ایرانیهائی که در سنین جوانی و پس از آن مهاجرت کردهاند و در کشورهای غریب زندگی میکنند، نه فرهنگ ایران را، که هر آینه در حال تحول است، دارند و نه فرهنگ کشور میزبان را کاملا پذیرفتهاند. کسانی که در کشور میزبان خود دهها سال زندگی کردهاند، تغییر فرهنگ را در آن کشور و در عرض آن مدت تجربه کردهاند. چرا که فرهنگ هیچگاه ساکن نیست و همیشه در حال تغییر و تحول است. به همین دلیل، زمانی که مهاجر به کشور مبدأ پس از سالها باز میگردد، خود را در یک فرهنگ غریبه میابد. در واقع این اشخاص از هر دو فرهنگ عقب ماندهاند، و هر چقدر هم پا بزنند به هیچکدام نمیرسند!
آقا مجتبی پاکباز پنج سال پیش از بجنورد به آلمان مهاجرت کرده بود. پس از اینکه توانست با مشقت و با انجام کارهای پیش پا افتاده شغلی ابتیاع کند که نیمه حرفهای بود و میتوانست با آن شغل خانوادهای را سرپرستی کند، به ایران سفارش یک زن بساز و خوش بر و رو و خوش اخلاق، از یک خانواده محترم داد. پس از کمتر از دو هفته، خواهرش به او پیغام داد که در تدارک سفر به ایران باشد تا بین دخترهائی که برای او برگزیده بودند، یکی را انتخاب کند.
آقا مجتبای ما اصلا فکر نمیکرد که اینقدر طرفدار داشته باشد، که به این زودی خواهرش شخصی را برایش پیدا کرده بود. در ضمن، باید او اطلاعاتی در مورد آن شخص میگرفت تا مطمئن میشد که دختر مورد دلخواهش بود. بنابراین به خواهرش زنگ زد و مودّبانه، ولی با کمی توقع از او پرسش کرد:
- محترم جون، من میخوام با کسی وصلت کنم که تا آخر عمر غمخوارم باشه. اگه بخوام فقط یه چند صباحی با یه کسی باشم که اینجا تو آلمان زیاده!
- آخه برادر جون! اون موقعی که اینجا بودی که حاضر نبودی راجع به زن گرفتن و حتی یه دوست از جنس مخالف داشتن حرف بزنی. فقط تو فکر در رفتن از این خراب شده بودی، که خوب، با پشت کار به اون آرزوت رسیدی. ما هر چه راجع به زن گرفتن باهات صحبت میکردیم میگفتی فعلا تمرکزت جایی دیگست. ولی خوب، من که بیکار نمینشستم. تو فک و فامیل و دوستا نظاره میکردم و نشون میکردم. در ضمن، چیزی که اینجا تو شهر ما بجنورد فراوونه، دخترِ دم بخته. مخصوصا اگه خواستگار تو فرنگ باشه.
- پس الان یکی رو برام نشون کردی؟
- یکی چیه عزیزم. یه لیست درست کردم که نزدیک به ده تا اسم توشه. تا تو بیایی تعدادشون بیشترم میشه. نه تنها خودم چند نفر از خانودههای خیلی خوب میشناسم، به خواهرای دیگه هم گفتم و اونا هم چند نفر دختر با کلاس را برا تنها برادرشون پیشنهاد کردن که من تو لیستم آوردم.
- مرسی محترم جون. پس من برم دنبال مرخصی و بلیت.
آقای پاکباز درخواست یک مرخصیِ سه هفتهای کرد، و یک ماه بعد توانست بلیطی بخرد و خود را برای سفر به ایران آماده کند. به این منظور بهترین لباسهایش را در چمدانی جای داد و بسوی تهران، و از آنجا بسوی شهر خودش و اقوامش، بجنورد، به راه افتاد. پس از دیدار خواهرها و پرس و جو از اقوام در مورد کم و کیف آنها، به آنها اعلام کرد که تصمیم داشت در منزل خواهر بزرگ رحل اقامت بیفکند، تا بتواند با محترم خانم به دیدار مشتاقان به ازدواج با او بشتابد.
نخست تصمیم گرفت که دوری در شهر بزند و خاطرات را زنده کند. چند سالی بیشتر نبود که بجنورد را ندیده بود، ولی برایش کمی غریبه میامد. البته کوچهها و خیابانها همان اسامی شهدا و مذهبیون و یا اسامی عربی سابق را حفظ کرده بودند. ولی همه جا به نظرش شلوغتر، شهر کثیفتر و بیقانونتر، و مردم عصبیتر میآمدند. چند ساختمان، و چند کوچه و خیابان و محل، خاطراتش را زنده کردند، ولی آنچنان نبود که احساس دلمردگی بکند. جلوی یک تاکسی شخصی دست نگاه داشت و به منزل محترم خانم برگشت.
منزل خواهرش بزرگ بود و در یکی از محلههای قدیمی شهر قرار داشت. ساختمانش قدیمی بود، ولی تعمیر شده و تمیز نگاه داشته شده بود. وسط حال میز و صندلی گذاشته بودند که به عنوان اتاق نشیمن از آن استفاده میشد. یک تلویزیون کنار یکی از دیوارها قرار داشت، و در کنار آن یک میز با یک گلدان بزرگ گذاشته بودند. به دیوارها هم عکسهای قاب شدهٔ مناظر طبیعی آویزان کرده بودند.
خواهر نخست یک لیوان شربت به او داد تا عرقش خشک شود. سپس یک چای داغ برایش ریخت که خستگیش در رود. آقا مجتبی که تمرکز فکریش ماموریتش بود، بلافاصله به اصل مطلب پرداخت و سراغ لیست مشتاقانِ ازدواج با او را گرفت. محترم خانم لیستی در اختیار او گذاشت شامل شانزده اسم. او، که بزاقهای دهانش سخت مشغول ترشح بودند، به لیست نگاهی انداخت و در مورد چند نفر که اسامی آنها آشنا به نظرش میآمدند جویا شد، و خواهر دوست داشتنیاش در مورد هر یک توضیحات لازم را داد، و شجره نامه یک یک افراد موجود در لیست را برایش به تفصیل گزارش داد. آقای پاکباز با توجه به آن توضیحات لیست را شماره گذاری کرد، تا بر اساس آن شمارهها به دیدن این نوعروسان برود، و از نزدیک آنها را ارزیابی کند. سپس لیست را به خواهرش برای تماس با آنها و تعیین وقت برای معاینهٔ اجناس، برگرداند.
طبق توصیه خواهرش، آقا مجتبی به اتاقی که در اختیارش گذاشته بودند رفت و روی تخت دراز کشید که کمی استراحت کند. صدای همشیره را که به افراد در آن لیست به ترتیب شماره گذاری آقای پاکباز تلفن میزد و نخست با آنها برای مدتی طولانی خوش و بش میکرد، میشنید. محترم خانم همان شب با اکثر کاندیداها قرار ملاقات گذاشت، و توانست نفرات اول تا سوم را به ترتیب برای روز بعد برنامهریزی کند. کاندید نخستین منیژه نام داشت، که در صدر لیست بود.
روز بعد، آقای پاکباز پس از گرفتن دوش و اصلاح صورت مقدار معتنابهی عطر و ادکلن به سر و صورت زد. پیراهن و شلوارش را بازدید کرد که در چمدانش چروکیده شده بودند. با یک اتوی داغ چروکها را برطرف کرد و لباس خواستگاری را پوشید. چند بار جلوی آینهٔ قدی خودش را برانداز کرد، و سپس آمادگی خود را به محترم خانم اطلاع داد. خواهر از دیدن برادر در لباس شیک صورتش باز شد: "بهبه. عین دومادا شدی! اینجوری که دل دخترا برات غنج میره؟! خیلی خوب عزیزم. منم آمادم. بریم تو ماشین که به طرف اولین انتخابت بریم."
ذکر این مطلب ضروری است که زمانی که آقای پاکباز در ایران مشغول تحصیل بود، پدرش سکته کرد و چند روز بعد به دیار فانی رهسپار شد. سومین سالی که در آلمان زندگی میکرد، خواهرها گریه کنان به او اطلاع دادند که مادرشان فوت کرده بود. بنابراین، او از خواهر بزرگش، محترم خانم، درخواست کرد که این ماموریت را برای او انجام دهد. البته محترم خانم خودش همسر و دو پسر و یک دختر داشت. دو خواهر دیگرشان نیز ازدواج کرده بودند و با همسر و بچههایشان زندگی میکردند. ولی چون محترم خانم خواهر بزرگ آقای پاکباز بود، بدین دلیل این ماموریت خطیر را به عهده ایشان گذاشته بود، که البته در این موارد این خانم نه تنها وارد بود، بلکه مشتاق چنین ماموریتهائی نیز بود.
محترم خانم شهر بجنورد را مثل کف دستش میشناخت، و با همه کوچه پس کوچهها آشنا بود. رانندگیاش هم خوب بود و هیچوقت جریمه نشده بود. همانطور که در حال رانندگی بود از برادرش در مورد زن مورد علاقهاش پرسش کرد.
- چه میدونم خواهر جون. یه بروروئی داشته باشه، اهل نظافت و تر و تمیز باشه، حرف گوش کن باشه و با مردش راه بیاد، غذا پختن بلد باشه، قرتی نباشه، خانهدار باشه، اهل خانواده باشه و به بچههاش برسه. همون چیزایی که همه میخوان دیگه.
- آره مجتبی جون راست میگی. همهٔ مردا از زناشون همینارو میخوان. امیدوارم همونم نصیبت بشه!ا
به نظر میآمد که مادر منیژه گوش به زنگ بود، چرا که لحظه کوتاهی پس از به صدا در آمدن زنگ، در را باز کرد و با روی بسیار باز و بشّاش آنها را به داخل دعوت کرد. خانه آنها در طبقه دوم یک آپارتمان نوساز قرار داشت. پس از بالا رفتن از پلهها، محترم خانم و آقا مجتبی وارد یک هال تقریبا وسیع، و از آنجا وارد اتاق میهمانخانه شدند. اتاق بزرگی بود که به یک اتاق غذاخوری چسبیده بود، که آنرا از آشپزخانه جدا میکرد. هر دو اتاق پوشیده از مبلمان استیل بودند. دیوارها با چند عکس خانوادگی دکوراسیون شده بودند. چند عکس کوچکتر هم طاقچهها را تزئین کرده بودند. از میهمانان خواهش شد که روی مبلهای بالای اتاق بنشینند، که آنها با تشکر در جاهای خود قرار گرفتند. وسط اتاق میزی حاوی شرینیجات و میوهجات بود.
محترم خانم احوال یک یک افراد خانواده را پرسید، و آغاز به سخنرانی در مورد برادرش کرد:
- باید به عرضتون برسونم که داداش مهندسم سالها در آلمان درس خونده، و چون از شما چه پنهون از هوش سرشاری بهره داره، کمپانیهای مختلف اون را از هم دیگه میقاپیدن. به هر صورت تو این مدت کوتاهی که تو آلمان زندگی کرده، تونسته برا خودش زندگی مستقل و آبرومندی درست کنه.
- البته معلومه. هوش و قابلیت از وجنات آقای مهندس میباره. آقای مهندس شما چند ساله که آلمان تشریف دارید؟
- الان نزدیک پنج ساله.
- پس درساتون تازه تموم شده، بله؟
در اینجا محترم خانم قبل از آنکه آقای پاکباز پاسخی بدهد، پرسش جدیدی را مطرح کرد:
- راستی منیژه جون خونه هست؟
- بله، الان صداش میزنم. در ضمن میبخشید که پدر منیژه جون نتونست امروز خونه بمونه و مجبور شد بره سر کار. البته به همه سلام رسوند و عذر خواهی کرد.
سپس به طرف در اتاق رفت و صدای دخترش زد:
- منیژه جون، چای چی شد؟
زیاد طولی نکشید که منیژه با یک سینی چای وارد اتاق شد، و پس از سلام همراه با یک لبخند، سینی چای را جلوی محترم خانم و سپس جلوی آقای پاکباز گرفت. در حال برداشتن چای از سینی، هر دو برادر و خواهر به چهرهٔ همراه با لبخند منیژه خیره شده بودند. او آخرین چای را جلوی مادرش گرفت و سینی را روی میز بزرگ وسط اتاق گذشت و روی یک صندلی نزدیک در اتاق نشست و به گلهای قالی خیره شد. آقا مُجتبای ما که از صورت او خوشش آمده بود محو تماشایش بود. مادر منیژه که چشمانش مسیر چشمهای آقای پاکباز را تعقیب میکرد، متوجه خشنودی آقای پاکباز شد و لبخند رضایت بر لبانش نشست. محترم خانم آغاز به ارزیابی منیژه کرد:
- خوب منیژه خانم، از کار و تحصیلات خودتون برامون میگید؟
- والا چی بگم؟ من دورهٔ فوق لیسانسم رو تو رشته شیمی تموم کردم و الان سه ساله که برا یه لابراتوار کار میکنم.
- باریکلا! اتفاقا داداش مهندسم دنبال یه زن با سواد و دانشگاه دیده میگرده. من البته باید از مامانتون میپرسیدم، ولی پدر مادرتون از اینکه در خارج از کشور زندگی کنید نگرانی ندارن؟
- تصور نکنم. چون پیشرفت تو اروپا بهتر از این خراب شدس، فکر نکنم هیچ کدوم با رفتن من مُشکلی داشته باشن.
پس از آن منیژه میوه تعارف کرد و پرسش و پاسخها بیشتر در زمینه اهداف منیژه از زندگی مشترک، و زندگی سخت در ایران در مقایسه با اروپا شد. سپس مسائل سیاسی ایران و انتقاد از دولت زمینه اکثر صحبتها بود. البته اهم گفتگو بین مادر منیژه و محترم خانم بود. منیژه و آقای پاکباز فقط گوش میدادند و گاهی زیر چشمی یک دیگر را میپاییدند. پس از چند لحظه، محترم خانم بشقاب خوراکیهایش را روی میز گذاشت و اجازهٔ رفتن خواست:
- خوب خیلی مزاحمتون شدیم. داداش جون، ما باید چند جای دیگه هم بریم، اگه موافقید عذر زحمات بخواهیم؟
جناب پاکباز که گلویش پیش کاندید اول گیر کرده بود، بیشتر مایل بود که همانجا معامله را تمام کنند. ولی چارهای جز اطاعت نداشت و با خدا حافظی غرّائی امر همشیره را با جنبش سر تایید کرد. سپس هر دو به پا خواستند و با تعارف بسیار از منزل آنها خارج شدند.
همین که از درب حیات خارج شدند، آقا مجتبی از خواهرش در مورد منیژه پرسید. محترم خانم آهسته به برادرش ندا داد که ممکن بود صدایشان را بشنوند، و وارد ماشین که شدند راجع به آن حرف خواهند زد. محترم خانم پشت رُل نشست و همینکه به راه افتاد، حضرت اخوی که دیگر طاقت نیاورده بود با لبخند پرسید:
- چی فکر میکنی؟ به نظر من دختر خوب و نازی بود. تو نظرت چیه؟
- این اولین انتخاب بود. حالا دندون رو جیگر بذار که پونزده نفر دیگه هنوز موندن، یکی از یکی بهتر. باید همشون رو ببینیم و بعد تصمیم بگیریم.
- والا این که به نظر من خیلی خوب بود. ولی خوب، هر چی تو بگی.
- آره عزیزم، انتخابای من یکی از یکی بهتره. همهٔ دخترای تو این لیست رو ببین، بعد میتونیم راجع به یکی یکی شون فکر کنیم.
- راستی محترم جون، چرا هی میگفتی داداش مهندسم؟ من که مهندس نیستم. تو آلمان فقط واسه این کارم یه دوره دیدم. حالا این دختره اگه فکر کنه که من مهندسم و بعد تو آلمان بفهمه نیستم خیلی شاکی میشه!
- ببینم، شما تو محلی که کار میکنی مهندسم دارین؟
- خوب معلومه. چند نفرشون با خود من کار میکنن که لیسانس و فوق لیسانس دارن.
- خوب اونجا بهشون آقای مهندس میگن؟
- نه خواهر جون، اونجا که مثل اینجا نیست که لقب اینقدر ارزش داشته باشه. همه همدیگه رو با اسم کوچیک صدا میکنن.
- پس مجتبی جون تو از کجا میدونی اونا مهندسن؟
- موقع ناهار که میشه همه با هم حرف میزنیم. گاهی صحبت از تحصیلات میشه و ازشون میپرسم چی خوندن که مثلا شدن رئیس من، و اونا میگن که مثلا لیسانس برق دارن، که اینجا ما به اونا میگیم آقای مهندس. در ضمن لقب شغلیشون مهندسیه، ولی هیچکس به اونا مهندس نمیگه.
- تو آلمانی چجوری میگین مهندس؟
- اینجینیا.
- لقب شغلی خودت چیه؟
- والله من تو یه قسمتی کار میکنم که لقب شغلیم به آلمانی میشه تکنیکا.
- خوب ما تو این مملکت به اون که اول گفتی و این که لقب کاری خودته، به هر دو تا میگیم مهندس. مگه تو یه مدتی دوره واسهٔ این کاری که میکنی ندیدی و مدرسه نرفتی؟
- بله خواهر جون.
- تازه فوقشم اگه خانم آیندت یه موقع پرسید که تو که مهندس نیستی که خواهرت هی میگفت مهندس، بگو خواهرم فرق این القاب رو نمیدونست، که واقعاً تا الان که اَزت پرسیدم نمیدونستم.
- باشه محترم جون. ولی اَزت خواهش میکنم از این به بعد بجای داداش مهندس، بگو داداشم. اینجوری خیال من راحت تره.
- هر جور خودت میخوای عزیزم. توئی که باید با این دختر زندگی کنی. چشم.
- چشت بی بلا!
آقای پاکباز قبل از مهاجرت به آلمان، هیچگاه دنبال جنس مخالف نبود، و به این دلیل تجربهای از دخترهای ایرانی نداشت. از زمانی که او دبیرستان میرفت با اقوامش در آلمان در تماس بود تا بتواند راهی برای مهاجرت به آن کشور پیدا کند. دیپلمش را که گرفت به بهانهٔ فقدان نانآور خانه، توانست خود را از سربازی معاف کند. سپس با تلاش بیشتر و کمی پس انداز، راهی پیدا کرد و به ترکیه رفت، و در آنجا از طریق سفارت آلمان درخواست مهاجرت کرد. اقوامش در آلمان نیز کمکهای مفیدی به او کردند، تا اینکه توانست ویزای آلمان را بگیرد. آنروز بهترین روز زندگیاش بود و در پوست خود نمیگنجید. البته زمانی که هنوز در ایران بود دوستانش سر به سرش میگذاشتند که وقتش را تلف میکرد، چرا که مانند آنها به دنبال جنس مخالف نبود. با توجه به اینکه در بجنورد مدت مدیدی در کلاسهای زبان خارجی ثبت نام کرده بود، زبان آلمانیاش بد نبود، و خیلی زود توانست در مدرسهای در مونیخ ثبت نام کند و یک دوره تکنیسینی شش ماهه را به پایان برساند. پس از آن از طریق همان مدرسه در شرکتی شروع به کار کرد، و در طول اقامتش در آلمان برای آن شرکت کارهای تکنیسینی میکرد. به این ترتیب آقای پاکباز بالاخره به هدفش رسید، و پس از اینکه مطمئن شد که درآمد مکفی برای سرپرستی یک خانواده را دارد، و با اصرار خواهرهایش، به فکر یک همسر افتاد.
- خوب محترم جون، اسم این یکی اقدسه. داریم میریم خونه اونا؟
- آره عزیزم. پدر اقدس آدم خیلی مذهبیای هستش. مادرشم نماز خون و محجبهس. ولی آدمای خیلی خوبیین. اگه دیدی اقدس روسری سرشه فکر نکنی که حزبالهیه! بخاطر پدر و مادرش حجابشو داره، وگرنه خیلی هم مدرنه و دوست داره تو آلمان زندگی کنه. دختر خوبیه. تازه انتخاب دوم خودتم هست.ا
آقای پاکباز پاسخی نداد و خوشحال بود که کاندید اولی را پسندیده بود، و اگر بقیه مثل اولی و یا بهتر هم بودند، که دیگر قند توی دلش آب میشد!
ورود به خانه اقدس هم همانند تجربه نخست بود، با این تفاوت که اقدس و پدر و مادرش هر سه از آنها استقبال کردند و در اتاق پذیرائی کنار آنها نشستند. به نظر میرسید که خانهٔ اقدس از خانهٔ منیژه قدیمیتر باشد. ولی اتاقها به همان سبک ساخته شده بودند. عکسهای روی دیوارها بیشتر نوشتههای عربی بودند. بزرگترین عکس روی یکی از دیوارها عکسی بود که به امام علی نسبت داده میشود. پس از تعارفات معمول و تشکرها و عذر خواهیهای متداول، محترم خانم به بررسی پرداخت:
- خوب اقدس خانوم، از خودت برامون بگو. میدونم که رشته ریاضیات خوندی و تو مدرسه درس میدی. کلاس چندم رو درس میدی، یادم رفت؟
- کلاسای ده و یازده. بهشون هندسه مخروطات درس میدم.
- باریکلا! چند ساله که درس میدی؟
- حدود پنج ساله.
آقای پاکباز طبق معمول ساکت بود و فقط پاسخ تعارفات را میداد. حدود یک ساعتی به پرسش و پاسخ و تعارفات گذشت، تا اینکه محترم خانم عذر زحمات خواست، و با سلام و صلوات از آنجا خارج شدند. همین که در ماشین قرار گرفتند محترم خانم نظر آقای پاکباز را پرسید:
- والله چی بگم محترم جون. من که میدونی از این مسلمون بازیا خوشم نمیاد. اینا هم که با هر جمله ده تا عربی بلغور میکردن!
- آره، ولی فقط پدر و مادرش دعا تو دهنشون بود. اقدس که اونجوری حرف نمیزد.
- درسته، ولی اگه من اقدس رو انتخاب کنم، پدر مادرش هم میشن جزوی از زندگی ما.
- تو که اینجا زندگی نمیکنی که هر روز اونا رو ببینی. به هر حال بذار بقیه لیست رو هم چک کنیم، مطمئن باش بهتر از این دو تا هم تو این لیست داریم.
محترم خانم به سمت منزل نفر سوم در لیست حرکت کرد. منزل آنها بسیار دورتر از منزل قبلی بود، و مدت بسیار زیادی طول کشید تا به آنجا برسند. بخصوص که ترافیک بعد از ظهر بدتر از ترافیک صبح بود. طبق معمول، محترم خانم متکلمالوحده بود و آقای پاکباز کاملا ساکت، فقط به تعارفات پاسخ میداد. پس از بازگشت همان صحبت قبلی بین برادر و خواهر رد و بدل شد، چون سومین کاندید هم چنگی به دل آقای پاکباز نزده بود. گویا افسون زیبائی منیژه شده بود.
محترم خانم خوراک مورد علاقه آقای پاکباز، فسنجون برای شام پخته بود که همه با اشتها خوردند. نام شوهر محترم خانم ناصر خان بود. پس از اینکه بچهها به اتاق خودشان رفتند، ناصر خان از تجربه آن دو و ملاقاتهای همسر و برادر خانمش با کاندیداها پرسید. برقی در چشمان آقای پاکباز درخشید و با لبخند پاسخ داد:
- والله ناصر خان، ما امروز به سه نفر در لیست سر زدیم. همشون خوب بودن. البته من از اولین شخصی که در لیستم بود بیشتر خوشم اومد. سومی هم زیاد بد نبود. دومی ولی حزبالهی بود. میدونی که من از این تیپا خوشم نمیاد.
محترم خانم حرف او را قطع کرد، و به شوهرش توضیح داد:
- خانواده اقدس رو میگه. البته من قبل از اینکه اونجا بریم براش توضیح داده بودم، ولی فکر کنم داداش خوب متوجه نشد.
سپس رو به برادرش کرد و ادامه داد:
- منکه قبل از اینکه بریم برات توضیح دادم. اینا حزبالهی نیستن و اتفاقا از این حکومت بدشون میاد. خر مقدسن. خوب ما همه مسلمونیم، بعضیهامون کمتر بعضیهامون بیشتر. اتفاقا یه دلیلی که اینا از رژیم خوششون نمیاد اینه که فکر میکنن این آخوندا آبروی اسلام رو بردن. تازه من که بهت گفته بودم که اقدس مذهبی نیست و مجبوره پیش پدر و مادرش تظاهر کنه.
- میدونم خواهر. ولی من از این جور آدما اصلاً خوشم نمیاد. تو این بجنورد خودمون پره از این جور خر مذهبیا. خوب من از آدمای مذهبی و چادر چاقچوری خوشم نمیاد.
این بحث تا مدتی ادامه داشت تا اینکه محترم خانم پیشنهاد کرد که به رختخواب بروند، چرا که روز بعد
باید به پنج خانواده سر میزدند و اجناس را چک میکردند!
آقا مجتبی ساعت هفت صبح بیدار شد و پس از ششتشو و بهداشت صبحگاهی به طرف آشپزخانه رفت و خواهرش را در حال چای ریختن دید. محترم خانم با دیدن او چشمانش درخشیدن گرفت:
- برادر عزیزم! دیشب خوب خوابیدی؟ تفاوت زمانت تنظیم شده؟
- بله، دیشب خوب خوابیدم.
- خوب، حالا بشین سر میز صبحانه و مفصل صبحانه بخور چون ساعت ده و یازده و دوازده سه نفر در لیست داریم، و دو نفر هم بعد از ظهر ساعت سه و ساعت چهار. البته من دیشب شام برای امشب هم درست کردم که وقتی که عصر اومدیم خونه، بتونیم شام بخوریم. ناهار هم که میهمون دائی کاظم اینا هستیم.
- امیدوارم شخص مورد پسند را امروز پیدا کنیم که دیگه من مزاحم خواهر عزیزم نشم.
- مزاحمتی نیست عزیزم. من خوشحالم که میتونم در پیدا کردن شریک زندگیت نقشی داشته باشم. حتی اگر از کسی خوشت اومد، باز هم باید این چند نفری را که انتخاب کردیم، همه اونا را ببینی و بعد تصمیم بگیری. فرض کن بهترین دختر نفر آخر باشه. ما چه میدونیم. بنابراین، من پیشنهاد میکنم که همه اونا را چک کنیم، و بعد تصمیم بگیری.
- مرسی خواهر جون. حالا امروز قراره کیا رو ببینیم؟
- تا تو داری صبحونه میخوری من برات توضیح میدم. اولین دیدار از منزل خانم و آقای احمدیه. اسم دخترشون غنچه است. من این خانواده را خوب نمیشناسم، دخترشون رو هم تا حالا ندیدم، از طریق یکی از دوستام با این خانواده تماس گرفتم. دختر درس نرسی خونده و تو یه بیمارستان کار میکنه. خانواده دوم که همون طرفا زندگی میکنن از دوستای قدیمی آقا جون بودن و تو هم احتمالا میشناسیشون. یادت میاد با دخترشون لاله بازی میکردی؟
- من باهاش بازی نمیکردم، اما لاله رو خوب یادمه. تا اونجایی که یادمه باباش کار دولتی داشت.
- بله خوب یادته. ظهر هم میریم خونه دائی کاظم و ناهار میخوریم. البته من بهشون گفتم که واسه دیدارشون میریم اونجا، ولی میتونی افسانه دختر دائی کاظم رو هم برانداز کنی و اگه خوشت اومد، یه روز میریم خواستگاری.
- محترم جون، من که میدونی حوصله فامیل رو ندارم.
- آره بهم گفته بودی. ولی دختر دائی کاظم یه چیزی دیگس. دیدنش که ضرری نداره. یه دیدنی هم از دائی بزرگمون کردی. حالا اگه دیگه صبحونه نمیخوری، آماده شو بریم که به موقع و به همه برسیم.
خواهر و برادر برای روبرو شدن با ماجراهای جدید در یک روز جدید به راه افتادند. همانطور که محترم خانم برای برادرش توضیح داده بود، و مطابق برنامه، به دیدار یک یک خانوادهها رفتند، و پس از خوردن ناهار در منزل دائی کاظم، دو دختر دیگر را در بعد از ظهر آنروز بررسی کردند.
آخرین کسی که آنها در آنروز به دیدارش رفتند مهسا نام داشت. پدر مهسا از مادرش جدا شده بود و مهسا با مادرش زندگی میکرد. محترم خانم زنگ در را به صدا در آورد و خانم زیبائی در را گشود، که پس از سلام و تعارف با محترم خانم مشخص شد که آن زن مادر مهسا بود. آقای پاکباز که مادر دختر را به این زیبائی دید، که البته آرایش غلیظ بیتاثیر نبود، به این امید که مهسا نیز به همان زیبائی ولی جوانتر باشد، سلام غرّائی به مادر مهسا کرد. آنها به اتاق پذیرائی بزرگی دعوت شدند، که چند لوستر بزرگ از سقفها آویزان، و روی دیوارها نیز چراغهائی به همان سبک نصب شده بودند. اتاق بسیار وسیع بود، و مهسا جلوی در اتاق به آنها خوش آمد گفت. آقا مجتبی لبخند شعف آمیزی زد و از اینکه مهسا زیبائی مادرش را به ارث برده بود بسیار خشنود شد. در وسط اتاق میزی قرار داشت مذیّن به انواع میوهها. همینکه نشستند، مهسا از اتاق بیرون رفت و با یک سینی محتوی چهار لیوان شربت آلبالو بازگشت.
به روال سابق، محترم خانم و مادر مهسا سرگرم تعارف و خوش و بش شدند. محترم خانم، مثل همیشه از مقام و موفقیتهای برادرش در آلمان داستانها ساخت، و هر بار مادر مهسا به آقای پاکباز نگریست، او را در حال لبخند زدن دید. ولی آقا مجتبی صحبتی نمیکرد و با سر سخنان محترم خانم را تائید میکرد، گر چه صحبتهای او را نمیشنید و افکارش و نگاههای دزدانهاش در اطراف مهسا میچرخید.
- خوب. آقای مهندس چه مدتی در ایران تشریف دارن؟
- والله چون داداش جونم شغل حساسی داره، نتونسته بیشتر از سه هفته مرخصی بگیره. البته یه کم بیشتر از دو هفته از مرخصیش مونده.
- خوب به سلامتی. فامیلای ما اکثرا تو آمریکا هستن. البته یه فامیل دور تو آلمان داریم که تو فرانکفورت زندگی میکنن.
- بله. ما هم تو لوس آنجلس خیلی آشنا داریم. خیلی از ایرونیا که میدونین با این وضع بد مملکت تو دنیا آلاخون والاخون شدن. شاید ایرونیای بیرون مرزی از اونایی که مثل ما تو این خراب شده زندگی میکنن بیشتر باشن! خوب دیگه چیکار کنیم! ما که اینجا موندگاریم و شرایط هر طور بشه باهاش میسازیم.
- درست میفرماین. ما هم همینطور. امیدمون فعلا بچههامونن که اونا به یه سر و سامونی برسان.
- بله دیگه. امیدوارم بچههامون خوشبخت شن. خوب خیلی مزاحم شدیم و اجازه مرخصی میخوایم.
- چیزی که نخوردین! آقای مهندس بفرمائید. از آب گذشتس.
- نه دیگه من فکر کنم موقع رفتن باشه. مجتبی جون حاضری بریم؟
و به این ترتیب آخرین دیدار آنروز به پایان رسید. هر بار دختری را میدیدند، محترم خانم پس از نشستن پشت فرمان ماشین از آقا مجتبی در مورد آن دختر میپرسید. در دو روز اخیر، آقا مجتبی رائ خود را به اولین کسی که دیده بودند میداد. این بار رایاش تغییر پیدا کرد.
- خوب داداش جون نظرت چی بود. به نظرم خیلی به مهسا خیره شده بودی!
- آره، فعلا به نظر میاد که این بین این چند نفر بد نباشه.
- خوشحالم که چند تا انتخاب داری. بنابراین دست خالی از این جا نخواهی رفت، ها؟! دوست داری بری آلمان و برای عروسی برگردی، یا تو همین سفر میخواهی مراسم ازدواج را هم راه بندازی؟
- والله میدونی که من اهل جشن و اینا نیستم. قبل از اینکه برم اگه بتونیم یه عقد مختصری بگیریم که وقتی که آلمان رفتم بتونم برای اومدنش درخواست کنم شاید بد نباشه.
- هر جور میلته. فعلا که نصف لیست رو دیدیم. یکی دو روز دیگه میتونی تصمیمت را بگیری.
آنروز و روز پس از آن ملاقاتها از سر گرفته شد و از همه شانزده نفر در لیست دیدار به عمل آمد. آقای پاکباز مرتب تصمیمش را در مورد زن مورد علاقهاش عوض میکرد. با وجود چندین کاندیدا، تصمیمگیری مشکل شده بود. بعد از ظهر روز چهارم، پس از دیدار از آخرین کاندید، از خواهرش خواست که به منزل برگردند تا او لیست نامها را مرور کند و بر اساس آن تصمیم خود را بگیرد. محترم خانم پیشنهاد کرد که پس از آنکه او لیست را مرور کرد، با یکدیگر مشورت کنند تا همشیره نیز نظر خود را در این مورد ابراز کند. آقای پاکباز با متانت آنرا پذیرفت.
هوا رو به گرمی میرفت. گرمی تابستان در بجنورد زودتر از معمول آغاز شده بود. گرمایش زمین باعث شده بود که هر سال از سال پیش تابستان داغتری داشته باشند. به منزل که رسیدند لباسهای نازکتر و کمتری پوشیدند، و محترم خانم با یک لیوان سکنجبین خیار درون آقای پاکباز را خنک کرد. پس از شام، داماد آینده لیست کاندایدهای عروس آینده را از خواهرش گرفت و به اتاقش رفت تا آنها را مرور کند.
آقا مجتبی اسامی کاندیداها را بلند میخواند و سعی میکرد آنها را به یاد بیاورد. پس از آن بهتر دید که به آنها امتیاز بدهد. شروع به شماره گذاری کرد، و هر بار لیست را مرور میکرد، شمارهها را تغییر میداد. بالاخره توانست شمارههای یک تا پنج را انتخاب کند. لیست را به کناری گذاشت تا آنرا روز بعد به خواهرش نشان دهد، و با چند خمیازه خواب را به سوی خودش خواند.
صبح خیلی زود آقای پاکباز از خواب بیدار شد و پس از تر و تمیز کردن دست و صورت به آشپزخانه رفت. محترم خانم در حال چیدن صبحانه روی میز بود. با دیدن برادرش چشمانش درخشید و لبخند زنان او را به صبحانه دعوت کرد:
- ماشالله زود از خواب بیدار شدی. خواب راحت کردی؟
- بله خواهر جون. از بس خسته بودم، دیشب زود خوابم برد و خواب خوبی کردم.
- کره مربا میخوری یا تخم مرغ برات درست کنم؟
- من که میدونی عاشق نون پنیرم.
- آره میدونم. فکر کردم شاید از نون پنیر خسته شده باشی.
- راستی دیشب اون لیست رو یه مرور کردم و پنج نفر رو انتخاب کردم. خواستم نظر تو را هم بپرسم.ا
- البته میدونی که نظر خودت شرطه، ولی ضرر نداره نظر من را هم بدونی. اول صبحونتو بخور و بعد میریم سراغ لیست.
پس از صرف صبحانه، خواهر و برادر به مرور لیست پرداختند. انتخاب نخست آقای پاکباز دختری بود که روز دوم دیده بودند به نام مهسا. محترم خانم ولی به افسانه تمایل بیشتری داشت، که انتخاب چهارم برادرش بود. آقا مجتبی میدانست که اگر با کسی ازدواج میکرد که از او تحصیلات بالاتری داشت، بخصوص که خواهرش همه جا از او به عنوان آقای مهندس نام میبرد، و او در آلمان فقط یک دوره تکنیسینی دیده بود و تحصیلات دانشگاهی نداشت، ازدواج احتمالا سرانجام خوبی نمیتوانست داشته باشد. مهسا خانم هم مثل او تحصیلات دانشگاهی نداشت.
شب که محترم خانم با شوهرش در مورد این دو انتخاب صحبت میکرد، ناصر خان از او خواست که تصمیم برادر را ارجح بداند، چرا که آندو زندگی مشترکشان در کشوری دیگر و بدون دخالت خواهر و فامیل خواهد بود . او همچنین تاکید کرد که اگر مجتبی شخص مورد علاقه محترم را انتخاب کند، در هر مشکل زناشویی محترم را مقصر خواهد دانست. محترم خانم نظر شوهرش را مطلوب دید، و رائ برادر را پذیرفت.
صبح روز بعد، پس از اینکه آقای پاکباز بیدار شد، و پس از شستشوی دست و صورت به آشپزخانه رفت و خواهر را مطابق معمول مشغول مقدمات صبحانه دید، و به او صبح بخیر گفت. همینکه چشم محترم خانم به برادرش افتاد به او تبریک گفت و پرسید کی باید به خواستگاری مهسا بروند. آقا مجتبی شانههایش را بالا انداخت و گفت:
- والله نمیدونم. هر چه زودتر بهتر.
- بسیار خوب. من امروز به اونا زنگ میزنم و قرار ملاقات میذارم. قرارمون رو برا فردا شب میذارم که ناصر هم بتونه باهامون بیاد. موافقی؟
- بله خواهر جون. مرسی.
آقا مجتبی تصمیم گرفت که دور دیگری در شهر بزند و به دیدار دوستان قدیمش برود. محترم خانم هم دست به کار تلفن زدن شد. نخست به خانواده مهسا زنگ زد و خبر خوب را به آنها داد و برای شب بعد، برای خواستگاری از آنها وقت گرفت. سپس به منزل سایر کاندیداها تلفن زد و از آنها عذر زحمات خواست، و بطور غیر مستقیم به آنها پیغام داد که امیدی به ازدواج دخترشان با آقای پاکباز نداشته باشند. روز بعد، مجتبی و محترم و ناصر با یک دسته گُل به دیدار عروس آینده رفتند.
ما همیشه در زندگی به دنبال رویدادهای جدید هستیم، و از این طریق به شادیهای زندگی میافزائیم. زمانی که فرزند جدیدی به دنیا میاید، فارغ از مشکلاتی که این فرد جدید در زندگی روزمرهمان به وجود خواهد آورد، شادی میکنیم. اولین روزی که این کودک سخن میگوید، راه میرود، به مدرسه میرود، ازدواج میکند، بچهدار میشود، و به همین طریق در این زندگی جدید همان راهی را طی میکند که ما و اجددمان طی کردهایم. همهٔ این رخدادها برایمان هیجان ایجاد میکنند. البته بیماری و مرگ هم تاثیرات تکان دهنده خود را نیز دارند، ولی با شادی توام نیستند، بلکه ما را افسرده میکنند. احساسات انسانی؛ شادی، شعف، شور و نشاط، پیروزی، شکست، غم و غصه، و سایر تمایلات شخصی به دلیل عوامل خارجی پدیدار میشوند، اوج میگیرند، و سپس خاموش میشوند. ولی هر یک از این احساسات آثاری در قلب، و یا شاید صحیحتر باشد که بگوئیم در ذهن انسان به جای میگذارد. هر آینه هیچ احساسی همیشگی نیست. شادیهای زندگی نیز لحظهای هستند و کسانی در زندگی خود موفقند که این لحظهها را متداوم کنند.
قبل از رفتن به خواستگاری از مهسا، محترم خانم آقا مجتبی را در مورد مهریه و سایر موارد توجیه کرد و به هر دو آقایان پیشنهاد کرد که صحبت در این موارد و موضوعات را به عهده او بگذارند. البته هر دوی آقایان با کمال میل این پیشنهاد را پذیرفتند. به نظر میامد که خانواده عروس هم این ماموریت را به مادر مهسا واگذار کرده بودند. البته انتخاب درستی بود و به نظر میامد که او قوانین چانه زدن را به خوبی میدانست. چرا که هر دو دست بالا را میگرفتند و پس از چانه زدن بسیار، در نقطه مشترکی توافق میکردند. سپس آقای پاکباز لیستی به مهسا داد که شامل مدارکی بود که اداره مهاجرت آلمان احتیاج داشت. برای هر دو خانواده، این حرکت آقای پاکباز که از قبل مدارک مورد نیاز را بررسی کرده بود نشانی از برنامه ریزی و منظم بودن آقای پاکباز بود.
اولین مشکلی که پیش آمد اختلاف بر سر جشن ازدواج بود. خانوادهٔ عروس و داماد به فامیل قول داده بودند که پس از پایان کار مهاجرت مهسا، یک جشن عروسی مفصل بگیرند. توافق محترم خانم و مادر مهسا بر این بود که پس از انجام کارهای مهسا، آقای پاکباز به ایران برگردد و جشن بگیرند و هر دو زن و شوهر با هم به آلمان بروند. این صحبت را محترم خانم بدون مشورت با آقا مجتبی کرده بود. پس از شنیدن این توافق، آقا مجتبی به خواهرش توضیح داد که او مرخصی نداشت و باید چند ماهی صبر میکرد، ولی قول داد که در سالروز ازدواجشان به ایران برگردند و جشن مفصلی در بجنورد برپا کنند، و این به ذائقه کسی خوش نیامد. البته مهسا شخصا مشکلی با به تعویق انداختن جشن نداشت، و روز شماری میکرد که زودتر به آلمان برود.
بنابراین توافق کردند که جمعه آینده جشن کوچکی با حضور خویشاوندان درجه یک در منزل محترم خانم بگیرند تا فامیلها با یکدیگر آشنا شوند. پس از اینکه کارهای مهاجرت مهسا تکمیل شد، هر زمان که عروس و داماد خواستند، و یا توانستند، جشن مفصلتری در ایران بگیرند.
مراسم عقد در منزل محترم خانم برگذار شد. بستگان درجه یک هر دو خانواده در مراسم شرکت کرده بودند. یک محضردار هم آورده بودند که ازدواج را رسمی کند. لباس عروس و داماد را خود عروس در عرض دو روز تهیه کرده بود. نقل و نبات بر سر عروس و داماد همراه با شادی و سرور مدعوین، هر چند با تعداد اندکی انجام شد، ولی همان شور و هنگامه عروسیهای مفصلتر را داشت. پس از مراسم عقد محترم خانم اعلام کرد که پس از ثبت ازدواجشان در آلمان، عروس و داماد به ایران برخواهند گشت تا جشن مفصلتری بگیرند. همه شور و هلهله کردند و تا پاسی از شب رقصیدند. هنگامی که مدعوین خدا حافظی میکردند، عروس به داماد پیشنهاد کرد که بهتر است به خانه پدر و مادرش بازگردد. پس از اینکه کارهای ویزایش درست شد و به آلمان رسید، همیشه با هم خواهند بود. به این ترتیب پدر و مادرش هم بیشتر میتوانستند از بودن او لذت ببرند. آقای پاکباز هم قبول کرد، بخصوص که او باید چند روز دیگر به آلمان باز میگشت.
آقای پاکباز با مدارک همسرش به آلمان بازگشت. عروس خانم در انتظار دعوتنامه برای مصاحبه از سفارت آلمان روز شماری میکرد. شاه داماد هم هر روز به عروس خانم تلفن میزد و آمادگی خود را برای دیدار مجدد همسر مورد علاقهاش اعلام میکرد. طولی نکشید که برای مهسا وقت مصاحبه تعیین شد، و بالاخره پس از انتظار فراوان مهسا توانست نزد همسرش به آلمان برود. هر دو خانواده عروس و داماد در فرودگاه او را مشایعت کردند.
محترم خانم در تماسهای تلفنی با برادرش از رابطهٔ زوج مطلع میشد و به نظر میرسید که آقا مجتبی از انتخابش راضی بود. همچنین او در مورد جشن مفصلتری در ایران پرس و جو میکرد، و آقا مجتبی توضیح میداد که تا گرفتن اقامت کامل برای مهسا باید صبر کنند. زیاد طول نکشید تا مهسا توانست اقامت دائم خود را دریافت کند.
طبق معمول، همچنان محترم خانم هر از چند گاهی زنگی به برادرش میزد و از احوالات مهسا پرس و جو میکرد. آقای پاکباز اما هیچوقت بطور تفصیلی از رابطهاش با عروسش صحبت نمیکرد و بسیار کلی و سربسته با جملههائی نظیر "خوبه، سلام میرسونه، میگذره، بد نیست" پاسخ پرسشهای خواهرش را در مورد رابطهاش با مهسا میداد.
پس از گرفتن ویزای اقامت برای مهسا، محترم خانم کنجکاو بود که چه زمانی عروس و داماد برنامهریزی کرده بودند که به ایران بازگردند. ولی تلفنهای او به برادرش معمولاً روی پاسخگوی الکترونیکی میرفت و نمیتوانست با او صحبت کند، که البته این را به حساب مشغلهٔ سنگین برادر میگذاشت. تعجب آور این بود که دو سه بار به مادر مهسا نیز زنگ زده بود و از او هم پاسخی نمیآمد. کم کم داشت نگران میشد. تا اینکه یکروز آقای پاکباز به خواهرش زنگ زد و از او پرسید اگر چند دقیقهای وقت داشت که با او درد دل کند. خواهر با اشتیاق کامل پاسخ مثبت داد.
- آره عزیزم، چطوری؟ همه چی خوبه؟ مهسا چطوره؟
- والله برای همین زنگ زدم. مهسا برگشت بجنورد تا برای طلاق اقدام کنه؟
- چی؟ طلاق؟ چی شد؟ شما که رابطهتون خوب بود؟
- داستانش مفصله خواهر جون. ولی از روز اول زیاد اهل سازش نبود. فکر کنم فقط برای مهاجرت با من ازدواج کرده بود ، و همینکه کار اقامتش درست شد، بنای ناسازگاری را گذاشت.
- اصلا فکر نیمکردم همچین آدمی باشه. به نظر خیلی مهربون میومد. مادرش هم خیلی با محبت بود. واقعاً باورم نمیشه. خوب تو چیکار میخواهی بکنی؟
- هیچ چی. منتظر میمونم تا کار طلاق تموم بشه، بعد خواهش میکنم که یه لیست جدید برام درست کنی. این دفعه باید مطمئن بشیم که دخترای تو اون لیستت هدفشون فقط آلمان اومدن نیست، بلکه هدفشون زندگی با منه.
- متاسفم برادر جون. اصلا انتظار نداشتم. دختر خوبی به نظر میومد. واقعا که شوکه شدم. ولی غصه نخور عزیزم. این دفعه با چشم باز یکی را پیدا میکنیم که لیاقت ترا داشته باشه. هر موقع کار طلاق تموم شد به من بگو. من این دفعه بیشتر پرس و جو میکنم تا بتونم یه زنِ زندگی برات پیدا کنم.
- مرسی خواهر جون.
No comments:
Post a Comment