شاهِ شاهان عنوان کتابی است نوشتهٔ "ریزارد کاپوشینسکی". چنانکه از متن این کتاب مشخص است، کاپوشینسکی در زمان انقلاب و زمانی پس از آن در ایران بوده و وقایعِ انقلاب را تعقیب میکرده است.اریشارد کاپوچینسکی (و یا ریزارد کاپوشینسکی) خبرنگاری بود که وقایع مهم آسیا، آفریقا، و آمریکای لاتین را گزارش میداد. دوستان او انقلابیونی چون پاتریس لومومبا، چهگوارا، و سالوادور آیِندِه بودند. او از طرف دولتهای بزرگ غرب چهار بار محکوم به مرگ شده بود.ا ریشارد کاپوچینسکی به طور گسترده به عنوان یکی از روزنامه نگاران برجسته قرن بیستم در نظر گرفته می شود که توانایی تقریباً عرفانی در کشف چیزهای عجیب و غریب یا نادیده گرفته شده را نشان می دهد، و این جزئیات گاهاً سورئال را در روایت هایی گنجانده است که فراتر از گزارش صرف است و وارد قلمرو ادبیات می شود.
ریشارد کاپوچینسکی در سال دوهزاروهفت فوت کرد.ااین کتاب، سه سال پس از انقلاب ایران به زیر چاپ رفت، که البته پیشتر از آن قسمتهائی از کتاب در مجله "نیویورکِر" به چاپ رسیده بود. فصلهای مختلف کتاب شاهِ شاهان به تدریج ترجمه و در این وبلاگ میآیند.
سردیِ بی سابقهٔ هوا انسان را کسل و غمگین میکند. روز آغاز میشود و انتظار این است که چیزی پیش بیاید و اتفاقی بیافتد، اما هیچ حادثهٔ جدیدی پیش نمیاید. کسی سراغ ما نمیاید، کسی منتظر ما نیست، احساس زائد بودن میکنیم. کمکم احساس خستگی میکنیم و بیتفاوتی ذهنمان را مشغول میکند. به خود میگوییم: باید کمی استراحت کنم و کمی به اندامم برسم و نیرو و توانی خود را دوباره به دست بیاورم. شاید احتیاج داریم که کمی هوای تازه تنفس کنیم. باید یک سری کارهای فیزیکی انجام دهیم، اتاق را مرتب کنیم، پنجره را درست کنیم. اینها همه افکار پدافندی میباشند، که بدان وسیله بتوانیم این احساس افسردگی را از خود دور کنیم. در نهایت ما به جنب و جوش در میاییم و پنجره را درست میکنیم. اما همه چیز سر جای خودش نیست و لذت در آن نمییابیم، چرا که آن سنگریزهای که در درون ماست آزارمان میدهد.ا
منهم به آن احساسی رسیدهام که گاهی به ما دست میدهد. احساس زمانی که جلوی یک آتشی که لحظات آخر عمرش را طی میکند و در حال خاموشی است نشستهایم. دور تهران قدم زدم و متوجه شدم که تجربیات دیروز در حال محو شدن هستند. آنها یکمرتبه محو شدند، بطوری که به نظر میرسد که مثل اینکه هیچ اتفاقی در اینجا نیفتاده باشد. چند سینمای سوخته و چند بانک جزغاله شده، که نمایانگر نفوذ غرب بودند. انقلاب به نشانهها و نمادها بسیار وابسته است، و با از بین بردن بعضی از بناها و جایگزین کردنشان با بناهای دیگر،به این امید بسته است که با این استعارهها میتوان آنرا نگاه داشت. در مورد انسانها چه میتوان گفت؟ بار دیگر آنها ملتی شدند که در خیابانها قدم میزنند، در پیادهرو میایستند و دستانشان را روی آتش گرم میکنند، و به دوردست این شهر غبار گرفته مینگرند. یکبار دیگر هر کدام برای خودش است، تنها، خاموش. آیا آنها هنوز هم میتوانند منتظر اتفاق جدیدی باشند، حادثهای غیر قابل پیشبینی؟ یک رویداد؟ نمیدانم. نمیشود گفت.ا
__________________________________________
هر چیزی که جنبه خارجی، نمادین، و قابل روئت یک انقلاب را تشکیل میدهد، به زودی محو میشود. یک شخص، یک انسان مستقل، هزاران راه و روش برای رساندن افکارش و احساساتاش به دیگران را دارد. این انسان از این نظر بسیار متمول است و دنیائی است که همواره میتوان عنصر جدیدی در آن یافت. یک گروه ولی آن فردیت را کاهش میدهد، چرا که یک فرد در یک جمعیت خود را به رفتارهای ناچیز و ابتدائی محدود میکند. شکلی که یک جمعیت ظاهر میکند بسیار ناچیز است و مرتب خود را تکرار میکند، که در تظاهرات، اعتصابات، راه پیماییها، و بست نشستنها میتوان نمود آنرا مشاهده کرد. به این دلیل همیشه میتوان در مورد یک فرد یک رمان نوشت، ولی در مورد یک گروه این امکان پذیر نیست. زمانی که جمعیت متفرق میشود، به خانه میرود، و دیگر تشکل پیدا نمیکند، ما آنرا پایان یک انقلاب مینامیم.ا
هم اکنون به دفتر کمیته مراجعه کردم. در اینجا ارگانهای نیروی جدید را کمیته مینامند. یک گروه مردان ریشو در اتاقهای کثیف و دور میزهای شلوغ و درهم نشستهاند. برای نخستین بار صورتهای آنها را دیدم. در راه که میامدم، اسامی کسانی را که بطور فعال با نظام حکومتی شاه مخالفت کردند و در حاشیه از شورشیان حمایت کردند، یادداشت کردم. فرض من بر آن بود که قاعدتاً آن اشخاص میباید اکنون مصدر فعالیت باشند. پرسیدم که کجا میتوانستم آنها را پیدا کنم. اعضائ کمیته نمیدانستند. به هر حال، آنها اینجا نبودند. ساختار سفت و سختی که قبلا وجود داشت اکنون تکرار شده بود. به این صورت که: یکنفر در قدرت بود، یکنفر مخالف او بود، شخص سومی ثروت میاندوخت، و نفر چهارمی از آن انتقاد میکرد، سیستم پیچیدهای که سالها برقرار بود، و اکنون مانند خانهای از ورق ویران شده بود. آن اسامی برای این ناقصالخلقههای ریشوی بیسواد هیچ مفهومی نداشت. به آنها چه ربطی داشت که یکی دو سال پیش "حافظ فرمان" از شاه انتقاد کرد و از کارش بیکار شد، در حالیکه "کلثوم کتاب" ماتحت میبوسید و به شغل نان و آب داری دست یافته بود؟ این در گذشته بود، و آن دنیا دیگر وجود نداشت. انقلاب به دست کسانی افتاده بود که کسی آنها را نمیشناخت و تا دیروز حتی اسم آنها را نیز نشنیده بود. اکنون، ریشوها نشسته بودند و تمام وقت مصدر کار شده بودند. در چه موردی؟ در مورد اینکه چه باید کرد. بله، به دلیل اینکه کمیته باید کاری انجام دهد. آنها یکی پس از دیگری سخن گفتند. هر کدام میخواست که چیزی بگوید و سخنرانی کند. تماشای آنها این را میرسند که برای آنها این سخنرانیها بسیار مهم بود، و وزنهٔ آنها را سنگینتر میکرد. هرکدم میتوانست به خانه برود و به همسایهاش بگوید که او امروز سخنرانی کرده بود. مردم از یکدیگر میپرسیدند: سخنرانی فلانی را شنیدی؟ وقتی که از خیابان عبور میکند مردم بگویند: چه سخنرانی جالبی کردی! یک سلسله مراتب جدید در حال به وجود آمدن است. در بالا کسانی هستند که خود را مرتب در جمع نمایان ساختند، و در پائین افراد درونگرا، کسانی که قدرت سخنرانی ندارند، کسانی که وحشت در صحنه دارند، و بالاخره کسانی که هیچ خاصیتی در ورّاجی نمیبینند. روز بعد، سخنرانیها از نو آغاز میشوند، مثل اینکه روز قبلی در کار نبوده و همه چیز بایستی از نو آغاز شود.ا
انقلاب ایران بیست و هفتمین انقلاب در جهان سوم بود که من ناظرش بودم. همراه با خروش و آتش و دود، دولتها سقوط میکنند و اشخاص دیگری در دولتهای جدیدی بر سر کار میآیند. ولی یک چیز غیر قابل تغییر است، غیر قابل تخریب است، و با خوف میگویم، همیشگی است: درماندگی. این کمیتههای تازه تشکیل در ایران مرا به یاد آن میاندازند. من نمونههای آنرا در بولیوی، موزامبیک، سودان، و بنین دیدهام. چه باید کرد؟ باید تا آخر خط رفت. ولی چگونه؟ همه موافقت میکنند که پاسخ به این پرسش بسیار دشوار است. دود سیگار مانند ابری نزدیک سقف اتاق میشود و این ابر اتاق را خفقان آور میکند. برخی از سخنرانیها خوب هستند، بعضی بهتر، و تعدادی عالی. پس از یک سخنرانی خوب، هر کسی احساس خشنودی میکند، چرا که آنها در یک صحبت مفید شرکت کردهاند.ا
برای من پروسهای که دولت جدید با آن روبرو بود دیدنی و شگفتآور بود. بنابراین (با این تظاهر که منتظر کسی بودم که در آن لحظه آنجا نبود) در یکی از این جلسات در گوشهای نشستم و نظارت کردم تا شاهد پروسهٔ آن باشم و ببینم آنها چگونه سادهترین مسائل را حل میکردند. بطور کلی زندگی در حل مشکلات خلاصه میشود و باید پروسهٔ آنرا ماهرانه تا مرحلهٔ رضایتمندی دنبال کرد. خانمی وارد شد و درخواست یک گواهی کرد. شخصی که باید آنرا صادر میکرد در حین صحبت با دیگری بود. آن زن منتظر ماند. مردم اینجا تبحر خاصی در انتظار دارند، آنها میتواند مانند یک صخره همانطور بدون حرکت و برای همیشه منتظر بمانند. عاقبت آن مرد به نزد زن رفت و شروع به صحبت کردند. زن سخنی ایراد کرد، مرد پرسشی کرد، زن پرسشی کرد، و مرد چیزی گفت. پس از کمی مذاکره به نتیجه رسیدند. سپس به جستجوی یک ورقه کاغذ پرداختند. چند نوع کاغذ روی میز بود ولی نه آنی که آنها جستجو میکردند. مرد برخاست و خارج شد. او ممکن بود که به دنبال کاغذ بگردد، و یا چون روز گرمی بود، شاید به آنطرف خیابان برای یک چای رفته باشد. زن در سکوت در انتظار ماند. مرد بازگشت در حالیکه لبهایش را با خشنودی پاک میکرد (بنابراین او برای چای رفته بود)، ولی آن کاغذ را هم پیدا کرده بود. حالا به نمایشیترین قسمت آن میرسیم که یافتن یک مداد است. آنها نمیتوانستند یک مداد پیدا کنند، نه روی میز، نه در کشوهای میز، نه روی زمین. من خودکارم را به آنها قرض دادم. او لبخندی زد و زن نفس راحتی کشید. سپس او آغاز به نوشتن کرد. همانطور که شروع به نوشتن کرد، متوجه شد که نمیداند چه چیزی را تایید میکند. مجددا شروع به صحبت کردند، و مرد سرش را به علامت توافق تکان داد. عاقبت آن سند آماده شد. حالا باید توسط شخصی در مقامی بالاتر تایید میشد. اما آن شخص حضور نداشت. او در کمیتهٔ دیگری بود و قابل دسترس نیز نبود چون تلفنش جواب نمیداد. انتظار. زن مجددا به حالت صخره درآمد، مرد از اتاق خارج شد، و من برای خوردن یک چای از آنجا بیرون رفتم.ا
بعدها آن مرد یاد خواهد گرفت که چگونه یک گواهی بنویسد، و کارهای دیگری انجام دهد. ولی پس از چند سال، آشوب دیگری صورت خواهد گرفت، و این مرد میرود و شخص دیگری به جای او مینشیند که باید مجددا به دنبال یک کاغذ و یک مداد بگردد. آن زن، و یا زنان دیگری باید بنیشینند و تبدیل به صخره شوند. شخص دیگری آنجا خواهد بود که خودکارش را قرض دهد. رئیس مشغول مذاکره خواهد بود. همهٔ آنها، مجددا این دایرهٔ درماندگی را طی خواهند کرد. چه کسی این دائره را به وجود آورد؟ در ایران، این شاه بود. شاه تصور میکرد که شهرنشینی و صنعتگرائی کلید مدرنیزه شدن است، و این اشتباه بود. کلید مدرنیزه شدن در دهات است. شاه مسحور چشمانداز نیروگاههای اتمی و خط تولید کامپیوتری و تاسیسات وسیع شیمی-نفتی شد. اما در یک کشور زیر توسعه، اینها مانند یک سراب برای مدرنیزه شدن هستند. در چنین جوامعی، اکثر مردم در دهکدههائی زندگی میکنند که برای بهتر زیستن مجبور میشوند که به شهرها بگریزند. آنها قدرت جوان و نیروی کار آمدهای هستند که چیز زیادی نمیدانند (اکثراً بیسواد) ولی جاهطلب، و آمادهٔ جنگ برای رسیدن به مقصود هستند. در شهر، آنها با سیستمی برخورد میکنند که برای کوچکترین امور، توسل به روابط و پارتیبازی، که مانند خندقی در عمق سیستم فرو رفته است، ضروری است. بنابراین، نخست آنها طنابها را پیدا میکنند، کمی جا میافتند، سِمَت نخستین را دریافت میکنند، و آغاز به حمله میکنند. در این تلاش آنها از آنچه که از دِه با خود آوردهاند به عنوان ایدئولوژی، که معمولاً مذهب است، استفاده میکنند. از آنجائی که آنها مصمم هستند که خود را بالا بکشند، معمولاً موفق میشوند. سپس آنها جزوی از سیستم میشوند و قدرت را در دست میگیرند. ولی با آن چه میخواهند بکنند؟ آنها شروع میکنند به مناظره و داخل دایرهٔ افسون شدهٔ درماندگی میشوند. کشور، همانگونه که باید، بر سر جای خود میماند، و آنها هر لحظه بهتر زندگی میکنند. برای مدتی آنها خشنودند. کسانی که در دهکده ماندهاند در دشت و کویر باقی میمانند، شترهایشان را میچرانند، گوسفندهایشان را به صحرا میبرند، و زمانی که رشد کردند، به شهرها میروند و آغاز به تلاش میکنند. این بر اساس چه قانونی است؟ اینکه تازهواردین، بیش از تبحر جاهطلبی دارند. در نتیجه، با هر جنبشی، کشور به مرحلهٔ نخستین باز میگردد چرا که نسل جدیدِ تازه پیروز شده باید از اول راهها را فراگیرد، چیزی که نسل شکست خورده با مشقت و تحمل بسیار فراگرفته بود. آیا این بدین معناست که مغلوبشدگان عاقل و کاربر بودند؟ نه؛ شکست خوردگان از همان ریشه بیرون آمده بودند که پیروزمندان آمدند. چگونه میتوان چرخش این طلسم درماندگی را شکست؟ تنها با وسعت دادن دهکده. تا آنجائی که دهات عقب افتادهاند، حتی اگر هزار کارخانه در آنها بنا شود، کشور عقب افتاده باقی خواهد ماند. تا زمانی که پسری که یکی دو سال پس از خروج از دهکده از شهر به دهکدهاش برای دیدار باز میگردد و آنجا به نظرش عجیب و غریب میاید، ملتی که او به آن تعلق دارد هرگز مدرن نخواهد شد.ا
__________________________________________
(دنبالهٔ این ترجمه ادامه خواهد داشت)
No comments:
Post a Comment