مردم در مورد صفات نیکوی جان باخته، قلب پاک و شخصیت بصیر او سخن میگویند. این مجلس چهل روز به طول میانجامد. در روز چهلم، افراد خانواده و دوستان و آشنایان مرده در منزل او جمع میشوند. همسایهها در خیابان گرد یکدیگر میآیند، و سپس این گروه به تمام محل و ده تکثیر میابد. همه به بزرگداشت و یادبود و عزاداری او مشغول میشوند. درد و عذاب به اوج خود میرسد و مویه و زاری عزاداران افزایش میابد. اگر این یک مرگ طبیعی بود، مانند مرگ اکثر انسانها، این عزاداری که میتواند ساعتها ادامه یابد، شامل مراحلی از تظاهرات آرامی میبود که به سوز و اشکهای فروتنانه میانجامید. ولی اگر مرگ قاهرانه بود که شخصی آنرا اعمال کرده و این جنازهٔ یک مقتول بود، یک روحیهٔ انتقامجویانه و قصد تلافی همه را در بر میگیرد. در یک فضای خشم بیپایان و تنفر شدید، نام قاتل، و عامل غم و رنج آنها اعلام میشود. عقیدهٔ عموم بر این است که حتی اگر قاتل در دوردست باشد، در این لحظه لرزه بر اندامش خواهد افتاد. بله، او به زودی طعم مرگ را خواهد چشید.ا
ملتی که توسط یک مستبد، پایمال، پست، و به یک وسیله تبدیل شده است، به دنبال یک ماوائی، جائی که بتواند خود را تثبیت کند، دور خود دیوار بکشد، و خودش باشد، میگردد. این در صورتی امکان دارد که بتواند فردیت، هویت، و حتی معمولی بودن خود را حفظ کند. اما کل یک ملت نمیتواند یک مرتبه هجرت کند، بنابر این بجای مهاجرت در مکان، این مهاجرت در زمان روی میدهد. در حالی که پریشانی و تهدیدات واقعیات را دور میزنند و به دوران گذشته باز میگردند، این به نظر چنین افرادی مانند یک بهشت گم شده میاید. آنها امنیت خود را در رسوم دوری میجویند که آنچنان مقدس هستند که مستبد از مقابله با آن بیم دارد. به این دلیل است که تولد مجدد سُنتهای قدیمی، باورها، و نشانهها در زیر پوست شهر، و در دوران دیکتاتوری و بر علیه مستبد و خواست او صورت میگیرد. آنچه که قدیم است دوباره احیا میشود و معنی دیگری بخود میگیرد. در آغاز این جریان بسیار مخفیانه و آرام است، و همینکه شدت استبداد تسریع میابد، قدرت و شتاب برگشت به قدیم نیز شدت میابد. عدهای آنرا منعکس کنندهٔ بازگشت به قرون وسطی مینامند. که شاید چنین باشد. اما این جریانی است که به وسیلهٔ آن، مردم اعتراض خود را نشان میدهند. از آنجائی که مستبد ادعا میکند که نمایندهٔ پیشرفت و مدرنیزه است، ما نشان میدهیم که ارزشهای ما از آنِ دیگری است. این در واقع یک لجبازی سیاسی است، و نه آرزوی بازگشت به دنیای فراموش شدهٔ نیاکان. در حالیکه زندگی بهتر میشود، سُنتهای قدیمی ارزشهای احساسی خود را از دست میدهند و به شکل تشریفات در میآیند.ا
عزاداریها کمکم تبدیل شدند به یک جریان سیاسی، از ختم گرفته تا شب هفت تا چهلمین روز درگذشت. آنچه که قبلا یک عزاداری در خانواده و فامیل و محله بود، به یک تظاهرات خیابانی تبدیل شد. چهل روز پس از آن واقعه در قٔم، مردم در مساجد بسیاری از شهرها اجتماع کردند. در تبریز، تنش آنچنان بالا گرفت که به یک شورش تبدیل شد. گروهی در خیابانها با شعار مرگ بر شاه به راهپیمایی پرداختند. ارتش وارد میدان شد و خیابان را پر از خون کرد. صدها نفر کشته و هزاران نفر زخمی شدند. پس از چهل روز، عزاداری آغاز و مجددا تبدیل به تظاهرات شد. در اصفهان، یک جمعیت عظیم ناامید و خشمناک به خیابانها ریختند. ارتش وارد میدان شد و به تظاهر کنندگان شلیک کرد، مردم بیشتری کشته شدند. چهل روز پس از واقعهٔ اصفهان، مردم در دهها شهر تظاهرات کردند. ارتش وارد شد و کشتههای بیشتری باقی ماند. چهل روز بعد، تظاهرات بیشتر و کشتار بیشتر. چهل روز بعد، در مشهد همین اتفاق میافتد. سپس در تهران، و مجددا در تهران، و اینک در هر شهری تظاهرات برپا میشود.ا
بنابراین انقلاب ایران در یک ریتم انفجار هر چهل روز یکبار اتفاق میافتد. هر چهل روزی انفجاری از ناامیدی، خشم، و خون است. ولی هر بار این انفجار بزرگتر، و با شرکت کنندگان بیشتر و با آمار کشتار بالاتر صورت میگیرد. مکانیزم وحشت برعکس میچرخد. کشتار برای وحشت در دل انداختن صورت میگیرد. اما این کشتار باعث میشود که ملت با هیجان بیشتر به مقاومت و یورش ادامه دهند.ا
عکسالعمل شاه طبیعی و مانند عکسالعمل سایر دیکتاتورها بود؛ نخست ضربه بزن و سرکوب کن، سپس راجع به آن فکر کن: حال چه باید کرد؟ در آغاز قدرت خود را نمایان کن، نیروی خود را در میدان بریز، و سپس نشان بده که تو فکر میکنی. قدرتهای مطلقه، بیش از آنکه نشان بدهند که عاقل هستند، به نیروی نظامی خود میبالند. علاوه بر آن، برای یک دیکتاتور عقل چه معنایی دارد؟ آن به این معناست که چگونه از قدرت خود استفاده میکند. یک دیکتاتور باهوش میداند که چه موقع و به چه صورتی حمله کند. نمایش قدرت ضروری است، چرا که در ریشه هر دیکتاتوری میداند که باید به کمترین غریزهٔ مردم تحت حکومت تکیه کند، که از جمله ترس، خشونت، و چاپلوسی است. ایجاد وحشت این غریزهها را تحریک میکند و ترس از قدرت، سرچشمهٔ خوف و دهشت است.ا
یک دیکتاتور معتقد است که انسان یک موجود فرومایه است. چرا که افراد پست محیط دربارش را پر میکنند و در اطرافش هستند. جامعهای که در وحشت است، همواره و مدتها بدون فکر و تصور و با دنبالهروی در جریان است. تا آنجائی که این جامعه تغذیه میشود، تبعیت میکند. وسائل سرگرمی موجود این جامعه را خوشحال نگاه میدارد. این روش سیاسی هزاران سال است که عمل میکند. بنابراین، ما سیاستمداران آماتوری داریم که مطمئن هستند که اگر به آنها قدرت داده شود، میدانند که چگونه باید حکومت کنند. اما احتمال اتفاقات غیر قابل پیشبینی نیز وجود دارد. در اینجا به ملتی بر میخوریم که تغذیه شده و سرگرمی کافی برای تفریح نیز دارد، ولی از سرسپردن خودداری میکند. آنها انتظار چیزی فرای سرگرمی را دارند. آنها آزادی و عدالت را جویا میشوند. دیکتاتور شوکه شده است. با تمام قدرت و شکوهش، او نمیتواند بفهمد چرا. عاقبت، آن شخص تبدیل میشود به تهدیدی برای حاکم، و تبدیل به یک دشمن میشود. بنابراین، حاکم تمام قدرتش را معطوف نابودیِ آن شخص میکند.ا
گرچه یک دیکتاتور مردم را خوار میشمارد، بسیار طول میکشد تا او را به رسمیت بشناسند. علاوه بر بیقانونی- یا شاید برای اینکه بیقانونی است- تلاش میکند که همه چیز قانونی به نظر برسد. در این نکته بسیار حساس، و به طرز بیمارگونهای بیش از حد حساس است. از آن مهمتر، او از یک حس حقارت (حسی که کاملا پنهان است) رنج میبرد. بنابراین، او از هیچ عملی فروگذار نیست که به خود و دیگران محبوب بودن خود را بنمایاند. حتی اگر این تظاهری بیش نباشد، باز هم برایش خشنودی میآورد. آیا این واقعا یک تظاهر است؟ دنیای یک دیکتاتور پُر است از تظاهرات.ا
شاه احتیاج داشت که اعمالش به صحه برسند. بر این اساس، پس از اینکه آخرین قربانی در تبریز به خاک سپرده شد، تظاهراتی به طرفداری از سلطنت در تبریز انجام گرفت. طرفداران حزب رستاخیز در یکی از میادین اجتماع کردند. آنها پرترهای از شاه را که خورشید بالای سرش میدرخشید حمل میکردند. دولتیان در جایگاهی اجتماع کردند. نخست وزیر، جمشید آموزگار، سخنرانی کرد. او با تعجب اظهار کرد که چگونه یک گروه انارشیست و نهیلیست قدرت این را داشتند که بتوانند صلح و همبستگی این ملت را به هم بزنند: "تعداد آنها آنقدر ناچیز است که به سختی میتوان آنها را یک گروه نامید." سپس اضافه کرد که خوشبختانه از کلیه نقاط مملکت این افراد را، که هدفی جز نابودی خانه و آشیانه و سعادت ما را ندارند، ملامت کردند و آرای حمایت از سلطنت صادر شد. پس از آنکه تظاهرات به پایان رسید، تظاهر کنندگان به خانههای خود بازگشتند. آنها را با اتوبوس از اقصا نقاط کشور بدین منظور به تبریز آورده بودند.ا
پس از این تظاهرات، شاه احساس بهتری کرد. به نظر میرسید که او به جایگاه خود باز میگردد. تا آن زمان او با ورقهای خونین بازی میکرد. حالا او تصمیم گرفت که با یک دست ورق تمیز بازی کند. برای آنکه بتواند محبوبیت و همدردی کسب کند، تعدادی از افسرانی را که در تبریز به روی مردم آتش گشوده بودند اخراج کرد. بین اُمرا، زمزمهٔ ناخشنودی به گوش میرسید. به منظور آرام کردن آنها، دستور داد که در اصفهان نیز آتش گشوده شود. مردم با خشم و نفرت بیرون ریختند. برای آنکه آنها را آرام کند، دستور داد که فرماندهٔ ساواک اخراج شود. ساواکیها وحشت زده شدند. برای آرام کردن آنها دستور داد که هر که را که میخواستند دستگیر کنند. و بالاخره با این تغییرات، عدم ثباتها، انحرافات، پیچ و خم زدنها، و زیگزاگها، قدم به قدم او خود را به پرتگاه نزدیکتر میساخت.ا
پادشاه به بیارادگی متهم شد. میگویند سیاسیون میبایستی که ثابت قدم باشند. ولی ثابت قدم در چه موردی؟ شاه مصمم بود که تاج و تخت خود را حفظ کند، و تا کنون هر اقدام لازمی را انجام داده بود. او روی مردم آتش گشود و سپس درها را باز کرد، تظاهر کنندگان را به زندان انداخت و سپس آزادشان کرد، تعدادی را اخراج کرد و تعدادی را مقام داد، تهدید کرد و سپس ستایش کرد.ا
__________________________________________
آنچه که شاه را نابود کرد غرور و خودبینی او بود. او خود را پدر کشورش میدانست، ولی کشور بر علیه او قیام کرد. این او را افسرده کرد و قلبش را شکست. او میخواست که با هر قیمتی (متاسفانه حتی خونریزی) آن تصویر قدیمی و سالیان دور را زنده کند: ملت او را میپرستیدند و در خوشی و امنیت در پناه ولینعمت خود به زندگی اشتغال داشتند. چیزی که او فراموش کرد این بود که ما در دورهای زندگی میکنیم که مردم به حقوق فردی احتیاج دارند و نه به لطف شاهانه.ا
افول او همچنین بدین دلیل بود که او خود را بسیار قبول داشت. مطمئنا او تصور میکرد که مردم او را پرستش میکردند و او را بهترین میدانستند. تظاهرات و آشوب مردم برای او غیر قابل قبول و صاعقهوار بود، و به اعصاب او رخنه کرده بود. او فکر کرد که میبایستی فوراً عکسالعمل نشان میداد. این او را خشن و عصبی کرده بود، و در نتیجه تصمیمات دیوانهوار میگرفت. او بدبین شده بود. او میتوانست بگوید: "آنها تظاهرات میکنند؟ بگذار بکنند. نصف سال؟ تمام سال؟ من منتظر میمانم. در هر حال، من از قصرم تکان نمیخورم." و مردم تلخکام و ناامید میشدند و خواه ناخواه به خانه میرفتند، چرا که مردم نمیتوانند تمام عمرشان را در تظاهرات بگذرانند. اما شاه نمیخواست که منتظر بماند. در سیاست، شخص باید بداند که چگونه در انتظار بماند.اا
[نویسنده اشاره به این نکتهٔ ضروری نمیکند که چون دولت آمریکا در آن زمان اسلام را بهترین حربه برای چیره شدن بر کشورهای خاورمیانه میدانست، به شاه دستور داد که از ایران خارج شود- مترجم] ا ا
یکی دیگر از دلائل افول او این بود که او کشور خود را دقیقا نمیشناخت. او تمام وقتش را در قصر بود. زمانی که او قصر را ترک میکرد، مانند شخصی بود که از لای درِ یک اتاق گرم و نرم به بیرون اتاق، که سوز و سرماست، نظر میاندازد. کمی به اطراف نگاه میکند، و در را میبندد! چنین قوانین مخرب و ویرانگری در همهٔ قصرها عمل میکنند. بنابراین، چنین جریانی همیشه بر قرار بوده و همیشه خواهد بود. شما میتوانید ده قصر جدید بسازید، ولی همینکه ساختمان به پایان رسید، همان قوانینی که هزاران سال پیش بر قصرها حکمفرما بودهاند، مجددا عمل خواهند کرد. بهترین کار این است که از قصر به عنوان یک محل موقتی استفاده شود، چنان که از یک ترموا یا اتوبوس استفاده میشود. سوار میشوید، سواری میگیرید تا به مقصد برسید، و سپس پیاده میشوید. و این بسیار مهم است که به خاطر بسپارید که در مقصد پیاده شوید و مسیر بیشتری را طی نکنید.ا
زمانی که در یک قصر زندگی میکنید، سختترین کار این است که زندگی دیگری را تصور کنید، به عنوان مثال زندگی خود، اما بیرون و منهای قصر. در انتها، یک رهبر به انسانهائی بر میخورد که قصد همکاری دارند. متاسفانه زندگیهای بیشماری ممکن است در این لحظه تلف شوند. مساله صداقت در سیاست است. به عنوان مثال، ژنرال دوگل مرد صادقی بود. او در یک رفراندوم شکست خورد. اسبابش را جمع کرد، از قصر بیرون رفت، و هیچگاه بازنگشت. او میخواست که زمانی که اکثریت قبولش داشتند رهبری کند. همینکه اکثریت دیگر به او اعتماد نکرد، او پُستش را ترک کرد. ولی چند نفر مانند او یافت میشوند؟ دیگران نعره میزنند ولی در جای خود میمانند؛ ملت را به عذاب میاورند، ولی تکان نمیخورند. از در بیرون انداخته میشوند، و از در دیگری وارد میشوند؛ از پلهها به پایین پرتاب میشوند، چهار دست و پا به بالا میخزند. اگر شانس این را داشته باشند که بمانند یا برگردند، عذرخواهی میکنند، خم میشوند و سینهخیز میشوند، دروغ میگویند و خود را به سفاهت میزنند. دستانشان را نشان میدهند که خونین نیستند. ولی همینکه دستانشان را نشان میدهند، فضاحت از سر تا پایشان میریزد. آستر جیبهایشان را بیرون میاورند و نشان میدهند که در آنها چیزی نهفته نیست. ولی همین که جیبشان را نشان میدهند، چقدر اهانت آمیز است! زمانی که شاه قصرش را ترک کرد، گریه میکرد. در فرودگاه، مجددا چشمانش پُر از اشک بود. بعدها در یک مصاحبه اعلام کرد که چقدر پول داشت، که کمتر از آنی بود که مردم تصور میکردند.ا
من روزها تمام وقتم را صرف قدم زدن در تهران، بدون هیچ هدفی، میکردم. در واقع، در حال فرار از اتاق خالی و خسته کننده، و از عجوزهٔ تندخو و تهمت زنی بودم که اتاقم را تمیز میکرد. او همواره پول میخواست. او لباسهای تمیزی را که از خشکشوئی آمده بودند مجددا میشُست و روی یک بند پهن میکرد و پس از اُتو کردنِ آنها دستمزدش را طلب میکرد. برای چه؟ برای از بین بردن پیراهنهایم؟ دستهای چروکیدهاش همواره از چادرش بیرون بودند. میدانستم که فقیر است. اما من هم پولی نداشتم. این چیزی بود که او نمیتوانست بفهمد. مردی از دنیای خارج باید حتما پولدار باشد. به صاحب هتل که گفتم، شانههایش را بالا انداخت و گفت: "نمیتونم کاری بکنم. به دلیل این انقلاب، حالا قدرت دست اونه." صاحب هتل مرا یک متحد طبیعی خود میدانست، یک ضد انقلاب. او تصور میکرد که عقاید من لیبرال بودند؛ لیبرالهائی که در آن زمان مورد حملهٔ شدید قرار میگرفتند. بین خدا و شیطان یکی را انتخاب کن. پروپاگاندای رسمی از همه این خط کشی را انتظار داشت. زمان پاکسازی، و آنچه که به آن "معاینهٔ دستهای یکدیگر" میگفتند، آغاز شده بود.ا
من ماه دسامبر را به گردش دور و ور شهر سپری کردم. سال نو هزار و نهصد و هفتاد و نه نزدیک بود. دوستی زنگ زد که در تهیهٔ یک میهمانیِ واقعی، و محتاطانه در اختفا، و یک ضیافت پُر شور بود، و از من خواست که در میهمانیاش شرکت کنم. من به او گفتم که برنامههای دیگری داشتم و دعوتش را رد کردم. او که تعجب کرده بود، پرسید: "چه برنامهای؟ تو تهران تو یه همچین شبی چیکار میتونی بکنی؟" پاسخ دادم، برنامههای عجیب و غریب. که البته این نزدیکترین پاسخ راستی بود که میتوانستم از خود بسازم. تصمیم خود را گرفته بودم که در شب سال نو به سفارت آمریکا بروم. میخواستم بدانم که این محلی که تمام دنیا در موردش سخن میگوید در آن شب چگونه است. ساعت یازده از هتل خارج شدم. مسافت زیادی برای رفتن نداشتم، احتمالا یک مایل و نیم، بخصوص که مسیر سراشیبی بود. هوا بسیار سرد و خشک بود و احتمالا در کوهستان طوفان برفی در جریان بود. از خیابانهای خالی گذشتم که بجز یک بادام کوهی فروش در میدان ولیعهد، که خودش را حسابی با شال گردن و دهانبند پوشانده بود و مرا به یاد دورهگردهای خیابان پولنا در ورشو میانداخت، هیچکس در خیابان نبود، حتی گشت. یک پاکت بادام کوهی خریدم و به او یک مشت ریال، که بیش از قیمت آن بود به عنوان هدیهٔ کریسمس دادم. او متوجه نشد. پولها را شمرد و بقیهاش را با صورتی جدی و با وقار پس داد. آنرا نگرفتم به این امید که با تنها آدمی که در این شهر سرد و مرده ملاقات کردم یادگار خوشی داشته باشم. به حرکت ادامه دادم در حالیکه به ویترین مغازهها که مرده بودند نگاه میکردم. وارد تخت جمشید شدم، و از یک بانک سوخته، یک سینمای خاکستر شده، یک هتل خالی، و یک دفتر هواپیمائی بسته شده و تاریک، رد شدم. عاقبت به سفارت رسیدم. در روز، این محل بسیار شلوغ است، مانند یک پارک وسائل بازی، ولی سیاسی، پُر از انسان است، و جائی است که میتوان بلندترین فریادها را زد و هر چه خشم در درون است بیرون ریخت. شما میتوانید به اینجا بیایید و هر چه که در دل دارید به بزرگترین قدرت جهان بگوئید، بدون اینکه عواقبی در پیش داشته باشید. این محل پُر میشود از داوطلب، و از این نظر در اینجا کمبودی نیست. اما اکنون که نیمه شب در حال فرارسیدن است، پشه پر نمیزند. از قرارگاهی که در روز پُر از انسان میشد گذشتم. فقط قسمتهایی از صحنه موجود بود، همراه با یک فضای شهر ارواح. نشانها و شعارها را باد به اطراف پراکنده کرده بود، و در یک نقاشی بزرگ (شیطانهائی که خود را در آتش گرم میکردند) باد موج انداخته بود. در جای دیگری، کارتر با یک کلاه درفش آمریکا در حال تکان دادن یک کیسهٔ طلا بود، و در طرف دیگر امام علی خود را برای شهادت آماده میکرد. یک میکرفون و بلندگو هنوز باقی مانده بود، که از آن مردم را تهییج و تحریک میکردند. منظره آن بلندگوها در سکون انسان را به یاد خلأ زندگی و پوچی میاندازد. به طرف در اصلی رفتم. با یک قفل و زنجیر بسته شده بود، زیرا از زمانی که جمعیت قفل در را شکست، آن قفل تعمیر نشده بود. نزدیک دروازه، دو نگهبان که دانشجویان خط امام بودند جلوی دیوار آجری بلند قوز کرده بودند و تفنگهایشان را به دوش انداخته بودند. به نظرم میرسید که چرت میزدند. پشت دیوار، ساختمان سفید، جائی که گروگانها بودند، پُر از نور بود. هر چه گشتم کسی را از پنجره ندیدم، نه یک تصویر یا یک سایه. به ساعتم نگاه کردم، به وقت تهران نیمه شب بود، یعنی سال نو. جائی در دنیا صدای ناقوس و ضربهٔ ساعتها بگوش میرسید، شامپاینها باز میشدند، و ضیافتهای پُر شوری در اتاقهای پُر زرق و برق در جریان بود. حتما همهٔ اینها در دنیای دیگری اتفاق میافتاد، نه در اینجا که نه نور بود و نه صدائی. در این سرمای بیپایان به این فکر افتادم که چرا آن دنیا را رها کردهام و به این مکان متروک و افسرده آمدهام. نمیدانستم. فقط میدانستم که باید اینجا میبودم. من نه آن پنجاه و دو آمریکائی، و نه آن دو ایرانی را میشناختم، و نه میتوانستم با آنها حتی معاشرت کنم. شاید فکر میکردم که چیزی در اینجا اتفاق میافتاد. ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.ا
سالروز تاریخ خروج شاه و انقلاب در شرف وقوع بود. بدین منظور، تلویزیون تعداد بیشماری فیلم از زمان انقلاب نشان میداد. به دلائل مختلف، همه تقریبا با هم شباهت داشتند. همان صحنهها و وقایع تکرار میشدند. ولی مهمترین این فیلمها یک راهپیمایی بسیار وسیع و پر جمعیت بود. دشوار است که زوایای این راهپیمایی را تشریح کرد. یک رودخانهٔ وسیع انسانی است، پر وسعت و جوشان، جاری بدون توقف، غلطان در تمام خیابانهای اصلی، و از سحرگاه تا شامگاه. این یک سیلی است که بطور لاانقطاع همه چیز را در بر میگیرد و هر چیزی در مسیرش را با خود میبرد. یک جنگل متحرک، همراه با مشتهای تهدید کننده، یک جنگل با نشانههای بد شگون. فریادهای گروهیِ مرگ بر شاه! گرچه صحنههای زوم شده روی صورتها کم بودند. مشخص بود که فیلمبرداران زیر نفوذ این بهمن انسانی؛ و تحت تاثیر زوایای آنچه که میدیدند قرار گرفته بودند، مثل اینکه از دامنهٔ اورست قلهٔ آنرا نشانه گرفته باشند. در ماههای پایانیِ انقلاب، این جمعیت میلیونی در تمام نقاط ایران در تظاهرات شرکت داشتند. آنها هیچ سلاحی با خود حمل نمیکردند، و قدرت آنها را جمعیت انبوه و پر شورشان، و عزم تسخیر ناپذیرشان رقم میزد.ا
قسمت دوم بسیار نمایشی است. فیلمبردار روی پشت بام است و فیلمی از جمعیت انبوه از فاصلهٔ بسیار دور گرفته، که مانند دید یک پرنده از بالاست. نخست آنچه را که در خیابان اتفاق میافتاد نشان میدهد. دو تانک و دو نفربر در آنجا پارک شدهاند. سربازان در پیادهرو و کنار خیابان در حالیکه جلیقهٔ ضد گلوله پوشیدهاند، تفنگهایشان را نشانه رفتهاند. همینطور منتظرند. در این لحظه فیلمبردار دوربین را به طرف تظاهرکنندگان میگرداند. نخست از فاصلهٔ دور جمعیت نمایان میشود، و به زودی صحنه باز میشود. سرهای مردم در جمعیت نمایان است. مردها، زنان، و بچهها در حال راهپیمایی هستند. آنها کفن پوشیدهاند. فیلمبردار صورتهایشان را نشان میدهد، شاید میخواهد نشان دهد که زنده هستند. سپس چشمانشان نمایان میشوند. بچهها خسته ولی آرام، در انتظارند که ببینند چه اتفاقی خواهد افتاد. جمعیت، هیپنوتیزم شده، به طرف تانکها، بدون توقف و یا ایستادگی، در حرکت است. مسحور شده! مجذوب و مفتون! جمعیت همچنان در حرکت است، بدون لحظهای تامل یا تعلل، مثل اینکه دروازههای بهشت را برویشان باز کرده باشند. تصویر تکان میخورد، چرا که دست فیلمبردار در حال لرزیدن است. صدای گلوله، صدای فریاد، صدای عبور فشنگها، غریو و فریاد. دوربین به سمت سربازانی که در حال عوض کردن خشاب تفنگ هستند میگردد. تانکی را نشان میدهد که به سمت راست و چپ، زیگزاگی، در حرکت است. صورت یک افسر که کلاه خودش روی چشمانش افتاده؛ صحنهای کمدی. سپس آسفالت خیابان نشان داده میشود، و سپس تصویر، بیاختیار به بالا و پایین میچرخد، دیوار خانهای آنطرف خیابان را نشان میدهد، سپس یک پشتبام، و سپس آسمان و لبهٔ یک ابر، و سپس سیاهی. در انتها و در زیرنویس این فیلم میخوانیم که این آخرین فیلمی بود که این فیلمبردار گرفت، و وسائل او را دیگران حفظ کردند و به عنوان سند نگاه داشتند.ا
آخرین فیلم صحنههای پس از کشتار را نشان میدهد. تعدادی کشته اینجا و آنجا افتادهاند، یک مرد زخمی خود را بصورت سینهخیز به طرف در میکشاند، یک آمبولانس به سرعت در حال عبور است، عدهای میدوند، زنی در حالیکه دستانش را دراز کرده گریه میکند، مرد چاقی خیس عرق کشان کشان جسدی را حمل میکند. جمعیت عقب نشینی کرده است، یا اینکه متفرق شده است، و یا هرج و مرج فروکش کرده است و به سمت خیابان کوچکی پناه برده است. هلیکوپتری در ارتفاع کوتاهی روی پشتبامها در پرواز است. از دور ترافیک در خیابانهای دیگر به چشم میخورد که زندگی روزانه را ادامه میدهد.ا
من صحنههای مشابهی از تظاهرات را به خاطر میاورم: همین که تظاهر کنندگان به بیمارستانی میرسند، ساکت میشوند، زیرا که تظاهر کنندگان نمیخواهند که بیماران را با سر و صدایشان ناراحت کنند. و یا صحنهای دیگر: پسرها در پشت تظاهر کنندگان راه میروند و آشغالهای روی آسفالت را جمع میکنند و در سطل خاکروبه میریزند، چرا که مسیری را که تظاهر کنندگان طی کردهاند باید تمیز باقی بماند. قسمتی از یک فیلم: بچهها از مدرسه به خانه بازمیگردند. آنها صدای شلیک گلوله را میشنوند و بطرف آن صدا میدوند، تا میرسند به سربازانی که مشغول تیراندازی به تظاهر کنندگان هستند. بچهها کاغذی از دفاترشان میکنند و در خون آغشته میکنند و به خیابانهای اطراف میدوند و به مردم نشان میدهند و به آنها هشدار میدهند! "مواظب باش، در آن خیابان سربازان مشغول شلیک هستند!" فیلمی از اصفهان چند بار نشان داده شد. در این فیلم، تظاهرات، که دریائی از انسان در آن شرکت دارند، از یک میدان بزرگ در حال عبور است. یکمرتبه سربازان از هر طرف تیراندازی میکنند. هرجومرج میشود و جمعیت در حال فریاد، جنجال و غوغا، بطور نامنظمی در حال فرار میباشند، تا جائی که میدان خالی میشود. در زمانی که آخرین تظاهر کننده در حین فرار از میدان است و هیچکس دیگری در میدان نیست، یک نفر را روی یک صندلی چرخدار میبینیم که تنها کسی است که در میدان باقی مانده است. او هم میخواهد که فرار کند، ولی یکی از چرخهایش گیر کرده است (دوربین نشان نمیدهد که چرخ چگونه گیر کرده است)، و او بطور ناخودآگاه دستان و بازوانش را سپر صورتش کرده است، و فشنگها از هر طرف در حال عبور هستند. عاقبت، او ناامیدانه صندلی چرخدارش را به حرکت میاندازد، ولی چون یکی از چرخها گیر کرده است، صندلی بدور خودش میچرخد. صحنهٔ بسیار شوکآوری است. سربازان از تیراندازی دست میکشند، شاید منتظر دستور مافوق هستند. دوربین فضای وسیعی را نشان میدهد، دورنمایی خالی، در فضای بسیار دور و به سختی قابل تشخیص، مانند یک حشرهٔ معلول و در حال مرگ، اندام یک انسانِ تنها که هنوز در حال کوشش برای رهائی از تارهای تنیدهای است که در آن گرفتار آمده است. با داشتن فقط یک هدف، آنها مجددا شلیک میکنند. به زودی او بیحرکت میشود، و در وسط آن میدان (چنان که گوینده در فیلم توضیح میدهد) برای یکی دو ساعت، به عنوان یک اثر تاریخی باقی میماند.ا
فیلمبردار صحنهٔ از راه دور را طولانی میکند. به این دلیل، جزئیات ضبط نمیشوند. همه چیز را میتوان از طریق جزئیات تفسیر کرد. دنیائی در یک قطره. من تصویرِ از نزدیکِ کسانی را که در تظاهرات شرکت کردند ندیدم. همچنین سخنان و صحبتها هیچگاه در فیلمها ضبط نشدند. مردی که در آن صف راهپیمایی میکند، چقدر امید و آرزو دارد! دلیل این که او راهپیمایی میکند این است که او انتظار و توقعی دارد. دلیل این که او در این تظاهرات شرکت میکند این است که او امید دارد که چیزی عوض شود. او مطمئن است که اوضاع او بهبود خواهند یافت. در حالی که راهپیمایی میکند، او در فکر است که: اگر ما برنده شویم، هیچکس مثل یک سگ به من نگاه نخواهد کرد. او به کفشهای نو میاندیشد. او برای تمام افراد خانودهاش کفشهای نو خواهد خرید. او به یک خانه فکر میکند. اگر ما برنده شویم، من میتوانم مانند یک انسان زندگی کنم. یک دنیای جدید: او، به عنوان یک فرد معمولی، وزیری را میشناسد که اوضاع را بهبود میبخشد! ولی چرا یک وزیر! ما یک کمیته درست میکنیم و همه چیز را خودمان بهبود میبخشیم! او اهداف و عقاید بیشماری دارد، که گرچه هیچکدام بطور دقیقی پیشبینی نشدهاند، ولی همه نیکو هستند. همه در جهت بهبود هستند، چرا که همه بهترین جنبهها را با خود حمل میکنند: آنها انجام خواهند شد. او سراپا شور و نشاط است، چرا که برای نخستین بار خودش در حال رقم زدن به سرنوشت خودش میباشد. او برای نخستین بار تاثیرگذار خواهد بود، دربارهٔ موضوعات خودش تصمیم میگیرد- او وجود دارد.ا
ا. [متاسفانه مردم به ملاها اعتماد کردند و نتیجهٔ این همه از خودگذشتگی، دیکتاتوری دیگری شد. شاید این درسی برای کسانی باشد که در تقلای یک انقلاب دیگر هستند، تا شاید از آخرین انقلاب ایران و فریبی که مردم از اسلام و ملاها خوردند پند بگیرند، و این یکی از دلائل ترجمهٔ این کتاب است- مترجم].
یکبار من شاهد یک صحنهٔ تظاهرات خود جوش بودم. مردی در خیابانی که به فرودگاه منتهی میشد در حال آواز خواندن قدم میزد. آهنگی در مورد الله بود، الله و اکبر! او صدای خوبی داشت و لحن صدایش بسیار موزون بود. او به هیچکسی توجه نداشت و به راه خود ادامه میداد. چون به صدایش علاقمند شدم، تعقیبش کردم. در یک لحظه، بچههائی که در خیابان بازی میکردند به همراهی با او، و خواندن با او پرداختند، و به دنبال او راه افتادند. سپس گروهی مرد، و سپس چند زن با کمروئی و کمی خجالت، به آنها پیوستند. وقتیکه تعداد آنها به صد نفر افزایش یافت، یکمرتبه این گروه چند برابر شد و با یک ضریب هندسی بر آن جمعیت افزوده شد. همانطور که "کانتی" به آن اشاره کرده است، جمعیت باعث جذب جمعیت میشود. همه علاقه دارند که عضوی از یک جمعیت باشند. جمعیت به آنها قوت میدهد و اهمیت آنها بیشتر میشود. عضوی از یک گروه بودن به شخص اجازه میدهد که خود را با قدرت بیشتری ابراز کند، بنابراین مردم به شرکت در یک گروه علاقه نشان میدهند، چون زمانی که در جمعیت هستند از آنچه که در تنهایی باعث رنجششان میشود آزادند.ا
در همان خیابان (که قبلا شاهرضا نام داشت و نام جدید آن انقلاب است) یک ارمنی مغازهٔ خشکبار و عطاری دارد، که در آن ادویهجات و میوههای خشک میفروشد. چون داخل مغازهاش پر است از محصولات و جای تنگی دارد، مقداری از آنها را در بیرون مغازه به نمایش میگذارد؛ از جمله کیسه و سبد و بطری حاویِ کشمش، بادام، خرما، آجیل، زیتون، زنجبیل، انار، آلو، فلفل، گندم، و یک دوجین محصولات دیگر که من نه اسم آنها را میدانم و نه خاصیتشان را. از دور که به آنها مینگرم، که جلوی یک دیوار خاکستری رنگ چیده شدهاند، بسیار رنگارنگ و خوش منظره به نظرم میآیند؛ مانند یک نقاشی بسیار رنگین و زیبا. جالبتر آنکه صاحب مغازه محل آنها را هر روز تغییر میدهد، و این رنگآمیزی هر روز تغییر میکند: خرماهای قهوهای پهلوی پستههای نیلی رنگ قرار میگیرند- و روز بعد بادامهای سفید در محلی هستند که قبلا خرماهای گوشتالود بودند، و یک دسته تخم فلفل با رنگ سرخ آتشین جای گندمهای زرد رنگ را میگیرند. نه تنها من به دلیل این رنگآمیزی علاقه دارم که هر روز سری به آنها بزنم، بلکه برای آگاهی سیاسی نیز من به آنجا قدم میگذارم زیرا که خیابان انقلاب مرکز تظاهرات است. زمانی که در پیادهرو چیزی چیده نشده، به این دلیل است که مرد ارمنی میداند که تظاهراتی در جریان است. او ترجیح میدهد که محصولاتش را از انظار مخفی کند، تا اینکه زیر پای تظاهر کنندگان له و لورده شوند. این برای من هم نشانهای است که به کارم بپردازم و تحقیق کنم که چه گروهی تظاهرات دارند و به چه دلیل. اگر از دور طبقهای خوراکی مرد ارمنی را در پیادهرو ببینم، نشانهٔ آن است که امروز از تظاهرات خبری نیست و من میتوانم به "لئون" برای یک استکان ویسکی بروم.ا
در همان خیابان انقلاب، کمی پائینتر، یک نانوایی است که نان تازه میفروشد. نانهای ایرانی شبیه یک کیک بزرگ و نازک و صاف هستند. تنورهائی که این نانها در آنها پخته میشوند در زمین کنده شدهاند و ده فوت عمق دارند، و دیوارهٔ این تنورها از خاک رُس ساخته شدهاند. آتش در کف این چاله است. اگر زنی به شوهرش خیانت کند، به داخل این چاله پرتاب میشود. رزّاق نادری، یک پسر دوازده ساله، در این نانوایی کار میکند. باید فیلمی دربارهٔ این رزّاق ساخت. در سن نه سالگی، او از زنجان که ششصد مایل با تهران فاصله دارد، مادر و دو خواهر و سه برادر کوچکتر از خودش را ترک کرد و برای کار به تهران آمد. از آن زمان تا کنون او خانودهاش را سرپرستی مالی میکرده است. او ساعت چهار صبح بیدار میشود و کنار تنور زانو میزند. آتش در غلیان است و حرارت بسیار داغی از تنور خارج میشود. با یک سیخ بلند خمیر را به دیوارهٔ تنور میچسباند، و هنگامی که نان پخته شد آنرا با همان سیخ در میاورد. او تا ساعت نه شب بدین گونه مشغول کار است. هر چه درآمد دارد به زنجان و برای مادرش میفرستد. دارائی او یک چمدان است و یک پتو که شبها خود را در آن میپیچد. رزّاق مرتب کارش را عوض میکند و اکثراً بیکار است. او میداند که فقط خودش را باید سرزنش کند. پس از سه یا چهار ماه او دلش برای مادرش تنگ میشود، و تمام سعیاش را میکند که بر آن غلبه یابد، ولی عاقبت سوار اتوبوس میشود و به سمت دهکدهاش به راه میافتد. او دوست دارد که پیش مادرش بماند، ولی این امکان پذیر نیست، چرا که او تنها نانآور خانواده است و باید به تهران باز گردد. در بازگشت، متوجه میشود که شخص دیگری کارش را تصاحب کرده است. پس به میدان گمرک، محلی که بیکاران جمع میشوند، باز میگردد. اینجا مرکز کارهای ناچیز است، و هر کسی که به اینجا میاید با کمترین دستمزد استخدام میشود. رزّاق باید یک یا دو هفته صبر کند تا اینکه شغلی بیابد. او تمام روز در آن میدان در سرما و یخبندان در حالیکه خیس و سرد و گرسنه است میایستد تا اینکه کاری پیدا کند. بالاخره شخصی او را صدا میزند و رزّاق را خوشحال میکند، چرا که کاری پیدا کرده است. اما این لذت به طولی نمیانجامد، چرا که به زودی دلش برای مادرش تنگ میشود و باید مجددا به میدان گمرک برای یافتن کاری بازگردد. درست در کنار محلی که رزّاق است، دنیای بزرگ شاه، انقلاب، خمینی، و گروگانها قرار دارند. همه در مورد آنها در گفتگو میباشند. اما دنیای رزّاق بزرگتر از اینهاست. دنیای رزّاق آنقدر بزرگ است که هر چه که میگردد، راه خروجیِ آنرا نمییابد.ا
در این خیابان انقلاب، در خلال پائیز و زمستان سال هفتاد و هشت، تظاهرات اعتراضی بیشماری یکی پس از دیگری انجام میشدند. همین جریان در اکثر شهرهای بزرگ روی میداد. طغیان در همهٔ نقاط کشور به چشم میخورد. اعتصاب میشد و همه به اعتصابات میپیوستند. صنایع و حمل و نقل از کار میایستادند. با وجود دهها هزار قربانی، فشار همچنان افزایش میافت. ولی شاه هنوز در تخت بود و دربار مقاومت میکرد.ا
در هر انقلابی، جنبش مجبور است که با ساختاری دست و پنجه نرم کند. جنبش به ساختار حمله میکند و سعی میکند که آنرا نابود کند، و ساختار مقاومت میکند و تلاش میکند که جنبش را خنثی کند. هر دو این قدرتها، با نیروهای مساوی، هر کدام ویژگی خاص خود را دارد. ویژگی جنبش در خودانگیختگی، تکانشگری، گستردگیِ پویا، و عمر کوتاه آن است. ویژگی ساختار در اینرسی (سکون)، مقاومت، و یک قابلیت غریزی و شگفتانگیز در جان سالم به در بردنِ آن است. ساختاری که به سادگی میتوان به وجود آورد، ولی به طرز غیر قابل مقایسهای به دشواری میتوان آنرا نابود ساخت. آن میتواند به سادگی دلیل وجودیاش را زیر پا بگذارد. دولتهای ضعیف، و یا حتی ساختگی بیشماری به وجود میآیند، که چون هر کدام ساختاری را شامل میشوند، نمیتوان به سادگی آنها را از نقشه زدود. یک نوع دنیای ساختارها وجود دارد که یکدیگر را سرپا نگاه داشتهاند، یکدیگر را تهدید میکنند، و چون با یکدیگر خویشاوندی دارند، به کمک یکدیگر میشتابند. در واقع قابلیت ارتجاعی آنها کمک میکند که به حیات خود ادامه دهند. زمانی که تحت فشار در گوشهای گرفتار شده است، خود را جمع میکند و منتظر فرصتی مینشیند تا بتواند مجددا منقبض شود. جالب است که این انقباض در همان زمان فشار و انبساط اتفاق میافتد. ساختارها همواره به سمت "وضعیت موجود" باز میگردند، چرا که به نظر بهترین موقعیت و ایدآل به نظر میرسند. این ویژگی قوهٔ جبری ساختار را زیر و رو میکند. ساختار تنها به واسطهٔ اولین برنامهای که به آن داده شده قابلیت عمل دارد. وقتی که وارد برنامهٔ جدیدی میشود و هیچ اتفاقی نمیافتد، عکسالعملی نیز نشان نمیدهد، و منتظر برنامهٔ پیشین میشود. یک ساختار میتواند همچنین به این صورت عمل کند که زمانی که سرنگون شد، خود به خود و مجددا سر پا بایستد. یک جنبش که از این ویژگی آگاهی ندارد، برای مدتی طولانی با آن کشمکش میکند و هر آن ضعیفتر میشود، تا عاقبت شکست میخورد.ا
تئاتر شاه: شاه یک کارگردان بود که میخواست یک تئاتر، در سطح بسیار بالای بینالمللی به وجود بیاورد. او دوست داشت که تماشاچی داشته باشد، و آنها را خشنود کند. ولی او از هنرِ مربوط به آن اطلاعی نداشت و آن تخیل و تفکری که لازمهٔ یک کارگردان است که باید طبیعت هنر را بشناسد و تصور و تخیل لازم را داشته باشد نداشت، و فکر میکرد که پول و سِمَت داشتن کافی بود. او صحنهٔ بسیار وسیعی را به وجود آورده بود که بازی در آن به انواع و اشکال مختلف میتوانست همزمان صورت بگیرد. او تصمیم گرفت که نمایشی با عنوان "تمدن بزرگ" اجرا کند. او صحنه را به قیمت گزافی از خارج وارد کرد، و همه نوع وسائل و تجهیزات و ماشینآلات، یک کوه بِتُن آرمه، کابل، و پلاستیک وارد کرد. بسیاری از ابزارها لوازم جنگی مانند تانک، هواپیما، و راکت بودند. سپس به صحنه رفت و با حالتی مغرور و سرخوش، از طریق بلندگو به نطقهای بادمجان دور قاب چینان گوش فرا داد. نورافکنها صحنه را دور زدند تا به شاه رسیدند. او ایستاد و در محیط نور کمی قدم زد. این یک نمایش یکنفره بود، و بازیگر همان کارگردان بود. بقیه سیاهی لشگر بودند. امرای ارتش، وزرا، بانوان برجسته، فراشان قصر، در قسمت بالای صحنه نمایان بودند. در قسمت پائینتر، آنهائی که در سطوح متوسط بودند قرار داشتند. و در پایینترین قسمت صحنه، آدمهای معمولی دیده میشدند، که از بقیهٔ گروهها تعدادشان بسیار بیشتر بود. شاه به این افراد قول کوهی از طلا داده بود، و همه از کلیه دهات سرازیر شده بودند. او همیشه در صحنه بود و بازیها را هدایت میکرد. هر حرکتی که میکرد، امرای ارتش با احترام شق و رق و خبردار ایستاده و بگوش بودند، وزرا دستش را میبوسیدند، و خانمها با تواضع به او احترام میگذاشتند. زمانی که او به طرف سطح پایینتری میرفت و سر تکان میداد، صاحب منصبان به منظور دریافت جایزه و یا ترفیع به طرفش هجوم میبردند. به ندرت و برای مدت قلیلی او به پایینترین سطح صحنه نزول میکرد. مردم آن قسمت ولی نسبت به او بیتفاوت بودند. آنها تحت ستم و فریب خورده، از خود بیخود و گمگشته بودند، و همواره از آنها بهرهبرداری میشد. صحنه برای آنها آشنا نبود و در یک دنیای خشونت آمیز و تهدید کننده احساس خارجی بودن میکردند. تنها چیزی که در آن محیط برای آنها آشنا بود یک مسجد بود، چرا که در دهکدهشان هم یک مسجد بود. پس آنها به مسجد میرفتند.ا
بازی در سطحهای متفاوت، در زمان خاص، و در حالی که چیزهای بسیاری روی صحنه به وقوع میپیوندند، صورت میگیرد. صحنهها شروع به حرکت و روشن شدن میکنند. چرخها میچرخند، اجاقها دود میکنند، تانکها به عقب و جلو رهسپار میشوند، وزرا دست شاه را میبوسند، صاحب منصبان بدنبال جایزه میشتابند، پلیسها سر به تعظیم خم میکنند، ملاها نطق میکنند، سیاهی لشگریان دهان خود را میبندند و بکار خود ادامه میدهند. جمعیت و شلوغی هر چه بیشتر میشود. شاه وارد میشود و به اینجا و آنجا اشاره میکند و همیشه در زیر نورافکن است. یکمرتبه یکنوع گیجی روی صحنه پیش میاید، مثل اینکه همه بازی خود را فراموش کرده باشند. بله، آنها متن نمایشنامه را بدور میاندازند و بطور فیالبداهه حرکاتی انجام میدهند. در تئاتر شورش میشود! منظره تغییر میکند و خشونت جای آنرا میگیرد و به یک منظره درندهخو تبدیل میشود. آدمهای زیادی در قسمت پایین که مدتها بود که مسحور شده بودند، حقوق مناسبی دریافت نمیکردند و مطرود بودند، آغاز میکنند به هجوم بردن به قسمتهای بالا. آنهائی که در قسمت میانی بودند، آنها نیز سرکش میشوند و به دیگران میپیوندند. پرچم سیاه شیعه روی صحنه پدیدار میشود و آوای جنگ از بلندگوها شنیده میشود. الله اکبر! تانکها بالا و پایین میروند و پلیس شلیک میکند. از منارهها صدای آوای موَذّنین میاید. در بالاترین سطح، یک سردرگمیِ بیسابقه پیش میاید. وزرا کیسههای پول را برمیدارند و فرار میکنند، بانوان جعبههای جواهرات را در کیفهایشان مخفی میکنند و از انظار دور میشوند، و خدمتکارن گیج و مات نمیدانند چه پیش آمده است. فداییان و مجاهدین مجهز به هرگونه سلاحی و با کاپشنهای سبز ظهور میکنند. آنها به انبار مهمات دست یافتهاند. سربازانی که به مردم شلیک میکردند اکنون متفق شده و در لولهٔ تفنگهایشان گل میخک گذاشتهاند. صحنه پُر شده است از شیرینی، و در این شعف عمومی، مغازهدارن بین مردم شیرینی پخش میکنند. گرچه ظهر است، همهٔ ماشینها چراغهایشان روشن است. گردهمآئی عظیمی در بهشت زهراست. همه در آنجا برای کشتگان گریه میکنند. مادری مویه میکند که پسر سربازش بجای آنکه به هموطنانش شلیک کند، خودش را کشته است. آخوند مو سپیدی به نام آیتالله طالقانی سخنرانی میکند. نورافکنها یکی یکی روشن میشوند. در صحنهٔ پایانی، تخت طاوس جواهر نشان شاهانه، از طبقهٔ بالا به طبقهٔ پایین، با درخشندگی خیره کنندهای، نزول میکند. روی تخت سلطنت، تلألو یک پیکر پُر نور و پُر درخشش، افراشته و خیره کننده میتابد. دستها، پاها، سر و بدن این پیکر به وسیلهٔ یک سری سیم به تخت وصل شدهاند. دیدن این منظره ما را جذب میکند و ما از آن بیم میکنیم و حس میکنیم که باید روی زانوانمان بنشینیم. اما یک گروه برقکار وارد صحنه میشوند و سیمها را قطع میکنند و از برق میکشند. نور از بین میرود و پیکر به نظر معمولی میاید. در پایان، برقکاران به کناری میروند و یک مرد مسن و باریک اندام، مانند یک جنتلمن که در سینما، یا در یک کافه، یا در صفی ممکن است که با او برخورد کنیم، از تخت بلند میشود، خاک روی کُتش را میتکاند، گره کراواتش را تنظیم میکند، و به طرف فرودگاه میرود.ا
به عکسی نگاه میکنم که از یک روزنامه بطرز نامرتبی چیده شده است، بطوریکه شرح عکس از آن جدا شده است. بنابراین جز حدس زدن نمیتوان گفت که در چه تاریخی یا محلی این عکس گرفته شده، و چه کسانی در این عکس حضور دارند. این تصویر یک مجسمه بزرگ برنزیِ مردی است که بر اسبی نشسته، و آن روی یک سکوی عظیم ساخته شده از سنگ خارا قرار گرفته است. شخص اسب سوار قوی هیکلی روی زین نشسته و با دست چپ افسار اسب را گرفته و با دست راست نقطهٔ دوری را نشان میدهد (احتمالا آینده را). برای آنکه این مجسمه را پایین بکشند، مردم دور گردن اسب سوار طنابی انداختهاند، و طناب دیگری دور سکو پیچیده شده است. در پایین سکو و در میدان مردانی هستند که در حال کشیدن آن دو طناب میباشند. دور و اطراف این افراد جمعیت کثیری در میدان به تماشای آنها ایستادهاند. این عکس درست در زمانی گرفته شده که کسانی که طناب را میکشند مجسمه را از جایگاهش کندهاند و مجسمه در حال افتادن است. با دیدن این عکس اولین چیزی که به فکر ما میرسد این است که آیا کسانی که طناب را میکشند میتوانند از افتادن مجسمه روی خودشان خودداری کنند، بخصوص که جمعیت کثیری در اطرافشان تجمع کردهاند و به نظر نمیرسد که فضایی برای فرار از زیر مجسمه برایشان باقی مانده باشد. این تصویر نشان دهنده سرنگون کردن مجسمه یکی از شاهان پهلوی (پدر یا پسر) در تهران و یا شهر دیگری است. نمیتوان با قاطعیت تاریخ این واقعه را حدس زد، چرا که بسیاری از مجسمههای هر دو شاه بارها بدین ترتیب پایین کشیده شدهاند.ا
یکی از روزنامهنگاران روزنامهٔ کیهان با مردی که بناهای شاه را پایین کشیده بود مصاحبهای داشت:ا
ا -غلام، شما بین همه به خاطر پایین کشیدن مجسمههای شاه مشهور شدهاید. حتی شما را کارآزموده در این امر شناختهاند.ا
ا-صحیح است. اولین بار من در سال چهل و یک، موقعی که پدر شاه استعفا داد، مجسمه او را پایین کشیدم. بخاطر میاورم که چقدر مردم از این که شاه پدر از سلطنت پایین کشیده شد شادی کردند. از هر طرف برای خورد کردن مجسمههای او مردم هجوم میآوردند. من در آن زمان پسر جوانی بودم و به پدر و همسایگان یاری دادم که مجسمه رضا خان را که در محله ما افراشته شده بود سرنگون کنیم. میتوانم بگویم که آن گُذارِ من از آتش بود.ا
ا -آیا به آن دلیل محاکمه شدی؟ا
ا -نه بدان مناسبت.ا
ا -سال پنجاه و سه را به خاطر میاوری؟ا
ا -البته که به خاطر میاورم. آیا آن زمان مهمی نبود که پایان دمکراسی و آغاز استبداد را رقم زد؟ به هر حال، بخاطر میاورم که در رادیو اعلام کردند که شاه به اروپا فرار کرده بود. وقتی که مردم این را شنیدند، به خیابانها ریختند و مشغول پایین کشیدن مجسمهها شدند. چون شاه در طول سالها مجسمههای بسیاری از خود و پدرش بنا کرده بود، تعداد بیشماری را میتوانستیم پایین بکشیم. پدرم در آن زمان در قید حیات نبود، بنابراین من به تنهایی تعدادی از آنها را پایین کشیدم.ا
ا -آیا همهٔ آنها را نابود کردی؟ا
ا -بله، همهٔ آنها را. زمانی که شاه بازگشت، حتی یک مجسمه پهلوی باقی نمانده بود. ولی دوباره او به برپا کردن مجسمههای خود و پدرش مشغول گشت.ا
ا -بدین معنی که او ساخت و تو خراب کردی، و او مجددا ساخت و تو مجددا خراب کردی، و این ادامه یافت؟ا
ا -درست است. البته چند بار ما این کار را رها کردیم. او میساخت و ما پایین میکشیدیم. دفعه بعد او سهتا میساخت. اگر ما سهتا پایین میکشیدیم او ده تا میساخت. این کار پایانی نداشت.ا
ا -و پس از سال پنجاه و سه، مجددا چه زمانی مشغول به این کار شدی؟ا
ا -تصمیم ما این بود که در سال شصت و سه به این کار بپردازیم، زمانی که شاه خمینی را زندانی کرد و آشوب شد. ولی شاه چنان کشتاری را آغاز کرد که ما مجبور شدیم وسائل خود را نیز مخفی کنیم.ا
ا -آیا درست متوجه شدم که شما وسائل مخصوصی برای این کار داشتید؟ا
ا -سد البته! ما طناب ضخیم خود را به یک طناب فروش در بازار دادیم که آنرا مخفی کند. شوخی نیست. اگر پلیس وسائل ما را میدید، حتما ما را کنار دیوار به خط میکرد. ما همه چیز را برای زمان خاصی آماده کرده بودیم و حتی تمرین هم کرده بودیم. در انقلاب اخیر، حوادثی که پیش آمد به این دلیل بود که یک عده آماتور به این کار مشغول شدند و چون تجربه نداشتند، آن مجسمهها را روی سر خودشان سرنگون کردند. پایین کشیدن آن بناها کار سادهای نیست. آن تجربه، تخصص، و خبرگی لازم دارد. شما باید بدانید که آنها از چه ساخته شدهاند، وزنشان چه اندازه است، آیا آنها به یکدیگر جوش خوردهاند و یا در سمنت فرو رفتهاند، طناب را به کجای بنا وصل کنیم، به چه طرف بکشیم، و پس از اینکه آنها را پایین کشیدیم، چگونه آنها را از بین ببریم. هرگاه مجسمه جدیدی از شاه میساختند، ما برای پایین کشیدن آن آماده میشدیم. این بهترین زمانی بود که بفهمیم چگونه آن بنا ساخته شده است، مثلا آیا مجسمه توخالی و یا توپُر بود، و مهمتر از همه، چگونه در سکو قرار گرفته بود و چگونه مستحکم شده بود.ا
ا -حتما این زمان زیادی میبرد.ا
ا -البته! این چند سال اخیر، مجسمههای بسیاری ساخته میشدند؛ در میادین، خیابانها، ایستگاهها، کنار جادهها، همه جا. علاوه براین، کسان دیگری نیز مجسمه میساختند. هر کس که میخواست که بر رقبای خود ارجحیت پیدا کند و قراردادی را برنده شود بکار مشغول میشد. به این دلیل، بسیاری از آنها ارزان ساخته شده بودند و بنابراین راحتتر پایین کشیده میشدند. ولی باید اعتراف کنم که گاهی تصور نمیکردم که بتوانیم همهٔ آنها را پایین بکشیم. تعداد آنها به صدها میرسید. ولی ما خستگی ناپذیر بودیم. دستان من در تماس با طناب پر از تاول شده بودند.ا
ا -بنابراین غلام، کار بسیار جالبی داشتی.ا
ا -این کار نبود. این یک وظیفه بود. من خیلی خوشحالم که نابود کنندهٔ مجسمههای شاه بودم. تصور میکنم که هر کسی که در این کار شرکت میکرد نیز به خود مغرور بود. کاری که ما کردیم قابل رؤیت است. همهٔ سکوها خالی شدهاند، و مجسمههای شاه یا خورد شدهاند و یا در خرابهای افتادهاند.اشاه سیستمی به وجود آورده بود که این سیستم فقط از خودش دفاع میکرد ولی نمیتوانست مردم را راضی نگاه دارد. این بزرگترین ضعف آن بود ولی شکست او نیز میتوانست به همین دلیل باشد. اگر روانشناسانه به آن بنگریم، از خُرد انگاری و حقیر شمردنِ ملت توسط رهبر سرچشمه میگیرد، و اینکه یک فرمانروا معتقد باشد که یک ملتِ عامی را همیشه میتوان با وعدههای توخالی اغفال کرد. اما یک ضربالمثل ایرانی میگوید که یک قول برای کسانی ارزش دارد که آنرا باور میکنند.ا
خمینی از تبعید بازگشت و مدت کوتاهی در تهران ماند و سپس به قٔم رفت. همه میخواستند او را ببینند، و ملیونها نفر در انتظار برای دست دادن با او صف میکشیدند. جمعیت مدرسهای را که او در آن اقامت داشت پر کرده بود. همه تصور میکردند که مستحق یکبار دیدن آیتالله هستند. از اینها گذشته، آنها برای بازگشت او جنگیده بودند، و به این منظور خون داده بودند. فضا پر بود از رفعت و رضایت. مردم در راه با غرور به پشت یکدیگر دست میزدند، که یعنی: دیدی، ما هر کاری که بخواهیم میتوانیم بکنیم!ا
به ندرت مردم به چنین لحظاتی دست میابند. اما حتی در آن زمان، احساس پیروزی به نظر طبیعی و قابل توجیه بود. "تمدن بزرگ" شاه نابود شده بود. ولی ماهیت وجودی آن چه بود؟ یک عمل جراحی مطرود. تلاش در این بود که یک نوع زندگی برای جامعهای ساخته شود که آن جامعه کاملا دارای ارزشها و عرف و رسوم دیگری بود. یک عمل جراحیِ تحمیلی که نتیجهٔ موفقیت آمیز آن زنده نگاه داشتن مریض، و یا مهمتر از آن، باقی ماندنِ همان شخص بود.ا
زمانی که یک پیوند انجام میگیرد، در صورت عدم پذیرش، آن عمل غیر قابل برگشت است. لحظهای که جامعه میپذیرد که نوع زندگی تحمیل شده بیش از آنکه نفعی داشته باشد ضرر میرساند، این نگرش قابل تغییر نخواهد بود. بزودی، ناخشنودی خود را نمایان میسازد، نخست پنهانی و کنش پذیر، سپس بیش از بیش عیانی و قاطعانه. تا زمانی که وجود عامل خارجی دفع نشده است، سازشی در کار نخواهد بود. آن اندام به هیچگونه تشویق و یا مشاجرهای گوشش بدهکار نخواهد بود؛ در تب میماند و قادر به بازتاب نیست. گرچه در پشت "تمدن بزرگ" نیات پاک و ایدآلهای بلند پایهای بود. اما مردم فقط یک کاریکاتور به نظرشان میرسید، یعنی در لفافهٔ آن ایدآلها و زمانی که آن طرحها به مرحلهٔ اجرا در میآمدند.ا
و سپس چه پیش آمد؟ حال چه میتوانم بنویسم؟ در مورد راهی که پس از یک تجربهٔ بزرگ به پایان میرسد؟ یک عنوان غمانگیز، چرا که یک خیزش بزرگ تجربهٔ عظیمی است، یک سرگذشت دل است. مردمی را بنگرید که در یک خیزش شرکت میکنند. آنها برانگیخته و پر هیجان و آمادهٔ هرگونه از خود گذشتگی میباشند. در آن لحظه، آنها در یک دنیای تک موضوعی و با یک ایده زندگی میکنند: میخواهند هدف و مقصودی را که برای آن میجنگند به دست آورند. همه چیز در لوای آن هدف است؛ هر ناراحتی قابل تحمل میشود؛ هیچ از خود گذشتگی و قربانی شدنی عظیم نیست. یک خیزش ما را از آن حس خودخواهی، آنچه که هر لحظه در وجود ماست، رها میسازد و آن حس برای ما غریبه میشود. مبهوت شده، در خود یک انرژی ناشناخته کشف میکنیم که ما را به کنشهائی میکشاند که خود ما آنرا تحسین میکنیم. و چقدر افتخار میکنیم که میتوانیم خود را به چنان سطحی برسانیم! چقدر خشنود میشویم که میتوانیم آن اندازه خود را ارائه کنیم! اما زمانی میرسد که از حوصله خارج میشویم و آن شعله خاموش میشود و همه چیز پایان میگیرد. عکسالعمل ما، خارج از عادت، با تکرار همان ژستها و همان عادات و همان سخنان میخواهیم که همه چیز مثل دیروز باشد، اما بخوبی میدانیم و یا کشف میکنیم که آن دیروز هرگز باز نخواهد گشت. به اطراف مینگریم و کشف دیگری میکنیم: کسانی که با ما بودند نیز تغییر کردهاند، شعلهای در آنها به خاموشی گراییده است، چیزی پایان گرفته و سوخته است. محلهٔ ما ناگهان سقوط میکند و هر کسی به "من" سابق باز میگردد، که نخست مانند کفشی تنگ است، و میدانیم که آن کفش خودمان است و کفش دیگری نخواهیم گرفت. ما با تاسف به چشمان یکدیگر مینگریم، و هیچ صحبتی با یکدیگر نداریم، چرا که ما دیگر به درد یکدیگر نمیخوریم.ا
سردیِ بی سابقهٔ هوا انسان را کسل و غمگین میکند. روز آغاز میشود و انتظار این است که چیزی پیش بیاید و اتفاقی بیافتد، اما هیچ حادثهٔ جدیدی پیش نمیاید. کسی سراغ ما نمیاید، کسی منتظر ما نیست، احساس زائد بودن میکنیم. کمکم احساس خستگی میکنیم و بیتفاوتی ذهنمان را مشغول میکند. به خود میگوییم: باید کمی استراحت کنیم و کمی به انداممان برسیم و نیرو و توانی خود را دوباره به دست بیاوریم. شاید احتیاج داریم که کمی هوای تازه تنفس کنیم. باید یک سری کارهای فیزیکی انجام دهیم، اتاق را مرتب کنیم، پنجره را درست کنیم. اینها همه افکار پدافندی میباشند، که بدان وسیله بتوانیم این احساس افسردگی را از خود دور کنیم. در نهایت ما به جنب و جوش در میاییم و پنجره را درست میکنیم. اما همه چیز سر جای خودش نیست و لذت در آن نمییابیم، چرا که آن سنگریزهای که در درون ماست آزارمان میدهد.ا
منهم به آن احساسی رسیدهام که گاهی به ما دست میدهد. احساس زمانی که جلوی یک آتشی که لحظات آخر عمرش را طی میکند و در حال خاموشی است نشستهایم. دور تهران قدم زدم و متوجه شدم که تجربیات دیروز در حال محو شدن هستند. آنها یکمرتبه محو شدند، بطوری که به نظر میرسد که مثل اینکه هیچ اتفاقی در اینجا نیفتاده باشد. چند سینمای سوخته و چند بانک جزغاله شده، که نمایانگر نفوذ غرب بودند. انقلاب به نشانهها و نمادها بسیار وابسته است، و با از بین بردن بعضی از بناها و جایگزین کردنشان با بناهای دیگر،به این امید بسته است که با این استعارهها میتوان آنرا نگاه داشت. در مورد انسانها چه میتوان گفت؟ بار دیگر آنها ملتی شدند که در خیابانها قدم میزنند، در پیادهرو میایستند و دستانشان را روی آتش گرم میکنند، و به دوردست این شهر غبار گرفته مینگرند. یکبار دیگر هر کدام برای خودش است، تنها، خاموش. آیا آنها هنوز هم میتوانند منتظر اتفاق جدیدی باشند، حادثهای غیر قابل پیشبینی؟ یک رویداد؟ نمیدانم. نمیشود گفت.ا
__________________________________________
هر چیزی که جنبه خارجی، نمادین، و قابل روئت یک انقلاب را تشکیل میدهد، به زودی محو میشود. یک شخص، یک انسان مستقل، برای رساندن افکارش و احساساتاش به دیگران هزاران راه و روش دارد. این انسان از این نظر بسیار متمول است و دنیائی است که همواره میتوان عنصر جدیدی در آن یافت. یک گروه ولی آن فردیت را کاهش میدهد، چرا که یک فرد در یک جمعیت خود را به رفتارهای ناچیز و ابتدائی محدود میکند. شکلی که یک جمعیت ظاهر میکند بسیار ناچیز است و مرتب خود را تکرار میکند، که در تظاهرات، اعتصابات، راه پیماییها، و بست نشستنها میتوان نمود آنرا مشاهده کرد. به این دلیل همیشه میتوان در مورد یک فرد یک رمان نوشت، ولی در مورد یک گروه این امکان پذیر نیست. زمانی که جمعیت متفرق میشود، به خانه میرود، و دیگر تشکل پیدا نمیکند، ما آنرا پایان یک انقلاب مینامیم.ا
هم اکنون به دفتر کمیته مراجعه کردم. در اینجا ارگانهای نیروی جدید را کمیته مینامند. یک گروه مردان ریشو در اتاقهای کثیف و دور میزهای شلوغ و درهم نشستهاند. برای نخستین بار صورتهای آنها را دیدم. در راه که میامدم، اسامی کسانی را که بطور فعال با نظام حکومتی شاه مخالفت کردند و در حاشیه از شورشیان حمایت کردند، یادداشت کردم. فرض من بر آن بود که قاعدتاً آن اشخاص میباید اکنون مصدر فعالیت باشند. پرسیدم که کجا میتوانستم آنها را پیدا کنم. اعضائ کمیته نمیدانستند. به هر حال، آنها اینجا نبودند. ساختار سفت و سختی که قبلا وجود داشت اکنون تکرار شده بود. به این صورت که: یکنفر در قدرت بود، یکنفر مخالف او بود، شخص سومی ثروت میاندوخت، و نفر چهارمی از آن انتقاد میکرد، سیستم پیچیدهای که سالها برقرار بود، و اکنون مانند خانهای از ورق ویران شده بود. آن اسامی برای این ناقصالخلقههای ریشوی بیسواد هیچ مفهومی نداشت. به آنها چه ربطی داشت که یکی دو سال پیش "حافظ فرمان" از شاه انتقاد کرد و از کارش بیکار شد، در حالیکه "کلثوم کتاب" ماتحت میبوسید و به شغل نان و آب داری دست یافته بود؟ این در گذشته بود، و آن دنیا دیگر وجود نداشت. انقلاب به دست کسانی افتاده بود که کسی آنها را نمیشناخت و تا دیروز حتی اسم آنها را نیز نشنیده بود. اکنون، ریشوها نشسته بودند و تمام وقت مصدر کار شده بودند. در چه موردی؟ در مورد اینکه چه باید کرد. بله، به دلیل اینکه کمیته باید کاری انجام دهد. آنها یکی پس از دیگری سخن گفتند. هر کدام میخواست که چیزی بگوید و سخنرانی کند. تماشای آنها این را میرساند که برای آنها این سخنرانیها بسیار مهم بود، و وزنهٔ آنها را سنگینتر میکرد. هرکدام میتوانست به خانه برود و به همسایهاش بگوید که او امروز سخنرانی کرده بود. مردم از یکدیگر میپرسیدند: سخنرانی فلانی را شنیدی؟ وقتی که از خیابان عبور میکند مردم بگویند: چه سخنرانی جالبی کردی! یک سلسله مراتب جدید در حال به وجود آمدن است. در بالا کسانی هستند که خود را مرتب در جمع نمایان ساختند، و در پائین افراد درونگرا، کسانی که قدرت سخنرانی ندارند، کسانی که وحشت در صحنه دارند، و بالاخره کسانی که هیچ خاصیتی در ورّاجی نمیبینند. روز بعد، سخنرانیها از نو آغاز میشوند، مثل اینکه روز قبلی در کار نبوده و همه چیز بایستی از نو آغاز شود.ا
انقلاب ایران بیست و هفتمین انقلاب در جهان سوم بود که من ناظرش بودم. همراه با خروش و آتش و دود، دولتها سقوط میکنند و اشخاص دیگری در دولتهای جدیدی بر سر کار میآیند. ولی یک چیز غیر قابل تغییر است، غیر قابل تخریب است، و با خوف میگویم، همیشگی است: درماندگی. این کمیتههای تازه تشکیل در ایران مرا به یاد آن میاندازند. من نمونههای آنرا در بولیوی، موزامبیک، سودان، و بنین دیدهام. چه باید کرد؟ باید تا آخر خط رفت. ولی چگونه؟ همه موافقت میکنند که پاسخ به این پرسش بسیار دشوار است. دود سیگار مانند ابری نزدیک سقف اتاق میشود و این ابر اتاق را خفقان آور میکند. برخی از سخنرانیها خوب هستند، بعضی بهتر، و تعدادی عالی. پس از یک سخنرانی خوب، هر کسی احساس خشنودی میکند، چرا که آنها در یک صحبت مفید شرکت کردهاند.ا
بعدها آن مرد یاد خواهد گرفت که چگونه یک گواهی بنویسد، و کارهای دیگری انجام دهد. ولی پس از چند سال، آشوب دیگری صورت خواهد گرفت، و این مرد میرود و شخص دیگری به جای او مینشیند که باید مجددا به دنبال یک کاغذ و یک مداد بگردد. آن زن، و یا زنان دیگری باید بنیشینند و تبدیل به صخره شوند. شخص دیگری آنجا خواهد بود که خودکارش را قرض دهد. رئیس مشغول مذاکره خواهد بود. همهٔ آنها، مجددا این دایرهٔ درماندگی را طی خواهند کرد. چه کسی این دائره را به وجود آورد؟ در ایران، این شاه بود. شاه تصور میکرد که شهرنشینی و صنعتگرائی کلید مدرنیزه شدن است، و این اشتباه بود. کلید مدرنیزه شدن در دهات است. شاه مسحور چشمانداز نیروگاههای اتمی و خط تولید کامپیوتری و تاسیسات وسیع شیمی-نفتی شد. اما در یک کشور زیر توسعه، اینها مانند یک سراب برای مدرنیزه شدن هستند. در چنین جوامعی، اکثر مردم در دهکدههائی زندگی میکنند که برای بهتر زیستن مجبور میشوند که به شهرها بگریزند. آنها قدرت جوان و نیروی کار آمدهای هستند که چیز زیادی نمیدانند (اکثراً بیسواد) ولی جاهطلب، و آمادهٔ جنگ برای رسیدن به مقصود هستند. در شهر، آنها با سیستمی برخورد میکنند که برای کوچکترین امور، توسل به روابط و پارتیبازی، که مانند خندقی در عمق سیستم فرو رفته است، ضروری است. بنابراین، نخست آنها طنابها را پیدا میکنند، کمی جا میافتند، سِمَت نخستین را دریافت میکنند، و آغاز به حمله میکنند. در این تلاش آنها از آنچه که از دِه با خود آوردهاند به عنوان ایدئولوژی، که معمولاً مذهب است، استفاده میکنند. از آنجائی که آنها مصمم هستند که خود را بالا بکشند، معمولاً موفق میشوند. سپس آنها جزوی از سیستم میشوند و قدرت را در دست میگیرند. ولی با آن چه میخواهند بکنند؟ آنها شروع میکنند به مناظره و داخل دایرهٔ افسون شدهٔ درماندگی میشوند. کشور، همانگونه که باید، بر سر جای خود میماند، و آنها هر لحظه بهتر زندگی میکنند. برای مدتی آنها خشنودند. کسانی که در دهکده ماندهاند در دشت و کویر باقی میمانند، شترهایشان را میچرانند، گوسفندهایشان را به صحرا میبرند، و زمانی که رشد کردند، به شهرها میروند و آغاز به تلاش میکنند. این بر اساس چه قانونی است؟ اینکه تازهواردین، بیش از تبحر جاهطلبی دارند. در نتیجه، با هر جنبشی، کشور به مرحلهٔ نخستین باز میگردد چرا که نسل جدیدِ تازه پیروز شده باید از اول راهها را فراگیرد، چیزی که نسل شکست خورده با مشقت و تحمل بسیار فراگرفته بود. آیا این بدین معناست که مغلوبشدگان عاقل و کاربر بودند؟ نه؛ شکست خوردگان از همان ریشه بیرون آمده بودند که پیروزمندان آمدند. چگونه میتوان چرخش این طلسم درماندگی را شکست؟ تنها با وسعت دادن دهکده. تا آنجائی که دهات عقب افتادهاند، حتی اگر هزار کارخانه در آنها بنا شود، کشور عقب افتاده باقی خواهد ماند. تا زمانی که پسری که یکی دو سال پس از خروج از دهکده از شهر به دهکدهاش برای دیدار باز میگردد و آنجا به نظرش عجیب و غریب میاید، ملتی که او به آن تعلق دارد هرگز مدرن نخواهد شد.ا
زمانی که کمیته در مورد اقدام بعدی تصمیم میگرفت، در یک مورد همه توافق کردند و آن اینکه انتقام گرفتن میبایست نخستین اقدام باشد. به این ترتیب اعدامها آغاز شدند. این عمل نوعی رضایت نصیبشان میکرد. روزنامهها در صفهات اول خود عکسهای مردان با چشمان بسته و جوانانی که به آنها شلیک میکردند را انداختند. روزنامهها این وقایع را با شرح و بسط فراوان نشر میکردند، که محکوم قبل از مرگ چه اظهار کرد، چگونه رفتار کرد، و یا در وصیتنامهاش چه نوشت. این اعدامها در اروپا باعث غضب بسیاری شد، ولی در اینجا تعداد کمی به کُنه این اعتراضات توجهی کردند. برای آنها اصل انتقام از تاریخ آن قدیمیتر بود. پادشاهی فرمانروایی میکرد؛ از تخت به زیر سرنگون شد و سرش را از دست داد. شخص جدیدی جای او را گرفت، و سپس او سرش به باد رفت. از چه راه دیگری میتوان از دست یک پادشاه خلاصی یافت؟ آیا او استعفا میدهد؟ آیا باید او و پشتیبانانش را آزاد گذاشت؟ اولین کاری که او میکند این است که ارتشی سازمان دهد و بازگردد. او را به زندان بیاندازیم؟ به زندانبانان رشوه میدهد و از زندان میگریزد، و شروع به کشتن کسانی میکند که باعث سقوط او شدند. در این صورت، کشتن آنها اولین عمل برای حفظ و حراست خود است. این دنیائیست که قانون به عنوان یک وسیله که از توده حمایت کند در آن نقشی ندارد، و به عنوان وسیلهای برای از بین بردن دشمن از آن استفاده میشود. بله، به نظر خشن میاید، و در ضمیر آن یکنوع بیرحمی شوم خفته است. خلخالی به روزنامهنگاران گفت که پس از اینکه حکم اعدام هویدا، نخست وزیر شاه، اعلام شد، او به جوخهٔ آتش شک کرد. او میترسید که هویدا به نحوی فرار کند. شب شده بود. بنابراین او هویدا را در ماشینش نشاند، و شروع به صحبت کردند. البته او نگفت که در چه موردی صحبت میکردند. آیا او نمیترسید که او فرار کند؟ نه، چنین فکری در او خطور نکرد. خلخالی در فکر شخصی بود که میتوانست هویدا را با اطمینان به آن شخص بسپارد. عاقبت، او به یاد گروهی متعلق به کمیتهای افتاد که در بازار بودند، و هویدا را به آنان سپرد.ا
من تلاش میکنم که آنها را درک کنم، ولی عاقبت به منطقهٔ تاریکی میرسم و راهم را گم میکنم. آنها نسبت به زندگی و مرگ نگرشِ متفاوتی دارند. این مردم زمانی که خون میبینند عکسالعمل متفاوتی نشان میدهند. با دیدن خون آنها سفت و مجذوب میشوند و در یک نوع سحر عرفانی پای میگذارند. من از رفتار و عکسالعمل آنها در مقابل دیدن خون چنین تصوری میکنم. صاحب رستورانی که مغازهاش در نزدیکی محل اقامت من بود، روزی مرا سوار ماشین نوی خود کرد. یک پونتیاک طلائی رنگ بود که از نمایشگاه اتومبیل خریده بود. در بین سر و صدا و هیاهوی متوجه شدم که خروسی را در حیات سر میبریدند. نخست آنها خون خروس را روی خود ریختند، و سپس به ماشین مالیدند. ماشین قرمز شده بود و از آن خون میچکید. هر زمانی خونی مشاهده میشود، دستانشان را خونی میکنند. آنها نتوانستند علت وجودی این مراسم را به من توضیح دهند.ا
برای چند ساعتی در هفته آنها توانستند که انضباط خوبی را برقرار کنند. این در یک جمعه بود که معمولاً نماز جماعت انجام میشود. صبح آنروز، یک مسلمان پر شور وارد میدان میشود و جانماز خود را روی زمین پهن میکند، و دو زانو روی آن مینشیند. سپس شخص بعدی وارد میشود، و گرچه تمام میدان خالی است، او جانماز خود را پهلوی جانماز نخست پهن میکند. سپس نفر بعدی، و نفر بعدی. پس از مدتی یک هزار نفر، و سپس یک ملیون نفر در آنجا گردهم جمع شدهاند. همه جانماز خود را پهن میکنند و روی آن زانو میزنند. آنها در یک ردیف منظم به طرف مکّه رو کردهاند. نزدیک ظهر، رهبر نماز جمعه نماز را آغاز میکند. همه میایستند، هفت بار خم میشوند، بلند میشوند، روی کفل خود چمباتمه میزنند، روی زانوان خود میافتند، سجده میکنند، روی پاشنههای پایشان مینشینند، و بار دیگر سجده میکنند. تفسیر ریتم خاصی که این میلیون نفر با یکدیگر بدون هیچ گونه خدشهای انجام میدهند بسیار دشوار است، و برای من یکنوع بدیمنی به دنبال دارد. زمانی که نماز پایان میابد، صفوف به هم میخورد و همه با خوشنودی شروع به گپ زدن میکنند، و خوشبختانه یک نوع هرج و مرج آن تنش را به هم میزند.ا
ا همه مخالف شاه بودند و میخواستند که شاه را بیندازند، ولی هر کدام آیندهٔ متفاوتی را در تصور داشتند. به زودی در کمپ انقلاب جدایی افتاد. عدهای به دمکراسی نوع فرانسه و سوئیس معتقد بودند. اما اینها نخستین گروهی بودند که پس از پیروزی انقلاب از صحنه خارج شدند. آنها باسواد و عاقل، ولی ضعیف بودند. این اشخاص ناگهان خود را در ورطهٔ یک ضد و نقیض خاصی یافتند: یک دمکراسی نمیتواند با زور تحمیل شود، بلکه اکثر مردم باید خواهان آن باشند. ولی اکثر مردم پشتیبان خمینی بودند و خواستهٔ خمینی مدّ نظرشان بود، و خمینی به ولایت فقیه به عنوان یک ساختار حکومتی اعتقاد داشت. لیبرالها که رفتند، طرفداران جمهوری پا گرفتند. اما آنها هم در بین خود به نزأع پرداختند. در این میان، تندروهای محافظهکار کمکم بر روشنفکران غلبه کردند. من اشخاصی را از هر دو این گروه میشناختم، و هر گاه به مردم فکر میکردم، ناامیدی همهٔ وجودم را فرا میگرفت. رهبر روشنفکران بنیصدر بود، که لاغر، کمی سربهزیر، و ترغیب کننده بود. همیشه یک پیراهن پولو به تن داشت و همواره در حال بحث بود. او بسیار سخن میگفت (شاید زیادی) و هزاران عقیده داشت، و برای هر موضوعی راه حلی داشت. کتابهائی مینوشت که خواندن آنها دشوار و مبهم به نظر میرسید. در چنین کشورهائی، یک فرد انتلکتول سیاسی هیچگاه جائی ندارد. یک انتلکتول تصوراتی قوی دارد، تامل میکند، و همیشه و در هر لحظه، در جهات مختلف پیش میرود. از رهبری که خود نمیداند که به چه جهتی باید قدم گذاشت چه انتظاری میتوان داشت؟ بهشتی، یک تندرو، هیچگاه چنین رفتاری نداشت. او همکارانش را جمع میکرد، برایشان سخنرانی میکرد، به آنها دستورالعمل میداد، و آنها سپاسگزار بودند چون دقیقا میدانستند که چگونه باید رفتار کنند. بهشتی رهبر شیعه بود، و بنیصدر دوستان و طرفداران خود را رهبری میکرد. بنیصدر روی روشنفکرن، دانشجویان، و مجاهدین نفوذ داشت. طرفداران بهشتی کسانی بودند که منتظر دستورات ملاها بودند. واضح است که بنیصدر شکست میخورد. ولی بهشتی نیز در مقابل مردمان خوشدل و غفور به زیر کشیده شد.ا
جوخهٔ محاربه بزودی در خیابانها ظاهر شدند. اینها گروههای جوان و پر قدرتی بودند که در جیبهای شلوارشان چاقو حمل میکردند. این گروه به دانشجویان و آمبولانسهائی که دختران مجروح را از دانشگاهها به بیمارستان حمل میکردند حمله میبردند. تظاهرات آغاز شد، و بُزدلان مشتهای خود را گره میکردند. ولی اینبار این تظاهرات بر علیه چه کسی بود؟ بر علیه مردی که کتابهائی به طرز دشوار و غامضی مینوشت. میلیونها نفر هنوز بیکار بودند، و دهاقین هنوز در شرایط بسیار بدی میزیستند، اما این مهم بود؟ افراد تحت کنترل بهشتی به کار دیگری اشتغال داشتند. آنها با ضد انقلابیون میجنگیدند. بله، آنها عاقبت میدانستند که چه بگویند و چه بکنند. تو چیزی برای خوردن نداری؟ هیچ جائی برای زندگی نداری؟ ما بتو نشان میدهیم که چه کسی مقصر است. مقصر آن شخص ضد انقلاب است. او را نابود کن تا بتوانی مانند یک انسان زندگی کنی. اما او چه ضد انقلابی است؟ ما که تا دیروز بر علیه شاه با هم میجنگیدیم؟ آن دیروز بود، و امروز او دشمن توست. با شنیدن این، مردم داغ و تبدار، بدون تامل برای تفکر به اینکه آیا این واقعا یک دشمن بود یا خیر، حمله میکردند. اما نمیتوان آنها را سرزنش کرد. آنها به دنیای بهتری نیاز داشتند و این نیاز تا زمانی که بخاطر داشتند وجود داشت. ولی بدون اینکه بدانند، و بدون اینکه بفهمند، که چرا با این همه تلاش و قربانی و خود انکاری، آن زندگی بهتر هنوز در پشت افقها مخفی بود.ا
افسردگی دامن دوستانم را گرفت. آنها انتظار یک تحول ناگهانی و قریبالوقوع را میکشیدند. مانند همیشه همینکه روزهای سخت آغاز میشوند، هوشمندان نیرو و باور خود را از دست میدهند. آنها از ناامیدی و ترس انباشته شده بودند. کسانی که زمانی حتی یک تظاهرات کوچک را از دست نمیدادند، اکنون از جمعیت وحشت داشتند. همانطور که با آنها صحبت میکردم، به یاد شاه میافتادم. شاه به اقصا نقاط دنیا سفر کرد و صورتش اکثراً در روزنامهها ظاهر میشد، و هر بار رنجورتر به نظر میامد. تا روز آخر او تصور میکرد که به کشورش باز خواهد گشت. او هیچگاه بازنگشت، ولی اکثر آنچه که او انجام داد باقی ماند. یک دیکتاتور ممکن است که خروج کند، ولی هیچگاه نمیتواند رجوع کند. دیکتاتورها سعی در آن دارند که جهل را افزایش دهند، چرا که استقرار آنها با جهل اوباش پایدار میگردد. باید چند نسل عوض شود تا چنین موضعی تغییر کند، و کمی نور داخل شود. پیش از آنکه این پیش بیاید، کسانی که یک دیکتاتور را به زیر کشیدند، ناخوداگاه و بیتامل، و مثل اینکه جانشین آن شخص باشند، دنبالهروی همان سیستم و رفتار هستند، بدون آنکه خود متوجه باشند که در حال ادامهٔ همان الگوئی هستند که برای نابودی آن جنگیدند. این عمل آنچنان بیاختیار و و ناآگاهانه اتفاق میافتد که اگر کسی این موضوع را به آنها یادآوری کند، بینهایت خشمگین میشوند. آیا تقصیر همهٔ اینها به گردن شاه بود؟ شاه سنتی را به ارث برد که در آن جامعه وجود داشت و او در خلال چنین محدودهای، رسومی که قرنها ادامه داشت، عمل میکرد. دشوارترین کار در این دنیا گذشتن از این مرزها و عوض کردن گذشته است.ا
برای اینکه به خودم کمی نیرو ببخشم به خیابان فردوسی برای دیدن آقای فردوسی که فرشهای دستباف میفروخت رفتم. آقای فردوسی که تمام عمرش را در رابطه با هنر و زیبائی گذرانده است، به واقعیتهای اطراف مانند یک فیلم ارزانساخت و سطح پایین، که در یک سینمای کثیف نشان داده میشود، مینگرد. او میگوید که همه چیز به طعم و سلیقه بستگی دارد: "مهمترین چیز آقا جان، قدرت چشایی است. اگر چند نفری سلیقهٔ بهتری داشتند، دنیا دنیای دیگری میبود. تمام چیزهای خوفناک (زیرا که او آنها را خوفناک مینامد) مانند دروغ، خیانت، دزدی، خبر رسانی، در یک چیز مشترکند. آنها توسط کسانی اعمال میشوند که هیچ سلیقه و یا قدرت چشایی ندارند. " او معتقد است که ملت میتواند همهٔ اینها را تحمل کند، چرا که زیبائی غیر قابل انهدام است. او همانطور که فرشها را برای دیدن من پهن میکند (گرچه میداند که من آنها را نمیخرم ولی دوست دارد که من از دیدن آنها لذت ببرم) میگوید که: "باید بخاطر بسپاریم که آنچه که امکان داد که ایرانیان برای بیش از دو هزار سال، پس از اینهمه جنگ و خونریزی، تعرض به خاک و تهاجم، و اشغال، خودشان باقی بمانند، معنویت ما، و نه مادیات ما، قدرت در شعر دوستی ما، و نه تکنولوژی، مذهب، و نه کارخانجات ما بودهاند. ما به دنیا چه دادهایم؟ ما به دنیا شعر، مینیاتور و فرش دادهایم. همانطور که میدانی، از نظر صنعتی، اینها چیزهای بی ارزشی هستند. اما ما توانستهایم واقعیت خود را توسط چنین چیزهائی ابراز کنیم. ما به دنیا چنین چیزهای بیارزش ولی استثنائی و اعجابانگیز را دادهایم. آنچه که ما به دنیا دادهایم زندگی را سهلتر نکرده است، ولی آنرا آراسته است- البته اگر چنین سخنی معنی داشته باشد. برای ما، به عنوان مثال، فرش یک چیز ضروری است. شما روی خاکهای یک بیابان فرش پهن میکنید و روی آن دراز میکشید، و تصور میکنید که روی مرغزار سبز هستید. بله، فرش ما، ما را به یاد گلها در یک مرغزار میاندازد. شما در کنار خود گلها، باغ، رودخانه، و یک فواره میبینید. طاوسها در میان بوتهها پرسه میزنند. فرشها عمر زیادی نیز دارند. یک فرش خوب رنگش را برای قرنها حفظ میکند. به این طریق، اگر در یک کویر بدون هیچگونه پستی و بلندی زندگی میکنی، به نظرت میاید که روی یک باغ آبادی که نه رنگش تغییر میکند و نه عطر و بوی آن از بین میرود هستی. بنابراین میتوانی همیشه عطر باغ را حس کنی، و به صدای آب رودخانه و به خواندن پرندهها گوش کنی. در این زمان، تو خود را کامل میابی، و احساس برجستگی میکنی، چون نزدیک یک بهشت هستی، و یک شاعری. "ا
ا- پایان -ا
No comments:
Post a Comment