کتابی بر میدارم و سعی در خواندن آن میکنم. با اینکه یک پاراگراف را چند بار خواندهام، ولی گویا واژهها نمیتوانند به یکدیگر وصل شوند تا جملهای بسازند. ذهنم از تصاویر پُر شده و افکارم غرق در خاطرات گذشته سیر میکنند. با صدائی از خیابان به جای خود میآیم. سوار ماشین میشوم. شاید با رانندگی بتوانم به افکار پراکندهام نظمی ببخشم. مطمئن نیستم چه مدتی رانندگی کردهام که یکمرتبه بوق دنبالهداری مرا به خود میآورد و متوجهٔ جاده میشوم. در آینه به چراغ راهنمای چهارراهی که از آن گذشتهام نگاه میکنم، که قرمز است. شاید چراغ قرمز را رد کرده بودم. بهتر است کنار خیابان توقف کنم. رادیو را روشن میکنم و آنرا روی ایستگاهی که آهنگهای آرام میگذارد قرار میدهم. صندلی را به عقب میخوابانم و دراز میکشم. چشمانم را میبندم و تصاویری را که تکتک به مغزم خطور میکنند در ذهنم دنبال میکنم. گاهی صورت او را میبینم و گاهی تمام قدش را. دلم برای اینکه یکبار دیگر او را بغل کنم غنج میزند.ا
آخرین باری که مادرم را در فرودگاه بغل کردم بخاطر میآورم که چند ثانیهای بیش به طول نانجامید. نمیدانم چرا، چون وقت به اندازهٔ کافی داشتم. حال افسوس میخورم که کاش بیشتر و عمیقتر او را در آغوش نگاه میداشتم. اگر او در این زمان و همین جا کنار من نشسته بود، حتما او را بغل میکردم.ا
به یاد آن حکایت میافتم که اگر چیزی را واقعا و از صمیم قلب، و به قول معروف از ته دل بخواهی، و به آن اعتقاد داشته باشی، و جز آن هدف دیگری در ذهنت نباشد، آنرا به دست میآوری. آیا منهم، اگر از صمیم قلب و با تمام وجود آنرا بخواهم، میتوانم به دستش بیاورم؟ اگر تمام کسانی را که میشناسم، دوستان و فامیل، حتّی اگر سگ و گربههائی را که میشناسم، حتّی ماهی آکواریم روی طاقچه، اگر همه را به هیچ انگارم و بود و نبودِ هیچیک برایم تفاوتی ایجاد نکند، و فقط به یک نفر و همان یک نفر، یعنی به مادرم بیاندیشم و هیچ چیز دیگری ذرّهای ذهنم را اشغال نکند، شاید در آن زمان بتوانم مادرم را، گرچه از دست رفته، لحظهای در کنار داشته باشم.ا
شاید باید تصاویر را به حالت خود بگذارم و همچنان ذهنم را از آنها انباشته کنم. یا اینکه تصاویر را به حرکت اندازم و آنها را در زمان به عقب ببرم و به دفتر خاطراتم رجوع کنم. فکر کنم که مادرم در کنارم نشسته و با من حرف میزند. هنوز برایم روشن نیست که چه میگوییم و فقط میدانم که گرم صحبت هستیم. صدای مادرم را میشنوم و کمکم واژهها مفهوم پیدا میکنند.ا
صدای او رساتر میشود و میشنوم که میگوید: "باید قلبت پاک باشد مادر. وقتی که قلبت پاک باشد هر چه که میخواهی به دست میآوری." میپرسم: "قلب پاک یعنی چه؟ مگر میشود قلب هم ناپاک باشد؟" پاسخ میدهد: "میدانی؟ فراموشی چیز خوبیست. انسان غمها را پس از مدتی فراموش میکند. ولی اشکالش این است که با فراموش کردن آنها دلبستگی تو به این دنیا افزایش می یابد. منظورم مادیات دنیاست. انسان فراموش میکند که یکروز، در یک لحظه، همه را باقی میگذارد و برای همیشه میرود. بدون اینکه خود بخواهد. این عشق که در وجود همهٔ ماست باید مسیر مشخصی داشته باشد و در یک جهت خاصی پیش برود. باید عشق منحصر به موجودات زنده باشد، نه به ماشین و یخچال و سایر مادیات که خیلی راحت از دست انسان خارج میشوند."ا
به نظرم میآید که مادرم در حال موعظه کردن است! حتما او لذت داشتن تجملات، خرید وسائل تجملی، در جادهها سریع راندن، تماشای فیلم، و سایر لذاتی که به نظر او مادی میآیند و هر کدام به شور و نشاط زندگی میافزایند را نمیداند. میگویم: "مادراینها هم در زندگی لازم میباشند، آخر وقت ذیق است." گوشهٔ لبش کمی کج میشود، مثل اینکه سعی میکند لبخند بزند ولی نمیتواند. شاید هم یک لبخند تلخ، یک نیشخند و یا حتّی یک ریشخند باشد.ا
میگوید: "حرف منهم همین است. وقت ذیق است و زمان دوست داشتن، خیلی کم. میدانی که مرگ همواره و همیشه پشت سرت است. هر کجا بروی به دنبالت میآید. پشتش به توست، و تا زمانش نرسیده باشد به تو نگاه نمیکند. گویا به تو چسبیده است. مثل یک کوله پشتی که به پشتت آویزان میکنی و بعد از مدتی راه رفتن، حملش برایت عادت میشود و وجودش را احساس نمیکنی. آن زمان که متولد میشوی مرگ هم با تو متولد میشود. جزئی از وجود توست، مثل قلب و رگ و خونت که جزئی از تو هستند ولی هیچ وقت به آنها فکر نمیکنی، تا زمانی که اشکالی برای آنها پیش بیاید."ا
مادرم ادامه میدهد: "از آنطرف عشق است که باقی میماند و باید همیشه و در هر لحظه حس شود و لمس شود، و در هر لحظه همراه انسان باشد. باید همیشه کوله پشتی را حس کنیم و در مقابل آن عشق را در سینه نگاه داریم." نگاهش میکنم که چه آرام است. جملات را شمرده و با مکث بسیار ادا میکند. دستم را روی شانهاش میگذارم و میگویم: "لحظهٔ جدایی فرا رسیده است. ولی قبل از اینکه بروم میخواهم برای آخرین بار بغلت کنم و برای مدتی طولانی در بغلم نگاهت دارم. حال که میدانم که این آخرین بار است که در آغوشت میکشم، سعی میکنم که هر لحظه و هر ذرهٔ آنرا با تمام وجودم حس کنم و لذت آنرا تا پایان عمر در وجودم نگاه دارم."ا
دستهایش را با کمال میل باز میکند و اشکی از گونهاش به گوشهٔ لبش که باز شده و در حال تبسم است، مینشیند. سینهام را به سینهاش میچسبانم و گونهاش را میبویم. بخار دهانش را در لالهٔ گوشم حس میکنم.ا
میگوید: "هر لحظه شیرین است، ولی شیرینترین لحظه آن است که میدانی که دیگر تکرار نخواهد شد. این در آغوش کشیدن را تا آخر عمر به خاطر خواهی داشت، چرا که میدانی که این آخرین است. از این به بعد، هر کسی را که دوست میداری و در آغوش میگیری، فکر کن که آن در آغوش گرفتن برای آخرین بار است. وقتی که کسی را میبوسی، تصور کن که آن آخرین بوسه است. غذا که میخوری و آخرین لقمه را در دهان میگذاری، شاید آخرین لقمهٔ آخرین غذا باشد. به سر کار که میروی و یا هر عملی را انجام میدهی، به خودت بگو که شاید آخرین باری باشد که آن عمل را انجام میدهی. عزیزی را که میبینی، به این بیندیش که برای آخرین بار باشد که به آن عزیز نظر میاندازی. شب که میخواهی چشمانت را ببندی و بخوابی، فکر کن که شاید دیگر چشمانت باز نشوند. اشخاص از پیش تو میروند و هر کدام را در لحظهای برای آخرین بار خواهی دید."ا
من سراپا گوش برای آخرین جملات او بودم و او ادامه داد: "تو هم از پیش اشخاص خواهی رفت و یک جمله که میگوئی، روزی آخرین جملهٔ تو خواهد بود؛ و تو نمیدانی کی و کجا. اما اگر همیشه فکر کنی که آن لحظه آخرین لحظهٔ توست، و آن جمله آخرین جملهٔ توست، و آن پیشه آخرین پیشهٔ توست، سراسرِ زندگیت معنای دیگری خواهد یافت."
1/12/2001
No comments:
Post a Comment