جایگاه انسان در
دنیای حیوانات اثر مارک تواین (سال نگارش: ۱۸۹۶ در لندن)
در طول چندین قرن
صدها مرتد هر ساله به آتش کشیده می شدند زیرا عقاید مذهبی انها برای کلیسای رُم رضایت بخش
نبود.
وحشیان در تمام
سرزمین ها، کشتار برادران همسایه خود در
تمام سنین، و بردگی زنان و کودکان خود را کسب و کار مشترک زندگی خود قرار داده بودند.
ریاکاری، حسادت،
کینه توزی، بی رحمی، انتقام جویی، اغواگری، تجاوز، سرقت، کلاهبرداری، آتش سوزی، زنا کاری، تجاوز و سرکوب و تحقیر فقرا و درمانده ها به طرق مختلف، کم و
بیش در میان مردم متمدن و غیرمتمدن زمین رایج بوده و هنوز هم رایج است. برای قرن
ها "برادری مشترک انسان" در روزهای
یکشنبه، و "میهن پرستی "در روزهای یکشنبه و سایر روزهای هفته، هر دو اصرار و تاکید شدهاند. با این حال، میهن پرستی به نظر میرسد که متضاد آن دیگری باشد. برابری زن با مرد هرگز توسط هیچ فرهنگی، باستانی یا مدرن، متمدن یا وحشی، پذیرفته نشده است.
من به طور علمی صفات و تمایلات "حیوانات پایین تر" (به اصطلاح) را مطالعه کرده، و آنها را با صفات و تمایلات انسان مقایسه کرده ام. نتیجه برای من تحقیر آمیز است. زیرا مرا ملزم میکند که وفاداری خود را به نظریه داروین، یعنی صعود انسان از حیوانات پایین تر، انکار کنم؛ از آنجائی که اکنون برای من روشن است که این نظریه باید با نظریه جدید و صحیحتری جایگزین شود، و این نظریه جدید و درست نزول انسان از جایگاه والاترِ حیوانات است.
در حرکت به سمت این
نتیجه گیری ناخوشایند، من حدس نزده ام، و یا فرض و گمانه زنی نکرده ام و تخمین نزدهام، بلکه از آنچه که معمولا روش علمی نامیده می شود استفاده کرده ام. به عبارت
دیگر، من هر فرضی را که خود را در معرض آزمون حیاتی آزمایش واقعی قرار داده است، قرار داده ام و آن را با توجه به نتیجه پذیرفته یا
رد کرده ام. پس من هر مرحله از مسیر خود را قبل از اینکه به مرحله بعدی حرکت کنم،
تایید و تعیین کرده ام. این آزمایشات در باغ وحش لندن انجام گرفت و ماهها کار
دشوار و خسته کننده را نتیجه داد.
قبل از شرح جزئیات هر یک از آزمایشات، می خواهم یک یا دو چیز را بیان کنم که به نظر می رسد که لازم باشد که در اینجا، و پیش از ادامهٔ این بحث، مقدمتا عنوان شوند. این به روشن کردن آنچه که میاید سهولت
میبخشد. آزمایشهای انبوه با رضایت خاطر من کلیتهای
خاصی را نتیجه دادند که:
۱.
نژاد بشر از یک گونه متفاوت است.
این نژاد نمایانگر تغییرات جزئی (در رنگ، قد، کالیبر ذهنی، و غیره) به دلیل آب و هوا، محیط زیست، و غیره میباشد؛ اما انسان گونه خاصی است و نباید با
گونههای دیگر اشتباه گرفته شود.
۲.
چهارپاها هم یک خانواده متمایز
هستند. تغییرات آنها را نیز میتوان در رنگ، اندازه، ترجیحات غذایی و غیره ملاحظه کرد؛ گرچه خودش یک خانوادهٔ متمایز است.
۳.
خانواده های دیگر - پرندگان، ماهی
ها، حشرات، خزندگان و غیره همچنین کم و بیش متمایز هستند. آنها در حرکتهای اجتماعی هستند. آنها حلقههای زنجیری هستند که از
بالاترین حلقه تا پایینترین، که انسان باشد، به یکدیگر متصلند.
برخی از آزمایش های من کاملا نادر بودند. در طول مطالعه من با یک مورد
مواجه شدم که سالها پیش، برخی از شکارچیان برای سرگرم کردنِ یک ارل انگلیسی، شکار بوفالو را در دشتهای پهناور ما برنامهریزی کردند. این شکارِ تفریحیِ آنها از یک نظر جالب بود. بدین صورت که آنها هفتاد و دو بوفالو از این حیوانات بزرگ را کشتند، یکی از آنها را خوردند، و هفتاد و یک جسد باقیمانده
را رها کردند تا بپوسند. به منظور تعیین
تفاوت بین آناکوندا ( یکنوع مار بزرگ سیلانی) و ارل (در صورت
وجود) من تصمیم گرفتم و خواستم که هفت گوساله جوان را در قفس یک آناکوندا بیندازند. خزندهٔ سپاسگزار بلافاصله یکی از آنها را خُرد کرد و آن را بلعید. سپس با رضایت دراز کشید. این نشان داد که هیچ علاقه
ای به سایر گوساله ها و هیچ تمایلی برای آسیب رساندن به آنها را ندارد. من این آزمایش را با دیگر آناکونداها امتحان کردم. همیشه با همان نتیجه. واقعیت ثابت کرد که تفاوت بین یک
ارل و آناکوندا این است که
ارل بی رحم است و آناکوندا نیست. و ارل بی پروا چیزی را که به آن استفاده ای ندارد نابود می کند،
اما آناکوندا این کار را
نمی کند. در این صورت به نظر می رسید که این آزمایش نشان میداد که آناکوندا از نسل ارل نیست. همچنین نتیجهگیری شد که در
واقع ارل از نسل آناکوندا بود، و در این گذار خصوصیات نیک بسیاری را از دست داده بود.
من به این واقعیت آگاه شدم که بسیاری از اشخاصی که ثروت میلیونی دارند، که این ثروت بیش از آن است که بتوانند استفاده کنند، با
هاریِ اشتها ناپذیری به تجمع بیشتر پول پرداخته، و از دست درازی به منابع فقیرانهٔ نادانان و درماندگان به منظور تکثیر دارائی
خود و تسکین بخشی از این اشتها ابائی ندارند. من برای صدها نوع مختلف از حیوانات وحشی و اهلی ذخایر گسترده ای از مواد
غذایی فراهم کردم، اما هیچ کدام از آنها بیش از آنچه که مورد احتیاجشان بود ذخیره نکردند. سنجاب ها و زنبورها و برخی از پرندگان در این آزمایش شروع به انبار کردن مواد غذایی که برایشان فراهم آورده بودیم
کردند، اما همین که آن
مقداری را که برای ذخیرهٔ زمستانی خود به آن احتیاج داشتند جمع کرده بودند، از ذخیرهٔ
بیشتر خودداری کردند. مورچه برای تثبیت شهرت خود در ذخیره کردن، وانمود کرد که مواد خوراکی بیش از احتیاجش را ذخیره میکند، اما من گول نخورده بودم، و شناسایی من از مورچهها نیز، همچون بقیه، درست از آب
درآمد. این آزمایشات مرا متقاعد کرد که تفاوتی که بین
انسان و حیوانات بالاتر وجود دارد این است که: انسان بخیل و چشم تنگ است، ولی حیوانات چنین خصوصیاتی را
ندارند.
در طول آزمایشاتم به این نتیجه رسیدم
که در میان موجودات ، انسان تنها کسی است که توهین ها و آسیبها را در مخیّلهٔ خود انبار میکند، به آنها میاندیشد، منتظر می ماند تا فرصتی ارائه شود، سپس انتقام می گیرد. اشتیاق انتقام برای
حیوانات ناشناخته است.
خروسها حرمسرا دارند. ولی این با تائید خود مرغهاست، و
بنابراین این حیوانات نر هیچ عمل خلافی انجام نمیدهند. مردان حرمسراها دارند، و با نیروی قساوت آمیز
و وحشیانهای حرم خود را نگاه میدارند، که البته به دلیل قوانین بی رحمانه ای که توسط مردان وضع شده است و جنس
مخالف حق نظر در آن مورد را ندارد، این امتیاز را مردان به خود دادهاند. پس در این مورد انسان مکان بسیار پایین تری از خروس را اشغال می کند.
خصوصیات معنوی گربهها سُست است، ولی نه آگاهانه. انسانها
در هبوط خود از گربهها، این خصوصیت را با خود آورده و نگاه داشتهاند، ولی عدم
آگاهی را از دست دادهاند (آنچه که گربه را بیگناه میکند). در این صورت گربه بیگناه است، انسان نیست.
زشتی، مبتذل بودن، وقاحت (اینها به شدت
محدود به انسان هستند)؛ و همهٔ اینها اختراعات انسان هستند. در میان حیوانات برتر هیچ اثری از آنها وجود ندارد. هیچ چیز را پنهان نمی کنند. آنها خجالت نمیکشند. مرد، با ذهن کثیف خود، بدن برهنهٔ خود
را میپوشاند. او حتی با سینه و
پشت برهنه وارد اتاق نشیمن نمی شود، بنابراین او و دوستانش به پیشنهادات ناخوشایند
زنده هستند. انسان همان حیوانی است که می خندد. اما میمون هم همینطور،
همانطور که آقای داروین اشاره کرد؛ و همچنین پرنده استرالیایی که الاغ خندان نامیده می
شود. نه! انسان تنها حیوانی است که به حالت شرمندگی سرخ میشود. او تنها موجودی است که این کار را انجام می دهد یا به دلیلی این حالت
به او دست میدهد.
در راس این مقاله ما
می بینیم که چگونه "سه راهب چند روز پیش سوزانده شدند" و قبل از آن "با بی رحمی تهوع آوری اعدام شدند". آیا جزئیات را بررسی کنیم؟ نه; یا
باید بدانیم که قبل از سوزانده شدن قطع عضو شده بودند، و احتمالا این قابل چاپ
نبوده است. انسان (هنگامی که
او یک سرخپوست امریکای شمالی است) چشمان زندانی خود را از حدقه بیرون میکشد؛ هنگامی که او پادشاه “جان” است، با یک برادرزاده برای انجام اعمال شنیع، از یک آهن قرمز داغ استفاده میکند؛ هنگامی که او یک متعصب مذهبی است که در قرون وسطی با مرتدان سر و کار دارد،
او اسیر خود را زنده زنده پوست می کند و نمک بر پشت او میپاشد که بیشتر
زجر بکشد؛ ریچارد اول بسیاری از خانواده
های یهودی را در یک برج حبس، و سپس برج را به آتش میکشد؛ در زمان کلمبوس او یک خانواده یهودی اسپانیایی را دستگیر می کند
و (اما این قابل چاپ نیست؛ در زمان ما در انگلستان یک مرد ده
شیلینگ جریمه می شود برای ضرب و شتم نزدیک به مرگِ مادرش با یک صندلی، و یک مرد دیگر چهل شیلینگ جریمه می شود برای
داشتن چهار تخم قرقاول در اختیار، بدون اینکه بتواند به طور رضایت بخشی توضیح دهد
که چگونه آنها را به دست آورده است). از میان تمام حیوانات، انسان تنها کسی است که بیرحم است. او تنها کسی
است که برای لذت بردن از ایجاد درد آنرا انجام میدهد. این یک ویژگی است که برای حیوانات بالاتر شناخته نشده
است. گربه با موش وحشت زده بازی می کند اما او این بهانه را دارد، که او نمی داند
که موش رنج می برد. گربه میانه رو است - غیر انسانی میانه رو: او فقط موش را می ترساند، او به آن حیوان صدمه نمی زند. او چشمانش را بیرون نمی آورد، یا پوستش را پاره نمی کند، یا
تراشه ها را زیر ناخن هایش فرو نمی کند- این تنها یک عمل انسانی است؛ وقتی بازی با موش تمام شود، ناگهان آن را می خورد و او را از دردسر خلاص می کند. انسان حیوان بیرحمی
است. او در این شقاوت منحصر به فرد است.
حیوانات بالاتر در
جنگ های فردی شرکت می کنند، اما هرگز در توده های سازمان یافته شرکت نمی
کنند. انسان تنها حیوانی است که این سقاوت شنیع، یعنی جنگ را
برنامه ریزی، و بطور گروهی اجرا میکند. او تنها کسی است که برادرانش را در اطراف خود جمع می کند و با خونسردی و آرامش کامل، نوع خود را نابود میکند. او تنها حیوانی است که با دستمزدهای کثیف این عمل را
انجام میدهد، همانگونه که "هسیها" در انقلاب ما، و یا شاهزاده ناپلئون در جنگ "زولوها"
نشان دادند، و انسانهای غریبهای را که هیچ آسیبی به آنها نرسانده بودند و هیچ مشکلی با
آنها نداشتند، خونسردانه به قتل رساندند.
انسان تنها حیوانی
است که هم جنس درمانده خود را از کشورش می دزدد و یا او را از خانه و
کاشانهاش بیرون میاندازد، و یا او را نابود میکند. انسان در تمام سنین این کار را انجام داده است. هیچ هکتار
زمینی در جهان وجود ندارد که مالک قانونی خود را در اختیار داشته باشد، یا از مالک
پس از مالک، چرخه پس از چرخه، با زور و خونریزی گرفته نشده باشد.
انسان تنها موجودی است که برده است. او تنها حیوانی است که بردهدار است. او همیشه یک برده در صور مختلف بوده است و همیشه
بردگان دیگر را در اسارت خود نگه داشته است. در زمان ما او همیشه بردهٔ برخی از مردان برای
انجام کار و برای دستمزد بوده است؛ و این برده بردگان دیگری را برای دستمزدهای جزئی تحت نظر خود دارد و آنها کار او را انجام می دهند . حیوانات بالاتر
تنها کسانی هستند که منحصرا کار خود را انجام می دهند و زندگی خود را فراهم می
کنند.
انسان تنها موجودی است که میهن پرست
است. او خود را در کشور خود، زیر پرچم خود، متمایز می کند و به کشورهای دیگر می خندد،
و قاتلان یونیفرم پوش متعدد را با هزینه های سنگین نگاه می دارد و مخارج آنها را تامین میکند، تا بتواند زمانی توسط آنها به سرزمینهای دیگر تجاوز
کند و تکه هایی از
کشورهای دیگر را بگیرد و همچنین توسط این آدمکشان از تجاوز دیگران
به سرزمین خود جلوگیری کند. و در فواصل بین مبارزات، از دستانش خونها را میشوید و با دهانش شعار برابری و برادریِ جهانی میدهد.
انسان حیوان مذهبی
است. او تنها حیوان مذهبی است. او تنها حیوانی است که دین واقعی دارد- و بسیاری از این ادیان را نیز دارد. او تنها حیوانی است که همسایه خود را همچون خود دوست میدارد، ولی چنانچه به دین و مذهب او اعتقاد نداشته
باشد، گلویش را میبرد. او صادقانه و به منظور فراهم آوردن فضایی برای برادرانش در
جهت خوشبختی و رسیدن به بهشت دنیا را به قبرستان تبدیل کرده است. او در ادوار مختلف در این مسیر قدم بر میداشت؛ در زمان سزار، در زمان محمد، در زمان تفتیش
عقاید، در فرانسه به مدت چند قرن، در انگلستان در روز ملقب به "روز مری"، و از زمانی که او برای اولین بار نور چشمانش را گشود، و امروز در
کرت است (همانطور که در تلگراف های بالا ذکر شده است)، و او فردا در جای دیگری
خواهد بود. حیوانات برتر هیچ دینی ندارند. به ما گفته می شود که آنها در آخرت باقی خواهند ماند. دلیلش را نمیدانم؟ به نظر پُرسش برانگیز میاید.
گفته میشود که انسان
یک حیوان منطقی است. به نظر من این قابل بحث
است. در واقع، آزمایش های من به من ثابت کردهاندکه او یک حیوان غیر منطقی است. به تاریخچه او توجه کنید،
همانطور که در بالا ذکر شده است. به نظر من واضح است که او هر چه باشد، یک حیوان
منطقی نیست. رکورد او به سوابق یک دیوانه بیشتر شباهت دارد. من معتقدم که قوی ترین آرا بر علیه او این واقعیت است که با توجه به سوابقی که از او ذکر شد، او هنوز
خود را ارشد مخلوقات مینامد؛ در حالی که
با استانداردهای خودش او در پایینترین
نقطه قرار دارد.
در واقع، انسان به
طرز علاج ناپذیری احمق است. او قادر به یادگیری چیزهای ساده ای که حیوانات دیگر به
راحتی یاد می گیرند، نیست. یکی از آزمایش های من این بود. در عرض یک ساعت به یک گربه و یک سگ یاد
دادم که دوست باشند. آنها را در قفس گذاشتم. در یک ساعت دیگر به آنها یاد دادم که با یک خرگوش دوست باشند. در طول دو روز
توانستم یک روباه، یک غاز، یک سنجاب و چند کبوتر اضافه کنم. سرانجام یک میمونبه جمع آنها افزودم، و آنها در صلح و آرامش زندگی کردند. حتی با محبت.
بعد، در محل دیگری
یک کاتولیک ایرلندی از تیپراری را جای دادم ، و به محض اینکه به
نظر می رسیدکه او به محیط أخت گرفته
است، یک پروتستان
اسکاتلندی از ابردین را اضافه کردم. سپس یک ترک از قسطنطنیه؛
یک مسیحی یونانی از کرت؛ یک ارمنی؛ یک متدیست از حیات وحش ارکانزاس؛ یک بودایی از
چین؛ یک برهمن از بنارس، و بالاخره یک سرهنگ ارتش از واپینگ. بعد از آن به مدت دو
روز کامل از آنجا دور ماندم.
هنگامی که برگشتم تا نتایج را یادداشت کنم، مشاهده کردم که قفس حیوانات عالی خوب بود، اما در
محل انسانها فقط هرج و مرج و کلاه و عمامه و خون و استخوان بر جای باقی مانده بود -و نه یک
نمونهٔ زنده. این حیوانات با استدلالهایشان در مورد
جزئیات الهیات اختلاف نظر داشتند و موضوع را به دادگاه عالیتری منتقل کردند.
باید اذعان کرد که زمانی که شخصیت واقعی انسانها بررسی میشود، او حتی به پای درندهترین
حیوانات هم نمیرسد. واضح است که
او بطور کلی قادر به رسیدن به چنین ارتفاعی هم نیست؛ بدین معنی که او با توجه به ترکیب ساختار از نقصی رنج می برد که باید چنین رویکردی را برای همیشه غیرممکن
کند، زیرا آشکار است که این نقص در او دائمی، غیر قابل تغییر و غیر قابل
تخریب است.
من این نقص را یک پدیدهٔ اخلاقی می
دانم. او تنها حیوانی است که این کمبود را دارد. این دلیل پست بودن اوست. با داشتن چنین شرایطی او قادر به انجام اشتباهات عدیدهای میشود. و به همین دلیل او قادر به انجام هیچ کار دیگری
نیست. و هرگز نمی توانست کار دیگری انجام دهد. بدون این کمبود، انسان نمی
تواند اشتباه کند. او میتوانست به سرعت به سطح حیوانات برتر صعود کند.
از آنجا که حس اخلاقی تنها یک ظرفیت و یا یک وظیفه دارد - که
انسان را به انجام اشتباه وا دارد - به
وضوح برای او بی ارزش است. این برای او به همان اندازه بی ارزش است که بیماری میتوانست باشد. در واقع، به
وضوح این یک بیماری است. هاری بد است، اما به اندازه این بیماری بد نیست. هاری یک مرد را قادر می سازد تا
کاری را انجام دهد، که او نمی تواند در حالت سالم انجام دهد: همسایه خود را با یک گاز سمی بکشد. هیچ
برای داشتن هاری بهتر نیست: حس اخلاقی انسان را قادر
می سازد تا اشتباه کند. این کار او را قادر می سازد تا به هزاران روش اشتباه کند. در
مقایسه با حس اخلاقی، هاری یک بیماری بی گناه است. پس هیچکس نمیتواند با داشتن این حس
اخلاقی فرد بهتری باشد. حال، آیا تصور میکنیم که آن نفرین نخستین چه بوده است؟ به وضوح انچه در ابتدا بود: حس
اخلاقی تحمیل شده بر انسان؛ توانایی تشخیص خوب از شر ؛ و همراه آن، لزوما،
توانایی انجام اعمال شرورانه؛ زیرا هیچ عمل بدی نمیتواند بدون آگاهیِ شخص انجام دهندهٔ آن شرورت صورت گیرد.
و بنابراین من متوجه
شدم که ما به سوی انحطاط نزول کردهایم، از
برخی از اجداد دور (برخی از اتم های میکروسکوپی سرگردان در خلأ بین ملکولهای تاثیر گذارِ یک قطره آب) از حشرات، از حیوان، از خزنده،به سمت پایین این بزرگراه طولانی پاک و بدون لکهای از غبار، تا زمانی که
ما به مرحله پایین هبوط کردیم- و انسان
شدیم. پایینتر از ما، هیچ نیست؛ بجز آن فرانسوی.
تنها یک مرحله ممکن در زیر این حس اخلاقی وجود دارد؛ و آن عدم اخلاق است. فرانسوی
آن را دارد. انسان کمی پایینتر از فرشتگان است. این
قطعا او را در مکانی قرار میدهد
که میتوان گفت که او بین فرشتگان و
فرانسویان است.
به هر نحوی شما انسان
را در نظر بگیرید، به نظر میرسد که او یک گونهٔ فقیر و ضعیف باشد؛نوعی از ضعف و حقارت که میتوان آنرا در موزه بریتانیا جای داد. او همیشه در حال تصحیح و تعمیر خود است. ماشینی که به اندازه او محتاج تعمیر باشد، بازاری نخواهد داشت. والاترین تخصص او- اخلاقیات - انباشتهایست از بسیاری از ضعف
های جزئی؛ که در واقع این ضعفها
به طرز گستردهای بیشمارند. دندان های حیوانات
بالاتر بدون درد یا ناراحتی جوانه میزنند و رشد میکنند.دندانهای انسان در طول ماهها شکنجهٔ بیرحمانه رشد میکنند، بخصوص در زمانی که تحمل کمی برای این شکنجه دارد. و همین که او آنها را بدست میاورد، باید دوباره بیرون کشیده شوند؛ چرا که هیچگاه ارزش چندانی نداشتند؛ بخصوص ارزش یک شب بیخوابی
را. سریِ دوم دندانها برای مدتی پاسخ خواهد داد، با پُر کردن آن با مواد پُر کنندهٔ دندان مانند طلا؛ اما تا زمانی که یک دندان پزشک
برای او دندان مصنوعی بسازد، هرگز نخواهد توانست از دندانهایش آنطور که باید استفاده کند. این مجموعه دندان های "عاریه" نامیده
می شود، که البته دندانهای پیشین نیز چیزی
جز این نبودند.
در یک حالت وحشی - یعنی یک
حالت طبیعی - حیوانات تعداد بیماریشان کمتر از انسان است، بیماری هایی
که عواقب کمی دارند؛ که اصلی ترین آنها پیری است. اما بیماریهای انسان از کودکی شروع
میشود و تا آخر مانند یک رژیم غذایی منظممجبور است که با بیماری ها زندگی
کند. او به بیماریهای اوریون، سرخک، سیاه سرفه، خروسک،
لوزه، دیفتری، تب اسکارلت، تقریبا به عنوان یکی از اصول زندگی و بطور روزمره مبتلا میشود. پس از آن، زندگی او همچنان با بیماریهای
مختلف تهدید میشود: سرماخوردگی،
سرفه، آسم، برونشیت، خارش، وبا، انواع سرطان، تب زرد، تب
صفراوی، تب تیفوس، تب یونجه، تب نوبه، سرما زدگی، پایلز، التهاب روده،
سوء هاضمه، دندان درد، گوش درد، ناشنوایی، گنگی، نابینایی، آنفلوانزا، آبله مرغان، آبله گاو، آبله کوچک، امراض کبدی، یبوست، شار خونین، زگیل، جوش، جوش، جوش، دمل بزرگ، آبسه، پینه پا، میخک، تومور،
فیستول، ذات الریه، نرم شدن مغز، مالیخولیا و پانزده نوع دیگر از جنون؛ اسهال
خونی، زردی، بیماری های قلب و استخوان و پوست سر و طحال و کلیه ها و اعصاب و مغز و
خون؛ اسکروفولا، فلج، جذام، نورالژی، بیماریهای روانی، سردرد، سیزده
نوع روماتیسم، چهل و شش نوع نقرس، و گروه عظیمی از اختلالات مختلف که در اینجا قابل چاپ نیستند. اما چرا باید این لیست را ادامه داد؟ اسامی امراضی که برای دور
نگه داشتن این دستگاه غامض از تندرستی در صف ایستادهاند، نمایانگر هنر خالق است. او فقط یک سبد آماده برای حملهٔ ارتشهای باسیل است، ارتش هایی که برای فاسد کردن او و نابودی او سفارش داده شده اند
و هر ارتش مجهز به جزئیات خاصی از حمله است. روند راه اندازي او، آزار و اذیت او، پوساندن او، کشتن او، با اولین نفس او آغاز می شود، و هیچ شفقت، هیچ ترحم،و حتی هیچ آتش بسی، تا زمانی که او آخرین نفس خود را بکشد در کار
نیست.
به برخی از جزئیات اندام
او بنگریم. لوزه هاش به چه منظوری تعبیه شدهاند؟ آنها هیچ عملکرد مفیدی انجام می دهند؟ هیچ ارزشی ندارند. آنها هیچ کاری در
انجا ندارند. آنها فقط یک تله هستند. آنها فقط یک وظیفه دارند: برای
ارائه لوزه و کوئینزی و چیزهایی از این قبیل برای صاحبان آنها. و آپاندیس ورمیفرم برای چیست؟ هیچ ارزشی ندارد؛ نمی تواند هیچ خدمت
مفیدی انجام دهد. این فقط یک دشمن در کمین استکه در انتظار دانههای انگور است که در راه آنها بنشیند و سپس خفگی تولید کند. انسان های نر برای چه هستند؟ برای کسب و کار، پرسش بیمفهومی است؛ به عنوان یک تزئین، انها یک اشتباه هستند. موهای صورت آنها چه عملی انجام میدهند؟ هیچ عملکرد مفیدی ندارند؛ این یک مزاحم است؛ همه از ان متنفرند.
همه با تیغ آن را میتراشند. و از آنجائی که این موها مزاحمی بیش نیستند، طبیعت آنرا در صورت هر مردی، از بلوغ تا مرگ، میکارد. شما هرگز طاسیِ ریش را نمی بینید. اما موهای مرد طاس میشود! این یک تزئین
برازنده است، یک راحتی است، آن بهترین راه حفاظت در برابر بیماری های خطرناک، که برتر از زمرد و یاقوت است. بینایی انسان، بویایی، شنوایی، جهت یابی- چقدر ضعیف میباشند. شاهرخ (کندور یا کرکس امریکایی) یک جسد را در
پنج مایلی می بیند؛ انسان تلسکوپی ندارد که بتواند
این کار را انجام دهد. سگ شکاری بویی را دنبال می کند که دو روز قدمت دارد. رابین با حفر زمین در مسیر
خود در زیر زمین کِرم را حمل میکند.گربهای که در یک سبد در بسته بیست مایل از خانه دور شده است میتواند
مجددا راه خود را بیابد.
برای روش رفتار، به ببر بنگال
نگاه کنید - که ایده آلی از ظرافت، زیبایی، کمال
فیزیکی، و عظمت میباشد. و سپس به انسان نگاه کنید. با یک کلاه گیس، جمجمه وحشت زده، گوش
های ترومپتی، چشم های شیشه ای، بینی مقوایی، دندان های چینی،
نای نقره ای، پای چوبی - موجودی که از بالا به پایین ترمیم و وصله شده است. اگر او
نتواند در دنیای آینده تجدید خرت و پرت کند،
چه شکلی خواهد بود؟
انسان فقط یک برتری فوق العاده دارد. او در علم و دانش خود برتر است. در این مورد حیوانات والا نمیتوانند به پای او برسند. جالب است که هیچ بهشتی به او پیشنهاد نشده است که این تنها برتری او بتواند لذات خاصی را برای او فراهم آورد. حتی زمانی که او بهشتی برای خود متصور شده است، این بهشت فاقد هر گونه لذات فکری و علمی است. این یک حذف قابل توجه است. به نظر می رسد که این یک اعتراف ضمنی باشد که بهشت فقط برای حیوانات بالاتر فراهم شده باشد. در این موضوع باید تفکر بسیار و تفکر جدی کرد. و این ما را به ذهنیتِ وحشتآوری سوق میدهد: که ما به اندازه ای که در تمام این مدت تصور می کردیم مهم نیستیم.
Man’s Place in the Animal World- by Mark Twain (posted
in 1896 in London)
In August 1572 similar things were
occurring in Paris and elsewhere in France. In this case it was Christian
against Christian. The Roman Catholics, by previous concert, sprung a surprise
upon the unprepared and unsuspecting protestants, and butchered them by
thousands- both sexes and all ages. This was the memorable St. Bartholomew’s
Day. At Rome the Pope and the Church gave public thanks to God when the happy
news came.
During several centuries hundreds of
heretics were burned at the stake every year because their religious opinions
were not satisfactory to the Roman Church.
In all ages the savages of all lands
have made the slaughtering of their neighboring brothers and the enslaving of
their women and children the common business of their lives.
Hypocrisy, envy, malice, cruelty,
vengefulness, seduction, rape, robbery, swindling, arson, bigamy, adultery, and
the oppression and humiliation of the poor and the helpless in al ways, have
been and still are more or less common among both the civilized and uncivilized
people of the earth. For many centuries “the common brotherhood of man” has
been urged -on Sundays- and “patriotism” on Sundays and week-days both. Yet
patriotism contemplates the opposite of a common brotherhood.
Woman’s equality with man has never
been conceded by any people, ancient or modern, civilized or savage.
I have been scientifically studying
the traits and dispositions of the "lower animals" (so-called), and
contrasting them with the traits and dispositions of man. I find the result
humiliating to me. For it obliges me to renounce my allegiance to the Darwinian theory of the Ascent of Man from
the Lower Animals; since it now seems plain to me that the theory ought to be
vacated in favor of a new and truer one, this new and truer one to be named the
Descent of Man from the Higher Animals.
In proceeding toward this unpleasant
conclusion I have not guessed or speculated or conjectured, but have used what
is commonly called the scientific method. That is to say, I have subjected
every postulate that presented itself to the crucial test of actual experiment,
and have adopted it or rejected it according to the result. Thus I verified and
established each step of my course in its turn before advancing to the next.
These experiments were made in the London Zoological Gardens, and covered many
months of painstaking and fatiguing work.
Before particularizing any of the
experiments, I wish to state one or two things which seem to more properly
belong in this place than further along. This in the interest of clearness. The
massed experiments established to my satisfaction certain generalizations, to
wit:
1.
That the human race
is of one distinct species. It exhibits slight variations (in color, stature,
mental caliber, and so on) due to climate, environment, and so forth; but it is
a species by itself, and not to be confounded with any other.
2.
That the quadrupeds
are a distinct family, also. This family exhibits variations – in color, size,
food preferences, and so on; but it is a family by itself.
3.
That the other
families – the birds, the fishes, the insects, the reptiles, etc. – are more or
less distinct, also. They are in the procession. They are links in the chain
which stretches down from the higher animals to man at the bottom.
Some of my experiments were quite
curious. In the course of my reading I had come across a case where, many years
ago, some hunters on our Great Plains organized a buffalo hunt for the
entertainment of an English earl. They had charming sport. They killed
seventy-two of those great animals; and ate part of one of them and left the
seventy-one to rot. In order to determine the difference between an anaconda
and an earl (if any) I caused seven young calves to be turned into the
anaconda's cage. The grateful reptile immediately crushed one of them and
swallowed it, then lay back satisfied. It showed no further interest in the
calves, and no disposition to harm them. I tried this experiment with other
anacondas; always with the same result. The fact stood proven that the
difference between an earl and an anaconda is that the earl is cruel and the
anaconda isn't; and that the earl wantonly destroys what he has no use for, but
the anaconda doesn't. This seemed to suggest that the anaconda was not
descended from the earl. It also seemed to suggest that the earl was
descended from the anaconda, and had lost a good deal in the transition.
I was aware that many men who have
accumulated more millions of money than they can ever use have shown a rabid
hunger for more, and have not scrupled to cheat the ignorant and the helpless
out of their poor servings in order to partially appease that appetite. I
furnished a hundred different kinds of wild and tame animals the opportunity to
accumulate vast stores of food, but none of them would do it. The squirrels and
bees and certain birds made accumulations, but stopped when they had gathered a
winter's supply, and could not be persuaded to add to it either honestly or
by chicane. In order to bolster up a tottering reputation the ant pretended to
store up supplies, but I was not deceived. I know the ant. These experiments
convinced me that there is this difference between man and the higher animals:
he is avaricious and miserly; they are not.
In the course of my experiments I
convinced myself that among the animals man is the only one that harbors
insults and injuries, broods over them, waits till a chance offers, then takes
revenge. The passion of revenge is unknown to the higher animals.
Roosters keep harems, but it is by
consent of their concubines; therefore no wrong is done. Men keep harems but
it is by brute force, privileged by atrocious laws which the other sex were
allowed no hand in making. In this matter man occupies a far lower place than
the rooster.
Cats are loose in their morals, but
not consciously so. Man, in his descent from the cat, has brought the cats
looseness with him but has left the unconsciousness behind (the saving grace
which excuses the cat). The cat is innocent, man is not.
Indecency, vulgarity, obscenity (these
are strictly confined to man); he invented them. Among the
higher animals there is no trace of them. They hide nothing; they are
not ashamed. Man, with his soiled mind, covers himself. He will not even enter
a drawing room with his breast and back naked, so alive are he and his mates to
indecent suggestion. Man is The Animal that Laughs. But so does the
monkey, as Mr. Darwin pointed out; and so does the Australian bird that is
called the laughing jackass. No! Man is the Animal that Blushes. He
is the only one that does it or has occasion to.
At the head of
this article we see how "three monks were burnt to death" a
few days ago, and a prior "put to death with atrocious cruelty." Do
we inquire into the details? No; or we should find out that the prior was
subjected to unprintable mutilations. Man (when he is a North American Indian)
gouges out his prisoner's eyes; when he is King John, with a nephew to render
untroublesome, he uses a red-hot iron; when he is a religious zealot dealing
with heretics in the Middle Ages, he skins his captive alive and scatters salt
on his back; in the first Richard's time he shuts up a multitude of Jew
families in a tower and sets fire to it; in Columbus's time he captures a
family of Spanish Jews and (but that is not
printable; in our day in England a man is fined ten shillings for beating his
mother nearly to death with a chair, and another man is fined forty shillings
for having four pheasant eggs in his possession without being able to
satisfactorily explain how he got them). Of all the animals, man is the only
one that is cruel. He is the only one that inflicts pain for the pleasure
of doing it. It is a trait that is not known to the higher animals. The cat
plays with the frightened mouse; but she has this excuse, that she does not
know that the mouse is suffering. The cat is moderate – inhumanly moderate: she
only scares the mouse, she does not hurt it; she doesn't dig out its eyes, or
tear off its skin, or drive splinters under its nails – man-fashion; when she
is done playing with it she makes a sudden meal of it and puts it out
of its trouble. Man is the Cruel Animal. He is alone in that
distinction.
The higher animals engage in
individual fights, but never in organized masses. Man is the only
animal that deals in that atrocity of atrocities, War. He is the only one that
gathers his brethren about him and goes forth in cold blood and
with calm pulse to exterminate his kind. He is the only animal that
for sordid wages will march out, as the Hessians did in our Revolution, and as
the boyish Prince Napoleon did in the Zulu war, and help to slaughter strangers
of his own species who have done him no harm and with whom he has no quarrel.
Man is the only animal that robs
his helpless fellow of his country – takes possession of it and drives him out
of it or destroys him. Man has done this in all the ages. There is
not an acre of ground on the globe that is in possession of its rightful owner,
or that has not been taken away from owner after owner, cycle after cycle, by
force and bloodshed.
Man is the only Slave. And he is
the only animal who enslaves. He has always been a slave in one form
or another, and has always held other slaves in bondage under him in
one way or another. In our day he is always some man's slave for wages, and
does that man's work; and this slave has other slaves under him for
minor wages, and they do his work. The
higher animals are the only ones who exclusively do their own work and provide
their own living.
Man is the only Patriot. He sets
himself apart in his own country, under his own flag, and sneers at the other nations,
and keeps multitudinous uniformed assassins on hand at heavy expense to grab
slices of other people's countries, and keep them from grabbing
slices of his. And in the intervals between
campaigns, he washes the blood off his hands and works for the universal
brotherhood of man, with his mouth.
Man is the Religious Animal. He
is the only Religious Animal. He is the only animal that has the True Religion
– several of them. He is the only animal that loves his neighbor
as himself, and cuts his throat if his theology isn't straight. He
has made a graveyard of the globe in trying his honest best to smooth his
brother's path to happiness and heaven. He was at it in the time of the
Caesars, he was at it in Mahomet's time, he was at it in the time of
the Inquisition, he was at it in France a couple of centuries, he was at it in
England in Mary's day, he has been at it ever since he first saw the light, he
is at it today in Crete (as per the telegrams quoted above), he will be at it
somewhere else tomorrow. The higher animals have no religion. And we are told
that they are going to be left out, in the Hereafter. I wonder why? It seems
questionable taste.
Man is the Reasoning Animal. Such
is the claim. I think it is open to dispute. Indeed, my experiments have proven
to me that he is the Unreasoning Animal. Note his history, as sketched above.
It seems plain to me that whatever he is he is not a reasoning animal. His
record is the fantastic record of a maniac. I consider that the strongest count
against his intelligence is the fact that with that record back of him he
blandly sets himself up as the head animal of the lot: whereas by his own
standards he is the bottom one.
In truth, man is incurably foolish.
Simple things which the other animals easily learn, he is incapable of
learning. Among my experiments was this. In an hour I taught a cat and a dog to
be friends. I put them in a cage. In another hour I taught them to be friends
with a rabbit. In the course of two days I was able to add a fox, a
goose, a squirrel and some doves. Finally a monkey. They lived together in
peace; even affectionately.
Next, in another cage I
confined an Irish Catholic from Tipperary, and as soon as he seemed tame I
added a Scotch Presbyterian from Aberdeen. Next a Turk from Constantinople; a
Greek Christian from Crete; an Armenian; a Methodist from the wilds of
Arkansas; a Buddhist from China; a Brahman from Benares. Finally, a Salvation
Army Colonel from Whapping. Then I stayed away two whole days. When I came back
to note results, the cage of Higher Animals was all right, but in the other
there was but a chaos of gory odds and ends of turbans and fezzes and plaids
and bones – not a specimen left alive. These Reasoning Animals had disagreed on
a theological detail and carried the matter to a Higher Court.
One is obliged to concede that in true
loftiness of character, Man cannot claim to approach even the meanest of the
Higher Animals. It is plain that he is constitutionally incapable
of approaching that altitude; that he is constitutionally afflicted
with a Defect which must make such approach forever impossible, for it is
manifest that this defect is permanent in him, indestructible, ineradicable.
I find this Defect to be the Moral
Sense. He is the only animal that has it. It is the secret of his degradation.
It is the quality which enables him to do wrong. It
has no other office. It is incapable of performing any other function. It could
never have been intended to perform any other. Without it, man could
do no wrong. He would rise at once to the level of the Higher Animals.
Since the Moral Sense has but the one
office, the one capacity -- to enable man to do wrong – it
is plainly without value to him. It is as valueless to him as
is disease. In fact, it manifestly is a disease.
Rabies is bad, but it is not so bad as this disease. Rabies enables a man to do
a thing, which he could not do when in a healthy state: kill his neighbor with
a poisonous bite. No one is the better man for having rabies: The Moral Sense
enables a man to do wrong. It enables him to do wrong in a thousand ways.
Rabies is an innocent disease, compared to the Moral Sense. No one, then, can
be the better man for having the Moral Sense. What now, do we find the Primal
Curse to have been? Plainly what it was in the beginning: the infliction
upon man of the Moral Sense; the ability to distinguish good from
evil; and with it, necessarily, the ability to do evil; for there can be no
evil act without the presence of consciousness of it in the doer of it.
And so I find that we have descended
and degenerated, from some far ancestor (some microscopic atom wandering at its
pleasure between the mighty horizons of a drop of water perchance) insect by
insect, animal by animal, reptile by reptile, down the long highway of smirch-less innocence,
till we have reached the bottom stage of development – nameable as the Human
Being. Below us – nothing. Nothing but the Frenchman.
There is only one possible stage below
the Moral Sense; that is the Immoral Sense. The Frenchman has it. Man is but
little lower than the angels. This definitely locates him. He is between the
angels and the French.
Man seems to be a rickety poor sort of
a thing, any way you take him; a kind of British Museum of infirmities and
inferiorities. He is always undergoing repairs. A machine that was as
unreliable as he is would have no market. On top of his specialty- the moral
sense- are piled a multitude of minor infirmities; such a multitude, indeed,
that one may broadly call them countless. The higher animals get their teeth
without pain or inconvenience. Man gets his through months and months of cruel
torture; and at a time of life when he is but ill able to bear it. As soon as
he has got them they must all be pulled out again, for they were of no value in
the first place, not worth the loss of a night’s rest. The second set will
answer for a while, by being reinforced occasionally with rubber or plugged up
with gold; but he will never get a set which can really be depended on till a
dentist makes him one. This set will be called “false” teeth-as if he had ever
worn any other kind.
In a wild state- a natural state- the
Higher Animals have a few diseases, diseases of little consequence; the main
one is old age. But man starts in as a child and lives on diseases till the
end, as a regular diet. He has mumps, measles, whooping cough, croup,
tonsillitis, diphtheria, scarlet fever, almost as a matter of course. Afterwar,
as he goes along, his life continues to be threatened at every turn: by colds,
coughs, asthma, bronchitis, itch, cholera, cancer consumption, yellow fever,
bilious fever, typhus fevers, hay fever, ague, chilblains, piles, inflammation
of the entrails, indigestion, toothache, earache, deafness, dumbness,
blindness, influenza, chicken pox, cow pox, small pox, liver complaint,
constipation, bloody flux, warts, pimples, boils, carbuncles, abscesses,
bunions, corns, tumor, fistulas, pneumonia, softening of the brain, melancholia
and fifteen other kinds of insanity; dysentery, jaundice, diseases of the
heart, the bones, the skin, the scalp, the spleen, the kidneys, the nerves, the
brain, the blood; scrofula, paralysis, leprosy, neuralgia, palsy, fits,
headache, thirteen kinds of rheumatism, forty-six of gout, and a formidable
supply of gross and unprintable disorders of one sort and another. Also- but
why continue the list. The mere names of the agents appointed to keep this shackle
machine out of repair would hide him from sight of printed on his body in the
smallest type of known to the founder’s art. He is but a basket of swarming
armies of bacilli,- armies commissioned to rot him and destroy him, and each
army equipped with a special detail of the work. The process of waylaying him,
persecuting him, rotting him, killing him, begins with his first breath, and
there is no mercy, no pity, no truce till he draws his last one.
Look at the workmanship of him, in
certain of its particulars. What are his tonsils for? They perform no useful
function; they have no value. They have no business there. They are but a trap.
They have but the one office, the one industry: to provide tonsilitis and
quinsy and such things for the possessor of them. And what is the vermiform
appendix for? It has no value; it cannot perform any useful service. It is but
an ambuscaded enemy whose sole interest in life is to lie in wait for stray
grape seeds and employ them to breed strangulated hernia. And what are the
male’s mammals for? For business, they are out of the question; as an ornament,
they are a mistake. What is his beard for? It performs no useful function; it
is a nuisance and a discomfort; all nations hate it; all nations persecute it
with the razor. And because it is a nuisance and a discomfort, nature never
allows the supply of it to fall short, in any man’s case, between puberty and
the grave. You never see a man bald-headed on his chin. But his hair! It is a
graceful ornament, it is a comfort, it is the best of all protections against
certain perilous ailments, man prizes it above emeralds and rubies. And because
of these things nature put it on, half the time, so that it won’t stay. Man’s
sight, smell, hearing, sense of locality- how interior they are, the condor
sees a corpse at five miles; man has no telescope that can do it. The
bloodhound follows a scent that is two day old. The robin bears the earth-worm
burrowing his course under the ground. The cat, deported in a closed basket,
finds it was home again through twenty mile of country which it has never seen.
For style, look at the Bengal tiger-
that ideal of grace, beauty, physical perfection, majesty. And then look at
man- that poor thing. He is the animal of the wig, the trepanned skull, the ear
trumpet, the glass eye, the pasteboard nose, the porcelain teeth, the silver
windpipe, the wooden leg- a creature that is mended and patched all over, from
top to bottom. If he can’t get renewals of his bric-a-brac in the next world,
what will he look like?
He has just one stupendous superiority. In his intellect he is supreme. The higher animal cannot touch him there. It is curious, it is noteworthy, that no heaven has ever been offered him wherein his sole superiority was provided with a chance to enjoy itself. Even when he himself has imagined a heaven, he has never made provision in for intellectual joys. It is a striking omission. It seems a tacit confession that heavens are provided for the higher animals along. This is matter for thought; and for serious thought. And it is full of a grim suggestion: that we are not as important, perhaps, as we had all along supposed we were.
No comments:
Post a Comment