شاهِ شاهان عنوان کتابی است نوشتهٔ "ریزارد کاپوشینسکی". چنانکه از متن این کتاب مشخص است، کاپوشینسکی در زمان انقلاب و یا زمان کوتاهی پس از آن در ایران بوده و وقایعِ انقلاب را تعقیب میکرده است.اریشارد کاپوچینسکی (و یا ریزارد کاپوشینسکی) خبرنگاری بود که وقایع مهم آسیا، آفریقا، و آمریکای لاتین را گزارش میداد. دوستان او انقلابیونی چون پاتریس لومومبا، چهگوارا، و سالوادور آیِندِه بودند. او از طرف دولتهای بزرگ غرب چهار بار محکوم به مرگ شده بود.ا ریشارد کاپوچینسکی به طور گسترده به عنوان یکی از روزنامه نگاران برجسته قرن بیستم در نظر گرفته می شود که توانایی تقریباً عرفانی در کشف چیزهای عجیب و غریب یا نادیده گرفته شده را نشان می دهد، و این جزئیات گاهاً سورئال را در روایت هایی گنجانده است که فراتر از گزارش صرف است و وارد قلمرو ادبیات می شود. ریشارد کاپوچینسکی در سال دوهزاروهفت فوت کرد.ااین کتاب، سه سال پس از انقلاب ایران به زیر چاپ رفت، که البته پیشتر از آن قسمتهائی از کتاب در مجله "نیویورکِر" به چاپ رسیده بود. فصلهای مختلف کتاب شاهِ شاهان به تدریج ترجمه و در این وبلاگ میآیند. ا
رادیوی ترانزیستوری کوچکی داشتم که از طریق آن ایستگاههای محلی را میگرفتم. در هر قارهای که بودم، میتوانستم از آخرین خبرهای جهانی با اطلاع شوم. در اینجا آن رادیو بیارزش است. با چرخاندن دکمهٔ تنظیم، حدود ده ایستگاه را میگیرم که هر کدام به زبان خاصی صحبت میکنند، و من از هیچکدام سر در نمیآورم. اگر هزار مایل دور شوم، ده ایستگاه دیگر را میگیرم، ولی آنها هم به همین دلیل برای من بیفایده هستند. آیا میگویند که پولهای جیب من دیگر ارزشی ندارند؟ آیا میگویند که در جائی جنگی شروع شده است؟ تلویزیون نیز به طریق اولیَ بیفایده است.ا
دور دنیا، در هر لحظهای، تعداد نامحدودی گزارشگر در میلیونها صفحهٔ تلویزیون به ما گزارشهائی میدهند، و سعی میکنند که با حرکات بدن، شکل صورت، هیجان، لبخند، تکان دادن سر، و نشان دادن انگشتان به ما چیزهای بقبولانند، و ما نمیدانیم که راجع به چیست، از ما چه میخواهند، و به چه دلیلی ما را فرا میخوانند. این افراد میتوانستند از سیارات دور آمده باشند- یک لشگر عظیم روابط عمومی از ونوس یا مارس- ولی در واقع آنها از جنس ما هستند، با همان استخوان و خون، با لبهایی در لرزش و اصوات قابل شنود، و ما هنوز هم یک واژه از سخنان آنها را درک نمیکنیم. زبان جهانیِ انسان چه زبانی است؟ چند صد زبان برای برتری خود در جنگ هستند، وحصارها همچنان کشیده میشوند. کری و بیتفاوتی تکثیر میشوند.ا
پس از یک تنفس کوتاه (که در این فاصله تلویزیون یک مزرعه گل را نشان میدهد- مردم اینجا عاشق گل هستند و در اطراف مقابر شاعران مورد علاقهشان گلهای بسیار زیبا و لوکس میکارند) تصویر مرد جوانی روی صفحهٔ تلویزیون میاید. یک گوینده در حال سخن گفتن است.ا
از یکی از ورقبازها میپرسم که او کیست. پاسخ میدهد: "اون داره اسم این شخصی رو که تصویرش روی صفحهٔ تلویزیونه میده و راجع به اون صحبت میکنه."ا
پس از آن تصویر دیگری روی صفحهٔ تلویزیون میاید، و باز یکی دیگر- عکسهائی از یک کارت شناسایی، عکسهای قاب شده، عکسهای فوری، عکسهائی از دوربینهای خودکار، عکسهائی در جلوی ویرانهها، یک عکس خانوادگی که روی آن به سمت دختری که مشکل میشود دید علامت گذاشته شده است. هر عکس برای چند لحظه نشان داده میشود؛ و لیست اسامی که خوانده میشود همچنان ادامه دارد.ا
اولیای این بچهها درخواست اطلاعات دارند. این برنامه ماههاست که، با امید هر چه بیشتر، ادامه دارد. اینها عکسهای کسانی است که در ماههای سپتامبر، دسامبر و ژانویه، که ماههای درگیریهای سخت بود و رگبار گلوله بر روی شهر لحظهای قطع نمیشد، مفقود شدند. احتمالا آنها در خط جلوی تظاهرات، و در خط مقدم آتش بودند. یا اینکه توسط تیراندازان روی پشت بامها کشته شدند. میتوان تصور کرد که آخرین لحظهای که آنها دیده شدند از درون دوربین یک اسلحه بود. هر شب در این برنامهٔ تلویزیونی و در چنین ساعتی ما صدای گوینده را میشنویم و عکسهای اشخاصی را میبینیم که دیگر وجود ندارند.ا
مجددا کِشتزار گلها نمایش داده میشود، و به دنبال آن برنامه بعدی، که مجددا نمایش عکسهاست، گرچه اشخاص در این تصاویر از تبار دیگری هستند. اینها عکسهای مردان مسنی در لباسهای ژولیده است (با یقههای چروکیده و کتهای ژولیده)، که صورتهایشان فرو افتاده و نتراشیده است، و بعضی ریشو هستند. از گردن هر کدام مقوایی آویزان است که روی آن نام آن شخص نوشته شده است. همینکه صورت یکی از آنها را دوربین زوم میکند، یکی از بازیکنان ورق اعلام میکند: "آهان، پس اینه!" و همه به دقت به صفحهٔ تلویزیون خیره میشوند. گوینده اطلاعات شخصی هر یک را شرح میدهد و جرم او را اعلام میکند. ارتشبد محمد زند دستور داد که به یک گروه بیسلاح تظاهر کننده در تبریز تیراندازی کنند: صدها نفر کشته شدند. سروان حسین فرزین زندانیان را با سوزاندن پلک و کشیدن ناخنهایشان شکنجه میکرد. سپس گوینده اعلام میکند که چند ساعت پیش شبه نظامیان انقلاب، حکم دادگاه را در مورد آن اشخاص اجرا کردند.ا
فضای اتاق پس از این نمایش عکسهای انسانهای خوب، و سپس انسانهای بد، گرفته و مسموم است، چنانکه این چرخش کشت و کشتار همچنان ادامه دارد (عکسهای محو و عکسهای نو، عکسهای فارغالتحصیلی و عکسهای فوری). گردش این تصاویر و صورتهای خاموش کمکم انسان را افسرده میکند، ولی آنچنان جذب کننده هستند که در تصورم عکسهای بازیکنان ورق و سپس عکس مرا نشان خواهند داد و شروع به خواندن اسامیمان خواهند کرد.ا
به طبقهٔ بالا و اتاقم باز میگردم و خودم را در اتاق درهم ریختهام محبوس میکنم. مانند همیشه صدای شلیک گلوله از اعماق این شهر نامرئی شنیده میشود. شلیکها از ساعت نه شروع میشوند، مانند اینکه این یک عادت و یا سنّت در این ساعت باشد. پس از آن، شهر آرام میشود. سپس صدای گلوله و انفجار مجددا به گوش میرسد. هیچ کسی به نظر مضطرب نمیاید، و هیچ کسی گویا به آن توجه نمیکند و یا مستقیما خود را در خطر نمیبیند (هیچکس بجز کسانی که به آنها شلیک میشود). از اواسط فوریه که خیزش آغاز شد و تظاهر کندگان به پایگاههای نظامی حمله کردند، تهران مسلح شد، و در پناه تاریکی کشت و کشتار و قتل و ترور ادامه یافت. جنایات زیرزمینی در روز مخفی است، ولی در پناه شب گروههای ماسکدارِ نبرد در جنب و جوشند.ا
این ساعتهای ناآرام مردم را مجبور میکند که خود را در خانههایشان حبس کنند. حکومت نظامی نیست، اما حضور در شهر بین نیمه شب و سحر دشوار و ریسکی است. گروه شبه نظامی اسلامی یا گروه نبرد مستقل در این ساعات فرمانروایی میکنند. هر دو گروه کاملا مسلح هستند، و با نشانه گیری اسلحه اشخاص را متوقف میکنند، از آنها بازجوئی میکنند، و سپس بین خود تصمیم میگیرند، و برای اینکه مطمئن شوند اشخاصی را به زندان میبرند، که خارج شدن از آن بسیار دشوار است. بدتر از آن، این گروه مسلح و زندانبانان هیچ علامت مشخصهای، مثلا یک بازوبند یا یونیفرم یا کلاه یا نشان ندارند، و معلوم نیست که به چه گروهی وابسته هستند، و صرفا غیر نظامیانی هستند که بطور داوطلب این وظیفه را انجام میدهند، و چناچه شخص به جان خود اهمیت میدهد باید اختیار و تسلط آنها را بپذیرد. پس از چند روز البته میتوان آنها را از یکدیگر تشخیص داد. به عنوان مثال، شخصی با یک پیراهن سفید مرتب و کراوات، که تفنگی روی شانه دارد مامور محافظت از وزارتخانههاست. از طرف دیگر، این پسر ماسکدار (یک جوراب پشمی بر سرش کشیده، همراه سوراخهائی برای چشم و دهان) یک فدائی است که کسی نباید مشخصات او را بداند. در مورد افرادی که در اتومبیل نشستهاند و یونیفرم سبز سربازان آمریکائی بر تن دارند، و لوله تفنگهایشان از پنجره ماشین بیرون است چیزی نمیدانیم. آنها ممکن است شبه نظامی باشند، از طرف دیگر میتوانند عضو یکی از گروههای مخالف باشند (متعصبین مذهبی، انارشیست، یا ساواکی) که با عجله به سمت منطقهای برای خرابکاری و یا انتقام میروند.ا
اما بالاخره اینکه سعی کنیم بدانیم چه کسی در کمین نشسته است، و یا در چه تلهای خواهی افتاد فایدهای ندارد. مردم از غافلگیر شدن خوششان نمیاید، و بنابراین خود را در خانه حبس میکنند. هتل من نیز قفل شده است (در این ساعت، صدای شلیک گلولهها در و پنجرهها را به لرزش در میاورد). هیچ دوستی به انسان سر نمیزند. هیچ کسی را ندارم که با او گفتگو کنم. تنها نشستهام و به یادداشتها و عکسهایم نگاه میکنم و به یک صدای ضبط شده گوش میدهم.ا
(دنبالهٔ این ترجمه ادامه خواهد داشت)
No comments:
Post a Comment