بازیگران:
پرویز
پروین
خانم و آقای ساسانپور
آقای تنکابنی دوست آقای ساسانپور
همایون- دوست
پرویز
عاطف- بازیگر
و دوست پرویز
علیرضا- دوست
پرویز در آمریکا
هما- دوست پروین
(صحنه: خیابان؛ مقابل یک ساختمان بلند مردم در جنبش هستند و
به سرعت به اینطرف و آن طرف میروند. آفتاب داغ در چهرهها نمایان است. پرویز،
همراه با گروهی دیگر عرقریزان از ساختمان برج مانند بیرون میاید)
هوای گرم تابستانِ تهران گاهی ذهن انسان را آب میکند. هر چه
تابستان کوتاهتر باشد آلودگی هوا هم کمتر است. متاسفانه تابستان سال ۵۷ زود شروع
شد بطوریکه در اواسط خرداد، گرما بیداد میکرد. داخل ساختمانها پنکه و کولر بدن
انسان را سریع خشک میکردند، بخصوص اگر شخصی جلوی پرههای پنکه و یا دریچه کولر بدون
نگرانی از مقاومت بدن در مقابل سرما خوردگی به تهویه بدن از طریق آستین و درز بین دکمههای
پیراهن میپرداخت. هجومِ شراره گرما زمانی به نهایت خود میرسید که شخص از
ساختمان خنکی خارج میشد؛ بویژه اگر مثل پرویز پس از دریافت یک خبر بد پا
به این جهنم سوزان میگذاشت. پرویز حدود دو ماه بود که تلاش میکرد که نمایشنامه “پروین
دختر ساسان” صادق هدایت را روی پرده بیاورد. البته این تصمیم را یکسال پیش گرفته
بود و نمایشنامه را برای سازمانهای مربوطه فرستاده بود، که موافقت کرده بودند که
با یک سری تغییرات بتواند آنرا به نمایش در آورد. تغییراتی را که خواسته بودند داد
و نمایشنامه را مجددا برای آنها فرستاد. دو ماه پیش برای دریافت پروانه نمایش
مراجعه کرد، که پیش نویسش را با یک سری خطوط قرمز برای تغییرات بیشتر به او پس
دادند. در این دو ماه هر بار مراجعه میکرد تغییرات جدیدی را به او تحمیل میکردند،
که پرویز تا میتوانست به خواستههای آنها تن در میداد. ولی آنروز آب پاکی را روی
دستش ریختند و گفتند که با توجه به وقایع اخیر، امکان تصویب کردن آثار هدایت نبود.
البته به او نوید دادند که اگر سال آینده آنرا مجددا ارائه دهد احتمال دارد که
بتواند پروانه بگیرد. پرویز با خشم از ساختمان بیرون آمد و خود را درون یک تاکسی
رها کرد و به فکر فرو رفت. طرحهای بسیاری برای این نمایش ریخته بود، و حتی با هنرپیشگانی
که برای اجرای نقشها در نظر داشت در مورد طرحش صحبت کرده بود، و اکنون همه چیز
نقش بر آب شده بود.
(صحنه: اتاق کوچکی که گوشه هر دیوارش دری دارد که به اتاقهای دیگر مربوط میشوند. مبلمان
سادهای اطراف اتاق را پوشانده است. بین دو صندلی میز تلفن قرار گرفته و در نقطه
مقابل تلویزیون کوچکی محصور در دو مبل چوبی است که روی آن با چند مجسمه تزیین شده است.)
پرویز سکنجبین خیاری را که همسرش با یخ فراوان به دستش داده
بود با ولع خاصی سر میکشد و احساس بهتری میکند. همسرش پروین برای چندمین بار دلیل
ناراحتیش را میپرسد. پس از اینکه خنکای داخل لیوان به تمام تار و پودش نفوذ کرد و
احساس آرامش کرد نگاه غمناکی به پروین میاندازد: “درست حدس زدی. بالاخره با پیس
موافقت نکردن. گفتن تو این موقعیت نمیتونن اجازه آثار هدایت رو بدن.” پروین چند چین
به پیشانیش میاندازد و مظلومانه میپرسد: “چه موقعیتی؟” پرویز با بیمیلی پاسخ میدهد:
“همین سر و صدائی که شده دیگه… شنیدی که چند جا تظاهرات شده. دولت از مردم بدجوری
میترسه. کی بود میگفت وقتی که مردم از دولت میترسن دیکتاتوریه و وقتی که دولت
از مردم میترسه دمکراسیه؟ ما که هنوز دمکراسی ندیدیم!” پروین لبخندی میزند: “گمونم
جیمی کارتر بد جوری گوش طرفو پیچونده!” پرویز در حال خنده ادامه میدهد: “آره فکر
کنم. میدونی این تنها اثر هدایت بصورت یه نمایشنامه هست. البته یه کمی ضد عربی
و شاید ضد اسلامیه، و احتمالاً برای همین دولت وحشت داره. همایون میگفت تو فرانسه
که درس میخونده یه نوشته از هدایت دیده بوده با یه عنوان عربی و فارسی، کاروان
اسلام یا یه چیزی شبیه به این، ولی کاملا ضد عربی و اسلامی. میگفت داستانِ چند
نفره که به اروپا میرن تا اسلام رو صادر کنن، و در خلال این داستانِ طنز هر چه
صادق هدایت بد و بیراه بلد بوده به عربا و اسلام میده. بهش گفتم کاش یه جلد کتابو
میاوردی. گفت که چون ممنوع بوده جرأت نکرده بود. البته این نمایشنامه ما هم زیاد
چاپ نشده و مخالف باید داشته باشه؛ ولی یکی از دلائل البته کوچیکی که شاید من جذب
این پیِس شدم این باشه که قهرمانای این نمایشنامه هم اسم ما هستن.” پروین لیوان خالی
سکنجبین خیار را از پرویز میگیرد: “میدونم که خیلی به این نمایشنامه امید داشتی
ولی غصهشو نخور. یه طرح دیگه از یه نویسنده آلمانی داشتی؟ میتونیم رو اون کار
کنیم. یه راه دیگش هم اینه که خودمون یه نمایشنامه بنویسیم شبیه ‘پروین دختر ساسان’،
که نه اسم هدایتو توش داشته باشه که دولت بترسه، و هم دست و بالِمون برای نوشتن بازتر
باشه. منهم طبق معمول تو نوشتن پیس کمکت میکنم. فعلا میرم تو آشپزخونه شام رو حاضر کنم.” پرویز
به فکر فرو میرود.
پرویز آناهیت تحصیل کردهٔ رشتهٔ تئاتر از دانشگاه تهران بود. نمایشنامه
هایش همیشه با کارهای دیگران چه از نظر موضوع و چه از نظر اجرا متفاوت بود. سعی میکرد
ماهیت ایرانی به نوشتههایش بدهد. حتی دو بار که کارهای بکت و برشت را به صحنه
آورده بود به آن نمایشنامهها رنگ ایرانی زده بود. ظاهر و رفتارش هم با دیگران
متفاوت بود. موهایش را بلند گذاشته بود، که البته آن زمان تا حدی مد بود. دمخطهایش
تا نزدیک گردنش ادامه داشتند، و با دو سانتیمتر پوست صورت آفتاب خورده و اصلاح شده، از یک دست ریش بزی یا پروفسوری جدا
میشدند. موهای صافی داشت و آنها را همیشه تمیز نگاه میداشت. قدش متوسط بود و همسرِ
قد بلندش فقط یکی دو سانتیمتر از او کوتاهتر بود. پروین هم موهای صافی داشت که کمی
روشنتر از مشکی به نظر میرسیدند. بر عکسِ پرویز که بینیِ کشیده ای داشت، بینی
او کوچک بود، گر چه در وسط برجسته بود و بقول معروف کوهان داشت. ولی چشمان سیاه
و نافذی داشت که نظرها را از بینی منحرف میکرد. پروین در رشته ادبیات لیسانس داشت
و به پرویز در نوشتن نمایشنامه هایش کمک میکرد، و گاهی هم نقش کوتاهی را بازی میکرد.
پنج سال بود که با یکدیگر ازدواج کرده بودند و در مورد اینکه زیر فشار پدر و مادرهایشان
خم نشوند و فعلا بچه نداشته باشند توافق کرده بودند. به این ترتیب میتوانستند نمایشنامه
های موفقشان را به شهرستانها نیز ببرند.
(صحنه: یک اغذیه فروشی با شش میز گِرد احاطه شده با چند چهار
پایه. در پشت مغازه یک یخچال افقی قرار دارد و اغذیه فروش در پشت آن مشغول سرخ
کردن سوسیس روی چراغ است. از شیشه یخچال میتوان انواع خوراکیهای سرد از جمله
کالباس و ژامبون و مارتادلا و سالاد الویه و شیشههای آبجو را مشاهده کرد.) عاطف یکی
از دوستان دوران دانشکده پرویز بود. قدی بلند دارد و لاغر اندام است. موهای فِر و بینی نوک تیز و چشمان قهوهاهی رنگی دارد.
بازوان قوی و پوست سبزه و آفتاب خوردهاش از کار فیزیکی حاکی میکنند. او از یک
خانواده مذهبی میاید و عاشق بازیگری است. پرویز او را در نقش قهرمان داستان هدایت
در نظر گرفته بود. در یک اغذیه فروشی در خیابان پهلوی نشستهاند و دو لیوان آبجو
و مقداری پسته روی میز بینشان است. پرویز داستان ناکامی نمایشنامهاش را برای عاطف
شرح میدهد: “البته یه کار دیگه در دست دارم ولی از این نمایشنامه کوتاه هدایت خیلی
خوشم اومده بود. پروین عقیده داره که خودمون این داستان رو با تغییراتی باز نویسی
کنیم و بدون اشارهای به هدایت دوباره برای اجازه اجرا گرفتن ارائه بدیم.” صورت عاطف
باز میشود و با عجله سخنان پرویز را قطع میکند: “آره. خیلی فکر خوبیه. میتونیم طولانی
ترشم بکنیم که به یه پیس دو ساعته تبدیل بشه.” پرویز باقیمانده لیوانش را سر میکشد
و چند پسته مغز میکند و در دهان میگذارد: “پس تو هم موافقی. من این داستان هدایت
را چند بار خوندم و از اینکه به هجوم اسلام به ایران حمله کرده، از عکسالعمل مردم
مذهبی نسبت به اون کمی واهمه دارم. البته میدونی که من همیشه تو نمایشنامههام
سعی میکنم که عِرقِ ملّی ایرونی را زنده کنم. با توجه به اینکه تو با سازمانهای
مذهبی آشنائی داری، و با مردم مذهبی بیشتر در ارتباطی چه نظری داری؟” عاطف خنده
کوتاهی میکند و مِنومِن کنان توضیح میدهد: “منکه با هر رقم افشای تاریخی
موافقم. نمایشنامه هدایت بیشتر ضد عربه یا ضد اسلام. در ضمن ماهیت اسلامی که ما در
ایران داریم در هیچ کشور عربی سابقه نداره. ما خودمون یه نوع اسلام به وجود آوردیم
که ماهیت ایرونی داره. بنابراین تصور نمیکنم کسی را با این نمایشنامه برنجونیم.
یکی از مدرسین حوزه علمیه حدود پونزده سال پیش به حکومت اعتراض کرد که تبعیدش کردن.
تا اینکه، زمستون پیش مطلبی بر ضدش تو روزنومهها نوشتن که سر و صدای زیادی تو
حوزه علمیه قم کرد و چند نفر کشته شدن. بدلیل همین حکومتِ دینیِ صدر اسلامه که
علمای شیعه دولت رو زیر نظر دارن، و ساواک هم که به تو اجازه اجرای این نمایشنامه
رو نمیده به دلیل ترسش از این باباس. انجمنهای اسلامی، از گروههای ضد بهائی بگیر
تا تحصیلکردههای همتیپای نصر و شریعتی هم شدیدا در حال فعالیتن. با تمام این تفاصیل،
فکر میکنی چند تا ملا میرن تئاتر؟!. من تازگیها از اینور و اونور راجع به مطالبی که اون
مدرس از عراق میفرسته مطالبی شنیدم.” پرویز کنجکاو میشود: “آره منم یه چیزائی شنیدم. این کیه؟ میتونی اون مطالب
رو پیدا کنی؟ شاید بدردِ پیِس بخوره.” عاطف باقیمانده آبجو را سر میکشد و با صدائی
آرامتر میگوید: “آره میتونم ولی باید کاملا محرمانه باشه، چون جزوات ممنوعه است
و داشتنشون خیلی خطرناکه. البته اعلامیهها و جزوههایی که میگم بیشتر بارِ مذهبی
دارن یا سیاسی.” پرویز مشتاقانه پاسخ میدهد: “باشه، دوست دارم ببینم این آخونده چی
میگه. هر چی در مورد اون پیدا کردی برام بیار.” عاطف با تردید میگوید: “به شرطی
که قول بدی یه روز بیشتر نیگرشون نداری و روز بعد هر چی رو که بهت میدم برگردونی.”
پرویز قول میدهد.
(صحنه: اتاق ناهارخوری کوچک چسبیده به یک اتاق پذیرائی
بزرگتر. در وسط اتاق یک میز چوبی همراه با شش صندلی قرار دارد. چند مبل هم در
اتاق مجاور همراه با میز گردی در وسط و چند میز رابط بین مبلها به چشم میخورند. روی
دیوارها چند تابلوی منبتکاری شده همراه با تصاویر مینیاتوری از شاهنامه بطور منظمی
نصب شدهاند). پروین پشت میز بزرگ شش نفرهٔ ناهار خوری نشسته و به سرعت مشغول
نوشتن است، بطوری که به نظر میاید که واهمه داشته باشد که مبادا افکاری را که در حافظهاش
نگاه داشته، قبل از آنکه روی کاغذ بیاورد فراموش کند. مسابقهای است بین حافظه و
دست، و همچنان که مینویسد افکارش یک قدم جلوتر از نوشتههایش در جریان هستند. تمام
حواسش معطوف نمایشنامه است، بطوری که متوجهٔ ورود پرویز به اتاق نمیشود. پرویز که
میداند که نباید افکار همسرش را پراکنده کند روی یک صندلی کنار پروین مینشیند و
دو سه ورق پلی کی را که در دست دارد روی میز کنار کاغذهای پروین میگذارد و ساکت
منتظر میماند تا او از نوشتن فراغت یابد. عاقبت پروین متوجه او میشود و نگاه و لبخندِ
رضایتمندی به او میاندازد. چهره پرویز بشاش میشود: “به نظر میاد که وَرَقای زیادی
رو سیاه کردی؟” پروین پاسخ میدهد: “آره، بد جلو نرفتم. این پُلیکُپیا چیه؟” پرویز
کمی فکر میکند: “یه آخونده به اسم خمینی بود که چند سال پیش تبعید شده بود؛ یادت
میاد؟” پروین پاسخ میدهد: “یه چیزائی یادمه منتهی کی بود و اسمش چی بود و به چه
دلیلی تبعید شد رو به خاطر نمیارم.” پرویز توضیح میدهد: “گویا الان در تبعیده و
از اونجا مطالبی بر علیه حکومت میفرسته که اینجا بصورت پلی کپی و نوار پخش میشه. من
امروز به سخنرانی ۱۵ سال پیشش که در حقیقت پیام یا هشدار به شاه بود و باعث تبعیدش
شد دسترسی پیدا کردم، که از عاطف گرفتم و فردا باید بهش پس بدم. جالبه بخونی. تو
به کجا رسیدی؟” پروین پاسخ میدهد: “فصل اول تموم شد که از زمان خسرو پرویز و نامهٔ
حضرت محمد به شاه ایران شروع کردم که پیش درآمدی باشه به داستان، که البته داستان
را بَر اساس نمایشنامه هدایت خواهم نوشت، و بعد همونطور که صحبت کردیم نتایج حمله
عَرَب رو تا پایان خلافت بنی امیه ادامه میدم.” پرویز مشتاق میشود: “خوب چطوره کاغذامونا
عوض کنیم. تا تو این پُلیکُپی رو میخونی، من میتونم دسترنج جنابعالی را مرور
کنم؟” پروین با علامت سر موافقت میکند و هر دو مشغول مطالعه میشوند. پس از آنکه
از خواندن فراغت حاصل میکنند، پرویز لبخند زنان رو به پروین میکند و میپرسد: “ببینم
تو هم متوجه شباهتی بین این دو نامه شدی؟” پروین کُنجکاوانه پاسخ میدهد: “منظورت
نامه حضرت محمد به خسرو پرویزه؟” پرویز با تبسم سر تکان میدهد: “آره! دقیقا! به
حالت دستوریِ گفتهها و همینطورمطالب سخنرانیِ اون توجه کردی؟ چقدر شبیه دعوت حضرت محمد از خسرو
پرویزه، که به اسلام رو بیاره و گر نه گناه همه به گردن اونه!” پروین او را اصلاح میکند:
“دعوت که چه عرض کنم. نامه حضرت محمد یه اُلتیماتومه. میدونی که خسرو پرویز زمانی
این نامه را دریافت کرد که تازه از جنگ برگشته بود و مقدار بسیاری از فتوحات قبلیش
رو با یه عهدنامهای که با امپراطور روم بست از دست داده بود. اگه این نامه یه سال
قبل از اون به دستش رسیده بود حتما لشگرکشی میکرد و عربستان رو فتح میکرد. همین
اشتباهش باعث شد که پس از مرگش که کشور تیکه پاره شد و در عرض یه دهه یه دوجین شاه
اومد و رفت، عُمَر تونست به ایران حمله کنه و پیروز بشه. ولی فکر نمیکنی این آخونده
خیلی دل و جرات داشته که تونسته این حرفارو بزنه؟ حالا از آخوند بازیش بگذریم که
به شاه برای عنوانِ تساوی مرد و زَن حمله میکنه و میگه این حرفِ بهائیاست!” پرویز پوزخندی
میزند: “آره! به نظر من خیلی دل و جرات میخواد، بخصوص که بر عکس زمان خسرو پرویز،
سال ۱۳۴۲ که این سخنرانی شده شاه خودش را کاملا تثبیت کرده بود و با پشتیبانی
غرب و پس از قلع و قمع مصدق (یه دهه پیش از اون)، قدرت کامل داشت، که الان بیشترم
شده. برای همین بود که به راحتی این بابا را تبعیدش کرد. البته حضرت محمد به نقطه
عطف فتوحاتش تو عربستان رسیده بود و کسی دیگه نبود که جلودارش بشه و کسائی رو که
تو مکّه قبل از مهاجرت باهاش مخالفت میکردن از سر راهش بَر داشته بود یا تو کمپ
خودش آورده بودشون؛ و اون موقعی که به شاه ایران یه همچین نامههائی رو مینویسه
طرفداراش با شمشیر آخته دوروبرش بودن. احتمالاً این آخونده هم تو قم یه سری طرفدار
داشته که میتونسته با یه همچین جرأتی سخنرانی کنه.” پروین کمی به فکر فرو میرود:
“کسی که با چنین جسارتی به شاهی که روزی صد نفر دستاشو میبوسن توهین میکنه، یا دیونه
و از جون گذشتس، یا پشتش به یه جایی گرمه. این آتیشِ زیرِ خاکستره. کافیه که حکومت
ضعیف بشه.” پیش از آنکه مُخاطبش پرویز باشد، گوئی که افکار پروین خود به خود
از زَبانش جاری میشدند. پرویز اما طرز دیگری
فکر میکند: “آدمِ نترس زیاده. من و تو راجع به این چیزا اینطور یواش پچ پچ میکنیم.
بعضیا حاضرن سرشون رو بالای عقیدشون بدن و از خودشون یه قهرمان یا شهید بسازن. گلسرخی
و دانشیان یادته. تازه اینا دو تا از هزاران نفری هستن که هر سال کشته میشن و ما
حتی اسماشون رو هم نمیدونیم؛ مثلا بچه های سیاهکل. البته تا موقعی که غرب پشت شاه
رو داره و ما از اسم ساواک مثل بید میلرزیم، کسی کاری نمیتونه بکنه. ولی وای به
روزی که شاه پشتش خالی بشه…” پروین حرف او را میبُرد: “خیالت راحت باشه که جای ایشون
محکمه. ما اون پولی رو که از نفت گیرمون میاد مستقیما به خودشون پس میدیم و به
جاش بمب میخریم که با دستور خودشون تو کوههای عمان و یمن رو سر بدبخت بیچارهها بریزیم.
پشت ایشون گرمه! همونطور که ترتیب مصدق رو دادن ترتیب این آقا را هم میدن.” گویا
به افکار یکدیگر محک میزنند و با تعویض جایگاهایشان یکدیگر را به چالش میکشند. پرویز
احساس میکند که در مورد مسائلی که به آنها ربطی نداشت صحبت کرده بودند، پس با
لحن آرامی میگوید: “بسیار خوب. بهتره راجع به سیاست دیگه صحبت نکنیم و کار خودمون
رو بکنیم. نشنیدی میگن سیاست پدر و مادر نداره؟” سپس با لبخند ادامه میدهد: “اون
نشریات مضره رو بده ببرم پس بدم! در ضمن از این نوشتت خیلی خوشم اومد. یه کمی بیشتر
آمبیانس و فضا را توضیح بده که برای بچههای دکوراتور راحتتر باشه. خوشم اومد که داستان
رو از زمان خسرو پرویز شروع کردی، که آغازِ پایانِ قدرت ایران با هویت ایرانی
بود. اگه همونطور که گفتی تا حکومت بنی امیه این نمایشنامه را ادامه بدی، من
فکر کنم که تصویر بهتری به مردم بده.” پروین جمله او را تکمیل میکند: “البته در
قالب داستان.” پرویز سازشکارانه پاسخ میدهد: “آره در قالب داستان؛ ولی بَر اساس
واقعیتهای تاریخی. مثل این چیزی که تا حالا نوشتی. خودت که از من بهتر میدونی!”
پروین لبخند مهربانی به او میزند.
(صحنه: اتاق نشیمن به صورتی که قبلا توضیح داده شد)همینکه
صدای در حیاط را میشنود، پروین لیوان پالوده طالبی را از یخچال بیرون کشیده و به
طرف درِ راهرو میرود تا با ورود پرویز به دستش بدهد. فقط نگاهی به لیوان پُر یخ
که در جدار بیرونیش قطرههای آب به سمت پائین میلغزند، وجود پرویز را خنک میکند. با
سلام لیوان را میگیرد و قبل از بیرون آوردنِ کفشهایش جُرعهای از آن سر میکشد. پروین
با خوشنودی میگوید: “نامه علیرضا اومده.” و یک نامه به رنگ آبی روشن که تمبر پُستیِ
آمریکا در گوشه بالا و سمت راستش چاپ شده به دستش میدهد. پرویز به اتاق خواب میرود
و پیژاما و عرقگیرش را پوشیده، لیوان در یک دست و نامه در دستِ دیگر به اتاق نشیمن
برمیگردد و مشغول مطالعه نامه میشود. همینکه از خواندن فراغت حاصل میکند متوجه میشود
که پروین در حال آوردن غذاست. در حالیکه راجع به نامه علیرضا صحبت میکند، به
دنبال پروین و برای کمک به او به آشپزخانه میرود: “علیرضا میگه از روزی که شاه به آمریکا
رفته بوده و دانشجویا احساس قدرت کردن، فعالیتهای کنفدراسیون چند برابر شده.” پروین
با لحنی تمسخر آمیز میپرسد: “این کنفدراسیونیا که میگن کمونیستن. از کی تا حالا سید
علیرضا کمونیست شده؟” پرویز پوزخندی میزند: “چه میدونم. این علیرضائی
که من میشناسم حاضره هر کاری بکنه که تو آمریکا بیشتر بمونه. وضع مادی باباش که
توپه و میتونه هر چقدر بخواد بهش پول بده. یه بار نوشته بود ‘هر موقع پول کم میارم
به بابام تلفن میزنم میگم یه جانماز ترمه برام بفرست هدیه بدم به یه مسیحی که
تازه مسلمونش کردم’. باباشم گویا گُل از گلش میشکفه و چند تا چک مسافرتی به اسم
علیرضا لای جانماز میذاره و براش میفرسته! بابای بازاری داشتن این خاصیتارم داره!”
پروین میپرسد: “پس معلوم نیست که این علیرضا خان مسلمونه یا کومونیسته؟” پرویز شانههایش
را بالا میاندازد: “فکر نکنم خودشم بدونه. جالبه که پرسیدی. آخه این گروههای ضد
دولتی گویا چند تا شاخه دارن. یه شاخهٔ اسلامی هم دارن. علیرضا اول داخل انجمنهای
اسلامی شده بود. بعد فهمید که بعضی از اونا ممکنه از طریق خانوادشون با پدر علیرضا
در ارتباط باشن، و احتمال این بود که عیاشیهای علیرضا تو آمریکا به گوش باباش
برسه. برای همین از اونا کنار کشید و الان تو یه گروه چپی رفته. گویا موقعی که
وارد گروه اسلامی شده بود پدرش هم تشویقش کرده بود. البته مخالف رژیم بودن برای علیرضا
این خاصیت رو داره که اگه برگرده میگیرنش. به باباش هم گویا همینو گفته. بنابراین
بهانه خوبی داره که به خرج ابوی همونجا بمونه و خوشگذرونی بکنه.” علیرضا از دوستانِ
دوران دبیرستان پرویز است، که علاقه چندانی به درس خواندن نداشت و پرویز تابستانها
به او در درسهای تجدیدیاش کمک میکرد تا آخرین امتحان نهائی شهریور را گذارند و دیپلمش
را گرفت. پرویز در رشته هنرهای زیبای دانشگاه تهران قبول شد و علیرضا پس از تضمین
معافیت سربازی از طریق پول و پارتیِ پدر، به آمریکا رفت و در تمام مدت اقامتش در
آمریکا برای باطل نشدن ویزای تحصیلش اینجا و آنجا چند واحد درسی میگرفت، و بَر
خلاف آنچه که به پدرش گفته است، هنوز نتوانسته است یک مدرک تحصیلی دست و پا کند. چون
با پرویز صمیمی است، جزئیات خوشگذرانیهایش را برای او مینویسد.
(صحنه: اتاق پذیرائی با چهار مبل و چهار صندلی و سه میز کوچک
و بزرگ. تمام سطح یکی از دیوارها را پنجره پوشانده است که به طرف حیاط باز میشوند.
دیوار دوم دری دارد که به اتاق نشیمن باز میشود. دیوار سوم تعدادی طاقچه به اندازههای
مختلف دارد که بر روی آنها صنایع دستی از مناطق مختلف ایران چیده شده است. دو
تابلو نقاشی هم روی همان دیوار به چشم میخورند. یک طرف اتاق پذیرائی به اتاق
ناهارخوری چسبیده است که میز بزرگی تمام سطح اتاق را پوشانده است) آقا و خانم ساسانپور،
پدر و مادرِ پروین، به تلویزیون خیره شده اند و به خبر مربوط به آتش سوزی سینما
رکس آبادان گوش میدهند. پروین با یک سینی چای وارد اتاق میشود. خانم ساسانپور رو
به پرویز کرده، نظر او را در مورد حادثه اخیر جویا میشود: “پریروز ۲۸ مرداد بود و تو
سینما هم فیلم گوزنها رو نشون میدادن. فکر میکنی ربطی به هم داشته باشن؟” پرویز لبانش
را به یک طرف دهان متمایل میکند و با عدم اطمینان میگوید: “والا نمیدونم. چطور
ممکنه یه آدم دَرای سینما را قفل کنه و اونا آتیش بزنه و بذاره این همه آدم، که میگه
چند سدتا بودن، بسوزن. سینما سوزوندن که خوب کار همین مخالفینه، ولی داستانی که
ساختن کار دولته. یا اصلا هیچ آتیش سوزی در کار نبوده و تمام داستان ساخته و پرداخته
دولته، یا اینکه یه سینمائی رو آتیش زدن و دولت چو انداخته که توش آدم بوده.
احتمالاً هدف اینه که اینائی رو که سینماهارو
آتیش میزنن خرابشون کنن.” آقای ساسانپور در دنباله سخنان دامادش ادامه میدهد: “تو
اداره ما چند تا از این مسلمونای دو آتیشه کار میکنن که هر روز خبر میارن که مثلا
چه جاهائی تظاهرات شده و بعدش چند نفر کشته شدن. اینا چه جوری این خبرا رو پیدا میکنن،
که نه تو رادیو تلویزیون و نه تو مطبوعات درج میشن، من نمیدونم. به نظر میاد که یه
سازمانی یا دستگاهی دهن به دهن این خبرا رو پخش میکنه. همین آدما میگفتن که چند
ماه پیش به یه آخوندِ تبعیدی تو روزنومه توهین کرده بودن. متعاقب اون مردم قم میریزن
تو خیابونا. چند نفر تو قم کشته میشن و به دلیلِ اون چهل روز بعدش مردم تبریز، و
اوائل امسالم مردم یزد تظاهرات میکنن و کلی کشته میدن. جشن هنر شیراز رو هم که
به دلیل تظاهرات لغو کردن. آتیش سوزیها هم که همینطور ادامه داره. ولی این آخری به
قول پرویز جون احتمالاً کار خودشونه. مگه ممکنه یه شخص روحانی دستور بده که بیدلیل
این همه آدم رو بکشن؟” پرویز حرف او را قطع میکند: “جناب ساسانپور؛ شاید هم کل خبر
دروغ باشه. چند روز دیگه هم انکارش میکنن.” پروین وارد بحث میشود: “اوضاع خیلی
بد شده. من که از عواقب این جریانات خیلی میترسم.” آقای ساسانپور به او دلداری میدهد:
“نه عزیزم. از هیچی نترس. با چهار تا سینما و کاباره آتیش زدن که حکومتِ به این
طول و عرض به خطر نمیاُفته. تازه، قدرتمندترین کشور دنیا پشتیبانمونه. اینم مثل غائلههای
دیگه بعد از مدتی تموم میشه. آدم دلش واسه اون بیچارههائی میسوزه که خودشون رو
تو آتیش سیاست میندازن و فکر میکنن به این راحتی میشه شاه مملکت رو تهدید کرد و دولت
رو تضعیف کرد. با این بلبشوئی که درست میکنن، کاری که از پیش نمیبرن هیچ، تازه خودشون
رو هم به کشتن میدن.” سپس آهی میکشد و ادامه میدهد: “خوب پروین جون؛ بگو ببینم نمایشنامتونا
به کجا رسوندین؟” پروین پاسخ میدهد: “من و پرویز تصمیم گرفتیم که داستان رو بَر
اساس واقعیتهای تاریخی از زمان خسرو پرویز به بعد بنویسیم. البته شما بهتر میدونین
که تاریخ پادشاهای ایران که بطور مفصل تو کتابخونهها
نگهداری میشدند به دستور عُمَر سوزونده شدن، و تاریخائی که ما داریم سالها و قرنها
بعد از اسلام نوشته شدن. من فعلا مشغول خوندن این تاریخا هستم و هر چیز جالبی که
پیدا میکنم به نمایشنامه اضافه میکنم. قسمت خسرو پرویز رو تموم کردم و دارم در
مورد هرج و مرج و شلوغیهای بعد از اون مینویسم، که البته میدونین که دلیلش ضعف
حکومت و دخالتهای موبدای زرتشتی بوده.”خانم ساسانپور لبخند تمسخر آمیزی میزند: “آره!
مثل اوضاع فعلیِ ما که ضعف حکومت و دِخالتای آخوندا یه همچین بلبشوئی را به راه انداختن.”
آقای ساسانپور اعتراض میکند: “گفتم که شاه خیلی قویتر از اونه که چهار تا جوون
کمونیست یا جوجه آخوند بتونن تضعیفش کنن.” پرویز سرفهٔ کوتاهی میکند و محجوبانه میگوید:
“البته شما درست میفرمائید. ولی همونطور که خودتون اشاره کردید جشن هنر شیراز رو
لغو کردن، نصیری را هم که از ساواک برداشتن، شاه هم دو هفته پیش اگه خاطرتون باشه
گفت که انتخاباتِ آزاد میذاره. تا سلطننت ضعیف نباشه که هی اینطوری پشت سر هم آوانس
نمیده. من شنیدم که هدفِ کسائی که باعث و بانیِ این شلوغیا هستن اینه که شاه بجای
حکومت فقط سلطنت کنه، که البته چیز بدی نباید باشه. بگذریم. میخواستم راستی بپرسم
اون دوستتون آقای شهبازی که عمل قلب داشت حالش چطوره؟ خوب شد؟”
(صحنه: اتاق نشیمن به صورتی که قبلا توضیح داده شد) پروین در حال چرت زدن روی صندلیِ راحتیِ اتاق نشیمن است. کتابِ
‘ایران در زمان ساسانیان’ نوشته ‘آرتور کریستنسن’ روی زانوانش باز است، و با چرخش
پرههای پنکه ورق میخورد. صدای زنگ تلفن او را از خواب میپراند: “آلو. سلام عزیزم…
نه داشتم کتاب میخوندم پلکام سنگین شدن. چه خبر؟.. دیر میائی؟ فکر میکنی چه
ساعتی بیایی خونه؟.. شامتم با اونا میخوری؟.. گفتی کی نخست وزیر شده؟.. شریف
امامی همونه که رئیس مجلس بود؟.. داره کم کم مثل دوران بعد از خسرو پرویز میشه! ….نه بابا شوخی کردم… آخه
قبل از اینکه یهوی چرتم ببره داشتم تاریخ ساسانیان رو میخوندم. نوشته که بعد از
اینکه خسرو پرویز پسرِ شیرین رو به ولیعهدی انتخاب میکنه، پسر بزرگش ،شیرویه، کودتا
میکنه و پدرش رو میکشه و خودش به نام قباد تاجگذاری میکنه. ولی چند ماهی بیشتر
سلطنت نمیکنه و میمیره، که البته قبل از مردن بقیهٔ پسرای خسرو پرویز رو که ۱۷، ۱۸
نفر بودن میکشه. خلاصه دردسرت ندم که بعد از خسرو پرویز تا حملهٔ اعراب که شش سال
بیشتر طول نکشید، بیشتر از سالی یه پادشاه به سلطنت میرسن؛ که واضحه که زمینه برای
حملهٔ اعراب آماده شده بوده… آره میدونم که هویدا و آموزگار و اینا همه دست نشونده
هستن و شاه هنوز رو قدرته. به هر حال یه شباهتائی با هم دارن، و وقتی که گفتی که
نخست وزیر دوباره در عرض چند ماه عوض شده، یه دفعه دلیلِ فروپاشیِ ایران در دوره
ساسانیان برام تداعی شد… به هر حال میدونی که شهر خیلی شلوغ شده. مواظب خودت
باش… قربون تو، خداحافظ.”
(صحنه: اتاق نشیمن به صورتی که قبلا توضیح داده شد) پرویز
با رنگ پریده، نفس زنان وارد میشود. پروین با چشمانی نگران لیوانی به دستش میدهد:
“چی شده؟ کجا بودی؟ چرا اینطور میلرزی؛ حالت خوب نیست؟” پرویز روی صندلی مینشیند
و با نگاهش به او میفهماند که کمی صبر کند تا نفسش آرام بگیرد. در این فاصله پروین
شروع به صحبت میکند تا به پرویز فرصت بدهد: “شاید باید برات چای درست میکردم. البته
هنوز داغیِ گرما تو زمین هست. صبح آقا جون سرِ راهِ خونشون یه سری هم به من زد. میگفت
که خیابونا خیلی شلوغ بوده و اونم زود جیم شده بود. یه کم دلواپست شدم. خوشحالم
که زود اومدی خونه. چند ساعتی رو نمایشنامه کار کردم. راجع به جنگ قادسیه که در سال
۶۳۶ میلادی باعث کشته شدن رستم فرخزاد شد نوشتم، که در واقع تاریخ پایانِ سلسلهٔ ساسانی
بود. خوب، حالا میتونی بگی حالت چطور اینقدر منقلب شده؟” پرویز نفسی تازه میکند:
“با چند تا از بچهها تو کتابفروشی پاتُوقمون تو شاهرضا بودیم که از سر و صدای جمعیتی
که یه مرتبه تو خیابون ریختن رفتیم از مغازه بیرون ببینیم چی شده. تا به حال همچین
جمعیتی ندیده بودم. فریاد میزدن و فحش به سلطنت میدادن.. خیلی واضح و بلند.. انگار
ساواکیا همه مرده بودن. منکه با شنیدن شُعارای اونا تنم لرزید. میگفتن میدون ژاله
حمام خون شده بود. من البته هیچ کشته یا زخمی ندیدم چون از میدون ژاله خیلی دور
بودم، ولی صدای گلوله میومد و کسائی که در حال فرار بودن و رنگ به چهره نداشتن. فکر
نکنم این دولت هم بتونه دووم بیاره.” پروین با نگرانی پرسید: “منظورت چیه؟ واقعا
فکر میکنی کار تمومه؟” پرویز با دودلی پاسخ میدهد: “نمیدونم والا چی بگم. تا
حالا نشنیده بودم که اینهمه آدم به این بلندی و روشنی به شاه فحش بدن. وقتی که
ترس مردم ریخته باشه و از گلوله نترسن، تکلیف کار روشنه. مگه نمیگی جنگ قادسیه تکلیف
حکومت رو روشن کرد. اینم شاید یه جنگ قادسیه باشه.” پروین به فکر فرو میرود: “آره
راست میگی. عکسالعملشون خیلی شبیه عکسالعمل آخرین دولت ساسانیه. دو سه هفته پیش
که کازینوها رو بستن. چند روز پیش، اگه یادت باشه تو عید فطر هم که تو تپه های قیطریه
تظاهرات بود. به نظر میاد که هر چی مردم بیشتر اعتراض میکنن دولت ضعیفتر میشه. منکه
نمیدونم عاقبت کار چی میشه، ولی نمایشنامهٔ ما به این ترتیب غیر ممکنه که رو
صحنه بره.” پرویز اعتراض میکند: “ما باید به نوشتن ادامه بدیم. ما که جز واقعیت چیز
دیگهای نمینویسیم. اگه خبری بشه و دمکراسی تو این مملکت راه بیفته که این نمایشنامهای
که تو مینویسی غوغا میکنه.”
(صحنه: خیابان عریض و طویل مملوّ از جمعیت) به نظر میرسد که
خانه ها خالی شده و همه مردم در خیابانهای تهران پخش شدهاند. چند نفر صفحه اول
روزنامه ها را مانند یک تابلو با دو دست بلند کردهاند تا همه بتوانند جملات “شاه
رفت” را که با حروف درشت نوشته شده بخوانند. عدهای جعبه های شیرینی پخش میکنند. پروین
و پدر و مادرش، همراه با پرویز و چند دوست خانوادگی در این مراسم شرکت کردهاند. آقای
ساسانپور رو به دوستش آقای تنکابنی میکند: “شما این تاریخ ۲۶ دی امروز را به خاطر
بسپرید. سرنوشت این ملت امروز به دست توانای خود ملت افتاده. اگه جبهه ملی با بختیار
همکاری کنه این حکومت مشروطه میتونه سرمشق تمام خاورمیانه بشه.” آقای تنکابنی همدلی
میکند: “امروز واقعا روز شادی مردمه و منم امیدوارم که همه مثل شما همینطور مثبت
فکر کنن. البته شنیدین که خمینی بختیار رو هم قبول نداره و دست نشونده شاه میدونه..”
آقای ساسانپور حرف او را قطع میکند: “خوب اون فعلا مجبوره اینو بگه. ولی با اینکه
آخونده به نظر ادم با مطالعهای میاد. بختیار تمام عمرش با رژیم مبارزه میکرده. وقتی
که آقا و نخست وزیر سر میز مذاکره بشینن با هم کنار میان. آقا خودش بارها گفته که
حکومت باید به وسیله سیاستمدارا اداره بشه نه آخوندا. راجع به خودشم گفته که وقتی که به ایران برگشت میره قم. باریکلا به این
مردم که اینقدر صلحجو و مطلع هستن. ببینید چطور همه شادی میکنن و از خونِ کشته
شدههاشون گذشتن.” پرویز با خنده به پروین اشاره میکند: “مثل اینکه در مورد آقا
اشتباه کرده بودیم. ببین چقدر مردم دوستش دارن. باید به فکر یه نمایشنامه انقلابی
باشیم. چطوره چند تا کتاب راجع به انقلاب فرانسه گیر بیاریم. موافقی؟” پروین با
لبخند سردی سرش را تکان میدهد.
(صحنه: یکی از خیابانهای تهران، انبوهی از زنان همراه با مردان بیشماری به راهپیمایی طولانی خود که به
عنوان اعتراض به پوشش اسلامی فتوای خمینی به خیابان آمدهاند با شعارهای مختلف به
تظاهرات دست زدهاند.) پروین و پرویز همراه با همایون و عاطف و هما و گروه کثیر دیگری
بازوانشان را زنجیروار به هم حلقه کردهاند. پشت سر آنها شعار عریضی دیده میشود که
“ما خواستار حکومتی هستیم که بر پایه برابری انسانها، زن و مرد اُستوار باشد.” از
هر گوشه جمعیت شعار متفاوتی در مخالفت به پوشش اسلامی به گوش میرسد: “آزادی جهانی
است نه شرقیست نه غربیست- استقلال، آزادی، جمهوری واقعی- لحظه به لحظه گویم، زیر
شکنجه گویم، یا مرگ یا آزادی- ما انقلاب نکردیم تا به عقب بر گردیم.” راه پیمائی
تمام روز ادامه دارد. به میدانی میرسند و همه دورتادور و یا وسط میدان روی زمین مینشینند.
همایون و عاطف در فواصل مختلفِ بین شعار دادنها در راهپیمایی با یکدیگر به صحبت میپردازند
و اکنون، در حالیکه روی چمن مینشینند به بحث
خود ادامه میدهند، که با اعتراض عاطف اوج میگیرد: “همایون، تو همه رو با یه چوب
اندازه میگیری. آخه برادر من فقط آخوند بودن که ادم رو به یه شکل خاصی در نمیاره.
تو میخواهی مثلا بگی که گیلانی و طالقانی از یه کرباسن. فرق بین این دو تا مثل
فرق بین کارتر و لِنینه.” همایون که سرش را خم کرده بود و به چمنهای زیر زانوانش نگاه
میکرد و بعضی از آنها را دور انگشت سبابهاش حلقه میکرد با شکیبائی به سخنان عاطف
گوش میدهد و سپس رو به او میکند: “حرفت تموم شد؟” عاطف سرش را بالا و پائین میکند.
همایون ادامه میدهد: “ببین رفیق، اولا که کسائی که یه نوع لباس فرم میپوشند از بسیاری
جهات به هم شباهت پیدا میکنن، ولی نه از هر جهت. تفاوت معمولاً جزئیه. حالا یکی
مثل گیلانی کاملا خونخوار از آب در میاد و یکی مثل طالقانی دل رحیم. ولی هر دو
اعتقادات کلیشون یکیه. اون کسی که وسط این دوتا قرار میگیره خمینیه.” عاطف با هیجان
حرف او را قطع میکند: “پس اون بیچاره مجبوره گاهی شل بیاد و گاهی سفت بگیره تا هر
دو طرفو راضی نگه داره.” همایون با اعتراض میگوید: “اولا بیچاره که نیست خیلی هم
چاره داره. تا حالا چند نفر از آدمای رژیم سابق را کشته؟” عاطف بدون اینکه منتظر
ادامه توضیح همایون بشود با هیجان بیشتری صدایش را بلند میکند: “بابا جون آقا که
کسی رو نکشته. اینا کار اونائیه که قصد انتقام از رژیم شاهی را داشتن. هنوز از
انقلاب سه ماه هم نگذشته. یه کم حوصله داشته باش.” همایون پاسخ میدهد: “یعنی میگی
همینجوری دست رو دست بذاریم تا آقا خودش کارارو درست کنه؟ اگه ما جلوشون وا نسیم
که نه تنها چادر سر زنا میکنن، بلکه سنگسار و زنده بگورشونم میکنن.” عاطف مجددا
حرف او را قطع میکند: “من که امروز باهاتم و تا هر موقع هم که بگی باهات هستم و به
حرفای غیر منطقیشون اعتراض میکنم. تا یکی از کادرهای سیاسیِ لائیک به قدرت نرسه
این کشمکش ادامه داره. منم موافقم که باید بهشون فشار آورد و برای همینه که تو
تظاهرات شرکت میکنم. ولی رَدِشون نباید کرد، تا این جنگِ قدرت تموم بشه.” پروین
وارد بحث آنها میشود: “اشکال کار اینه که از نظر تاریخی هر موقع مذهب به قدرت رسیده
اول سراغ زنا رفته. بعد با کشت و کشتار قدرت رو به دست گرفته. یادتونه روز اول که
آقا تو بهشت زهرا رفت چی گفت. گفت که دولت تعیین میکنه و تو دهن بقیه میزنه. یعنی
از اون اول تصمیم به رهبری داشته و الان داره جاده را کم کم صاف میکنه.” عاطف در
حالیکه سرش را به عنوان مخالفت تکان میدهد: “نه پروین خانم. چون همه آقا را به
رهبری قبول دارن و شهامتشا تو این چند سال دیدن این حرفا رو میزنه. اون فعلا کارا
رو داره راست و ریست میکنه. همونطور که خودش گفته اوضاع که آروم شد کنار میکشه. این
لات و لوتا و چماق به دستاهستن که مردم آزاری میکنن.” پروین نگاهی به جمعیت
اطراف خود کرد و گفت: “بله ما امروز لات و لوتا را با چاقو و زنجیر دیدیم که برای
دفاع از آقا عربده میکشیدن. اتفاقا کسائی که حکومت مذهبی را تحکیم میکنن همین
لات و لوتا هستن.” پرویز از جایش بلند شد و از بقیه خواست که به راهپیمایی ادامه
دهند.
(صحنه: اتاق نشیمن، همه روی زمین پشت به مخده نشستهاند. تلویزیون
کوچکی گوشه اتاق دیده میشود. به دیوار دو تابلو محتوی دو دانشنامه نصب شده است. گوشه
دیگر اتاق سماوری روی یک میز کوچک در حال جوشیدن است. پرویز بین عاطف و همایون
نشسته است و مشغول نوشیدن چای است.) “من تصور میکنم هدف از اشغال سفارت آمریکا و
گروگانگیری از بین بردن نیروهای ملی باشه،” عاطف نگاهی به بقیه برای بررسی عکسالعملشان
میاندازد و ادامه میدهد “امیدوارم ملّیا بتونن از پس ارتجاعیون بر بیان.” همایون
مخالفت میکند: “همون بهتر که این پیرمرد استعفا داد. تو انقلاب باید نیروهای
انقلابی حکومت رو به دست بگیرن نه خرده بورژواها. هنوز نُه ماه از انقلاب نگذشته
که با اینکه امپریالیسم آمریکا دولت ایران رو به رسمیت شناخته شاه رو حمایت میکنه.”
پرویز پاسخ میدهد: “مساله حمایت از شاه نیست. میدونی که سرطان داره، بردنش که معالجش
کنن. این اقدام بشر دوستانه کارتره.” عاطف نیش خندی میزند: “تو چرا این حرفو میزنی
پرویز جان؟ البته من نخست وزیری بازرگان رو به هیچ وجهی رد نکردم. ولی الان باید
از امام خمینی طرفداری کرد.” همایون پوزخند میزند و به سماور در حال جوشیدن خیره میشود
و هیچ نمیگوید. پرویز پاسخ میدهد: “شما دو نفر خیلی دو آتیشه شدین. جمهوری که شد
اسلامی، خمینی هم که امام شده. پس این وسط سر این ملت کلاه رفته. البته همه ملت که
نه. دوست هم کلاسی من علیرضا با سلام و صلوات از آمریکا برگشته و پدرش تو یکی از
این بنیادا پست مهمی رو براش در نظر گرفته. دیروز دیدمش. ریش گذاشته بود و میگفت
لیسانس حقوق از یکی از دانشگاههای آمریکا گرفته. همین چند ماه پیش نوشته بود که
دانشگاه رو کلا ول کرده بود و فقط به قول خودش فعالیتهای سیاسی میکرد. من نمیدونستم
از آمریکا هم میشه مدرک قلّابی گرفت چون این دوست عزیز ما دیپلمشم را هم با پارتیبازی گرفت. حالا که برگشته، تو هر جملش یه کلمه مذهبی
به کار میبره. راجع به فوائد نماز و روزه صحبت میکرد. پرسیدم پس اون الواطیهایی
که تو آمریکا میکردی و شرحشونا برام مینوشتی چه صیغهای بود. میگفت توبه کرده و
تازه بعد از انقلاب فهمیده که تنها راه سعادت در دامن اسلام و در پناه حضرت اِمامه!”
(صحنه: یکی از کلاسهای دانشگاه تهران. تعدادی بسیاری دختر و
پسر جوان صندلیها را اشغال کردهاند. پروین با هما پچ پچ کنان مشغول صحبت است.
پرویز با صورتی بسیار گرفته وارد میشود. پروین با دیدن حالت او جویای احوالش میشود.
پرویز کنار او مینشیند: “از خونه عاطف میام. پدر و مادر و خواهر برادرش در حال گریه
زاری و شیون بودن.” پروین با نگرانی میپرسد: “مگه چی شده.” پرویز آب دهانش را
قورت داده و با صدای دو رگهای پاسخ میدهد: “عاطف تو جنگ کشته شده.” اشک از چشمان پروین
سرازیر میشود و هق هق کنان میگوید: “اتفاقا بحث امروز ما راجع به جنگه، که آیا باید
شرکت کرد یا نه.” پرویز بدون توجه به صحبتهای پروین ادامه میدهد: “ازش خواهش کردم
که یه کم صبر کنه ببینه چی میشه.. بیخودی داوطلب نشه.. ولی به حرف هیچکس، حتی
پدر مادر مذهبیشم گوش نداد.. میگفت باید از امام تو این موقعیت پشتیبانی کرد حتی
اگه با بعضی از حرفاش مخالف باشیم… خیلی دلم براش تنگ شده!” در این مدت جوانی در
جلوی کلاس ایستاده و در حال سخنرانی است: “ولی اینکه آیا این یک جنگ تحمیلی است یا خیر
باید کمی مطالعه کرد. من از منابعی شنیدهام که صدام بارها به دولت ایران هشدار
داده بود که دست از تحریک شیعیان عراق بردارد. ولی کسانی که مقامی بالاتر از مقامهای
دولتی دارند هیچ توجهی به این هشدارها نکردند و همچنان به سمپاشی خود ادامه دادند.
با توجه به کشتارهائی که اخیرا از مخالفین میشود من عقیده دارم که سازمانهای سیاسی
مانند سازمان ما باید کم کم تشکیلات خود را از حالت علنی در بیاورند، و در ضمن در
چنین مواردی تصمیم سازمانی نگیرند. بلکه تصمیمِ به جبهه رفتن را به عهده خود اعضا بگذارند
که فرد فرد اعضا و هواداران مختار باشند که راه خود را انتخاب کنند.”
(صحنه: همان اتاق نشیمن سابق، کمی نا مرتبتر.) پرویز و پروین
کنار هم روی دو صندلی نشستهاند و در حال مطالعه جزوههایی هستند. پروین چیزی را
به خاطر میاورد و سرش را بالا میگیرد و به پرویز نگاه میکند: “راستی امروز با
مامان صحبت میکردم. طبق معمول نگران بود. میخواست تو را راضی کنم که برای مهاجرتِ
ما اقدام کنن و ما هم پیش اونا بریم. با این بمبهائی که صدام میندازه خیلی نگران
ما بود. گفتم که بیخود دلواپس ما نباشن چون خودشون میگن کی بمب میندازن. تازه اگرم
نگن ما دیگه فهمیدیم کی بمب میندازن و شبی که قراره بمب بارون بشه به باغات کرج میریم.
ولی بازم اظهار دلواپسی میکرد. میگفت سازمانهائی اونجا هستن که به راحتی تقاضای
پناهندگی میگیرن.” پرویز بدون تامل پاسخ میدهد: “عزیزم این چه حرفیه که میزنی. ما
باید اینجا رو بسازیم. این سرزمین ماست نه این اوباش ریزه خور. کشور خودمونا تو
همچین موقعیت خطیری ول کنیم و بریم پناهنده یه کشور خارجی بشیم؟ منکه تازگیها کار
گرفتم و دارم قرضامونا میدم. بذار این جنگ تموم بشه، وضع خیلی بهتر میشه، و من میتونم
برگردم به رشته کاریِ خودم.” پروین عاجزانه میگوید: “آخه پرویز جون؛ حکومت که
کاملا آخوندی شده. همشونم جاهاشون راحته. اینا از هر چی بد بگن معلومه میخوان برا
خودشون نیگرش دارن.” پرویز با شیطنت و لبخند زنان میگوید: “ مثل میگو”! پروین بدون
اینکه توجهی به نکته پرویز بکند ادامه میدهد: “میبینی مرتب میگن مرگ بر آمریکا یا
اسرائیل و از هر دو اسلحه میخرن؟ این شیش سالی که جنگ را کش دادن ببین چطور این
سرزمین رو داغون کردن و به غرب کمک کردن. میدونی چرا؟ برای اینه که سرشون با غرب
تو یه آخوره. ممکنه با هم همکاری نکنن ولی هدفشون یکیه. تا حالا دیدی که بمب صدام
تو سر یه آخوند، یایکی از این ریشوهای در قدرت بیفته؟ اینا دیگه همه چی رو قبضه
کردن. ببین چه خاکستر غمی تمام این مُلک رو گرفته. آخه تا چند سال میشه جنگید؟ بگیر
ببندها هم که ادامه داره. تا مردم فکرشون مشغول جنگه اینا در حال تصفیه هستن. دیدی
چطوری همایون رو کشتن؟ به خودت نیگا کن. یه اعلامیه سادهای را که تو دستته داری با
ترس و لرز و یواشکی میخونی. اختناق از زمان شاه هم بدتر شده.” صورت پرویز سرخ شده
و از بلاتکلیفی ولی سرسختیش حکایت دارد: “همه اینا که میگی درسته. همایون هم تو
این سازمان بد جوری درگیر شده بود. کسی که اسلحه دست میگیره باید انتظار اینو
داشته باشه که با اسلحه به سراغش بیان. طفلک فدای دل پاکش شد. ولی همین که جنگ تموم بشه مردم این بی لیاقتا را بیرون میکنن.
من خیلی امیدوارم. ما این همه هزینه دادیم که دنیای بهتری برای خودمون و بچههامون
بسازیم. من به شعور و پشت کار مردم این مملکت امید دارم. یه مدت دیگه هم دندون رو
جیگر بذار.”
(صحنه: سالن بازرسی زندان اوین) پروین با روپوش و روسری
خاکستری و بقچهای که به بغل دارد منتظر ورقه پایان بازداشتش ایستاده است و به نقطه مبهم و دوری
خیره شده است. صورتش بیروح است. استخوانهای گونهاش از زیر پوست نمایانند. چند تار
موی سپید و سیاه از زیر روسری گردنکشی میکنند. جوان سیه چرده و ریشوئی بدون اینکه
به صورت او نگاه کند ورقهای را به دستش میدهد و در خروجی را باز میکند. هیچ گفتهای
رد و بدل نمیشود. پروین از در خارج میشود. هما به طرف او میدود و گریه کنان در آغوشش
میکشد. هر دو در حال سکوت وارد ماشین میشوند. پروین بدون مقدمه از هما میپرسد: “میخوام
یه بار از دهن یکی خارج از زندان بپرسم، چون به حرف هیچکسی تو اون سیاهچال، حتی
هم سلولیام هم اعتماد ندارم.” هما در حال رانندگی به او نگاهی میاندازد و لبخند
میزند. پروین ادامه میدهد: “واقعاً پرویز رو کشتن؟” هما که انتظار چنین پرسشی را ندارد
ابروهایش گره میخورند و رنگ چهرهاش تغییر میکند. پس از کمی مکث رو به پروین میکند:
“خودت که بهتر میدونی. میخواستن زندونا رو خالی کنن. یه عدهٔ کمی مثل من و تو را
آزاد کردن و بقیه اعدام شدن.” سپس برای اینکه جهت صحبت را تغییر دهد چهرهاش باز میشود
و دفترچهای را به دست پروین میدهد: “روز آخری که با رفقا جمع شده بودیم، اون روز
که از بچههای سیاسی سفرهمونا جدا کردیم و اونا ما را خائن لقب دادن (که البته
اگه ادامه میدادیم مثل همه اونا الان زیر خاک بودیم) این دفترچهٔ پیِسی رو که گفتی
روش خیلی زحمت کشیده بودی ولی چاپشم نمیتونستی بکنی به من دادی تا بخونم. منم
خوندم. ولی به جای اینکه بهت پس بدم دادمش به مامانم که بخونه. برای همینه که دست
کمیته نیفتاد. فکر کردم حالا که از زندان آزاد شدی به عنوان هدیه آزادی بهت پس بدم.”
پروین با دیدن دفترچه آشنا چشمانش برقی میزند. دفترچه را کمی ورق میزند و آنرا
مرور میکند، تا به صفحه آخر میرسد. از هما یک خودکار میخواهد، که او از کیفش درآورده
و به پروین میدهد. بدون لحظهای تامل، چند سطر به آخرین جملهٔ دفترش اضافه میکند:
“آیندگان بر این عقیده بودند که مردم ایران خود به استقبال اسلام رفتند. ولی چنین
نبود. سپاه خونخوار اسلام از کشتن یک یک ایرانیان ابائی نداشت، چرا که سرزمین پُر
برکتی را تصاحب کرده بودند. به قول هیتلر، کسی از پیروز در جنگ نمیپرسد که واقعیات
چه بودهاند. بنا بر این جنبشهای وسیع مردم برای راندن مسلمانان هیچگاه نوشته و یا
بیان نشدند. و آیندگان به ایرانیان نسل پیش از خود خندیدند که چگونه به راحتی وا
دادند و سلطه یک عده وحشی را پذیرفتند. چرا که مقاومتها در هیچ منبع تاریخی ثبت
نشدند. و بدین صورت بود که کشور پُر عظمت ایران سالها در تاریکی خُفت و هر نقطه
روشنی با شقاوت نوکیسهگان خاموش گردید. ولی از روزنههای تاریخ میتوان حقایق را
سنجید که: درست است که ما شکست خوردیم؛ ولی مردانه جنگیدیم، و تا پیروزی کامل، در
هر فرصتی زخمی به دشمن میزنیم.”
ضمائم:
سخنرانی خمینی در ۱۳ خرداد ۱۳۴۲ : الآن عصر عاشوراست
... گاهى که وقایع روز عاشورا را از نظر مىگذرانم، این سؤال برایم پیش مىآید که
اگر بنى امیه و دستگاه یزید بن معاویه تنها با حسین، سر جنگ داشتند، آن رفتار
وحشیانه و خلاف انسانى چه بود که در روز عاشورا با زنهاى بى پناه و اطفال بیگناه
مرتکب شدند؟ بچه خردسال چه تقصیر داشت؟ زنها چه تقصیر داشتند؟ نظرم این است آنها
با اساس سروکار داشتند، بنى هاشم را نمىخواستند، بنى امیه با بنى هاشم مخالفت
داشتند، نمىخواستند شجره طیبه باشد. همین فکر در ایران [وجود] داشت. اینها با
بچههاى شانزده- هفده ساله ما چه
کار داشتند؟ سید شانزده- هفده ساله به شاه چه کرده بود؟ به دولت چه کرده بود؟ به
دستگاههاى سفاک چه کرده بود؟ لکن این فکر پیش مىآید که اینها با اساس مخالفند، با
بچه مخالف نیستند. اینها نمىخواهند که اساس موجود باشد؛ اینها نمىخواهند صغیر و
کبیر ما موجود باشد.
اسراییل
نمىخواهد در این مملکت دانشمند باشد؛ اسراییل نمىخواهد در این مملکت قرآن باشد؛
اسراییل نمىخواهد در این مملکت علماى دین باشند؛ اسراییل نمىخواهد در این مملکت
احکام اسلام باشد. اسراییل به دست عمال سیاه خود، مدرسه [فیضیه] را کوبید. ما را
مىکوبند؛ شما ملت را مىکوبند. مىخواهد اقتصاد
شما را قبضه کند؛ مىخواهد زراعت و تجارت شما را از بین ببرد؛ مىخواهد در این
مملکت، داراى ثروتى نباشد، ثروتها را تصاحب کند به دست عمال خود. این چیزهایى که
مانع هستند، چیزهایى که سد راه هستند، این سدها را مىشکند؛ قرآن سد راه است، باید
شکسته شود؛ روحانیت سد راه است، باید شکسته شود؛ مدرسه فیضیه سد راه است، باید
خراب شود؛ طلاب علوم دینیه ممکن است بعدها سد راه بشوند، باید از پشت بام بیفتند،
باید سر و دست آنها شکسته شود براى اینکه اسراییل به منافع خودش برسد؛ دولت ما به
تبعیت اسراییل به ما اهانت مىکند.
شما آقایان قم،
ملاحظه فرمودید آن روزى که آن رفراندم غلط انجام گرفت، آن رفراندم مفتضح انجام
گرفت، آن رفراندمى که چند هزار نفر بیشتر همراه نداشت، آن رفراندمى که بر خلاف ملت
ایران انجام گرفت، در کوچههاى این قم، در مرکز روحانیت، در جوار فاطمه معصومه راه
انداختند اشخاص را؛ چند نفر از بچهها و اراذل را راه انداختند؛ در اتومبیلها
نشاندند و در کوچهها گرداندند؛ گفتند: مفتخورى تمام شد، پلوخورى تمام شد. آقایان!
ملاحظه بفرمایید، این وضع مدرسه فیضیه را ملاحظه کنید، این حُجَرات را ملاحظه
کنید، این اشخاصى که لُباب عمرشان را در این حجرات مىگذرانند، آن اشخاصى که مواقع
نشاطشان را در این حجرات مىگذرانند، آن اشخاصى که بیش از سى- چهل الى صد تومان در
ماه ندارند، اینها مفتخورند؟ آن اشخاصى که هزار میلیونشان، هزار میلیونشان یک قلم
است، هزاران میلیونشان در جاهاى دیگر است، اینها مفت خور، زیاد نیستند؟ ما مفت
خوریم؟ مایى که مرحوم آقاى حاج شیخ عبدالکریممان وقتى که فوت مىشود، آقازادههاى
آن [مرحوم] همان شب چیز نداشتند، همان شب شام نداشتند [گریه شدید حضار]؛ ما مفت
خوریم؟ مایى کهمرحوم آقاى بروجردىمان، وقتى که از دنیا مىرود ششصد هزار تومان
قرض مىگذارد، ایشان مفت خورند؟ اما آنها که بانکهاى دنیا را پر کردهاند، کاخهاى
عظیم را روى هم ساختهاند، و باز رها نمىکنند این ملت را، و باز دنبال این هستند
که سایر منافع این ملت را به جیب خودشان یا اسراییل برسانند، اینها مفتخور نیستند؟
باید دنیا قضاوت کند، باید ملت قضاوت کند که مفت خور کیست.
آقا! من به شما
نصیحت مىکنم؛ اى آقاى شاه! اى جناب شاه! من به تو نصیحت مىکنم؛ دست بردار از این
کارها. آقا! اغفال دارند مىکنند تو را. من میل ندارم که یک روز اگر بخواهند تو
بروى، همه شکر کنند. من یک قصهاى را براى شما نقل مىکنم که پیرمردهایتان، چهل
ساله هایتان یادشان است، سى سالهها هم یادشان است. سه دسته- سه مملکت اجنبى- به
ما حمله کرد: شوروى، انگلستان، امریکا به مملکت ایران حمله کردند؛ مملکت ایران را
قبضه کردند؛ اموال مردم در معرض تلف بود، نوامیس مردم در معرض هتک بود، لکن خدا
مىداند که مردم شاد بودند براى اینکه پهلوى [رضا شاه] رفت. من نمىخواهم تو
اینطور باشى؛ نکن. من میل ندارم تو اینطور بشوى، نکن! اینقدر با ملت بازى نکن!
اینقدر با روحانیت مخالفت نکن. اگر راست مىگویند که شما مخالفید، بد فکر مىکنید.
اگر دیکته مىدهند دستت و مىگویند بخوان، در اطرافش فکر
کن؛ چرا بیخود، بدون فکر، این حرفها را مىزنى؟ آیا روحانیت اسلام، آیا روحانیون
اسلام، اینها حیوانات نجس هستند؟ در نظر ملت، اینها حیوان نجس هستند که تو
مىگویى؟ اگر اینها حیوان نجس هستند پس چرا این ملت دست آنها را مىبوسد؟ دست
حیوان نجس را مىبوسد؟ چرا تبرک به آبى که او مىخورد، مىکنند؟ حیوان نجس را این
کار مىکنند؟! آقا ما حیوان نجس هستیم؟ [گریه شدید حضار] خدا کند که مرادت این
نباشد؛ خدا کند که مرادت از اینکه «مرتجعین سیاه مثل حیوان نجس هستند و ملت باید
از آنها احترازکند»، مرادت علما نباشند و الّا تکلیف ما مشکل مىشود و تکلیف تو
مشکل مىشود. نمىتوانى زندگى کنى؛ ملت نمىگذارد زندگى کنى. نکن این کار را؛
نصیحت مرا بشنو. آقا! ۴۵ سالت است شما؛ ۴۳ سال
دارى، بس کن، نشنو حرف این و آن را؛ یکقدرى تفکر کن، یکقدرى تأمل کن! یکقدرى عواقب
امور را ملاحظه بکن! یکقدرى عبرت ببر! عبرت از پدرت ببر. آقا! نکن اینطور! بشنو از
من؛ بشنو از روحانیین؛ بشنو از علماى مذهب؛ اینها صلاح ملت را مىخواهند؛ اینها
صلاح مملکت را مىخواهند. ما مرتجع هستیم؟ احکام اسلام، ارتجاع است؟ آن هم «ارتجاع
سیاه» است؟ تو انقلاب سیاه، انقلاب سفید درست کردى؟! شما انقلاب سفید به پا کردید؟
کدام انقلاب سفید را کردى آقا؟ چرا اینقدر مردم را اغفال مىکنید؟ چرا نشر اکاذیب
مىکنید؟ چرا اغفال مىکنى ملت را؟ واللَّه، اسراییل به درد تو نمىخورد، قرآن به درد
تو مىخورد.
امروز به من
اطلاع دادند که بعضى از اهل منبر را بردهاند در سازمان امنیت و گفتهاند شما سه
چیز را کار نداشته باشید، دیگر هر چه مىخواهید بگویید، یکى شاه را کار نداشته
باشید؛ یکى هم اسراییل را کار نداشته باشید؛ یکى هم نگویید دین در خطر است. این سه
تا امر را کار نداشته باشید، هر چه مىخواهید بگویید. خوب، اگر این سه تا امر را
ما کنار بگذاریم، دیگر چه بگوییم؟! ما هر چه گرفتارى داریم از این سه تاست تمام
گرفتارى ما.
آقا، اینها
خودشان مىگویند، من که نمىگویم، به هر که مراجعه مىکنى، مىگوید: شاه گفته؛ شاه
گفته مدرسه فیضیه را خراب کنید؛ شاه گفته اینها را بکشید ... آن مردکه آمد در
مدرسه فیضیه- حالا اسمش را نمىبرم، آن وقت که دستور دادم گوشهایش را ببرند، آن
وقت اسمش را مىبرم [ابراز احساسات حضار]- آمد در مدرسه فیضیه فرمان داد، سوت کشید؛ تمام مستقر شدند در یک گوشهاى.
گفت: منتظر چه هستید، بریزید تمام حجرهها را غارت کنید،
تمام را از بین ببرید. گفت: حمله کن، حمله کردند. از ایشان بپرسى آقا چرا این کار
را کردید؟ مىگوید: اعلیحضرت فرموده. اینها دشمن اعلیحضرتند. اسراییل دوست
اعلیحضرت است؟ اینها دشمن اعلیحضرت هستند؟ اسراییل مملکت را به باد مىبرد،
اسراییل سلطنت را مىبرد؛ [با کمک] عمال اسراییل.
آقا، یک حقایقى
در کار است، من باز سرم دارد درد مىگیرد؛ یک حقایقى در کار است. شما آقایان در
تقویم دو سال پیش از این یا سه سال پیش از این بهاییها مراجعه کنید؛ در آنجا مىنویسد:
تساوى حقوق زن و مرد، رأى عبدالبهاء است؛ آقایان از او تبعیت مىکنند. آقاى شاه هم
نفهمیده مىرود بالاى آنجا، مىگوید: تساوى حقوق زن و مرد. آقا! این را به تو
تزریق کردند که بگویند بهایى هستى، که من بگویم کافر است؛ بیرونت کنند. نکن
اینطور؛ بدبخت! نکن اینطور. تعلیم اجبارى عمومى نظامى کردن زن، رأى عبدالبهاء است.
آقا تقویمش موجود است، ببینید! شاه ندیده این را؟ اگر
ندیده مؤاخذه کند از آنهایى که دیدهاند و به این بیچاره تزریق کردهاند اینها را
بگو. واللَّه، من شنیدهام که سازمان امنیت در نظر دارد شاه را از نظر مردم
بیندازد تا بیرونش کنند و لهذا مطالب را معلوم نیست به او برسانند. مطالب خیلى
زیاد است، بیشتر از این معانى است که شما تصور مىکنید. مملکت ما، دین ما، در معرض
خطر است؛ شما هى بگویید که «آقایان! نگویید: دین در معرض خطر است». ما که نگفتیم
دین در معرض خطر است، در معرض خطر نیست؟! ما اگر نگوییم شاه چطور است، چطور نیست؟
آقا یک کارى بکنید اینطور نباشد. همه چیز را گردن تو دارند مىگذارند. بیچاره!
نمىدانى آن روزى که یک صدایى در آمد، یک نفر از اینهایى که با تو رفیق هستند،
رفاقت ندارند. اینها همه رفیق دلارند؛ اینها دین ندارند؛ اینها وفا ندارند.
تأثرات ما زیاد
است؛ نه اینکه امروز عاشوراست و زیاد است، آن هم باید باشد، لکن این چیزى که براى
این ملت دارد پیش مىآید، این چیزى که در شرف تکوین است، از آن تأثرمان زیاد است؛
مىترسیم. ربط مابین شاه و اسراییل چیست که سازمان امنیتمىگوید: از اسراییل حرف
نزنید، از شاه هم حرف نزنید؛ این دو تا تناسبشان چیست؟ مگر شاهْ اسراییلى است؟ به
نظر سازمان امنیت، شاه یهودى است؟ اینطور که نیست، ایشان مىگوید: مسلمانم؛ ایشان
که ادعاى اسلام مىکند، محکوم به اسلام است، به حَسَب ظواهر شرع. ربط مابین
اسراییل ... این ممکن است سرّى در کار باشد؛ ممکن
است آن معنایى که مىگویند که سازمانها مىخواهند آن را از بین ببرند، شاید راست
باشد؛ احتمالش را نمىدهى تو؟ یک علاجى بکن، اگر احتمال مىدهى. یک جورى این مطالب
را برسانید به این آقا؛ شاید بیدار بشود، شاید روشن بشود یکقدرى. اطرافش را گرفتهاند،
شاید نگذارند این حرفها به او برسد. ما متأسفیم، خیلى متأسفیم از وضع ایران، از
وضع این مملکت خراب، از وضع این هیأت دولت، از وضع این وضعیتها، از همه اینها
متأسفیم. آقاى شیرازى بیاید دعا کند؛ من خسته شدم.
نامه محمد به خسروپرویز
«" بسم الله الرحمن الرحیم " من محمد رسول الله إلی کسری عظیم
فارس، سلام علی من اتبع الهدی، وآمن بالله ورسوله، وشهد أن لا إله إلا الله وحده
لا شریک له، وأن محمدا عبده ورسوله، وأدعوک بدعایة الله، فإنی أنا رسول الله إلی
الناس کافة، لینذر من کان حیا ویحق القول علی الکافرین فأسلم تسلم، فإن أبیت فإن
إثم المجوس علیک." »
بنام خداوند بخشنده مهربان ، از محمد،
فرستاده خدا، به خسروی بزرگ ایران. درود بر آن کسی که حقیقت را بجوید و هدایت را
پیرو باشد و به خداوند و رسولش ایمان آورد و گواهی دهد که جز الله معبودی نیست و
شریک ندارد و یگانه است، و گواهی دهد که محمّد بنده و فرستاده اوست. من تو را به
سوی خدا میخوانم. فرستاده خدا برای همگان هستم تا آنان را بیم دهم و حجت را بر
کافران تمام کنم. اسلام بیاور تا در امان باشی و اگر از اسلام رویگردان شوی، گناه
مردم مجوس بر گردن تو است.