در روز پایانیِ سال ۱۹۹۹ و آستانهٔ ملیونیوم جدید
با توجه به تحریم اقتصادی ایران که از اوائل انقلاب تا به امروز ادامه داشته است، صادرات به ایران از آمریکا و اروپا خیلی محدود، و اگر هم بطور غیر رسمی و قاچاقی باشد، در سطح خیلی بالا انجام میشود. از آن طرف صادرات ایران به آمریکا و اروپا هم بصورت مافیایی و از طریق کشورهای واسطه صورت میگیرد. گرچه این صادرات و واردات کمکم پیچ و مهرهاشان شل میشود و اجناس بسیاری بصورت غیر رسمی از ایران وارد آمریکا میشوند، ولی یک نوع از واردات همیشه آزاد بوده است، و با شروع انقلاب این واردات چند برابر هم شده است، و آن واردات زن از ایران به آمریکا است.ا
با توجه به تحریم اقتصادی ایران که از اوائل انقلاب تا به امروز ادامه داشته است، صادرات به ایران از آمریکا و اروپا خیلی محدود، و اگر هم بطور غیر رسمی و قاچاقی باشد، در سطح خیلی بالا انجام میشود. از آن طرف صادرات ایران به آمریکا و اروپا هم بصورت مافیایی و از طریق کشورهای واسطه صورت میگیرد. گرچه این صادرات و واردات کمکم پیچ و مهرهاشان شل میشود و اجناس بسیاری بصورت غیر رسمی از ایران وارد آمریکا میشوند، ولی یک نوع از واردات همیشه آزاد بوده است، و با شروع انقلاب این واردات چند برابر هم شده است، و آن واردات زن از ایران به آمریکا است.ا
ما ایرانیها به چانه زدن عادت کردهایم. یعنی حتما باید بیشتر از آنچه معمولاً میدهند نصیبمان شود. در مورد کارت سبز در آمریکا، و یا سایر اجازههای اقامت قانونی در سایر کشورها، هم داستان همین است. همینکه اجازهٔ اقامت گرفتیم، به فکر میافتیم که یک یا چند اقامت مجانی هم بگیریم، و فوراً برای واردات علیا مخدره راهی ایران میشویم. اگر هم مهاجرت بگیریم که باید تمام افراد خانواده را، از پدر و مادر گرفته، تا آقا مرتضی پسر یا برادر عمو مجتبی را هم به آمریکا یا اروپا وارد کنیم.ا
یکی از خواص واردات زن این است که قسمت عظیمی از فرهنگ ما، مثل قورمه سبزی و آش جو و کاچی هم با زن وارد میشوند. از آنطرف جهات دیگر فرهنگ که مختص به خودمان میباشند، مثل چانه زدن که قبلا به آن اشاره شد، و یا غیبت و تقلید و حسادت هم کمکم به فرهنگ ما در خارج از کشور چاشنی میدهند و شخصیت خاصی برای ما ایرانیها به وجود میآورد که با شخصیت قبل از واردات زن؛ مثل قرق کردن دیسکوتکها، و ازدواج به اصطلاح کارت سبزی، و کار کردن در پمپ بنزین؛ خیلی فرق دارند، و از بعضی جهات بهتر هم هستند.ا
یکروز که نشسته بودم و به زندگی فکر میکردم و برای آینده نقشه میکشیدم، به این نتیجه رسیدم که باید به زندگی بیسروسامان خود و به دلتنگیهایم پایانی دهم. سپس نگاهی به رختخواب سرد و خالی انداختم و نتیجه گرفتم که زمان تجدید فراش فرا رسیده، و شاید چارهاش این باشد که مثل بقیهٔ هموطنان خوشبخت، به ایران بروم و همسری اختیار، و سپس او را وارد کنم.ا
با این نتیجهگیری به ایران زنگ زدم و تصمیم خود را به اطلاع مسئولین نظام فوائد عامه، که شامل مادر و خواهرها میشود رساندم، و با عزم جزم عازم ولایت شدم. همان شب نخست که وارد شدم لیستی در اختیارم گذاشتند که از بین آنها هم بستر آینده را انتخاب کنم. عجیب این بود که این فقط یک لیست اسامی بود که برای من هیچ معنایی نداشت. خواهش کردم که شماره تلفن آنها را هم بدهند تا بتوانم با آنها تماس بگیرم. چون این داستان به سال ۱۹۹۹ باز میگردد، در آن زمان تلفن همراه هنوز بطور وسیعی پخش نشده بود و مردم در ایران هنوز از تلفنهای خانگی استفاده میکردند.ا
در آن زمان بود که چند مقولهٔ درسی و فرهنگی گرفتم که به علت بیست و چند سال دور بودن از وطن آنرا فراموش کرده بودم. نخست آنکه هیچگاه خودم مستقیما با کاندید مربوطه تماس نمیگیرم، بلکه عمهباجیِ من با عمهباجیِ او ارتباط نخستین را برقرار میکند. درس دوم این بود که من هیچگاه نمیتوانم با طرف مربوطه تنها باشم، و حتما افراد خانوادهٔ او باید در اطراف در حال پلکیدن باشند. سومین درس این بود که نباید مستقیما با او از ازدواج صحبت کنم و آنرا باید به ملاقاتهای بعدی واگذار کنم. این درسها و درسهای پسین این مساله را به من فهماند که تعارف در این زمینه هم رخنه کرده، و خانمها نه تنها با یک دست پس میزنند و با یک دست پیش میکشند، بلکه زمانی هم که پیش میکشند طوری رفتار میکنند که گویا از روی عدم احتیاج است. خلاصه، پس از مرور درسهایم و وقتی که فکر کردم که آن درسها را فوت آب شدهام، از آنها خواستم که برایم قرار ملاقات بگذارند. به من پیشنهاد شد که چون هنوز هم در این مورد خام بودم، یک ساقدوش همراه خود ببرم.ا
روز نخستین ملاقات فرا رسید و من بهترین لباسهایم را پوشیدم و از سر کوچه دسته گلی خریدم و همراه ساقدوش عازم منزل همسر احتمالی آینده شدیم. در را که زدیم خانم مسنی با یک دماغ چند منی، که البته این یکی از خصوصیات ما ایرانیها است، و صورت سبزه و دندانهای کج و معوج در را باز کرد. به نظر میآمد که این شخص مادر خانم مربوطه باشد. تصمیم گرفتم که نهایت ادب را رعایت کنم. او ما را به اتاقی راهنمای کرد که خانم و آقای مسّنتری در آنجا بودند و خانمی که در را برای ما گشوده بود آن دو را پدر و مادرش معرفی کرد. تازه متوجه شدم که کسی که در را باز کرد عروس خانم بود.ا
ناگفته نماند که تنها شرطی که من برای همسر آینده انتخاب کرده بودم سن او بود. نخست به آنها گفته شود که این ازدواج دوم من میبود، و اینکه به دنبال زنی میگشتم که سنش از سی سال بالاتر باشد. بنابراین، به خودم نهیب زدم که از پیش قضاوتی بپرهیزم و خود را از مادیات غربی کنار بکشانم و به ظاهر اهمیتی نداده، به باطن اشخاص بیشتر توجه کنم، و انتظار این را داشته باشم که سنشان از سی بیشتر باشد. ولی متاسفانه خودِ طرف مربوطه لام تا کام حرفی نمیزد و مادرش هم فقط سر تکان میداد. تنها پدر بود که از افتخارات پیش از بازنشستگی و معایب جامعه اسلامی داد سخن میراند.ا
پس از صرف چند چای و شیرینی و تنقلات و میوهجات، دیگر کاری نمانده بود که انجام دهیم و من هنوز هم از حرفهای پدر مربوطه چیزی دستگیرم نشده بود. بخصوص اینکه او هم راجع به زندگی خصوصی من هیچ پرسشی نمیکرد و فقط راجع به آمریکا پرسشهای کلی میکرد که من چند پاسخ کلی دادم. ساقدوش هم که لامتاکام حرفی نمیزد و فقط جواب سوالات را میداد. دیگر خسته شده بودم و آمادهٔ بازگشت بودم و به همراهم هم اشارهای برای رفتن کردم، که او جواب مثبت داد و نیمخیز هم شد. منهم برای اینکه حداقل صدای خانم را شنیده باشم، به او نگاه کردم و گفتم: "اجازهٔ مرخصی میدهید؟" لحظهای مکث کرد و به چشمانم خیره شد و بعد سرش را پایین انداخت و به گلهای قالی نگاه کرد و گفت: "حالا تشریف داشتید!" خیالم راحت شد که صدایش را شنیده بودم، و یک دقیقه و نیم بعد از آنجا خارج شده بودیم. بعد فهمیدم که هدف از این ملاقات فقط دیدار بوده است و مذاکرات توسط منابع صلاحیت دار انجام خواهد شد.ا
بعد که از نتیجهٔ مذاکرات با خبر شدم تعجب کردم که مشخصاتی که از من ذکر کرده بودند کاملا غلط بوده است! سنّم را چند سالی پایین آورده بودند و تحصیلات و شغلم را چند سالی بالا برده بودند. مطمئن هستم که مشخصاتی هم که از او به من دادند همراه با چنان اغراقی بوده است. به هر حال، آنرا به عنوان یک تجربه به خودم قبولاندم و آمادهٔ تجربیات بعدی شدم، که کماکان مانند اولی بودند و فقط یکی از آنها متفاوت بود و شاید همین تفاوت مرا اغفال کرد.ا
یکروز به خواهرم که آمادهٔ تلفن زدن به یکی از معرفها بود گفتم که هر چه میخواهد به خانوادهٔ طرف صحبتش بگوید اهمیتی ندارد. فقط باید اشاره کند که تنها یک شرط برای ملاقات دارم و آن اینکه خود دختر به من تلفن بزند و با من صحبت کند. خواهرم نخست سعی کرد که از این درخواست پشیمانم کند، ولی وقتی که اصرار مرا دید، قبول کرد. اتفاقا مادر دختر خانمی که با خواهرم صحبت میکرد با این شرط موافقت کرد و یک هفته بعد خود دختر خانم به من زنگ زد. پس از احوالپرسی مفصل به او گفتم که از میهمان بازی خسته شدهام و میخواهم او را شخصا و بدون سرخر (البته به او گفتم بدون حضور دیگران) ملاقات کنم. هدفم را هم گفتم که ازدواج است، و اگر حاضر است که خودش راجع به آن موضوع با من صحبت کند، قراری برای ملاقات یکدیگر بگذاریم.ا
کمی هم از این فرهنگ تعارف، که نمیتوان بطور مستقیم با کسی صحبت کرد و واقعیت را نمیشود پوست کنده عنوان کرد، گله کردم، و او هم با من همعقیده شد. بخصوص اینکه اعلام کرد که از این نظر همیشه با دیگران تفاوت داشته و همه او را به عنوان یک شخص رُکگو و صادق میشناسند و این رفتار او، با توجه به صداقتی که دارد، همیشه ضربالمثل فامیل و دوستانش بوده است. در مورد تجدُدَش هم عنوان کرد که از غیبت و خاله خانباجی بازی متنفر است و دوست دارد که با مسائل مستقیما و یکتَنه ربرو شود. پدر و مادرش هم در زندگی خصوصی او چندان نقشی ندارند و خودش در آپارتمانی تنها زندگی میکند. اما هر چه گفتم و اصرار کردم، نتوانست قرار ملاقات بگذارد، که به دلیل مشغله زیادش بود، و قرار دیدار را به تماس بعدی موکول کرد.ا
من که از نوآوری و صحبتهای مستقلش قند توی دلم آب شده بود، تمام دیدارهای بعدی را متوقف کردم و منتظر تلفن آن نازنین شدم. دو هفته بعد، طبق قولش، زنگ زد و قرار را در یک آتلیهٔ هنرهای دستی و در ساعتهای صبح اعلام کرد. من هم با شور و شوق و دلواپسی سر و وضعم را جلایی تازه بخشیدم، و به قرار ملاقات عازم شدم.ا
با توجه به مشخصاتی که به هم داده بودیم یکدیگر را به راحتی پیدا کردیم. ظاهرش خیلی خوب بود و زیبائی خاص خودش را داشت. به نظرم کمی مرموز میآمد و همچنین کمی دلواپس و نگران به نظر میرسید، که البته آن را به دلیل نگرانیش از برخورد با خودم حدس زدم. گفت که زیاد نمیتوانست آنجا بماند و ترجیح میداد که در تماس تلفنی بعدی صحبتهایمان را بکنیم و قرارهایمان را با هم بگذاریم. پس از اینکه او رفت، مدت کوتاهی در آنجا وقت گذراندم، و به امید دیدار بعد آنجا را ترک کردم.ا
دیدارها معمولاً کوتاه بودند، چرا که او همیشه گرفتاری خاصی داشت و یا اجبار داشت که کاری انجام دهد. ولی گفتگوهای تلفنی طولانی بودند، و به راحتی میتوانست ساعتها صحبت کند. منهم از هر دری با او صحبت میکردم، که معمولاً در مورد هر چه سخن میرفت با یکدیگر تفاهم داشتیم. زمان سریع میگذشت و باید تصمیم خود را هر چه زودتر میگرفتم. البته مطمئن بودم که این خانم با طرز فکری که داشت همانی بود که من میخواستم. اشکال کار در این بود که دیدارهایمان کم و کوتاه، ولی صحبتهای تلفنی طولانی بودند.ا
بالاخره موافقت کرد که برای دیدار پدر و مادرش به منزل آنها برویم. گلی خریدم و لباس پُلوخوری را پوشیدم و راهی آدرسی شدم که برایم فرستاده بود. خود همسر انتخابی در را باز کرد، و همین که وارد خانهٔ پدر و مادرش شدم، مرا به اتاق پذیرائی برد. مدت زیادی در اتاق تنها بودم تا اینکه عروس خانم وارد شد. این بار با چشم خریداری سر و پایش را خوب ورانداز کردم. قیافهاش با آنچه که قبلا دیده بودم کمی متفاوت بود. نخست اینکه صورتش بدون مقنعه کوچکتر و چروکیدهتر به نظر میرسید و آن شفافیت سابق را نداشت. قدش هم کوتاهتر بود، و از شانه تا نوک پا یک استوانهٔ لاغر بدون هیچگونه برجستگی بود. دوباره به خودم نهیب زدم که هدف شخصیت افراد است، و ظاهر او نباید اغفالم کند. سپس پدر و مادر عروس خانم وارد شدند، که اگر هردوی آنها را در ماشین آبمیوهگیری میانداختی و پس از چند چرخش در لیوان میریختی و دو روز در یخچال نگاه میداشتی تا خوب خنک شود، محصول، عروس خانم بود!ا
حضرت ابوی در مورد کار و زندگیام سوالاتی کرد، و سپس در مورد خودش و کارش و علائقش بطور مفصل دادِ سخن داد، و بعد از هر جمله مرا وادار به خوردن چیزی میکرد، که البته روی میز جلوی زانوانم در بشقابی چیده بودند. نظر او را راجع به ازدواج پرسیدم، که از محاسن عرفی و شرعی ازدواج و رابطهٔ زن و مرد از نظر اخلاقی، و اینکه چقدر خوب خوب است و چه اندازه بد بد است، مدتها صحبت کرد. در فکر بودم که چرا مادر مربوطه هیچ حرفی نمیزد و سعی کردم که از او سوالاتی بکنم، که البته با دو سه کلمهٔ تعارفآلوده پاسخ میداد. چون در آنطرف اتاق و پهلوی دخترش نشسته بود، و منهم چشمانم به عینک احتیاج داشت ولی زیر بار معاینه و خریدِ یک عینک نمیرفتم که جوانتر به نظر بیایم، نمیشد از حالات صورتش احساس درونش را خواند. تنها چیزی که پهلوی هم نشستنِ این مادر و دختر به من القا میکرد، این بود که تصویر همسر آینده را در زمان حال و بیست سال بعد میدیدم، که البته کمی تکان دهنده بود!ا
به نظرم آمد که مادرش لهجهٔ خاصی داشت، که البته فرصت پرسیدن آنرا نداشتم. به خودم جراتی دادم و اجازهٔ مرخصی خواستم، که با کمال میل پذیرفته شد و پس از تعارفات خوردنِ بیشتر و رسانیدنِ من با ماشین شخصی و غیرو، توانستم از آنجا خارج شوم!ا
همینکه به خانه رسیدم تلفن زنگ زد و همسر آینده بود که از ملاقات من با پدر و مادرش اظهار رضایت میکرد، و گویا من هم مورد قبول آنها بودم. از ملیت پدر و مادرش، با توجه به لهجهای که مادرش داشت پرسیدم و پاسخ داد که هر دو اهل تهران بودند. گفتم که لهجهٔ مادرش به نظر تهرانی نمیآمد، که در پاسخ گفت که حتما اشتباه شنیده بودم. البته شخص مهم برای من خود او بود، و کمکم در و تخته داشت جفت میشد و باید راجع به مسائل فنی، از جمله جهیزیه و مهریه و سفرهٔ عقد و خرید جواهرات و این نوع مسائل صحبت میکردیم. البته من از روز نخست عدم علاقهام به تمام این چیزها را ابراز کرده بودم. عروس خانم که با تمام عقاید من موافق بود، حالا سعی میکرد هر یک از اینها را عنوان کند، و از فوائد و خواص مهریه و شیربها و جشن ازدواج دادِ سخن میداد!ا
در طول روزهای بعد هر کدام از اقلام نامبرده را جداگانه مطرح کرد، و من که بیشتر به خود او اهمیت میدادم تصمیم گرفتم که با او کنار بیایم. البته اقوام من هم در این تصمیمگیری من بیتاثیر نبودند، و اظهار کردند که این چیزها در ایران مهم هستند و زیاد نباید در این مورد سختگیری کنم. در هر مورد تفاهم به عمل آمد. البته راجع به مهریه به هیچ وجه زیر بار نمیرفتم. پس تصمیم بر این شد که پانصد سکه که رقمی رایج بود عقد کنیم، و پس از عقد، عروس خانم نوشتهای بدهد و آنها را ببخشد. به این ترتیب هم سنّت رایج انجام شده بود و هم من به هدفم رسیده بودم. همچنین از من خواست که رابطهمن را بغیر از فامیل درجهٔ اول برای بقیه تا مدتی مخفی نگاه داریم، چرا که او مزایایی از محل کارش میگرفت که این مزایا در موقع ازدواجش قطع میشدند. من که تصمیم به سفر خارج را داشتم اشکالی در این مورد نمیدیدم.ا
روز موعود فرا رسید و مراسم عقد بطور مختصر ولی با تمام تشریفات انجام یافت، و بعد از آن جشن بسیار مختصری با حضور اقوام درجهٔ یک، در منزل مادر داماد به شادی برگذار شد. دیگر به آرزویم رسیده بودم و مثل بقیهٔ دوستان یک زن وارداتی به آمریکا میبردم و تا آخر عمر به خوشی با یکدیگر زندگی میکردیم! ولی گویا این زندگیِ خوش کوتاهتر از آن بود که تصور میکردم. در واقع همان جشن ازدواج آغاز و پایان آن زندگیِ خوش بود، و روز بعد که مستی از کلهها پرید واقعیات بطور کریهی جلوهگر شدند.ا
لباس عقد که درآمد، باطنِ زشت نمایان شد. در روز عقد که شناسنامهٔ همه باز شده بود معلوم شد که پدر و مادر عروس شهرستانی بودند. حال چرا عروس خانم این را نمیدانست و یا در این مورد اشتباه کرده بود برایم روشن نیست. پس از عقد، و زمانی که از عروس خانم خواستم که نامهای مبنی بر بخشیدن مهریه بنویسد، نخست طفره رفت، و بعدها همهٔ آن قولها را انکار کرد. کمکم درخواستهای مادی شروع شد، و باید برای این و آن چیزهائی میخریدیم. عروس خانم از اینکه یک شبه خصوصیات واقعیتگرانهاش را تغییر دهد هیچ ابائی نداشت.ا
هر بار که دهانش را باز میکرد، حرفی برخلاف آنچه که قبل از ازدواج از دهانش خارج شده بود میزد. مانند این بود که روز ازدواج این انسان مسخ شده باشد و خانم صادق و رُکگو و متجدد یک شبه به یک شخص کاذب و پشت هم انداز و خرافی تبدیل شده بود. مشکل این بود که به هیچ کس نمیشد این را ابراز کرد، که در شناختم اینقدر اشتباه کرده بودم. بالاخره با یکی از دوستانم بطور محرمانه صحبت کردم، و پرسیدم که چطور میشد که یک شخص یکمرتبه اینقدر خودش و حتّی خانوادهاش تغییر کنند. دوستم لبخندی زد و گفت که به نظر میرسد که منهم در دام طعمه "داماد آمریکائی" افتاده بودم! سپس توضیح داد که عروسی با مهریهٔ زیاد و بعد داماد را دوشیدن یکی از مراسم جدید، و از ابداعات دخترهای جوان بود که میخواستند سریع به پولی برسند و بطور مستقل در یک کشور خارجی زندگی کنند. ایرانیهای مقیم آمریکا البته بهترین طعمه بودند. سپس دوستم پیشنهاد کرد که خوشحال باشم که این شخص واقعیت را خیلی زود برملا کرد و به آمریکا نکشید!ا
تاریخ برگشت بلیطم را جلو انداختم و هر چه زودتر توانستم از کشور خاطراتم فرار کردم. خاطرات شیرین گذشته هر بار با خاطرهای تلخ تغییر پیدا میکرد، و این تجربهٔ آخر آنقدر سنگین بود که تا سالهای سال برنامهای برای سفر به ایران نگذاشتم و منتظر درخواست طلاق و مهریه و نفقه از طرف زوجهٔ مربوطه شدم.ا
به آمریکا که رسیدم دوستانم دورهام کردند و از اوضاع و احوال وطن جویا شدند. مسائل سیاسی و اقتصادی و فرهنگی مملکت را بطور همه جانبه بیان کردم ولی از مسائل شخصی خود، و اینکه چه بلائی در وطن به سرم آمد، لام تا کام حرفی نزدم! در ضمن، در زندگی دوستانی که زنهای وارداتی داشتند غور و تفحص کردم. ولی یا همه چیز برایشان خوب پیش میرفت و یا من سر در نمیآوردم، و یا دوستان هم خورده بودند ولی نم پس نمیدادند و با سیلی صورتشان را سرخ نگاه میداشتند. از آنطرف متوجه شدم که باید مواظب قربان صدقه رفتنهای زن جماعت ایرانی باشم، که گویا اکثرا دو شخصیتی هستند و اگر در ظاهر لبخند زیاد میزنند، شاید در باطن دندان قروچه میروند و خط و نشان میکشند. البته باید تاکید کنم که این داستان به بیست و شش سال پیش باز میگردد، و خصوصیات خانمها تغییر پیدا کرده است؛ و از طرف دیگر هیچگاه نمیتوان کُلّیگوئی کرد. جلّالخالق!ا
یکی از خواص واردات زن این است که قسمت عظیمی از فرهنگ ما، مثل قورمه سبزی و آش جو و کاچی هم با زن وارد میشوند. از آنطرف جهات دیگر فرهنگ که مختص به خودمان میباشند، مثل چانه زدن که قبلا به آن اشاره شد، و یا غیبت و تقلید و حسادت هم کمکم به فرهنگ ما در خارج از کشور چاشنی میدهند و شخصیت خاصی برای ما ایرانیها به وجود میآورد که با شخصیت قبل از واردات زن؛ مثل قرق کردن دیسکوتکها، و ازدواج به اصطلاح کارت سبزی، و کار کردن در پمپ بنزین؛ خیلی فرق دارند، و از بعضی جهات بهتر هم هستند.ا
یکروز که نشسته بودم و به زندگی فکر میکردم و برای آینده نقشه میکشیدم، به این نتیجه رسیدم که باید به زندگی بیسروسامان خود و به دلتنگیهایم پایانی دهم. سپس نگاهی به رختخواب سرد و خالی انداختم و نتیجه گرفتم که زمان تجدید فراش فرا رسیده، و شاید چارهاش این باشد که مثل بقیهٔ هموطنان خوشبخت، به ایران بروم و همسری اختیار، و سپس او را وارد کنم.ا
با این نتیجهگیری به ایران زنگ زدم و تصمیم خود را به اطلاع مسئولین نظام فوائد عامه، که شامل مادر و خواهرها میشود رساندم، و با عزم جزم عازم ولایت شدم. همان شب نخست که وارد شدم لیستی در اختیارم گذاشتند که از بین آنها هم بستر آینده را انتخاب کنم. عجیب این بود که این فقط یک لیست اسامی بود که برای من هیچ معنایی نداشت. خواهش کردم که شماره تلفن آنها را هم بدهند تا بتوانم با آنها تماس بگیرم. چون این داستان به سال ۱۹۹۹ باز میگردد، در آن زمان تلفن همراه هنوز بطور وسیعی پخش نشده بود و مردم در ایران هنوز از تلفنهای خانگی استفاده میکردند.ا
در آن زمان بود که چند مقولهٔ درسی و فرهنگی گرفتم که به علت بیست و چند سال دور بودن از وطن آنرا فراموش کرده بودم. نخست آنکه هیچگاه خودم مستقیما با کاندید مربوطه تماس نمیگیرم، بلکه عمهباجیِ من با عمهباجیِ او ارتباط نخستین را برقرار میکند. درس دوم این بود که من هیچگاه نمیتوانم با طرف مربوطه تنها باشم، و حتما افراد خانوادهٔ او باید در اطراف در حال پلکیدن باشند. سومین درس این بود که نباید مستقیما با او از ازدواج صحبت کنم و آنرا باید به ملاقاتهای بعدی واگذار کنم. این درسها و درسهای پسین این مساله را به من فهماند که تعارف در این زمینه هم رخنه کرده، و خانمها نه تنها با یک دست پس میزنند و با یک دست پیش میکشند، بلکه زمانی هم که پیش میکشند طوری رفتار میکنند که گویا از روی عدم احتیاج است. خلاصه، پس از مرور درسهایم و وقتی که فکر کردم که آن درسها را فوت آب شدهام، از آنها خواستم که برایم قرار ملاقات بگذارند. به من پیشنهاد شد که چون هنوز هم در این مورد خام بودم، یک ساقدوش همراه خود ببرم.ا
روز نخستین ملاقات فرا رسید و من بهترین لباسهایم را پوشیدم و از سر کوچه دسته گلی خریدم و همراه ساقدوش عازم منزل همسر احتمالی آینده شدیم. در را که زدیم خانم مسنی با یک دماغ چند منی، که البته این یکی از خصوصیات ما ایرانیها است، و صورت سبزه و دندانهای کج و معوج در را باز کرد. به نظر میآمد که این شخص مادر خانم مربوطه باشد. تصمیم گرفتم که نهایت ادب را رعایت کنم. او ما را به اتاقی راهنمای کرد که خانم و آقای مسّنتری در آنجا بودند و خانمی که در را برای ما گشوده بود آن دو را پدر و مادرش معرفی کرد. تازه متوجه شدم که کسی که در را باز کرد عروس خانم بود.ا
ناگفته نماند که تنها شرطی که من برای همسر آینده انتخاب کرده بودم سن او بود. نخست به آنها گفته شود که این ازدواج دوم من میبود، و اینکه به دنبال زنی میگشتم که سنش از سی سال بالاتر باشد. بنابراین، به خودم نهیب زدم که از پیش قضاوتی بپرهیزم و خود را از مادیات غربی کنار بکشانم و به ظاهر اهمیتی نداده، به باطن اشخاص بیشتر توجه کنم، و انتظار این را داشته باشم که سنشان از سی بیشتر باشد. ولی متاسفانه خودِ طرف مربوطه لام تا کام حرفی نمیزد و مادرش هم فقط سر تکان میداد. تنها پدر بود که از افتخارات پیش از بازنشستگی و معایب جامعه اسلامی داد سخن میراند.ا
پس از صرف چند چای و شیرینی و تنقلات و میوهجات، دیگر کاری نمانده بود که انجام دهیم و من هنوز هم از حرفهای پدر مربوطه چیزی دستگیرم نشده بود. بخصوص اینکه او هم راجع به زندگی خصوصی من هیچ پرسشی نمیکرد و فقط راجع به آمریکا پرسشهای کلی میکرد که من چند پاسخ کلی دادم. ساقدوش هم که لامتاکام حرفی نمیزد و فقط جواب سوالات را میداد. دیگر خسته شده بودم و آمادهٔ بازگشت بودم و به همراهم هم اشارهای برای رفتن کردم، که او جواب مثبت داد و نیمخیز هم شد. منهم برای اینکه حداقل صدای خانم را شنیده باشم، به او نگاه کردم و گفتم: "اجازهٔ مرخصی میدهید؟" لحظهای مکث کرد و به چشمانم خیره شد و بعد سرش را پایین انداخت و به گلهای قالی نگاه کرد و گفت: "حالا تشریف داشتید!" خیالم راحت شد که صدایش را شنیده بودم، و یک دقیقه و نیم بعد از آنجا خارج شده بودیم. بعد فهمیدم که هدف از این ملاقات فقط دیدار بوده است و مذاکرات توسط منابع صلاحیت دار انجام خواهد شد.ا
بعد که از نتیجهٔ مذاکرات با خبر شدم تعجب کردم که مشخصاتی که از من ذکر کرده بودند کاملا غلط بوده است! سنّم را چند سالی پایین آورده بودند و تحصیلات و شغلم را چند سالی بالا برده بودند. مطمئن هستم که مشخصاتی هم که از او به من دادند همراه با چنان اغراقی بوده است. به هر حال، آنرا به عنوان یک تجربه به خودم قبولاندم و آمادهٔ تجربیات بعدی شدم، که کماکان مانند اولی بودند و فقط یکی از آنها متفاوت بود و شاید همین تفاوت مرا اغفال کرد.ا
یکروز به خواهرم که آمادهٔ تلفن زدن به یکی از معرفها بود گفتم که هر چه میخواهد به خانوادهٔ طرف صحبتش بگوید اهمیتی ندارد. فقط باید اشاره کند که تنها یک شرط برای ملاقات دارم و آن اینکه خود دختر به من تلفن بزند و با من صحبت کند. خواهرم نخست سعی کرد که از این درخواست پشیمانم کند، ولی وقتی که اصرار مرا دید، قبول کرد. اتفاقا مادر دختر خانمی که با خواهرم صحبت میکرد با این شرط موافقت کرد و یک هفته بعد خود دختر خانم به من زنگ زد. پس از احوالپرسی مفصل به او گفتم که از میهمان بازی خسته شدهام و میخواهم او را شخصا و بدون سرخر (البته به او گفتم بدون حضور دیگران) ملاقات کنم. هدفم را هم گفتم که ازدواج است، و اگر حاضر است که خودش راجع به آن موضوع با من صحبت کند، قراری برای ملاقات یکدیگر بگذاریم.ا
کمی هم از این فرهنگ تعارف، که نمیتوان بطور مستقیم با کسی صحبت کرد و واقعیت را نمیشود پوست کنده عنوان کرد، گله کردم، و او هم با من همعقیده شد. بخصوص اینکه اعلام کرد که از این نظر همیشه با دیگران تفاوت داشته و همه او را به عنوان یک شخص رُکگو و صادق میشناسند و این رفتار او، با توجه به صداقتی که دارد، همیشه ضربالمثل فامیل و دوستانش بوده است. در مورد تجدُدَش هم عنوان کرد که از غیبت و خاله خانباجی بازی متنفر است و دوست دارد که با مسائل مستقیما و یکتَنه ربرو شود. پدر و مادرش هم در زندگی خصوصی او چندان نقشی ندارند و خودش در آپارتمانی تنها زندگی میکند. اما هر چه گفتم و اصرار کردم، نتوانست قرار ملاقات بگذارد، که به دلیل مشغله زیادش بود، و قرار دیدار را به تماس بعدی موکول کرد.ا
من که از نوآوری و صحبتهای مستقلش قند توی دلم آب شده بود، تمام دیدارهای بعدی را متوقف کردم و منتظر تلفن آن نازنین شدم. دو هفته بعد، طبق قولش، زنگ زد و قرار را در یک آتلیهٔ هنرهای دستی و در ساعتهای صبح اعلام کرد. من هم با شور و شوق و دلواپسی سر و وضعم را جلایی تازه بخشیدم، و به قرار ملاقات عازم شدم.ا
با توجه به مشخصاتی که به هم داده بودیم یکدیگر را به راحتی پیدا کردیم. ظاهرش خیلی خوب بود و زیبائی خاص خودش را داشت. به نظرم کمی مرموز میآمد و همچنین کمی دلواپس و نگران به نظر میرسید، که البته آن را به دلیل نگرانیش از برخورد با خودم حدس زدم. گفت که زیاد نمیتوانست آنجا بماند و ترجیح میداد که در تماس تلفنی بعدی صحبتهایمان را بکنیم و قرارهایمان را با هم بگذاریم. پس از اینکه او رفت، مدت کوتاهی در آنجا وقت گذراندم، و به امید دیدار بعد آنجا را ترک کردم.ا
دیدارها معمولاً کوتاه بودند، چرا که او همیشه گرفتاری خاصی داشت و یا اجبار داشت که کاری انجام دهد. ولی گفتگوهای تلفنی طولانی بودند، و به راحتی میتوانست ساعتها صحبت کند. منهم از هر دری با او صحبت میکردم، که معمولاً در مورد هر چه سخن میرفت با یکدیگر تفاهم داشتیم. زمان سریع میگذشت و باید تصمیم خود را هر چه زودتر میگرفتم. البته مطمئن بودم که این خانم با طرز فکری که داشت همانی بود که من میخواستم. اشکال کار در این بود که دیدارهایمان کم و کوتاه، ولی صحبتهای تلفنی طولانی بودند.ا
بالاخره موافقت کرد که برای دیدار پدر و مادرش به منزل آنها برویم. گلی خریدم و لباس پُلوخوری را پوشیدم و راهی آدرسی شدم که برایم فرستاده بود. خود همسر انتخابی در را باز کرد، و همین که وارد خانهٔ پدر و مادرش شدم، مرا به اتاق پذیرائی برد. مدت زیادی در اتاق تنها بودم تا اینکه عروس خانم وارد شد. این بار با چشم خریداری سر و پایش را خوب ورانداز کردم. قیافهاش با آنچه که قبلا دیده بودم کمی متفاوت بود. نخست اینکه صورتش بدون مقنعه کوچکتر و چروکیدهتر به نظر میرسید و آن شفافیت سابق را نداشت. قدش هم کوتاهتر بود، و از شانه تا نوک پا یک استوانهٔ لاغر بدون هیچگونه برجستگی بود. دوباره به خودم نهیب زدم که هدف شخصیت افراد است، و ظاهر او نباید اغفالم کند. سپس پدر و مادر عروس خانم وارد شدند، که اگر هردوی آنها را در ماشین آبمیوهگیری میانداختی و پس از چند چرخش در لیوان میریختی و دو روز در یخچال نگاه میداشتی تا خوب خنک شود، محصول، عروس خانم بود!ا
حضرت ابوی در مورد کار و زندگیام سوالاتی کرد، و سپس در مورد خودش و کارش و علائقش بطور مفصل دادِ سخن داد، و بعد از هر جمله مرا وادار به خوردن چیزی میکرد، که البته روی میز جلوی زانوانم در بشقابی چیده بودند. نظر او را راجع به ازدواج پرسیدم، که از محاسن عرفی و شرعی ازدواج و رابطهٔ زن و مرد از نظر اخلاقی، و اینکه چقدر خوب خوب است و چه اندازه بد بد است، مدتها صحبت کرد. در فکر بودم که چرا مادر مربوطه هیچ حرفی نمیزد و سعی کردم که از او سوالاتی بکنم، که البته با دو سه کلمهٔ تعارفآلوده پاسخ میداد. چون در آنطرف اتاق و پهلوی دخترش نشسته بود، و منهم چشمانم به عینک احتیاج داشت ولی زیر بار معاینه و خریدِ یک عینک نمیرفتم که جوانتر به نظر بیایم، نمیشد از حالات صورتش احساس درونش را خواند. تنها چیزی که پهلوی هم نشستنِ این مادر و دختر به من القا میکرد، این بود که تصویر همسر آینده را در زمان حال و بیست سال بعد میدیدم، که البته کمی تکان دهنده بود!ا
به نظرم آمد که مادرش لهجهٔ خاصی داشت، که البته فرصت پرسیدن آنرا نداشتم. به خودم جراتی دادم و اجازهٔ مرخصی خواستم، که با کمال میل پذیرفته شد و پس از تعارفات خوردنِ بیشتر و رسانیدنِ من با ماشین شخصی و غیرو، توانستم از آنجا خارج شوم!ا
همینکه به خانه رسیدم تلفن زنگ زد و همسر آینده بود که از ملاقات من با پدر و مادرش اظهار رضایت میکرد، و گویا من هم مورد قبول آنها بودم. از ملیت پدر و مادرش، با توجه به لهجهای که مادرش داشت پرسیدم و پاسخ داد که هر دو اهل تهران بودند. گفتم که لهجهٔ مادرش به نظر تهرانی نمیآمد، که در پاسخ گفت که حتما اشتباه شنیده بودم. البته شخص مهم برای من خود او بود، و کمکم در و تخته داشت جفت میشد و باید راجع به مسائل فنی، از جمله جهیزیه و مهریه و سفرهٔ عقد و خرید جواهرات و این نوع مسائل صحبت میکردیم. البته من از روز نخست عدم علاقهام به تمام این چیزها را ابراز کرده بودم. عروس خانم که با تمام عقاید من موافق بود، حالا سعی میکرد هر یک از اینها را عنوان کند، و از فوائد و خواص مهریه و شیربها و جشن ازدواج دادِ سخن میداد!ا
در طول روزهای بعد هر کدام از اقلام نامبرده را جداگانه مطرح کرد، و من که بیشتر به خود او اهمیت میدادم تصمیم گرفتم که با او کنار بیایم. البته اقوام من هم در این تصمیمگیری من بیتاثیر نبودند، و اظهار کردند که این چیزها در ایران مهم هستند و زیاد نباید در این مورد سختگیری کنم. در هر مورد تفاهم به عمل آمد. البته راجع به مهریه به هیچ وجه زیر بار نمیرفتم. پس تصمیم بر این شد که پانصد سکه که رقمی رایج بود عقد کنیم، و پس از عقد، عروس خانم نوشتهای بدهد و آنها را ببخشد. به این ترتیب هم سنّت رایج انجام شده بود و هم من به هدفم رسیده بودم. همچنین از من خواست که رابطهمن را بغیر از فامیل درجهٔ اول برای بقیه تا مدتی مخفی نگاه داریم، چرا که او مزایایی از محل کارش میگرفت که این مزایا در موقع ازدواجش قطع میشدند. من که تصمیم به سفر خارج را داشتم اشکالی در این مورد نمیدیدم.ا
روز موعود فرا رسید و مراسم عقد بطور مختصر ولی با تمام تشریفات انجام یافت، و بعد از آن جشن بسیار مختصری با حضور اقوام درجهٔ یک، در منزل مادر داماد به شادی برگذار شد. دیگر به آرزویم رسیده بودم و مثل بقیهٔ دوستان یک زن وارداتی به آمریکا میبردم و تا آخر عمر به خوشی با یکدیگر زندگی میکردیم! ولی گویا این زندگیِ خوش کوتاهتر از آن بود که تصور میکردم. در واقع همان جشن ازدواج آغاز و پایان آن زندگیِ خوش بود، و روز بعد که مستی از کلهها پرید واقعیات بطور کریهی جلوهگر شدند.ا
لباس عقد که درآمد، باطنِ زشت نمایان شد. در روز عقد که شناسنامهٔ همه باز شده بود معلوم شد که پدر و مادر عروس شهرستانی بودند. حال چرا عروس خانم این را نمیدانست و یا در این مورد اشتباه کرده بود برایم روشن نیست. پس از عقد، و زمانی که از عروس خانم خواستم که نامهای مبنی بر بخشیدن مهریه بنویسد، نخست طفره رفت، و بعدها همهٔ آن قولها را انکار کرد. کمکم درخواستهای مادی شروع شد، و باید برای این و آن چیزهائی میخریدیم. عروس خانم از اینکه یک شبه خصوصیات واقعیتگرانهاش را تغییر دهد هیچ ابائی نداشت.ا
هر بار که دهانش را باز میکرد، حرفی برخلاف آنچه که قبل از ازدواج از دهانش خارج شده بود میزد. مانند این بود که روز ازدواج این انسان مسخ شده باشد و خانم صادق و رُکگو و متجدد یک شبه به یک شخص کاذب و پشت هم انداز و خرافی تبدیل شده بود. مشکل این بود که به هیچ کس نمیشد این را ابراز کرد، که در شناختم اینقدر اشتباه کرده بودم. بالاخره با یکی از دوستانم بطور محرمانه صحبت کردم، و پرسیدم که چطور میشد که یک شخص یکمرتبه اینقدر خودش و حتّی خانوادهاش تغییر کنند. دوستم لبخندی زد و گفت که به نظر میرسد که منهم در دام طعمه "داماد آمریکائی" افتاده بودم! سپس توضیح داد که عروسی با مهریهٔ زیاد و بعد داماد را دوشیدن یکی از مراسم جدید، و از ابداعات دخترهای جوان بود که میخواستند سریع به پولی برسند و بطور مستقل در یک کشور خارجی زندگی کنند. ایرانیهای مقیم آمریکا البته بهترین طعمه بودند. سپس دوستم پیشنهاد کرد که خوشحال باشم که این شخص واقعیت را خیلی زود برملا کرد و به آمریکا نکشید!ا
تاریخ برگشت بلیطم را جلو انداختم و هر چه زودتر توانستم از کشور خاطراتم فرار کردم. خاطرات شیرین گذشته هر بار با خاطرهای تلخ تغییر پیدا میکرد، و این تجربهٔ آخر آنقدر سنگین بود که تا سالهای سال برنامهای برای سفر به ایران نگذاشتم و منتظر درخواست طلاق و مهریه و نفقه از طرف زوجهٔ مربوطه شدم.ا
به آمریکا که رسیدم دوستانم دورهام کردند و از اوضاع و احوال وطن جویا شدند. مسائل سیاسی و اقتصادی و فرهنگی مملکت را بطور همه جانبه بیان کردم ولی از مسائل شخصی خود، و اینکه چه بلائی در وطن به سرم آمد، لام تا کام حرفی نزدم! در ضمن، در زندگی دوستانی که زنهای وارداتی داشتند غور و تفحص کردم. ولی یا همه چیز برایشان خوب پیش میرفت و یا من سر در نمیآوردم، و یا دوستان هم خورده بودند ولی نم پس نمیدادند و با سیلی صورتشان را سرخ نگاه میداشتند. از آنطرف متوجه شدم که باید مواظب قربان صدقه رفتنهای زن جماعت ایرانی باشم، که گویا اکثرا دو شخصیتی هستند و اگر در ظاهر لبخند زیاد میزنند، شاید در باطن دندان قروچه میروند و خط و نشان میکشند. البته باید تاکید کنم که این داستان به بیست و شش سال پیش باز میگردد، و خصوصیات خانمها تغییر پیدا کرده است؛ و از طرف دیگر هیچگاه نمیتوان کُلّیگوئی کرد. جلّالخالق!ا
No comments:
Post a Comment