هوشنگ فاضلی
عقل هر سه ما کاملا زائل شده بود و بالاتفاق تصمیم به یک سفرِ سیصد کیلومتری برای خرید مشروب گرفته بودیم. حدود بیست کیلومتر از همدان دور شده بودیم که بنزین اتومبیل تمام شد، ولی ما مصمم بودیم. آغلام را با ظرفی برای خرید بنزین با کامیونی فرستادیم. من و آقای عینکچی که از خود بیخود بودیم در اتومبیل بخواب رفتیم. حدود دو ساعت بعد با فریادِ آغلام بیدار شدیم.ا
خورشید از افق سر برآورده بود. کمی بخود آمدیم. آقای عینکچی که متاهل بود یاد زن و فرزندانش افتاد. اما من و آغلام مجرد بودیم. به هر حال، در حال مستی به همدان برگشتیم. آقای عینکچی را به خانهاش رساندیم، و دریافتیم که زن و فرزندانش تا صبح به دنبال ایشان در همدان میگشتند، و وقتی ما را دیدند باران فحش و ناسزا را به ما سردادند. پس از رساندن آقای عینکچی به خانهاش، هر کدام از ما دو نفر به خانههای خود رفتیم. ما سه نفر تقریبا یک شبانهروز بیدار بودم. به آپارتمانم که رسیدم، یک راست به رختخواب رفتم.ا
روز بعد که شنبه، یعنی اولین روز هفته بود، به محل کارم رفتم. همکارانم را نگران دیدم. یکی از همکاران پرسید: چه شده؟ چرا اطلاع ندادی که نمیآیی؟ تمام دیروز را منتظر تو بودیم. منکه کاملا گیج شده بودم، گفتم مگر امروز شنبه نیست؟ و او با تمسخر گفت: خودت هستی! معلوم شد که آنروز یکشنبه بود، و من بیست و چهار ساعت خوابیده بودم. حال فکر میکنم اگر بنزین ما تمام نشده بود و ما بخود نیامده بودیم، چه سرنوشت شومی در انتظارمان بود!ا
داستان مجید
تمام وسائل ساختمانی که مجید کارگرش بود در اختیار او بود و میتوانست ضرر زیادی به صاحب کارش که یک حاجی و دوست من بود بزند. لذا، روز بعد ماوقع را برای حاجی عباسی تعریف کردم، که دورادور مواظب او باشد. حاجی قول داد که راز مجید را برای کسی فاش نکند، ولی مواظب او هم باشد.ا
یک ماه بعد حاجی عباسی مرا دید و گفت: دیشب که به ساختمان سر زدم یکی از کارگران را دیدم که مصدوم شده بود. علت را پرسیدم. گفت مجید او را کتک زده بود. از مجید علت را پرسیدم گفت که این کارگر تسبیح من را دزدیده بود. گفتم: آیا یک تسبیح ارزش آنرا دارد که او را به چنین روزی انداختی؟ گفت: مگر حاجی نیستی؟ او امروز تسبیح شما را دزدیده، ولی فردا از دیوار خانه مردم بالا میرود. من که از این عمل او تعجب کرده بودم فکر کردم که او دارد به قول معروف رد گم میکند. پس باید بیشتر مواظب او باشم.ا
روزها گذشت و چون استخر خانهٔ ما احتیاج به تعمیر داشت از حاج عباسی خواستم تا بنّائی به منزل ما بفرستد. روز بعد که سر کار بودم، خانمم زنگ زد که یک بنّا با مجید آمدهاند و من در خانه تنها هستم و میترسم. هر چه زودتر به خانه بیا. لذا به خانه رفتم. تا غروب کار استخر تمام شد و من نزد آنها بودم. قبل از رفتن، مجید به استادش گفت: اوستا، این مرد مرا از راه خطا بازداشت. توی حرف او پریدم تا داستان را نگوید، ولی او با کامل شهامت ماوقع آنشب را تعریف کرد، در حالیکه استاد بنّا در جایش خشک شده بود. سپس گفت: حاضرم پستترین کارها را انجام دهم ولی از بازوی خودم و با نان حلال زندگی کنم.ا
من به این نتیجه رسیدم که چنانچه دانسته یا ندانسته به فردی گمراه کمک کنی، شاید جرقهای باشد که زندگی خطاکاری را به راهی راست هدایت کند. مجید همچنان یک کارگر شرافتمند بوده و هست.ا
No comments:
Post a Comment