راویانِ اخبار و طوطیانِ شکر شکنِ شیرین گفتار و خبرچینانِ مردم آزار و بیعرضگان و بیعارانِ این روزگارِ غدار چنین حکایت کنند که؛ در گذشتههای بسیار دور در یکی ازسرزمینهای پر سرور، زنی همیشه لبخند بر لب میزیست در نهایتِ التهاب، دیدگانی پر نور
و با کفایتی پر شور. همانا این زن در میان جامعه مشهور، همچون نامش جلوه میفروخت و سخنها بر لبان میدوخت و دلها در قفا میسوخت. شادی در وجناتش آشکار بود و دوستانش در دوستی پایدار. نه با کسی جدل و نه بر کسی ناپسند عمل، که کرداری داشت به ظاهر سنجیده و گفتاری به ظاهر پسندیده. چنان که کسی هزلی میگفت لبهایش شکوفان و از آنکه غمی را بیان مینمود کثیر اشک چو طوفان، که آنچه از او انتظار بود مینمود، و آن سازی که او میپنداشت در دگران مقبول میافتاد میسرود.
شعر
شکوفه لب چو از هم باز
میشد
نوای بلبلان آغاز میشد
به زیبا چهرهاش لبخند
هماره
نگاه خفتهاش پُر راز میشد
آوائی دلنشین داشت و تبسمی بر جبین. روئی مفتون داشت و دلی محزون. جلوهای بود از پیکرهای محصور در درونی پر خروش و قلبی پر ز زنگار و لبالب جوش. کُنه وجود از دگران محصور و نیَتَش از هر فعلی مستور. درونش پر از آز و تَنِش، و برونش گُسترهای از آرایش و پیرایش. نیتش جز گمانی بر دگران آشکار نه، و علاقهاش بر دگران پایدار نه، که آنچه میدیدی حسد در دلش مینمودی و آنچه میشنیدی آوای اِلَمی در وجودش میسرودی. همانا همچنان صورت خندانش این همه اسرار را پنهان مینمود و آنچه مینمایاند هیچگاه در وجودش آشکار نبود. دریچهای بسته بودی، که هیچگاه راهی به کُنه وجود او نمیگشودی. لیک از تملق بر دیگران جری و از تعلق به آنچه درونش را میسوخت بری. حسادت به زنگار درونش میفزود، گرچه چهرهاش صیقلی مینمود. همه را به عرش اعلی میبرد. هر آینه هر که او را نخست بار میدیدی یا در خود نخوتِ درون میپنداشتی، یا او را ساده دلی میانگاشتی.
شعر
مار چون پوسته ز تن باز کند هر ساله
زهر در نیش بُوَد، پوسته بی آزار است
خویشان را قبیلهای بودی که در آن خونِ نسب اعلی بود و ژنِ قومی والا. آنکه همخون بود همه چیز بود و آنکه نبود هیچ نبود. همخون را رحم نمودی و ریشهٔ غیر را زدودی. گر چه همخون ارجح لازمات بودی، تظاهر با همخون لیک از واجبات بودی. ساده میاندیشید، حالیا زبان از دل بیرون نمیآمد و نیشتر وجود از جنون نمیباید. آنچه که میگفت برای فریب بود و آنچه به دل میکرد زهری غریب. به هم قبیله دل میسوزاند و با دگران به تظاهر میراند. جلوهای بود شادان، درونی بود نالان. خون گرائی سنتی بود که در قبیلهٔ منسوبین جا گرفته، و در گِرد خویشان در دل نهفته. فخرِ یکی تفخر آن دگر بود و وجاهت یکی تفرعن آن دگر. وای به روزی که یکی در او نامطلوب افتادی، که جلوه سمّی است بس کشنده و تیغ نفرت او بسی برنده. حالیا که غائی فکرتِ او نابودیِ هدف، و بسیج دیگران در آن سو از هر طرف. متضاد آن جلوه دوستی است، که به جزئی پرداخته و موردِ مهر را در زندانی از مهر خود انداخته. چو هشت پائی موردِ مهر را در آغوش گرفته و چو دولابی او را در نهانخانه نهفته.
شعر
مسلخِ غیر چون بُوَد، آنکه به غیرِ خون بُوَد
عشق به غیر جنون بُوَد، ز حلقهاش برون بُوَد
جلوهٔ کم سواد چهرهٔ حمق را از خود زدودی
و دیگران بویژه نوباوگان را پند و اندرز نمودی و از سخنان این و آن قرض نمودی. هر آینه کسی درد دلی کردی دراز سخن نصیحت آلوده شنودی و هر که بر او دلی باز کردی، در پوشِ روانشناسانهای دریافت نمودندی.
شعر
مجنون صفتی جنون چو افزود
مجنون دگر مرید او بود
چون پیامبر و اولیای اسلامِ شیعه خُدعه کردندی و تقیه نمودندی، دروغ را مصلحت آمیز، و به از راست فتنه انگیز خوانندی، همانا این خصوصیت اسلامی در اقوال مسلمانان مرتبت شده، و همانا رادمرد پی اثباتِ واقعیتِ گفتار است که هر اثبات چه گوئی در انظار از راست پوشیده و نخست نکوهیده. هر آینه این روشِ افکار جلوه شده، و این فکرتِ آن عده شده، که به فرزند خود دروغ گویند و به ظاهر از دروغگو پرهیز جویند!
شعر
دولت دجال پیر، ملت خود را اسیر
راست نیاید بکار
طفل چو کژیها بدید، زو تو چه خواهی پدید
هیچ نکند شرم و عار
و چون پول حلال مشکلات بودی، زیاده خواهی را سرمایه داری نامیدی و زندگی را در جستجوی پول گذراندن رفع نیاز خواندندی و شناسایی دیگران را بر معیار پول نهادندی. در دوستی پول غلبه کردی و ارزش دوستی را بر نرخ تسعیر قرار دادی و آنچه را که بدست آوردی با اموال دیگران مقایسه نمودی. نخستین برآورد آشنا ارزش مادیِ دگری بودی و نخستین پرسش، وسعت پولِ پدری بودی. هر چه جیبت بیش، ارزشت در انظار بیش، که دارائی را نتیجهٔ بلوغ فکر و کثرت در عمل دانستی و آنکه نداشت تنبل و بیدانش اِنگاشتی. آرزوی جلوه بُرد در لاتاری بودی و از آنکه نداشت پرهیز نمودی. ثروت دیگران را والا و آنکه را که به اندوخته دل ننمود خوار نمودی.
شعر
مُلک دنیا، قسمتِ دنیاست
شادی و عشقِ به هم، ثروتِ ماست
آنکه اندوخت و رفت از دنیا
گو که از ماست این، نه قسمتِ ماست!
نهایتاً، آنانکه او را محبوب نمودند، تلاطمِ دنیای درونش را ندیدند و به جلوهای دل سپردند.
شعر
اگر تو سرو سیمین تن برآنی
که از پیشم برانی، من برآنم
که تا باشم خیالت میپرستم
وگر رفتم سلامت میرسانم