شاهِ شاهان عنوان کتابی است نوشتهٔ "ریزارد کاپوشینسکی". چنانکه از متن این کتاب مشخص است، کاپوشینسکی در زمان انقلاب و زمانی پس از آن در ایران بوده و وقایعِ انقلاب را تعقیب میکرده است.اریشارد کاپوچینسکی (و یا ریزارد کاپوشینسکی) خبرنگاری بود که وقایع مهم آسیا، آفریقا، و آمریکای لاتین را گزارش میداد. دوستان او انقلابیونی چون پاتریس لومومبا، چهگوارا، و سالوادور آیِندِه بودند. او از طرف دولتهای بزرگ غرب چهار بار محکوم به مرگ شده بود.ا ریشارد کاپوچینسکی به طور گسترده به عنوان یکی از روزنامه نگاران برجسته قرن بیستم در نظر گرفته می شود که توانایی تقریباً عرفانی در کشف چیزهای عجیب و غریب یا نادیده گرفته شده را نشان می دهد، و این جزئیات گاهاً سورئال را در روایت هایی گنجانده است که فراتر از گزارش صرف است و وارد قلمرو ادبیات می شود.
ریشارد
کاپوچینسکی در سال دوهزاروهفت فوت کرد.ااین کتاب، سه سال پس از انقلاب ایران به زیر
چاپ رفت، که البته پیشتر از آن قسمتهائی از کتاب در مجله "نیویورکِر"
به چاپ رسیده بود. فصلهای مختلف کتاب شاهِ شاهان به تدریج ترجمه و در این وبلاگ میآیند.
به عکسی نگاه میکنم که از یک روزنامه بطرز نامرتبی چیده شده است، بطوریکه شرح عکس از آن جدا شده است. بنابراین جز حدس زدن نمیتوان گفت که در چه تاریخی یا محلی این عکس گرفته شده، و چه کسانی در این عکس حضور دارند. این تصویر یک مجسمه بزرگ برنزیِ مردی است که بر اسبی نشسته، و آن روی یک سکوی عظیم ساخته شده از سنگ خارا قرار گرفته است. شخص اسب سوار قوی هیکلی روی زین نشسته و با دست چپ افسار اسب را گرفته و با دست راست نقطهٔ دوری را نشان میدهد (احتمالا آینده را). برای آنکه این مجسمه را پایین بکشند، مردم دور گردن اسب سوار طنابی انداختهاند، و طناب دیگری دور سکو پیچیده شده است. در پایین سکو و در میدان مردانی هستند که در حال کشیدن آن دو طناب میباشند. دور و اطراف این افراد جمعیت کثیری در میدان به تماشای آنها ایستادهاند. این عکس درست در زمانی گرفته شده که کسانی که طناب را میکشند مجسمه را از جایگاهش کندهاند و مجسمه در حال افتادن است. با دیدن این عکس اولین چیزی که به فکر ما میرسد این است که آیا کسانی که طناب را میکشند میتوانند از افتادن مجسمه روی خودشان خودداری کنند، بخصوص که جمعیت کثیری در اطرافشان تجمع کردهاند و به نظر نمیرسد که فضایی برای فرار از زیر مجسمه برایشان باقی مانده باشد. این تصویر نشان دهنده سرنگون کردن مجسمه یکی از شاهان پهلوی (پدر یا پسر) در تهران و یا شهر دیگری است. نمیتوان با قاطعیت تاریخ این واقعه را حدس زد، چرا که بسیاری از مجسمههای هر دو شاه بارها بدین ترتیب پایین کشیده شدهاند.ا
ا -این کار نبود. این یک وظیفه بود. من خیلی خوشحالم که نابود کنندهٔ مجسمههای شاه بودم. تصور میکنم که هر کسی که در این کار شرکت میکرد نیز به خود مغرور بود. کاری که ما کردیم قابل رؤیت است. همهٔ سکوها خالی شدهاند، و مجسمههای شاه یا خورد شدهاند و یا در خرابهای افتادهاند.ا
شاه سیستمی به وجود آورده بود که این سیستم فقط از خودش دفاع میکرد ولی نمیتوانست مردم را راضی نگاه دارد. این بزرگترین ضعف آن بود ولی شکست او نیز میتوانست به همین دلیل باشد. اگر روانشناسانه به آن بنگریم، از خُرد انگاری و حقیر شمردنِ ملت توسط رهبر سرچشمه میگیرد، و اینکه یک فرمانروا معتقد باشد که یک ملتِ عامی را همیشه میتوان با وعدههای توخالی اغفال کرد. اما یک ضربالمثل ایرانی میگوید که یک قول برای کسانی ارزش دارد که آنرا باور میکنند.ا
خمینی از تبعید بازگشت و مدت کوتاهی در تهران ماند و سپس به قٔم رفت. همه میخواستند او را ببینند، و ملیونها نفر در انتظار برای دست دادن با او صف میکشیدند. جمعیت مدرسهای را که او در آن اقامت داشت پر کرده بود. همه تصور میکردند که مستحق یکبار دیدن آیتالله هستند. از اینها گذشته، آنها برای بازگشت او جنگیده بودند، و به این منظور خون داده بودند. فضا پر بود از رفعت و رضایت. مردم در راه با غرور به پشت یکدیگر دست میزدند، که یعنی: دیدی، ما هر کاری که بخواهیم میتونیم بکنیم!ا
به ندرت مردم به چنین لحظاتی دست میابند. اما حتی در آن زمان، احساس پیروزی به نظر طبیعی و قابل توجیه بود. "تمدن بزرگ" شاه نابود شده بود. ولی ماهیت وجودی آن چه بود؟ یک عمل جراحی مطرود. تلاش در این بود که یک نوع زندگی برای جامعهای ساخته شود که آن جامعه کاملا دارای ارزشها و عرف و رسوم دیگری بود. یک عمل جراحیِ تحمیلی که نتیجهٔ موفقیت آمیز آن زنده نگاه داشتن مریض، و یا مهمتر از آن، باقی ماندنِ همان شخص بود.ا
__________________________________________
و سپس چه پیش آمد؟ حال چه میتوانم بنویسم؟ در مورد راهی که پس از یک تجربهٔ بزرگ به پایان میرسد؟ یک عنوان غمانگیز، چرا که یک خیزش بزرگ تجربهٔ عظیمی است، یک سرگذشت دل است. مردمی را بنگرید که در یک خیزش شرکت میکنند. آنها برانگیخته و پر هیجان و آمادهٔ هرگونه از خود گذشتگی میباشند. در آن لحظه، آنها در یک دنیای تک موضوعی و با یک ایده زندگی میکنند: میخواهند هدف و مقصودی را که برای آن میجنگند به دست آورند. همه چیز در لوای آن هدف است؛ هر ناراحتی قابل تحمل میشود؛ هیچ از خود گذشتگی و قربانی شدنی عظیم نیست. یک خیزش ما را از آن حس خودخواهی، آنچه که هر لحظه در وجود ماست، رها میسازد و آن حس برای ما غریبه میشود. مبهوت شده، در خود یک انرژی ناشناخته کشف میکنیم که ما را به کنشهائی میکشاند که خود ما آنرا تحسین میکنیم. و چقدر افتخار میکنیم که میتوانیم خود را به چنان سطحی برسانیم! چقدر خشنود میشویم که میتوانیم آن اندازه خود را ارائه کنیم! اما زمانی میرسد که از حوصله خارج میشویم و آن شعله خاموش میشود و همه چیز پایان میگیرد. عکسالعمل ما، خارج از عادت، با تکرار همان ژستها و همان عادات و همان سخنان میخواهیم که همه چیز مثل دیروز باشد، اما بخوبی میدانیم و یا کشف میکنیم که آن دیروز هرگز باز نخواهد گشت. به اطراف مینگریم و کشف دیگری میکنیم: کسانی که با ما بودند نیز تغییر کردهاند، شعلهای در آنها به خاموشی گراییده است، چیزی پایان گرفته و سوخته است. محلهٔ ما ناگهان سقوط میکند و هر کسی به "من" سابق باز میگردد، که نخست مانند کفشی تنگ است، و میدانیم که آن کفش خودمان است و کفش دیگری نخواهیم گرفت. ما با تاسف به چشمان یکدیگر مینگریم، و هیچ صحبتی با یکدیگر نداریم، چرا که ما دیگر به درد یکدیگر نمیخوریم.ا
__________________________________________
(دنبالهٔ این ترجمه ادامه خواهد داشت)
No comments:
Post a Comment